eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی شکر گذار داشته هات باش.mp3
14.3M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
سلااااام صبح شنبه تون بخیر خدای خوبم سپاسگزارم امروز هم فرصت زندگی بهم دادی الهی شکر الهی شکر❤️ بهارزیبا به روزهای پایانیش داره نزدیک میشه، این چند روز رو بذاریم برای انجام کارهای عقب مانده و انشالله تابستان رو متفاوت و زیبا شروع کنیم📝 دلم میخواد شنبه‌ی زیبا رو با دو نام زیبای خداوند زیباتر کنیم 💚ای مهربان ای مهرگستر💚 💚رحمانم رحیمم💚 این دو نام خداوند من رو بی قرار می‌کنه و بهم قدرت زیاد میده😊❤️ میریم که اول هفته رو با انجام کارهای عقب افتاده شروع کنیم🏃♀🏃♂ @ROMANKADEMAZJABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_ششم😍✋ #قسمت_3 تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گو
🍃 😍✋ 🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 بیسیم را روے میز مے گذارم و چشم میدوزم بہ منظره بیرون از پنجره...دو هفته اے مے شود ڪہ از ان اتفاقات گذشتہ اما ذهن من همچنان درگیر است...این ارامش را باور نمے ڪنم...احساس مے ڪنم زندگے ان دخترڪ همچنان نارام و پر اشوب است... انگار تنم میخارد براے این ڪارها...اصلا بہ من چہ مربوط ؟ در اتاق باز میشود و محمدی در چهارچوب در ظاهر... به سمتم مے اید و کنارم روے یڪ صندلے مے نشیند....بعد از ڪمے احوالپرسے چیزے مے گوید ڪہ چندان خوشم نمے اید...اما بدم هم نمے اید..یڪ جور بے حسے عجیبے بہ جانم افتاده بود... محمدی_راستش میعاد بہ حاجے گفتم هماهنگ ڪنه برم خواستگارے خانم صدیقے... متعجب از حرفش میگویم: _شوخے مےڪنے؟ محمدی_چه شوخے دارم ...ڪاملا جدے بود... _اها..ڪه اینطور...بسلامتے ان شاالله محمدی_سلامت باشے... _راستے حمید این هندزفری حنجره ایه من رفت به فنا...یعنی حواسم نبود پام رفت روش...حالام موندم فردا پس فردا هم که مراسمه بالاخره به درد میخوره... محمدی_هوووم...من خبر ندارم بچه ها از ڪجا گرفتن ولے بهشون میگم...باید یه صد و پنجاه تومنی تقبل ڪنے... _عه باشه...الان همرام چیزی نیست...کارت به کارت مے کنم دیگه... محمدی_باشه حالا... از او خداحافظے میکنم و از اداره به مقصد خانه خارج میشوم...اما باید قبل از ان به دیدار یڪے از استادانم مے رفتم... پیراهنے روشن پوشیده ام با شلوارے طوسے رنگ...تقریبا رسمے است و مناسب...از ڪنار مغازه اے رد میشوم و ارام خودم را از روے شیشه دید میزنم...دستے به موهایم مے ڪشم و به چند قدم انطرف تر به سمت گل فروشے مے روم...وارد میشوم و سلام دوستانه ای به فروشنده میدهم و او نیز گرم پاسخم را میدهد...یڪ دسته گل نرگس میگیرم و از فروشنده میخواهم تا ڪمے تزیینش ڪند... از انجا ڪه خارج مے شوم صدیقے را مے بینم ڪه دو دختر همسن و سالش هم کنارش ایستاده اند... نمیدانم حواسش به من هست یا نه... میخواهم از ڪنارش بگذرم ڪه پشیمان میشوم و سلامےمیدهم... سرش را ڪمے بالا می اورد...بعد از ثانیه اے مکث جواب سلامم را میدهد... _خوب هستید ؟ خشک تر از قبل جوابم رامیدهد... صدیقی_ممنون,شکر _خداروشکر به خانواده سلام برسونید... صدیقی_بله حتما... فکر نمیکنم جوابم این باشد...خب پس یعنی باید لال بشوم و راهم را پیش بگیرم؟ اصلا چرا سر راهم سبز شد ؟ شاید هم فڪر مے ڪند من هنوز بخاطر ان اتفاقات او را مے پایم... نفس عمیقے میکشم و بے خداحافظے از او دور مے شوم... لبخند تصنعی میزنم و در دلم میگویم نمیداند محمدی چه خواب ها که برای خودش و صدیقی ندیده... در ورودی دانشگاه را میگذرانم و به سمت طبقه دوم و اتاقے که حتم دارم استاد انجاست میروم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ پشت در اتاق مے ایستم... دو تقه به در میزنم و بعد کسری از ثانیه در به رویم باز مے شود و حاج علے را مے بینم ڪه مثل همیشه لبخند برلب و اغوش باز من را به داخل هدایتم مے ڪند... _سلام حاج علے...دلمون براتون یه ذره شده بود...خوبین؟ گل ها را به سمتش میگیرم...اشاره میکند که روی یکے از مبل ها بنشینم...همانطور که مشغول قرار دادن گل ها در پارچ اب است مے گوید... حاج علے_علیکم السلام پسر...الحمدلله..چیشده یادے از ما ڪردی؟ _راستش خیلے وقت بود ندیده بودمتون گفتم یه سرے بزنم... حاج علے_اهااا...منم باور ڪردم...بچه من تورو بزرگ کردم برو سر اصل مطلب ببینم جریان چیه...باز چیشده... مقابلم نشسته و چهره ام را مے کاود...جلوی حاج علی نمیتوانستم خودم نباشم...دستانم را درهم قفل مےڪنم...سرم را پایین مے گیرم و گوشه ای از لبم را مے گزم... _راستش حاجے...شما ڪه غریبه نیستید... ڪمے مکث میکنم و بعد ادامه میدهم... چشمانم گرم میشوند اشکها به چشمم هجوم مے اورند...با بغض میگویم... _حاجے بخدا دارم خفه میشم... نگاهم مے کند...از ان نگاه کردن ها که از صدها جمله دلداری بهتر است... گریه امانم نمیدهد...میگویم _خودم یطرف...اوضاع یطرف...بچه ها یطرف...اقا خامنه ای یطرف...فرامین اقا یطرف...عصر قبل از ظهور یطرف...بیدارے اسلامے یطرف...تمدن اسلامے یطرف...مشکلات شغلم یطرف...خانوادم یطرف...ازواج و زندگے یطرف...حاج علی دارم خفه میشم... حاج علے قاطع میگوید حاج علے:خب.. ایشالا خفه شے...اگر امام عصر رفت تو اون سرداب و قائم شد و رفت از جلو چشم ما ،رفت در خلوت خودش و برای ما دعا مے ڪنه ڪمڪ مے ڪنه و لیلا و نهارا مواظب ماست...منم میگم شما برے تو غار دلت گم شے... منم دعا مے ڪنم برے گم شے...تا نرے گم شے پیدا نمیشے...فقط باید بیسیم دلت روشن باشه...ببین همین شهدا بعضی وقتا میخوان دوزاری مارو بندازن اما بیسیمه خاموشه...بیسیمه ترکش خورده... حرفهایش عجیب به جانم مینشیند...ارامش عمیقی به رگهای وجودم تزریق ڪرد...حرفهایش را کلمه به کلمه بر صفحه دلم حک کردم تا برای همیشه یادم بماند... از جایم بلند مے شوم میخواهم بروم و کنار حاج علی بنشینم... حاج علے_ببین میعادخودت میدونے چقد برام عزیزے...نه فقط تو همه بچه هایے که مثل توان و دغدغه اسلام و انقلاب دارن برام عزیزن...شما ها باید هوای اونیکه شبا پارتیه صبا پی الواتیه رو بیشتر از بقیه داشته باشید...مشکل ما اینه خودمونو لایق سرباز اقا بودن نمیدونیم...اگه میدونستیم یکاری میکردیم...ظهور اقام اینقدر طول نمیکشید....کجا بود که رسول خدا گفت که هر یکی از شما به ده تای اینا حریفه....بعد چے شد که بعد از بیست سال که سبک زندگیا عوض شد...اوضاع عوض شد...علی تو جنگ گفت:چی میشه بیستای شمارو بدم یدونه از اون یارای معاویه رو بگیرم...ما کدومشیم میعاد؟ اون بیستای بعدیه یا اون اولای دولت اسلامیه؟... چیزی برای گفتن ندارم...همیشه خوب میدانست مرا از کجا مورد هدف قرار بدهد...نیم ساعت بعد بر خلاف میل باطنی ام از حاج علی جدا شدم و راهے خانه...تمام مسیر را ذهنم درگیر کلمه به کلمه گفته های حاجی بود... 🚫من چه ڪرده بودم برای امدنش؟!🚫 ⚜مُدتے هسـت ڪه حیرانـمُ ⚜تَدبـیـرے نیسـت...! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ ‌‌☆محنا☆ مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند... صداے پدرم در ایفون مےپیچد هراسان به سمت مادر مے روم ...نگرانے در چشمانش موج مے زد... وارد ساختمان مے شویم پله ها را یڪے پس از دیگرے مے گذرانم یڪ دفعه فڪرے به سرم مے زند...سرجایم مے ایستم و منتظر امدن مادر میمانم ...به من میرسد ڪمے خم میشوم و ارام در گوشش میگویم: _مامان تا خودش چیزے نگفته چیزے نگے؟ مامان_باشه توام الڪے نگران نباش...ولے خیلے زود برگشته ذهنم درگیر میشود...جواب پدرم را چه بدهم؟ اگر بفهمد نمیدانم چه مے ڪند...میترسم از زمانے ڪه بفهمد... قلبم با تمام توانش در سینه مے ڪوبد...اصلا بگویم ڪجا بودم؟ بگویم رفته بودم بخیه هایم را بڪشم؟ نفسم بالا نمے اید مادرم دستم را نوازش میڪند و میگوید... _اروم باش دختر... دستانم را میگیرد چند پله بعدے را باهم بالا مے رویم...پشت در مے ایستم و از ترس سرم را پایین مے گیرم... صدای باز شدن در مرا به خودم مے اورد و از فڪر و خیال ها بیرونم مے ڪشد...قامت پدرم را مے بینم ڪه در چهارچوب در قرار گرفته...در چشمانش هیچ خشمے نمے بینم...ارامش چشمانش ارامم مے ڪند...نگاهے به مادرم مے اندازم ڪه ڪمے عقب تر از من ایستاده و مارا تماشا مے ڪند...هیچ کلامے بینمان رد و بدل نمے شود...