سلام دوستان ازبس درمورد رمان ایه های جنون سوال کردین و خواستین براتون بفرستن بخدا خسته شدم اخه اینهمه قسمتو من چطور برای هرکدوم بفرستم برای همین تصمیم گرفتم یه کانال جدا براش بزنم بنام رمانخوانها و.همه قسمتهای رمانو از اول تا اخر ارسال کنم تو اون کانال شمارو بخدا دیگه در مورد ایه های جنون سوال نکنید بنده جواب نمیدم در ضمن پی دی افم نداره این رمان ؛ حالا هرکی مشکلی داره ویا نخونده عضو کانال بشه و بخونه باور کنید تو این دوسال رنجی که من بابت این رمان کشیدم خیلی خیلی بیشتر از رنجی که فردوسی در سی سال برای نوشتن شاهنامه کشید 😊☺️
لینک کانال👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1439891478C9bc4b4adfe
💕💕💕
#شوهرداری
چه زنهایی از چشم شوهر می افتند❓
❌ زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر ، به جای دلبری و عشوه گری، خودشون رو به مریضی میزنند و اظهار ضعف میکنند .
❌ زنهایی که همیشه #افسرده و بی حال هستند.
❌ زنهایی که احترامی برای شوهر قائل نیستند، بخصوص در جمع
❌ زنهایی که به #نظافت و تمیزی خود اهمیت نمیدهند.
❌ زنهایی که سرد و خشک و بی روح هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشون نمیدهند .
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان الهام بخش و آموزنده
این قسمت : نجار
حتما بخونید👌🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #رمان_صد_و_پنجاه_و_پنجم😍 #
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_وششم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
زنگ خورد... شهاب بود.. باهاش کلي صحبت کردم. قطع که کردم با چشماي پر از سوال عاطفه رو به رو شدم. چقد دوست داشتم ساعتها خيره بشم بهشون. خنديدم -: بپرس... برام زبون درآورد و پرسيد سوالشو عاطفه-: چي مي گفت؟ -: مي پرسيد کي ميرسيم.. عاطفه-: کجا کي ميرسيم؟؟ -: تهران... اونجا منتظرن.. عاطفه-: عههه محمدزيرلفظي ميخواي؟.. خو بگو ببينم چه خبره؟اوه اوه باز طوفاني شده بود... -: بابا مي خواستم سورپرايزت کنم .. اين شهاب نذاشت که... هيچي ديگه... ميخوان بيان شهرتون و ديگه خودشونو به دوست و آشنا و خانواده نشون بدن... ميخواستن باهم بريم...هماهنگ کرده بوديم که ما از اصفهان برگشتني چون از تهرانم ميخوايم ردشيم واستن باهم راه بيفتيم...
عاطفه-: واقعا ميخوان بيان؟... يعني باباش چيکار ميکنه؟... نکنه باز پسشون بزنه؟ نگراني از چهره اش مي باريد. -: نه بابا... بالاخره هرچي باشه پدره... بچه شو که ول نمي کنه به امون خدا ... تازه بعد اين همه بي خبري ازش... مطمئن باش درست ميشه... نگران نباش عاطفه-: خداکنه... يه ربع ديگه هم تو راه بوديم و بعد رسيديم جايي که اونا منتظرمون ايستاده بودن. همه از ماشين پياده شديم و باهم روبوسيو سلام و احوالپرسي کرديم. دوباره راه افتاديم... پشت سرما حرکت مي کردن . ديگه خواب و اينا از سرم پريده بود. ضبط رو روشن کردم و باقي راه رو با هم آهنگ گوش داديم و تخمه شکستيم و صحبت کرديم. اول با شهاب اينا رفتيم خونه مادربزرگشون. يعني فکرکردم بهترين کار همينه. تا اينکه يه راست برن جلو در خونشون. بنده خدا چه اشکي مي ريخت از شوق و ذوق. انگار که همه دنيا رو بهش بخشيده باشن. .. فقط سرو صورت شهاب و کيميا خانوم و غزاله رو بوسه بارون مي کرد. همش دعا مي کرد که خداعمرتون بده و خوشبخت بشين که اين عيدي اينقدر خوشحالم کردين. اشک همهمون درومده بود. عاطفه و کيميا خانوم و شهاب که عين ابر بهار گريه مي کردن. منم چشمام پر شده بود. تو همون حال يه نگاه به امين انداختم. اونم مثل من. يکي زديم به بازوش و گفتم -: تو چرا گريه مي کني؟ هممون از ته دل خنديديم. اصلا خنده ميون گريه يه صفاي ديگه اي داره. امين-: بابا خو آدميزادس ديگه... احساساتي ميشد... چند وقتس همو نديده بوديند؟ نشستيم همگي. عاطفه رفت چايي بياره و من هم تا اونجايي که خودم ميدونستم براش تعريف کردم . ناهار رو عاطفه و کيميا درست کردن. امين رو هم به زور نگه داشتيم. بعد ناهار و يکم استراحت عزيز زنگ زد و همه رو براي شام دعوت کرد خونشون. به همه هم اطلاع داد که شهاب اومده و در عين حال به همه هم تاکيد کرد که پدر شهاب چيزي نفهمه. بهش چيزي نگن تا خودش بياد و يه دفه اي ببينه. من و عاطفه عصر زديم بيرون . عزيز هرچقد اصرار کرد امين نموند. اول امين رو رسونديم خوابگاهش و بعد رفتيم تا به رسم ادب به پدر خانوم و مادر خانومم يه سري بزنيم و ازونجا هم با هم برگرديم.
