eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_نهم😍✋ #قسمت_3 نگاهم را از سقف اتاق مےگیرم و دست راستم را به زیر سرم میبرم..
🍃 😍✋ همراهم را از زمین برمیدارم و در مخاطبین به دنبال نامش میگردم...! پیدایش مےڪنم،در کنار شماره همراهش علامتے از حساب تلگرام نمےبینم... حتما ندارد! ڪارم دشوار تر مےشود... لبم را میگزم و دستم را روے سرم میگذارم... حالا چه باید میکردم؟ فڪرے از گوشه ذهنم میگذرد... سریع خود را سرزنش میڪنم و لب میزنم _همینم مونده...!!!!!! براے اطمینان خاطر سرے هم بہ مخاطبان تلگرامم مےزنم پس از دو بار بالا و پایین ڪردن بالاخره اکانتش را پیدا مےڪنم و زیر لب خداروشڪرے میگویم و بدون لحظه اے مکث ان وویس سے و چند دقیقه اے را برایش ارسال مےڪنم و تا لحظه لود شدنش چشم از صفحه گوشے برنمیدارم...تا بالاخره تیڪے ڪہ گوشه سمت راست فایل نقش مےبندد،خیالم را راحت مےڪند... بدون کلمہ اے توضیح ان را رها مےڪنم و با خیال راحت پلڪهایم را روے هم میگذارم... همین ڪه قصد خواب مےڪنم،ذهنم جملات اخر محبے را برایم تڪرار مےڪند...ضربان قلبم شدت میگیرد! اگر بلایے سرش بیاورد چه؟ اصلا او از ڪجا مےخواهد بفهمد؟ دوباره پتو را روے سرم مے ڪشم و خواب را به چشمانم تلقین مےڪنم... اما دوباره در ذهنم جواب سوالم را مےدهم... نباید دست کم میگرفتمش... پتو را ڪنار میزنم و مے روم کلید برق را میزنم و روے صندلے جا میگیرم و براے ارامش دلم ساعتے قران مےخوانم... معبودم چه رازے چه حڪمتے در دانه به دانه ایه هایت نهفته است ڪه این چنین ارامش را به وجود ناارامم بازمیگرداند.. قران را میبندم و بوسه اے بر ان میزنم و روے میز مےگذارمش... به امید انڪه فایلے را ڪه برایش فرستاده ام را باز ڪرده...به سمت تخت مے روم و به روے همراهم خیمه میزنم... همین ڪه روشنش مےڪنم نامش را میبینم ڪه روے صفحه ام جا خشڪ ڪرده!! یعنے در این وقت شب بیدار است؟؟! لبخندے رضایت مندانه میزنم و سراغ پیامے ڪه فرستاده مےروم... تنها دو جمله بیشتر نبود،تعجب مےکنم... میرامینے: _سلام علیڪم،اینجا نمیشه چیزی گفت.برای فردا حتما به این ادرسے ڪه میفرستم بیاید،یاحق...! همین که قصد میڪنم کلمہ اے تایپ ڪنم،ادرسے را برایم ارسال مےڪند و ضمیمه اش میگوید میرامینے _سعے ڪنید ڪسے متوجه نشه...! _سلام ،چشم ممنون همراهم را خاموش مےڪنم و گوشه اے میگذارمش... در ذهنم ادرسے را ڪه داده بود را زیر و رو مےڪنم ... هر چه سعیم را مےڪنم مےبینم ڪه بے شباهت به ادرس بهشت زهرا نیست؟؟! _بهشت زهرا؟؟وسط هفته؟؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ دستہ گل هاے رز را روے نیمڪتے میگذارم و چادرم را روے سرم تنظیم مےڪنم... گل ها را بر میدارم و ادامه مسیر را مے روم... مسیرے ڪه ما بین شهادت و مرگ است. عده ای در ان سمت در خوابے عبدے مرده اند و عده اے ان طرف از ما مردگان بظاهر زنده،زنده ترند... شاید فاصله بینشان کمتر از دو متر باشد اما حال و هوایشان کاملا باهم متفاوت است و این را میشد براحتے تشخیص داد...