هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرارعاشقی مجنون ولیلی باخدا.mp3
10.81M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به تابستان خوش آمدید😊
به نام خداوند مهربان و مهرگسترم امروز را آغاز میکنیم
روزی نو، هفتهای جدید، ماهی جدید و فصلی خاص😍😊
بهار رو گفتیم باید عشق آغاز بشه و خردادِ زیبا رو اسمشو گذاشتم خردادِ عشق و اکنون وارد تیرماهِ خاص میشیم😍❤️
توی تیرماه باید عشق پخته بشه چون قراره مرداد و شهریور گلِ وجود ما شکفته بشه
قراره به کمال برسیم😊
چطوری؟
با یک سری تمرین در کنار هم
تیر ماه قضاوت نمیکنم، در همه موارد اظهار نظر هم نمیکنم😉👌
همین دو کار رو در کنار هم انجام میدیم و نتیجهی قشنگش توی مرداد وارد زندگیمون میشه♥️😊
بریم که امروزمونو خاص بسازیم تا کل فصلمون قشنگ بشه
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
باورسمی من همینم که هستم.mp3
10.42M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستویکم😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 دستانش را در هم قفل مےڪند و متفڪرانه چشم
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیست_و_یکم😍✋
#قسمت_2
مےخواهد برود ڪہ قدمے بلند به سمتش برمیدارم و از بازوے دست راستش محڪم مےگیرم و به سمت خود مےڪشانمش...
خیره نگاهم مےڪند و لب مےزند
محمدے_چیڪار مےڪنے؟
به سمت در مےروم و ان را مےبندم و رو به محمدے مےڪنم و مےگویم
_بیا پشین سرجات،باهات حرف دارم
محمدے_ولے من هیچ حرفے باهات ندارم
_بچه نشو میگم بیا بشین
به سمت صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار دارد مےرود و روے ان مےنشیند
به سمتش مےروم و دوستانه مےگویم
_برادر من تو دارے از بیرون قضیه نگاه مےکنے! بیجا و الڪے غیرتے شدے، گفتیم اشڪال نداره،فضولے ڪردے تو کامپیوتر سرگرد و دوربین همه رو برداشته،اون هیچے،الڪے تو پرونده و مسئله اے ڪہ بهت مربوط نیست دخالت ڪردی، اونم باز هیچے،بابا چرا به من بیچاره الڪے تهمت مےزنے و زود قضاوتم مےڪنے؟ ناسلامتے رفیق چندین و چند ساله ایم
پوزخندے مےزند و مےگوید
محمدے_اینارو میگے ڪہ خودتو تبرعه ڪنے؟ مغلطه نڪن برادر من...
_باشه پس خودت خواستے! نمیخواستم وارد این قضیه بشے ولی مث اینڪہ تا نشے روشن نمیشے...بزار اولش خیالتو راحت ڪنم،من به این خانمے ڪہ تو این عڪسه حتے یبارم به چشم همسر ایندم نگاش نکرده و نمےڪنم و همچین فڪرے هم درباره اش نڪردم،خودتم فڪرڪنم منو خوب بشناسے...
محمدے_اهااا پس این عڪسا چیه اون وقت؟ فهمیدم حتما فوتوشاپه و این حرفا
_خیر واقعیته...
چشمانش از تعجب چهارتا مےشود میخواهد چیزے بگوید ڪہ زودتر از او زبان مےگشایم و مےگویم
_ڪاره محبیه،همونے ڪہ قراره شڪار شه! اون وقتے فهمید وارد ماجرا شدم،میخواست مثلا منو با این عڪسایے ڪہ تو لحظه گرفته از صحنه به در کنه،ولے متاسفانه یا خوشبختانه موفق نمیشه...شنیدے ڪہ تو لحظه...
دیگر منتظر جوابے از جانب او نمےمانم و اتاق را ترڪ مےڪنم...
تا بخواهد حرف هایم را حلاجے ڪند و به نتجیه اے برسد و ذهن نا ارامش را ارام ڪند،چندے طول مےڪشد،براے همین تنهایش مےگذارم تا بالاخره پي به واقعیت ها ببرد...
مےروم تا بیسیم و ڪلت ڪمرے و بقیه وسیله هایم را بگیرم و بعد ان راهے خانه شوم...
ڪارم ڪہ تمام مےشود از سالن خارج مےشوم و راهے محوطه بیرونے مےشوم ڪہ محمدے صدایم مےزند
ڪنارے مےایستم و منتظر مےمانم تا به سمتم بیاید
خنده بر لب زنان با قدم هاے بلند به سمتم مےاید و همین ڪہ مےرسد، مرا به اغوش مےڪشد و لب مےزند
_شرمندتم میعاد،شرمنده...
از اغوشم جدایش مےڪنم و مےگویم
_مےبینم زود باورِمن روشن شده!
لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید
محمدے_تا ڪشیدن نقشه قتلتم پیش رفتم...!
خونسرد مےگویم:
_نه بابا؟!؟پس خدا بهم رحم ڪرده...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستویکم😍✋
#قسمت_3
خیره مےشوم به عقربه هاے ساعت و براے چند ثانیه اے ثانیه شمارش را دنبال مےڪنم،کلافه مےشوم و راه اشپزخانه را پیش مےگیرم و غر غر ڪنان مےگویم
_مامان ناهار اماده نشد؟
مادر خنده ڪنان به سمتم مےاید و مےگوید
مامان_عجبا،تازه ساعت یازده و نیمه،یه یه ساعت دیگه دندون رو جیگر بزار گشنه جان تا ناهار اماده شه...
_تیڪہ تیڪہ میشة ڪہ اونوقت...
لب و لوچه ام را اویزان مےڪنم و میروم تا ڪنار امیر مهدے بنشینم ڪہ مےگوید
مامان_تقصیر خودت نیستا،تقصیر باباته،از همون دو ماهگیت هر چے میومد دستش به خوردت میداد،دوماهه ڪہ بودے ساندیسو چنان مےخوردے بیا و ببین،تو عڪساتم هست...منم میگم مرد هے به بچه از این جور چیزا نده مگه گوش میڪرد...
امیر مهدے و من نمےگذاریم حرفهایش تمام شود ڪہ همزمان باهم صداے خنده و قهقهه مان ڪل خانه را برمیدارد،مادر هم حرفش را میخورد و ما را همراهے مےڪند...
بیشتر از دوهفته از نبودش مےگذشت و هنوز عادت نڪرده بودم...
نامش را ڪہ نمےاوردند،ته دلم خالے مےشد و سعے مےڪردم خود را به بےخیالے بزنم و خونسرد نشان بدهم... همین ڪه
مادر از خاطرات پدر مےگوید،سرتا پا گوش مےشوم و ڪلمہ به ڪلمہ گفته هایش را بر صفحہ دلم حڪ مےڪنم و روزها ڪہ دلتنگش مےشوم بارها و بارها مرورشان مےڪنم و حتے حسودے مےڪنم به مادرم،از اینڪہ بیشتر از من او را داشته،از اینڪہ به اندازه چند سال بیشتر از من از او خاطره دارد...
اما دقیق تر ڪہ مےشوم،فڪر مےڪنم اگر خاطره ها بیشتر باشد ،دلتنگے ها هم بیشتر مےشود..
بابایے جانم اصلا میدانے وقتے خاطره ڪم مےاورم چه مےڪنم؟
چشمانم را مےبندم و با تو رویاهایم را مےسازم،رویاهایے ساده،اما شیرین،تصور اینڪہ بعضے وقتها ڪہ خسته ام به دنبالم بیایے و مرا از دانشڪده به خانه برسانے!
تصور اینڪہ شبها از اینڪہ هستے و دارمت با خیالے اسوده چشم روے هم بگذارم و به خواب روم
تصور اینڪہ وقتے دلتنگ صدایت مےشوم،صدایت ڪنم و جواب بدهے!
تصور اینڪہ،شب تولدم یا شب هاے مهم دیگر در ڪنارم باشے...
من به اندازه خیلے از دختر ها ڪہ بابا دارند،بابا ندارم...
خاطره هایم با تو را در رویاها مےسازم،نه در واقعیت و این تلخ ترین واقعیت است برایم...
امیر مهدے ضربه اے به بازویم مےزند و مےگوید
امیرمهدے_ڪجا سیر مےڪنے؟
_رو ابرا...
در دل مےگویم: پیش بابا
نفس عمیقے مےڪشم و سعے مےڪنم حال و اوضاع خود را عادے نشان بدهم...
مادر همچنان ڪہ مقابل تلویزیون نشسته و خیار خورد مےڪند،دوباره شروع مےڪند و مےگوید
مامان_محنا
_جانم مامان
مامان_چنتا گوجه بشور بیا اینجا سالاد درست ڪنیم
چشمے مےگویم و از جایم بلند مےشوم و به اشپزخانه میروم و از یخچال چند گوجه بیرون مےڪشم و پس از شستنشان به سمت مادر مے روم و ڪنارش مےنشینم و مشغول نگینے خورد ڪردن گوجه ها مےشوم...
مادر همانطور ڪہ خیار هاے خورد شده را داخل ظرف مےریزد،نگاهے به چشمانم مےاندازد و لب میزند
مامان_ بچه ڪہ بودے هر
وقت مےرفتیم برات لباسے چیزے بگیریم،از جلوے مغازه هایے ڪہ لباساے دخترونه داشت ردمیشد،همش مےگفت: ڪے محناے مام بزرگ میشه،از این لباسا بپوشه،حالام ڪہ بزرگ شدےدرست حسابے نیس ڪہ یه دل سیر بچه ها شو ببینه...
سرم را پایین مےاندازم ڪہ امیر مهدے جو را عوض مےڪند و مےگوید
امیرمهدے_مامااان معلومه دلت براش تنگ شده ها،از اول صبح یه ریز دارے همش از بابا خاطره تعریف مےڪنے! احیانا از من و بابا و خودتون خاطره اے ندارین؟ ڪم ڪݥ دارم به این سر راهے بودنم یقین پیدا مےڪنما...
حرفش تمام نشده من و مادر از شدت خنده نقش زن مےشویم و او خیره فقط نگاهمان مےڪند...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
امیرمهدے_اماده اے اجے؟
همانطور ڪہ نڱاهے در اینہ مےاندازم،لب مےزنم...
_اره داداشے،الان میام...
یڪے از اسپرے ها را برمیدارم و مقدار ڪمے به روے روسرے ام مےزنم و از اتاق خارج مےشوم...
نگاهے به سرتا پاے امیرمهدے مےاندازم،پیراهنے لیمویے پوشیده بود با ڪت و شلوارے قهوه اے رنگ...
امیر مهدے متوجه نگاهم مےشود و لب مےزند
امیرمهدے_چیتو شدم؟
لبخند زنان مےگویم
_عااالے
مےخواهیم از خانه خارج شویم ڪہ مادر مےرسد و مےگوید
مامان_خوشتیپاے مامان،بدون من میرین بیرون؟
امیرمهدے ثانیه اے مڪث مےڪند و سپس جواب مےدهد
امیرمهدے_دیگه قول داده بودم ببرمش یجا،خواهر برادرے...
مادر ڪہ معلوم بود ناراحت شده،براے اینڪہ مانع رفتنمان نشود،مےگوید
مامان_باشه عزیزم برید خوش بگذره،منم سره راه بزارید خونه خاله معصومه
امیرمهدے_چشــــم،حتما،فقط اماده اید؟
مامان_اره پسرم امادم،بریم...
امیرمهدے_اَی اَی اَی،برنامه چیدین پس با خاله! بساط غیبتم براهه؟
میروم و ڪفشهاے قهوه اے رنگم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم و پا مےڪنم وـمنتظر راه افتادن مادر و امیر مهدے مےمانم...
همزمانـباهم پله ها را پایین مےرویم و به پارڪینگ مےرسیم...
امیر مهدے در جلو را براے مادر باز مےڪند و مادر مےنشیند و من هم در عقب را باز مےڪنم و سره جایم مےنشینم و اماده حرڪت مےشویم...
بالاخره به راه مےافتیم و چند دقیقه بعد هم مادر را مقابل درب خانه خاله معصومه پیاده مےڪنیم و به سمت مقصدے نا معلوم شروع به حرڪت مےڪنیم...
از اینڪہ سڪوت تمام ماشین را برداشته بود،ڪلافه مےشوم و مےگویم
_ااه امیرمهدے حرف ڪہ نمیزنے،نمےگےام منو دارے ڪجا مےبرے،حداقل ضبطو روشن ڪن..انقد با خودم حرف زدم مخم ارور داد!
بدون هیچ حرفے تنها لبخند موزیانه اے مےزند و دست میبرد تا ضبط را روشن ڪند...
چند اهنگ را رد مےڪند،تا اینڪہ بالاخره یڪے را انتخاب مےڪند ...
_داداش نڪنه خبریه؟
چیزے نمےگوید...
خود را به سمت وسط مےڪشانم و سر میبرم سمت گوشش و داد میزنم
_سمعڪ لازمے ایا برادرم؟بحمدلله شاهد از دست دادن گوشهاتونم شدیم...
اخمے مےڪند و در حالے ڪہ معلوم است دارد خنده اش را نگه مےدارد مےگوید...
امیرمهدے_جو نده الڪے،فقط دلم واسه عمم تنگ شده بود؟
_اهااا،دقیقا کدوم عمه؟
امیرمهدے_همون ڪہ اسمش ثریاس،چشاش همرنگه دریاس
_بسته امیر،خجالت بڪش
امیرمهدے_از ڪے؟ توو؟
سرے به نشانه تاسف برایش تڪان مےدهم و به سمت در مےروم و تڪیه ام را به صندلے مےدهم و ڪلافه مےپرسم...
_ڪجا میریم؟
امیرمهدے_یجا میریم دیگه...
_مثلا مےخواے از دلم دربیارے اره؟
امیرمهدے از اینه جلو نگاهم مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند
امیرمهدے_نـــع، من همچین برنامه اے نداشته و ندارم...
عصبےمےگویم
_پ مےخواے حرصمو دربیارے؟
امیرمهدے_آ باریڪلا،قربون ادم چیز فهم...
_نوبته مام میشه اقا امیر...
امیرمهدے_فعلا ڪہ دور دوره ماس
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستودوم 😍✋
#قسمت_2
بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان فرعے مےبرد و سمتے نگه مےدارد...
به سمتم سر مےچرخاند و لب مےزند
امیرمهدے_خـــب رسیدیم خواهر جان،پیاده شو...
متعجب نگاهے به اطرافم مےاندازم،اما چیزے نمے بینم،نه رستورانے،ڪافه اے و نه حتے پارڪے...
چشمانم را ریز مے ڪنم و رو به او مےگویم
_روـجدول قراره بشینیم نه؟
امیرمهدے_عجول جان، فقط پشتم راه بیافت،چیزے نگو...
سرے تڪان مےدهم و همراه او شروع مےڪنم به حرڪت...
با احتیاط سمت راستم را نگاهے مےاندازم و همراه امیرمهدے به ان طرف خیابان مےرویم...
ڪافہ اے ڪوچڪ درست مقابلمان قرار داشت...
همیشه از اینجور جاها بیزار بودم و نفرت داشتم،یڪ جور انرژے منفے داشتند برایم...
جاے من نبود...
امیرمهدے دو قدمے از من جلوتر بود،قدم هایم را ڪمے بلند تر برمیدارم تا به او برسم،به محض اینڪہ میرسم لب مےزنم
_نکنه مےخوایم بریم اینجا؟
امیرمهدی نیشخندے میزند و میگوید
امیرمهدے_وااای باورم نمیشه امروز خیلے باهوش شدیااا
اخمے مےڪنم وـجوابے نمیدهم و در عوض از قصد پشت او میروم و سعے مےڪنم طورے قدم بردارم ڪہ با برخورد جلوے ڪفشم به پاشنه ڪفشش،ڪفشش از پا در بیاید و نقشه ام عملے شود...
لبخندے زیرڪانه مےزنم و کفشمـرا نزدیڪ ڪفشش مےبرم و با نوڪ ڪفشم پاشنه ڪفشش را به سمت پایین مےڪشم و کفش از پایش در مےاید و نقشه ام عملے مےشودـ..
سعے مےڪنم جلوے خنده ام را بگیرم اما با دیدن قیافه درهمش من هم پقے میزنم زیر خنده و دستم را جلوے دهانم مےگیرم و چشم میدوزم به زمین
از حرڪت باز مےایستد و به سمتم مےاید
امیرمهدے_بپا نرے تو زمین،بامزه خان
خم مےشود و پایش را ڪفش فرو مےبرد و شروع به حرڪت ڪردن مےڪند
حین حرکت مےگوید
امیرمهدے_ڪافه دوستمه،خیلي اصرار ڪرد ڪہ بیام...منم گفتم یه روز با تو بیایم ببینیم چه خبره چه جوریه...
چشم مےچرخانم،تا تابلویے را ڪہ بالاے درش قرار گرفته را بخوانم...اما هر چه سعے مےڪنم بخوانمش نمےشود،این هم شد اسم؟ نه مےتوانے بخوانے اش نه مے دانے معنے اش چه مےشود...
ابرویے بالا مےاندازم و پشت بند امیرمهدے وارد مےشوم...
فضایش چندان فانتزے و ان چنانے نبود...کافے ای جمع و جور و دنج
میز و صندلے چوبے خام و همراه با ترڪیب کاغذ دیوارهایے و نسڪافه اے و شیرے...
میزهایش هم خود هرڪدام موزه اے بود براے خودش،به زیر شیشه اش پر بود از عکسها و شے هاے کوچک نوستالژے...
فضاے ڪافه اش بیشتر سنگین و مردانه بود...
نگاهم را از دیزاین و ترڪیباتش مےگیرم و به مشتریانش مےدوزم...
چند قدمے ڪہ از در فاصله مےگیریم،پسرے حدودا همسن و سال امیر مهدے به سمتمان مےاید و گرم از ما استقبال مےڪند و محترمانه به سمت یڪ میز دو نفره هدایتمان مےڪند...
صندلے ام را به سمت عقب مےڪشم و رویش جا مےگیرم...
امیر مهدے هم مقابلم مےنشیند و مےپرسد
_چطوره؟ مورد تایید حضرت علیه قرار گرفت؟
دهانم را ڪمے کج مےڪنم و ابرویے بالا مےدهم و مےگویم
_اِی بدڪ نیست...فضاش مردونه اس خیلے...
امیرمهدے_اها ببخشید ڪہ صورتے مورتے نیس...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ دوستش با سینے پر به سمتمان مےاید...
تعجب مےڪنم،تا انجا ڪہ من میدانم،باید خودمان چیزے انتخاب مےڪردیم و سفارش میدادیم،بعد...
اما اینجا؟
ابتدا بشقابے ڪہ تڪہ اے ڪیڪ وانیلے و شکلاتے دارد را مقابلم مےگذارد و لیوانے ڪہ نمیدانم محتواے داخلش چیست!
سینے را روے میز خالے مےڪند و مےرود...
به محض رفتنش موزیڪے ملایم پخش مےشود و فضا را ارامش بخش تر مےڪند...
همزمان با امیر مهدے مشغول خوردن مےشویم ڪہ در این بین،امیرمهدے دستے به داخل جیب ڪتش مےبرد و هدیه اے را بیرون مےڪشد...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#همسرانه
آقايان بدانند
همسرتان گاهی دچار نوسان خلق می شود. اشتباه اغلب آقایان این است که تلاش می کنند به هر شکل ممکن نوسان خلق همسرشان را از بین برده شرایط را به سرعت به حالت اولیه بازگردانند.
این کار اوضاع را بدتر می کند؛ به این دلیل که باید به طرف مقابل تان فرصت بدهید تا مشکل پیش آمده را هضم کند. این نوسان خلق نوعی حالت تدافعی است که زن ها به آن احتیاج دارند تا شرایط را سنجیده و از خود دفاع کنند.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
باخراب بودن
🍏سیبی درون یک جعبه
تمام سیبها را دور نمیریزند
اگر درمیان آدمها
یک نفر پیدا شدکه
قدر خوبیهایت راندانست
خوبیهایت
رابرای دیگران قطع نکن
وآن یک نفر
راکناربگذار
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
farmoon.zojfardiee-v5110.apk
10.81M
برای ثبت نام در طرح زوج و فرد جدید این اپ را دانلود و در سامانه ثبت نام کنید👆👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستودوم 😍✋ #قسمت_2 بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان ف
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_3
نگاهے به اطرافم مےاندازم و در یڪ چشم بهم زدن بدون هیچ تشڪر و حرف اضافه اے ان را دستش ڪش مےروم و مقابل چشمانم مےگیرم...
امیرمهدے_نوچ نوچ ڪادو ندیده...
سرم را به سمتش خم مےڪنم و ڪمے تڪانش مےدهم و مےپرسم
_حالا چے هست؟
امیرمهدے حالت گریه به چهره اش مےدهد و بالا را نگاه مےڪند و مےگوید
امیرمهدے_خدایا خودت بزار تو لیست اورژانسیا...
دست چپش را بالا مےبرد و روے دست راستش مےزند و مےگوید
امیرمهدے_بگو نونت کم بود،ابت کم بود،اینجا اوردنش چے بود!
اهمیتے به او نمےدهم و مشغول باز ڪردنش مےشوم...
با دیدن قاب گوشے،از شدت خوشحالے هینے مےگویم و دستم را روے دهانم مےگذارم و خیره مےشوم به امیر مهدے
_واااے امیر دستت درد نکنه
امیرمهدے هم دست به سینه مےگوید
امیرمهدے_خواهش مےشود،خواهر عجوله
🌸🌸🌸
براے اخرین بار خود را در اینه نگاه مےڪنم و چادرمـ را روے سرم مےاندازم و دستان یخ زده ام را در هم فرو میبرم و راهے پذیرایے مےشوم...
و اخرین چیزے ڪہ از او در خاطر دارم،مقابل چشمانم نمایان مےشود ...
به سمت اشپزخانه مےروم و همین ڪہ قصد مےڪنم جرعه اے اب بنوشم،صداے زنگ خانه بلند مےشود
چشم میدوزم به صفحه ایفون...
با دیدن چهره اش نه حس نفرت به من دست مےدهد و نه حتے چیز دیگرے ...
هیچ نمیدانم چه شد،قبول ڪردن امدنش..
فقط این را مےدانم،او را پذیرفتم تا از دست محبے رها شوم،تنها همین وگرنه هیچ حسے نسبت به او نداشته و ندارم...
صداهایشان نزدیڪ و نزدیڪ تر مےشود و دلم اشوب تر...
مردد مےمانم به اتاق بروم یا اینڪہ در همین جا بمانم...
تا اینڪہ بالاخره
با شنیدن صدایش،درجا سنگوب مےڪنم
او اینجا چه مےڪرد؟
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوسوم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
چشمانم را از او مےگیرم و به زمین مےدوزم،ضربان قلبم از استرش مدام بیشتر و بیشتر مےشد...
صداے لطیف زنانه اے مرا مےخواند،سر بلند مےڪنم و محو چهره مهربانش مےشوم...
+سلام عزیزم
نگاهے به مادر مےاندارم ڪہ چشم دوخته به ما...
تنها به دادن سلامے اڪتفا مےڪنم و ارام قدم از قدم برمیدارم و به سمت مادر مےروم...
دم در ایستاده،نمیدانم چرا داخل نمےشود!
برادرم به سمتش مےرود و محترمانه به سمت مبل ها هدایتش مےڪند...
همانطور ڪہ سرش را به زیر گرفته،ارام سلامے مےدهد و سبد گل را به دست مادرم مےدهد و مےرود ڪنار مادرش روے مبل سه نفره مےنشیند...
چادرم را در دست مچاله مےڪنم و تمام حرصم را در مشتهایم خالے مےڪنم...
راستش را بخواهید،یڪ جور عذاب وجدان گرفته ام...
من ڪہ جوابمـ ڪاملا واضح و مشخص است،اما براے رد شدن از مانع محبے وـمادرم باید این پیشنهاد را مےپذیرفتم...
باید دلم را همراه ڪسے ڪنم ڪہ ابدا نمےخواهمش!
حتے فڪر اینڪہ بخواهم شریڪ زندگے ڪسے شوم،حالم را بهم مےزد...
من ڪجا،این حرفها ڪجا...
اے ڪاش زمان به عقب برمیگشت و لال مےشدم و قبول نمےڪردم امدنشان را،اے ڪاش...
نفسهایم را با شدت از سینه بیرون مےدهم، و خیره مےشوم به پاهایم ڪہ یڪجا بند نمےشوند...
نگاه هاے سنگین مادر و پدرش را حس مےڪنم و سعے مےڪنم لبخندے تصنعے بزنم و خود را ارام نشان دهم،اما مگر میتوانم اتشفشان درونم را بروز ندهم...