سرم را پایین میگیرم مے خواهم به این سڪوت پایان بدهم ڪمے جلوتر مے روم ڪه پدر مرا بہ اغوش میڪشد و سرم را روے شانه اش میگذارد. سرش را نزدیک گوشم میبرد و ارام نجوا میڪند _بابا بگو من نبودم چه بلایے سرت اوردن... بغض به گلویم چنگ میزند...این مرد پدر من بود؟ مگر بر او چه گذشته بود؟ قطره اشکش روے گونه ام مینشیند و راه را براے جارے شدن اشکهایم باز مے ڪند...نمیخواهم گریه مرد ترین مرد زندگے را ببینم.. من چه ڪرده بودم با او... با صدایے گرفته از بغض مے گوید _نمیدونے چے ڪشیدم قشنگ بابا نمیدونے...نیمه جونم ڪردے به هق هق مے افتد شانه هایش میلرزند... بازوهایم را مے گیرد و مرا از خودش جدا مے ڪند...چقدر برایم سخت است جدا شدن از اغوش پر از امنیتش ...نمیتوانم چشمان به خون نشسته اش را ببینم...با دو دستش سرم را مے گیرد و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و عشق و ارامش را دوباره به وجودم باز مے گرداند... دستش را بہ پشتم میگذارد و مرا راهے خانه مے ڪند... ⚜بے تو هر لحظه مرا ⚜بیم فرو ریختن استـ! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
♦️بذار همسرت برات مردونگی کنه ✨ در راستای زن بودن و لطافت زنانه داشتن یه وقتایی اجازه بدین همسرتون مردانگی اش رو نشون بده واحساس برتری کنه. 👈اینجوری اولا اون احساس بهتر به زندگی خودتون بر میگرده و دوما اینکه غیر مستقیم جایگاه شما به عنوان ی بانوی لطیف و ظریف تثبیت میشه👇 مثلا یه وقتی همسرتون داره در مورد بحث های فنی صحبت می کنه. شما زود نپرین وسط بگین : "آره می دونم، منم بلدم و..." یه راهش اینه که انگار بلد نیستین گوش بدین و تایید کنین. میتونین آخراش بهش بگین : "ایول، چه چیزایی بلدی " بذارین احساس برتری کنن 👈احساس برتری از نظر قدرت ، اطلاعات و چیزهای مشابه در نبردها مثل احساس زیبایی در خانمهاست. البته بسته به موقعیت خیلی هم ندونم بازی در نیارین طوری تعادل رو برقرار کنین که در عین حال یه خانم با اطلاعات هم به نظر بیاین🌹🍃🌹 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر بین برنده شدن و شاد بودن مجبور به انتخاب شدی ، همیشه شادی را انتخاب کن چون شادبودن به صورت خودکار از تو یک برنده می سازد...! #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#فرمون (استعلام خلافی خودرو) 🚓پرداخت تک مرحله ای جرایم 🚓استعلام خلافی خودرو 🌀میدونی ماشینت چقدر می ارزه؟ اپلیکیشن فرمون را دانلود کنید 👇
1_73047241.apk
10.81M
🚓استعلام خلافی خودرو هوشمند با قابلیت نمایش دوربین های پلیس روی نقشه برای جلوگیری از جریمه شدن 😍👍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هفتم😍✋ #قسمت_3 ‌‌☆محنا☆ مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند... صداے پد
🍃 😍✋ امیر مهدی: _عجب فیلم هندے اےشد...! اهمیتے نمے دهم و به سمت اتاق مے روم... چادرم را از سر در مے اورم و روے تخت مے اندازم و لباسهایم را عوض مے ڪنم... روے صندلے مے نشینم و در اینه خودم را مے بینم چشمان غرق در شوق و ارامشم به وجد مے اوردم... خوشحال از این اتفاق موهایم را ڪه تا ڪمر میرسید را روے شانه هایم رهایشان مے ڪنم و باعشق شانه شان میزنم همه شان را به سمت چپم میریزم و شروع میڪنم به بافتنشان ... از جایم بلند مے شوم مے خواهم از اتاق خارج شوم ڪه صداے پدرمانعم مے شود...! بابا: _تو راه ڪه بودم اقاے احمدے زنگ زد و گفت برای امر خیر و این حرفا مزاحم شدم منم گفتم پشت تلفن جاش نیست بزار از نزدیک همو ببینیم بعد...! مامان: _نفهمیدی کین حالا؟ _چرا فهمیدم...گفتش که تو اونجا با محنا اشنا شده... دنیا دور سرم مے چرخد این یڪے را ڪجاے دلم بگذارم ... در نیمه باز را کامل میبندم نمیخواهم دیگر چیزے بشنوم چطور به خودش همچین جازه ای را داده؟! _پسره پررو... میگم چرا هرجا میرفتم میومد هرچیم میگفتم میگفت برحسب وظیفه اس که الان اینجام... یه وظیفه ای نشونت بدم جناب...!! حالا خوبه بدترین نوع رفتارو تو عمرم با اون بشر داشتمااا... عجب! به همین خیال باش اقای میرامینے...! چند تقه به در مے خورد... _بله...؟! امیرمهدی: _بیام داخل؟ _نه _باشه الان میام..! لجباز تر از من او بود یعنی من هرچه بودم او از من فراتر بود و هیچ وقت نمیشد حریفش شد...! _رفته بودے اونجا شوهر پیدا ڪنے ڪلڪ؟ و بعد قهقهه میزند... از رفتارش عصبانے مے شوم و مے گویم _امیرمهدی درست صحبت ڪنا نزار مامان و صدا ڪنم بیاد جمعت ڪنه... از جایم بلند مے شوم و درست روبرویش مے ایستم... با اینکه همسن بودیم اما قدش از من بلند تر بود و قد من به زور به شانه اس مے رسید...! _اوه اخمشو نگا...بیچاره پسره نمیدونه دل به چه بی اعصابے داده...یدونه از این اخم خفنات به اون مے رفتے عمرا اگه اسمتم به زبون میاورد چه برسه خواستگاری...! _اتفاقا از اون بدترش رو رفتم...تا جاییم که میتونستم مشغولش کردم تا یوقت توهم برش نداره...! _اما متاسفانه این ڪارات عڪس جواب داده و اون یه دل نه صد دل عاشقت شده...😂 _میرے بیرون یا خودم بندازمت بیرون؟! دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد و با خنده میگوید: امیرمهدی_اوه اوه من تسلیم...الان میرم ... به سمت در مے رود... هنوز کامل از اتاق خارج نشده که باز برمیگردد و میگوید: _راستے سوال طرح کردنی واسه خواستگارے منم صدا ڪن بیام ڪمڪ...! خنده شیطانے میکند و زبانش را برایم بیرون میاورد دیگر کم می اورم و مادرم را صدا میزنم: _مامان بیا اینوبیرونش کن... مـامـــان این را که میگویم در کسری از ثانیه نیست میشود انگار که هیچ وقت نبوده! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ به محض خروجش از اتاق در را مے بندم و از رفتنش نفسے راحت مے ڪشم...! به سمت پنجره اتاقم مے روم پرده هایش را ڪنار مے زنم .. امشب ماه ڪامل است و اسمان امشب روشن تر از هر شب است.! نور مهتاب به اتاق نیمہ تاریڪم را روشنایے زیبایے بخشیده باید ڪارے مے ڪردم نمیتوانستم همینطور دس دس ڪنم ... گوشے را از روے میز برمیدارم ...فڪرے به سرم مے زند... دنبال شماره اش مے گردم ... ڪمے بعد شماره را پیدا مے ڪنم! حالا باید ڪلمات را ڪنارهم بگذارم تا جمله اے را ڪه مے خواهم بدست بیاورم... چندین جمله تایپ شده را پاڪ مے ڪنم تا بالاخره جمله ے دلخواهم رامینویسم! (☆سلام...! شما من رو چے فرض ڪردید اقاے میرامینے؟؟! نڪنه اینم بر حسب وظیفتونه ڪه بیاید خواستگارے؟؟! خیلے محترمانه دارم بهتون میگم تجدید نظر ڪنید ... چون اگه بیاین اون جوابے رو ڪه دلخواهتونَ رو نمے شنوید جناب..😐) مردد میمانم ارسالش ڪنم یا نه... تا بالاخره ڪلمه ارسال را لمس مے ڪنم و پیام ارسال مے شود...به محض ارسال شدنش گوشے را به سمتے از تخت پرت مے ڪنم و خود بر روی تخت رها مے شوم... چه پیچ در پیچ شده است جریان زندگے ام... مادرم وارد اتاق مے شود و ارام روے تخت مے نشیند... مامان_خوابے قشنگم؟ دستم را از روی چشمم بر میدارم و لب میزنم _نه مامان_پس بلند شو یه چند جمله باهات حرف مادر دخترے دارم... _مے شنوم... مامان_نه دیگه اینطوری نمیشه... از دستانم میگیرد و بلندم میکند...روی تخت کنار خودش مینشاندم... مامان_بابات می گفت ... نمیگذارم حرفش را تمام ڪند ڪه مے گویم _میدونم چے گفت... _خب کار منم راحت کردی دختر...حالا بگو ببینم نظر خودت درموردش چیه... _مادر من الان حوصله این حرفارو ندارم بیخیالم شو مامان_ یعنے چے؟ _بزار بهتر بگم...یعنے اینڪه نه جوابم معلومه و مشخص...حالام بفرمایید... _مگه باتوعه؟ _مثل اینڪه مربوط به زندگی منه بعد اونوقت با من نیست؟ _به من دیگه مربوط نیست خودت میدونے و بابات...ولی گذشته از این خانواده محبے سه روز دیگه قراره بیان...این دیگه دسته منه و ڪارے نمیتونی بکنی...گفتم که فکراتو بکنے...ابرومو نبرے... مات و مبهوت خیره میشوم به او...از اتاقم بیرون مے رود و در را با شدت تمام مے ڪوبد...صداے مشاجره شان گوشم را مے ازارد... نور صفحه گوشے روے دیوار اتاق مے افتد...با سرعت به سمتش مے روم...حتما جواب داده... گوشی را دستم میگیرم و دنبال پیام ارسال شده از طرف او مے روم... روی نامش مے زنم و پیامش برایم باز مے شود...نمیتوانستم باور ڪنم انچه را که چشمانم مے دیدند... (سلام علیکم...اشتباه به سمع و نظرتون رسوندن...سوتفاهم نشه خانوم محترم اونے ڪه شما فڪر مے کنید من نیستم...) سریع تایپ مے ڪنم (پس اون ڪیه؟) یک دقیقه نمے ڪشد ڪه جواب مے دهد _محمدی...دیگه چیزی ازم نپرسید لطفا...به من مربوط نیست میخواهم گوشی را خاموش ڪنم که پیامے دیگر ارسال مے ڪند _فکر میکنم حالا که معلوم شد فرد مورد نظر کیه نظرتونم تغییر کنه... دیگر جوابے به او نمیدهم و میروم تا خودم را در خواب رها کنم بلکه کمے ارام گیرم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ سعے مے ڪنم لباسم را طورے انتخاب ڪنم ڪه چندان در چشم نباشد...این دو روز برایم به اندازه دوسال گذشت اصلا راضی به امدنشان نبودم و فقط بخاطر اصرارهاے مادرم است که قبول ڪرده ام...حتے ذره ای هم در این باره فڪر نڪرده ام ڪه اگر بیایند من چه بگویم... چادرے با زمینه گلبهے و گلهاے درشت رنگارنگ سر مے ڪنم...از چشمانم نارضایتے و اجبار میبارد... نگاهے به ساعت مے اندازم هنوز نیم ساعتے مانده به ان ساعت مقرر شده...نه اضطرابے دارم نه قلبم با تمام توان به دیوار سینه ام مے ڪوبد و نه خوشحالم... اصلا امدنشان برایم هیچ اهمیتے ندارد... سعے مے ڪنم فکر وخیال ذهن مشغولم را ساماندهے ڪنم ڪه صداے زنگ خانه مرا به واقعیت پرت مے ڪند... مادرم مے خواهد بہ سمت اتاق بیاید ڪه صداے امدن مهمان ها مانع از امدنش به اتاق میشود و من هم از خدا خواسته در را میبندم... به در تڪیه میدهم و نفس راحتے مے ڪشم...بهانه خوبے پیدا مے ڪنم ان هم اینڪه نیامدم چون اماده شدنم طول مے ڪشید... بشڪنے میزنم و روی تخت رها میشوم... دستانم را زیر سرم میگذارم و نگاهے به ساعت مے اندازم...زیر لب میگویم تا صحبتهایشان تمام شود و مرا بخوانند نیم ساعتے وقت دارم... چشمانم را میبندم و خود را فارق از هرچه فکر و خیال است مے ڪنم...چشمانم گرم نشده صداے مادرم را مے شنوم... هراسان از جایم بلند میشوم و نگاه اجمالے به خود در اینه مے اندازم...روسری کج معاوج شده ام را سامان میدهم و گوشه ای از چادرم را میگیرم و به سمت در مے روم... هنوز هم ارامم...این ارامش بیش از حدم نا ارامم مے ڪرد... زیر لب بسم اللهے میگویم و دستگیره در را مے فشارم... در را باز مے ڪنم و از اتاق خارج میشوم... اهمیتے به اطرافم نمے دهم... به سمت ان ها ڪه ایستادند بدون لحظه اے نگاه سلام مے ڪنم و کنار مادر مے روم... روے یڪ مبل تڪنفره ڪنار پدر مے نشینم... نیم نگاهے به ان دو نفر تازه امده مے اندازم...زنے مانتویے ڪه معلوم است به زور روسرے اش را جلو داده و از این وضع بیزار است و پسرے ڪه با او زمین تا اسمان فرق مے ڪند...یڪ لحظه شڪ مے ڪنم ڪه این زن مادر این پسر باشد... زیر لب غرلندے مے ڪنم و مے گویم _ڪسے ڪه نتونه خانواده خودشو جمع ڪنه مطمئنا تو جامعه هم ڪارے از پیش نمیتونه ببره... اما بعد از گفته ام پشیمان میشوم...من که انهارا نمیشناختم ڪه زود قضاوتشان ڪردم...اصلا مگر برایم مهم است؟ هرڪه باشند و هرچه باشند جوابم مشخص است نه... سعے مے ڪنم لبخند تصنعے بزنم... زیادے ساڪت بود...حرف زدنے هم ارام حرف مے زد طوری ڪه نه من مے شنیدم نه پدر... و من مهره اے بودم ڪه با میل مادرم به حرڪت در مے امد... مامان_محنا جان دخترم با اقای محبے برین ڪه حرفاتونو بزنین... بابا متوجه نا رضایتے ام مے شود...به چشمانش نگاه مے ڪنم ڪه با باز و بسته ڪردنشان میگوید بروم... از جایم برمیخیزم و بدون توجه به موقعیت او به سمت اتاق میروم... من چه حرفے با این بشر داشتم...از حرص دندانهایم را روے هم میسابم نگاه گذرایے به او مے اندازم و تعارف خشک و خالے به او میزنم و قبل از او وارد میشوم... به محض امدن در را پشت سرش مے بندد...بدون حرف روبروی من روے صندلے مے نشیند... گوشے ام را به بهانه دیدن ساعت روے ضبط صدا مے گذارم و بعد میگذارمش روی میز... لبخندے مے زند و در عرض چند ثانیه ان پسر سربه زیر و ساکت تغییر رویه میدهد... جورے در چشمانم زل میزند ڪه معذب میشوم...سرم را پایین میگیرم... نه من چیزے میگویم نه او...سنگینے نگاهش را حس مے ڪنم...میخواهم چیزی بگویم ڪه صندلے اش را جلوتر مے ڪشد و فاصله بینمان کمتر از یڪ قدم میشود...نفسم میگیرد...حالم بد میشود...دستانم میلرزند و دلم اشوب است... به نشانه اعتراض از جایم برمیخیزم و به سمت پنجره اتاق مے روم لبه پنجره را ڪمے باز مے ڪنم...همانطور ڪه چشم دوخته ام به بیرون از پنجره و پشتم به اوست میگویم... _خب شروع ڪنید لطفا... ڪه صدایش را درست در چند سانتے گوشم حس مے ڪنم _چشششم کوچولو جیغ خفیفے مے ڪشم و دستم را روے دهانم مے گذارم و با چشمانے از حدقه بیرون زده نگاهش مے ڪنم... این صدا و این اصطلاح برایم اشنا بود... زبانم از ترس بند مے اید ...من من کنان مے گویم... _ت..تو؟ دستش را جلو مے اورد تا روے صورتم بگذارد ڪه جیغ مے ڪشم... صداے پدرم از پذیرایے می امد بابا_دخترم؟ چیزی شده؟ ڪه محبے سریع جواب میدهد... سوسک دیدن اقاے صدیقے چشم دوخته به چشمانم... _گمشو عقب...چے از جونم میخوای؟ محبے_خودتو... دست میبرد و دکمه اول پیراهن یقه دیپلماتش را باز مے ڪند... ڪمے عقب مے رود و پشت مے ڪند به من و میگوید....! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر دنبال آرامش هستی با هر کسی درد دل نکن و همه چیز زندگیت را نگو وقایع زندگی تو مال خودت است پس پیش خودت نگهدار آرامش می خواهی با شخصی که مخالف توست زیاد بحث نکن به حرف هایی که می زند فقط گوش کن آرامش می خواهی همیشه از خودت و بقیه عصبانی نشو آرامش می خواهی با شخصی حرف بزن که ذهن و عقل ثروتمندی دارد آرامش می خواهی کتاب بخوان کتاب ها چیز هایی به ما می آموزند که عمری در ذهن ما سوالهایی بوده و پاسخ آنها در کتاب جستجو کن. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
AUD-20190609-WA0014.mp3
12.83M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی الهی امروز برای همه‌ پر از خیر و شادی و عشق باشه الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام می‌کنیم امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار می‌کنیم «زنده» چه زیباست نامِ تو 🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️ بریم یک‌روز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍 «یا حیّ» #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هشتم😍✋ #قسمت_3 سعے مے ڪنم لباسم را طورے انتخاب ڪنم ڪه چندان در چشم نباشد...
🌸🍃 بـِسـمـِ رَبِّ الـعِــشـق🌸🍃 🍃 😍✋ محبے: _چشماتو باز ڪن!تو قراره یه قربانے باشے چون من میخوام! سراغ خودش نمیرم چون اونطورے درد نمے ڪشه کسی که نباید،درد مے ڪشه و من اینو مے خوام میخوام دخترش جلو چشاش ذره ذره نابود شه دخترش ڪه نابود شه خودشم نیست میشه میشه مهره سوخته وقتے اون بلارو سرت اوردم میخواستم ببینم چقدر براش مهمےچقدر براش ارزش دارےڪه دیدم دست رو نقطه ضعفش گذاشتم...اصلا میدونے چن ساله به فڪر انتقامم؟ از همون سه سالگے همون زمانے که پدرمو جلو چشام ڪشت پدرم یه ضد انقلاب بود و فرارے و پدرت نقطه مقابل اون! بزرگ تر ڪه شدم مادرم یواش یواش همه چیزو برام روشن ڪرد و کینه و انتقام رو تو دلم پررنگ تر!بعد از مرگ بابام مامانم فامیلے هردومونو عوض ڪردیعنے تعجب نڪردے چرا من و مامانم فامیلیامون یڪیه؟ بر میگیرد و چند قدم به سمتم بر میداردپاهایم از شدت عصبانیت روے زمین ضرب مے گیرند! متوجه حرفهایش نبودم اصلا نفهمیدم چه شدضد انقلاب؟؟ مگر پدرم ڪه بود؟؟چرا تا بہ حال چیزے نگفته بود نزدیڪ تر مے شود دهانم را باز مے ڪنم مے خواهم داد بزنم ڪه: خم مے شود و انگشت اشاره اش را روی بینے اش مے گیرد و میگوید ساڪت باشم! با صدایے ارام مے گویم _ساڪت باشم تا تو ڪاراتو پیش ببری؟! محبے: _ساڪت باش چون مے خوام ادامہ شو بگم! دستش را عقب میبردوصندلےرامیکشد با یڪ قدم فاصله از من روبرویم میگذارد و رویش مینشیند تمام تنم میلرزدعرق سرد است ڪه از بدنم مے روددهانم تلخ است و سرم داغ! او دیگر ڪه بود ڪه روے زندگے ام اوار شدنمے خواهم ضعف و خالے شدنم را ببیندلبخندے مے زنم و مے گویم _ساڪت نشم چے میشه مثلا؟ _خیلے مشتاقےنه؟یه چشمه شو نشونت دادم،نکنه بازم میخواے... _ساکت شـو.. _فعلا اونے ڪه باید خفه شه تویے نه من! سرم را پایین مے اندازم و با ناخن هایم به جان دستم مے افتم انقدر محڪم دستم را مشت مے ڪنم ڪه رد ناخن ها بر کف دستم مے ماندنمے خواهم چهره نحسش را ببینم...