🌹
#سياستهای_همسرداری
🔹 یکی از بزرگترین مشکلات زوجین، نداشتن مهارتِ ارتباطی و کلامی هست. متاسفانه اکثر زن و شوهرها بلد نیستند چجوری با هم حرف بزنند!
🔸 مثلاً شما میتونید بجای اينكه به همسرتون بگید: «من مخالفم...!» بگید: «ممكنه حرف شما درست باشه، اما من نظر ديگهای دارم...»
✅ اين طرز صحبت، بيشتر روی همسر شما تاثير میذاره و اونو ترغیب میکنه به نظر شما توجه بیشتری کنه...
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
دوستان ما کانالها رو نه تایید ونه رد میکنیم بعضی کانالها به اسم مذهبی مطالب غیر مجاز میذارن خودتون دقت کنید لطفا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_سوم . 🔮از زبان مریم... . سوار اتوبوس شدیم و حرکت
🔮داستان🔮
.
#به_نام_خدای_مهدی
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت_چهارم
.
رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه..
از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت☺
تانک های وسط میدون دوکوهه
حسینیه حاج همت...
ساختمونهای دوکوهه...
همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم...
حس میکردم تو خوابم...
یه حس خوبی داشتم...
غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...
کم کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت...
داشتیم میرفتیم که زهرا گفت:
-مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم...
-باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم...
-باشه...یه عکسه دیگه همش😊
-زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟
-باز چی شده؟؟😯
-اون سه تا پسرا که شکلک در میاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن😐..ولش کن عکسو...بریم بعد نماز میگیریم...
-بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه😕
-نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...😑
-باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم 😐
.
.
🔮از زبان سهیل
یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟!
-فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل 😂
بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش
باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها😜
در حال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد...
برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ...
.
آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟!
-با مایی اخوی ؟!😯
-بله😐
-اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی😂😂
-لااله الا الله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میزنن...
-چشم حاج آقا😁
.
-ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما
-باشه..بریم...
-آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک😆
-نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟😨
-نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری 😂😂
.
-بچه ها؟!
-جان داش سهیل؟؟
-اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن...
-ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم 😂😂
-تو آدم نمیشی😑...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن
-رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه 😂
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔮داستان🔮
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
قسمت_پنجم
.
🔮از زبان مریم
روز دوم وارد فکه شدیم
از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...
محل پر کشیدن شهید آوینی...
خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم...
همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم...هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...
خیلی حس خوبی بود..
رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه....
راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه...
خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...
فکه ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه😢
رو خاک ها نشستیم...
راوی شروع کرد به حرف زدن:
بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...
.
.
🔮از زبان سهیل
شب رو تو اردوگاه خوابیدیم...تا نصف شب با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم...
-برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده...
پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم 😐
-بخوابین که نماز خواب نمونین
-نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا 😆
-منظورم نماز صبحه😐
-مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟!😂😂
-لا اله الا الله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین 😑شبتون بخیر
-شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن 😀😀
.
صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد..
.
-بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه
-بعد از ظهر هم برنامه داریم
-خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن...حالا یه بیابونو نریم...
-برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن.
-خدا شفاشون بده 😐
-خدا هممونو شفا بده ان شا الله
.
رسیدیم به فکه...
جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن...
-بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟
-نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید.
-خا...باشه.
.
اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن 😐
-خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو.
-حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن 😂😂
.
-خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیر مرده...
-بشینیم؟؟
-نه بابا شلوارامون خاکی میشه...
راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه.
.
-سهیل:چه کنیم بچه ها؟!
-من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیریم
-باشه .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#ادامه دارد
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔮#قسمت_ششم
.
#قلبم_برای_تو❤❤
از زبان مریم
بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم
از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم
اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم.
وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت..
هم حس و حالش هم منظرش...
هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. -زهرا:مریم بعضیا چه حال خوبی دارن -آره زهرا.بهشون غبطه میخورم😔
-و بعضیا هم چه بی شخصیتن 😑صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟!
-کیا هستن ؟!😯
-همون سه نفر دیگه 😐من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا -حتما فک کردن پیک نیکه 😑
-به اینا غبطه نمیخوری؟!😂
-چرا😐
.
.
🔮از زبان سهیل
روز دوم اردو شروع شد
بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلاییه
.
حسن: داش سهیل داریم میریم معدن طلاها
وحید: دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون😮
-اشکال نداره با بیل میکنیم 😂
-سهیل: حالا طلاهاش کجا هست؟! 😉
-حسن : ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه 😂
وحید:یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن..حالا چه مرگشونه نمیدونم؟😐
-فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره😂
-شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم😀
-راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟؟این چادریا که همه شبیه همن 😁
-عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه
یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن😂
حسن :-نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سید مهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟!😃😃
وحید: اون که دیوونست...ولش کن 😀😂
-اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟!
-فک کنم فرداش گم کنن😀مثلا میگن عاشق این بودم یا اینیکی؟!😯نه اون دیروزی چادرش براق تر بود 😂
-خلاصه عالمی دارن برا خودشونا😀
.
سهیل: بچه ها بریم پیش هم کاروانیا...زیاد دور نشیم
-حسن: آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست😉
وحید: بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا
-حسن:بدو بریم .
-سلام اخوی حاجی 😀
-سلام برادر
-حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا😆
-الان میدم به شما هم...بفرمایین
-این چیه؟؟😯آرد نخودچیه؟!😟بخوریمش؟!
-خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک
-این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه😑
به جای اینا دو تا کلوچه میدادی.
-این خاک فرق داره برادر.
-برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده.خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆
#تلنگر🍃🌺
به افراد عصبی که در خیابان به شما تنه می زنند راه بدهید تا عبور کنند
به رانندگان عصبانی و بی منطق که می خواهند از هر گوشه ای زودتر به مقصد برسند راه بدهید
به کسی که در خیابان به شما بی احترامی می کند بی اهمیت باشید
در برابر کسی که بی محابا به شما ناسزا می گوید سکوت کنید و محیط راه ترک کنید
در برابر کسی که کارهای وقیحانه خود را به شما نسبت می دهد کوتاه بیایید
در برابر کسی که مدام دروغ می گوید لبخند بزنید و بگذرید
در پی انتقام نباشید
چون انها به راحتی هر کاری که بخواهند را می کنند
به سادگی شما را وارد بازی های کثیف خود می کنند
با بی حیایی و فریاد و دریدگی شما را تا سطح خودشان پایین می کشند
یادتان باشد آنها همیشه حق به جانب هستند
وآدم سالم و باشرف از پس آنها برنمی آید
ضرب المثل باید با هر کسی مثل خودش بود را برای رسیدن به آرامش فراموش کنید
و از چنین افرادی فقط دور باشید و یقه تان را دست هر دیوانه ای ندهید چون به قول معرف مردم از دور دیوانه اصلی را تشخیص نمی دهند
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5942622467070624564.mp3
16.23M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سه شنبه تون آباد
🌼سلام
🌹در جیب هایت
🌸یک مشت امید بریز
☘از چوب لباسی
🌼چند رویا بردار
🌹روی گلدان زندگی ات
🌸آبی بپاش و کفش همت بپوش
🌷باقی درست خواهد شد
☘خورشید هست
🌼امید هست
🌸خدا هست
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گام اول موفقیت.mp3
6.68M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔮#قسمت_ششم . #قلبم_برای_تو❤❤ از زبان مریم بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم از طلائیه خ
🔮قسمت هفتم
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
.
به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم
مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود😁
صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم
.
-حسن: چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟
-سهیل: ها؟!هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده 😕دیشب یه خوابی دیدم -وحید: خیر باشه.حالا چی دیدی کلک؟😂
-سهیل : نمیدونم چجوری بگم😕اصن ولش
-حسن: بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی😑
-هیچی ...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در...
وحید: مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! 😂
-اگه گوش نمیدین نگم؟؟😐
حسن: وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه...
-وحید: خا بابا...تعریف کن😑
-من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن...لباس خاکی پوشیدن منتظر منن
-حسن:چی میگفتن؟؟
-عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو دعوت میکنیم...کی تورو راه داده بیای اینجا؟!؟...حق نداری پات رو تو شلمچه بزاری 😕
-حسن:فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل😄
-وحید:نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!😂
-سهیل:شما هم که همه چیو شوخی میگیرین😧
حسن:خب شوخی هست دیگه عزیز من...منم خواب میبینم هر شب بایه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها 😂
.
در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه...بدویید
.
تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد😨
عرق سردی رو پیشونیم نشست😳
با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن😪
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه
یه صحرا پر از خاک
تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم😞
همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن
وحید: داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که 😀
حسن:فک کنم اثرات خاک دیروزه ها.پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی😂
.
پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم...
دلم خیلی شکسته بود😔
.
رو کردم به بچه ها و گفتم:
امروز میخوام به حرف ها راوی گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید.
اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی😆
.
راوی داشت صحبت میکرد
اینجا شلمچه هست
اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست .
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔮داستان🔮
.
#به_نام_خدای_مهدی
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت_هشتم
.
راوی داشت صحبت میکرد
بچه ها اینجا شلمچه هست
اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن...
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست... اینجا همون جاییه که جوون های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن...
.
یهو دلم میلرزید...تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو زیر نظر دارن....کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار اشکام رو اروم اروم جاری کرد...
-وحید:داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟😯
-بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم😔
-خب پس...بزار تو حال خودش باشه...اصلا نمیخواد پاشه 😂
-گفتم ولم کنین 😔
-خا باشه...بی جنبه 😑
-شما برین سمت اتوبوس من خودم میام...
حرفهای راوی تموم شده بود و بچه های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن..
من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین تجربه میکردم رو تموم کنم...
تو حال خودم بودم...در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد😯
.
نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد...به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم😕
شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اسک میریخت...
میگفت حاج ابراهیم این رسمشه؟؟
سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟
.
اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت😕
نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه😔
دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود 😕...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم...
-داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟
آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!😂
-ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو😑
-خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده😀😀
-وحید😑
-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔮داستان🔮
.
#به_نام_خدای_مهدی
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت_نهم
.
وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕
ازش راه خوب بودن رو بپرسم...
راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..
حس عجیبی بود...
با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...
یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد 😕
.
دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔😔
.
اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
-بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂
-شایدم متاهل شده 😀😂😂😂
.
🔮از زبان مریم :
.
روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار.
وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن...
اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکار کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢
.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام وقت شما بخیر دوستان خیلیا میان پیویم درخواست میکنن رمانها رو کامل بهشون بفرستم لطفا اینکارو نکنید نمیتونم اگه قرار بود برای هرکس جداگانه رمان بفرستم پس چرا کانال زدم اگه میخواین فعالیت کانال ادامه داشته باشه خواهشا اصرار نکنید والا برخلاف میل باطنیم دیگه رمان تو کانال نمیذارم واینکه شما بهتر از من میدونید که همه کانالها روزی یک الی دو پارت بیشتر نمیزارن ولی من بخاطر درخواستهای مکرر شما روزی 6پارت میذارم واین واقعا سخت و وقت گیره پس لطفا همکاری کنید ممنون و متشکر🌺
🍃🌸
♦️چند ویژگی مردها که خانمها باید بدانند
▪️ مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود، پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند.
▪️ مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید، اگر رفتارتان مردانه است رفتارتان را تغییر دهید.
▪️ به او احترام بگذارید ،از او حرف شنوی داشته باشید...نه اینکه رامش باشید فقط خودرای و یک دنده نباشید.
▪️مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند.
▪️یکی از مهمترین علاقمندی های مردان شغلشان است؛پس شغلشان را زیر سوال نبرید.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ حتی به ۳ دقیقه هم نمی رسد، اما اندازه ۳ دهه به شما مطلب می آموزد!
این کلیپ عالی را ببینید و برای تمام دوستانتان ارسال کنید!
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_نهم . وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت دهم
.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم
-چی شده مریم؟!
-ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست
-خب بگو شاید بتونم کاری کنم 😕
-اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟!😯
-یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم
-خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
-نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو 😐
-میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
-نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا
.
.
.
🔮از زبان سهیل
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....😕
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم....
از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
.
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...
حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه...
.
چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...
یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم 😕 ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده...
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
.
🔮#قسمت_یازدهم
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت میکشیدم...اروم اروم سمت کلاسم رفتم...فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود...انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...اروم رفتم و آخر کلاس نشستم و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم😕
یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردم گوشیم شدم
.
.
تو حیاط دانشگاه بودم که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...
.
.
انگار که میان غریبه ها اشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
سلام...😊
سلام اخوی...بفرمایین؟!
اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...😕
-آهان...بله بله...خوبید شما؟؟☺
-ممنونم...
-خب کاری داشتید؟!
-نمیدونم چجوری بگم😕من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم😔
-ما که خوب نیستیم حاجی😕...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
.
-باشه باشه حتما...
.
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی استیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن...منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم...
.
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...
خواستم الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم سهیل کی رو میخوای گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟!😕
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...
دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...😊
.
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه ها اشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه ها فرم بسیج رو هم پر کردم
چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم...
به مسجد و هیات رفتن...به شوخی ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...
همه چیم عوض شده بود...شوخیام...دوستام...حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن..
یه روز تصمیم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...
راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
.
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...
آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕
.
سلام...😞
سلام..بفرمایین...😐
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔮قسمت دوازدهم
.
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...
آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕
.
سلام...😞
سلام..بفرمایین...😐
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔
-حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت بفرمایید...چیکار دارین؟!
-ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم😕 ...
نمیخواین حرفی بزنین؟!
چرا چرا...میخواستم بگم من....
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: -ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه...
.
بریم زهرا...
.
خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی فایده هست 😕😕
.
.
بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن...
من همونجا وایسادم و انگار دنیا سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم که دوستش گفت؟!مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه 😕
-زهرا تو اینا رو نمیشناسی😑...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم...اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم 😐
-واقعا؟!؟!
-اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن 😑
-اااااا این همونه...میگم چه آشناستا
و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...
.
با شنیدن این حرفها دلم خیلی شکست😔...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...به خدا میگفتم خدایا من که یه قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!😢
نکنه قراره تا آخر عمر تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم 😔
مگه نگفتی هرکس توبه کنه خریدارش میشی ؟!
.
.
🔮از زبان مریم
.
بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله...
.
-سلام مریم خانم
-سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟!
-بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده...
-خواستگار چیه 😨؟!
-یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر
-ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!
-عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
-میلاد؟!؟😯
-خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ !
🍃ﭘﯿﭽﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺷﮑﺴﺖ "
🍃ﺩﻭﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ"
🍃ﺳﺮﻋﺖ ﮔﯿﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻣﻨﻔﯽ "
🍃ﻭﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ "
🍃ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﺪﮐﯽ بنام "ﺍﺭﺍﺩﻩ"ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
🍃ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ"
🍃ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺍﻣﻴﺪ "
✅ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ
«ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ»نام دارد ...
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی دلت را خانه ما کن.mp3
9.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نام خالق بی همتا امروزمان را آغاز میکنیم
یک روزِ زیبا ، یک هدیهی زیبا اما ما چقدر قدردان این لحظات هستیم؟؟
بیاییم امروز و فقط امروز با خودمان عهد ببندیم متفاوت زندگی کنیم و متفاوت صحبت کنیم، همین یک روز میتواند روزهای قشنگی برامون بسازه😉❤️
من امروز در پناه عشق الهی هستم و عشق الهی در تمامِ سلولهای بدنم جاریست❤️
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️