چند دقیقہ از تعارف تڪہ پاره ڪردن ڪہ مےگذرد،بالاخره گرم صحبت مےشوند و بحث هاے اصلے را مےڪنند...
نگاهے به مقابلم مےاندازم،امیرمهدے دست به سینه پایش را روے پا انداخته بود و همراه با لبخندے موزیانه مرا نگاه مےڪرد،با دیدن رفتارش خنده ام مےگیرد و لبم را به دهان مےگیرم،تا تابلو نشود...
چند دقیقه اے از صحبت هاے ڪلیشہ ایشان ڪہ مےگذرد،تازه یادشان مےافتد اصلا براے چه به اینجا امده اند!
صداے مردانہ پدرش را ڪہ مےشنوم،دلم باز بودنش را طلب مےڪند...
سعے مےڪنم حضورش را حس ڪنم
اینڪہ پدر من هم اینجاست!
مےگویند براے حرف زدن برویم به اتاق ،سرم را بلند مےڪنم و خیره چشم میدوزم به جاے خالے ات،همانجایے ڪہ دفعہ قبل چشم دوختم به چشمانت و با باز و بسته ڪردنشان اجازه دادے بروم...
او از جایش برمےخیزد و منتظر بلند شدنم مےماند...
دستانم از شدت سرماے وجودم بے حس شده بودند...
چند ثانیه اے صبر مےڪنم و با توڪل بر خدا از جایم بلند مےشوم و ارام به سمت اتاق قدم برمیدارم و بدون اینڪہ به او نگاهے بیاندازم،ڪمے در را باز مےڪنم وتعارف مےڪنم
_بفرمایید
او نیز با دست اشاره مےڪند ڪہ اول من بروم...
محمدے_خواهش مےڪنم،بفرمایید،اول شما
قبل از او وارد اتاق مےشوم و منتظر امدنش مےمانم و دوباره تعارف مےزنم تا بنشیند...
از اینڪہ مدام باید تعارف مےزدم،احساس بدے داشتم...
انگار همه چیز دست و بالم را بسته باشد،نمےتوانستم خودم باشم،او هم نمےتوانست خودش باشد...
او مےنشیند و من پشت بند او روے صندلے ڪہ مقابل پنجره قرار دارد مےنشینم و چادرم را ڪمے بالا مےڪشم تا زیر پایم نرود.
دستانم را در هم قفل مےڪنم و به محض گذشت چند ثانیه نگاهم را به ساعت مےدوزم،باید سره بیست دقیقه تمامش مےڪردم،اگر بخواهد بیشتر از ان طول بڪشد،تحملش را ندارم.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوسوم😍✋
#قسمت_2
حدود دو دقیقه اے تنها چیزے ڪہ بینمان رد و بدل شد،سڪوت بود و سڪوت...
نه من قصد شروعش را داشتم و نه او...
ڪم ڪم پلڪهایم داشت سنگینـ مےشد ڪہ بالاخره قفل دهانش را باز ڪرد و ڪلمات را بر سرم فرو ریخت...
نیشخندے مےزند و مےگوید
محمدے_دیدم چیزے نمےگید،گفتم خودم شروع ڪنم...
زیر لب بفرماییدے مےگویم و او شروع مےڪند...هر سوالش مانند پتڪے اهنے بر سرمــ ڪوفته مےشد...
محمدے_خب،دوست دارین همسرتون چه ویژگے هایے داشته باشه؟
لبم را به دندان مےگیرم و براے اولین بار در عمرم به دنبال پاسخش مےڱردم...
اگر جوابش را ندهم ڪہ ابرویم مےرود،از هر گوشه و ڪنارے یڪ چیز به ذهنم مےرسد،همه شان را باهم ڪنار یڪدیگر مےگذارم و مےگویم
_متدین باشن،از اخلاق خوبے برخوردار باشن...اینا اولویته برام بقیه چندان مهم نیست...
از این سوال بچگانه اش عصبے مےشوم و همان را متقابلا از او مےپرسم و جواب مےدهد...
سعے مےڪنم وارد سوالات ڪلے شوم نه جزئے!
پرسیدن برایم راحت تر بود تا جواب دادن...
سخت بود جواب دادن به سوالاتے ڪہ هیچ گاه به جوابش فڪر نڪرده بودم و حالا مانده بودم چه بگویم...
یڪ جور از خود دلزده مےشوم...
احساس مےڪنم ڪہ او را به بازے گرفتہ ام و دارم با احساساتش بازے مےڪنم...
سوالهایمان ڪہ تمام مےشود،شخصیتش ڪمے برایم روشن تر مےشود،ادمے پیچیده بود ڪہ تحت تاثیر شرایط رفتار هایش هم تغییر مےڪرد،چند شخصیتے بودنش یڪ جور منزجرم مےڪرد و از بعضے جواب دادنهایش هم پے به زود قضاوت ڪردنهایش بردم...
در هر حال برایم مهم نیست ڪہ او چه شخصیتے دارد به این خاطر ڪہ مےخواهم همین امشب ڪار را تمام ڪنم...
یا مےرود از زندگے ام یا مےمانم در زندگے اش!
یڪ لحظه سرم را بالا مے اورم و براے لحظہ اے چشم در چشم مےشویم!
هول مےڪند و سرش را پایین مےاندازد و تا اخر جلسه همانطور مےماند...
لبخندے موزیانه مےزنم ڪہ مےپرسد
محمدے_بنظرتون چند درصد باهم تفاهم داشتیم؟
چشمانم از تعجب از حدقه بیرون مےزند
تفاهم؟؟؟
با یڪ جلسه؟؟؟ با یڪ ساعت؟؟؟
مگر مےشود؟
سریع لب برهم مےزنم و مےگویم
_تفاهم ڪہ الان مشخص نمیشه،اصلا اشتباه مےڪنن ڪساییه ڪه همون ابتداے زندگے میگن ما تفاهم داریم،یا نداریم،تفاهم چیزیه ڪہ تو طول زندگے مشخص میشه،ڪہ اغلب بعد پنج سال زندگے مشترڪ معلوم میشه افراد چقدر باهم تفاهم دارن نه الان با یڪ ساعت سوال و جواب...
محمدے_بله درسته،تا حالا این مقوله رو این طور ندیده بودم فڪر مےڪنم براے این جلسه دیگہ کافیه!