به حرف مے اید _ادامہ داستان بمونہ واسہ جلسه بعدے عزیزم کلمه اخرش را از قصد ادا ڪرد _دهنتو ببند لبخند دندان نمایے مے زند و از جایش بلند مے شودنگاهے به خودش در اینه مے اندازد و دست میبرد و یڪے از اتڪلن هایم را برمیدارد و بہ گردنش مے زند دستے به موهایش مے کشد همانطور که مرا از اینه دید میزند میگوید _خیلے بهم میایمااا دیگر طاقت نمے اورم بلند مے شوم و دست لرزانم را به سمتش مے گیرم و مے گویم _برو بیرون...گمشو نفسم مے گیرد دست میبرم و روی گلویم میکشم بغض داشت خفه ام مے ڪرد! وارد داستانے شده بودم ڪه هیچ نقشے در بوجود امدنش نداشتم خیره به چشمانم مے شود و جدے مے گوید _فقط سریع نرے ڪف دست این برادرا بزارےاز من گفتن بودخود دانے...چون ڪارے مے ڪنم ڪه خودت بیاے التماسم (بیا منو بگیر) پاے بچه مردمو به این داستان باز نڪن! چیزے نمے گویم ڪه دوباره مے گوید _نشنیدم؟ برمیگردد سمتم در حالے ڪه دڪمه اخر پیراهنش را مے بندد لب میزند _مثل اینڪه تو هنوز باور نڪردے نه؟ دستش را روے هوا تڪان مے دهد و مے گوید _خوب به دل مادر زنم نشستمااا...اخه به این چهره نگاه ڪن جز پاڪے جز معصومے و سربه زیرے چیز دیگه اے مے بینے؟ _اره ڪینه،نفرت،خشم ازت زشت ترین ادمو ساخته _حیفہ تو ڪه دختر این پدرے _لطف ڪن هرچه زودتر از اتاقم برو بیرون _دِ نه دیگه یکاریو باید تموم ڪنم... به سمتم مے اید ڪه عقب مے روم دستش را به سمت گوشے ام مے برد قلبم درجا سنگوب مے ڪند...چطور متوجه آن شد؟سعے مے ڪنم خود را خونسرد نشان بدهم... نگاه معنا دارے به من مے اندازد و لب مے زند _اگه تو لیلے من خیلیم! اول میخواستم بگم پاڪش ڪنے اما حالا میزارم دست خودت یا میخوای بفرست و جریان و بدتر ڪن یا نه چرا اینجورے برداشت ڪنم؟! من چقدر خنگم حتما ضبط مے ڪنے تا هر وقت دلت برام تنگ شد صدامو گوش ڪنے به سمت در مے روم همانطور ڪه دستگیره در را مے فشارم مے گویم _نمیرے بیرون نه؟ لبخندکثیفےتحویلم میدهد: _خداحافظ در را باز مے ڪنم و از اتاق خارج مے شوم... پشت بندم او ارام و متین از اتاق بیرون مے اید... این تغییر رویه دادن هایش ان هم اینگونه حالم را بهم مے زد ⚜ڪسے از ظاهـڔ یڪ ڪوه حـالش را نمے فهمد ⚜بہ ظـاهِـڔ سـاڪتم در سینہ ام اتشفشان دارم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ به محض رفتنشان به اتاق مے روم و پناه میبرم به تخت...نه مادر میفهمید مرا نه پدر...به ڪه مے گفتم او امده تا نابودم ڪند مگر باورشان مے شد؟! چه باید مے ڪردم؟ لباسهایم را عوض مے ڪنم و از اتاق خارج مے شوم هردو غرق در صحبتند به سمتشان مے روم و با بغض رو مے ڪنم به پدرم و مے گویم _دیگه نمیخوام اینجا بیان بابا! مادرم سریع صدایش را بالا مےبرد و مےگوید: _چرا مثلا؟؟ پسر به اون اقایی...ماشاالله برورو هم که داشت همه چیشم ڪه عالےاخلاق داشت ایمان داشت..دیگه چے میخواے؟ دیگر تحمل ندارم روے زمین مے نشینم و مے گویم: _همه اینارو از ظاهرش فهمیدین؟ اون گرگه تو لباس میش! _بسه خوشے زده زیره دلت فڪر مے ڪنے تا عمر دارے همینجور برات خواستگار میاد اونم یڪےازیڪے بهتر به همین خیال باش! حرفهایش جگرم را اتش مے زند خودشان با دست خودشان مے خواهند بدبختم ڪنند در دلم مےگویم: _اره خوشے زده زیر دلم خنده عصبے مےڪنم و مے گویم _بابا شما یه چیزے بگو... _فاطمه جان محنا راست میگه...از ڪجا انقدر مطمئنے به خوب بودن طرف مادرم با این حرف از جایش بلند مے شود و به اتاق مے روددر را محڪم مے ڪوبد مے روم و جاے مادرم ڪنار پدر مے نشینم سرم را پایین میگیرم و لب میزنم _بابا زندگیه منه دیگه مگه نه؟ پس چرا به چیزے ڪه من مایل نیستم اینجور اصرار مے ڪنید؟ _اصرارے نیست دخترم...فقط مادرت یڪم مشتاق تره...در ضمن من هنوز ایشونو تایید نڪردم دستے به پشتم مےڪشد و مے گوید _نگران نباش...مامانت با من! همانطور ڪه بلند میشوم میگویم _چه شما تاییدش ڪنے یا نڪنے جواب من نَـــِ! دیگر منتظر جوابےنمےمانم. به اتاق پناه میبرم و از فرط خستگے با همان وچادر و لباس خوابم مے برد... بعد از نماز صبح دیگر خواب بہ چشمم نیامد تمام این ساعات را با خودم ڪلنجار رفتم تا وویس دیشب را برای پدر بگذارم یا نه... بالاخره تصمیمم را گرفتم...چادر نمازم را از روی سر برمیدارم و به سمت پذیرایے قدم برمیدارم... نگاهے به پذیرایے مے اندارم...همه چیز به هم ریخته و شلوغ است...سراغ اتاقش میروم... چند تقه به در میزنم...باید حالا ڪه همه خوابند جریان را برایش تعریف ڪنم... چند ثانیه ای منتظر میمانم اما صدایے نمیشنوم...نا امید راهے اتاقم میشوم ڪه صداے مادر مجابم میڪند تا بایستم... مامان_بابات قبل نماز صبح رفته... _چه بے سر صدا... مامان_اره منم متوجه نشده بودم وقتے پاشدم واسه نماز دیدم یه یادداشت گذاشته رو میز ناهارخوری... ناامید و بے هیچ حرفے میروم سمت اشپزخانه تا یادداشتے را ڪه گذاشته روے میز را بخوانم... بابا_سلام...بچه ها حلالم ڪنید دیشب نشد که بهتون بگم قراره فردا برم...فاطمه جان جانِ تو و جانِ بچه ها...مراقب محنا و امیرمهدی من باش... اگه از خانواده محبے هم خبرے شد منو بے خبر نزارین...خداحافظتون دلم میگیرد ...انگار ڪه قرار است دیگر نبینمش...هنوز نبودش به روزهم نڪشیده ڪه دلم برایش تنگ میشود...چرا حالا ڪه باید باشد و حرفهاے دخترکش را بشنود نیست... بیحال روے صندلے مے نشینم... نمیدانم چرا اما سوالے از مادرم میپرسم ڪه حتم دارم اوهم جوابش را نمیداند... _مامان نمیدونے بابا ڪجا رفت... مامان_وا این دیگه چه سوالیه رفته ماموریت _ میدونم میگم ڪجا رفته ماموریت مامان_والا بیست و چند ساله زنشم یبار نفهمیدم و نگفته ماموریتش چیه و ڪجا میره ماموریت... سوالهاے بے جواب زندگے ام ڪم بود، این هم اضافه شد :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ نگاه گذرایے به فهرست ڪتاب مے اندازم و شماره صفحه مورد نظرم را پیدا مے ڪنم و شروع میڪنم به خواندنش...قسمتهاے مهمش را هایلایتر مے ڪشم و یڪبار دیگر مےخوانم... هرچه سعے مےڪنم تا ڪلمات را بہ ذهنم بسپارم نمےشود... یڪبار دیگر از اول شروع میڪنم... میخوانم و خلاصه میڪنم اما در ذهنم نمے رود کتاب را رها مے ڪنم و سرم را بین دستانم میگیرم...از ان روز که پدر رفته یڪ هفتہ اے میگذرد و من روزها را بے هدف تر از قبل مےگذرانم...روال عادے زندگے ام به هم ریخته...نه به خودم میرسم نه به اتاق نه به درسهایم... دو روز هم به ڪلاس نرفتم و از جواب دادن به تماس های دوستانم هم طفره مےروم... غرغرهای مادرم هم از یڪ طرف...فقط خودم را سپرده ام به دست خواب بلڪه ڪمے ارامم ڪند... از صندلے جدا مےشوم و ڪمے به بدنم ڪش و غوص میدهم تا خستگے در ڪنم...به سمت اینه ڪه میروم چهره پژمرده و ژولیده ام را میبینم ڪه در اینه برایم دهن ڪجے مے ڪند... لب و لوچه ام را اویزان مےڪنم و اتاق را به مقصد اشپزخانه ترڪ مےڪنم... مامان_چه عجب از اون اتاق اومدی بیرون... همانطور ڪه لیوان اب را در ظرفشویے میگذارم،میگویم _مامان اصلا حال ندارم این جمله را ڪه نمے گویم شروع مےکند _چرا حال ندارے؟ بچت مریضه؟شوهرت غذا نداره؟ خونه ات وضعش خرابه؟ عزیزات مردن؟! از حرفهایش عصبے میشوم و میگویم: _عه مامان بسه دیگه...باشه از این به بعد دیگه حرفم نمیزنم دستم را روی دهانم میگذارم و میگویم _آه لالم لالم،کرم کرم! _بس ڪن،هی به روت نمیارم توام انگار نه انگاریه ذره دستمو بگیر...مثلا دخترےدختر باید شاداب باشه بگه بخنده نه مثل تو کز کنه تو اتاق فقط اخمُ تخم شب میری خوابه ظهر میری خوابه! صدایش را بالا میبرد: _چته تو دختر...محنای من اینجوری بود؟ با ڪے دارے لج مےڪنے؟با من ؟چون صلاحتو میخوام؟ ماتم میبرد از حرفهایش سعے مےڪنم چیزی نگویم از طرفے حق داشت،خیلی وقت است ڪه فراموشش کردم نه دستش را میگیرم نه ڪارے مےڪنم به سمتش مےروم و براے اینڪه ارامش ڪنم میگویم _شرمنده اونقدر درگیرخودم بودم...همه چے رو فراموش کردم انگار که اصلا مرا نمے بیند و صدایم را نمےشنود وسایل را جابه جا مےڪند دوباره به سمتش میروم و میگویم... _مامان! جوابے نمے دهدپاپیچش میشوم... از بغل صدایش میڪنم همراهش راه میروم صدایش میزنم اما انگار نه انگار... از روبرویش در مےایم و کلافه میگویم _عه مامــان! سرد جواب میدهد _بله _هووم؟‌ میگم که کاراے امروز با من...شما استراحت ڪن..نظرت؟ لبخند دندان نمایے میزنم و مے گوید _همیشه باید حرصم بدی تا یکارے ڪنے...! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📌 طرح توزیع اپلیکیشن "استعلام سود سهام عدالت" 1️⃣ کد ملیت رو وارد کن 2️⃣دکمه استعلام رو بزن ✅ همین! 🔔 دانلود سریع اپلیکیشن سهام عدالت 👇👇👇👇👇