📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
گویم... _چرا نمیشینید... به سمت نیمکتی که من نشستم می اید که به نیمکت روبرویی اشاره میکنم و میگویم _
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_ششم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸﷽🌸🍃
گوشی را به سمت گوشش میبرد و میگوید
_الو...با شمام؟جواب نمیدی چرا؟
گوشی را به دستم میدهد و میگوید:
_قطع کرد...!
شمارشو بهم بدین لطفا!...
از روی صفحه شماره اش را میخوانم که میگوید:
_گرچه این شماره الان دیگه بدردمون نمیخوره ولی بازم میشه یکارایی کرد!!
آشفته و نگران روی نیمکت مینشینم...
نمیدانم چگونه بگویم...
کمی برمیگردم به سمتش ولب میزنم:
_برگشته میگه...
چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه!!
میرامینی:
_همین؟
_بعدشم گوشیو اوردم که بدم بهتون
_از این به بعد یکم بیشتر دس به سرش کنید...!
_یعنی چی؟؟!
_یعنی بیشتر پشت خط نگهش دارین...تا بتونیم ردشو بزنیم!
سری تکان میدهم!
و به فکر فرو میروم...
تازه متوجه جدی بودن این جریان و اتفاقات میشوم...
پس میرامینی حق داشت...
از حرفهایی که در راهرو به او زدم شرمنده میشوم...
از جایم بلند میشوم میخواهم بروم که به سرم میزند از او عذر بخواهم اما ...!!
_اقای میرامینی؟؟!
_بله
سرم را پایین میگیرم ولبانم را خیس میکنم و میگویم:
_بابت اون حرفهایی که تو راهرو بهتون زدم متاسفم...
نمیدونستم انقدر جدیه...!
_اشکالی نداره...خداروشکر که متوجه شدین...!
دلم ارام میشود و به راهم ادامه میدهم
☆یک ساعت بعد:
_چمدونتون اینه خانم صدیقی؟!
نگاهی به چمدانی که در صندوق عقب ماشین جا گرفته می اندازم
_بله خودشه...
میر امینی صندوق عقب را می بندد و در جلو را باز میکند و می نشیند...
و من هم پشت بندش در عقب را باز میکنم و ارام روی صندلی می نشینم...
تمام مسیر را معذب بودم...
نه میتوانستم بخوابم و نه کاری میتوانستم بکنم...
بزور چشمانم را میبندم...
گوشی کسی زنگ میخورد:
میرامینی_الو محمدی؟
_نه فکر کنم هشت شب میرسیم...بابا خیلی یه دنده اس...نه نگین خواهش میکنم...بزار به خودش بگم بعد...و گرنه باز من و ترور میکنه...یه ربع دیگه بهت خبر میدم...!!
که من یه دنده ام ...
چشمانم را باز میکنم...و از شیشه به بیرون خیره میشوم...
به ابروهایم گره ای می اندازم...
میرامینی برمیگردد و صدایم میزند!
متعجب نگاهم میکند...حتما فکرش را نمیکرد که بیدار باشم!!
توجهی به او نمیکنم و چشم میدوزم به بیرون!
_خانم صدیقی؟! با شمام...
ارام سر برمیگردانم و میگویم
_بله؟!
_میخواستم بپرسم میتونیم الان به مادرتون اطلاع بدیم؟؟!
_من نمیدونم
_یعنی زنگ بزنیم؟
_گفتم که نمیدونم...
هر چی خودتون صلاح میدونید!
برمیگردد که صدایش میزنم:
_اقای میر امینی؟!
_بله؟
اخمی میکنم و میگویم:
_تا الان من بلایی سرتون اوردم یا از جانب من آسیبی بهتون رسیده که اونجور میگفتید ترورم میکنه؟؟!
راننده از اینه نگاهم میکند...
میرامینی جا میخورد از حرفهایم...
لام تا کام حرفی نمیزند...!!!
خوب مچش را گرفتم...
تا او باشد به راحتی پشت سر دیگران حرف نزند!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_ششم😍✋
#قسمت_2
☆میعاد(میرامینی)☆
ساعت تقریبا هشت شب است و هنوز چند ساعتے مانده تا برسیم!
بہ راننده میگویم براے صرف شام به نزدیکترین غذاخوری ڪه رسید نگه دارد...!
یک ربع بعد بغل یڪے از رستورانهای کنار جاده نگه میدارد...
از ماشین پیاده مے شوم و رو به راننده میگویم
_بگیرم بیارم همینجا بخوریم یا بریم داخل؟!
راننده تعارفی میزند و میگوید من در ماشین می نشینم...
اما صدیقی چیز نمیگوید...حتم دارم معذب است...برایش سخت است...من هم اگر بودم تحمل چنین وضعی را نداشتم...
سرم را داخل میبرم و میگویم
_خانم صدیقے شما چے؟!
صدیقے
_من چیزے نمیخورم...
این را ڪه میگوید...تعجب میڪنم اما اصراری هم نمیڪنم و میگویم:
_چه بخورید چه نخورید من سهم شمارم میگیرم...
لطفا همینجا باشین تا برگردم!
از ماشین فاصله میگیرم و به داخل رستوران میروم...!
غذاهارا سفارش میدهم و تا حاظر شدنشان میروم و روی یڪ صندلے مینشینم...!