طورے حرف میزند انگار قرار است هر هفته با او ملاقات ڪنم و در این باره حرف بزنیم،براے همین هم بدون لحظه اے مڪث مےگویم
_بله،ڪافیه،البته مشخص نیست جلسه بعدے هم درڪار باشه یا نه!
محمدے_موافق این هستید ڪہ براے اشنایے و شناخت بیشتر،هفته اے یبار باهم ملاقاتے داشته باشیم؟
از این حرفش تعجب مےڪنم،انتظار همچین حرفے را از او نداشتم...
قاطع مےگویم
_خیر...
او هم بدون لحظہ اے مڪث مےگوید
محمدے_میشه دلیلشو بدونم...
سنگینے نگاهش را حس مےڪنم و سرم را پایین مےگیرم و لب مےزنم
_بله...راستش من ڪلا با این رفت و امدها به منظور شناخت بیشتر و این حرفا کاملااا مخالفم،چون این دیدار ها و ملاقات قبل از ازدواج نه تنها شناخت نمیاره بلڪہ وابستگے میاره،وابستگے ݣہ بیاد دیگه نمیتونے طرف مقابلت رو بشناسے چون چشمات خوابه و واقعیت رو نمیبینه...
سرم را بالا مےاورم مےخواهم عڪس العملش را ببینم...
تڪانے به پاهایش مےدهد و دستے به ڪتش مےڪشد و مےگوید
محمدے_بله اینم حرفیه...
چشم میدوزم به ساعت و مےخواهم غیر مستقیم به او بفهمانم ڪہ باید برود!
او هم مسیر نگاهم را دنبال مےڪند و بدون لحظہ اے مڪث مےگوید
محمدے_خانم صدیقے
جواب مےدهم
_بله
مےگوید:مےتونم یه چیزے بگم...
سرش را پایین مےاورد و دستانش را درهم قفل مےڪند و لب مےزند
انگار ڪہ مردد است،بین انڪہ حرفش را بزند یا نه
ارام لب مےزنم:بفرمایید
براحتے میشد لرزش را در صدایش حس ڪرد...
محمدے_تا ڪے میتونم منتظر خبرتون باشم،فردا خوبه؟ مادر زنگ بزنن
چقدر عجول است،حتے ۲۴ ساعت هم به من مهلت فڪر ڪردن به اینده ام را نمےدهد...
در دل شعرے را زمزمه مےڪنم و خنده ام مےگیرد
بیچــاره تر از عاشق بے صبر ڪجاست؟
متوجه خنده موزیانه من مےشود و مےپرسد
محمدے_چیزے شده؟
دستم را روے دهانم مےگذارم و همانطور ڪہ سعے در نگه داشتن خنده ام مےڪنم،مےگویم
_شرمنده، سو تفاهم نشه به یه چیز خنده دارے ڪہ اومد تو ذهنم خندیدم..
اهانے مےگوید و از جایش بلند مےشود و قصد رفتن مےڪند....
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوسوم 😍✋
#قسمت_3
☆میعاد☆
مامان:میعاد جان؟!
همانطور ڪہ ڪتم را به تن مےڪنم،لب مےزنم:
_جانم مامان
دوان دوان به سمتم قدم برمیدارد و لقمه اے را به سمتم مےگیرد و مےگوید
مامان_هیچے نخوردے عزیزه من،بیا بگیر،حداقل این یه لقمه رو بخور...
با عجله ڪفشهایم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم ومشغول پوشیدنشان مےشوم و مےگویم
_مامان بخدا دیرم شده...
خم مےشوم و پاشنه کفشم را بیرون مےدهم و از جایم بلند مےشوم و مےگویم
_مگه میشه این لقمه رو نخورد!
مادر لقمه را به دستم مےدهد و مےگوید
مامان_یادت نره شب زود بیاے،خواهرت اینا قراره بیانا!
_میوه شیرینے داریم؟
مامان_داریم ولی یه سرے چیزارو باید بگیرے ڪہ زنگ مےزنم بهت میگم...
_باشه پس،زودتر میام ڪہ اونارم تهیه ڪنم...
مےخواهم خم شوم ڪیفم را بردارم ڪہ او زودتر از من اقدام مےڪند و ان را برمیدارد و به دستم مےدهد...
_قربونت مامان،دستت درد نکنه...
مامان_وایسا ببینم
متعجب برمیگردم و لب میزنم:جانم
مامان_تو این سرما چرا چیزی نپوشیدے
_مامان توروخدا
مامان_اون شال گردنو ڪہ تازه برات بافتم و حداقل بنداز دور گردنت
_نمےخواد مادره من عزیزه من...
مامان_باشه،زد سرما خوردے و افتادے به فس فس،نگے نگفتے...
لبخندے مےزنم و از گونه هاے برامده اش مےگیرم و مےگویم
_قربون مامان قشنگم بشم ڪہ انقد به فڪره...
مامان_باشه حالا قربون صدقه نرو...برو تا دیرت نشده،برومنم به ڪارام به سرم
چشمے مےگویم و از او خداحافظے مےڪنم و از خانه خارج مےشوم...
☆★☆★☆
در ورودے را مےگذرانم و وارد محوطه مےشوم و در راه با چند نفر از سربازان سلام وـاحوالپرسے مےڪنم و به سمت سالنے ڪہ اتاقم در ان قرار داشت،مےروم...
پشت در اتاق ڪہ مےرسم،بوے تند و تلخے به جانم مےنشیند...
دستگیره در را مےفشارم و بسم الله گویان وارد مےشوم...
براے اولین بار محمدے را مےبینم ڪہ شاد و بشاش مقابلم بلند مےشود و گرم استقابل مےڪند...
محمدے_سلام علیڪم اقـــا میعــاد
_علیکم و رحمه اله،خوبے خوشے؟
محمدے_الحمدلله،عالی،شما خوبے؟
_شڪر ماام خوبیم...
لبخندے میزنم و مےگویم
_اووم چه به خوبے میاد واسه توعه؟
محمدے_عه خوبه؟ قابل نداره
_اره خوبه،خوشم اومد،اسمش چیه؟
محمدے_والا نمیدونم،میرم میبینم بهت مےگم
چشمے برهم مےزنم و مےگویم
_باشه،دستتم درد نکنه
محمدے_خواااهش مےڪنم
از لحن صدا و طرز رفتارش خنده ام مےگیرد،نه به ان روز نه به امروز،حتم داشتم خبرے شده ڪہ اینطور بشڪن مےزند ،براے همین هم مےپرسم
_خبریه بالام جان؟؟؟
پوزخندے مےزند و مےگوید
محمدے_بــــله
_اووو دیگه جدے شد
از جایم بلند مےشوم و به سمت صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار گرفته مےروم و روے ان مےنشینم...
