🍃❤🍃
🌸 ســـ️ـلــامــ
صــبــح زیــبــاتــون بــخــیــر
شــنــبــه تــون پــرنــشــاطــ
زنــدگــی تــون پــرطــراوتــ
نــبــضــتــون پــر احــســاســ
قــلــبــتــون پــر از عــشــقــ
فــڪــرتــون پــر از یــاد خــدا
الــهی چــرخ روزگــار
بــه ڪــامــتــون واحــوالــتــون عــالــیــ
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
درسهای زندگی.mp3
17.62M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هشتاد_و_سوم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
گوشيش که تقريبا شارژ شده بود رو از برق کشيدم و با شارژرش برداشتم و رفتم در اتاقش. چراغ اتاق خاموش بود. مي خواستم در بزنم ولي منصرف شدم. صداش زدم.-: عاطفه...منتظر شدم ولي جوابي نداد-: عاطفه خانوم خواهش ميکنم بيا بيرون...بازم جوابي نداد.دلم خيلي گرفت :) رنجور گفتم -: خواهش مي کنم...
يه خورده بعد درو باز کرد. موهاش از زير شالش ريخته بود بيرون. هنوزم لباس هاي بيرونش تنش بود. چشماش قرمز شده بود و بعد از چشماش ... جاي دستم روي صورتش... شرمنده سرم رو انداختم پايين. واقعا شرمنده. بغضم گرفته بود. وسيله هاي تو دستم رو گرفتم طرفش. گرفت وخواست در رو ببنده. با پام در رو گرفتم. گوشي و شارژر رو از دستش درآوردم دوباره و با دست ديگه ام دستش رو گرفتم و آروم دنبال خودم کشيدم. وسيله هاش رو گذاشتم کنار بقيه روي مبل و باز کشيدمش. دستاش خيلي کوچيک بودن تو دستام. از دستاي ناهيد کوچولو تر بودن.کلا خيلي از ناهيد کوچولوتر بود بویژه ناز وادا هاش وهربار دیدنش منو یاد دختر بچه های شیرین و شلوغ مینداخت. نشوندمش روي صندلي پشت ميز شام. بعد واستادم جلوش. آروم اومدم پايين و رو زانو هام نشستم مقابلش ... رسما جلوش زانو زده بودم. پشيمون هم نبودم. از ته دل اين کارو کردم.نگاهش به زمين بود. يه دستمو به جاي سيلي کشيدم و با اون يکي دستم هم دستشو گرفتم... -: خيلي بیشعورم ..نه؟ هیچی نگفت .-:عاطفه ...عاطفه
خانوم... هيچي نميگفت. يه حال خاصي داشتم. خيلي بد بود. -: لعنتي يه حرفي بزن خب...اشکاش ريختن رو دستام. -: عاطفه غلط کردم ...خوبه؟من رو تو غيرت دارم ... تو زن مني ...بازم دو قطره ديگه چکيد رو دستم. اي لعنت به من که همش عذاب بودم واسه اين دختر. نميتونستم اون حالشو تحمل کنم. داشتم از غصه ميترکيدم. -: خب حرف بزن ... فحش بده ... هشت تا بزن تو گوشم ولي حرف بزن ... داري بدجوري شکنجم مي کني با سکوتت ...بازم اشکاش ريختن. دلم ميخواست داد بزنم
-: نريز اينارو حيفه ...محکم هلم داد و پسم زد. ميون گريه داد زد. عاطفه -: دلت واسه اشکاي ناهيدت بسوزه...دويد تو اتاقش . حالم بد بود. خيلي بد بود.رفتم تو استوديو ...با خودم حرف ميزدم-: چه حرف مزخرفي است اينکه مرد گريه نميکند ...گاهي فقط بايد مرد باشي تا بتواني گريه کني-: و يه چيزو خوب فهميدم...به حرف زدنت احتياج دارم... خودمم نميدونم چرا؟
« عاطفه »
اواخر دي ماه بود.ماه صفر هم يکي دو روزه تموم ميشد و از عزا هم در اومده بوديم.اين دو هفته امتحانام بدترين روزهاي عمرم بود. همه ميدونستن امتحان دارم و کسي بهم زنگ نميزد که...
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
هوايي نشم مثلا ... فقط تو درس و مشق بودم. فقط ...حالا همه اين لعنتي ها به کنار... دو هفته بود صدای نفس هاي محمدو نشنيده بودم. من که اصلا بيرون اتاقم نمي رفتم. کلمه اي هم باهاش حرف نميزدم. اصلا نمي ديدمش که باهاش حرف بزنم خدامیدونه کوچک ترین ناراحتي اي نداشتم ازش. فقط
يه خورده می خواستم حرصش بدم. محمدم ديگه حرفي نزد باهام. فقط گاهي که ميديدمش نگام ميکرد . توي نگاهش يه چيزي خاص بود که هيچ جوره ازش سر در نمي آوردم . بدجور دلم هواي نفس هاش رو کرده بود . هر شب با دلتنگي و گريه از دلتنگي ميخوابيدم. دلتنگي صداي نفس هاش ... جونم در ميرفت واسش خب... اونم اين دو هفته رو به شدت درگير بود ...شايان واسه کلاس مي اومد. غير اون روز ها هم مي اومد . مازيار و مرتضي هم مي اومدن. اصلا بيرون نميرفتم که حتي بخوام سلام اينا بدم. فقط صدا هاشون رو ميشنيدم...خدا خير بده هر کسي رو که در استوديو رو باز ميذاشت. حداقل صداي محمد رو ميشنيدم...نميدونم چش بودعزیز دلم...فقط با همشون دعوا ميکرد... مخصوصا با مرتضي ... ولي اونا چيزي بهش نميگفتن... انگار همه ميدونستن چشه جز من؟شايد به خاطر تأخيري که افتاده بود واسه کار محرم و صفرش عصبيش کرده بود. اين امتحان آخر رو هم عالي داده بودم الحمدالله... خدارو شکر راحت شدم ...حسابي ميتونم استراحت کنم...از دانشگاه خارج شده بودم که يک بنر توجهم رو به خودش جلب کرد. دوباره برنامه بود تو دانشگاه . با يه مهمون ويژه . آخرين برنامه به نام امام حسين بودکه میشد از محرم وصفر امسال یادگاری داشته باشم. تا يه ساعت ديگه هم شروع ميشد. ليست مهمونايي که نوشته بودن رو خوندم. اوه اوه چه برنامه ایی بشه!حتما برنامه مهميه...ديگه بقيه اسم ها رو نخوندم و دويدم سمت محل برگزاري . خدا کنه جا بشه واسم ... رسيدم. خيلي شلوغ بود ولي خداروشکر کاملا پر نشده بود. اون جلو ها يه جا واسه خودم نشون کردم دويدم ونشستم. يه خودکار و کاغذ درآوردم و تا برنامه شروع بشه جرقه هايي که مغزم واسه داستان کوتاه زده بود رو پياده کردم روي کاغذ ... چقد با نوشتن تخليه ميشدم... بالاخره با