تمام سرم درد میڪرد...
بی خوابی امانم را بریده بود...
از ان طرف هم صدیقی عصابی برایم نگذاشته بود...
دختر هم اینقدر لجباز و مغرور...
خودش را چه فرض کرده بود؟؟؟!
نمیدانم چه هیزم تری به او فروختم...
حیف حفاظت از او وظیفه ایست که حاجی بر عهده ام گذاشته...
وگرنه من چنین ادمے را همینجا کنار جاده رهایش میکردم و مےرفتم...
فکر میکند عاشق چشم و ابرویش شدم...
برای من کلاس میگذارد...!
دهانم را کج میکنم و ادایش را در می اورم و بعد میزنم زیر خنده...!
برای که هم بے خوابے ڪشیدم...
غذاهارا میگیرم و به سمت ماشین مے روم...
اقای قاسمی راننده ماشین را میبینم که کنار ماشین دست به سینہ ایستاده ...لبخندی میزنم و به سمتش میروم...
غذاهارا به سمتش میگیرم و میگویم...
_بفرمااایید اینم غذا...!
اقای قاسمی
_ممنونم دستت درد نکنه...
همانطور ڪه مشغول حرف زدن با اقاے قاسمے هستم میگویم...
_خانم صدیقے شما نمیخورید؟
صدایے نمے اید...
غذایم را روی صندلے میگذارم و عقب را نگاه مے ڪنم...
خبرے از او نیست...
دیگر طاقت نمے اورم و فوران مے ڪنم:
دستم را روی سرم میگذارم و میگویم
_یاخداااانیست...!!!
اقای قاسمی
_چیشده؟
_ندیدینش؟ تو ماشین نیست...!
_نه والا...ڪجا رفته این یهو...الان اینجا بودا
ترس به جانم مے افتد...هزار جور فڪر و خیال به سرم میزند...
_اخرش من از دست این دختره دیوونه میشم...
اقای قاسمی دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید...
اقای قاسمی_اروم باش پسر...تو برو این دور و اطراف و بگرد من همینجا منتظر میمونم شاید کاری داشته جایی رفته...
به زمین و زمان بی اعتماد میشوم...حتی به قاسمی هم شڪ میڪنم...
در دلم به خدا توڪل میڪنم و قدم از قدم برمیدارم...
اگر کار همانها باشد چه؟ اگر باز بلایے سرش بیاورند...جواب خانواده اش را چه بدهم؟
اصلا انها هیچ...تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید او را تنها میگذاشتم...
نمیدانم کجا می روم...کنترل پاهایم دست خودم نیست...نمیدانم کجا می روند...نمیدانم از که چه بپرسم؟
دیوانه ام کردی دیوانه...حالا کجا به دنبالت بگردم...به داخل رستوران می روم و از یکی از کارکنانش پرس و جو میکنم...
دقایقی جلوی درب ورودی می ایستم و به انهایی که می ایند و می روند نگاه میکنم...
به سمت سرویس بهداشتے مے روم...اما انجا هم نیست...هراسان از انجا خارج میشوم...و اطراف ان محل را زیر پایم میگذارم...
باید هرچه زودتر به بچه ها اطلاع میدادم...
دیگر کاری از من بر نمے امد...
⚜نیســـتـ نِـشـاݩ زنـدگـے
⚜تا نَـرســد نـِشـاݩ تو..!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_ششم😍✋
#قسمت_3
تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گوشم میبرم...
جواب میدهد...
قلبم می ایستد...باور نمے ڪنم...!
ناخوداگاه صدایم را بالا میبرم
_کجایید شما خانم محترم...؟!
صدیقی:
_پشت سرتون...
گوشی را قطع میڪنم و برمیگردم...
خودش بود...چینی به پیشانی ام می اندازم و تمام خشمم را در چشمانم خالے مے ڪنم و با بالاترین حد صدایم میگویم
_کجا بودین شما؟ مگه نگفتم از ماشین بیرون نیاین...
کلافه میشوم...از خونسردی و ارام بودنش بیشتر عصبی میشوم...از اینکه محلے به من و حرفهایم نمے دهد...
سرش را پایین می اندازد و ارام مے گوید...
خانم صدیقے:رفته بودم نماز بخونم...
از خودم شرمنده میشوم...هیچ حواسم به نماز نبود...همه چیز را از یادم برده بود...
_نمیشد اطلاع بدین؟
خانم صدیقی_نمیدونستم واسه نماز خوندنم باید از شما اجازه بگیرم...
_نگفتم اجازه گفتم اطلاع...
یک قدم به سمتم برمیدارد و با حرص میگوید...
خانم صدیقی_من نیازے به مراقبت و محافظت ڪسے ندارم جناب...
_معلومه...
خانم صدیقی_چی؟
_اینکه چقد مراقب خودتونید
خانم صدیقی_روز اول کسی نبود اون بلارو سرم اوردن...روز دوم که شما بودین...اون چی ؟
چیزی نمےتوانم بگویم حرف حق را زد...در جلو را باز میکنم و غذا هارا از روی صندلی برمیدارم و مینشینم...
اقای قاسمے هم به تبعیت از من می اید و مے نشیند...
چند ثانیه بعد هم صدیقی...