دستانم را در هم فرو مےبرم و خیره مےشوم به چشمانش...
چشمانش برق خاصے داشتند،برق یڪ عشق
همان برقے ڪہ چشمانم از داشتنش محروم بود...
لبخند دندان نمایے مےزنم و مےگویم
_چیشدے،رفتے رو ابرا؟
دستے به پایم مےزنم و سرے تڪان مےدهم و مےگویم
_واویلا،باید به حاجے بگم یه ده روز واست مرخصے رد ڪنه،وضعت خیلے خرابه،پیوستے به عروجیان دیگه اره؟
لبخندش عمیق تر مےشود و مےگوید
محمدے_میعـــاد اروم،منو مسخره مےڪنے اره؟ ایشالا سرت بیاد اونموقع بهت میگم...
دستانم را بلند مےڪنم و سرم را بالا مےگیرم و مےگویم
_ایشالا ایشالا
محمدے شروع مےڪند به قهقهه زدن و کوبیدن به روے میز
_بالام اروم،خسارت نده بهمون فقط
دستے به روے دهان مےگذارد و ارام مےشود و شروع مےڪند
محمدے_دیشب یعنے عااالے بود میعاد عاالے،از بهترین شباے زندگیم بود...
_آخـــے،الهے
محمدے_مسخره مےڪنے؟
پوزخندے میزنم و مےگویم
_نه به جان خودت،فقط عمق احساسمو بیان ڪردم...
سرش را خم مےڪند و با لحنے ارام مےگوید
محمدے_میعاد واقعا فراتر از اون چیزے بود ڪہ فڪرشو مےڪردم،اصلاا انتظارشو نداشتم
ارنجم را روے میزش مےگذارم و چانه ام را روے ان قرار مےدهم و لب مےزنم
_خُـــب داره جالب مےشه،مےڱفتے...
محمدے_دارم برات فقط وایسا،مسخرم مےڪنے اره؟
_نه والا چه مسخره اے،حالا بگو ببینم فامیلیش چیه اومدن اداره واسه تحقیق ببینم با ڪے طرفم،حقیقتو نگم ڪہ در برن...
ابروهایش در هم مےرود و با دست به ارنجم مےزند و مےگوید
محمدے_صدیقے...
متعجب مےگویم
_همون صدیقے خودمون؟؟؟
محمدے_بـــله
نمیدانم چرا اما یڪ لحظه قلبم از ضربان مےایستد...چند ثانیه اے نمےزند...
این چشم ها و برقهایش بخاطر حضور او بود؟؟؟
باورم نمیشد ڪہ صدیقے جواب مثبت داده باشد،انهم در این وضعیت
در هر حال سعے مےڪنم چیزے نگویم و رفتارے نڪنم ڪہ باعث ناراحتے محمدے شود...
.
⚜انچـہ هرگز شرح نتوان ڪرد،
یعنے حال من...!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
از جنس آدمهایی نباشید که به وقت غم و نیاز یا زمان تنهایی به سمت احساس اطرافیانشان میروند و بعد ناخنک زدن به روح و روانشان، به کلی ناپدید میشوند! گویی که هیچوقت نبودهاند!
این سرک کشیدنهای گاه و بی گاه به خلوت آدمها خراشهای جبرانناپذیری به وجودشان میاندازد
هر از چندگاهی سرکی بکشید و احوال دلشان را بپرسید نه از سر نیاز، بلکه از روی محبت...
باور کنید همین "هستم بیادت ها" معجزه میکند.
یادتان باشد که این آدمها روزی عمرشان را برای حس و حال شما گذاشتند.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نقش خیال دوست.mp3
17.49M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااااااااام
💜یک سلام گرم
از.....................ته دل
به شما که عشق ...تودلاتونه
❤️مهربونی تو چشاتونه....
معرفت تو وجودتونه.....
صفا تو بودنتونه.......
💚وخنده رو لباتونه......
🌸☘صبحتون پرازشادی وبرکت
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
از تلخی های زندگی درس بگیریم(1).mp3
3.93M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوسوم 😍✋ #قسمت_3 ☆میعاد☆ مامان:میعاد جان؟! همانطور ڪہ ڪتم را به تن مےڪ
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_1
به محض رفتنشان چادرم را از سر باز مےڪنم و روے مبل مےاندازم و مےروم تا ابے بخورم...
صداے مادر را مےشنوم ڪہ درست پشت سرم ایستاده و منتظر مانده تا حرفے بزنم...
به سمتش برمیگردم و لب مےزنم
_بزارین این یه قلوب اب از گلوم بره پایین...
یڪ نفسه لیوان اب را سر مےڪشم و نفس نفس زنان مے گویم
_مامان
جان مامان
_بیا بریم یه لحظه اتاق
امیرمهدے سریع به حرف مے اید
امیرمهدے_من نامحرمم دیگه باشه محے!
نگاهے به او مےاندازم و مےگویم
_ای بابا،اصلا همین جا حرف مےزنیم
مادر مےرود و ڪنار امیر مهدے مےنشیند و من هم چند لحظه بعد به جمع دو نفره شان اضافه مےشوم...
پای چپم را روے پاے راستم مےاندازم و چشم مےدوزم به مادر
مامان_ خانواده معقولے داشت،خودشم بظاهر خوب بود...
امیرمهدے نیش خندے مےزند و مےگوید:البته،بظاااهر
مامان_خودت چے نظرت چیه؟
بغض به گلویم هجوم مےاورد،سرم را بالا مےگیرم و نفسے عمیق مےڪشم تا رفعش ڪنم...
مےخواهم بگویم از دردے ڪہ افتاده بجانم،از این عذاب وجدان لعنتے...
اینڪہ بخواهم در این موقعیت ڪسے را براے رفع مانع محبے انتخاب ڪنم،بدون هیچ علاقه و فڪرے،بے انصافے است...
مےخواهم هزار جور بهانه براے نپذیرفتنش بیاورم،اما دلم راضے نمےشود...نه اینڪہ علاقه اے به او داشته باشم ها نه...نمےخواستم اینطور بیرحمانه دلش را بشڪنم!