اومدن مجري سرم رو بالا گرفتم. وسيله ها رو گذاشتم تو کيفم. نگاهي به ساعت کردم ۱۰:۳۰ . بود چه وقت شناس هم هستن... يه نگاه هم به دور و برم انداختم... اوه پر بود... سالن از جمعيت داشت موج میزد..کلي دوربين اينا هم همه جاي سالن مخصوصا ورودي بودن...حتي از صداسيما هم بودن...مجري کلي چرب زبوني و خوش آمد گويي کرد و بعد قاري رو دعوت کرد . بعد از قرآن اعلام کرد که سخنراني آقاي پناهيان هست و مستقيم پخش ميشه و بعدش هم يه رونمايي داريم. خلاصه دوربين ها و حاج آقا که آماده شدن برنامه هم شروع شد. پخش شبکه ۳ بود. حاج آقا پناهيان شروع کرد به سخنراني ... درمورد محرم و صفر و امام حسين و وداع با ماه صفر و عزاي امام حسين. خيلي عالي سخنراني کرد. بیشتر حضار سلان داشتن گریه میکردن. واقعا عالي بودسخنرانيش... صداشو تمام مدت با گوشي ضبط کردم... دلم گرفته بود... بدجور هواي دلم ابري بود... که سخنراني هم تموم شد و ضد حال اساسي بهم خورد... بعد سخنراني دوربين هاي صداسيما قطع شدن و مجري از يه برنامه ي ويژه صحبت کرد که دوباره بعد ۲۰ دقيقه ديگه قرار بود بره رو آنتن. پخش مستقيم.خلاصه دوباره صحنه و جاي دوربين ها رو تنظيم کردن. منبر حاج آقا رو برداشتن و نظم دادن. مجري شروع کرد به حرف زدن...مجري -: خب... خيلي ممنون که تا حالا نشستين پاي برنامه و همراه ما بودين ... حالا واسه اينکه حال و هوا يکم عوض شه يه بخش فوق العاده رو براتون داريم ... سورپرايزه... خواننده محبوب کشورمون قراره الان از يه کار بسيار زيبا رونمايي کنن و تقديم حضور شما شه...قلبم داشت پدرم رو در مي آورد.... جونم به لبم رسيد تا مجري اسم خواننده رو برد -: خب من دعوت ميکنم از... محمد نصر عزيز ...که به دليل نبود وقت اول اجرا کنه و صحبت باهاش رو ميذاريم واسه بعد اجرا ...اومد روي سن. با مجري دست داد و تعارفات معمول . قلبم داشت مي اومد تو دهنم... اين پسري که اومد روي سن همه زندگي من بود ... آرزوم بود ... شوهرم بود... شوهرم ... ولي کسي نميدونست و قرار نبود بدونه زنش الان اين پايين نشسته ...نامرد چرا به من نگفته بودي؟ اگه بنرو نميديدم چي؟
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميکروفون رو گرفت دستش. يه پيرهن قهوه اي سوخته مردونه پوشيده بود و يه کت اسپرت مشکي . يه شلوار کتون مشکي هم پاش بود. دست راستش يه انگشتر عقيق مشکي . دست چپش هم حلقه بود. از دور نميتونستم ببينم حلقه اش کدومه؟ واسه من يا ناهيد؟ ولي چه احساس غرور و افتخاري بهم دست داد. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. بالاخره دوربين ها آماده شد واسه پخش زنده. آهنگش پلي شد. سرش پايين بود.با دو دستش ميکروفن رو نگه داشته بود.چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن. ريتم آهنگ خيلي آروم بود. دل آدم رو ميلرزوند و بدجور هوايي ميکرد... چقدر با حس ميخوند. ميکروفن رو از اين دست به اون دست ميداد وروي سن راه ميرفت... گاهي در عين خوندن لبخند ميزد. هر از گاهي هم چشاش رو باز ميکرد...گاهي مي ايستاد و با پاش ضرب آهنگ رو روي زمين ميرفت... متنش واقعا عالي بود... واقعا شاهکار واسه کارش کم بود... خدايا من دوسش دارم... خدايا ميشنوي؟ خداياااا...ديگه طاقت نداشتم بمونم اونجا. آهنگش که تموم شد پاشدم و رفتم بيرون. اشکام هم که بند نمي اومدن لعنتي ها. با آژانس رفتم خونه. اگه با اتوبوس يا تاکسي ميرفتم خيلي ضايع بود...چون گريه ام بند نمي اومد. رسيدم خونه و فقط چادرم رو انداختم روي ميزم. درو بستم و خودم رو به شکم پرت کردم روي تختم. سرم رو فرو کردم داخل بالش. هم به خاطر گريه زياد هم به خاطر کمبود خوابي که داشتم سريع خوابم برد... با احساس قلقلک روي بيني ام بيدار شدم. چشم باز کردم.محمد بالا سرم بود. داشت با مو هاي خودم دماغم رو قلقلک ميداد. ترسيدم با ديدنش ...لبخند زد. محمد-: ساعت ۳ شده... هنوز ناهار نخورديم ... پاشو که روده بزرگه روده کوچيکه رو خورد ...نميدونم چه مرگم بود ولي باهاش حرف نميزدم. فقط عين منگلا نگاش کردم... محمد-: من خريدم ناهارو.... پاشو... امشبم ميخوايم بريم مهموني...باز نگاهش کردم. موهام رو رها کرد. محمد-: صبح دانشگاه شما بودم... آهنگم پخش مستقيم بود... دلت بسوزه... زبونش رو در آورد بيرون و خنديد. باز فقط نگاش کردم. دلم مي خواست تا آخر دنيا باهاش قهر کنم تا اينطور باهام رفتار کنه...آهي کشيد و بلند شد. محمد-: تو که با من حرف نميزني... ولي من ميگم... يه ساعت پيش زنگ زدن بهم و دعوتم کردن واسه يه برنامه زنده... ساعت ۱۲ ميره رو آنتن... با هم ميريم ، شب تنها نموني...بعدم دستمو کشيد و برد سر ميز نهار. خيلي گرسنم بود. عوض تموم اين دو هفته امتحانا رو درآوردم. محمد بعد ناهار رفت بيرون. منم دستي به خونه و سر و صورتم کشيدم. راستی خوب شد امروز مو هامو مرتب شونه کرده بودم(: تلفن خونه رو برداشتم و به همه تک تک زنگ زدم و کلي حرف زدم و دلم وا شد. ديگه امشب آخرين شبي بود که با محمد قهر بودم. به بچه ها نگفتم سر چی یعنی نمی تونستم بگم اما گفتم که چند روزیه که با محمد قهریم شيده گفت ديگه بسشه باهاش بحرف. منم که از خدام بودومثل اینکه منتظر بود کسی بهم جرات وجسارتشو بده. ساعت ۸ بود که محمد اومد. روسري سرم نبودو کمی به خودم رسیده بودموخوشگل کرده بودم. دويدم تو اتاق. ديوونم ديگه...اومد تو اتاقم . بدون در زدن محمد-: سلام... قايمشون نکن که حسابي ديدم... چيزه ... واسه من قايم نکن ولي الان مهمون داريم لباس بپوش... نپرسيدم کيه؟ چون هنوز دلم وا نمی شد باهاش حرف بزنم ...لباس پوشيدم و رفتم بيرون. علي بود... چقد دلم واس داداش تنگيده بود. با کلي خوشحالي گفتم -: سلام علي آقاااا ...علي لبش رو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. فهميدم خيلي صميمي بوده لحنم. پس عملياتي که ميگفت کنسل بود . سريع به محمد نگاه کردم. آهي کشيد و سرش رو زير انداخت.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💕
🍁 از نقاط ضعف و حساسیت های شریکتان محافظت کنید.
✔️هر آدمی حساسیت هایی دارد
به جا یا نابجا. با دلیل یا بدون دلیل
یکی از دماغش خوشش نمیاید،
یکی از حرف زدن در مورد خانواده اش را دوست ندارد،
یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است،
یکی رو وزنش حساس است و
دیگری ترجیح می دهد بحث مادی نکند
✅ وظیفه ماست که مواظب حساسیت های شریکمان باشیم،
و نه تنها بحث در مورد آنها را پیش نکشیم که حتی اگر در مهمانیها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده می شود، جریان بحث عوض کنیم....
♨️ سر این حساسیت ها هیچ شوخی با هم نداریم.
حق نداریم به بهانه "دارم شوخی می کنم"
دست بگذاریم روی حساسیت های شریکمان❌
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
بزرگترین دلگرمی: تشویق
موثرترین داروی خواب آور: آرامش فکر
قوی ترین نیرو در زندگی: عشق
زشت ترین ویژگی شخصیت: خودخواهی
بزرگ ترین سرمایه طبیعی انسان: جوانی
مخرب ترین عادت: نگرانی
بزرگ ترین لذت: بخشش
بزرگترین فقدان: فقدان اعتماد به نفس
رضایت بخش ترین کار: کمک به دیگران
خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان
عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز
بدترین فقر : یأس
مهلک ترین سلاح: زبان
پرقدرت ترین جمله : من می توانم
بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود
زیبا ترین آرایش: لبخند
با ارزش ترین ثروت: عزت نفس
قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت
مسری ترین روحیه : اشتیاق.❤️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هشتاد_و_ششم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون❤️
علي-:سلام عاطفه خانوم...خوبين؟ :ممنونم. دلم واس محمد سوخت .کلي نفرين نثار خودم کردم واسه اين احمق بازيام-: ميرم يه چيزي واسه شام درست کنم...علي-: نه آبجي نميخواد... امشب اومدم ببرمتون بيرون واسه شام... مهمون من... هم برا اولين بار بيرون ميريد هم خستگي امتحانا در ميشه -: خب همين جا ميخوريم... واسه شما دردسر ميشه ...علي-: نگران نباش... ما هم پکيديم خب از بس زنداني شديم تا کسي نبينه ما رو...بعدم خنديد...علي-: اعتماد به سقفم تو حلق محمد...محمد اصلا نميخنديد. دلم خون بود از دست خودم. من چقد بيشعورم... از فردا صبح ديگه آشتي...از علي پذيرايي کردم و به خاطر ناراحت نشدن محمد رفتم تو اتاقم. با هم بحث ميکردن راجع به امشب.محمد ميگفت که امشب يه ساعت از وقت مردم قراره به ديدن من بگذره و نميخوام جزو وقت هاي تلف شده زندگي شون باشه... داشتن بحث مي کردن که چيا بگه محمد و راجع به چي صحبت کنه. کم کم شروع کرد به آماده شدن. از صحبتاشون فهميدم که يه ساعت قبل شروع برنامه بايد اونجا باشيم. حالا هم ساعت ۹ بود. زديم بيرون از خونه. علي پشت فرمون ماشينش نشست. محمد ميخواست بره پارکينگ ماشينشو بياره. علي-: محمد کجا؟ همه با ماشين من ميريم...محمد سرشو خاروند. محمد-: آخه ما ميخوايم بريم صداسيما بعدش... ديگه وقت نميشه يه بار ديگه برگرديم خونه...علي-: داداش من مخلصتم دربست.... خودم ميبرمت و خودمم ميام دنبالت... حالا بپر بالا... محمد ديگه تعارفي نکرد. نشست جلو و منم پشت سرش نشستم...علي راه افتاد. سکوت حاکم بود. علي-: محمد چته تو؟ محمد-: هيچي ...علي-: محمد به من که ديگه نه ...محمد-: هيچي.... هيچي علي... به خاطر حماقتهای خودم ناراحتم علي نگاهي به محمد انداخت... علي-:يعني چي؟نفسش رو پوفي داد بيرون.جوابي نداد.خودم رو کشيدم وسط تا از شيشه جلوي ماشين خيابون رو ببينم. علي دست برد سمت ضبط و روشنش کرد. همونطور که باهاش ور ميرفت گفت علي-: بذارين يه صداي مزخرف بذارم يکم بخنديم حال و هوامون عوض شه...بعد يه آهنگ پلي کرد.از آهنگاي محمد بود. من و محمد لبخند ميزديم. صداي محمد پخش شد.علي-: نگا... نگا... ببين چه تحريري ميزنه...ببين چطور صداشو ميلرزونه...يکم مکث کرد و ادامه داد علي-: آها... گفتم ميلرزونه ياد يه چيزي افتادم...علی اومد جو رو عوض کنه و بخندونمون گفت-:عاطفه خانوم ديدين محمد چه ميلرزونه لامصب؟ صدا رو نميگم ها... تن و بدن رو ميگم...آماده انفجار بودم. محمد بلافاصله به علي نگاه کرد و گفت محمد-: چرا چرررت ميگي علي؟ با اين حرفش و تصور لرزوندن محمدبلند خنديدم. محمد عين جن زده ها برگشت عقب و نگاه تندي بهم انداخت... فکر کنم بازم از اون خنده هام بود. کوفتم شد. سريع قورت دادم خندم رو. محمد دوباره صاف نشست ولي من زيرچشمي نگاهش ميکردم....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بعد از تو آئينه يه نگاه به علي انداختم. خنديد و يه چشمک زد... آخي...باز غيرتي شده بود...علي-: خب حالا توام محمد... حالا فک کرده مهمون برنامه زنده شده چه خبره؟چه خودشم ميگيره...درآر اون خودکارو دو تا امضا بده به ما...ميترسم از صداسيما که بياي بيرون ديگه نشناسيمون...تمام مدت لبخند ميزدم. علي به شدت سعي داشت محمد رو از اون حال و هوا بکشه بيرون ولي محمد... حس ميکردم داغون تر از اين حرفاس.علي يه نگاه بهش انداخت و پوفي کرد. علي-:خب نده...ولي خودکارتو آماده کن...پياده شديم لازمت ميشه...بعدم شونه بالا انداخت کمي بعد علي ماشين رو نگه داشت و گفت که رسيديم. همگي پياده
شديم. دنبال علي به راه افتاديم. اول علي وارد شد و بعد محمد و بعد هم من...کسايي که رو به در بودن نگاه خيره و متعجبي انداختن...معلوم بود از رستوران هاي عاليه...همينطور پشتشون راه ميرفتم...سر ها و نگاه ها دونه دونه ميچرخيد سمتمون.نميدونم چرا دوست داشتم ازشون فاصله
بگيرم. علي و محمد شونه به شونه راه ميرفتن و من با سه چهار قدم فاصله ازشون...سر يه ميز متوقف شدن...علي برگشت و با نگاهش دنبالم گشت.رسيدم بهشون..محمد نشست.تلخ شده بودم. علي-: عاطفه خانوم چرا نمياي؟ رفتم جلوتر-: کاش نمي اومديم... من راحت نيستم... علي ابرو هاش رفت بالا. علي-: چرا؟-: شما نميتونيد جلو دوربيناي مردم رو بگيريد...محمد-: مهم نيس... بشين...تندي کردم وگفتم نمیخوام عکستون امروز بامن وفردا باکسی دیگه باعث شه به حاشیه برید.حتي دلم نميخواست اسم ناهيدو ببرم. علي واسم صندليو کشيد علي-: مهم نیس.بشین ناچارا نشستم.درست روبروي محمد.دو تاگارسون اومدن طرفمون. من پشت به جمعيت نشسته بودم. دولا و راست شدن و کلي خودشيريني... خندم گرفته بود... محمد و علي هم انصافا بد باها شون برخورد نميکردن...آقا يه ده دقيقه اي که گذشت دونه دونه آدم بود که مي اومد سر ميز ما...آي امضا و خود شيريني...پر دختر هم بود. محمد حلقه ننداخته بود...اي خدا...چقدر زبون ميريختن و خودشيريني ميکردن. چند تاشونم بدجور زل زده بودن به من...بعضيا هم باهام حرف ميزدن تا نسبتم رو بکشن بيرون از زير زبونم ...بعضيا هم جوري نگاهم ميکردن که حس ميکردم خيانتکار ترين آدم روي زمينم...محمد و علي خيلي صميمي جوابشونو ميدادن. بيچاره ها يه لقمه غذا هم نميتونستن بخورن...هه هه...من بدجور معذب بودم.خصوصا که کم کم دوربينا داشت مي اومد بيرون و بازار عکس گرفتن. من که از خدام بود همه دنيا بفهمن محمد الان شوهر منه ولي آبروي محمد چي ميشد؟ يه دختره بدجور سيريش شده بود بفهمه نسبتم با اين دو تا رو ... محمد بهم خيره شده بود... يه دختر ديگه هم درخواست عکس گرفتن کرد و بقيه هم شروع کردن.ديدم ديگه واقعا محمدم داره به خطر ميفته... بلند شدم. -:ميرم دستامو بشورم...با قدم هاي تند دويدم سمت دستشويي که علامتش رو ديوار بود.اول دستامو شستم که دروغ نگفته باشم... بعدش هم مدت زيادي همونجا موندم و تو آينه خيره شده به خودم....يه کم بعد يه سرکي بيرون کشيدم. ايشالا که عکس گرفتناشون تموم شده باشه ...ديدم دو تا گارسون و يه مرد تپل و متوسط قامتی داره ميره سمت ميز ما...غذا رو داشتن ميبردن.منم ديگه موندن رو جايز ندونستم... رفتم جلو...مرده خودش رو معرفي کرد..فهميديم مدير رستورانه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
کلی خوش آمد گويي کرد و گفت که باعث افتخار و مباهاتشه... چاپلوس...بعد هم از همه مشتري هاي ديگه مودبانه خواهش کرد که برن ديگه و بذارن که ما شاممون رو راحت بخوریم .همه رفتن و من هم نشستم...غذامون رو خورديم... تمام مدت من بودم و نگاه هاي خاص محمد.که هيچي از منظور و حرفاي نگاهاش نميفهميدم...ولي همين که کسي نتونست عکسي از محمد در کنار من داشته باشه عاليه ...بعد شام و کلي تشکر از علي و خداحافظي از کل رستوران اومديم بيرون.اين طفلکام عجب دردسري داشتنا...يه ساعت بعد علي جلوي در صداسيما نگه داشت ...علي-: خب محمد جان موفق باشي...ما هم ميريم يه بسته تخمه ميخريم مي شينيم نگات ميکنيم... بعدم ميايم دنبالت... محمد دستش رو از دستگيره در برداشت و با لحن مشکوکي پرسيد محمد-: شما؟علي-: آره ديگه... من عاطفه خانومو ميبرم خونمون...به مامانمم گفتم... محمد-: نه لازم نيست... مرسي... عاطفه با من مياد...علي-: کجا مياد؟ محمد-: ميشينه پشت صحنه علي-: محمد باز تو خل شدي؟ميبريش بگي کيته؟محمد-: ميبرمش ميگم زنمه ...قند کيلو کيلو تو دلم آب ميشد...حس ميکردم داره کم کم عصباني ميشه.. .علي-: خب محمد ميشينيم همين جاجلوي در تا تو بياي...خوبه؟ علي ديوونه ...اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد...من و تو دوتايي دو ساعت بشينيم ور دل هم چيکار کنيم؟ ميترسيدم محمد فوران کنه... مخصوصا که اصلا هم حال درستي نداشت. نه داداش... من ميرم با آقا محمد...فوقش ميگه خواهرزاده امه...رو کلمه داداش عمدا تأکيد کردم و بعد بلافاصله پياده شدم. محمد يکم با علي صحبت کرد و بعد پياده شد... داخل شديم و محمد خودش رو معرفي کرد.کلي تحويلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمايي کردن. داخل استديو که شديم تهيه کننده برنامه با خوشرويي تمام اومد استقبال محمد. تهيه کننده-: به به... صفا آوردين... خوش اومدين خانوم...همسرتونن آقاي نصر؟مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد-: بله ...تهيه کننده-: قدم رو چشم ما گذاشتين... چه عالي... تو دلم عروسي بود ولي با نگراني به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ...محمد-: خانومم رو نميتونستم تنها بذارم...اگه اشکالي نداره پشت صحنه تون بشينن... تهيه کننده-: نه عزيز... چه اشکالي؟بايد الان بريم اتاق گريم... ميخوايد خانومتون هم تو برنامه باشن؟رنگ از روم رفت-:نه...نه...اصلا. همه خنديدن...تهيه کننده-:چيز ترسناکي نيست دخترم... مشکلي پيش نمياد...ميترسيدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن. با
بغض گفتم-:نه نه خواهش ميکنم. باز همه خنديدن. تهيه کننده-: باشه ...هرجور مايلين...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد راهنمايي شد به اتاق گريم و برا من صندلي آوردن و ازم پذيرايي کردن.محمد بعد تموم شدن کارش اومد بيرون...بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بيا بود که حد نداشت. سر و صدا...همه با هم حرف ميزدن. همه بدو بدو وتکاپو...از تميز کردن و چيدن دکور و تست دستگاه ها... چند نفر هم همش ميرفتن ميومدن به محمد گير ميدادن...يکي ميکروفن واسش درست مي کرد و يکي مو هاشو..يکي گريمش رو دستکاري ميکرد.آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش...کلي خنديدم بهش...فقط هم ارتباط چشمي داشتيم باهم...ولي هنوز هم درک بعضي نگاهاش برام سخت بود... بالاخره ساعت دوازده شد...منم که عشق اينجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو ميبلعيدم... تيتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد.مجري صحبت کرد و محمد رو به عنوان مهمون ويژه شون معرفي کرد.بعد هم از محمد کلي سوال پرسيد.اول درباره کارها وآلبومش.بعدم راجع به خودش ومسائل اجتماعی و زندگيش...محمد هم با تسلط جواب ميداد و صحبت میکرد...کلمه از دهنش در نيومده رو هوا ميزدمش...مثل هميشه عالي و فيلسوفانه جواب ميداد و گاهي هم شوخي مي کرد...چرا حلقه دستش نکرده بود؟؟محمد تا ساعت ۱ مهمون برنامه بود و بعدش تا ۱:۳۰ برنامه ادامه داشت...ولي ما بعد از تشکر و خداحافظي اومديم بيرون... انصافا به من يکي کلي خوش گذشت مخصوصا که عزيز دوردونه بودم و همه کلي تحويلم ميگرفتن و به حرف ميکشيدنم...تو حياط صداسيما ايستاديم محمد به علي زنگ زد...يکم صحبت کرد . محمد-: علي ديوونه نشو ديگه خودمون ميريم ...محمد-: دروغ ميگي ديگه؟ آخه الان بيرون چيکار ميکني تو؟ ساعت يکم گذشته...محمد-:باشه... خب منتظريم... مرسي... گوشيو قطع کرد و گذاشت تو جيبش.هوا خيلي سرد بود..از دهنش بخار بلند ميشد. محمد-:ديوونه ميگه الا و بلا خودم ميام دنبالتون...تا اون بياد نيم ساعتي طول ميکشه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💜🍃ده فرمان زندگی💜🍃
🌹👈ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﺒﺎﺵ،
🌹👈 ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ معطل ﻧﺒﺎﺵ،
🌹👈 ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻟﺞ ﺑﺎﺯ ﻧﺒﺎﺵ،
🌹👈 ﺻﺮﯾﺢ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﮔﺴﺘﺎﺥ ﻧﺒﺎﺵ،
🌹👈 ﺑﮕﻮ ﺁﺭﻩ ﻧﮕﻮ ﺣﺘﻤﺎ،
🌹👈 ﺑﮕﻮ ﻧﻪ ﻧﮕﻮ ﻫﺮﮔﺰ،
🌹👈 ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ،
🌹👈 ﺷﺘﺎﺏ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﻦ،
🌹👈 ﺑﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ می مونم ﻧﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ،
🌹👈 ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی الطاف حق.mp3
7.55M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلام به
🌹یکشنبه 30 تـیـرمـــاه خوشآمدیـد🌹
🌼بگذار عشقت به بیرون،
🌸در کل جهان، جاری گردد،
🌺به بلندیهایش،ژرفاهایش،
🌼گسترهاش،عشقی نامحدود،
🌸بدون نفرت یا دشمنی...
🌺برای داشتن چنین قلبی بکوش؛
🌼زندگیات بهشت را به زمین
🌸خواهد آورد درست همانطور که
🌺یک مادر با زندگی خویش
🌼کودکش را از آسیب محافظت میکند،
🌸بکوش تا درونت عشقی بیکران
🌺به همهٔ مخلوقات بِرویَد...
🌸صبحتون بخیر و شادی🌸😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
درسهای زندگی.mp3
17.62M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
جوابي بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم. يه مدت سکوت حاکم شد. کم کم داشت سردم ميشد. يه نگاه به دور و برم انداختم...يه گوشه تاريک زير چند تا درخت با فاصله کمي از ديوار يه سکوي کوچولو بود..رفتم طرفش تا بشينم چادرم رو مرتب کردم و جمع و جور کردم و لبه لبه سکو نشستم...چون سردم بود مجبور شدم يکم خودم رو جمع و جور کنم و کاملا رو لبه بشينم... محمد آروم آروم قدم برداشت طرفم... دستشو فرو کرد تو جيبش و روبروم ايستاد... خيلي ايستاد... تا اينکه مجبور شدم سرم رو بگيرم بالا ببينم چشه... سرشو کج کرده بود طرف چپ و خيره شده بود بهم...دلم هوري ريخت پايين. سريع نگاهمو ازش دزديدم و به پا ها و کفشش خيره شدم...اصلا با نگاه کردن به شلوارش که يه طور قشنگ وشيکی روي کفشش افتاده بود هم دلم ميرفت ببين چقدر ديوونه ام ديگه...پاش يخورده تکون خورد. ديدم داره کتش رو در مياره...