به انجا ڪه میروم روحم احساس سنگینے میڪند... نفسم میگیرد... گوشه ای مےایستم و خیره به سنگ قبرها مےشوم... ازهر سن و سالے و هر تیپ و قیافه اے اینجا به خواب رفته اند،یڪے بر اثر بیمارے،یڪے پیری،یڪے تصادف،یڪے... یاد حرف هاے مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها مےافتم همان ها ڪه سنے از بودنشان در این دنیا میگذرد، همیشه مرگے بے درد و ارام مےخواهند... ان ادم خوب هایشان هم یا سره نماز مےروند یا در خواب...! اینها خوب است اما ڪافے نیست... ☆شهادت را کنار گذاشتیم و مرگے ارام مےطلبیم...! انان هرچقدر هم مرگشان با عزت باشد بالاخره مرده اند...اما شهدا چه‌؟ انان مرگے ارام و بدون درد طلب ڪردند و اینها در راه وصال معشوق هر دردے را به جان خریدند...اخرش چه شد؟ انها مردند و اینها زنده تر شدند... دیگر طاقت نمے اورم و انجا را به مقصد شهدا ترڪ مےڪنم،میخواهم به دلم بفهمانم ڪه چقدر فاصله است بین مردن و شهید شدن...مےخواهم بفهمانم ڪه باید دیر یا زود بند تعلقات را قیچے ڪند وگرنه اوهم روزے مانند بقیه خواهد مرد ادامه حرفم را میخورم...راهے قطعه عاشقان مےشوم...روح از بدنم جدا میشود...احساس پرواز مےڪنم از زمین جدا میشوم و راه اسمان را پیش میگیرم...راست میگویند ڪه اینجا قطعه اے از بهشت است یا نه اصلا اینجا خوده بهشت است...بهشت عاشقان مادرم زهرا... به سمت قطعه پنجاه و شش مے روم... ایستگاه صلواتے را مےگذرانم و به سمت مدفن شهداے گمنام مے روم... بند دسته گل ها را شل مےڪنم و شاخه گلے هدیه عاشقان بے نشان مےکنم... به ردیف اخر ڪه مے رسم بغضم مےشڪند و ڪنارے مےنشینم...روے کلمہ شهید دست میڪشم...چقدر غریبانه ارام گرفتے و غریبه اے چون مرا ارام مےڪنے! اصلا میدانے نقطه اشتراڪمان در چیست؟ هردو باختیم تو سرت را در راه عشق به حسین(ع) و من سره بازی دنیا دل باختم... تو را به بے نشانے مادرت قسم دستم را بگیر...دنیا عجیب به اغوش کشیده ست مرا... صداے قدم هاے ڪسے مرا از خلوت عاشقانه ام بیرون مےڪشد...!! سعے در پاڪ ڪردن اشکهایم مےڪند... زیر لب ایه ۸۷ سوره انبیا را میخوانم 🍃🌸(لا اله الاّ انت سبحانک انےکنت من الظالمین)🍃🌸 قدم هایش نزدیک تر مےشود...! از روے ڪنجڪاوے سرم را بلند مےڪنم تا ببینم ڪیست...!! یڪ ان یاد میرامینے میافتم ... از جایم برمیخیزم و چند شاخه گل باقیمانده را در دست میگیرم...!! همراهم را از کیف بیرون میڪشم و شماره اش را میگیرم... یڪ بوق ،دو بوق،سه بوق... حتما شماره ام افتاده! قطع میکنم و دیگر منتظر جواب نمے مانم... همینم مانده با او تلفنے هم حرف بزنم... مےخواهم بروم ڪه حضور ڪسے را در پشت سرم احساس مےڪنم...!! صدایش در گوشم میپیچد... اهمیتے نمیدهم که نزدیڪ تر مےشود... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 صدایش را نزدیڪ گوشم مےشنوم ڪه مےگوید میرامینے: _وقتے میاے اینجا دیگه تضمینے برای برگشتت نیست! همانطور ڪه برمیگردم لب میزنم _اگرم برگردے دلت جا میمونه! سلامے مے دهد و ارام قدم از قدم برمیدارد کلافه دستش را در جیب شلوارش فرو میبرد و مے گوید: _خانم صدیقے یه لحظه لطفا تشریف میارین؟ چند قدم جلوتر از من ایستاده و خیره روبرویش را مےنگرد... متعجب به سمتش مےروم ڪه مےگوید: _جایے به ذهنتون نمیرسه که بخوایم بریم...؟! نگاهے به اطرافش مے اندازد و مے گوید _اینجا مڪان مناسبے براے نشستن نیست! دستے به روے سر مے ڪشد و مےگوید _متوجه اید ڪه...! با سر حرفش را تایید مےڪنم... انگار ڪه منتظر حرفے از جانب من باشد ڪمے مکث مےڪند،اما بعد از مدتے حرڪت مےڪند و من به تبعیت از او پشت سرش راه میافتم... کمے میگذرد و سرجایش توقف مےڪند.. انگار که مردد مانده چه تصمیمے بگیرد. نگاهے به اطرافش مےاندازد و بعد سرش را به سمت من برمیگرداند...! به سمتم مے اید و لب میزند: _اگه براتون مقدوره میتونید در عین حال ڪه به ظاهر قدم میزنید در این باره صحبت کنیم؟؟! از اینکه چنین فڪرے ڪرده بود و شرایطم را میدانست خوشحال میشوم و میگویم _بله بفرمایید سر بحث را باز مےڪند و همراهش حرڪت مےڪنم... با نگاهے پرسشگرانه سر میچرخاند و کلافه میگوید: _من دقیق نفهمیدم این اقا کیه؟ اصلا چجوری اومد خواستگاری؟ چشمانم را به زمین مےدوزم و جواب میدهم: _مادرش خیلے به مادرم نزدیڪه... توے یه سری جلسات باهم اشنا میشن،مامانم همیشه تعریف خانومه رو میڪرد ،خب از طرفےهم حق داشتا اخه نقش ادم خوبارو بازی کردن و قشنگ یاد گرفته بود... رفته رفته روے رفتار و حرڪات مامانم تماما تاثیر گذاشت حرفهایے میزد ڪه بظاهر موافق نظرات اسلامه اما باطنا بدجور بودار بود! پدرمم از این زن اصلا خوشش نمےاومد و نمےخواست با ما رفت و امد داشته باشه بخاطر همین هم همیشه سر این موضوع باهم مشاجره داشتن تا اینکه همون خانم با حرفهاش اونم پشت تلفن پدرم رو قانع مےڪنه و پدرم براے حفظ ابروے مادرم به اومدنشون رضایت میده! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ دیگر سڪوت مےڪنم و چیزے نمےگویم... همین ڪہ چند ثانیه مےگذرد، مےخواهم ادامہ بدهم ڪه سڪوت زیادےاش مانع مےشود! نگاهے به او مےاندازم ڪه به مقابلش خیره شده ... احساس مےڪنم اصلا حرفهایم را نشنیده... براے همین هم رو مےڪنم به میرامینے و مےگویم _میبخشید؟ هراسان سرش را به سمتم مےگیرد وشرمنده مےگوید _خانم صدیقے میبخشید،اشتباه برداشت نڪنید یوقت! من کاملا حواسم به دونه دونه کلمات و حرفهایے بود ڪہ داشتید مےزدید،فقط داشتم تو ذهنم تجزیه تحلیل مےڪردم ببینم به ڪجا مےرسم ڪه دیدم باز یجای ڪار لنگ مےزنه... متعجب مےگویم: _دقیقا ڪجاش؟ ڪه لب میزند: _منظورم اینه ڪه از کجا معلوم این محبے یه ادم مریض نباشه ڪه شمارو دست انداخته؟ از حرفش جا میخورم... مگر او خودش در سفر همراهم نبود و ندید ڪه همین مریض چه بلایے بر سرم اورد؟ لب میزنم _یعنے میگید اشتباه گرفته منو؟ یا قصدش چیز دیگه ایه؟ میرامینے توقف مےڪند و سرس را رو به پایین مےگیرد و دست راستش را به پشت گردنش مےڪشد _منظورم اینه ڪہ باید پدرتون باشن و این مسئله رو روشن ڪنن واسه هممون...در ضمن شما هم این مسئله رو با ڪسے در میون نگذارید،چمیدونم مثلا دوستے،مادری‌... برمیگردد سمتم و برای ان ڪه حرفش را برایم بهتر جا بیاندازد میگوید _اگه اینجا میگم ڪه مادر فقط و فقط به این خاطره ڪه اگه متوجه بشن، ڪارے نمےڪنن،چون باور ندارن،طبق گفته های شما،فهمیدم ڪه خیلے قبولشون داره و همین کارو یکم کند میکنه،چون بدیاشونو نمیتونه دقیق و خوب ببینه و متوجه شه...از طرفے هم باید صبر ڪنیم پدرتون طے یڪ ماه اینده بیاد...حاجے میگفت...اعزامش یهویےشد... دهان باز مےڪند تا ادامه حرفش را بگوید ڪه وسط حرفش مےپرم و لب میزنم _اعزام؟ قلبم با شدت تمام درسینه مےکوبد.. نکند؟ دلم مےلرزد...دیگر توان برداشتن قدمے دیگر را ندارم... زبان در دهانم نمےچرخید تا بتوانم یڪ کلمہ را ادا ڪنم... چادرم را محڪم در دست مےگیرم و متعجب نظاره گره اطرافم میشوم... او هم بدون اینڪه لحظہ اے برگردد همانطور راهش را ادامه داده و مےرود... چندین متر ڪه دور تر مےشود...برمیگردد و متعجب نگاهم مےڪند انگار ڪه تازه متوجه نبودم شده به سمتم قدم برمیدارد... یعنے تمام احتمالاتم واقعے بودند؟ نمیخواهم باور ڪنم،نبودت را به سمتم مےاید و متعجب مےپرسد میرامینے_چیزے شده؟ ان شاءالله صحیح و سالم برمیگردن...نگران نباشین حرفهایش جگرم را به اتش مےڪشد،چه مےگفتند درباره پدرم؟ او رفته؟ چگونه باور ڪنم؟ جلو تر از او قدم برمیدارم و مےگویم _شما چے میگید واسه خودتون؟یعنے چے اعزام؟ یعنے چے ان شاءالله ڪه سالم برگرده؟ بغضم میگیرد با صدایے لرزان ادامہ میدهم _مگـہ بابام ڪجاست؟چرا هیشڪے جوابمو نمیده؟ _حالتون خوبه خانم صدیقے؟ توان جواب دادن به سوالش را ندارم،یعنے نمےدید جان دادنم را به سمت درختے مے روم و ان را تڪیه گاه خود قرار مےدهم... نفسهایم به شماره مے افتند و بغض در گلویمـ هر لحظه بزرگتر مےشود و راه نفسهایم را سد مےڪند به سمتم مے اید و مےگوید _مگه اطلاع نداشتین شما؟ کف دستش را به پیشانےاش مےزند و مےگوید شرمنده،اخه حاجے اون روز ڪه زنگ زد به پدرتون گفت ڪه ایندفه رو اطلاع بده و واقعیت هاروـروشن کم منم گفتم حتما دلیل نبودنشون رو مےدونید، شرمنده اشتباه ڪردم... سعے مےڪنم کنترل حال و اوضاعم را بر دست بگیرم و شرایط را ڪنترل ݣنم :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت🍃 #بخش_اول😍✋ #قسمت_1 🌸🍃﷽🍃🌸 برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خواب
قسمت اول رمان سهم من از بودنت👆👆👆 ضمن خوش امدگویی به تمام دوستانیکه تازه به جمع ما پیوستن لیست همه رمانها به بالای کانال سنجاق شده و نیز لینک قسمتها و پی دی اف رمانها در کانال ریپلای موجوده (سنجاق شده به بالای کانال ریپلای) 👇👇👇 @repelay
#پیشنهاد_دانلود📌 #تقویم_بصیرت یک تقویم کاملا دقیق و متفاوت 📌رکعت شمار و صلوات شمار 📌یک تقویم دقیق جهت برنامه ریزی 📌و قابلیت های بیشتر... سریع اپلیکشین زیر رادانلود کنید👇
4_5778430033462822248.apk
12.91M
اپلیکیشن #تقویم_بصیرت🗓 را دانلود کنید👌 لینک دانلود مستقیم اپلیکیشن👇 http://yon.ir/Basiratcln
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 👇 ‍ هیچ‌کدام از آن‌هایی که همسرت را با آن‌ها مقایسه می‌کنی هنوز با تو زندگی نکرده‌اند که نقاط ضعفشان را هم ببینی از دور، همه در زندگی‌شان قهرمانند اماقهرمان واقعی کسی است که با خوشی و ناخوشی هایت الان در کنارت زندگی می‌کند. هیچ وقت زندگی خودتو با هیچ کسی مقایسه نکن ❌ باطن زندگیت با ظاهر زندگی کسی مقایسه نکن❌ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✍💎 صبور باش آرى باز هم صبر ڪن آنچه برایت پیش مےآید و آنچه برایت رقم میخورد! به دست بزرگترین نویسندهٔ عالم ثبت شده! اوڪه بدون اِذنش حتّي برگي از درخت نمي‌افتد! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا