eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت🍃 #بخش_اول😍✋ #قسمت_1 🌸🍃﷽🍃🌸 برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خواب
قسمت اول رمان سهم من از بودنت👆👆👆 ضمن خوش امدگویی به تمام دوستانیکه تازه به جمع ما پیوستن لیست همه رمانها به بالای کانال سنجاق شده و نیز لینک قسمتها و پی دی اف رمانها در کانال ریپلای موجوده (سنجاق شده به بالای کانال ریپلای) 👇👇👇 @repelay
#پیشنهاد_دانلود📌 #تقویم_بصیرت یک تقویم کاملا دقیق و متفاوت 📌رکعت شمار و صلوات شمار 📌یک تقویم دقیق جهت برنامه ریزی 📌و قابلیت های بیشتر... سریع اپلیکشین زیر رادانلود کنید👇
4_5778430033462822248.apk
12.91M
اپلیکیشن #تقویم_بصیرت🗓 را دانلود کنید👌 لینک دانلود مستقیم اپلیکیشن👇 http://yon.ir/Basiratcln
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 👇 ‍ هیچ‌کدام از آن‌هایی که همسرت را با آن‌ها مقایسه می‌کنی هنوز با تو زندگی نکرده‌اند که نقاط ضعفشان را هم ببینی از دور، همه در زندگی‌شان قهرمانند اماقهرمان واقعی کسی است که با خوشی و ناخوشی هایت الان در کنارت زندگی می‌کند. هیچ وقت زندگی خودتو با هیچ کسی مقایسه نکن ❌ باطن زندگیت با ظاهر زندگی کسی مقایسه نکن❌ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✍💎 صبور باش آرى باز هم صبر ڪن آنچه برایت پیش مےآید و آنچه برایت رقم میخورد! به دست بزرگترین نویسندهٔ عالم ثبت شده! اوڪه بدون اِذنش حتّي برگي از درخت نمي‌افتد! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_یازدهم😍✋ #قسمت_2 دیگر سڪوت مےڪنم و چیزے نمےگویم... همین ڪہ چند ثانیه مےگذرد
🍃 😍✋ سعے مےڪنم ارام باشم،قدم هایم را یڪے پس از دیگرے جاے قدم هایش میگذارم... رو مےڪند به من مےپرسد میرامینے_جلسه بعدے رو تعیین ڪردید؟ _نه چطور؟ _اخه پدرتون اقای صدیقے به حاجے قبل از اعزام میگه،من دلم رضا نیست به اومد و رفت این خونواده،اگه اومدنم طول ڪشید،قول بده خودت برے برای تحقیق ولی هرچند احساس مےڪنم این ازدواج نباید سر بگیره... متعجب میگویم: _شما اینارو از ڪجا میدونید _راستش قبل از اینڪه بیام اینجا وویسے رو ڪه فرستادید رو به حاجے نشون دادم،اونم این حرفارو زد... خلاصه اینڪه پدرتونم قبل از رفتن خیلے نگران این موضوع بودن... فڪر مےڪنم یه چیزایے فهمیده باشه...البته یه احتماله! _میشه بگید پدرم الان دقیقا ڪجاست؟خواهش مےکنم نگاهے به چهره ام مےڪند،التماس را در عمق چشمانم مےبیند ڪہ بے هیچ ڪلامے ڪاملا جدے،مقابلم قرار مےگیرد و ارام لب میزند: _راستش پدرتون تو منطقه اے هستن ڪہ ڪاملا در محاصره دشمنه، و اینڪه تنها ڪسے ڪه به این مناطق از سوریه اشراف ڪامل داره،پدر شماست... الان هم متاسفانه ارتباطے با ما برقرار نڪردن ڪه بفهمیم نو چه وضعیتے هستن! قطره اشڪے روے گونه ام جا خشڪ مےڪند،دست میبرم و ارام چشمانم را پاڪ مےڪنم،نباید به همین زودے تسلیم مےشدم... باید باور ڪنم پدرم تنها براے من نیست، باید از این خودخواهے هاے بچگانه دست مےڪشیدم... برمیگردم به سالها قبل همان سالے ڪه مادرم هر سال بخاطرش نذر کرده و نذرے مےدهد،مادر مےگفت: تنها دو سال بیشتر نداشتے ڪه پدرت رفت و تنها من ماندم و شما... از دوری اش ان چنان تبے ڪردے ڪه به مرز تشنج رفتے و چند روزے در بیمارستان بسترے ات ڪردند... بے تابت شده بودم حالا مےفهمم محناے دوساله ات چه ڪشید از دورے و نبودت! مرا بابايے بارم اوردے و حالا رهایم ڪردی؟ نمیدانے بے تو نفس ڪشیدن برایم خوده مرگ است؟ دخترت اینجا بے خبر از تو جان مےدهد اخر! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ ارام به دنبالم مے امد و هر از گاهے هم نگاهش خیره به نقطه اے مےشد و ماتش مےبرد...نمیدانم داشتم چه میڪردم! نه زبانم دست خودم بود،نه حتے رفتارم...از گفته ام پشیمان مےشوم،نباید به همین زودے تمام ماجرا را برایش شرح میدادم،مگر یڪ دختر چقدر ظرفیت داشت؟ حالا خبر مفقود شدنش را ندادم ڪه این چنین اشفته و اواره دور خود مےچرخد! یڪ ساعت و نیم از امدنم به اینجا میگذرد و فڪر مےڪنم ڪه مرخصے ساعتے هم ڪه گرفته ام رو به اتمام باشد! به طرفش مےروم و از او خداحافظے مےڪنم و به سمت پارکینگ بیت المقدس مے روم، سویچ ماشین را از جیب شلوارم بیرون مےڪشم و در را باز مےڪنم،شیشه را ڪمے پایین مےدهم تا سر درحال انفجارم ڪمے باد بخورد... همین ڪه مےخواهم ماشین را روشن ڪنم صداے ڪوبیده شدن شیشه بغل توجهم را به ان سمت مےڪشد... از چادرے ڪه روے سر دارد متوجه مےشوم ڪہ صدیقے است! از ماشین بیرون مے ایم و به سمت صدیقے مےروم مےخواهم چیزی بگویم ڪه زودتر از من حرفش را مےزند صدیقے_اقاے میرامینے اومدم بگم ڪه محبے تهدیدم ڪرد ڪسے و خبر نڪنم... سرش را پایین مےگیرد و گوشه لبش را مےگزد و تن صدایش را پایین تر مے اورد و ادامه مےدهد صدیقے_ولے من... _شما چے؟ باخبرم ڪردید؟ این چه حرفیه صدیقے_نه ،خب اخه الان شما وارد این ماجرا شدید ممکنه به شمام اذیت و ازار برسونه،خواستم بگم اگه واقعا ممڪنه شما پیگیر این ماجرا نشید... ڪمے مڪث مےڪند و با صدایے لرزان ادامه مےدهد صدیقے_راستش من فڪرامو ڪردم،مشڪلے با ازدواج با اون ندارم، همین امروزم به مادرم میگم ڪه جلسه بعدے رو تعیین ڪنه! نفس عمیقے مےڪشد و سرش را به سمتے مےچرخاند و لب مےزند صدیقے_وقتے پاے پدرم در میونه پاے ارامشش پاے جونش...از همه چیم میگذرم،حتے شده زندگیم،حتے شده ارزوها و رویاهام،چون هدف تنها پدرم نیست بلڪہ اون ارمان ها و اهداف پدرمہ... حرفهایش ڪه تمام مےشود،او را مخاطب قرار مےدهم و مےگویم _خانم صدیقے لطفا از روے احساسات تصمیم نگیرید، شما اگه این پیشنهاد و بپذیرین در واقع ڪارهارو به نفع محبے پیش بردین،اونم همینو میخواد دیگه...از شما انتظار همچین تصمیمے نداشتم ولے با این تصمیمتون اون وارد زندگیتون میشه و میشه جزئے از خانواده شما و اونوقت راحت تر پدرتون رو از پا در میاره و سعے میڪنه از شما استفاده ڪنه و با لرزوندن دل پدرتون ،ایشون رو مجبور به ڪارهایے ڪنه ڪه خودش و سازمانش میخوان...متوجهین ڪه! سرش را بالا میگیرد و میگوید صدیقے_شما هم اگه تمایلے به بودن تو این ماجرا ندارید،خواهش میڪنم رودربایستے و بزارید ڪنار و از این ماجرا خودتونو بڪشید بیرون... بدون انڪه منتظر جوابم بماند خداحافظے مےڪند و از من دور میشود... چہ باید مےڪردم؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ همین ڪه مےرود سوار ماشین مےشوم و بهشت زهرا را به مقصد اداره ترڪ مےڪنم... تنها پنج دقیقہ مانده بود تا برسم ڪه همراهم زنڲ مےخورد... دست میبرم و همراهم را از جیب کت اویزان روے صندلے بیرون میڪشم و بے معطلے به سمت گوشم هدایتش مےڪنم _سلام علیڪم،بفرمایید جعفرے_علیڪم برارد و رحمه الله...ڪجایے عزیز _والا بیرونم چطور؟ جعفرے_یه سر بیا ناحیه ڪار واجب دارم... _الان بیام محمود جان؟ جعفرے_نه بزار هفته دیگه وقت کردے بیا... _باشه اقا،تا نیم ساعت دیگه اونجام...فعلا خداحافظ یاعلے جعفرے_علے یارت،یاحق ماشین را سمتے نگه میدارم و به اداره نیامدنم را خبر میدهم و راهے ناحیه مےشوم... در راه ڪمے هم میوه و خوراڪے براے سربازان مےگیرم... یڪ ان فڪرے به سرم مےزند... ماشین را یڪ خیابان انطرف تر نگه میدارم و چراق قوه را از داشبورد برمیدارم و راهے مقصد مےشوم قبل از اینڪہ به انجا برسم،گوشه اے مےایستم و شماره محمود را میگیرم... بدون انڪه لحظه اے بوق بخورد،سریع جواب میدهد جعفرے_جانم میعاد؟ اومدی؟ بگم بچه ها درو باز ڪنن ؟ _محمود بے سر و صدا بیسیم و یه چراغ قوه اے چیزی بردار بیا پشت ناحیه... جعفری_یاخدا،پشت ناحیه؟ _چیه؟ خب بیا سمت دیوار جنوبے...حله؟ جعفرے_نه منحله...من الان بیام اونجا چیکار؟ چیه میخوای نصف شبے جن شکار ڪنے؟ از حرفش خنده ام میگیرد و با خنده میگویم _هیچے فقط این سربازارو اب بندیشون ڪنم...ببینم تو چه وضعین! صداے قهقهه اش گوشم را ڪر مےڪند ،همراهم را ڪمے انطرف تر میگیرم و لب میزنم _تا چند دقیقہ دیگه اونجا منتظرتما! فقط ڪسے متوجه نشه جعفرے_نه نه خیالت راحت... از او خداحافظے مےڪنم و راهے منطقہ اے ڪه قرار گذاشتیم مےشویم... صداے شوخے و خنده سربازان باعث مےشود راحت تر روے برگ ها قدم برداریم و متوجه حضور ڪسے نشوند... جعفرے چراغ قوه اش را به دستم مے دهد و خود مشغول تڪان دادن شاخ و برگ درختان ان قسمت ڪه در شب خوف خاصے دارد،مےشود با گذشت چند ثانیه دیگر خبرے از خنده نبود، اصلا صدایے نمےامد... رو مےڪنم به محمود و مےگویم _الان وقت رقصه نوره محمود... دو چراغ قوه را روشن میڪنم و همراه او به سمت درختان مےاندازم و هر از چند گاهے به این سمت و ان سمت لابلاے درختان نور مےاندازم... رو میڪنم به محمود و لب میزنم _میگما،خبرے ازشون نیس،نڪنه سڪته زدن؟ محمود از ترس اینڪه صداے خنده اش به انجا نرود،دستش را روے دهان مےگذارد و با یڪ دست مشغول تڪان دادن مےشود... همین ڪه صداے بیسیم محمود بلند مےشود ،اشاره مےڪنم به عقب برود و خود یڪے از چراغ قوه ها را به دهان مےگیرم و با یک دستم شاخه ها را تڪان میدهم... محمود به سمتم مے اید و ریسه ڪنان مےگوید جعفرے_اب بندے اب بندے شدن میعاد،بسته بچه مردمو سڪته نده...نبودے ببینے چه لرزے داشت صداش... یڪے از چراغ ها را از دستم مےگیرد و مےگوید جعفرے_میگم همزمان یه صداهایے ام دربیاریم...فقط تورو جون هرڪے دوسدارے صداے حیوون میوون درنیارے تابلو شه؟ من هم لب میزنم _نه بابا خیالت تخت... همزمان با همه اینها صداهاے عجیب و مخوف راهم اضافه ڪردیم تا بیشتر حال و هوایشان را عوض ڪنیم و این جریان برایشان ملموس تر شود... صداے بحث سر اینڪه یڪ نفر برود تا ببیند اینجا چه خبر است،به گوشمان میرسد... یڪ ان صداے بیسیم محمود بلند میشود و التماس و ترس و لرز بچه ها باعث قهقهه بیشتر من و محمود میشود... +اقاے جعفرے اینجا یطوریه به جان خودم... جعفرے_نمیاد صدات یوسفے... دیگر خسته میشویم و براے اینڪه شورش در نیاید از همانجا داخل میشویم... با دیدنمان شوڪه میشوند...نمیدانستند بخندند یا بیایند و عوضش را در بیایند... :اف.رضوانے ‌ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ از ماشین پیاده مےشوم و ڪرایه را حساب مےڪنم و به سمت خانه مےروم و زنگ خانه را مےزنم... صداے مادرم در ایفون میپیچد و در را برایم باز مےڪند... همین ڪه پایم را داخل ساختمان مےگذارم،صداے زنگ همراهم بلند مےشود... بازهم شماره ای نااشنا! اهمیتے نمےدهم و راهے پله ها مےشوم... دوباره زنگ میزند، عجب گیرے داده، اهمیتے نمےدهم و رد تماس میکنم و به سمت خانه مےروم ڪہ پیامے ارسال مےشود...تپش هاے قلبم تند تر مےشود... باز یاد حرفهایش مےافتم...نڪند باخبر شده؟ روے یڪے از پله ها مے ایستم و همراهم را از کیف بیرون مےڪشم، پیام فرستاده شده را باز مےڪنم +حالا جواب منو نمیدے نه؟ دست میبرم تا کلمه ای تایپ ڪنم ڪه پیام دیگری میفرستد! +به نفعت بود جواب بدی! حالا ڪہ جواب ندادے منتظر عواقب قشنگشم باش،قشنگم... چیزے نمےگویم و همانجا همراهم را در حالت هواپیما مےگذارم و زیر لب مےگویم _هر غلطے میخواے بڪنے،بڪن... باید هرچه زودتر سیمکارتے دیگر تهیه مےڪردم ڪه نه بانام خودم باشد نه نام خانواده ام... به دیوار تڪیہ مےدهم و سر داغ ݣرده ام را به سمت بالا میگیرم... قبل از رسیدن من مادر برای استقبال از من در را باز مےڪند... به سمتش مےروم و سلام میدهم و جواب سلامم را به گرمے مےدهد... وارد خانه مےشوم و بدون توجه به حضور امیرمهدی به اتاق مےروم و مشغول تعویض لباسهایم مےشوم! اگر خبر رفتن پدر را به او میدادم دیگر چشمانش اینهمه برق و شوق را نداشت... تمام دردها را باید به دوش مےڪشیدم و خود باید راهے براے حل ڪردنشان پیدا مےڪردم...ڪم تڪلیفے نبود برایم... در نبود تو علاوه بر دختر بودن باید چند نقش دیگرا راهم مےپذیرفتم و سخت تر از همه اینها نقش بازے ڪردن جلوے مادر و امیرمهدے بود! چطور نگویم رفته اے؟ چطور نگویم،از ما گذشتے تا دشمن از خاڪمان گذر نڪند چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است... ⚜دلم ز گریه سبکبار می‌شود چه کنم؟!؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
معجزه سپاسگزاری یکی از ساده ترین و سریع ترین راه های تبدیلِ روحیه ی منفی به مثبت، قدرشناسی و شکرگزاری است. چیزهایی که می توانید بخاطرِ آن خدا را شکر کنید و قدردان باشید را یادداشت کنید. مانند نور خورشید و هوا، سقفی که بالای سرتان است، سلامتی تان، یک برنامه تلویزیونی خوب، یک فیلم یا آهنگ زیبا، دوستان و خانواده ی تان، همکارانتان و… یک دقیقه امتحان کنید و ببینید چه تاثیر خوبی بر احساستان خواهد داشت. با شکرگزاری و قدرشناسی از دنیای اطرافتان احساس فوق العاده ای پیدا می کنید و روحیه ی افرادی که از آنها قدرشناسی می کنید نیز عالی می شود. خودتان معجزه گر دنیای خودتان باشید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