سريع گفتم -: واس خاطر من در نيارا... بي توجه به حرفم يکي از دستاش رو کشيد بيرون...عين يه ....پاچه گرفتم -: کتت به من بخوره ميندازمش زمين کلي هم لگدش ميکنم...شونه بابا انداخت و دوباره کتش رو تنش کرد...حالا از خدامه کتشو بندازه رو دوشما... آخه مگه تو قرار نبود آشتي کني آخه؟؟ محمد تو چقدر بي احساسي؟ نميبيني دارم يخ ميزنم؟ ایش...آخه دروغگو تو فقط يه خورده سردته...نه در اون حد که بخواي کت اضافي بپوشي... اه... پروندمش ديگه...خاک تو سرت عاطفه تو همين فکرا بودم که محمد درست از کنارم رد شد رفت بالاي سکويي که روش نشسته بودم .زیر چشمی نگاه ميکردم تا جايي که ديگه نديدمش...يه کم بعد حس کردم درست پشت سرم واستاده...ولي نميخواستم برگردم و نگاهش کنم...مثلا قهر بودم آخه :( همه جا سکوت بود و تاريک و خلوت...صداي نفس هاش به گوشم رسيد...مثل هميشه نرمال و منظم نبود...تند بود و بي قرار...خيلي نزديک بود...نميدونستم الان در چه حالتيه و اون پشت داره چيکار ميکنه خب...خيلي نزديکم بود انگار...داشتم حالي به حولي ميشدم ديگه بايد برميگشتم ببینم چه خبره...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد از پست سرم بغلم کرد... داشتم خفه ميشدم...يه نفس عميق کشيدم...صداي قلبم همه جاي صداسيما رو برداشته بود... خوبه هيچ کس نبود ما رو ببينه... مغزم واقعا از کار افتاده بود...مني که نمي ذاشتم دختر داييام بهم دست بزنن...قشنگ داشتم ميلرزيدم. محمد کتش رو باز تر کرد منو محکمتر بغلکرد .فکر ميکرد سردمه. نميدونست هيچ سرمايي تو وجودم نيست نمی دونست دارم آتيش ميگيرم...نميدونست طاقت اين همه خوشي رو ندارم... نميدونست طاقت اين همه نزديکي بهش رو ندارم...کاش ميتونستم فرار کنم ولي همه اعضا و جوارحم تو هنگ بودن ...يکي منو restart کنه... محمد دهنش رو از رو چادر چسبوند به گوشم و با صدايي که انگار از ته چاه در مي اومد گفت محمد-:ببخش منو ديگه...منم که بي جنبه...چشمام خمار شده بود فک کنم.....خب تا حالا دست هيچ پسري به دستامم نخورده بود و حالا...لرزشم قطع شد...کلا سايلنت شدم...حرف زدن هم از يادم رفته بود....محمد با اون صداي خوشگل و آروم همش تو گوشم ميگفت محمد-: ببخش... ببخش... داشتم رواني ميشدم...خيلي وضع وحشتناکي داشتم...محمد-: بخشيدي؟ ميبخشي؟ آب دهنم رو قورت دادم وفقط سر تکون دادم...خوبه پشتم بود و قيافم رو نميديد خيلي حالم بد بود...وحشتناک....سرشو جلو تر آورد و گوشم رو بوسيد... نکن تو رو امام حسين... نکن جان مادرت. داري از خجالت آبم ميکني...داري نابودم ميکني... گردنم رو بردم پايين تر و آروم لبه کتش رو بوسيدم...اصلا دست خودم نبود اين کارام...واي علي بي تربیت بدقول کجايي؟ بدو ديگه...جز صداي نفس هامون که آروم شده بود هيچ صداي ديگه اي بلند نميشد...بالاخره اين گوشي لعنتي محمد زنگ خورد... ولي نه... ديگه آروم شده بودم تو اون حالت... محمد يه دستش رو برداشت و از جيبش گوشيشو در آورد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون محمد-: الو...صداي علي رو شنيدم
علي -:بيرونم...بدوئيد...محمد-: اومديم ک...خواستم بلند شم که دوباره دستش رو حلقه کرد و يه بار ديگه گوشم رو بوسيد
« محمد »
بالاخره فکرهامو کردم و حسابي تجزيه و تحليل کردم قضيه ناهيدو من در حقش نامردي کرده بودم... بدجور...پس بايد براي جبران نامردي اي که کردم برش ميگردوندم.بايد برش ميگردوندم... سريعا عاطفه رو هم از اين بازي در مي آوردم تا اينقدر زجر نکشه... بايد سريع بازي رو تموم ميکردم... آخي....اون شب عين جوجه بود تو بغلم...نسبت بهم خيلي کوچولو بود...عاطفه رو بغل کرده بودمش بوسيده بودمش , ولي اصلا از کارم پشيمون نبودم... دلم مي خواست تا ميتونم بهش محبت کنم..دليل خاصي هم براش نداشتم...اينطور حداقل خاطره خوبي ازم به جا ميموند تو ذهنش...فقط بايد صبر مي کردم کلاساشون تموم شه... نميخوام ناهيد فکر کنه عاطفه بهش کلک زده و دوباره بپره از دستم...از فکرام اومدم بيرون و به مازيار که هنوز درگير اون پيانو
بود خنديدم و زدم بيرون...باز همشون ريخته بودن اينجا.شايان و مازيار و صد البته مرتضي...ماشالا خونه که نيس کاروانسراس...جلوي tvايستادم وبه ساعت نگاه انداختم ۴:۳۰ بود...بايد ميرفتم به عاطفه هم خبرهايي ميدادم... خواب بود. نفهميد بچه ها اومدن... در اتاقش رو زدم...هوس يه کم شيطنت به سرم زد...پس سريع بدون اين که اجازه بگيرم درو باز کردم و پريدم تو...جلو آئينه با شونه ايستاده بود.تا منو ديد سريع پريد شالشو کشيد رو سرش...با خنده درو بستم و رفتم جلو. صندلي مطالعه اش رو کشيدم و گذاشتم جلو آئينه و نشوندمش رو اون-: بالاخره بيدار شدي کوچولوي خوابالو؟چپ چپ نگام کرد. عاطفه-:در زدن که بلدي ... اما اينم بايد بدوني تا اجازه ندادن نميتوني داخل بياي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_ل
لیست رمانهای موجود در کانال برای عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن خوش اومدین 😊👆👆👆
#خانمها_بدانند
💝مهربان باشید
چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند ،مهربانی اوست نه سیمای زیبایش .
💝 زن مهربان میتواند خشگمین ترین مردان را آرام کند
💝معذرت خواهى كنيد اگر اشتباهی كرديد معذرت خواهى كنيد، و نگران غرورتان نباشيد ،مهم نیست اگر انسانی برای کسی که دوستش دارد، غرورش را از دست بدهد؛ اما فاجعه است اگر به خاطر حفظ غرور، کسی را که دوست دارد از دست بدهد!
💝با درايت باشيد اگر همسر شما از شما ناراحت است ، تنها توسط خود شما به آرامش ميرسد ، تمام تلاشتان را
بكنيد تا اين شما باشيد تا همسرتان را به آرامش مي رسانيد.
💝مسئول باشيد ، میزان حماقت انسانها رو میشه از میزان
استفادشون از دو کلمه ی همیشه و هرگز فهمید، بيشتر به فكر راه حلی باشيد تا سرزنش كردن.
