eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی موسیقی گنجشک‌هاست ! زندگی باغ تماشای خداست ... زندگی یعنی همین : پروازها، صبح‌ها، لبخندها، آوازها ... سلام صبح چهارشنبه تون بخیر و نیکی🌹😊 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تمرین 7 7 موفقیت.mp3
3.88M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_هشتم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه مقنعه روي سرش رو مرتب کرد.عاطفه-: ناهيد جونم...امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من ميرم کمکش...اگه ميشه خوب نکته ها رو يادداشت کن...ازت ميگيرمشون ناهيد-: يعني نيستي سر کلاس؟عاطفه-: نه...به بنده خدا قول دادم کمکش کنم بايد برم... حتي ازم اجازه نگرفت.ناهيد رو بوسيد و سريع رفت...دلم فشرده شد. چرا اين قدر از من بدش مي اومد؟ ناهيد نشست و من روبروش ...نفس عميقي کشيدم-:ميشه در مورد يه سري مسائل ديگه صحبت کنيم؟ نگام کرد. ناهيد-:چه مسائله ای؟گفتن جمله اي که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولي بايد ميگفتم...صدام و حتي دست و پام مي لرزيد...-: نميخواي برگردي؟ با تعجب نگام کرد. -: من هنوز منتظر برگشتن تو هستم... ناهيد-: اقا محمد زده به سرتون؟ يادتون رفته زن دارين؟ همه پريشونيم رو ريختم تو صدام... فرياد زدم...-: اون زن من نيست... اصلا از رفتارم تعجب نکرد...خيلي خونسرد و آروم نگام میکرد... لبخندي زد و سرش رو انداخت پايين...واااي نه...يعني خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم...-:برگرد ناهيد... برگرد... خداي احد و واحد شاهده که جون دادن از اين اصرار ها سخت تر نبود...دلم مي خواست بميرم فقط...باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم...پس خوشحال شد از اين که عاطفه رو نميخوام...برم بميرم...ناهيد-: اقا محمد...اين قدر خودتونو اذيت نکنين ...شما مجبور نيستين به من و خودتون و بقيه دروغ بگين...-: منظورت چيه؟ ناهيد-: اقا محمد شما منو خيلي دوست داشتي... قبول... ميفهمم... باور دارم...ولي الان چيزي فراتر از دوست داشتن رو توي چشماتون ميبينم... اقا محمدشما عاشق عاطفه هستي... عذاب نده خودت رو -: اشتباه ميکني...من چيزي از عشق نميفهمم ...ناهيد-: اشتباه نميکنم...بذار برات روشن کنم که ديگه شما عذاب نکشي... اقا محمد يادمه اون روزي که در حد انفجار از دستم عصبي شدي...بلند داد زدي و گفتي که منو نميخواي... گفتي که کسي رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نميخوام... گفتي طلاق... يادته؟ نيازي نيست شرمنده باشي... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانيت زدي و حرفا و واقعيت دلت نبود...مطمئن بودم و هستم ولي من که عصبي نبودم... وقتي از پيشت رفتم...چند روز خودم رو توي اتاقم زنداني کردم و فکر کردم... به همه چي...به خاطر تو...به خاطر خودم.. تو ذهنم همه چيز رو گذاشتم کنار...فکر کردم... شما رو تصور کردم...بدون اين که خواننده باشي...بدون اين که مشهور باشي ...بدون اين که پولدار باشي...تصور کردم که يه آدم معمولي تحصيل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاريم... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابي بهت بدم...در حاليکه وقتي محمد نصر خواننده ومشهور اومد خواستگاريم بدون لحظه اي ترديد قبول کردم.از اين جا فهميدم که من و شما نميتونيم يه زندگي عالي بسازيم...نميگم دوست نداشتم... چرا داشتم ولي با خودم که خلوت کردم ديدم ببراي من زن خواننده بودن لذت بيشتري داره تا زن محمد نصر بودن...از اين جا به خودم شک کردم...اگه ادامه مي دادم باهات عين نامردي بود...چون ممکن بود روزي به هر دليلي اين شهرتتو کنار بذاري و يا ازت گرفته بشه نمیتونستم تصور کنم اون لحظه چه احساسي بهت خواهم داشت...شما عصبي بودي... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ و گفتي طلاق...از ته دلتم نبود... ولي من نشستم و منطقي فکر کردم و منطقي جواب دادم که باشه...طلاق...نه از روي احساس و لجبازي با شما ... اقا محمد اگه ميموندم باهات شايد زندگي هردو مون خراب ميشد... وضمنا مسائل دیگه ای هم بود که حالا نمیگم بعد ها شاید بفهمین پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشيدم کنار...الانم هيچ احساسي بهت ندارم...اينا رو گفتم که خودت رو مديون من ندوني...من خودم انتخاب کردم...تو هم عاشقي اقا محمد پس من و شما ديگه هيچ ديني به هم نداريم...اولين بار بود که از اينکه ميشنيدم کسي به خاطر شهرتم منو خواسته بود، ذوق کردم... واقعا ذوق کردم...ولي شايد بازم داشت به خاطر من کوتاه مي اومد -:ناهيد من به تو بد کردم...غير منطقي تصميم گرفتم... بيا برگرد...نيا...نيا... نفس عميقي کشيد و تکيه داد...ناهيد-: من بچه نيستم که به خاطر يه دعوا و عصبانيت زندگيم رو خراب کنم... اقا محمد اين هم به نفع منه هم شما...قبول کن...ميخواي ثابت کنم که عاشق عاطفه اي؟چشام گرد شد -:چطوري؟خنديد...ناهيد-:من تو رو خوب ميشناسم آقا محمد... ساده اس ...فکر کن الان عاطفه همه حرف هاي من و تو رو شنيده باشه...حتما فهميده که من واقعا قرار نيست برگردم...پس ديگه قرارداد بين تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه ميتونه برگرده شهرشون چشام شد اندازه بشقاب...واقعا در اومدن شاخ رو روي سرم حس ميکردم.-: تو... تو...تو از کجا خبر داري؟بازم خنديد...ناهيد-: من خيلي وقته که ميدونم محمد... دقيقا از يه شب قبل اين که بياين عزاداري علي اينا ...اگه قبول کردم بيام اين کلاسا واسه اين بود که يه موقعيت جور شه و اينا رو بهت بگم. ودلایل شخصی دیگه ای که داشتم -: تو واقعا همه اين مدت اينا رو میدونستي؟ از کجا؟آخه چطوري؟ ناهيد-: مرتضي بهم گفته بود... دستم رو زدم به پيشونيم...-: چرا؟... چرا؟... آخه چرا مرتضي؟ ناهيد-: آخه ميخواست بدونه من واقعا ميخوام برگردم يا نه...-: آخه به اون چه ربطي داره؟... به اون چه مربوط؟.. ناهيد-: چون مرتضي عاطفه رو ميخواد...خون تو رگهام يخ بست... همينطور خيره بودم به ناهيد... اونم با دقت داشت نگام ميکرد... حدس ميزدم... بايد ميفهميدم... وقتي که من و عاطفه رو در حال شوخي ديد رفت و در رو کوبيد...وقتي از همون اول حرص ميخورد و با تمام وجود ميخواست مانعم بشه از آوردن عاطفه...از همون نگاهاش به عاطفه ...ديگه واقعا دستم به جايي بند نبود...فقط خدايا... عاطفمو ازخودت ميخوام... درمونده بودم... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟... نه... نه... نه... ناهيد-: ديدي چقدر دوسش داري؟ بهت ثابت شد؟...تا حالا هيچوقت نديده بودم چشمات پر اشک شه...صدام خيلي آروم بود...-: عاطفه چي؟ناهيد-: بهت قول ميدم که اونم تو رو دوست داره...-:نداره ...نداره...من اينقدر خوش شانس نيستم...ناهيد-: بذار زمان همه چيو درست ميکنه...ميخواي من باهاش؟ نذاشتم ادامه بده.-: نه...ميشه فعلا عاطفه چيزي ندونه؟ اون وقت به قول تو ديگه قراري بين من و اون نميمونه... ناهيد-: حتما اقا محمد... حتما... درست ميشه...به خدا توکل کن... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم... اون قدر سبک شده بودم که حس ميکردم ميتونم پرواز کنم...-: ناهيد خانم شما چي به مرتضي گفتي؟ ناهيد-: جوابي بهش ندادم...سکوت کردم...يکم تو سکوت سپري شد زمان...-: کار خدا رو ببين...اون حرف بي اراده اي که اول باروقتي عاطفه رو ديدم به زبونم اومد. آوردمش تا تو رو برگردونم...بازم سکوت حاکم شد...يه مدت زياد... فنجون چايي اش رو گرفت دستش. ناهيد-: آقامحمد...هم من و هم شما...دقيقا ۸ ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي زندگي ، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه...ببين حکمت خدا رو...شما فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که منو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني...خنديم... حرف قشنگي زد.راست ميگفت... فکر ميکردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من... دست کشيدم بين مو هام...-:ناهيدخانم چيکار کنم حالا؟ يه جرعه از چاييش رو خورد... ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...رنگ از روم رفت...-: نه مطمئنم اون منو نميخواد. اونوقت ميفهمه بازي تموم شده و... همين لحظه زنگ در زده شد...ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟...به من گفته بود جزوه بنويسم براش...همون طور که ميرفتم سمت در آروم گفتم-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت يادت ميده...در رو باز کردم....دلم ميخواست تعظيم کنم واسه خانوم خونه ام...خانوم من...عشق من... ضعيفه من...کوچولوي من...در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...-: بفرمائيد بانو...زير لب سلامي داد و رفت تو...از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي .رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم...لحنم رو لوس و بچگونه کردم...-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو....منو دوست نداره....اصلا آدم حسابم نميکنه...ديدي که؟ خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش. ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي ...نه بدش نمياد.باور کن اين رفتاري که ميبيني معنيش اين نيست که آدم حسابتون نمي کنه...نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت ميکشه...عاطفه اومد بيرون...عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود...با ناهيد دست داد...ناهيد بلند شد...ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...به من نگاهي کرد....ريز خنديدم... اگه تمام دنيا رو بهم ميدادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نميکردم ...دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه ميتونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که ميتونم به زنم محبت کنم...خانم کوچولوي خودم... خودم ...ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... از پشت داشتم ديدش ميزدم. دلم تالاپ تولوپ ميزد واسش... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام وقت بخیر دوستان زیادی پیام میدن رمانها کامل نمیاد یا یهو مثلا ازقسمت ۱۰ میپره قسمت ۵۰ عزیزان مشگل از ایتاست والا تو کانال همه قسمتها مرتب و پشت سرهمه لینکم براشون زدم اگه چنین مشگلی دارین از کانال لفت بدین با لینک اصلی کانال عضو شین مشکل ان شاءالله برطرف میشه👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 قبل از لفت لینک را یادداشت کنید 🙏🌹
🌹 ✅ اولین چیزی که محبت را از خونه میبره و شیشه محبت را بین زن و شوهر میشکونه ⛔️ تندخوئی هست اگر زن در مقابل شوهرش زبون دراز باشه ،پرخاشگری کنه همون جمله ای اولی که میگه به احساس شوهرش لطمه میزنه. اگر مردی تندخو شد،فریاد زد و زد و به همسرش گفت ببین زن همسایه چه زن خوبیه،تو هم هستی این یعنی مردی زنی را به رخ زن خودش می‌کشه اینجاست که بدترین ضربه را به روح لطیف خانومش میزنه. چون این جمله به اندازه ای کوبندگی داره که همون لحظه اول عشق را به تبدیل میکنه. باید مواظب رفتارها بود که خدای نکرده شیشه محبت بین زن و شوهر شکسته نشه و عشق و علاقه رشد پیدا کنه/ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❇️ ذهنیت قربانی‌بودن را کنار بگذارید 🎉ذهنیت قربانی‌بودن حاصل تفکر "من ضعیف" ماست، ✅وقتی فکر می کنید که نقش قربانی را بازی می‌کنید، قدرت و خلاقیت خود را از دست می‌دهید. اما وقتی مسئولیت می‌پذیرید،و برای زندگی خود تلاش می‌کنید،نیروی شما چند برابر می‌شود. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ در رو بست...آهان...پس از من خجالت ميکشي کوچولو؟الان حسابت رو ميرسم. بايد ترک کني خجالتو...واستا اول يه زنگي به علي بزنم...يه هفته اس بيچاره ام کردي...گوشي رو برداشتم و شماره علي رو گرفتم.سريع جواب داد-: علي ناهيد منو نمي خواد. علي قهقهه زد...علي-: اي کوفت... سلامت کو؟ببين چه ذوقيم ميکنه ...بچه شدي؟ عاطفه ناخونام رو مي جويدم از شدت حرص. خب آخه خاک تو سرت واسه چي مي ذاري بري که بعدش بشینی حرص بخوري؟...يعني چي گفتن به هم؟...با حرص مقنعه ام رو از سرم کشیدم مانتوم رو هم عين وحشي ها کندم از تنم... جلوي آئينه به موهايي که ريخته بود روي صورتم نگاه ميکردم...خنديدم به خودم....الحق که بچه بودم...ياد اون شب توي بالکن افتادم...البته که اصلا از ذهنم نمي رفت....بي اراده دستم رو کشيدم روي لبهام... دوباره به خودم نگاه کردم... پامو کوبيدم رو زمين -: محمد...بازم ميخوام... بازم ميخوام. دوباره به خل بازياي خودم خنديدم...چه خوش اشتها... يعني دوسم داره؟ دوباره اداي گريه به خودم گرفتم و جلوي آئينه پامو کوبيدم زمين...-: محمد بازم... بازم... بازم ميخوام... همين لحظه در اتاق زده شد...يا خدا باز محمده ...ازش خجالت مي کشم...سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم...دلم براش تنگيده بود...مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه...خندم گرفت... داد زدم-: در بازه... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ در رو باز کرد و محکم کوبيد به دیوار مثلا که عصباني بود...باز داش مشتي شده بود...اي قربونت بشم من تهنا تهنا...مشتش رو کوبيد به در...داد زد...محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو...محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها -: مثلا ميخواي چيکار کني؟ چونه ام رو با دستاش گرفت...زل زد تو چشمام...لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب ، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم...ميخواي زنداني بشي؟ زبونم و در آوردم براش-: نميتوني زندانيم کني...چشماشو ريز کرد... محمد-: نميتونم؟جواب ندادم ...... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق...البته بیشترهم میتونم. داشتم روانيش ميشدم...بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟ همه ديديد دوسم داره؟ دیدید؟ واقعا داشتم آب ميشدم هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام ميکرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون...لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ فعلا تو دو ماه اينجا زنداني باش تا اين چيزا ازسرت بپره...غش غش خنديدم و در رو بستم و قفل کردم...نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کي بخند...از تو داد ميزد...محمد-: ضعيفه مگه دستم بهت نرسه...آروم طوري که نشنوه گفتم-: کاش يه چيز ديگه خواسته بودم.نه من همینو میخواستم !بلند شدم و دويدم تو اتاق محمد...باز پام سر خورد...با سرداشتم ميرفتم تو زمين... خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم...يکي زدم پس کله خودم و رفتم تو...جلوي آئينش ايستادم -: مثل اينکه خيلي روش موثريه... دوباره موهام رو ريختم روي صورتم...و ژستی رو که جلوي آئينه اتاق خودم ايستاده بودم رو گرفتم...بازم پامو کوبيدم زمين و اين بار بي قرار تر از قبل گفتم-: خدایا محمدو میخوام ، به خودم خنديدم.دوباره يه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم...خو خجالت ميکشيدم تو چشاش نگا کنم...با يادآوري کاراش دماي بدنم به شدت ميرفت بالا...به آرزوم رسيدم.ولي نه همه ارزوهام يکيش محمد بود...فکر نميکردم بهش برسم...هيچ برادري اينطور با خواهرش رفتار نميکنه... عاطفه...بيخيال...توهم نزن دختر... محمد تو رو دوست نداره... تو اونقدر خوش شانس نيستي...اون ناهيد رو ميخواد...اينو بفهم...باز چشام پر شد...در عين داشتن نداشتمش... بلند شدم خونه رو سر تا سرتميز کردم و يه غذاي درست حسابي هم در حين کار پختم...همه جا رو تميز کردم و پارکتها و بقيه جاها رو دستمال کشيدم...با عشق وجب به وجب رو تميز ميکردم و هرجايي رو که ديده بودم دست مخمدم خورده رو مي بوسيدم...پاک مجنون شده بودم... اين کارا از مني که تو خونه دست به سياه و سفيد نميزدم و هميشه داد مادرم رو در مي آوردم بعيد بود...کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود... ساعت ۲ بود...طفلکي ۳ ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمي اومد... دلم سوخت واسش... دوباره براش بوس فرستادم...ميز رو چيدم... شايدم بهتر بود غذاشو تو سيني مي ذاشتم و ميبردم مي ذاشتم تو اتاق و در میرفتم ...خخخخخ...تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ خورد...گوشيو برداشتم...-: بفرماييد؟ علي-:سلام آبجي خانوم؟ احوالات ؟سراغي از ما نميگيرين؟ خوش ميگذره؟ -: سلام آقا داداش... اختيار داريد اين چه حرفيه؟ ما که هميشه ياد شماييم ...علي خنديد ...علي-: بله ديگه... همينطوري زبون ريختي که...ادامه نداد -: که چي؟ علي -:حيف اينجا نيستي مث خودت واست بلبل زبونی کنم... شب ميايد ديگه؟ بيام دنبالتون يا خودتون ميايد؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😉اگر به خود عشق بورزید دیگران هم شیفته شما خواهند شد. 😉اگر به خود توجه نکنی  حتی خداوند هم توجه نمیکند. 😉تا وقتی خانمی احساس می کند خدمتکار خانه است  با او مثل خدمتکار رفتار می کنند. اگر شما تغییر کنید  آنها هم تغییر خواهند کرد. زندگی همواره در حال منعکس کردن احساسی است که در باره خویشتن داریم.  😉اگر باور کنید زندگی با شما سر جنگ دارد  قطعا چنین خواهد شد. اگر باور کنید زندگی با شما سر سازگاری دارد قطعا چنین خواهد شد. 😉البته می توانید باور کنید که جهان هستی مدام در تدارک  نقشه ای برای شاد کردن شماست تمام آن چیزی که در زندگی تجربه می کنید نتیجه احساس خاص شما در ان لحظه است.😍 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی عدالت خدا.mp3
8.33M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
پروردگارا صبحِ دیگری از راه رسید... چشمانم را در انتظارِ تو گشودم، تا دلم را لبریز کنم از دیدنِ خورشید... تا ذوب کند یخ‌هایِ کسالت و اندوه را... برای وصل به عشقِ تو، چه سفینه‌ای بهتر از دعا و نیایش؟! روشن کن دلم را از نورِ بی‌زوالت! می‌دانم، دستِ خالی‌ بر نمی‌گردانی‌ام...! سلام و صبح پنجشنبه تون زیبا🌷 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
راه مقابله با استرس قسمت اول.mp3
3.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهاردهم_رمان 😍 #برای_م
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ چشام گرد شد -: کجا؟قراره جايي بريم؟علي -: از دست اين محمد عاشق حواس پرت...الان خونه ست؟؟حالم گرفته شد-: داداش... شما م؟علي -:من چي؟ -:ببخشيد ميدونم گفتنش درست نيست ولي حداقل شما به روم نيار که محمد عاشقه...علي خنديد... اصلا انگار نه انگار اين همون پسريه که از ناراحتي من ناراحت ميشد...-: بله خونس...الان گوشيو ميدم بهش...با لب و لوچه آويزون رفتم جلو در اتاقم و کليد رو چرخوندم...هيچ کس منو درک نميکرد... آروم درو باز کردم...آخي عزيزم خوابش برده بود...پس بگو چرا صداش در نمي اومد...آروم رفتم جلو تر...خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه يا نه...يه دفعه چشاشو باز کرد ...يه جيغ آروم کشيدم... آبرو حيثيتمون جلو علي نره خوبه.دستش رو گذاشت روي دهنم و گوشيو ازدستم کشيد. گوشيوگذاشت درگوشش دستش رو از رو دهنم برداشت محمد-: بله بفرمائيد؟خيره شده بود بهم و منم خيره به اون...محمد-: واسه چي زنگ زدي خونه؟محمد-: علي دهن منو باز نکنا... خنديد. محمد-: آره ميايم...محمد-: دلم خواست نگم... مگه فضولي؟چرا تو مسائل خانوادگي ما دخالت ميکني؟ دوتا مونم خنديديم. ازم چشم نميگرفت ...too me...محمد-: نه خودمون ميايم...ساعت چند فقط؟ محمد-: اوکي...مرتضي چه دست و دلباز شده...محمد-: نه قربونت...يا علي خدافظ...تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلي...محمد-: که منو زنداني ميکني ضعيفه؟خنديدم...باز خيره شد بهم...به تک تک اجزاي صورتم... صداي نفس هاش داشت تغيير ميکرد...از پنجره به آسمون نگاه کردم...محمد همچنان حرف نميزد ...دوباره که بهش نگاه کردم دلم ريخت...چقد خوشگل بودن چشماش. خواست صورتشونزدیکصورتم کنه .دستم رو گذاشتم روي صورتم و داد زدم-: جلو نيايي ها... يکم مکث کرد. بلند شد و نشست لب تخت . از لاي انگشتام ديدش ميزدم. آرنج هاش رو گذاشت روي رون پاش .محمد -: ميدونم از من خوشت نمياد ولي آدم کثيفي نيستم... به هر حال ببخشيد ...متاسفم ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دلم تيکه تيکه شد-: محمد...نذاشت حرفی بزنم.بلافاصله گفت محمد-:هيچي نگو ...خودم همه چيزو ميدونم ... هيچي نگو... ساکت شدم . من که نميتونستم و نبايد بهش ميگفتم که دوسش دارم نميتونستم...پس سکوت بهترين کار بود . محمد-: اون سه شبي که من نبودم چي به سرت اومد ؟ با يادآوري اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روي تخت.-: مهم نيس...يه دفعه چرخيد سمتم . محمد-: ديگه هيچوقت بمن همچين جوابي نده...ازت سوال پرسيدم...جواب درست ميخوام... بد اخلاق...سرم رو انداختم پايين. محمد-:واسم تعريف کن...همه چيو ...يکم سکوت کردم و مختصر و مفيد توضيح دادم-: محمد فقط خيلي گريه کردم...اتفاق خاصي نيقتاد...باور کن...من هميشه از تاريکي و تنهايي وحشت داشتم... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم. خب خيلي میترسيدم...نميدونستم چيکار کنم. با هرصدايي ميپريدم...خيلي بد بود...خيلي ...انگشتاش رو فرو کرد لای موهامو نوازشم کرد هيچ لذتي بالاتر ازين برام نميشد . چه حس خوبي داشت بهم منتقل ميکرد با همين کارش. محمد-: چرا بمن نگفتي نرم؟چرا بهم نگفتي که ميترسي؟ چرا بهم زنگ نزدي و خبرم نکردي؟ ها؟؟ دستشو آروم گذاشت روی پام -: محمد من اومدم که کمک باشم واسه تو ... نه مايه زحمت و دردسرت... واسه چي زنگ ميزدم؟ مجبور میشدی کارتو ول کني .داد زد. ترسيدم. محمد-: گور باباي کار لعنتي من ...پس چيکار کردي ؟ اگه از ترس بلايي سرت مي اومد چي؟گريه ام گرفت-: همه چراغا رو باهم روشن ميکردم ...صداي تلويزيون رو هم تا آخر مي دادم بالا ... عين ديوونه يه گوشه اي مينشستم که پشتم به ديوار باشه و بتونم همه جا رو ببينم ... اين شب آخرم همش صداي پا مي اومد ... دلم ميخواست فقط از خونه فرار کنم .. حاج خانوم هم خونه نبود برم پيشش ... پناه بردم به بالکن ... حداقل بيرون ازين محيط بود ...ولي ترسم کم نميشد ... صداي تورو گذاشتم تو گوشم تا بلکه آروم بگيرم ...اين جمله آخر رو عمدا گفتم ...کاش ميفهميد چقدر دوسش دارم.گريه ام رو قورت دادام.صدام رو پايين آوردم و گفتم-:موفق هم شدم ... ترسمو کم کرد ... سايه ات رو که ديدم اول ترسيدم ... بعد متوجه شدم تويي ... ميدونستم تويي ولي نميتونستم چشامو باز کنم ... بعضي وقتا آدم وقتي مشکلاتش تموم ميشه و يا يه پناهگاه پيدا مي کنه تازه ميفهمه تو چه سختي اي بوده و رمقش ميره ...يه مدت نگاهم کرد ... سرم پايين بود ولي مي ديدم و حس ميکردم نگاهشو ... دوباره برگشت. پشتشو بهم کرد و تو حالت اولش نشست... لحنم رو بچگونه کردم-: مخمد ... شب کژا موخوايم بليم؟صاف نشست...محمد-: خونه مرتضي اينا ...واسه چهارشنبه سوري...اوف. بايد ازين ناراحتي درش مي آوردم. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ محمد-: مخممممممد؟ نگاهم کرد-: نماي بليم ناخار بخوليم؟من عيلي گشنمه...بعدم پاشدم وبرااینکه ناراحتی محمدو از دلش درآرم دستشو گرفتم و کشيدم تا بلند شه.چقدر حال داشت گرفتن دستاش خب همسرم بود دیگه همسررر! قلبم با همين يه کارم هم داشت خودشو نابود ميکرد از بس کوبيده ميشد به قفسه سينم. پا نشد.دوباره کشيدم. باز پا نشد. اینبار محمد دستمو کشید سریع دستمو از تودستش درآوردم ورفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشيدم . يه کم بعد اومد بيرون و دستاش روشست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن غذاش خيلي ناراحت بود ازدستم فکر کنم. ديوونه نميفهميد طاقت سکوتش رو ندارم . لبخندي زدم و گفتم-: آق محمد ... شوما پ چرا لهجه ندارين؟ لهجتونا عمل کِردين؟ با لهجه اصفهاني گفتم . نگاهم کرد و لبخندي به صورتم پاشيد که مهربون تر از اون رو به عمرم نديده بودم. خون يه دفعه هجوم آورد به صورتم . همون لبخندش لالم کرد . ديگه نتونستم حرف بزنم . سرمو انداختم پايين و عين بچه آدم ناهارم رو خوردم . غذامون که تموم شد بلند شدم و ميز رو جمع کردم. محمد همونجا نشسته بود . سرشم پايين بود و تو فکر بود عميقا. کاملا مشخص بود... دستمو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم . دستم هنوز به بشقاب نرسيده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش . فشار داد . آروم دستمو بوسيد و از جاش بلند شد محمد-: دستت درد نکنه ... خيلي خوشمزه بود ...من عين مجسمه خشک شده بودم سرجام . واي خداي من...تشکر ازين قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟ -: نوش جان ...نگاهم کرد . رفت تو استديوش و درشم قفل کرد :) ديفونه ...منم ديدم کاری ندارم رفتم سراغ درسم . هر چند ديگه کلاساي دانشگاه تشکيل نميشد ولي باز ميخوندم . از بيکاري که بهتر بود . چه کنيم درس خونم ديگه! :( ساعت 6 شد واي محمد همچنان تو استديوش بود . کم کم شروع کردم به آماده شدن. بالاخره بيرون مي اومد ديگه . هر چي منتظر شدم نيومد . در زدم . جواب نداد . آروم گوشه در رو باز کردم. آخي ياد اونشب فضوليمون افتادم . خنده ام گرفت . ولي زياد دووم نياورد .خداي من ؟ چي ميشنيدم ؟به گوش هام اعتماد نداشتم ...صداي من ؟ صداي من کل استوديش رو پر کرده بود . محمد نشسته بود روي صندلي چرخدار پشت سيستماش و سرش رو گذاشته بود روي ميز. سريع در رو بستم. نميخواستم بفهمه شنيدم . رفتم خودمو ولو کردم روي مبل. حالا اون ديوونه رو چطور بکشم بيرون ؟ يعني معني اين رفتاراش چيه؟ عاطفه جان...عزيز دلم توهم نزن...گوشيم زنگ خورد-: الو...شيدا -:الو کجاييیی ؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوري بياي اينجا ؟ اداي گريه درآورد . کلي بهش خنديدم . -: خب چيکار کنم ديوونه؟ نشد دیگه ... عوضش هفته بعد ميايم عيد ديدني ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دوباره اداي گريه درآورد. شيدا -: پس تنهاييد؟ دوتايي؟-: نه داريم ميريم خونه مرتضی...شيده داد زد شيده-: علي هم هست؟ خنديدم -: اره...دلت بسسسوزهههه ...شيدا -: اي بميري ...خدایا ...محمد اومد بيرون-: بچه ها من ديگه بايد برم ...شيدا -: برو ...خدافظ... خنديدم . باي دادم و قطع کردم . محمد-: برم لباس عوض کنم بريم . سر تکون دادم و بلند شدم. از کنارم رد شدني سويچ رو گرفت طرفم. ازش گرفتم و با لبخندم تشکر کردم. اروم از پله ها رفتم پايين و نشستم تو ماشين. سريع اومد . نشست پشت فرمون. بویدعطرش مستم میکرد. ماشينو از پارکينگ درآورد و راه افتاديم طبق معمول داشتم از پنجره به خيابون و چراغها و مغازه ها نگاه ميکردم . هوا تقريبا تاريک شده بود.خيابونا تقريبا شلوغ بود. محمد-: اون استاد سرودتون که ميگفتي؟-: خب؟ محمد-: چندبار واسش خوندي؟ -: يه بار که ازهمه خواست دونه دونه خونديم براش... نوبت منم شد و خوندم...فقط همونجا بود که ازم خواست چند بار بخونم ...محمد-: چرا؟ مگه چي گفت؟ -: نميدونم... ميگفت عين خودم ميخوني...بعد با ذوق براش تعريف کردم-: نميدوني که... وسطاي خوندنم آهنگو قطع کرد ... زد از اول ... گفت اشاره کردم باهام بخون...يه قسمتايي رو اون ميخوند...يه قسمتايي رو اشاره ميکرد من ميخوندم ... بقيه شم با هم دوتايي...اصلا يه چيز توپي بود... بچه ها ميگفتن چه کنسرتي راه انداخته بودين...خععععلي توپ شد ...سرمو چرخوندم ببينم محمد چيکار ميکنه . چنان نگاهي بهم کرد که ترسیدم ديگه ادامه ندادم. محمد-:تو استديو هم تنها خوندي؟ -:آره...محمد-: خب چي شد؟چي گفت ؟-: هيچي ديگه ... خوندم... يهو داد زد . محمد-: صد دفعه بهت نگفتم به من جواب سربالا نده...با صداي فريادش تکون شديدي خوردم . آروم گفتم -: خب همش دعوا ميکني آخه ...گاهي وقتا شک ميکردم که يه دختر نوزده ساله هستم .محمد-: جواب من؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕 👈وقتی که از کسی انتقاد میکنیم، داریم به نوعی دست به جراحی شخصیت میزنیم، همانند جراحی که میخواهد توموری را از بدن بیماری خارج کند و هنگام جراحی مواظب است رگ و پی های سالم اطراف تومور آسیب نبیند!!! ❗️ 👌پس هنگامی که تیغ انتقاد را در دست میگیریم همان قسمتی را که باید زیر تیغ ببریم و مواظب قسمتهای سالم شخصیت باشیم!❗️ 👈مثلا وقتی كسي را ميخواهيم به خاطر عدم مسئولیت پذیری انتقاد کنيم، نباید از واژه های 👈مثل از تو ناامید شدم!❗️ 👈يا تو هیچی نمیشی و غیره که کل شخصیت را زیر سوال میبرد استفاده کنيم، راه درست اينست كه پس از گوشزد کردن نکات مثبت شخصیت فرد که مطمئنا همه دارا میباشند از عدم مسولیت پذیری وی انتقاد كنيم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی مثل یه کتابه.. بعضی فصلاش غمگینه، بعضیاش شاده.. و بعضی هاش هیجان انگیز.. اما اگه تو هیچوقت ورق نزنی، هیچوقت نمی فهمی که فصل بعدی چه چیزی داره #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_هجدهم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خوندم ... خيلي خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بين بيست و يک نفر سه تا صدا آورده بود تو سي دي ...گفت اولين صدايي که ميشنوين بهترينتون بود ...بعد با احتیاط وآهسته در حالیکه یه چشمم به محمدبودگفتم-: اونم صداي من بود...نفسش رو محکم فوت کرد بيرون و با انگشتاش ضرب گرفت روي فرمون. محمد-: ميخوام بدونم دقيقا با چه جمله هايي ازت تعريف کرد؟ اوف. بيخيالم نميشه... خدا امشبمونو بخير کنه خودش.دلشوره گرفتم ...نميخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم -: گفت بقيه که ميخوندن فقط گوش ميدادم وردمیشدم ولي تو خوندني بارها پيش اومد که چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولي ... محمد باور کن بعد اين قضيه ديگه اصلا تکي براش نخوندم ... يه بارم گير داده بود اذان بگو پسره خل...گفتم بلد نيستم ... نيم ساعت توي کلاس رژه رفت و گير داد و آخرشم عصباني شد و قهر کرد کتشو برداشت رفت بعدشم من دیگه کلاسش نرفتم...ايندفعه خنديد. واي خدايا شکرت. محمد-: حقشه پسره پررو ...رسيديم و ماشينو پارک جلوي در ورودي باغ و پياده شديم .داشتم پياده ميشدم که دستم رو گرفت . نگاهش کردم .محمد-: ببخش که ناراحتت کردم... خنديدم . از ته دل -:ناراحت نشدم ...يه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد . پياده شديم . زنگ رو زديم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشيد کنار تا اول من برم داخل. يه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بوديم که علي پريد بيرون.علي -: بابا کجاييد شما؟ نياييد تو نياييد تو ... اول بريم ترقه بازي بعد...خنديديم . کم کم کلي آدم ريختن تو حياط... مرتضي اومد و سلام و احوالپرسي به شدت گرمي کرد و دونه دونه همه رو معرفي کرد . خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازيار بود و نامزدش ، شايانم بود . خانواده هاي همشون ... واااي خدايا ... ناهيد و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چيزي نگفت؟ چيزي نسپرد؟ حتما ميدونه که خودم وظيفمو ميدونم.با همه سلام و احوالپرسي کرديم يکي يکي. انصافا نگاهاي مرتضي خيلي به نظرم سنگين مي اومد . خيلي غير عادي بود . نميدونم چرا ولي به نظرم نگاهاش عادي نبودن. سوراخم ميکرد.وقتي نگاهش نميکردم هم نگاهشو حس ميکردم. خيلي سنگين بود. علي اومد جلو. علي -:خب محمد... حالا چطوري استتار کنيم؟ اين صاحباي باغاي اطراف فيلم ميگيرن آبرومون بر باد ميره... محمد دستاشو فرو کرد تو جيباش.خنديد و شونه بالا انداخت.مرتضي بهمون ملحق شد. علي-: عينک دودي بزنيم ؟محمد-: اونوقت همه ميفهمن کوري. علي -: خب چفيه ببنديم به دهن و دماغ؟ خنديدم-: مگه ميرين راهپيمايي؟ هرسه تاشون قهقهه زدن .مرتضي -: بابا استتار نميخواد که ... الان تاريکه اولا... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کي تو رو ميشناسه آخه ؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي به شوخي چپ چپ نگاهش کرد مرتضي -: بابا ملت با شما چيکار دارن؟ بياين بريم ...بعدش به من نگاه کرد و گفت مرتضي-: عاطفه خانوم چادرتون رو در بيارين راحت باشين ... اينطور خطرناکه...به محمد نگاه کردم . چنان نگاهي به مرتضي کرد که ترسیدم . نميخواستم امشبم کوفتم شه.لبم رو به دندون گرفتم . يه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم. بعدش سرمو انداختم پايين و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمدخيره شدم و با شيطنت گفتم-: آقامون ناراحت ميشن ..علي خنده ی شيريني کرد و دست به صورت وپشت گردنش کشيد. دوباره به محمد نگاه کردم. يه لبخند خيلي بزرگ رو لبش نشست. پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد محمد-: بيا...رفتم جلوتر . علي و مرتضي خلوت کردن و رفتن . چادرم رو از طرفين باز کرد محمد-: مانتوت بلنده ... ولي تنگه ...اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که نگاه کسی تن وبدنتو اینجوری.. نذاشتم ادامه بده -: گفتم که در نميارم...محمد-: اينجوريم که نميشه ...کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد .چادر رو انداخت روي ساعدش و کتش رو بهم پوشوند . خيلي واسم بزرگ بود. ريز خنديدم. بازوهام رو گرفت. خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت. محمد-: اينطوري اندامتم مشخص نيست...فقط ...يهويي حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد. تعجب کردم ازينکه يه دفعه اي حرفشو خورد. سرشو کج کرد . زل زد تو چشام و لبخندي زد که هوش از سرم ميبرد ، خون دويد زير پوستم . نگاهمو ازش دزديم...-: فقط چي؟ انگشت اشاره اش رو زد روي بينيم محمد-: از کنار من جم نميخوري ... با مرتضي هم شوخي و خنده نداريم ...من که از خدام بود.قندکيلو کيلو تو دلم آب مي شد. هرچند که ميدونستم همش به خاطر فيلم بازي کردن جلو ناهيده . چشمامو رو هم فشار دادم -: چشمم ...محمد-: بي بلا ...رفتيم دم در. چادرم رو گذاشت تو ماشين .واي که چقدر شلوغ ميکردن اين علي و محمد . انقدر وسايل آتيش بازي داشتن که از تعجب شاخ درآوردم . بلند بلند ميخنديدن و شلوغ کاري ميکردن و آتيش بازي . با ناهيدم که گاهي شوخي ميکردن خيلي حالم گرفته ميشد. البته تقصير علي بود ها. علي سربه سر همه ميذاشت. ولي در کل خيلي خوش گذشت بهم. هر چندکه اضافي بودم .محمد هر چند دقه يه بار داد ميزد .محمد-: به خانوم کوچولوي من فقط فشفشه بديناااا ... چيز خطرناک نبينم دادين دستش ؟همه هم ميخنديدن . علي و محمد يه کارايي ميکردن که دهنم باز مونده بود . خب حقم داشتن طفلکيا. از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربين خيلي معقول وآروم رفتار ميکردن . الان که نه دوربيني بود نه غريبه اي ...چقدر شلوغ بودن اين دوتا و رو نميکردن. يکم بعد محمد اومد طرفم.ديوونه ميگه از من جدا نشو بعد منو ميکاره اينجا ميره خوشگذروني. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ روبروم ايستاد .محمد-: فشفشه ميخواي برات بيارم؟ ميدونستم داره شوخي ميکنه ولي اصلا نخنديدم . به وسيله هاي توي دستش اشاره کردم و گفتم-: از اينا ...نوچي کرد . با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد-: ببين ... جلو بقيه نميتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن... آخه اينا خطرناکه ...بهش نگاه کردم . دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم-: چرا واسه تو خطر نداره ؟دقيقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد . محمد-: چون من بزرگم ...وااي که چقد دلم ميخواست قهقهه بزنم ولي جلو خودمو گرفتم چون بايد قهر ميکردم-: تو از منم بچه تري... خنديد و گفت-: با تو بودني بچه ميشم ...مرتضي اومد کنارمون . يه ابشار گرفت طرفم . با کلي ذوق ازش تشکر کردم . اومدم بگيرمش که محمد قاپش زد . محمد-: بيا خودم واست روشنش ميکنم ...زير لب بد و بيراه بهش گفتم. ولي وقتي دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه حرفامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به اين ... اين گل پسر... فداش بشم حرف بد زدم .خيره به آبشاري بودم که داشت اوج ميگرفت. علي بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کرديم .علي با دست به محمد اشاره کرد که زود بره... مرتضي-: محمد ... علي کارت داره ...محمد يکم مکث کرد. محمد-: ناهيد خانووووم؟ با اين کارش و صدا کردن ناهيد همه وجودم لرزيد. خشک شدم سر جام . ناهيد از جمع برادرش وخانواده مرتضی جدا شد و اومد طرف ما. راستي چرا داداش ناهيد با محمد اينقد خوب بود؟ مثلا خواهرشوطلاق داده بودها؟رفتارشون خوب بود باهم ولي صميمي نبودن .نبايدم ميبودن ...محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهيد بياد جلوتر چون خودش دويد طرف ناهيد .همونطور که از کنار ناهيد رد ميشد خم شد و درگوشش يه چيزي گفت که ناهيد بلند خنديد. بغضم گرفت .يه بغض سنگين . به سنگيني تمام دنيا. چشمام داشت پر ميشد .اونقدر ناهيدو دوست داشت که وقتي ناهيد بلند ميخنديد دعواش نميکرد. اصلا از اون روزي که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بيرون اينقد خوب شد ميونشون . والا تا قبل اون محمد خيلي سرسنگين بود . ولي خداييش رفتار ناهيد از اول که ديدم همين بود.خيلي عادي و راحت با محمد برخورد ميکرد.انگار هيچ حس مالکيتي روش نداشت.حالا اونوقت مني که تازه از راه رسيدم با يه نگاهش به ناهيد ميميرم و زنده ميشم .ناهيد اومد کنارم واستاد ناهيد-: فشفشه هات تموم شد؟ مرتضي اومد نزديک ناهيد -: آقا مرتضي داداشم کارتون داشت ...خنديد . به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازير نشن . متوجه حالم شد انگار . يکم نگام کرد . بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهيد-: ميدوني چي بهم گفت؟شونه بالا انداختم . مهم نيس...ناهيد -: باشه ...واسه تو مهم نيس ولي واسه من مهمه که بهت بگم ...گفت بيام کنارت واستم و نذارم مرتضي بهت نزديک شه و باهات صحبت کنه ...میدونی که چقدر ناراحت میشه. قلبم ريخت. با اينکه دليلش رو هم ميدونستم-:چون من امانتم دستش ...ميخواد به بهترين صورت امانت داري کنه...باز هم نگام کرد . انگار ميخواست يه چيزي بگه. نگاهشو يه جای ديگه پرتاب کرد. رد نگاهشو گرفتم و رسيدم به محمد.بسه ديگه چقدر داريد خوردم ميکنيد؟ -: ببخشيد من برم تو نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ...فقط با اين دروغ خواستم از موقعيت فرار کنم. شما ها بمونيد و نگاه هاي عاشقونتون به همديگه.رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسي تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زير گريه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توي اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم.خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد . نتونستم نگاه کنم ببينم کيه چون چشمم رو بستم-: ميشه خاموش باشه؟ خاموش کرد.مرتضي-: گريه کردي؟ واااي اين بشر چقدر فضول بود . قلبم تند تند ميزد. ميترسيدم باز محمد سر برسه و...مرتضي -: ميدونم چقدر داري عذاب ميکشي ...آه عميقي کشيد مرتضي-: کاش محمد دوست صميميم نبود و همين الان ميتونستم بهت بگم ... ولي صبر ميکنم... تا وقتي ناهيد خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم ميکنم ... بالاخره که ناهيد مياد... بالاخره که زمان گفتن حرفم ميرسه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
! فكر می‌كنيد چرا آدم‌هايی كه بيشترين فداكاری و دلسوزی را در حق ديگران مي‌كنند و حتی در اين راه از خواسته‌های خود می‌گذرند "نمی‌توانند" به اندازه افرادی كه چنين روشی را در زندگی ندارند، محبوب‌تر باشند؟ برای اين‌كه محبوب و زيبا باشيد هرگز نقش پادری را به‌عهده نگيريد تا ديگران از رويتان رد شده و لگدمال‌تان كنند. سعی نكنيد خودتان را به خاطر ديگران قربانی كنيد. خواسته‌ها و نيازهايتان را با جرات بيان كنيد تا ديگران هم شما را جدی بگيرند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️