وقتے فهمیدم ڪہ اینقدر عجول است براے شنیدن جوابم، پے به علاقه اے ڪہ نسبت به من پیدا ڪرده بود،بردم...
انتخاب برایم سخت بود،یا باید او را مےپذیرفتم یا سرڪردن مابقے زندگے ام با دشمن خانواده ام را...
از طرفے هم دوست نداشتم او وارد این بازے شود...
او ڪسے را دوست داشت ڪہ هیچ وقت دوستش نخواهد داشت...
اصلا برای خودم نه، براے خودش نمےپذیرمش...
صداے امیرمهدے مرا از فڪر و خیال بیرون مےڪشد
امیرمهدے_چیشدے؟ عه عه دارے گریه مےڪنے؟
گرهے به ابروهایم مےاندازم و روبه مادر مےگویم
_مامـــان ببین من دارم گریه مےڪنم؟
مامان_عه بس ڪنید،شمام
رویم را از او میگیرم و مخاطبم را مادر قرار مےدهم و مےگویم
_مامان؟ اگه بگم نه بازم از دستم ناراحت مےشین؟
مادر نگاهے به چشمهاے پرشده از اشڪم ڪہ مےاندازد به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد و سرم را روے سینه اش مےگذارد و لب مےزند
_نه عزیزه دلم،اخه چرا باید ناراحت شم،فقط دلیلشو بگو!
چشمانم را ڪہ مےبندم،قطره هاے اشڪ از چشمانم سرازیر مےشوند،دست میبرم و روے گونه هایم مےڪشم و مےگویم
_بخاطر وضعیتے ڪہ الان دارم،نمےخوام ڪسے وارد زندگیم شه!
مرا از خود جدا مےڪند و با دو دست از بازوهایم مےگیرد و مےگوید
محنا
همانطور ڪہ سرم را پایین انداخته ام جواب مےدهم:بله
مےگوید: سرتو بگیر بالا
سرم را بالا مےاورم،اما نگاهش نمےڪنم
مادر اینا محڪݥ تر واژه ها را ادا مےڪند و مےگوید: تو چشمام نگاه ڪن...
طفره مےروم...
_با تواما محنا
زل مےزنم به چشمانش،دریاے چشمانش اتش چشمانم را خاموش مےڪند...
اینبار مےگوید
چه وضعیتے محنا؟ تو یه چیزایے رو میدونے و نمےخواے بگے اره؟
دوباره نبود پدر بر سرم اوار مےشود و دوباره پدر،دوباره نبودش،دوباره بغض پشت بغض،دوباره سڪوت...
سرم را پایین مےگیرم تا هجوم اشڪ ها را به چشمانم نبیند...بے اختیار چشمانم مےبارند،شانه هایم مےلرزند
مادر اینبار خود را به من نزدیڪ تر مےڪند و با دستش سرم را بالا مےبرد و عصبے مےگوید
چرا انقدر میریزی تو خودت ها؟؟ چرا چیزے نمےگے محنا چرا؟؟
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_2
دوباره در جوابش پناه میبرم به سڪوت پناه مےبرم به اشڪ...
مےخواهم زبان بڱشایم و بگویم اما دوباره واقعیت را در صدایم خفہ مےڪنم و زبان باز مےدارم از گفتنش...
سعے مےڪنم ڪنترل حرڪاتم را به دست بگیرم...
دست مےبرم و گیره روسرے ام را بیرون مےڪشم و سرم را باز مےڪنم و روسرے ام را به دست مےگیرم...
امیرمهدے سڪوت ڪرده بود و تنها نظاره مان مےڪرد...
مادر همانطور ڪہ از جایش بلند مےشود،مےگوید
_محنا جان بلند شو یه ابے به دست و روت بزن،بعد بشین قشنگ فڪراتو ڪن...
مےخواهم بگویم ڪہ من قبلا فڪرهایم را ڪرده ام اما نمےخواستم دوباره هم اعصاب او را خط خطے ڪنم و هم اعصاب خودم را...
سرے تڪان مےدهم و ارام از جایم بلند مےشوم و مےروم تا ابے به دست و صورتم بزنم...
یڪ مشت،دومشت،سه مشت،تمامے نداشت،جانه اتش گرفته ام با این چیزها ارام نمےشد...
صداے زنگ همراهم را ڪہ مےشنوم با قدم ها بلند خود را به اتاق مےرسانم و سریعا دایره سبزرنگ را لمس مےڪنم و به سمت گوشم مےبرم
سمانه_سلام بر قشنگم
لحن صدایم را شاداب مےڪنم و مےگویم
_سلااام عزیزم،خوبے؟
ای نفسے میره و میاد،شما خوبے؟
_خوبم،شڪر...چه خبر؟
سمانه_ما رو وللش خواااهر،شما چه خبررر؟ چےشد؟ مشترڪ مورد نظر پسند شد؟
نفس عمیقے مےڪشم و مےگویم
_با عرض پوزش باید خدمتتون عرض ڪنم،خیــر...
نمیگذارد ادامه حرفم را بزنم ڪہ مےگوید
_چـــے؟ خیـــر؟ یعنیاااا باید بزنم برے تو دیوار...
_بابا بزار حرفمو قشنگ بزنم بعد اظهار فضل کن...
سمانه_باشه،حالا بفرما...
_شارژت تموم نشه!
سمانه ڪلافه مےگوید_نه خیــر نمیشه،بگو دیگه،عهه
_مےخواستم بگم،خیر هنوز تصمیمے نگرفتم...
ڪہ تصمیم نگرفتے اره؟
_اَرره
سمانه_اینجورے نمیشه ازت حرف ڪشید،باید از نزدیڪ ببینمت...
نفسم را باشدت بیرون مےدهم و مےگویم
_خب پس،ڪارے ندارے؟
خیلے پررویے محے،دارم برات،فعلا،خداحافظ
_نه بابا؟؟ باشه خداحافظ...
تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به سمت تخت پرت مےڪنم و بجاے اینڪہ وسط تخت فرود بیاید از گوشه تخت به پایین مےافتد و همزمان با صداے فرود امدنش به زمین دست من هم بر سرم فرود مےاید...
به سمتش مےروم و با استرس ان را از جایش برمیدارم و روے تخت مےگذارمش و نفسے راحت مےڪشم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay