eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ⚜دو ســال بـعـد⚜ محنا_اقا میعـاد؟ _جانه دلم حاج خانوم! صدایش از اتاق مےامد،امروز مهم ترین روز زندگے اش بود،روزے ڪہ قرار بود یڪے از جنایات صهیونیست را برملا ڪند،پس از شنیدن خبر شهادت پدرش مصمم تر شد تا راه پدرش را ادامه دهد...تمام این دو سال هم او ڪنارم بود در حل این نامعادله و هم من... با اینڪہ پروژه اش هنوز بطور ڪامل پایان نیافته بود،اما همین ڪہ طے دوسال انقدر خوب و دقیق ان را جلو برده بود،قابل تحسین بود...حتے بخاطرش چند ماهے به افغانستان سفر ڪردیم،تا از زبان تنها بازمانده از یڪے از زندان هاے اسرائیل حقایق برملا نشده را بشنویم... طے این دو سال چند بارهم مورد سوءقصد قرار گرفتیم ،اما خداراشڪر هردو جان سالم به در بردیم و حالا زمان روشن ڪردن حقایق فرا رسیده بود... دیشب را تا صبح خواب به چشمم نیامد،اضطراب و استرس وحشتناڪے به جانم افتاده... مدام در خانه قدم مےزنم و سعے در ارام ڪردن خودم مےڪنم،قلبم لحظه ارام نمےشود... مےترسم،نمیدانم چرا؟ اشفته به سمت اتاقمان قدم برمیدارم و چند تقه به در میزنم... محنا_بفرمایید اقا لبخندے تصنعے مےزنم و خیره مےشوم به تصویرش در اینه... _بانوے ماروو... لبخند نمکینے مےزند و با قدم هایے اهسته به سمت ڪمد مےرود و ڪلافه درش را باز مےڪند و مےگوید:اقا میعااد؟ _جانم محنا_ببین،هیچ کدوم از لباسام تنم نمیشه،چیڪار ڪنیم؟ خنده ڪنان به سمتش مےروم و مشغول وارسے لباسهایش مےشوم... نگاهے به لباس ها و بعد به محنا مےاندازم و به شوخے مےگویم:فسقل چه زود رشد ڪرده! دستے به روے شڪم برامده اش مےڪشد و ارام مےگوید:عه،اینجورے نگو... بالاخره عبایے سورمه اے رنگ از بین لباسها بیرون مےڪشم و مقابلش مےگیرم و لب مےزنم:این نسبت به گزینه هاے دیگه خیلے بهتره،تازه برامدگے شکمت رو هم چندان مشخص نمیڪنه! محنا_ولے من اینو با چادر میخوام بپوشمااا!‌ لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم:خب چه بهتر... نمیدانم چرا،اما امروز دوست داشتنے تر از همیشه شده بود... مےخواهم بروم ڪہ به سرم مےزند چیزے بگویم... ارام میخوانمش:محنا جان؟ محنا_جانم ؟ _پسرمون گشنش نشده؟ چشمڪے نثارم مےڪند و با لبخند مےگوید:چرا بابایے... _اے جااانم،پسرمون میدونه مامانشو چقد دوست دارم؟ با لحنے ڪودڪانه مےگوید:چقد بابایے؟ _دوبرابر بیشتر از قبل... چشمانش برق مےزنند،دوباره با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:چرا دوبرابر بابایے؟ چند قدم نزدیڪ تر مےشوم،همانطور ڪہ دستانش را در دستانم مےگیرم،خیره مےشوم به چشمانش و لب مےزنم:اخه قبل از تو یڪے شده بود همه دنیام،الان همون یڪے،شده دوتا،یعنے الان من به اندازه دو تا دنیا دوست دارم... سرش را به زیر مےگیرد و با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:بابایے،مامان میگه،ولے من بیشتر دوسش دارم... ابرویے بالا مےاندازم و دستم را بالا مےبرم و از چانه اش مےگیرم و سرش را بلند مےڪنم و مےپرسم:چجورے اونوقت؟ اینبار با صداے ارام و ظریفش مےگوید:اخه من به اندازه سه تامون دوست داریم... ناخوداگاه لبخندے روی لبانم مےنشیند... سرم را به طرف پیشانے اش پایین مےبرم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و مےگویم:نمیدونم براے خدا ڪجا یڪاره خوب ڪردم ڪہ تورو به من هدیه داد... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ روے مبل مےنشینم و منتظر محنا مےمانم،تا حاظر شود... بالاخره چند دقیقه بعد از اتاق بیرون مےاید... چادرش را باز مےڪند،تا روے سرش بیندازد ڪہ حالش بد مےشود و چادر را رها مےڪند و با قدم هاے بلند خود را به روشویے مے رساند... هراسان خود را به او مےرسانم،مدام در حال عوق زدن بود... نگران ڪمے پشتش را مالش مےدهم و ابے به صورتش مےزنم و ڪمک مےڪنم تا از انجا خارج شود... دستانش یخ ڪرده بود و مےلرزید... مےپرسم:محنا جان مگه نگفتے دیگه حالت تهوع ندارے؟ با بیحالے مےگوید:چرا،نمیدونم چرا باز اینجورے شدم... _اره،اخه الان شما تو پنج ماهے،دیگه نباید حالت تهوع داشته باشے،استرس ڪہ ندارے؟ همانطور ڪہ ڪمکش مےڪنم تا روے مبل بنشیند مےگوید:چرا دارم... _اے بابااا،مگه نگفتم اصلا بهش فڪر نکن،اینجورے هم خودتو اذیت ميڪنے،هم بچه رو... از او جدا مےشوم و به سمت اشپزخانه مےروم و برایش شیرعسلے درست مےڪنم و به سمتش برمیگردم... تڪانے به خود مےدهد و دستش را بالا مےاورد تا لیوان را بگیرد محنا_ممنونم،میعاد میعاد_ضربان قلبت خوبه؟ارومه؟ محنا_اره... مشغول سر ڪشیدن،محتواے لیوان مےشود... نیمے از شیر عسل در لیوان مےماند،مےگویم:عه چرا همشو نخوردے؟ سرے تڪان مےدهد و بیحال لب مےزند:نه دیگه نمیتونم،میترسم باز حالم بدشه... _اے باباا... به سمتش مےروم و دستانش را در دستم مےگیرم و نوازششان مےڪنم... _محنا جان،یه چیزے بگم؟ محنا_بفرمایید،اقا... چشم از او مےگیرم و لب مےزنم:میشه امروز نریم؟ اصلا دلم راضے نیست به رفتن...دیشب تا صبح نخوابیدم،همش استرس،همش ترس همین ڪہ حرفم تمام مےشود،مےگوید:میعاد جانم،الان دوساله واسه دارم لحظه شمارے میڪنم واسه این روز،دوساله از بهترین روزامون،از خوشیامون،از ارامشمون از امنیتمون زدیم تا این پرژوه کامل شه و حداقل به یه جایی برسه،اونوقت حالا ڪہ روز موعود رسیده،میگے نریم؟ بزار بریم تا این ماجرا ها تموم شه،تا هم عذاب وجدان من بخوابه هم براے یبارم ڪہ شده مثل بقیه زندگے ڪنیم،مثل بقیه بدون محافظ یا چیزے راحت هرجا ڪہ دلمون خواست بریم...اصلا شبا با خیال راحت بخوابیم... راست مےگفت،اما دلم رضا نبود به این رفتن...مےترسیدم،مےترسیدم از اینڪہ براے امروز فتنه اے چیده باشند و بخواهند مارا از هم بگیرند... محنا_میعاد؟ _جان میعاد محنا_نڪنه ترسیدے؟ بریده بریده مےگویم:نه...یعـ،یعــنے چراا،چراا ترسیدمـ.. به سمتم برمےگردد و با ارامش خیره مےشود به چشمانم و مےگوید: ترس؟؟؟از چے؟از راهے ڪہ اولش خدا بود و اخرشم خداست...مگه هدفمون و یادت رفته؟مگه هدفمون خدا و اسلام نبود؟ تو تڪمیل ڪردن این پروژه از دل و جون مایه گذاشتیم،هربار ڪہ خواستیم یه قسمتو بخششو بنویسیم پناه بردیم به خودش،دورکعت نماز خوندیم،ازش خواستیم ڪمڪمون ڪنه،ڪمڪمون ڪنه تا بتونیم یڪارے ڪرده باشیم براے اسلامش،براے نابودے دشمنش! مگه قول ندادیم تا پاے جونمون پاے این پروژه بمونیم،پس چیشد؟چرا حالا ڪہ همه چے تموم شده و اون لحظه رسیده مےخواے عقب بڪشے!ببین میعاد اینا همه فتنه هاے شیطانه ها...حواست هست؟اونه ڪہ داره مانع میندازه جلوے راهمون،اصلا گیریم اخرش خوش نباشه،اصلا گیریم جونه یڪیمون پاے این پروژه بره...مگه هدفمون جهاد تا سرحد مرگ نبود؟ پس چیشد؟نزار این مسائل مادے مانع رسیدن به هدفت بشه...یادت باشه باید پاے این پروژه خون ریخته بشه تا تڪمیل شه و مطمئن باش اگه اینطور نشه،یعنے یجاے ڪارمون مےلنگیده،یعنے یجا خطا ڪردیم،همیشه پاے همچین پروژه هایے خون چن نفر ریخته شده،تا شده یه پروژه ڪامل و بے عیب و نقص... با بغض مےگویم:چرا اینقدر راحت از رفتن مےگے هان؟ پس من چےمیشم؟ تو چرا فقط به خودت فڪر مےڪنے؟ یکارے نڪن ڪہ نزارم برے؟ پوزخندے مےزند و مےگوید:نزارے برم؟؟مثل اینڪہ خودتو نشناختے! نه تنها خودتو بلکه منم نشناختے،محض اطلاع باید بگم:من تا یه ڪاریو تا اخرش انجام ندم و به سرانجام نرسونمش،دست نمےڪشم... از جایش بلند مےشود و چادرش را سر مےڪند و به سمت ڪیفش ميرود و ان را برمیدارد و به سمت در حرڪت مےکند... سریع ڪت تڪم را از روے اویز برمیدارم و خود را به او میرسانم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا او را ببینم ڪہ بالاخره روے تاب پیدایش مےڪنم... با قدم هاے ارام به سمتش مےروم،از جایش بلند مےشوم و برایم لبخند مےزند... با لبخندے عمیق تر جوابش را مےدهم و مےگویم:نریم؟ همراهش را از ڪیف بیرون مےڪشد و مےگوید:بزار چنتا عڪس بگیریم بعد! _چشــم،چه عاالے... همراهش را به سمتم مےگیرد و مےگوید:بفرمایید اقایے! _از محنا خانوم تڪے بگیرم؟ متعجب مےگوید:هووم؟مگه من و تو داریم؟ نخیرر،باید تو عڪس هم مامان محنا باشه،هم باباا میعاااد... _اے جوونم به سمتش مےروم و ڪنارش روے صندلے تاب مےنشینم،چند عڪس به همراه هم مےگیریم! _محنا خانوم؟ محنا_جانم _میگم نریم؟ محنا_عجله داریااا،یکم صبرڪن،میریم... سرے تڪان مےدهم و مشغول حرف زدن مےشویم... در عرض چند دقیقه اسمان مےگیرد و شروع مےڪند به باریدن... سرش را خم مےڪند و چشم ميدوزد به شڪم برامده اش و ارام مےگوید:‌اقا میعاد؟میگم ما هنوز واسه این گل پسرمون اسم انتخاب نڪردیما؟ لبخندے از سر شوق مےزنم و مےگویم:اسم؟اخ الهے ڪہ من قربونش بشم... محنا_خدانکنه بابایے _راستشو بخواے من چن روزه دارم روے اسم مهدیار فڪر مےڪنم... چنبار این نام را تڪرار مےڪند محنا_قشنگه،یعنے یاره مهدے دیگه؟ با باز و بسته ڪردن چشمم حرفش را تایید مےڪنم و با لبخند مےگویم:ان شاءالله ڪہ از یاراے امام زمان میشه!ما ڪہ لیاقتشو نداشتیم،اما سعے خودمونو مےڪنیم،یه سرباز تربیت ڪنیم براے سپاهش... محنا دستے به شڪم برامده اش مےڪشد و ان را مخاطب قرار مےدهد و مادرانه مےگوید:جانه دلم،مےشنوے بابایے چے میگه؟مهدیاره مامان؟ با شوق لبخندے ميزند و رو به من ميگوید:مثل اینڪہ داره تایید مےڪنه،چون منو بسته به لگد... نمیدانم چرا،اما با وجود اینڪہ ڪنارم است، دلم برایش تنگ مےشود... بالاخره قصد رفتن مےڪنیم... تمام مسیر را با احتیاط تمام رانندگے مےڪردم،از قصد ارام مےرفتم،تا بیشتر ڪنارم باشد،تا بیشتر داشته باشمش... محنا شیشه ماشین را پایین مےدهد و دستش را از ماشین بیرون مےبرد و زیره باران مےگیرد و ارام لب مےزند:میعاد جان _جانه دلم خانووم؟ محنا_خدا ڪنه مهدیارم شبیه تو بشه... باخنده مےپرسم:شبیه من؟چرا؟ محنا_اونوقت دوتا میعاد دارم...واااے یعنے میشه؟ میشه مثل باباش بشه؟ دوباره ترس به جانم مےافتد،احساس مےڪنم،ڪسے درحال تعقیب ڪردن ماست... از شیشه بغل نگاهے به پشت سرم مےاندازم... موتورش را به سمت محنا ڪج مےڪند... سرعتم را بیشتر مےڪنم... محنا از ڪارم تعجب مےڪند... مےپرسد:چیشده؟ نگاه گذرایے به او مےاندازم و با صداے بلند مےگویم:شیشه رو بده بالا... تنها دستش را داخل مےاورد،ان مرد موتور سوار دوباره به ما مےرسد... هرچه از سمت خود ڪلید بالارفتن شیشه اش را مےفشارم،ڪار نمےڪند...عصبے مےشوم و محڪم روے ڪلید مےکوبم و اینبار داد مےزنم:میگم شیشه رو بده بالااااا... محنا چشمانش مےلرزند،با دستان لرزانش کلید را مےفشارد و شیشه را بالا مےدهد... خیره مےشود به روبرو... سرعتم به صدو بیست مےرسد،انقدر تند مےروم،ڪہ لحظه اے هراس برم مےدارد... نگاهے به اطرافم مےاندازم،خبرے از او نبود... یڪ ان به ما مےرسد و نگاهے به محنا مےاندازد و سرعتش را بیشتر مےڪند و مانند صاعقه از ڪنارمان مےگذرد... نفس عمیقے مےڪشم و سرعتم را ڪم مےڪنم... جدے روبه محنا مےگویم:دیدے چیزے شد،چشماتو ببند،باشه؟ خیره مےشود،در چشمانم... دلم براے چشمان مضطربش مےرود... چشم از او مےگیرم و جدے تر مےگویم:چرا چیزے نمےگے؟باشه؟ با صدایے بغض الود مےگوید:باشه... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
قسمتهای اخر غروب تقدیم نگاه مهربونتون میگردد 🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‍ 🌹 "چگونه نرنجیم و نرنجانیم؟!" 🔹آنچه رخ داده توصیف نمایید، نه اینکه ارزیابی یا قضاوت کنید. 🔸به جای گفتن: «هرگز مراقب بچه‌ها نیستی!» بگویید: «بنظر می‌رسد امروز من فقط باید به دنبال بچه‌ها باشم» 🔹مراقب باشید واضح صحبت کنید و انتظار نداشته باشید که شریکتان ذهن‌تان را بخواند. 🔸همیشه سعی کنید مودب و سپاسگزار باشید و هرگز همسرتان را سرزنش نکنید. 🔹از عبارت‌های «لطفا»، «ممنون می‌شوم اگر...» و... استفاده کنید. 🔸همیشه از همسرتان تشکر کنید و مراقب باشید هرگز جملاتتان رنگ طعنه نداشته باشد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
مسیر زندگی یک طناب باریک است که اگر نتوانید بین عقل و قلبتان تعادل برقرار کنیدسقوط شما حتمی است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلودوم #قسمت_3 از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا ا
❤️ چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهمان مےشوند و دورادور از ما مراقبت مےڪنند... تمام مسیر را با هماهنگے هم حرڪت مےڪردیم،سرعتم را ڪم ڪرده بودم تا بهتر در دسترسشان باشم... ترافیڪ سنگین نبود،اما ازدیاد ماشین ها باعث فاصله بینمان مےشد... یڪ چشمم به محنا بود چشم دیگرم به اینه... محنا_باز چیشده دوباره؟؟ ڪلافه مےگویم:یعنے نمیدونے؟خانومه عزیزه من،چجوری بگم اونا حتے اب خوردنمون زیر نظر دارن،اونوقت تو انتظار دارے از همایش به این مهمے بےخبر باشن! سرش را ڪمے عقب مےدهد و چشمانش را مےبندد... محنا_چقد مونده تا برسیم؟ _سه دقیقه محنا_خداڪنه زودتر برسیم،دارم کلافه مےشم... _استرس ڪہ ندارے؟ محنا_نه اتفاقا،خیلے ارومم... _این اروم بودنت،منو مےترسونه! ریز ميخنددو دیگر چیزے نمےگوید... بیسیم به صدا در مےاید:حاجے،الان یڪے از بچه ها تو پارڪینگ مستقر شده،با ارامش ڪامل به سمت تالار حرڪت ڪنید... محنا نفس راحتے مےڪشد و زیر لب خدارا شڪر مےڪند و ارام چشمانش را مےبندد... _چه بارونے گرفته... محنا_اره...میعاد _جانم محنا_دیشب یه خوابے دیدم... سڪوت مےڪند،مےگویم:چه خوابے؟خیر باشہ... چشم از خیابان مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانہ غرق در شوقش... خنده ڪنان مےگویم:مث اینڪہ خیره... لبخند دلبرانه اے مےزند و با شوق مےگوید:ارره _خب،حالا نمیگے چه خوابے بود؟ یڪ لحظه خیره مےشود در چشمانم و بعد سربه زیر مےگیرد و ارام اما با شوق مےگوید:خوابه شهادت... یڪ ان حواسم پرت مےشود،ڪنترل ماشین را از دست مےدهم و ماشین به لاین دیگر منحرف مےشود... محنا هراسان از دسته بالاے سرش مےگیرد و دست دیگرش را روے دهانش مےگذارد... صداے بوق ممتد ماشین ها گوشم را ازار مےدهد... لحظه اے هول مےڪنم،اما بالاخره در ڪسرے از ثانیه دوباره ڪنترل ماشین را به دست مےگیرم... محنا نفس نفس زنان دستے به روے سرش مےگذارد و ارام لب میزند:به خیر گذشت... به محض راه افتادنمان صداے بیسیم بلند مےشود،ترس در صدایش موج مےزد:حاجے،چےشد؟اتفاقے افتاد؟ سرد جواب مےدهم:نه،بیاین... قلبم لحظه اے از تپش هاے پشت سرهمش سر باز نمےزند... محنا_چرا یهو اینجورے ڪردے... چیزے نمےگویم وتنها خیره مےشوم به ماشین ها و خیابان... شهادت؟خوابش را دیده بود؟ سرد مےگویم:خوابه زن چپه! دوباره بغض به گلویم حمله ور مےشود،اخر در این موقعیت این حرفها چه بود ڪہ او مےزد... خنده ڪنان مےگوید:ولے من،براے یبارم شده مےخوام ثابت ڪنم ڪہ خوابه زن چپ نیست... _چپه... محنا_نیست... داد میزنم:میگم چپهه،شیفهم شد؟ بغض در صدایم موج مےزد،به جان لب هایم مےافتم،لبهایم را مےگزم،تا مبادا سیل اشڪهایم جارے شوند،اما هرچه مےڪردم بے فایده بود... خیابان را تار مےدیدم،دست مےبرم و روب چشمهایم مےڪشم... ارام و بریده بریده مےگوید:گریه مےکنے؟ بینے ام را بالا مےڪشم و از جواب دادن به او طفره مےروم... ماشین را به لاین چپ هدایت مےڪنم... تالار درست ده متر با ما فاصله داشت،همین ڪہ مےخواهم به فرعے بپیچم و به سمت پارڪینگ حرڪت ڪنم،صداے بیسیم بلند مےشود:برگردید!نرید فرعے،وضعیت مشڪوڪہ،تمام... سرعتم را ڪم مےڪنم و به عقب مےروم... محنا،چادرش را روے سر مرتب مےڪند و خم مےشود تا ڪیفش را بردارد... درست مقابل تالار نگه مےدارم... اشاره مےڪنم تا پیاده شود... به محض اینڪہ دستگیره در را مےفشارد،صداے شلیڪ گلوله اے توجهم را جلب مےڪند،همزمان با صداے ان،صداے جیغ و شڪستن شیشه سمت محنا،باعث مےشود،قلبم لحظه اے از تپش بایستد،با نهایت صدایم،داد میزنم:محناااا . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ سرم را بلند مےڪنم و به سمت محنا برمےگردم... سرش بیحال روے داشبورد،افتاده بود،چادرش روے صورتش را پوشانده بود... یڪ ان وحشت ميڪنم،مثل دیوانه ها مدام صدایش مےزنم... دست لرزانم را به سمت صورتش هدایت مےڪنم،مےخواهم چادرش را ڪنار بزنم ڪہ نفسهاے گرمش به دستم برخورد مےڪند... لبخند مےزنم... محنا بیحال جواب مےدهد:زنده موندنم خنده داره؟ _نه اینڪہ یقین پیدا ڪردم خوابه زن چپه خنده داره!ذهله ترڪ شدم... صداے بیسیم ارامشم را بهم مےزند،اهمیتے نمےدهم و دوباره ماشین را روشن مےݣنم و دست راستم را روے صندلے کمڪ راننده مےگذارم و سرم را به عقب برمےگردانم و چند متر عقب تر مےروم... یڪ ان صداے ڪوبیده شدنه شیشه سمت من،باعث مےشود،بایستم... ماشین را نگه مےدارم و شیشه را پایین مےدهم... مرد موتور سوار،ڪلاه ڪاسڪتش را در مےاورد،همینڪہ مےبینم از بچه هاست،نفس راحتے مےڪشم و به محنا میگویم تا نگران نباشد... عصبے صدایش را بالا ميبرد و سرش را داخل مےاورد و مےگوید:چرا بیسیم میزنیم بهت،جواب نمیدے،هاان؟ دستش را به سمت محنا ميگیرد و مےگوید:چرا با جون این بنده خدا بازے مےڪنے؟مگه نگفتم حرڪت نڪن،اخه براے چے دنده عقب مےگیرے... دستش را بالا مےاورد و ڪشیده اے روے صورتم مےخواباند و با موتور به سمت محنا مےرود و دره سمت او را باز مےڪند و خود از موتور پایین مےاید و محترمانه به اوـمےگوید تا پیاده شود... محنا همانطور ڪہ چشم دوخته به من بدون توجه به او ارام لب مےزند:برم‌؟نمیاے... بدون اینڪہ لحظه اےنگاهش ڪنم،مےگویم:برو،میام... همانطور ڪہ پایش را از ماشین بیرون مےگذارد،گرفته مےگوید:ببخشید... ±خواهرم زودتر،ماشینا معطل شمان،جاده رو فقط واسه چند دقیقه بستیم... با دستم روے فرمان ماشین ضرب مےگیرم... یڪ ان دلم اشوب مےشود...صداے بوق ماشینهاے سوارے،تمام خیابان را برداشته بود... همین ڪہ محنا از ماشین پیاده مےشود و در را مےبندد،ضربان قلبم تندتر مےشود... ترس به جانم مےافتد... اسلحه ام را برمیدارم و همین ڪہ محنا چند قدم از ماشین فاصله مےگیرد،در را باز مےڪنم و پیاده مےشوم... به محض رفتنشان ماشینهارا ازاد مےڪنند ... با قدم هاے بلند خود را به انها ميرسانم... محنا صداي قدمهایم را ڪہ مےشنود،سرعتش را ڪم مےڪند و به سمتم برمےگردد... نظرے متوجه ما مےشود و تشر زنان روبه من مےگوید:چیڪار دارے مےڪنے؟ بدون اهمیت به او روبه محنا مےگویم:خوبے؟ چشمانش را روے هم مےفشارد و لبخند ڪمرنڱے مےزند... صداے رفت و امد ماشین ها و بوق هاے ممتدشان،گوشم را ازار مےداد... همین ڪہ چند قدم به سمت محنا برمےدارم،محنا چشمانش را بازتر مےڪند و با دست راستش به پشت سرم اشاره مےڪند و بریده بریده مےگوید:اسـ اسلـحـة داره... نظرے در ڪسرے از ثانیه برمےگردد و با قدم هاے بلند،خود را به من مےرساند و ڪلتش را بیرون مےڪشد و او را نشانه مےرود...همین ڪہ مےخواهم برگردم،نظرے مرا محڪم به سمت چپ هول مےدهد و به زمینم مےزند... صداے جیغ محنا،قلبم را از جا مےڪند... محنا_میعاااد... بدون لحظه اے مڪث از جایم بلند مےشوم ... مےخواهم به سمتش بروم ڪہ صداے نظرے بلند مےشود:مراقب،صدیقے باش... به سمت محنا مےروم و جلوے او قرار مےگیرم... نفس نفس زنان مےگویم:ببین اگه طورے شد سعے ڪن از جات تڪون نخورے،باشه؟ باشه اے مےگوید و رو به نظرے با نهایت صدایم مےگویم:پس بچه ها چیشدن؟ نظرے همانطور ڪہ او را نشانه رفته،لب مےزند:حتما گیر ڪردن... عصبے پایم را روے زمین مےڪوبم... نظرے چند قدم به او نزدیڪ تر مےشود و با یڪ حرڪت او را به زمین مےزند و مشغول دستبند زدن به او مےشود... همین ڪہ سرش را بلند مےڪند تا اسلحه ان را بردارد،یڪ نفر او را به رگبار مےبندد... ماشین ها با سرعت تمام سعے داشتند،از اینجا عبور ڪنند،ترس و وحشت به جان مردم افتاده بود...صداے جیغ زنان و ناله هاے ڪودڪان خود این رعب و وحشت را دوبرابر مےڪرد... نیروهاے حراست هم به ما اضافه مےشوند... هرچه چشم مےچرخانم،نمےبینش،نظرے نیمه جان به زمین مےافتد... دو نفر از نیروهاے حراست تالار براے ڪمڪ به سمت او مےروند و مشغول جابه جایے اش مےشوند ،ڪہ در همین حین،یڪ موتورے با سرعت زیاد از سمت چپ ما را به رگبار گلوله مےبندد...در یک چشم بهم زدن صداے ناله محنا بلند مےشود... به سمتش برمےگردم و او را به سمت خود مے ڪشانم... تمام بدنش مےلرزید... موتور سوار با سرعت زیاد بما نزدیڪ مےشود... چند گلوله حرامش مےڪنم،اما تنها لاستیڪش را پاره مےڪند و به او اصابت نمےڪند... همین ڪہ بما مےرسد،سرعتش را ڪم مےڪند و با تمام قدرتش مرا به زمین مےزند و گلوله اے به سمتم شلیڪ مےڪند ، ڪہ به هدف نمےخورد.صداے جیغ محنا بلند مےشود... همین ڪہ از محنا جدا مےشوم،او را از پشت نشانه مےرود ... داد میزنم:محنااا بخوااب زمین... تا محنا به خود بیاید،او را مےزند و پس از افتادنش ڪیفش را مےقاپد و با سرعت تمام از انجا دور
میشود... ان چیزے ڪہ میدیدم را باور نمےڪردم... ڪنترل خود را از دست داده بودم و مدام عربده مےڪشیدم و محنا را صدا مےزدم... تمام وجودم غرق در خون روے زمین افتاده بود و چشم دوخته بود به چشمانم... خود را به سمت محنا مےڪشانم،سرش را بلند مےڪنم و روے پایم مےگذارم و او را به اغوش مےڪشم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ با دست اشڪ چشمانش را پاڪ مےڪنم و لب مےزنم:توروخدا گریه نڪن باشه؟ با خس خس مےگوید_میعاد،میــعـاااد... انگشت اشاره ام را روے بینے ام مےگذارم و لب مےزنم:جاانه دلم توروخدا چیزی نگوو،باشه؟؟ باران بے امان مےبارید و اشڪ و خون را با یڪدیگر پیوند مےداد... چشمانم تار مےدیدند،دستانه یخ ڪرده ام مےلرزید،دستانش را مےگیرم و روے قلبم مےگذارم و با هق هق مےگویم:ببین محنت،این قلبم،وقتے تو باشے میزنه هااا...از من نخوا بدون تو سر ڪنم باشه؟؟ دستش را از روے سینه ام برمیدارد و لرزان به سمت صورتم مےبرد و بریده بریده مےگوید:مررده من نباید گریـ .. گریــہ ڪنـہ... سریع دستش را مےگیرم و بوسه اے بر ان مےزنم و راهے چشمان بارانے ام مےڪنم... یڪ ان چشمانش به خون مےنشینند... با ترس مےگوید:میعاد،مهدیااارم! به هق هق ميافتد... سعے در ارام ڪردنش مےڪنم و روبہ بچه ها مےگویم:امبولانس چیشد؟؟ محنا صدایم مےزند،برمےگردم:جانه دلم،توروخدا چیزے نگو... فقط گوش مےشود و مدام اشڪ مےریزد... پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با بغض مےگویم:بخدا هم تو سالم میمونے،هم بچه...نگران چیزے،نبااش،محناا از او جدا مےشوم و چشم مےدوزم به چشمانش... محنا به حرف مےاید و با خس خس مےگوید:مثل اینڪہ،داار..داارمـ بـ بـه ارزوم میــر..میــرسم... داد میزنم:بستههه،چه ارزویے،بس ڪن. با همان وضع مےخندد محنا:مگه قول ندادیم بهم... دستانش را مےفشارم،ارام مےگویم:چرا... _ازم نخواه ڪہ بخوام برے میشه؟ یڪ ان نفسش مےگیرد،صداے امبولانس نزدیڪ تر مےشود... سرش کمے از پایم فاصله مےگیرد،حالش بد مےشود و چند بارے عوق مےزند و خون بالا مےاورد... چهره اش درهم مےرود... ماموران اورژانس با سرعت به سمتمان مےایند... سعے در ارام ڪردنش مےڪنم... براے اخرین بار،خم مےشوم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و از عمق جانم مےخوانمش... _محنا جاان؟ چشمان بےتابش را به چشمانم مےدوزد... مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:هیش...فقط نگام ڪن باشه؟ ارام اشڪ مےریزد... به ما میرسند و محنا را از اغوشم جدا مےڪنند و جسم غرق در خونش را روے برانڪارد مےگذارند و به سمت امبولانس مےروند... دونفر از بچه ها ڪمڪم مےکنند تا روے پایم بایستم... نه حرفے مےزدم نه حتے توان حرڪت داشتم... تنها خیره شده بودم به محنا و امبولانسے ڪہ در حال اماده شدن براے رفتن بود... +چرا انقد مےلرزے؟سردته؟ سرے به نشانه منفے تڪان مےدهم... اینها چه میدانستند،جان دادن یعنے چہ؟ تمام وجودم نیمه جان انجا افتاده بود و من اینجا درحال جان دادن بودم... مدام صدایش در ذهنم مےپیچد... قلبم مےشڪند و دوباره چشمانم مےبارند... تو مےروے و این دنیا برایم جهنم مےشود تو مےروے و من خسر الدنیا و الاخره مےشوم... تو به خواب شهادتت را دیدے و منه بي لیاقت،حتے بخواب هم ندیدمش... مراقب من باش،تمام من... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ خود را از دست بچه ها ازاد مےڪنم و دوان دوان با همان سرو وضع ژولیده به سمت تختش ڪہ درحال حرڪت بود،مےروم... نگاه هاے متعجب و پرسشگرانه جمعیت را به جان مےخرم و با نهایت سرعتم به سمت او مےدوم... نفس نفس زنان به محناے بیهوش افتاده روے تخت مےرسم...پرستار سرعتش را ڪم مےڪند و اشاره مےڪند،براے لحظه اے تخت را نگه دارند... نگاهے به سرتا پای غرق در خونابه ام مےاندازد و مےپرسد:با این خانوم نسبتے دارے؟ نفس نفس زنان و با صدایے ڪہ از ته چاه بیرون مےامد،مےگویم:همسـرشم... تخت او را به سمتے هدایت مےڪنند،من هم همراهشان مےروم... دست سرد محنا را در دستانم گرفته ام و ارام با اوـنجوا مےڪنم... پرستار نگاهے به محنا مےاندازد و مےگوید:باردارن؟ نگران سرے تڪان مےدهم ڪہ مےپرسد؟تو هفته چندمه؟ ارام لب مےزنم:پنج ماه،فڪر ڪنم هفته بیست و دوم... دیگر چیزے نمےپرسد و او را به بخشے مےبرند و مانع از امدنم مےشوند... احساس خفگے مےڪردم...دڪمه اول پیراهنم را باز مےکنم و استینهایم را تا مچ دست بالا مےدهم... نگاهے به دستان خونے ام مياندازم و بغض امانم نمےدهد... به سمت صندلے ها مےروم و روے یڪے از انها مےنشینم... دستانم را درهم قفل مےڪنم و به زیر چانه ام مےبرم و براے لحظه اي چشم از دنیا فرو مےبندم... صداے محنا مدام در گوشم مےپیچد... محنا_میعاد؟ چشمانم پر مےشود،ارام زمزمه مےڪنم:جانه دلم... دوباره تڪرار صدایش و دوباره بارش اشڪها...دوباره دردهایم،دوباره اه... دیگر توان ماندن در انجا را ندارم،به سمت دکترے ڪہ از ان بخش خارج مےشود،مےروم... متوجه حال پریشانم مےشود و لحظه اے صبر مےڪند +جانم،بفرمایید _همسرم و چند دقیقه پیش اوردن اینجا،اسمش صدیقیه،یعنی محنا صدیقے... +اهاا،همون خانومے ڪہ ڪتف و ڪمرش تیر خورده بود... این را ڪہ نمےگوید،قلبم تیرمےڪشد لبم را مےگزم و سرے تڪان مےدهم... مرا به سمتے مےڪشاند و با لحن ترحم امیزے مےگوید:اروم باش پسر،توڪلت به خدا باشه،ما تمام تلاش خودمونو مےڪنیم،الانم دارن میبرنش اتاق عمل...فقط اینڪہ... سرم را به زیر مےگیرم،دیگر تحمل اینهمه درد و فشار را ندارم،با بیحالے مےپرسم:فقط چے؟ دستان لرزانم را در دستانش مےگیرد و مےگوید:نمےخوام اینو بگم تا ناراحتت ڪنم،ولے خیلے خون ازش رفته،احتمال اینڪہ بره ڪما خیلیه... قلبم براے لحظه اے نمےزند،بے اختیار از او جدا مےشوم و به سمت دیگر سالن قدم برمیدارم،زانوانم مےلرزند،قدمهایم سست ميشود... در یڪ چشم بهم زدن،پاے چپم مقابل پاے راستم قرار مےگیرد و مرا به زمین مےزند... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ یڪ هفته از نبودنت مےگذرد و از میعادت هیچ نمانده جز،یڪ جسم بیروح... تو تمام من بودے و حالا مانند یڪ تڪه گوشت،بے تحرڪ افتاده اے روي تخت... اصلا حاله من به درڪ...مادرت را دیدي ڪہ چطور اب شده؟ یا برادرت امیرمهدے ڪہ تمام دردهایش را در سینه مےریزد... ان از پدر این هم از خواهر... جانه دلم،هرچقدر هم ڪہ دوستت بدارم،بازهم نمےتوانم حلالت ڪنم،حالا خودت مےدانے،اگر تمام دنیاهم حلالت ڪنند،من حلالت نمےڪنم،نه فقط من،ان بچه در شڪمت هم حلالت نمےڪند... حالا مےخواهے بروے برو،اما قبل از رفتن به اندازه یڪ دقیقه بیدار شو و بگو به چه قیمتے؟به چه قیمتے از جانت،همسرت،فرزندت گذشتے؟ هنوز چیزے مشخص نیست،نه ماندنت معلوم است،نه رفتنت... اما من اسماني هارا خوب ميشناسم... تو ادم ماندن در زمین نبودے جانم،این روزها ڪہ تنها قلبت مےزند براے فرزندت،مےگذرد،من دل خوش نمےڪنم،امید نمےبندم به روزهایے ڪہ قرار است باشے... چون میدانم،تو ادم ماندن نیستے،از همان اول هم نبودے،تو دنبال بال و پر بودے تا پر بکشے و تا اسمان عروج ڪنے... باشد برو،اما این را بدان،اینجا هنوز هم یڪ مرد قلبش برایت مےزند،مبادا از او بخواهے قلبش را به نام دیگرے بزند! خیالت از بابت مهدیارمان هم راحت باشد،برایش هم مادر مےشوم،هم پدر... جانه دلم،نگران من و حاله اشفته ام هم نباش،نگران من و قلبے ڪہ شڪسته هم نباش،اصلا مرا نبین،برو تا اسمان پر بڪش... من نمےخواهم مانع پریدنت باشم،نمےخواهم چون قول دادم و قرار است بمانم پاے عهدے ڪہ سرانجام به اسمان ختم مےشد... به گذشته برمیگردم،همان اولین شبے ڪہ براے هم شدیم... صدایت در ذهنم مےپیچد و مانند خنجرے تڪہ تڪہ مےڪند،وجودم را... مےگویم:تو چرا نخوابیدے؟ سربه زیر مےگیرے،لب پایینت را مےگزے ،لپهایت گل مےاندازد و بدون اینڪہ نگاهم ڪنے،ارام لب مےزنے:باید حتما بگم؟ نیشخندے میزنم و مےگویم:بلهه براے لحظه اے خیره مےشوے در چشمانم و مےگویے:یه نفرے از اون روزے ڪہ وارد زندگیم شده،باعث شده خوابم از چشام بره... به زمان حال برمےگردم،نم چشمانم را مےگیرم و با بغض مےگویم:میشه بازم نخوابے؟! دوباره جنگ راه مےافتد بین عقل و عشق... عقلے ڪہ مےگوید:نگذار برود و عشقے ڪہ مےگوید:مانع رفتنش نشو... عزیزم این حرفها و اشڪهایم را نادیده بگیر... این زمانه شهید بسیار دارد اما شهیده نه...برو و الگو باش براے دختران سرزمینت،برو جان ببخش بر واژه حیا ڪہ این روزها مرده در بین دختران... برو من و پسرت را ندید بگیر،چرا ڪہ رفتن و پر ڪشیدن بیشتر به تو مےاید... دوباره یاد حرفهایت مےافتم محنا:نمیدونم چرا حیا یه چیز گمشده اس بین اڪثر دخترا؟حالا با اون خانوم بدحجاب و بےحجاب کارے ندارم،مسئلم همین بعضے از چادرے نماهان! ڪجاے ڪار میلنگه؟ یه چیز بگم؟میبینے این پسرا یهو اینقدر متحول میشن،جورے ڪہ اخرش یه شهید میاد بغل اسمشون،اینا تو زمان خودشون از جنس خودشون،خیلیا رفتن ،یا موندن و شهید شدن...اینا دیدن و درڪ ڪردن و پر ڪشیدن،اما دخترا نه...شاید یڪم تحت تاثیر قرار بگیرن،اما باز نمیشه،چون یڪے از جنس خودشون تو زمان خودشون،مثل خودشون نبوده ڪہ پرڪشه و اینا پریدنشو ببینن...این زمونه یه شهیده ڪم داره...یڪے ڪہ بره و دلارو هوایے ڪنه..یڪے ڪہ همرو یاده مادرمون زهرا بندازه...اونیڪہ واقعا عاشق باشه رو هرجا ڪہ باشه میبرنش،چه تو رزم باشه،چه تو راه دانشگاه باشه،چه میخواپ تو راه مدرسه باشه،یا نه اصلا جاے دیگه...عاشق که باشے نگاه نمیڪنن ڪجایے و چیڪار مےڪنے،مادرے،پدرے،ميبرنت... این روزا دخترا خیلے دم از شهادت مےزنن،فقط یه چیزو فراموش ڪردن،ڪافیه زهرا گونه زندگے ڪنے،اونوقت زهرا گونه میبرنت...فقط باید مادرے شے...باید اقتدا ڪنن به مادرمون زهرا،تا اقتدا نڪنن وضع همینه،ول معطلن . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ ڪناره تختش نشسته ام و مدام براے او و مهدیارمان حرف مےزنم...اخر دڪتر ڱفته ڪہ تمام شرایط را براے رشد جنین محیا ڪنیم... باید ڪسے باشد تا با او مادرانه حرف بزند،اما نیست و این وسط تنها حرفهاے پدر پسرے است ڪہ رد و بدل مےشود...از تو میگویم،از زیبایے ات،از مهربانے ات،از بهترین همسرعالم بودنت...از فرشته اے مےگویم ڪہ قرار است تنهایمان بگذارد... دست ميبرم و دستش را به داخل دستم هدایت مےڪنم و ارام مےفشارم و لب مےزنم:میشه دوباره این دستا جون بگیرن و این انگشتا بیان بین انگشتامو دستمو فشار بدن...میشه؟ چشم از دستانت مےگیرم و دانه به دانه نفسهایت را مےشمارم... ڪلافه مےشوم،مانند دیوانه ها... اینبار مےگویم:‌من اینقدر حرف زدم،چرا تو چیزے نمےگے؟چرا جوابمو نمیدے؟منو عادت نده به حرف زدن و جواب نشنیدن،من وقتے حرف مےزنم و چشات تو چشام نیس،همه چیز از یادم میره،من وقتے حرف میزنم و چشات بسته اس و سڪوت ڪردے،دیوونه مےشم،ببین این بچه دلش براے صداے مامانش تنگ میشه ها؟همش که نمیشه باباش حرف بزنه،پس تو ڪے قرار باهاش حرف بزنے؟ صداے نفسهایش حواسم را بهم مےریزد،قلبش مدام پشت هم بر سینه مےڪوبد...هول ميڪنم و خیره مےشوم به دستڱاه و تجهیزاتے ڪہ بالاے سرت قرار گرفته،هراسان از اتاق خارج مےشوم،دڪترے به همراه چند پرستار به سمت اتاق مےایند،چهره اشفته ام را ڪہ مےبینند سرعتشان را بیشتر مےڪنند... صداے بلند دڪتر مرا به خود مےاورد مرا با شدت تمام ڪنار مےزنند و پرده را مےڪشند... +مادر باید احیا شه... روح داشت از تنم جدا مےشد،دیگر صداے قلبم را نمےشنیدم،خیره شده بودم به نقطه اے ڪور...نه صدایم در مےامد،نه اشڪے مےریختم... یڪ نیست مرا احیا ڪند؟ ایهالناس مادرش ماندنے نیست... در اتاق باز مےشود و او را به بخش دیگرے منتقل ميڪنند... دڪتر به سمتم مےاید و ارام لب مےزند:اقای امینے،ما تمام تلاشمونو براے موندن هردوشون مےڪنیم،نگران بچه نباشین،فقط براے زنده موندن مادر دعا ڪنید... انگار ڪہ اب داغ روے سرم ریخته باشند،سوختم... چقدر زود مدت باهم بودنمان به پایان رسید،چقدر زود تنهایم گذاشتے! این بود به پاے هم پیرشدنمان؟ خیلے خودخواه بودے ڪہ رفتے و نماندے تا رفتنم را ببینے! باشد،محبوب من... زیباترینم تو را به دست مادرمان زهرا مےسپارم... خودمانیم،به ارزویت رسیدے! فقط دعا ڪن من هم به ارزویم برسم،هم دوباره به تو... اینجا ڪسے جز علے(ع) نمےفهمد مرا... غم فاطمه اش ڪمرش را شڪست... محنا جانم،قرار بود من علے وار زندگے ڪنم و تو فاطمے وار... تو رفتے و مادر گونه پر ڪشیدے و حالا من هم علے وار با نبود محنایم مےسازم... سر بلند مےڪنم،صداے گریه ڪودڪے تمام فضا را پر مےڪند... تو مےروے و او مےاید.. چشمانم اشڪ مےشوند و لبانم مےخندند... جانه دلم مادر شدنت مبارڪ! صداے اشنایے مرا مےخواند... برمےگردم... چادرے سفید بر تن ڪرده اے و صورت همچون قرص ماهت را با ان قاب گرفته اے و به روے ماه کودڪے ماه تر از خودت لبخند مےزنے و مےگویے:پدر شدنت مباارڪ،اقا میعاد... اے ڪاش این دل دیوانه ام هم بال و پرے داشت تا بسویت مےپریدم این اشفتگے هایم را نبینم،ارامم انقدر ارام ڪہ گاهے فراموش مےڪنم،زنده ام از تمام بودنت فاصله سهم من است بے تو بودن هم شبیه با تو بودن مشڪل است . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام دوستان گلم این رمانم به یاری خداوند وهمراهی شما عزیزان به پایان رسید امیدوارم مورد پسند شما قرار گرفته باشه ان شاءالله اگه عمری بود از فردا با رمان جدید قلبم برای تو در خدمتتون خواهم بود بازم ممنون از یکایک شما دوستان همیشگیم التماس دعا 🌸🌸
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خوب ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ... ﯾﮏ ﺧﻂ ﮐﺶ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ! ﻭ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ! ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﻭﺯﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ؛ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺘﯽ ﻗﻀﺎ ﻭ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ !! ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ، ﻫﺮﮐﺲ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﺵ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ... ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﯾﮑﯽ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮔﻮﺷﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﮐﻪ : ﻫﺎﯼ ! ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ‌ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ ﭼﻨﺪﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﭼﻪ ﺳﺮﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﺑﺠﺎﯼ میگذارﯾﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺧﻢ میزﻧﯿﻢ... ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﮑﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﺑﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﯿﻢ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ مراقب کلاممان باشیم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
در ان نفس که بمیرم قرار عاشقی.mp3
16.39M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دوشنبه تون عالی🌹 امروز از خدا میخوام بهترین هارا به شما هدیه دهد 🌼 ما هم به دیگران هدیه بدهیم یک لبخند یک نگاه مهربان ویک کلمه اےکه قوت قلب بدهدبه دیگران 🌸 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
صبح یک فرصت دوباره.mp3
4.95M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
رمان شماره:26❤️ نام رمان:قلبم برای تو نویسنده :سید مهدی بنی هاشمی تعداد پارتها:35
🔮داستان🔮 . ❤❤ . 🚨 . قلبم برای تو.... -سهیل...سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا.. -ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟!😐 -ای بابا تو هم که همش ضد حالی😑.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه😆 حسن تو نظرت چیه؟؟😯 -من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام -سهیل بیا بریم دیگه😕سه تایی خوش میگذره ها😄 -نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام...از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما😐 -باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید...فک کنم بدونم کجاست. -باشه...بریم . -سلام -سلام العلیکم...بفرمایین -علیکم السلام برادر 😆😆خوبی اخوی؟! -الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟ -خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید😂😂 میخواستیم بپرسیم کی میپرین؟! -ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟ -اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید 😂😂 -فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟! -افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟ -اگه عمری باقی بمونه ان شا الله هفته بعد -خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟!😂 -شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین. -باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی😁 -پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم. -یاعلی...خدا نگهدار . -علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟! -اومده بودن راهیان ثبت نام کنن -اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم😐 -به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن☺ -لا اله الا الله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه😐 . . 🔮 -مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟ -اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست😔..باید از دکترم اجازه بگیرم 😕 -خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر باهم بریم اگه اجازه داد کتبا بنویسه که مامانت قبول کنه. -باشه...خدا کنه قبول کنه 😔 . نویسنده: _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🔮داستان🔮 . ❤❤ . . یک هفته بعد . سهیل بدو که جا نمونیم... باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن😀 -اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن😆 -اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم😂😂 . -سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین -بخوایم شماره یک بشینیم چی؟!😯 -شماره یک ماله خواهرامونه ... -یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟😂 اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟😕 -لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم😐 .-باشه...اینم به خاطر شما...😆 . سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود 😅 ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود 😃 . . . -حاجی اینا آبروی اردوی مارو میبرن... -خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان -من میگم برشون گردونیم😐 -خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان... -من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما.به من ربطی نداره... -ان شاالله چیزی نمیشه... -خود دانید... . چند روز اول اردو گذشت و ماهم صحبت شیطنت هامون تو کل اردو پیچیده بود. همه بچه های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره... شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم... روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم.. چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود...چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن.. . نویسنده: . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮داستان🔮 . ❤❤ . 🔮از زبان مریم... . سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم... خیلی استرس داشتم... در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم. بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئولای اردو کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه😕 . -دخترم قرصاتو یادت نره ها😯 -باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست😧 -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم 😑..زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه. -باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم 😅 -امان از دست تو دختر😃...خلاصه میسپرمتون به خدا... . با زهرا همون اولای اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم... بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه... . مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه 😆😆 -چرا حالا شبیه من -هم خشکه 😂هم عبوسه 😀 هم یه جا نشسته هیچی نمیگه 😂😂 -حالا ما شدیم خشک و عبوس دیگه 😐 -از قبل هم بودین خانمم 😊 -ااااا...اینجوریاست😑 -حالا نمیخواد ناراحت شی 😁خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ تره تر بشی مثل نون خامه ای😛😛 -برو برا ع.. کلاس بزار 😒 -خخخخ 😀😀 . -زهرا اونجا رو نگاه کن😐 -چیو؟! -اتوبوس بغلی 😐 -ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست☺...خب چیه مگه؟؟😯 -خسته نباشی 😑منظورم پنجره آخرشه خنگول 😑 -آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک در میارن 😐 -فک کنم حالشون خوش نیست 😑 -قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه 😆😆😀 -عیبه 😑پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر روتر میشن -باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم 😐 . نویسنده: . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📸📕 دیکشنری دوربینی پیشرفته از هر کلمه انگلیسی عکس بگیر بدون نیاز به اینترنت برات ترجمه می‌کنه 👇👇👇
IeEta.cameradict-v41.apk
24.43M
دیکشنری دوربینی آفلاین 📸 👆👆👆 با این اپ دوربین گوشیتو تبدیل به مترجم کن توی گوشیت دیکشنری هوشمند داشته باش