سهم غذایش را به سمتش میگیرم و میگویم
_بفرمایید
خانم صدیقی_ممنون میل ندارم...
_از ظهر چیزی نخوردین...
دیگر چیزی نمیگویم و با قاسمی مشغول غذا خوردن میشویم و نیم ساعت بعد راه میافتیم...
فقط خدا خدا میکردم تا هرچه زودتر برسیم و او را تحویل خانواده اش بدهم و خودم را خلاص ڪنم...
خانم صدیقی_میبخشید اب هست؟
یڪے از بطری های اب معدنے را از داشبورد برمیدارم و به سمتش میگیرم...
_بفرمایید...
خانم صدیقی_ممنون
کمتر از نیم ساعت دیگر می رسیدیم ادرس منزلشان را گرفتم و به اقای قاسمی دادم...
وارد یک خیابان شدیم...و درست مقابل یڪ ساختمان پنج شش طبقه ماشین ایستاد...نگاهے به خانه انداختم و گفتم
_اینجاست؟
خانم صدیقی_بله...ممنونم دستتون درد نکنه
_خواهش میکنم...
از ماشین پیاده میشوم و چمدانش را از صندوق عقب خارج مےڪنم و مقابل درب خانه شان میگذارم و برمیگردم به سمت ماشین...
_اقای قاسمی اون غذا رواز داشبورد میارین بدین؟
غذا را از اقای قاسمےمیگیرم و به سمت صدیقی می روم...
_خواهش میکنم این رو قبول کنید سهم خودتونه...
با اصرارغذا را میگیرد و تشکر میکند...
چند ثانیه بعد در باز میشود و خانمے مقابل در به استقبالش می اید..
او را به اغوش میکشد و به داخل خانه هدایتش میکند...اصلا حواسش به ما نبود ڪه میگویم
_سلام علیکم
متعجب برمیگردد و جوابم را میدهد
+علیک سلام...
ممنونم از شما..شرمنده،این دختر حواس برام نزاشته...بفرمایید داخل،بفرمایید...خسته اید...
_نه ممنونم...ما باید بریم...فعلا...خدا نگهدار...
+خداحافظ
در دل آخیش بلندی میگویم و خوشحال و سرمست به سمت ماشین برمیگردم!!راحت شدےمیعاد!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#تلنگر
تصمیم بگیربا دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر .
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی شکر گذار داشته هات باش.mp3
14.3M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلااااام
صبح شنبه تون بخیر
خدای خوبم سپاسگزارم امروز هم فرصت زندگی بهم دادی
الهی شکر
الهی شکر❤️
بهارزیبا به روزهای پایانیش داره نزدیک میشه، این چند روز رو بذاریم برای انجام کارهای عقب مانده و انشالله تابستان رو متفاوت و زیبا شروع کنیم📝
دلم میخواد شنبهی زیبا رو با دو نام زیبای خداوند زیباتر کنیم
💚ای مهربان ای مهرگستر💚
💚رحمانم رحیمم💚
این دو نام خداوند من رو بی قرار میکنه و بهم قدرت زیاد میده😊❤️
میریم که اول هفته رو با انجام کارهای عقب افتاده شروع کنیم🏃♀🏃♂
@ROMANKADEMAZJABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تازندگی هست-امیدهم هست.mp3
5.09M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_ششم😍✋ #قسمت_3 تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گو
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفتم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
بیسیم را روے میز مے گذارم و چشم میدوزم بہ منظره بیرون از پنجره...دو هفته اے مے شود ڪہ از ان اتفاقات گذشتہ اما ذهن من همچنان درگیر است...این ارامش را باور نمے ڪنم...احساس مے ڪنم زندگے ان دخترڪ همچنان نارام و پر اشوب است...
انگار تنم میخارد براے این ڪارها...اصلا بہ من چہ مربوط ؟
در اتاق باز میشود و محمدی در چهارچوب در ظاهر...
به سمتم مے اید و کنارم روے یڪ صندلے مے نشیند....بعد از ڪمے احوالپرسے چیزے مے گوید ڪہ چندان خوشم نمے اید...اما بدم هم نمے اید..یڪ جور بے حسے عجیبے بہ جانم افتاده بود...
محمدی_راستش میعاد بہ حاجے گفتم هماهنگ ڪنه برم خواستگارے خانم صدیقے...
متعجب از حرفش میگویم:
_شوخے مےڪنے؟
محمدی_چه شوخے دارم ...ڪاملا جدے بود...
_اها..ڪه اینطور...بسلامتے ان شاالله
محمدی_سلامت باشے...
_راستے حمید این هندزفری حنجره ایه من رفت به فنا...یعنی حواسم نبود پام رفت روش...حالام موندم فردا پس فردا هم که مراسمه بالاخره به درد میخوره...
محمدی_هوووم...من خبر ندارم بچه ها از ڪجا گرفتن ولے بهشون میگم...باید یه صد و پنجاه تومنی تقبل ڪنے...
_عه باشه...الان همرام چیزی نیست...کارت به کارت مے کنم دیگه...
محمدی_باشه حالا...
از او خداحافظے میکنم و از اداره به مقصد خانه خارج میشوم...اما باید قبل از ان به دیدار یڪے از استادانم مے رفتم...
پیراهنے روشن پوشیده ام با شلوارے طوسے رنگ...تقریبا رسمے است و مناسب...از ڪنار مغازه اے رد میشوم و ارام خودم را از روے شیشه دید میزنم...دستے به موهایم مے ڪشم و به چند قدم انطرف تر به سمت گل فروشے مے روم...وارد میشوم و سلام دوستانه ای به فروشنده میدهم و او نیز گرم پاسخم را میدهد...یڪ دسته گل نرگس میگیرم و از فروشنده میخواهم تا ڪمے تزیینش ڪند...
از انجا ڪه خارج مے شوم صدیقے را مے بینم ڪه دو دختر همسن و سالش هم کنارش ایستاده اند...
نمیدانم حواسش به من هست یا نه...
میخواهم از ڪنارش بگذرم ڪه پشیمان میشوم و سلامےمیدهم...
سرش را ڪمے بالا می اورد...بعد از ثانیه اے مکث جواب سلامم را میدهد...
_خوب هستید ؟
خشک تر از قبل جوابم رامیدهد...
صدیقی_ممنون,شکر
_خداروشکر به خانواده سلام برسونید...
صدیقی_بله حتما...
فکر نمیکنم جوابم این باشد...خب پس یعنی باید لال بشوم و راهم را پیش بگیرم؟
اصلا چرا سر راهم سبز شد ؟
شاید هم فڪر مے ڪند من هنوز بخاطر ان اتفاقات او را مے پایم...
نفس عمیقے میکشم و بے خداحافظے از او دور مے شوم...
لبخند تصنعی میزنم و در دلم میگویم نمیداند محمدی چه خواب ها که برای خودش و صدیقی ندیده...
در ورودی دانشگاه را میگذرانم و به سمت طبقه دوم و اتاقے که حتم دارم استاد انجاست میروم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفتم😍✋
#قسمت_2
پشت در اتاق مے ایستم...
دو تقه به در میزنم و بعد کسری از ثانیه در به رویم باز مے شود و حاج علے را مے بینم ڪه مثل همیشه لبخند برلب و اغوش باز من را به داخل هدایتم مے ڪند...
_سلام حاج علے...دلمون براتون یه ذره شده بود...خوبین؟
گل ها را به سمتش میگیرم...اشاره میکند که روی یکے از مبل ها بنشینم...همانطور که مشغول قرار دادن گل ها در پارچ اب است مے گوید...
حاج علے_علیکم السلام پسر...الحمدلله..چیشده یادے از ما ڪردی؟
_راستش خیلے وقت بود ندیده بودمتون گفتم یه سرے بزنم...
حاج علے_اهااا...منم باور ڪردم...بچه من تورو بزرگ کردم برو سر اصل مطلب ببینم جریان چیه...باز چیشده...
مقابلم نشسته و چهره ام را مے کاود...جلوی حاج علی نمیتوانستم خودم نباشم...دستانم را درهم قفل مےڪنم...سرم را پایین مے گیرم و گوشه ای از لبم را مے گزم...
_راستش حاجے...شما ڪه غریبه نیستید...
ڪمے مکث میکنم و بعد ادامه میدهم...
چشمانم گرم میشوند اشکها به چشمم هجوم مے اورند...با بغض میگویم...
_حاجے بخدا دارم خفه میشم...
نگاهم مے کند...از ان نگاه کردن ها که از صدها جمله دلداری بهتر است...
گریه امانم نمیدهد...میگویم
_خودم یطرف...اوضاع یطرف...بچه ها یطرف...اقا خامنه ای یطرف...فرامین اقا یطرف...عصر قبل از ظهور یطرف...بیدارے اسلامے یطرف...تمدن اسلامے یطرف...مشکلات شغلم یطرف...خانوادم یطرف...ازواج و زندگے یطرف...حاج علی دارم خفه میشم...
حاج علے قاطع میگوید
حاج علے:خب.. ایشالا خفه شے...اگر امام عصر رفت تو اون سرداب و قائم شد و رفت از جلو چشم ما ،رفت در خلوت خودش و برای ما دعا مے ڪنه ڪمڪ مے ڪنه و لیلا و نهارا مواظب ماست...منم میگم شما برے تو غار دلت گم شے... منم دعا مے ڪنم برے گم شے...تا نرے گم شے پیدا نمیشے...فقط باید بیسیم دلت روشن باشه...ببین همین شهدا بعضی وقتا میخوان دوزاری مارو بندازن اما بیسیمه خاموشه...بیسیمه ترکش خورده...
حرفهایش عجیب به جانم مینشیند...ارامش عمیقی به رگهای وجودم تزریق ڪرد...حرفهایش را کلمه به کلمه بر صفحه دلم حک کردم تا برای همیشه یادم بماند...
از جایم بلند مے شوم میخواهم بروم و کنار حاج علی بنشینم...
حاج علے_ببین میعادخودت میدونے چقد برام عزیزے...نه فقط تو همه بچه هایے که مثل توان و دغدغه اسلام و انقلاب دارن برام عزیزن...شما ها باید هوای اونیکه شبا پارتیه صبا پی الواتیه رو بیشتر از بقیه داشته باشید...مشکل ما اینه خودمونو لایق سرباز اقا بودن نمیدونیم...اگه میدونستیم یکاری میکردیم...ظهور اقام اینقدر طول نمیکشید....کجا بود که رسول خدا گفت که هر یکی از شما به ده تای اینا حریفه....بعد چے شد که بعد از بیست سال که سبک زندگیا عوض شد...اوضاع عوض شد...علی تو جنگ گفت:چی میشه بیستای شمارو بدم یدونه از اون یارای معاویه رو بگیرم...ما کدومشیم میعاد؟ اون بیستای بعدیه یا اون اولای دولت اسلامیه؟...
چیزی برای گفتن ندارم...همیشه خوب میدانست مرا از کجا مورد هدف قرار بدهد...نیم ساعت بعد بر خلاف میل باطنی ام از حاج علی جدا شدم و راهے خانه...تمام مسیر را ذهنم درگیر کلمه به کلمه گفته های حاجی بود...
🚫من چه ڪرده بودم برای امدنش؟!🚫
⚜مُدتے هسـت ڪه حیرانـمُ
⚜تَدبـیـرے نیسـت...!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفتم😍✋
#قسمت_3
☆محنا☆
مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند...
صداے پدرم در ایفون مےپیچد هراسان به سمت مادر مے روم ...نگرانے در چشمانش موج مے زد...
وارد ساختمان مے شویم پله ها را یڪے پس از دیگرے مے گذرانم یڪ دفعه فڪرے به سرم مے زند...سرجایم مے ایستم و منتظر امدن مادر میمانم ...به من میرسد ڪمے خم میشوم و ارام در گوشش میگویم:
_مامان تا خودش چیزے نگفته چیزے نگے؟
مامان_باشه توام الڪے نگران نباش...ولے خیلے زود برگشته
ذهنم درگیر میشود...جواب پدرم را چه بدهم؟ اگر بفهمد نمیدانم چه مے ڪند...میترسم از زمانے ڪه بفهمد...
قلبم با تمام توانش در سینه مے ڪوبد...اصلا بگویم ڪجا بودم؟ بگویم رفته بودم بخیه هایم را بڪشم؟
نفسم بالا نمے اید مادرم دستم را نوازش میڪند و میگوید...
_اروم باش دختر...
دستانم را میگیرد چند پله بعدے را باهم بالا مے رویم...پشت در مے ایستم و از ترس سرم را پایین مے گیرم...
صدای باز شدن در مرا به خودم مے اورد و از فڪر و خیال ها بیرونم مے ڪشد...قامت پدرم را مے بینم ڪه در چهارچوب در قرار گرفته...در چشمانش هیچ خشمے نمے بینم...ارامش چشمانش ارامم مے ڪند...نگاهے به مادرم مے اندازم ڪه ڪمے عقب تر از من ایستاده و مارا تماشا مے ڪند...هیچ کلامے بینمان رد و بدل نمے شود...سرم را پایین میگیرم مے خواهم به این سڪوت پایان بدهم ڪمے جلوتر مے روم ڪه پدر مرا بہ اغوش میڪشد و سرم را روے شانه اش میگذارد. سرش را نزدیک گوشم میبرد و ارام نجوا میڪند
_بابا بگو من نبودم چه بلایے سرت اوردن...
بغض به گلویم چنگ میزند...این مرد پدر من بود؟ مگر بر او چه گذشته بود؟
قطره اشکش روے گونه ام مینشیند و راه را براے جارے شدن اشکهایم باز مے ڪند...نمیخواهم گریه مرد ترین مرد زندگے را ببینم..
من چه ڪرده بودم با او...
با صدایے گرفته از بغض مے گوید
_نمیدونے چے ڪشیدم قشنگ بابا نمیدونے...نیمه جونم ڪردے
به هق هق مے افتد شانه هایش میلرزند...
بازوهایم را مے گیرد و مرا از خودش جدا مے ڪند...چقدر برایم سخت است جدا شدن از اغوش پر از امنیتش ...نمیتوانم چشمان به خون نشسته اش را ببینم...با دو دستش سرم را مے گیرد و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و عشق و ارامش را دوباره به وجودم باز مے گرداند...
دستش را بہ پشتم میگذارد و مرا راهے خانه مے ڪند...
⚜بے تو هر لحظه مرا
⚜بیم فرو ریختن استـ!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#همسرانه
♦️بذار همسرت برات مردونگی کنه
✨ در راستای زن بودن و لطافت زنانه داشتن یه وقتایی اجازه بدین همسرتون مردانگی اش رو نشون بده واحساس برتری کنه.
👈اینجوری اولا اون احساس بهتر به زندگی خودتون بر میگرده و دوما اینکه غیر مستقیم جایگاه شما به عنوان ی بانوی لطیف و ظریف تثبیت میشه👇
مثلا یه وقتی همسرتون داره در مورد بحث های فنی صحبت می کنه. شما زود نپرین وسط بگین :
"آره می دونم، منم بلدم و..."
یه راهش اینه که انگار بلد نیستین گوش بدین و تایید کنین. میتونین آخراش بهش بگین :
"ایول، چه چیزایی بلدی " بذارین احساس برتری کنن
👈احساس برتری از نظر قدرت ، اطلاعات و چیزهای مشابه در نبردها مثل احساس زیبایی در خانمهاست.
البته بسته به موقعیت خیلی هم ندونم بازی در نیارین
طوری تعادل رو برقرار کنین که در عین حال یه خانم با اطلاعات هم به نظر بیاین🌹🍃🌹
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_73047241.apk
10.81M
🚓استعلام خلافی خودرو هوشمند
با قابلیت نمایش دوربین های پلیس روی نقشه برای جلوگیری از جریمه شدن 😍👍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هفتم😍✋ #قسمت_3 ☆محنا☆ مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند... صداے پد
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_1
امیر مهدی:
_عجب فیلم هندے اےشد...!
اهمیتے نمے دهم و به سمت اتاق مے روم...
چادرم را از سر در مے اورم و روے تخت مے اندازم و لباسهایم را عوض مے ڪنم...
روے صندلے مے نشینم و در اینه خودم را مے بینم چشمان غرق در شوق و ارامشم به وجد مے اوردم...
خوشحال از این اتفاق موهایم را ڪه تا ڪمر میرسید را روے شانه هایم رهایشان مے ڪنم و باعشق شانه شان میزنم همه شان را به سمت چپم میریزم و شروع میڪنم به بافتنشان ...
از جایم بلند مے شوم مے خواهم از اتاق خارج شوم ڪه صداے پدرمانعم مے شود...!
بابا:
_تو راه ڪه بودم اقاے احمدے زنگ زد و گفت برای امر خیر و این حرفا مزاحم شدم منم گفتم پشت تلفن جاش نیست بزار از نزدیک همو ببینیم بعد...!
مامان:
_نفهمیدی کین حالا؟
_چرا فهمیدم...گفتش که تو اونجا با محنا اشنا شده...
دنیا دور سرم مے چرخد این یڪے را ڪجاے دلم بگذارم ...
در نیمه باز را کامل میبندم نمیخواهم دیگر چیزے بشنوم چطور به خودش همچین جازه ای را داده؟!
_پسره پررو...
میگم چرا هرجا میرفتم میومد هرچیم میگفتم میگفت برحسب وظیفه اس که الان اینجام...
یه وظیفه ای نشونت بدم جناب...!!
حالا خوبه بدترین نوع رفتارو تو عمرم با اون بشر داشتمااا...
عجب!
به همین خیال باش اقای میرامینے...!
چند تقه به در مے خورد...
_بله...؟!
امیرمهدی:
_بیام داخل؟
_نه
_باشه الان میام..!
لجباز تر از من او بود یعنی من هرچه بودم او از من فراتر بود و هیچ وقت نمیشد حریفش شد...!
_رفته بودے اونجا شوهر پیدا ڪنے ڪلڪ؟
و بعد قهقهه میزند...
از رفتارش عصبانے مے شوم و مے گویم
_امیرمهدی درست صحبت ڪنا نزار مامان و صدا ڪنم بیاد جمعت ڪنه...
از جایم بلند مے شوم و درست روبرویش مے ایستم...
با اینکه همسن بودیم اما قدش از من بلند تر بود و قد من به زور به شانه اس مے رسید...!
_اوه اخمشو نگا...بیچاره پسره نمیدونه دل به چه بی اعصابے داده...یدونه از این اخم خفنات به اون مے رفتے عمرا اگه اسمتم به زبون میاورد چه برسه خواستگاری...!
_اتفاقا از اون بدترش رو رفتم...تا جاییم که میتونستم مشغولش کردم تا یوقت توهم برش نداره...!
_اما متاسفانه این ڪارات عڪس جواب داده و اون یه دل نه صد دل عاشقت شده...😂
_میرے بیرون یا خودم بندازمت بیرون؟!
دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد و با خنده میگوید:
امیرمهدی_اوه اوه من تسلیم...الان میرم ...
به سمت در مے رود...
هنوز کامل از اتاق خارج نشده که باز برمیگردد و میگوید:
_راستے سوال طرح کردنی واسه خواستگارے منم صدا ڪن بیام ڪمڪ...!
خنده شیطانے میکند و زبانش را برایم بیرون میاورد
دیگر کم می اورم و مادرم را صدا میزنم:
_مامان بیا اینوبیرونش کن...
مـامـــان
این را که میگویم در کسری از ثانیه نیست میشود انگار که هیچ وقت نبوده!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_2
به محض خروجش از اتاق در را مے بندم و از رفتنش نفسے راحت مے ڪشم...!
به سمت پنجره اتاقم مے روم پرده هایش را ڪنار مے زنم ..
امشب ماه ڪامل است و اسمان امشب روشن تر از هر شب است.!
نور مهتاب به اتاق نیمہ تاریڪم را روشنایے زیبایے بخشیده
باید ڪارے مے ڪردم نمیتوانستم همینطور دس دس ڪنم ...
گوشے را از روے میز برمیدارم ...فڪرے به سرم مے زند...
دنبال شماره اش مے گردم ...
ڪمے بعد شماره را پیدا مے ڪنم!
حالا باید ڪلمات را ڪنارهم بگذارم تا جمله اے را ڪه مے خواهم بدست بیاورم...
چندین جمله تایپ شده را پاڪ مے ڪنم تا بالاخره جمله ے دلخواهم رامینویسم!
(☆سلام...!
شما من رو چے فرض ڪردید اقاے میرامینے؟؟!
نڪنه اینم بر حسب وظیفتونه ڪه بیاید خواستگارے؟؟!
خیلے محترمانه دارم بهتون میگم تجدید نظر ڪنید ...
چون اگه بیاین اون جوابے رو ڪه دلخواهتونَ رو نمے شنوید جناب..😐)
مردد میمانم ارسالش ڪنم یا نه...
تا بالاخره ڪلمه ارسال را لمس مے ڪنم و پیام ارسال مے شود...به محض ارسال شدنش گوشے را به سمتے از تخت پرت مے ڪنم و خود بر روی تخت رها مے شوم...
چه پیچ در پیچ شده است جریان زندگے ام...
مادرم وارد اتاق مے شود و ارام روے تخت مے نشیند...
مامان_خوابے قشنگم؟
دستم را از روی چشمم بر میدارم و لب میزنم
_نه
مامان_پس بلند شو یه چند جمله باهات حرف مادر دخترے دارم...
_مے شنوم...
مامان_نه دیگه اینطوری نمیشه...
از دستانم میگیرد و بلندم میکند...روی تخت کنار خودش مینشاندم...
مامان_بابات می گفت ...
نمیگذارم حرفش را تمام ڪند ڪه مے گویم
_میدونم چے گفت...
_خب کار منم راحت کردی دختر...حالا بگو ببینم نظر خودت درموردش چیه...
_مادر من الان حوصله این حرفارو ندارم بیخیالم شو
مامان_ یعنے چے؟
_بزار بهتر بگم...یعنے اینڪه نه جوابم معلومه و مشخص...حالام بفرمایید...
_مگه باتوعه؟
_مثل اینڪه مربوط به زندگی منه بعد اونوقت با من نیست؟
_به من دیگه مربوط نیست خودت میدونے و بابات...ولی گذشته از این خانواده محبے سه روز دیگه قراره بیان...این دیگه دسته منه و ڪارے نمیتونی بکنی...گفتم که فکراتو بکنے...ابرومو نبرے...
مات و مبهوت خیره میشوم به او...از اتاقم بیرون مے رود و در را با شدت تمام مے ڪوبد...صداے مشاجره شان گوشم را مے ازارد...
نور صفحه گوشے روے دیوار اتاق مے افتد...با سرعت به سمتش مے روم...حتما جواب داده...
گوشی را دستم میگیرم و دنبال پیام ارسال شده از طرف او مے روم...
روی نامش مے زنم و پیامش برایم باز مے شود...نمیتوانستم باور ڪنم انچه را که چشمانم مے دیدند...
(سلام علیکم...اشتباه به سمع و نظرتون رسوندن...سوتفاهم نشه خانوم محترم اونے ڪه شما فڪر مے کنید من نیستم...)
سریع تایپ مے ڪنم
(پس اون ڪیه؟)
یک دقیقه نمے ڪشد ڪه جواب مے دهد
_محمدی...دیگه چیزی ازم نپرسید لطفا...به من مربوط نیست
میخواهم گوشی را خاموش ڪنم که پیامے دیگر ارسال مے ڪند
_فکر میکنم حالا که معلوم شد فرد مورد نظر کیه نظرتونم تغییر کنه...
دیگر جوابے به او نمیدهم و میروم تا خودم را در خواب رها کنم بلکه کمے ارام گیرم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_3
سعے مے ڪنم لباسم را طورے انتخاب ڪنم ڪه چندان در چشم نباشد...این دو روز برایم به اندازه دوسال گذشت اصلا راضی به امدنشان نبودم و فقط بخاطر اصرارهاے مادرم است که قبول ڪرده ام...حتے ذره ای هم در این باره فڪر نڪرده ام ڪه اگر بیایند من چه بگویم...
چادرے با زمینه گلبهے و گلهاے درشت رنگارنگ سر مے ڪنم...از چشمانم نارضایتے و اجبار میبارد...
نگاهے به ساعت مے اندازم هنوز نیم ساعتے مانده به ان ساعت مقرر شده...نه اضطرابے دارم نه قلبم با تمام توان به دیوار سینه ام مے ڪوبد و نه خوشحالم...
اصلا امدنشان برایم هیچ اهمیتے ندارد...
سعے مے ڪنم فکر وخیال ذهن مشغولم را ساماندهے ڪنم ڪه صداے زنگ خانه مرا به واقعیت پرت مے ڪند...
مادرم مے خواهد بہ سمت اتاق بیاید ڪه صداے امدن مهمان ها مانع از امدنش به اتاق میشود و من هم از خدا خواسته در را میبندم...
به در تڪیه میدهم و نفس راحتے مے ڪشم...بهانه خوبے پیدا مے ڪنم ان هم اینڪه نیامدم چون اماده شدنم طول مے ڪشید...
بشڪنے میزنم و روی تخت رها میشوم...
دستانم را زیر سرم میگذارم و نگاهے به ساعت مے اندازم...زیر لب میگویم تا صحبتهایشان تمام شود و مرا بخوانند نیم ساعتے وقت دارم...
چشمانم را میبندم و خود را فارق از هرچه فکر و خیال است مے ڪنم...چشمانم گرم نشده صداے مادرم را مے شنوم...
هراسان از جایم بلند میشوم و نگاه اجمالے به خود در اینه مے اندازم...روسری کج معاوج شده ام را سامان میدهم و گوشه ای از چادرم را میگیرم و به سمت در مے روم...
هنوز هم ارامم...این ارامش بیش از حدم نا ارامم مے ڪرد...
