هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامیِ خداوند امروزمان را شروع میکنیم
به نام او که مهربان و مهرگستر است😊💚
خدا را هزاران بار سپاس که امروز به ما فرصت زندگی را داد 🙏💚
امید دارم ما هم به شکرانهی این هدیهی بسیار ارزشمند قدردان هر لحظهی امروزمان باشیم❤️🙏
امروز را با نام زیبای 💚المُصَوّر💚 شروع میکنم و عبارت تاکیدی امروز این نامِ خاص خداوند هست
💚المصور💚
💚نگارگر، صورتگر💚
خدایی که از هیچ، جهانی به این زیبایی رو ساخته، آرزوهای ما و برآوردنشون براش سخت نیست، چیزی که باعث شده ما به آرزوهامون نرسیم ذهن محدود خود ما هست، خدایمان را باور کنیم
خودمان را باور کنیم
ای مصور آرزوهایم را به تو میسپارم😍
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بهترین ها-در انتظار من است.mp3
3.61M
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پنجم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃﷽🌸🍃
دیگر پاهایم نای ایستادن ندارند...
روی زمین مے افتم و دستان غرق در خونم را کف اتاق مے ڪشم...
قطره های اشک همینطور از چشمانم سرازیر میشوند...
دنیا چه از من میخواست..جانم را؟...
یا ارامشے را ڪه تازه پیدایش ڪرده بودم....
دوباره بغض پشت بغض...
نا امیدی امانم نمیدهد...
حتی در وحشتناڪ ترین ڪابوسهایم هم چنین چیزهایے ندیده بودم...
چطور به خودشان اجازه همین جسارتی میدهند...
زانوهایم را به اغوش میڪشم و دستانم، مانند حصاری دور ان حلقه میزنند...
سرم را به در تکیه میدهم و لب میزنم:
_بیا محنا خانوم دیگه یه خواب راحتم نداری!!
اما به چه جرمی...
به جرم زندگے ڪردن پس از ان همه مردگے...!
دو پرستار به سمتم مے ایند و مرا از زمین بلندمے ڪنند و بہ سمت تخت میبرند...!
میرامینے را بین چهارچوب در میبینم ڪه مشغول صحبت با تلفن است...!
درد امانم نمیدهد...
پرستار پنبه ای را به بی حس ڪننده اغشته مے ڪند و روے پوست گلویم مے ڪشد...
خانم نعیمی با بغض رو میڪند به من و مے گوید
خانم نعیمے:عزیز دلم درد داری؟
به چشمانش زل میزنم و ارام میگویم
_اره یه ڪم
خانم نعیمے:
_سرتو یڪم بگیر بالا ...سعی کن اروم باشی
_چشم...!
نیشگونی از گلویم میگیرد...
خانم نعیمی:بی حس شده؟
_اره فکر کنم...!
و شروع به زدن بخیه مے ڪند...
با این حال ڪه بے حس شده بود اما بازهم درد داشت...
چشمانم را بستم تا نبینم چه مے ڪنند...
بعد از ان ارامبخشی تزریق کردند تا راحت تر خوابم ببرد...
_خانم نعیمی لطف میکنید گوشیم رو بدید!
اشاره میکنم که کجاست،
گوشی ام را که میدهد،
یکراست سراغ تنظیمات ساعت میروم و برای نمازصبح تنظیم میکنم...!
خانم نعیمی و همکارش کلید برق را خاموش می کنند و از اتاق خارج میشوند
میخواهند در را ببندند که میرامینی مانع میشود و در را باز میگذارد..
داخل اتاق میشود و کلید برق را میزند...
و خود میرود و روی یڪے از صندلیهاے راهرو می نشیند و سرش را بین دستانش میگیرد...
آشفته بود و نگران...!!!
شایدهم خودش را مقصر میدانست!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پنجم😍✋
#قسمت_2
چشمانم را نیمه باز مے ڪنم...
صدایش در سرم مے پیچد:
میر امینی:
_یالله...خانم صدیقے...خوابید؟!
روی تخت مینشینم و چشمان پف کرده ام را به صفحه گوشے میدوزم و دست میبرم تا صدایش را ببندم...!
کنار در ایستاده بود و چیزی در دست داشت...کنجکاو شدم تاببینم چه در دست دارد ڪه میگویم:
_بله...کاری داشتید؟
_نه اخه صدای الارم گوشیتون کل راهرو رو برداشته بود...
گفتم اگه خوابین بیام خاموش کنم!!
پاهایم را از تخت اویزان مے ڪنم و پایین مے ایم و به سمت روشویے مے روم...
بعد از وضو میروم نماز بخوانم ڪہ یادم می افتد نه جانمازی دارم و نه چادرے...
همان لحظه خانم نعیمی را میبینم ڪه چادر و جانماز بہ دست به سمتم مے اید!
با همان لبخند دلنشینش مقابلم مے ایستد و جانماز و چادر را بہ سمتم میگیرد و لب مے زند:
_عزیزدلم بیا اینارو بگیر...اقای میرامینی داد به من ڪه بیارم بدم بهت...!
_ممنونم...
با اصرار جانماز را برایم باز مے ڪند و دم گوشم میگوید
_قشنگم مارم دعا ڪن...!
چشمانم را روی هم میفشارم و میگویم...
_چشم. .محتاجیم به دعا...
_خب دیگه من برم...
نور ملایمی از راهرو به داخل اتاق میتابد...
چادر را روی سرم می اندازم
مقابل جانماز که می ایستم تازه میفهمم چقدر دلم برایش تنگ شده...دلم میلرزد...میترسم ببارم اما نه برای او بلکه برای خودم و دردهایے که تازه سر باز ڪرده اند...
صداے الله اڪبر در تمام وجودم طنین انداز مے شود...سجاده عشق باز مے ڪنم و از اینڪه فرصت دوباره بندگی ڪردن را دارم وجودم مملو از عشق میشود...
نمیدانم این عشق عمیق از ڪجا نشات میگیرد ڪه هرگاه رو به سوے تو مے ایم،
قلبم از شدت عشق بر دیوار دلم میکوبد...گویی میخواهد حجم این دلتنگی را فریاد بزند...اینجا از من تا تو فاصله ای نیست...این دل مجنونم تنها به نام توست و براے تو میتپد...
خداوندا! چشمانم از شدت شوق دیدارت میبارند و دستانم در هنگام قنوت معطر مے شود به عِطر دل انگیزت...
دستانم را بر فراز اسمانت بالا می اورم و با تمام گستاخی ام طلب میکنم لقاالله را...
میدانم از عشق تنها ادعایش را دارم و در دریای گناه و معصیت غوطه ورم...
بغض مے کند چشمانی که هرگز نتوانسته نور حقانیتت را ببیند ...عاشق میشود پیشانے که روی مهر مهرت فرود می اید...و زبان میگشاید قلبے که از عشق تو لبریز است و میخواهد این عشق را فریاد بزند...و اما زندانی است روحی که اسیر دنیا و مادیاتش شده...
به سجده میروم تا دلم کمی ارام گیرد تا کمی احساست کنم...
⚜تا جنون فاصله ای نیست،
⚜از اینجا ڪه منم..!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پنجم😍✋
#قسمت_3
سرخوش از اینڪه قرار است چند ساعت بعد راهے خانه شوم لباسهایم را از پرستار میگیرم و به سرعت اماده میشوم...
_واای دستتون درد نکنه...چادر و لباسام چه تمیز شدن...
=خواهش میکنم عزیزم...وظیفمون بود...
نگاهے به صفحه گوشی ام مے اندازم...مادرم پشت خط بود...لباسهارا روی تخت پرت میکنم و با اضطراب جواب میدهم...
_سلااااام مامانم...چطوری؟خوبی؟
لبم را میگزم...از من همچین چیزی بعید بود اما مجبور بودم نباید میگذاشتم شک کند...
مادرم گرفته جواب میدهد...
مامان_سلام عزیزم ...خداروشکر خوبم...تو خوبی؟
گوشی را عقب میبرم....نفس عمیقی میکشم...در دلم میگویم..نیستی و نمیدانی چه میکشم...
_اره مامان من عااالیم...
مامان_خداروشکر...راستی مگه قرار نبود دیشب بیای؟ نگران شدم زنگ زدم به اون خانومه گفت که ...
به اینجا که میرسد ضربان قلبم بیشتر میشود...نکند فهمیده؟...دستم را روی قلبم میگذارم...
حضور کسی را در اتاق حس میکنم...
مامان_الو..محنا؟
_جانم مامان...
_گوشت با منه؟ میگم گفت که تو و چند نفر دیگه اومدنتون یکم طول میکشه...میشه بپرسم چرا؟
سرم را که برمیگردانم میرامینی را میبینم ...ارام میگوید
_مادرتونه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم...
با ایما و اشاره میگوید که نگران نباشم و با ارامش جوابش را بدهم تا شک نکند...
_مامان جان دست خودم نبود که...بالاخره پیش میاد...
بعد از هرجمله چشمم به میر امینی بود تا یک وقت اشتباهی نڪنم...او هم با سر تایید میکرد
عصبانی میشود...صدایش بالا می رود...
_از کی تا حالا انقد خودسر شدی؟ مثلا امروز قرار بود خانواده محبی بیان...نه بابات هست نه تو...ابرومو بردین...نمیتونستی یه زنگ بزنی بگی مامان من دیرتر میام...الان چی بگم بهشون...
نمیدانم چه بگویم...چه جوابی بدهم تا قانعش کنم...
_خب مادر من بهتر شد که ... بمونه یه روز دیگه بیان که باباهم باشه...باورم نمیشه که شما من رو همچین ادمی فرض کردین...مامان از شما انتظار نداشتم...خیلی ممنونم واقعا
چند ثانیه اے سڪوت مے ڪند و باز ادامه مےدهد
_خب حالا...بسته...کی میای؟
سرد جواب میدهم
_نیس خیلی مشتاق دیدارین...امروز فکر کنم راه میافتیم
به میر امینی نگاه میکنم که سرش را به نشانه تایید تکان میدهد...
بعد از خداحافظی با مادرم گوشی را روی میز میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم...
میر امینی_چیزی شده؟
خیلی عادی سرم را بالا می اورم و میگویم
_چیز خاصی نیست...فقط نمیدونم رفتم خونه بهش چی بگم ...
میرامینی_نگران نباشین...ما خودمون بهشون یجوری میگیم...لطفا اماده شین تا دو ساعت دیگه حرکت میکنیم...
لباسهایم را عوض میکنم و چادرم را مقابل صورتم میگیرم...این چادر تنها شاهد همه این اتفاقات بود...چادرم را بر روی سرم تنظیم میکنم و از اتاق خارج میشوم...
هنوز چند قدمے از اتاق دور نشده بودم که صدای میر امینی سد راهم می شود...
_یه لحظه لطفا...
برمیگردم ،متعجب نگاهش میکنم...
همانطور که سرش را پایین انداخته لب مےزند
_ببینید خانم صدیقی تا زمانی که شما اینجایید مسئولیت شما با منه...یعنی اگه به شما اسیبی برسه من باید جوابگو باشم...منظوری هم ندارم این کار وظیفمه...حفاظت از هموطنم...چه شما باشی یا کس دیگه...اگه الان اینو میگم بخاطر اینه که اگه جایی میخواید برید یا چیزی میخواین لطفا به من بگین...شرایط شما جوریه که باید یکم بیشتر حواستون به اطراف باشه...
.
_بله همه اینهارو میدونم و متوجهم ...دست شماهم درد نکنه...ببینبید نمیدونم شما من رو چی فرض کردید یا چی از من تو ذهنتون ساختید...یه دختره ضعیف که هرکی هر بلایی سرش میاره و منم باید جوابگو باشم..نخیر جناب کسی از شما انتطار نداره جوابگو باشین...در ضمن من فکر نمیکنم دیگه چیزی تهدیدم کنه...یه حیاط میخواستم برم همین...
میخواهم بروم که باز مانعم میشود
با تعجب نگاهم میکند
خانم محترم شما در جریان نیستید
_خب بگید در جریان باشم..بفهمم دلیل این زخم خوردنام چیه...
میر امینی_شما که من هرچی بگم یه چیز دیگه برداشت میکنید...لطفا بیخیال این قضیه شید...فقط من مامورم شما هرجا رفتید همراهتون باشم...یعنی از دور حواسم باشه...
_خب چرا دنبالم راه نیافتادین...مثلا میخواستین منت سرم بزارین؟
میرامینی_نه چرا اینجوری برداشت میکنید...
با دست اشاره مےڪند و میگوید
بفرمایید ای بابا...!
وارد حیاط بیمارستان میشوم...تنها دو قدم از من فاصله دارد...زیر لب غر میزنم خدا کند که بشنود...مثلا میخواستم تنها باشم...هرجا که میروم او هم هست...
روی یکی از نیمکت ها می نشینم...او همچنان ایستاده و دور و برش را نگاه میکند...چادرم را کمے بالا میبرم تا زیر پایم نرود...
کمے اطرافم را نگاه میکنم...تنهاچند دقیقه از امدنم گذشته بود که باز حوصله ام سر میرود...کلافه میشوم...
از اینکه او ایستاده و من نشستم معذب میشوم و می
ادامه رمان👇👇
گویم...
_چرا نمیشینید...
به سمت نیمکتی که من نشستم می اید که به نیمکت روبرویی اشاره میکنم و میگویم
_اوناها اونجام یه نیمکت هست...بفرمایید
بدجور ضایعش میکنم...خیلی از حضورش در کنارم خرسندم کنار من هم بیاید بنشیند که نور علی نور میشود...
خنده ای موزیانه میکنم و تلفن همراهم را از کیف بیرون مےڪشم...گلویم تیر میکشد...دستم را به سمتش میبرم و ارام مالشش میدهم...
تلفن همراهم زنگ میخورد،به صفحه اش نگاه مےڪنم...شماره ناشناس است...مردد میمانم که جواب بدهم یا نه
_بله بفرمایید
=چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه...(می خندد)
او دیگر که بود...از جمله اخرش حالم بهم میخورد...صدایش را به یاد می اورم...همانی بود که شب گذشته به بیمارستان امد...
هراسان به سمت میرامینی میروم...
با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم میکند...
گوشی را به دستش میدهم و میگویم
_خودشه...زنگ زده!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📢توجه _ توجه به اطلاع همه عزیزان میرسانم که بزودی رمان انلاین خواهیم داشت رمانیکه هیچ جا نخوندین لطفا لفت ندین و دوستان خودرا به کانال دعوت کنید 🙏
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#خانمها_بدانند
"مقایســه کــردن مــمنوع"
🔹 یه نقص خیلی بزرگ و بد، که متاسفانه اکثر خانمها دارند، مقایسه کردنه....
🔸 برای یه مرد هیچی سختتر از این نیست که با کسی مقایسهش کنی...
❎ این جملات مقایسهای ممنوع....!
🔹 همه شوهر دارن؛ ما هم شوهر داریم...!
🔸 شوهر خواهرم؛ خواهرم اینا را دائم میبره مسافرت، ولی من دق کردم تو این خونه....
🔹 آقای فلانی همسایه کناریمون، هر وقت میره خونه دوتا پلاستیک پر دستشه، کلی چیز خریده واسه خونشون؛ ولی تو همیشه دست خالی میای...
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فکر نکن باید یه اتفاق خیلی خاصی بیفته تا تو وارد یه زندگی بهتر بشی
این زندگی ساختنیه💪
تمام و باورهای امروزت مشخص میکنه در آینده وارد زندگی بهتر میشی یا بدتر⚠️
تمام اون تصمیم هایی که میگیری و فکر میکنی نتیجش جایی مشخص نمیشه و یا مهم نیست⚠️
وقتی هدف داشته باشی و بدونی کجا میخوای بری اونوقته که هر لحظه میدونی چه تصمیمی باید بگیری و چیکار باید بکنی
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
گویم... _چرا نمیشینید... به سمت نیمکتی که من نشستم می اید که به نیمکت روبرویی اشاره میکنم و میگویم _
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_ششم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸﷽🌸🍃
گوشی را به سمت گوشش میبرد و میگوید
_الو...با شمام؟جواب نمیدی چرا؟
گوشی را به دستم میدهد و میگوید:
_قطع کرد...!
شمارشو بهم بدین لطفا!...
از روی صفحه شماره اش را میخوانم که میگوید:
_گرچه این شماره الان دیگه بدردمون نمیخوره ولی بازم میشه یکارایی کرد!!
آشفته و نگران روی نیمکت مینشینم...
نمیدانم چگونه بگویم...
کمی برمیگردم به سمتش ولب میزنم:
_برگشته میگه...
چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه!!
میرامینی:
_همین؟
_بعدشم گوشیو اوردم که بدم بهتون
_از این به بعد یکم بیشتر دس به سرش کنید...!
_یعنی چی؟؟!
_یعنی بیشتر پشت خط نگهش دارین...تا بتونیم ردشو بزنیم!
سری تکان میدهم!
و به فکر فرو میروم...
تازه متوجه جدی بودن این جریان و اتفاقات میشوم...
پس میرامینی حق داشت...
از حرفهایی که در راهرو به او زدم شرمنده میشوم...
از جایم بلند میشوم میخواهم بروم که به سرم میزند از او عذر بخواهم اما ...!!
_اقای میرامینی؟؟!
_بله
سرم را پایین میگیرم ولبانم را خیس میکنم و میگویم:
_بابت اون حرفهایی که تو راهرو بهتون زدم متاسفم...
نمیدونستم انقدر جدیه...!
_اشکالی نداره...خداروشکر که متوجه شدین...!
دلم ارام میشود و به راهم ادامه میدهم
☆یک ساعت بعد:
_چمدونتون اینه خانم صدیقی؟!
نگاهی به چمدانی که در صندوق عقب ماشین جا گرفته می اندازم
_بله خودشه...
میر امینی صندوق عقب را می بندد و در جلو را باز میکند و می نشیند...
و من هم پشت بندش در عقب را باز میکنم و ارام روی صندلی می نشینم...
تمام مسیر را معذب بودم...
نه میتوانستم بخوابم و نه کاری میتوانستم بکنم...
بزور چشمانم را میبندم...
گوشی کسی زنگ میخورد:
میرامینی_الو محمدی؟
_نه فکر کنم هشت شب میرسیم...بابا خیلی یه دنده اس...نه نگین خواهش میکنم...بزار به خودش بگم بعد...و گرنه باز من و ترور میکنه...یه ربع دیگه بهت خبر میدم...!!
که من یه دنده ام ...
چشمانم را باز میکنم...و از شیشه به بیرون خیره میشوم...
به ابروهایم گره ای می اندازم...
میرامینی برمیگردد و صدایم میزند!
متعجب نگاهم میکند...حتما فکرش را نمیکرد که بیدار باشم!!
توجهی به او نمیکنم و چشم میدوزم به بیرون!
_خانم صدیقی؟! با شمام...
ارام سر برمیگردانم و میگویم
_بله؟!
_میخواستم بپرسم میتونیم الان به مادرتون اطلاع بدیم؟؟!
_من نمیدونم
_یعنی زنگ بزنیم؟
_گفتم که نمیدونم...
هر چی خودتون صلاح میدونید!
برمیگردد که صدایش میزنم:
_اقای میر امینی؟!
_بله؟
اخمی میکنم و میگویم:
_تا الان من بلایی سرتون اوردم یا از جانب من آسیبی بهتون رسیده که اونجور میگفتید ترورم میکنه؟؟!
راننده از اینه نگاهم میکند...
میرامینی جا میخورد از حرفهایم...
لام تا کام حرفی نمیزند...!!!
خوب مچش را گرفتم...
تا او باشد به راحتی پشت سر دیگران حرف نزند!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_ششم😍✋
#قسمت_2
☆میعاد(میرامینی)☆
ساعت تقریبا هشت شب است و هنوز چند ساعتے مانده تا برسیم!
بہ راننده میگویم براے صرف شام به نزدیکترین غذاخوری ڪه رسید نگه دارد...!
یک ربع بعد بغل یڪے از رستورانهای کنار جاده نگه میدارد...
از ماشین پیاده مے شوم و رو به راننده میگویم
_بگیرم بیارم همینجا بخوریم یا بریم داخل؟!
راننده تعارفی میزند و میگوید من در ماشین می نشینم...
اما صدیقی چیز نمیگوید...حتم دارم معذب است...برایش سخت است...من هم اگر بودم تحمل چنین وضعی را نداشتم...
سرم را داخل میبرم و میگویم
_خانم صدیقے شما چے؟!
صدیقے
_من چیزے نمیخورم...
این را ڪه میگوید...تعجب میڪنم اما اصراری هم نمیڪنم و میگویم:
_چه بخورید چه نخورید من سهم شمارم میگیرم...
لطفا همینجا باشین تا برگردم!
از ماشین فاصله میگیرم و به داخل رستوران میروم...!
غذاهارا سفارش میدهم و تا حاظر شدنشان میروم و روی یڪ صندلے مینشینم...!
تمام سرم درد میڪرد...
بی خوابی امانم را بریده بود...
از ان طرف هم صدیقی عصابی برایم نگذاشته بود...
دختر هم اینقدر لجباز و مغرور...
خودش را چه فرض کرده بود؟؟؟!
نمیدانم چه هیزم تری به او فروختم...
حیف حفاظت از او وظیفه ایست که حاجی بر عهده ام گذاشته...
وگرنه من چنین ادمے را همینجا کنار جاده رهایش میکردم و مےرفتم...
فکر میکند عاشق چشم و ابرویش شدم...
برای من کلاس میگذارد...!
دهانم را کج میکنم و ادایش را در می اورم و بعد میزنم زیر خنده...!
برای که هم بے خوابے ڪشیدم...
غذاهارا میگیرم و به سمت ماشین مے روم...
اقای قاسمی راننده ماشین را میبینم که کنار ماشین دست به سینہ ایستاده ...لبخندی میزنم و به سمتش میروم...
غذاهارا به سمتش میگیرم و میگویم...
_بفرمااایید اینم غذا...!
اقای قاسمی
_ممنونم دستت درد نکنه...
همانطور ڪه مشغول حرف زدن با اقاے قاسمے هستم میگویم...
_خانم صدیقے شما نمیخورید؟
صدایے نمے اید...
غذایم را روی صندلے میگذارم و عقب را نگاه مے ڪنم...
خبرے از او نیست...
دیگر طاقت نمے اورم و فوران مے ڪنم:
دستم را روی سرم میگذارم و میگویم
_یاخداااانیست...!!!
اقای قاسمی
_چیشده؟
_ندیدینش؟ تو ماشین نیست...!
_نه والا...ڪجا رفته این یهو...الان اینجا بودا
ترس به جانم مے افتد...هزار جور فڪر و خیال به سرم میزند...
_اخرش من از دست این دختره دیوونه میشم...
اقای قاسمی دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید...
اقای قاسمی_اروم باش پسر...تو برو این دور و اطراف و بگرد من همینجا منتظر میمونم شاید کاری داشته جایی رفته...
به زمین و زمان بی اعتماد میشوم...حتی به قاسمی هم شڪ میڪنم...
در دلم به خدا توڪل میڪنم و قدم از قدم برمیدارم...
اگر کار همانها باشد چه؟ اگر باز بلایے سرش بیاورند...جواب خانواده اش را چه بدهم؟
اصلا انها هیچ...تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید او را تنها میگذاشتم...
نمیدانم کجا می روم...کنترل پاهایم دست خودم نیست...نمیدانم کجا می روند...نمیدانم از که چه بپرسم؟
دیوانه ام کردی دیوانه...حالا کجا به دنبالت بگردم...به داخل رستوران می روم و از یکی از کارکنانش پرس و جو میکنم...
دقایقی جلوی درب ورودی می ایستم و به انهایی که می ایند و می روند نگاه میکنم...
به سمت سرویس بهداشتے مے روم...اما انجا هم نیست...هراسان از انجا خارج میشوم...و اطراف ان محل را زیر پایم میگذارم...
باید هرچه زودتر به بچه ها اطلاع میدادم...
دیگر کاری از من بر نمے امد...
⚜نیســـتـ نِـشـاݩ زنـدگـے
⚜تا نَـرســد نـِشـاݩ تو..!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_ششم😍✋
#قسمت_3
تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گوشم میبرم...
جواب میدهد...
قلبم می ایستد...باور نمے ڪنم...!
ناخوداگاه صدایم را بالا میبرم
_کجایید شما خانم محترم...؟!
صدیقی:
_پشت سرتون...
گوشی را قطع میڪنم و برمیگردم...
خودش بود...چینی به پیشانی ام می اندازم و تمام خشمم را در چشمانم خالے مے ڪنم و با بالاترین حد صدایم میگویم
_کجا بودین شما؟ مگه نگفتم از ماشین بیرون نیاین...
کلافه میشوم...از خونسردی و ارام بودنش بیشتر عصبی میشوم...از اینکه محلے به من و حرفهایم نمے دهد...
سرش را پایین می اندازد و ارام مے گوید...
خانم صدیقے:رفته بودم نماز بخونم...
از خودم شرمنده میشوم...هیچ حواسم به نماز نبود...همه چیز را از یادم برده بود...
_نمیشد اطلاع بدین؟
خانم صدیقی_نمیدونستم واسه نماز خوندنم باید از شما اجازه بگیرم...
_نگفتم اجازه گفتم اطلاع...
یک قدم به سمتم برمیدارد و با حرص میگوید...
خانم صدیقی_من نیازے به مراقبت و محافظت ڪسے ندارم جناب...
_معلومه...
خانم صدیقی_چی؟
_اینکه چقد مراقب خودتونید
خانم صدیقی_روز اول کسی نبود اون بلارو سرم اوردن...روز دوم که شما بودین...اون چی ؟
چیزی نمےتوانم بگویم حرف حق را زد...در جلو را باز میکنم و غذا هارا از روی صندلی برمیدارم و مینشینم...
اقای قاسمے هم به تبعیت از من می اید و مے نشیند...
چند ثانیه بعد هم صدیقی...
سهم غذایش را به سمتش میگیرم و میگویم
_بفرمایید
خانم صدیقی_ممنون میل ندارم...
_از ظهر چیزی نخوردین...
دیگر چیزی نمیگویم و با قاسمی مشغول غذا خوردن میشویم و نیم ساعت بعد راه میافتیم...
فقط خدا خدا میکردم تا هرچه زودتر برسیم و او را تحویل خانواده اش بدهم و خودم را خلاص ڪنم...
خانم صدیقی_میبخشید اب هست؟
یڪے از بطری های اب معدنے را از داشبورد برمیدارم و به سمتش میگیرم...
_بفرمایید...
خانم صدیقی_ممنون
کمتر از نیم ساعت دیگر می رسیدیم ادرس منزلشان را گرفتم و به اقای قاسمی دادم...
وارد یک خیابان شدیم...و درست مقابل یڪ ساختمان پنج شش طبقه ماشین ایستاد...نگاهے به خانه انداختم و گفتم
_اینجاست؟
خانم صدیقی_بله...ممنونم دستتون درد نکنه
_خواهش میکنم...
از ماشین پیاده میشوم و چمدانش را از صندوق عقب خارج مےڪنم و مقابل درب خانه شان میگذارم و برمیگردم به سمت ماشین...
_اقای قاسمی اون غذا رواز داشبورد میارین بدین؟
غذا را از اقای قاسمےمیگیرم و به سمت صدیقی می روم...
_خواهش میکنم این رو قبول کنید سهم خودتونه...
با اصرارغذا را میگیرد و تشکر میکند...
چند ثانیه بعد در باز میشود و خانمے مقابل در به استقبالش می اید..
او را به اغوش میکشد و به داخل خانه هدایتش میکند...اصلا حواسش به ما نبود ڪه میگویم
_سلام علیکم
متعجب برمیگردد و جوابم را میدهد
+علیک سلام...
ممنونم از شما..شرمنده،این دختر حواس برام نزاشته...بفرمایید داخل،بفرمایید...خسته اید...
_نه ممنونم...ما باید بریم...فعلا...خدا نگهدار...
+خداحافظ
در دل آخیش بلندی میگویم و خوشحال و سرمست به سمت ماشین برمیگردم!!راحت شدےمیعاد!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#تلنگر
تصمیم بگیربا دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر .
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی شکر گذار داشته هات باش.mp3
14.3M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلااااام
صبح شنبه تون بخیر
خدای خوبم سپاسگزارم امروز هم فرصت زندگی بهم دادی
الهی شکر
الهی شکر❤️
بهارزیبا به روزهای پایانیش داره نزدیک میشه، این چند روز رو بذاریم برای انجام کارهای عقب مانده و انشالله تابستان رو متفاوت و زیبا شروع کنیم📝
دلم میخواد شنبهی زیبا رو با دو نام زیبای خداوند زیباتر کنیم
💚ای مهربان ای مهرگستر💚
💚رحمانم رحیمم💚
این دو نام خداوند من رو بی قرار میکنه و بهم قدرت زیاد میده😊❤️
میریم که اول هفته رو با انجام کارهای عقب افتاده شروع کنیم🏃♀🏃♂
@ROMANKADEMAZJABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تازندگی هست-امیدهم هست.mp3
5.09M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_ششم😍✋ #قسمت_3 تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گو
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفتم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
بیسیم را روے میز مے گذارم و چشم میدوزم بہ منظره بیرون از پنجره...دو هفته اے مے شود ڪہ از ان اتفاقات گذشتہ اما ذهن من همچنان درگیر است...این ارامش را باور نمے ڪنم...احساس مے ڪنم زندگے ان دخترڪ همچنان نارام و پر اشوب است...
انگار تنم میخارد براے این ڪارها...اصلا بہ من چہ مربوط ؟
در اتاق باز میشود و محمدی در چهارچوب در ظاهر...
به سمتم مے اید و کنارم روے یڪ صندلے مے نشیند....بعد از ڪمے احوالپرسے چیزے مے گوید ڪہ چندان خوشم نمے اید...اما بدم هم نمے اید..یڪ جور بے حسے عجیبے بہ جانم افتاده بود...
محمدی_راستش میعاد بہ حاجے گفتم هماهنگ ڪنه برم خواستگارے خانم صدیقے...
متعجب از حرفش میگویم:
_شوخے مےڪنے؟
محمدی_چه شوخے دارم ...ڪاملا جدے بود...
_اها..ڪه اینطور...بسلامتے ان شاالله
محمدی_سلامت باشے...
_راستے حمید این هندزفری حنجره ایه من رفت به فنا...یعنی حواسم نبود پام رفت روش...حالام موندم فردا پس فردا هم که مراسمه بالاخره به درد میخوره...
محمدی_هوووم...من خبر ندارم بچه ها از ڪجا گرفتن ولے بهشون میگم...باید یه صد و پنجاه تومنی تقبل ڪنے...
_عه باشه...الان همرام چیزی نیست...کارت به کارت مے کنم دیگه...
محمدی_باشه حالا...
از او خداحافظے میکنم و از اداره به مقصد خانه خارج میشوم...اما باید قبل از ان به دیدار یڪے از استادانم مے رفتم...
پیراهنے روشن پوشیده ام با شلوارے طوسے رنگ...تقریبا رسمے است و مناسب...از ڪنار مغازه اے رد میشوم و ارام خودم را از روے شیشه دید میزنم...دستے به موهایم مے ڪشم و به چند قدم انطرف تر به سمت گل فروشے مے روم...وارد میشوم و سلام دوستانه ای به فروشنده میدهم و او نیز گرم پاسخم را میدهد...یڪ دسته گل نرگس میگیرم و از فروشنده میخواهم تا ڪمے تزیینش ڪند...
از انجا ڪه خارج مے شوم صدیقے را مے بینم ڪه دو دختر همسن و سالش هم کنارش ایستاده اند...
نمیدانم حواسش به من هست یا نه...
میخواهم از ڪنارش بگذرم ڪه پشیمان میشوم و سلامےمیدهم...
سرش را ڪمے بالا می اورد...بعد از ثانیه اے مکث جواب سلامم را میدهد...
_خوب هستید ؟
خشک تر از قبل جوابم رامیدهد...
صدیقی_ممنون,شکر
_خداروشکر به خانواده سلام برسونید...
صدیقی_بله حتما...
فکر نمیکنم جوابم این باشد...خب پس یعنی باید لال بشوم و راهم را پیش بگیرم؟
اصلا چرا سر راهم سبز شد ؟
شاید هم فڪر مے ڪند من هنوز بخاطر ان اتفاقات او را مے پایم...
نفس عمیقے میکشم و بے خداحافظے از او دور مے شوم...
لبخند تصنعی میزنم و در دلم میگویم نمیداند محمدی چه خواب ها که برای خودش و صدیقی ندیده...
در ورودی دانشگاه را میگذرانم و به سمت طبقه دوم و اتاقے که حتم دارم استاد انجاست میروم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفتم😍✋
#قسمت_2
پشت در اتاق مے ایستم...
دو تقه به در میزنم و بعد کسری از ثانیه در به رویم باز مے شود و حاج علے را مے بینم ڪه مثل همیشه لبخند برلب و اغوش باز من را به داخل هدایتم مے ڪند...
_سلام حاج علے...دلمون براتون یه ذره شده بود...خوبین؟
گل ها را به سمتش میگیرم...اشاره میکند که روی یکے از مبل ها بنشینم...همانطور که مشغول قرار دادن گل ها در پارچ اب است مے گوید...
حاج علے_علیکم السلام پسر...الحمدلله..چیشده یادے از ما ڪردی؟
_راستش خیلے وقت بود ندیده بودمتون گفتم یه سرے بزنم...
حاج علے_اهااا...منم باور ڪردم...بچه من تورو بزرگ کردم برو سر اصل مطلب ببینم جریان چیه...باز چیشده...
مقابلم نشسته و چهره ام را مے کاود...جلوی حاج علی نمیتوانستم خودم نباشم...دستانم را درهم قفل مےڪنم...سرم را پایین مے گیرم و گوشه ای از لبم را مے گزم...
_راستش حاجے...شما ڪه غریبه نیستید...
ڪمے مکث میکنم و بعد ادامه میدهم...
چشمانم گرم میشوند اشکها به چشمم هجوم مے اورند...با بغض میگویم...
_حاجے بخدا دارم خفه میشم...
نگاهم مے کند...از ان نگاه کردن ها که از صدها جمله دلداری بهتر است...
گریه امانم نمیدهد...میگویم
_خودم یطرف...اوضاع یطرف...بچه ها یطرف...اقا خامنه ای یطرف...فرامین اقا یطرف...عصر قبل از ظهور یطرف...بیدارے اسلامے یطرف...تمدن اسلامے یطرف...مشکلات شغلم یطرف...خانوادم یطرف...ازواج و زندگے یطرف...حاج علی دارم خفه میشم...
حاج علے قاطع میگوید
حاج علے:خب.. ایشالا خفه شے...اگر امام عصر رفت تو اون سرداب و قائم شد و رفت از جلو چشم ما ،رفت در خلوت خودش و برای ما دعا مے ڪنه ڪمڪ مے ڪنه و لیلا و نهارا مواظب ماست...منم میگم شما برے تو غار دلت گم شے... منم دعا مے ڪنم برے گم شے...تا نرے گم شے پیدا نمیشے...فقط باید بیسیم دلت روشن باشه...ببین همین شهدا بعضی وقتا میخوان دوزاری مارو بندازن اما بیسیمه خاموشه...بیسیمه ترکش خورده...
حرفهایش عجیب به جانم مینشیند...ارامش عمیقی به رگهای وجودم تزریق ڪرد...حرفهایش را کلمه به کلمه بر صفحه دلم حک کردم تا برای همیشه یادم بماند...
از جایم بلند مے شوم میخواهم بروم و کنار حاج علی بنشینم...
حاج علے_ببین میعادخودت میدونے چقد برام عزیزے...نه فقط تو همه بچه هایے که مثل توان و دغدغه اسلام و انقلاب دارن برام عزیزن...شما ها باید هوای اونیکه شبا پارتیه صبا پی الواتیه رو بیشتر از بقیه داشته باشید...مشکل ما اینه خودمونو لایق سرباز اقا بودن نمیدونیم...اگه میدونستیم یکاری میکردیم...ظهور اقام اینقدر طول نمیکشید....کجا بود که رسول خدا گفت که هر یکی از شما به ده تای اینا حریفه....بعد چے شد که بعد از بیست سال که سبک زندگیا عوض شد...اوضاع عوض شد...علی تو جنگ گفت:چی میشه بیستای شمارو بدم یدونه از اون یارای معاویه رو بگیرم...ما کدومشیم میعاد؟ اون بیستای بعدیه یا اون اولای دولت اسلامیه؟...
چیزی برای گفتن ندارم...همیشه خوب میدانست مرا از کجا مورد هدف قرار بدهد...نیم ساعت بعد بر خلاف میل باطنی ام از حاج علی جدا شدم و راهے خانه...تمام مسیر را ذهنم درگیر کلمه به کلمه گفته های حاجی بود...
🚫من چه ڪرده بودم برای امدنش؟!🚫
⚜مُدتے هسـت ڪه حیرانـمُ
⚜تَدبـیـرے نیسـت...!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفتم😍✋
#قسمت_3
☆محنا☆
مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند...
صداے پدرم در ایفون مےپیچد هراسان به سمت مادر مے روم ...نگرانے در چشمانش موج مے زد...
وارد ساختمان مے شویم پله ها را یڪے پس از دیگرے مے گذرانم یڪ دفعه فڪرے به سرم مے زند...سرجایم مے ایستم و منتظر امدن مادر میمانم ...به من میرسد ڪمے خم میشوم و ارام در گوشش میگویم:
_مامان تا خودش چیزے نگفته چیزے نگے؟
مامان_باشه توام الڪے نگران نباش...ولے خیلے زود برگشته
ذهنم درگیر میشود...جواب پدرم را چه بدهم؟ اگر بفهمد نمیدانم چه مے ڪند...میترسم از زمانے ڪه بفهمد...
قلبم با تمام توانش در سینه مے ڪوبد...اصلا بگویم ڪجا بودم؟ بگویم رفته بودم بخیه هایم را بڪشم؟
نفسم بالا نمے اید مادرم دستم را نوازش میڪند و میگوید...
_اروم باش دختر...
دستانم را میگیرد چند پله بعدے را باهم بالا مے رویم...پشت در مے ایستم و از ترس سرم را پایین مے گیرم...
صدای باز شدن در مرا به خودم مے اورد و از فڪر و خیال ها بیرونم مے ڪشد...قامت پدرم را مے بینم ڪه در چهارچوب در قرار گرفته...در چشمانش هیچ خشمے نمے بینم...ارامش چشمانش ارامم مے ڪند...نگاهے به مادرم مے اندازم ڪه ڪمے عقب تر از من ایستاده و مارا تماشا مے ڪند...هیچ کلامے بینمان رد و بدل نمے شود...سرم را پایین میگیرم مے خواهم به این سڪوت پایان بدهم ڪمے جلوتر مے روم ڪه پدر مرا بہ اغوش میڪشد و سرم را روے شانه اش میگذارد. سرش را نزدیک گوشم میبرد و ارام نجوا میڪند
_بابا بگو من نبودم چه بلایے سرت اوردن...
بغض به گلویم چنگ میزند...این مرد پدر من بود؟ مگر بر او چه گذشته بود؟
قطره اشکش روے گونه ام مینشیند و راه را براے جارے شدن اشکهایم باز مے ڪند...نمیخواهم گریه مرد ترین مرد زندگے را ببینم..
من چه ڪرده بودم با او...
با صدایے گرفته از بغض مے گوید
_نمیدونے چے ڪشیدم قشنگ بابا نمیدونے...نیمه جونم ڪردے
به هق هق مے افتد شانه هایش میلرزند...
بازوهایم را مے گیرد و مرا از خودش جدا مے ڪند...چقدر برایم سخت است جدا شدن از اغوش پر از امنیتش ...نمیتوانم چشمان به خون نشسته اش را ببینم...با دو دستش سرم را مے گیرد و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و عشق و ارامش را دوباره به وجودم باز مے گرداند...
دستش را بہ پشتم میگذارد و مرا راهے خانه مے ڪند...
⚜بے تو هر لحظه مرا
⚜بیم فرو ریختن استـ!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#همسرانه
♦️بذار همسرت برات مردونگی کنه
✨ در راستای زن بودن و لطافت زنانه داشتن یه وقتایی اجازه بدین همسرتون مردانگی اش رو نشون بده واحساس برتری کنه.
👈اینجوری اولا اون احساس بهتر به زندگی خودتون بر میگرده و دوما اینکه غیر مستقیم جایگاه شما به عنوان ی بانوی لطیف و ظریف تثبیت میشه👇
مثلا یه وقتی همسرتون داره در مورد بحث های فنی صحبت می کنه. شما زود نپرین وسط بگین :
"آره می دونم، منم بلدم و..."
یه راهش اینه که انگار بلد نیستین گوش بدین و تایید کنین. میتونین آخراش بهش بگین :
"ایول، چه چیزایی بلدی " بذارین احساس برتری کنن
👈احساس برتری از نظر قدرت ، اطلاعات و چیزهای مشابه در نبردها مثل احساس زیبایی در خانمهاست.
البته بسته به موقعیت خیلی هم ندونم بازی در نیارین
طوری تعادل رو برقرار کنین که در عین حال یه خانم با اطلاعات هم به نظر بیاین🌹🍃🌹
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️