💝عاشق باشيد
هیچکس تصادفی برای کسی فرستاده نمیشود،
مثل يك معجزه به همسر خود نگاه كنيد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_نود_و_سوم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خنديدم و جوابشو ندادم.بعدم هم زمان شالشو از سرش کشيدم و شونشم گرفتم...داد زد عاطفه -: عه... چيکار مي کني؟ شالم...بدون توجه شروع کردم به شونه کردن موهاش...لذت مي بردم از اين کار ... موهاش واقعا خوشگل بودن و خيلي خيلي لخت...تموم که شد بلندش کردم و چرخوندمش طرف خودم...خيلي مطيع بود جلوم... دست خودم نبود.خيره شدم بهش...از سر تا پا...فقط نگاهم ميکرد...قدش تا بالای سينه ام بود. راحت ميتونستم بلند کنم. جوجه بود برام...فک کنم خيلي اذيت ميشد وقتي نگاش ميکردم يا نزديکش ميشدم...ولي من دوست داشتم...عاطفه-: باز که دوستات اومدن...مگه تازه تموم نشده کارت؟ چنگ زدم لاي موهاش که خودم شونه کرده بودمشون و گفتم-:کار واسه من نيست...مازيار داره واسه يکي آهنگ ميسازه. عاطفه-:اينجا؟ چي ميشه مگه؟ عاطفه-: هيچي...بعد يه لبخند شيطون زد و گفت عاطفه-: ميخواستم ببينم اگه کار جديد شروع کردي يه پيشنهاد بدم... فهميدم حسابي قصد شوخي داره. چشمامو ريز کردم و ابرو هامو گره انداختم. -: چه پيشنهادي؟ موزيانه خنديد. عاطفه-: ميگفتم از صداي يه نفر هم استفاده کني.جاي صداش بين خواننده هات خاليه... صداش از همه دنيا قشنگ تره... چشام گرد شد.-: کي؟ پشت چشم نازک کرد. عاطفه-: علي جون ديگه...انگار يه سطل پارچ آب يخ ريختن رو سرم...جونش ديگه چي بود؟ خنديد ...بي اختيار شونه از دستم افتاد.اومدم بگيرمش که دستم خورد به پهلوي عاطفه...يه جيغ خفيف زد و پريد بالا...بيخيال شونه شدم...با تعجب نگاش ميکردم...لبخند خبيثانه اي زدم... ميدونستم راجع به علي داشت شوخي مي کرد پس منم از در شوخي وارد ميشدم و حال گيري...انگشتم رو زدم به پهلوش...عين بچه ها پريد بالا. عاطفه-:محمد توروخدا نه،خنديدم. -: پس صداي علي جون جاش خاليه..ها؟دوباره انگشتم رو بردم جلو که دستاش رو ضربدري گرفت رو پهلو هاش...عين بچه ها شده بود دقيقا...پس قلقلکي بود... عاطفه-: آره...علي جوووون... کمممممک...صاف ايستادم. واقعا رگم داشت ميزد بيرون. -: الان دارم غيرتي ميشما...عاطفه-: بيخيال اقای خواننده...صدام رو کلفت کردم. بايد اين شوخي رو تمومش ميکردم با شوخي... چون تحملش رو نداشتم...لحنمو داش مشتي کردم. بيبين ضعيفه يه بار ديگه جز شوورت اسم مرد ديگه اي رو بياري...جوري ميزنم دندونات بريزه تو شيکمت...اون وقت اسم علي که سهله...اسم خودتم يادت ميره...بعدشم دوباره خواستم انگشتم رو ببرم جلو که از زير دستم فرار کرد و دويد بيرون...منم دويدم دنبالش ...وسط سالن پاش گير کرد به مبل و غش کرد رو مبل. حالا نخند و کي بخند سريع رفتم و نشستم روي لبه ي مبلي که اون ولوش شده بود... سريع خم شدم روش که نتونه بلند شه بشينه-: آهان...خوب گيرت آوردم...باز از اين شوخيا ميکني يا نه؟ خنديد... عاطفه-: ميکنم...بعدم زبون درازي کرد... -: خب پس...آستينام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک چشماش گرد شد...سريع قلقلکش دادم چه قهقهه اي ميزد...دست و پاش رو تکون ميداد که بتونه فرار کنه ولي من محکم نگه داشته بودمش... عشق ميکردم وقتي ميخنديد... گاهي هم جيغ خفيف ميکشيد... عاطفه-: محمد تورو خدا نکن...نکن...آبرو حيثيتمون رفت ...دست کشيدم. -: واسه چي آبرومون بره؟ هنوز ميخنديد. عاطفه-:اين همه داد و بيداد کردم...دوستاتم اينجان...-: نترس...اون اتاق رو استديو کردني ديواراشم جوري ساختیم که نه صدايي تو ميره و نه صدايي بيرون مياد...وگرنه تاحالا همسايه ها شوتم کرده بودن بيرون. -:نمی دونستم فکر میکردم فقط صدابیرون نمیاددوباره انگشتام رو بهش نشون دادم...غش غش خنديد.دلم رفت جدي شدم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
آهان یادم افتاد يه بار ديگه ببينم جلوي پسری حالا هرکی بلند مي خندي يه کار مي کنم که ديگه هيچوقت نتوني بخندي لبخندشو قورت داد.عاطفه-: مثلا چيکار؟ لبخند خبيثي زدم.-: کسي که دندون نداشته باشه که نميتونه بخنده...بعدم زبون درآوردم واسش...اخم کرد و روش رو برگردوند...واقعا دلم ضعف رفت. بي اختيار ضربان قلبم رفت بالا... يهويي خم شدم روش و گونه اش رو بوسيدم ...با تعجب نگاهم کرد...براي اينکه از اون حالت مزخرف بيام بيرون دوباره رفتم سر شوخي...انگشتام رو بهش نزديک کردم... -: اخم؟ بازم اخم؟ به من اخم ميکني؟ قلقلکش دادم...باز صداي قهقهه اش بلند شد...عاطفه-: محمد...غلط کردم...ولم کن بابا.... غلط کردم ...يهويي در استديو باز شد. مرتضي صاف خيره شد به ما که درست رو به روش بوديم. سريع عاطفه رو کشيدم تو بغلم رو سينه ام و هايل شدم بين اون و نگاه مرتضي. مرتضي دستش رو دستگيره همينطور خشکش زده بود وزل زده بود به ما...-: مرتضي خب برو اونور ديگه... مگه نميبيني روسري نداره؟ مرتضي قرمز شد...اخم وحشتناکي بهم کرد و رفت بيرون از خونه و درو کوبيد. عاطفه سرش رو از سينه ام جدا کرد.عاطفه-: چي شد؟ شونه بالا انداختم. -: خب کجا بوديم؟ همين لحظه گوشيم زنگ خورد. عاطفه-: خب خدارو هزار مرتبه شکر...صاف نشستم.گوشيم رو از جيبم کشيدم بيرون.مامان بود...عاطفه هم بلند شد و نشست گوشه مبل و پاهاش رو جمع کرد تو بغلش...يه دل سير با مادر حرف زدم و بعد قطع کردن نفس عميقي کشيدم.-: مهمون اندر مهمون شد...با سوال نگاهم کرد.-: مامانم بود... گف دو سه روز ديگه ميان اينجا...لبخند بزرگي زد. عاطفه-: چه خوب-: امشبم آخه مهمون داريم... عاطفه-: کي؟ چرا زود تر نگفتي؟-: سورپرايزه...شام ميان...زد تو سرش. عاطفه-: خاک به سرم...خب زود ميگفتي بايد شام بپزم... خنديدم. -: نميخواد... تو اين دو سه روز رو استراحت کن... از بيرون ميخرم... مامان اينا که ميان يه هفته رو حتما اينجان...زبونش رو گاز گرفت و صاف نشست، خیلی جذاب بودچهره اش طرز نگاهش وموهاش که ريخته بودن رو شونه هاش...خيلي صحنه قشنگي بود... عاطفه-: واي... محمد بدبخت شديم -: چرااا؟ عاطفه-: اتاقا رو چيکار کنيم ايندفه؟ راست مي گفت. دفعه قبل هم که مامان و باباي خودش اومده بودن همينطور گير کرديم.ولي اونا فقط يه صب تا شب اينجا بودن. ما هم با کمک شيدا و شيده تخت اتاق من رو برديم تو اتاق عاطفه و وسيله هاي عاطفه رو هم چيديم تو اتاق من...و در اتاق عاطفه رو هم قفل کرديم و گفتيم که فعلا انبار کرديم اونجا رو.ولي مامان من که مي دونست اونجا انبار نيست.اصلا ممکنه بخواد بره اونجا.بايد اتاقا رو يکي ميکرديم. يه فکري به سرم زد...-: يه کاري ميکنيم.عاطفه-: چيکار؟ -: من فردا يه تخت دونفره ميخرم و وسایل اضافع رو هم يه هفته ميذاريم خونه حاج خانوم وسيله هاي تو رو هم ميبريم اتاق من... مامان هيچ جوره نبايد شک کنه... واي... راستي بايد کلاس شايان رو هم کنسل کنيم تا وقتي اونا هستن...آخي... عين لبو قرمز شده بود. فهميدم از حرفم خجالت کشيده. براي اين که خلاصش کنم گفتم...-: خب برو يه چي سرت کن تا مازيار هم نديدتت...انگار منتظر همين حرف بود. سريع فلنگ رو بست. عجيب تو دلم جا باز کرده بود اين کوچولو...بلند شدم و رفتم تو استديو. مازيار يه نگاهي بهم انداخت و دوباره درگير پيانو شد. مازيار-: چه عجب اومدي؟دستم رو فرو کردم تو جيبم و گفتم -: نگفت کجا ميره؟مازيار همونطور که با دکمه ها ور ميرفت گفت مازيار-: کجا رفت مگه ؟ شونه بالا انداختم-: چيزي نگفت... رفت بيرون... خداحافظيم نکرد ...مازيار از کارش دست کشيد و با تعجب نگاهم کرد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مازيار-: وا؟ ديوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها... خودشم رفت...خنديد . ولي خنده از روي لبهاي من محو شد و نمیدونم چرافکرای منفی بهم هجوم آوردن. مازيار-: مهموناتون اومدن؟ اون چيزي که تو ذهنم بود رو شوت کردم بيرون و بهش بها ندادم. -:نه حالاچيکارم داشتي؟ مازيار-: هيچي ميخواستم يه قسمت از نت رو واسم اصلاح کني که اونم بمونه واسه فردا ... الان مهموناتون ميان ... منم جمع کنم برم .دستم رو کوبيدم به پام و گفتم-: نه بابا تو کارتو بکن ... تازه بيان ... به تو چيکار دارن ... تو اينجايي ديگه .. چيزي ميخوري برات بیارم ؟هدفون رو گذاشت
روي گوشش مازيار -: شرمنده اگه زحمتي نيس يه ليوان آب-: الان ميارم رفتم تو آشپزخونه. عاطفه داشت ظرفاي ناهار رو میشست.دوباره شيطنتم گل کرد. پاورچين و بي صدا رفتم جلو و دو تا انگشت اشاره ام رو نزديکش کردم و آروم زدم به پهلوهاش. يه جيغ کشيد و بشقاب توي دستش سر خورد و افتاد تو سينک. قهقهه زدم . چرخيد و دستکش کفي اش رو گرفت طرفم و با عصبانيت گفت عاطفه -: محمد بازخيارشور بازي در آوردي؟ بازم خنديدم . خيلي اصطلاح شيريني بود اين خيارشور. دوست داشتم خوو. بشقاب رو دوباره گرفت تو دستش عاطفه-:اگه میشکست چیکار ميکردم؟ جواب ناهيدو چي میدادن ؟ها؟ خنده ام رو کوفتم کرد.يه اخم کم رنگي بهش کردم و رفتم سر يخچال و يه ليوان آب براي مازيار بردم. مازيار و شايان هم رفتن و ما هم خونه رو برق انداختيم. ميوه و شيريني رو هم روي ميز چيده بوديم و همه چي آماده و تميز و شيک منتظر بوديم بيان. هيچ جوره هم لو نميدادم که مهمونا کيان. ميخواستم سورپرايز باشه.دلم ميخواست ذوق زده شدنش رو ببينم .اذان مغرب گفت. -:عاطفه خانوم ... من ميرم نماز بخونم ... اومدن خبرم کن ...خنديد و مثل بچه ها سرش رو کج کرد و با اخم پرسيد عاطفه-: خو بگو کين ديگه؟ براش زبون در آوردم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم . يه کم توي بالکن ايستادم.سردم شد.ياد اونشب تو حياط صداسيما افتادم . بي اراده لبخند روي لبم نشست-: منم عجب کاراي خطرناکي ميکنما ...با دستام بازوهام رو گرفت و مالش دادم . شونه هام رو جمع کردم و به ماه خيره شدم . بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم . اذان گفتم و به نماز ايستادم .مشغول خوندن نماز عشا بودم . رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد . يکي اومد داخل.جز عاطفه کسي نبود که بياد خب. حواسم رو جمع نمازم کردم. اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ايستاد. سمت راستم بود. فقط نگاهم ميکرد. سر به سجده گذاشتم.ذکرهامم که بلند و با لهجه عربي ميخوندم... تف به ريا... اونطور که نگام ميکرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعي ميکردم اعتنا نکنم که داره ديدم ميزنه. رکعت دوم رو شروع کردم. دختره ي ديوونه فقط داشت نگاه ميکرد. سوره توحيد رو شروع کردم.بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم.هنوز وسطاي ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. به زور ذکر رو تموم کردم و همون طور ايستادم . در حالت قنوت. بدون اين که ذکري بگم...سرش رو هم چسبونده بود پشتم. يکم پايين تر از کتفم. به شدت داشت ميلرزيد . تپش قلبش رو هم در همون حالت داشتم حس مي کردم.حالا فهميدم اون شب که من اون کارو کردم چه حسي داشت. بدجور تلافي کرد نامرد. يادم رفت اصلا ذکر قنوت چي بود.عاطفه-: ممنونم... بابت همه چي تو خيلي خوبي. ميدونم با دعوت شهاب و کيميا ميخواستي اين روزايي آخري که اينجام خوشحال باشم... ولي بدون اگه اين کارم نميکردي بازم خاطره خوبي ازت تو ذهنم حک شده... واسه هميشه ... ممنون واسه خوبي ها و مهربونياي برادرانت... بعدش کتفم رو بوسيد و ازم جدا شد. به جان خودم کلمه برادر رو يه جور خاصي گفت. نميدونم چطور ولي جوریکه از اون کلمه چندشم شد. هنگ کرده بودم.اصلا نماز اينا يادم رفته بود. رفت بيرون و درو بست. بعد يه مدت تازه به خودم اومدم. ذکر قنوت رو دوباره گفتم و چند تا هم استغفرالله به خاطر حواس پرتي هام رد کردم و نماز رو تموم کردم... رفتم بيرون. يه پسر قد بلند و خوشگل و خوش تيپ...خيلي با اوني که اونشب ديدم فرق داشت و يه خانوم با يه بچه تو بغلش به پام بلند شدن. رفتم جلو و اول با کيميا خانوم کلي سلام و احوال پرسی کردم.گرم و
و صميمي و بعدش با شهاب... چنان برادرانه بغلم کرد که موندم ...برادر چقد از اين کلمه بدم اومد...بعدش دقيق شدم روي صورت اون کوچولو... وااي...يا خدا...دقيقا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بودن...بچه رو گرفتم و کلي با دل سير نگاهش کردم... فقط نگاهش ميکردم... دلم ميرفت...عشق بچه بودم... يه روز هم بچه خودم رو بغل ميکنم ...بچه خودم و؟...من و شهاب سرگرم شديم و کلي از هر دري صحبت کرديم. عاطفه و کيميا هم چسبيده بودن به هم و آروم آروم پچ پچ ميکردن.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