زیر لب بسم اللهے میگویم و دستگیره در را مے فشارم...
در را باز مے ڪنم و از اتاق خارج میشوم...
اهمیتے به اطرافم نمے دهم...
به سمت ان ها ڪه ایستادند بدون لحظه اے نگاه سلام مے ڪنم و کنار مادر مے روم...
روے یڪ مبل تڪنفره ڪنار پدر مے نشینم...
نیم نگاهے به ان دو نفر تازه امده مے اندازم...زنے مانتویے ڪه معلوم است به زور روسرے اش را جلو داده و از این وضع بیزار است و پسرے ڪه با او زمین تا اسمان فرق مے ڪند...یڪ لحظه شڪ مے ڪنم ڪه این زن مادر این پسر باشد...
زیر لب غرلندے مے ڪنم و مے گویم
_ڪسے ڪه نتونه خانواده خودشو جمع ڪنه مطمئنا تو جامعه هم ڪارے از پیش نمیتونه ببره...
اما بعد از گفته ام پشیمان میشوم...من که انهارا نمیشناختم ڪه زود قضاوتشان ڪردم...اصلا مگر برایم مهم است؟
هرڪه باشند و هرچه باشند جوابم مشخص است نه...
سعے مے ڪنم لبخند تصنعے بزنم...
زیادے ساڪت بود...حرف زدنے هم ارام حرف مے زد طوری ڪه نه من مے شنیدم نه پدر... و من مهره اے بودم ڪه با میل مادرم به حرڪت در مے امد...
مامان_محنا جان دخترم با اقای محبے برین ڪه حرفاتونو بزنین...
بابا متوجه نا رضایتے ام مے شود...به چشمانش نگاه مے ڪنم ڪه با باز و بسته ڪردنشان میگوید بروم...
از جایم برمیخیزم و بدون توجه به موقعیت او به سمت اتاق میروم...
من چه حرفے با این بشر داشتم...از حرص دندانهایم را روے هم میسابم نگاه گذرایے به او مے اندازم و تعارف خشک و خالے به او میزنم و قبل از او وارد میشوم...
به محض امدن در را پشت سرش مے بندد...بدون حرف روبروی من روے صندلے مے نشیند...
گوشے ام را به بهانه دیدن ساعت روے ضبط صدا مے گذارم و بعد میگذارمش روی میز...
لبخندے مے زند و در عرض چند ثانیه ان پسر سربه زیر و ساکت تغییر رویه میدهد...
جورے در چشمانم زل میزند ڪه معذب میشوم...سرم را پایین میگیرم...
نه من چیزے میگویم نه او...سنگینے نگاهش را حس مے ڪنم...میخواهم چیزی بگویم ڪه صندلے اش را جلوتر مے ڪشد و فاصله بینمان کمتر از یڪ قدم میشود...نفسم میگیرد...حالم بد میشود...دستانم میلرزند و دلم اشوب است...
به نشانه اعتراض از جایم برمیخیزم و به سمت پنجره اتاق مے روم لبه پنجره را ڪمے باز مے ڪنم...همانطور ڪه چشم دوخته ام به بیرون از پنجره و پشتم به اوست میگویم...
_خب شروع ڪنید لطفا...
ڪه صدایش را درست در چند سانتے گوشم حس مے ڪنم
_چشششم کوچولو
جیغ خفیفے مے ڪشم و دستم را روے دهانم مے گذارم و با چشمانے از حدقه بیرون زده نگاهش مے ڪنم...
این صدا و این اصطلاح برایم اشنا بود...
زبانم از ترس بند مے اید ...من من کنان مے گویم...
_ت..تو؟
دستش را جلو مے اورد تا روے صورتم بگذارد ڪه جیغ مے ڪشم...
صداے پدرم از پذیرایے می امد
بابا_دخترم؟ چیزی شده؟
ڪه محبے سریع جواب میدهد...
سوسک دیدن اقاے صدیقے
چشم دوخته به چشمانم...
_گمشو عقب...چے از جونم میخوای؟
محبے_خودتو...
دست میبرد و دکمه اول پیراهن یقه دیپلماتش را باز مے ڪند...
ڪمے عقب مے رود و پشت مے ڪند به من و میگوید....!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر دنبال آرامش هستی با هر کسی درد دل نکن
و همه چیز زندگیت را نگو
وقایع زندگی تو مال خودت است پس پیش خودت نگهدار
آرامش می خواهی با شخصی که مخالف توست زیاد بحث نکن به حرف هایی که می زند فقط گوش کن
آرامش می خواهی همیشه از خودت و بقیه عصبانی نشو
آرامش می خواهی با شخصی حرف بزن که ذهن و عقل ثروتمندی دارد
آرامش می خواهی کتاب بخوان
کتاب ها چیز هایی به ما می آموزند که عمری در ذهن ما سوالهایی بوده و پاسخ آنها در کتاب جستجو کن.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
AUD-20190609-WA0014.mp3
12.83M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام
صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی
الهی امروز برای همه پر از خیر و شادی و عشق باشه
الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه
خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام میکنیم
امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار میکنیم
«زنده» چه زیباست نامِ تو
🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️
بریم یکروز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍
«یا حیّ»
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قدرت کلام--نیروی معجزه گر.mp3
2.51M