📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_چهل_و_یکم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت علي -: اين يعني دعوت ؟ چه عالي ... پس ميشه نتايج تمرين آشپزي آبجي رو هم ديد ... واي اين پسر چقدر ماه بود خدا ....خنديدم. -: من که از خدامه شما تشريف بيارين ولي از صاحب خونه مي ترسم ... آخرين تيکه پرتقالش رو گذاشت دهنش . علي -: اونو بيخيال ... من از محمد صاحب خونه ترم ... خودم بهش مي گم ... همون لحظه صداي چرخيدن کليد تو قفل در اومد . مثل هميشه ضربان قلب من از هيجان ديدن
محمد رفت رو هزار. علي -: چه حلال زاده ام هست... از شدت هيجان سريع پريدم بالا . بلند شدم و با دستپاچگي گفتم . -: ميرم چاي بريزم ... علی بایه نگاه خیلی خاص به نگاه کردبعد به محمد که داشت می اومد تو . وارد شد و سلام داد . اي من قربون اون سلام دادنت ...اومد کليدش رو انداخت رو اپن و کنار علي نشست.شروع کردن به شوخي و خنده و ميوه خوردن.براشون چاي بردم و رفتم تو اتاق. حرفاشونو مي شنيدم و باهاشون مي خنديدم. علي گفت که فردا با پدر و مادرش مياد . يکم بعد صدام کرد . علي -: عاطفه خانم ... دست شما درد نکنه... زحمت داديم ... چادرم رو مرتب کردم و رفتم بيرون . علي و محمد سرپا بودن . -: خيلي خوش اومدين علي آقا ... خيلي خوشحال شدم ... علي -: ما فردا خدمت مي رسيم .... يه چشمک بهم زد و رفت سمت در. قدمتون سر چشم ... براي بدرقه اش رفتم . جلوي در که رسيديم محمد گفت محمد -: علي يه دقه واستا ... بعد رفت توي اتاق مرموز . علي درحالي که کفشاش رو پاش مي کرد آروم گفت . علي -: آبجيه من ... عشقي که به محمد داري خيلي پاک و دوست داشتنيه ... ايشالا هر چي خدا مي خواد همون بشه ...چشمام گشاد شد . يعني اينقدر ضايع بودم ؟کی فهمیدی تو؟نکنه... اومدن محمد فرصت هر حرفي رو ازم گرفت . يه سي دي گرفت طرف علي . محمد -: گوش کن ببين چطوره؟ علي گرفت و يه چشمک زد و رفت . محمد در رو بست و چرخيد طرفم . نگاهش آتيشم مي زد. جرات نگاه کردن بهشو نداشتم . با صداش سرم رو گرفتم بالا . محمد -: خودش رو دعوت کرد ... فردا شب مهمون داريم ... يه لبخند داغي تحويلش دادم . -: از پسش برميام ... نگران نباش ... سريع در رفتم از مقابلش . ظرف هاي روي ميز رو جمع کردم و چادرم رو انداختم روي مبل . ظرفا رو بردم بشورم . همه حواسم به محمد بود . اومد تو آشپزخونه وصدای نفساش داشت از پشت بهم نزديک میشد . وااييي جلو نيا ديگه ...هر چي مي اومد جلوتر لرزش دستام بيشتر مي شد . مي ترسيدم ظرفاشو بندازم بشکونم ناهيد بدون ظرف بمونه . بالاخره ايستاد . درست پشت سرم . دستش رو از بالاي سرم رد کرد و يه ليوان از اب چکان برداشت و گرفت زير شير اب . محمد -: مطمئني از پسش بر مياي؟ آشپزي بلدي؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم . لال شده بودم . اخه خيلي نزديکم ايستاده بود . دلم ميخواست هلش بدم عقب و فرار کنم . ليوان آبش رو سر کشيد و شست و گذاشت سرجاش و ازم فاصله گرفت . آخيييششش ... فاصله که گرفت زبونم باز شد ... همونطور که به ظرفا ريکا مي زدم گفتم . -: البته اگه مي ترسي نتونم وآبروت پیش مهمونات بره مي توني از بيرون غذا بگيري ...داشت از آشپزخونه مي رفت بيرون. محمد -: نه بابا درست کن ببينم دست پختت چطوره؟ برگشتم نگاهش کردم. نشست جلوي تلوزيون و کنترل رو گرفت دستش.چقدر دلم ميخواست ساعتها بهش زل بزنم ولي برگشتم و به کارم ادامه دادم. تموم که شد پريدم تو اتاقم تا درس بخونم. غرق درس شدم و کلي خوندم. وقتي حسابي خسته شدم نگاهي به ساعت انداختم. ۱۱ بود . واااي به محمد شام ندادم . مانتوم هنوز تنم بود لباسم رو عوض کردم و رفتم بيرون . اي جانم ... عزيزم ... جلوي تي وي خوابش برده بود . رفتم جلو و زل زدم بهش . بغض گلوم رو چنگ زد چي ميشد الان؟ بيخيال ... حالا که نميشه ... چقدر دوستش داشتم . دلم نمي اومد تي وي رو خاموش کنم . اخه نورش افتاده بود رو صورت محمد و اگه خاموشش مي کردم ديگه صورتش رو نمي ديدم . در اتاقش باز بود . حالا يه بهونه توپ واس رفتن به اتاقش داشتم . آروم آروم رفتم جلو و داخل اتاق شدم . اي اي اي رو نکرده بود تو اتاقش بالکن هست . همون وسيله هايي که تو اتاق من بود اونجا هم بود . يه عکس از خودش و يه عکس هم از حرم امام حسين رو ديوار بود . عکس خودش بالاي آيينه اش بود و عکس حرم امام حسين بالاي تختش . رفتم جلو تر و پتو رو کشيدم تو بغلم . سرم رو فرو کردم تو بالشتش و چند تا نفس عميق کشيدم . انگار تنگي نفسم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رو ميخواستم جبران کنم . بلند شدم . پتوش رو انداختم روش...قلبم تند مي زد . آروم تي وي رو خاموش کردم . نشستم همونجا کنار تي وي . صداي نفس هاي کشيده و شمرده اش بلند شد . آخ ... چقدر دلتنگ صداي نفس هاش بودم ... اشک هام جاري شد. ياد حرف علي افتادم . اصلا ناراحت نبودم که احساسم رو علي ميدونست. خوش حال هم بودم از اينکه فهميده و عشقمو بهم ياد آوري کرد فقط نکنه...نه علی آدم مطمئنی بود . ديگه بايد پا ميشدم ميرفتم . اگه بلند ميشد و ميديد خيلي بد مي شد . رفتم تو اتاقم و خوابيدم . خيلي زود خوابم برد . صبح که بلندشدم محمد نبود . پتوش رو هم جمع کرده بود . روز تعطيليم بود . بعد شستن دست و صورت و وضو و صبحانه تلفن رو برداشتم . به مادرم زنگ زدم . بهم پيشنهاد داد خورشت مرغ و کتلت بپزم . خدا رو شکر که همه چي داشتيم تو خونه . لباس پوشيدم و زدم بيرون . فقط يکم خريد داشتم . دوغ و نوشابه خريدم . با کاهو و گوجه فرنگي و خيار . سالاد وسبزی هم بايد ميذاشتم کنارش خب ... برگشتم خونه خريدارو رو اپن گذاشتم ديدم محمد ياداشت گذاشته -:سلام من بعد ظهر ميام خونه ... هرچي لازم داري اس ام اس کن واسم ميگم مرتضي ميخره تحويل ميده ... اخرين روز کارمه تو صدا سيما .... با عشق هزار بار دست خطشو بوسيدم بهش اس دادم همه چي هست لباسامو عوض کردم و شروع کردم به تميز کردن خونه خريدارو گذاشتم تو يخچالو رفتم سراغ درس. ظهر شده بود .تا ساعت چهار درس خوندم و بعدش يک ساعت خوابيدم. از استرس حتي ناهارم نتونستم بخورم . سبزیارو پاک کردم وریختم داخل آب پنج رو گذشته بود که رفتم سراغ شام پختن. گوشيم کنار دستم بود و هر يه نيم ساعت يه بار زنگ مي زدم به مامان و گزارش مي دادم کلي ازش کمک گرفتم مايع کتلت رو هم درستوکرده بودم خورشتم هم در حال پختن بود بوي خوبي مي داد . خدا کنه مزه اش هم خوب باشه . داشتم کتلت ها رو سرخ مي کردم . صداي باز شدن دراومد . اوه محمد اومد .دويدم اتاق و شالم رو سر کردم . موباز جلوش راحت نبودم . دوباره دويدم آشپزخونه . با خنده پرسيد ... محمد-: سلام ... چرا بدو بدو راه انداختي ؟ خنديدم و شونه بالا انداختم . کيسه هاي ميوه رو گذاشت رو اپن . -: واي اصلا ميوه رو يادم نبود... خوبه خريدي... يه لبخندي زد و اپن رو دور زد و اومد داخل آشپزخونه . به کتلتم شکل دادم و انداختمش تو ماهي تابه . در قابلمه مرغ رو باز کرد و بو کرد . محمد -: فقط بوش خوبه نه ؟ خنديدم . از ته دل . -: اميدوارم قابل خوردن باشه ...شونه بالا انداخت و رفت سراغ يخچال . مثل هميشه . آخرين کتلتم رو هم انداختم توي ماهي تا به و به ساعت نگاه کردم . هفت و نيم بود . دلم قيلي ويلي مي رفت واسه حرف زدن با محمد . -: آقاي خواننده ؟ ميشه حواست به اينا باشه من سالاد درست کنم؟ بدون حرف اومد سر ماهي تابه. منم اول سبزیامو آبکش کردمو بعدش کاهو ها و گوجه و خيار رو با دقت تمام و تميز شستم -: اقاي خواننده ... يه سوال بپرسم ؟ البته بيشتر فضوليه ؟محمد -: بپرس ...-: ميگم ... شما چرا اينقدر در مورد ائمه مي خوني؟ کلي اهنگ براشون خونده بود. سکوت کرد . چرخيدم و نگاهش کردم . لبخند رو لبش بود. نگاهم کرد و با صداي ارومي گفت ...محمد -: خب... دل هر کي يه جايي گيره ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
جوري گفت که مو به تنم سيخ شد . برگشتم و به کارم ادامه دادم . بعد خوردشون کردم و تو دو ظرف جا دادم که سفره ام تقارن داشته باشه ... سفره؟ سفره! واي کجا ميخوايم شام بخوريم ؟ميز تو اشپزخونه چهار نفره بود . برگشتم سمت محمد . -: آقاي خواننده کجا سفره بندازيم حالا ؟فقط نگاهم کرد . با بي حوصلگي گفتم . -: اگه خونه ات پارکت نبود و چار تا فرش داشت الان نمي مونديم . محمد -: اها ... يه دقه صبر کن ... با عجله رفت توي انباري و کمي بعد با يه فرش اومد بيرون . پس فرش داشت و رو نکرده بود . جلوي در انباري يه فضاي خالي بزرگي بود . مبلها هم که تو اون يکي سالن بودن و اين فضا کلاخالي بود . گذاشت همونجا کف زمين . با پاش هل داد . فرش قل خورد و تا آخر باز شد .محمد -: اينم از فرش و جاي سفره خانوم نويسنده ...نويسنده ؟ تنها چيزي که بهش فکر نمي کردم نوشتن بود . از پشت ميز بلند شدم . يه سيني گرد بزرگ برداشتم . توي يه بشقاب پلو کشيدم . توي يه کاسه خورشت و توي يه پيش دستي هم چند تا کتلت گذاشتم . همه رو چيدم توي سيني . بعدش يه بشقاب سالاد وکمی سبزی گذاشتم توش و به خودم يه نگاهي انداختم . يه دامن بلند با يه مانتوي بلند مشکي هم پوشيده بودم . شالم هم سرم بود . سيني رو برداشتم و رفتم بيرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظيم مي کرد گفتم -: اقاي خواننده ميشه در رو باز کنيد ؟ سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد .محمد -: کجا؟ -: ميرم واسه حاج خانم غذا ببرم ... يه لبخند مهربون تحويلم داد . قلبم هری ریخت. اومد جلو و سيني رو ازم گرفت محمد -: شما در رو باز کن من مي برم ... الان مهمونامون ميان ...ميوه ها نشسته اس ... چايي هم نداريم ... -: واي خاک به سرم ... چايي ...داشتم مي دويدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت محمد -: کجا ؟در رو باز کن خانوم نويسنده ...برگشتم در رو باز کنم که مثل هميشه سر خوردم . داشتم با سر مي رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت. با ساعدش سيني رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت. خون به صورتم هجوم آورد. اي من قربون تو برم علي داداش که خودتو دعوت کردي مهموني... دستام داشت مي رفت رو ويبره . سريع از دست محمد کشيدمش بيرون و در رو باز کردم . محمد يه لبخند زد و رفت بيرون محمد -: مواظب باش ديگه ...واي خدايا من امشب جووون مرگ ميشم . سريع کتري رو گذاشتم رو گاز .
« محمد »
-: با اجازه حاج خانوم ...در رو بستم و پله ها رو دوتا يکي اومدم بالا . همزمان مهمونامون رسيده بودن . دم در داشتن سلام و احوالپرسي مي کردن . رفتم جلو .-: سلام ... خيلي خوش اومديد ...برگشتن . با علي و پدرش دست دادم و گفتم . -: بفرمائيد خواهش مي کنم ... بفرمائيد ... داخل شدن . دستم رو زدم پشت علي و باهم رفتيم تو . خانم حسيني عاطفه رو بغل گرفت. پيشونيشو بوسيد. عاطفه ؟ من بودم که اسمش رو بردم ؟خانم حسيني -: ماشالله ماشالله چقدر خانوم ... لبخندی زد و با شرم سرش رو انداخت پائين . عاطفه -: لطف دارين... خيلي خيلي خوش اومدين ... بفرمائيد ... از شرمش لبخند نشست روي لبم . دختر خيلي خوبي بود. نميتونستم انکار کنم که ازش خوشم مي اومد . خيلي مهربون و اروم و مظلوم بود . علي هم همينو مي گفت .خصوصا وقتي چند روز پيش براش تعريف کردم که زدم تو گوشش و بهم هيچي نگفت .علي کم مونده خرخره ام رو بجوه . پدر علي يه جعبه شيريني گذاشت رو اپن. آقاي حسيني -: خيلي مبارک باشه آقا محمد ... خوشبخت بشين عاطفه خانوم ...هر دو تشکر کرديم و من تعارفشون کردم که بشينن . عاطفه- : دست شما درد نکنه ... چرا زحمت کشيدين؟ خانم حسيني -: ببخشيد ديگه ... بايد زودتر ازين ها خدمت ميرسيديم ...-: اختيار داريد. عاطفه رفت آشپزخونه . دستم رو باز زدم پشت علي -: چه خبرا ؟علي -: شما چه خبر؟ بالاخره اون دو تا کار سفارشي ات تموم شد؟-: اره ... ديگه امروز کامل تموم شد .. فردا پس فردا هم پخشش مي کنن ...علي-: راستي محمد اون سي دي رو که داده بوديو گوش دادم...خيلي عالي بود ... دمت گرم ... همين واسه پخش بود ديگه؟ -: اره اوني که بهت دادم یه کارتيتراژ بود ... دو سه روزه ميره رو انتن اون يکي هم موند دست خودشون ... ميارم حالا ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
🔹 همسرت را تا میتوانی با كوچكترين بهانهها تاييد، تشويق و نوازش كن. انتقادات را كم كن، بگذار مايهی آرامش او باشی...
🔸 شادی و رضايت او را شادی و رضايت خود بدان؛ زيرا واقعا اينگونه است.
✅ او كسی است كه بيشترين لحظات عمرت را كنارش هستی و هر آنچه را كه در او تقويت كنی همان را برداشت خواهی كرد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تغییر دردناک است و رفتن خطرناک
اما هیچ چیزی دردآورتر از درجازدن وهیچ کاری خطرناکتر ازماندن نیست
این توهستی که باید بین رود شدن و مرداب ماندن انتخاب کنی...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_چهل_و_چهارم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه با سيني بيرون اومد و به همه چايي گرفت . برگشت تو اشپز خونه و با ظرف پر از شيرني اومد بيرون . قبلا کاردو پيش دستي هارو گذاشته بود روي ميز . بلند شدم و پيش دستي ها رو گذاشتم روبه روشون عاطفه شيرني رو گرفت و در حالي که ظرفو ميذاشت رو ميز نشست پيش خانم حسيني . تموم اين مدت مادر علي قربون صدقه ي عاطفه مي رفت . چايي خورديم و بحث محرم اومد وسط . کم مونده بود به محرم . شروع کرديم درباره ي برنامه هامون صحبت کرديم ودرباره ي هيئت علي اينا که محرما داشتن .برنامه هامونو ريختيم و کلي انتقاد و پيشنهاد... عاطفه و خانم حسيني هم باهم صحبت مي کردن اروم ... وسطاي بحث ما اقايون عاطفه بلند شد فنجون ها رو جمع کرد و رفت تو اشپزخونه . بلند شدم که برم کمکش که خانم حسيني گفت -: شما بشين اقا محمد من ميرم کمکش ... بشين .
-: نه ... نه ... شما بفرماييد ... خانوم حسيني -: محمد؟ تعارف ؟ بشين پسرم ... بشين . سفره رو انداختن .. و مارو صدا کردن .. بلند شدي مو رفتيم سر سفره ... الحق والا انصاف اين دختر با سليقه بود .وخيلي خوشگل چيده بود سفره اش رو . نشستيم و عاطفه با ديس بزرگ برنج اومد بيرون و گذاشت سر سفره تعارفشون کردم که شروع کنن ... نوبت من شد و غذامو کشيدم . نگاهم افتاد به عاطفه . داشت بانگراني نگاه ميکرد به علي که غذاشو شروع کرده بود . آخييييي ... ميترسيد که غذاش خراب شده باشه ...بشقابي رو که واسه خودم کشيده بودم رو گرفتم طرفش . نگاهم کردبا حالت خیلی ملیحی گفت منونم ولی برام زیاده کمی از برنجش برا خودم ریختم وهمراه يه لبخند مهربون تحويلش دادم . ازم گرفت . خلاصه شروع کردم به غذا خوردن ... نه ... خوشمزه بود ... واقعا خوب بود يه مدت طولاني سکوت بود و فقط صداي قاشق چنگال و گاهي هم صداي علي که چيزي ميخواست از اينو اون . با اشتها مي خوردم . علي -: عاطفه خانوم دست پختتون خوبه ها...خوشبحال اين محمد شکمو شده... همه خنديدن . خانم حسيني-: آره دختر گلم ...دست درد نکنه ...خيلي خوب شده...نگاهش کردم . داشت ميخنديد. گونه اش چال افتاده بود . عاطفه -: ببخشيد ديگه ...اولين بارمه . خانم حسيني -: چند سالته دخترم ؟ غذاش رو فرو داد و گفت . عاطفه -: دوماهي ميشه که هيجده سالم تموم شده ...علي يه دفعه اي افتاد به سرفه در همون حال ليوانش رو پر آب کرد . يکم آب خورد علي -: واقعا؟نفسش رو بلند بيرون داد و با يه حالت خاصي نگاهم کرد . نمي دونستم انقدر کوچيکه . سرم رو انداختم پائين و با قاشق غذام رو اينور و اونور کردم . اشتهام کور شده بود ولي ناراحت نبودم از اينکه آورده بودمش خونه . حداقل ديگه تنها نبودم . اصلا از وقتي اومده بود ديگه مثل قبل اعصابم خورد نبود . با اينکه زياد نمي ديدمش ولي بازخیلی بهتر بودم مي ترسيدم فک کنه از غذاش خوشم نيومده پس تا آخر خوردمش . فقط نوزده سالش بود ... پووووف...
« عاطفه »
در گير حل مسئله بودم . يهو آهنگ محمد که داشتم با هندزفري گوش مي دادم قطع شد . خودکارم رو کوبيدم رو کتاب . -: اخه خنگ ؟ نميدوني نبايد يهويي ساکت شی ؟ اونم وسط درس ؟ نمي دوني صداي محمد نباشه هر چي که خوندم ميپره ؟هنوز غرغرهام تموم نشده بود که دوباره صداي محمد تو گوشم پيچيد . يه لبخند گشاد زدم . معتاد شده بودم ديگه . بدون صداي محمد نمي تونستم تمرکز کنم و درس بخونم .خودکارم رو دوباره برداشتم . صفحه گوشيم رو روشن کردم ببينم کي بهم اس داده . شيده بود . نوشته بود . شيده -: يه وقت خبرنگيري بي معرفت ؟ يه شکلک ناراحت هم گذاشته بود . راست مي گفت اونقدر سرم شلوغ بود که تقريبا نه به کسي زنگ زده بودم و نه جواب کسي رو داده بودم . زنگ مي زدن به محمد . ميخواستم ادامه درسم رو...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بخونم . فردا بهش زنگ مي زدم و حسابي دردو دل مي کرديم .دوباره صداي محمد قطع شد . گوشيم داشت زنگ مي خورد . به ساعت نگاه کردم . ۹ شب بود . درسم رو که خوب بلد بودم . پس جواب بدم تا يه استراحتي هم بشه .هندزفريو کشيدم و گوشيو گذاشتم رو گوشم . -: سلاااام ... با بي حوصلگي گفت شيده -زهرمار... -: وااا ؟ شيده -: کجا مردي تو ؟ نه زنگ مي زني نه اس ميدي ... نه جواب ادمو ميدي ؟ بله ديگه به همين زودي ما رو يادت رفت؟ -: برو بابا ديووونه ... به خدا جواب هيچکسو نميدادم ... مثلا عهد کردم خوب درس بخونمااا ... وگرنه پرتم مي کنن بيرون از دانشگاه ... خوفي؟ چه خبرا ؟شيده -: تموم شد ميان ترمات ؟ -: فردا آخريشه ... ديگه چه خبر؟شيده -: هيچي ... دلمون برات تنگ شده ... يه ماهه همو نديديم ... -: من بيشتر ... در ضمن يه ماه و يه هفته شيده -: چي کارا مي کني؟ پسره رو تور کردي؟-: دلت خوشه ها ... بعد مهموني من فقط تو اتاق درگير درس بودم و اونم فقط يا تو اون اتاق مرموزشه يا تو چند تا برگه کاغذ ... فکر کنم داره شعر ميگه ... شيدا -: هنوز نفهميدي تواون اتاق چه خبره ؟ خب يه ثانيه در رو باز و بسته کن ...-: عوض سلامته؟ کلا شما هميشه تلفناتون رو اسپيکره ... عمرا اگه در اونجا رو باز کنم...شيدا -: پس از فضولي بمير ... شيده -: اهان فمستم .. حتما ناهيد اون توئه ... قايمش کردس ... داد زدم . -: بيشووووررر .... غلط کردیييي ....هر سه تا باهم زديم زير خنده . بعدش يه مدت ساکت شديم . يه لحظه خيلي دلم گرفت . -: شيده ؟ شيده - : ها ؟ چي شد؟ -: شيده ... من ... روز به روز بيشتر ...شيده -: چي ؟ -: عاشقش ميشم ...هر دوشون سکوت کردن . آهي کشيدم . شيده -: خب ... خب حداقل يه کاري کن تا اونجا هستي بهت خوش بگذره ...-: يعني چي ؟ شيده –: بابا اينقدر باهاش سرد نباش ... بگو ... بخند ... باهاش حرف بزن ... سر به سرش بذار ... هنوزم موهاتو شونه نميکني؟هممون خنديديم . -: روسري سرمه خب هميشه ... شيدا -: آره خب يکم به خودت برس ... باهاش شوخي کن ... کل کل کن ... شلوغ کن . نمي خواد عاقلانه رفتار کني ... آه کشيدم -: باشه سعيمو مي کنم ... خب قطع کنيد ديگه ...پول تلفونتون ميلياردي ميادا ... شيده پوفي کرد و گفت . خب ديگه کاري نداري؟ شيده : عاطي؟ -: ها چته ؟ ... شيده -: نمياي اينجا ؟ ...-: چطوري بيام آخه ؟ شيده -: مگه دو روز ديگه حليم مادربزرگت نيست ؟ نمياي ؟ -: آخ راست مي گي اصلا يادم نبود ... به محمد ميگم ولي توهم لو نده ... شايد جور نشد بيايم ... شيده -: پس خبرشو بهم بده ... کاري نداري؟ ...-: باشه ... نه مرسي ... سلام برسون ... خدافظ... اوووف چقد فک زديم . همونطور که هندزفري رو فرو مي کردم تو گوشم تماس رو قطع کردم . دوباره آهنگام پلي شدن . آهنگ محمد تموم شد . رفتم سراغ مسئله اي که داشتم حل مي کردم . آهنگ چنگ دل کويتي پور پلي شد . صداشو بلند کردم . تقليد صدام خيلي عالي بود . چند بار اگه يه اهنگ رو گوش مي دادم سريع لحن برمي داشتم . حتي ميتونستم طرز ادا کردن کلمات خواننده رو هم مو به مو پیاده کنم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پس لهجه خوزستاني کويتي پور رو هم هم خيلي خوب برداشتم .مسئله ام حل شد. منم هم صدام رو گرفته بودم رو سرم و هم مسئله حل مي کردم و با کويتي پور مي خوندم . مسئله لعنتي حل نمي شد اين يکي. در گير حلش بودم که هندزفريم از تو گوش چپم کشيده ش . يا حسين ... خيلي ترسيدم . ناخوداگاه جيغ زدم و سريع از رو صندلي بلند شدم . تو اتاق فقط چراغ مطالعه روشن بود . محمد با خندهویه نگاه عجیب روبروم ايستاده بود . محمد -: چراجیغ مي زني ؟ -: تو اينجا چيکار مي کني؟ محمد -: معذرت مي خوام .. کلي در زدم و صدات کردم ... جواب ندادي ... اومدم تو ديدم هندزفري داري ...نمي شنوي ... خودم رو جمع و جور کردم و گفتم . -: کاري داشتي ؟ محمد -: ميگم الان شش روز از محرم ميگذره يه عزاداري هم نرفتيم ... ميخوام برم هئيت ... واااي نه ... من از ترس سکته مي کنم اگه تنها بمونم ... از تنهايي تو تاريکي وحشت داشتم. سريع گفتم . -: ميشه منم بيام ؟ محمد -: همون اومدم بگم اگه مياي پاشو حاضرشو بريم ...از ته دل لبخند زدم و گفتم -: مرسييي ... الان آماده ميشم ... محمد رفت بيرون . چراغ اتاقو روشن کردم . در رو بستم تا حاضرشم. خوبه از اهنگاي محمد رو نميخوندم . وگرنه همه چي لو ميرفت . رفتم سمت کمد تا آماده شم .همونطور که لباس هام رو ميپوشيدم به حرفاي شيده و شيدا هم فکر مي کردم . بايد يکم شلوغ ميکردم يا حداقل باهاش حرف ميزدم. حداقل بعدا حسرتشو نميخوردم . اماده شدم و زدم بيرون . محمد روي مبل جلوي تي وي نشسته بود و کنترل تو دستش بود . برگه هايي که چند روز وتوشون غرق بود هم جلوش بود . -: من حاضرم نگاهم کرد و گفت محمد-: بريم؟ -: بريم...بلند شد و تي وي رو خاموش کرد و راه افتاد . رفتم پائين و سوار ماشين شديم . روشن کرد و همونطورکه داشت دستي رو ميکشيد گفت . محمد -: شما فقط تو مهمونيا مي خواي به ما غذا بدي؟ از فرصت استفاده کردم و خيره شدم بهش . -:فکر نميکردم دوباره هوس کني دستپخت منو بخوري ... خنديد و هيچي نگفت . نه ديگه سکوت نداشتيم... بايد بحرفي... -: از فردا... اخرين امتحانم رو ميدم و دوباره ميرم سر تمرين آشپزي ...بازم چيزي نگفت. ديگه بيشتر نگاه کردن جايز نبود . نگاهم رو به جلو پرتاب کردم. ژستشو عوض کرد . يه چيزي رو هم همش آروم زير لب زمزمه مي کرد . زير چشمي نگاهش مي کردم . ارنج دست چپش رو گذاشت بود لبه پنجره و انگشت اشاره اش رو روي چونه اش حرکت مي داد . با دست راست هم فرمون رو گرفته بود . از تو بخاري بلند بشر ... نفسم رو فوت کردم بيرون. چند لحظه بعد صداش بلند تر شد. محمد -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم...يه بار ديگه هم تکرارش کرد . آهان بايد از فرصت استفاده ميکردم . -: پرواز؟ لبخند زد محمد : آره ...-: چرا ؟ محمد -: دوست دارم مصرع اولش اين باشه ولي هرچي فکر مي کنم يه چيز خوب واسه کامل کردن بيتم پيدا نمي کنم ... -: اهنگ جديده؟ نفس عميقي کشيد. محمد -: اوهوم ... باز ژسشتو عوض کرد . دست راستش موند رو دنده و با دست چپ فرمون رو گرفت. بايد ادامه مي دادم . -: در مورد چيه؟ محمد -: شهيد ...سر تکون دادم. دوباره سکوت حاکم شد بالاخره رسيديم . پياده شديم.آخ که چقدر دلم واسه اين صداها تنگ شده بود.صداهايي که از جلو مسجد ها و تکيه ها شبهاي عزاداري مياد . اگه شهر خودمون بودم يه شب عزاداري رو هم از دست نمي دادم . کي فکرشو مي کرد که امسال با محمد بيام ؟ هيچ نرفته تو بغضم گرفت . محمد برگشت طرفم .محمد -: حواست به گوشيت باشه رفتني خبرت کنم ...سرم رو تکون دادم . مي خواستم يکم خودم رو لوس کنم . داشت مي رفت که صداش زدم .-: اقاي خواننده ؟ شب بود و داخل هم چراغ هاش خاموش بود . در ضمن همه به عشق امام حسين مي اومدن پس نگران لو رفتن خواننده بودنش نبودم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دوست من طوری بخند که
حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،
چنان عشق بورز...
که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود
و طوری خوب زندگی کن
که حتی مرگ از
تماشای زندگیت سیر نشود...!
این زندگی نیست که
میگذرد ما هستیم که رهگذریم
پس با هر طلوع و غروب
لبخند بزن
مهربان باش و محبت کن
میدانی...!
روزها بالاخره به شب میرسند
تا رسیدن شب از گذشت روزت راضی باش دوست من...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عشق بازی باخدا-حسرت بزرگترین درد.mp3
24.93M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