****
عاطفه
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_هفتم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
از شدت اضطراب داشتم دونه دونه ناخونام رو مي جويدم. همه هيجانات ديدن شهاب و کيميا رو خالي کرده بودن با ماچ و بغل و بوسه و بگو و بخند تو حال منتظر نشسته بودن تا دايي بياد وعکس العملش رو ببينن. همه خانواده جمع بودن... همه و همه... حتي شيدا و مادرشون . فقط دايي نيومده بود. چون فقط اون نمي دونست قضيه چيه و براي شام مي خواست بياد. ولي بقيه سريع اومده بودن . بالاخره صداي زنگ لعنتي بلند شد. همه از جا پريدن و همهمه شد... عزيز آيفون رو برداشت عزيز-: کيه؟ ...:- عزيز-: الان ميان در رو باز مي کنن... آيفون خراب شده مثل اينکه..بعد گذاشتن آيفون رو به شهاب کرد عزيز-: شهاب جان.. باباته.. برو در رو باز کن ... توکل به خدا شهاب دست روي زانوش گذاشت و يه ياعلي گفت و بلند شد. عزيز پشت سرش گفت عزيز-: الهي به اميد تو .. قلبم داشت از جا کنده مي شد. اونقد همگي استرس داشتيم که حال حرف زدن نداشتيم. ديگه نتوستم بشينم. از جام بلند شدم. همزمان با من محمدم بلند شد. و باز هم همزمان و بدون اينکه محمد حواسش به من باشه رفتيم سمت پنجره... شيدا و زندايي و عزيز هم اومدن.. شهاب در رو باز کرد. تند تند زير لب صلوات مي فرستادم و آيت الکرسي مي خوندم از صبح. محمد دستم رو گرفت و فشار داد. منم ناخود آگاه و از شدت استرس انگشتاي محمدو رو تو دستم بود رو محکم فشار مي دادم. دايي زل زده بود تو چشماي شهاب. خشکش زده بود. کاملا مشخص بود که شکه شده. شهاب يه حرفي زد. که ما نفهميديم چي گفت... خيل طول کشيد نگاه دايي... شهاب سرش رو پايين انداخت ... همه اميد ها تو دلم خاک شد. دايي شهاب رو قبول نکرد... و گرنه کدوم پدري بعد اينهمه مدت
بي خبري از پسرش اينطور بي تفاوت زل ميزنه تو صورتش و هيچ کاري نميکنه..شونه هاي شهاب لرزيد. قلبم تير کشيد. داداش گلم داشت گريه مي کرد. .. و باباش عين خيالش نمي اومد. انگشتاي محمد رو اونقدر فشار داده بودم که دست خودم درد گرفت شيدا سرش رو گذاشت روي شونه ام شيدا-: عاطي... آخه چرا اينطوري شد؟ دوتا مونم گريه کرديم. چشمام پر اشک بود و ديگه واضح نمي ديدم. يک آن حرکت دايي رو حس کردم. سريع چشمام رو رو هم فشار دادم تا اشکام مزاحم ديدم نشن. دايي يه قدم رفت جلو . يه سيلي محکم خوابوند زير گوش شهاب. دنيا آوار شد روي سرم . شهاب هم چنان سرش پايين بود. همه بدنم سست شد. داشتم مي افتادم تقريبا که محمد از زير بغلم گرفت منو. چشم ازشون بر نميداشتم . دايي يه چيزي به شهاب گفت خواستم برگردم ببينم کيمياي طفلک تو چه حاليه که دايي محکم شهابو تو بغلش گرفت... شونه هاي هردوشون مي لرزيد... شهاب همش شونه هاي پدرشو مي بوسيد ... خم مي شد دستشو مي بوسيد و دوباره محکم بغلش مي کرد. چرخيدم طرف شيدا و محکم همو از خوشحالي بغل کرديم. همه خوشحال بودن . کيميا هم دختر تپلوش رو بغل کرد و منتظر بوديم تا بيان داخل. که بعد يه مدت طولانی حرف زدن اومدن تو. دايي اولين نفر نگاهش به کيميا افتاد و و رفت طرف... بغلش کرد و پيشونيش روبوسيد. کيميا هم عين ابر بهار گريه مي کرد دايي-: شرمندم نکن تو رو خدا عروسم..بگذر از من.. بعد نوه اش رو گرفت بغلش مي بوسيدش و گريه مي کرد.
دايي-: آخخخخ... عزيز دل من... عزيز دل بابا بزرگ.... کلا يه فيلم هندي اي شده بود که نگو و نپرس... همه گريه مي کردن عزيز-: بابا بسه ديگه چقدر گريه و زاري اخه؟؟؟ صلوات ... دست بزنين .. بخندين... ولي اول ... همه بلند صلوات فرستادن...عزيز-: چرا پسرمو زدي؟... ها؟؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_هشتم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
دايي-: زدمش چون دلم براش يه ذره شده بود مامان... بهشم گفتم اينو زدم براي اينکه رفتنت اشتباه بزرگي بود.... گفتم بهش که زدمت براي اينکه تا ابد يادت بمونه که پدر و مادر حتي اگه بچه اشون نخاله هم باشه بازم دور نميندازنش.. هممون دست زديم. دايي نگاهش اومد روي من.. دايي-: تو چرا غش کردي؟ همه خنديدن... راست مي گفت... محمد سرپا نگهم داشته بود. کمکم کردنشستيم رو زمين -: واسه آدم جون و اعصاب و فشار نميذارين که... دايي-: اي زبون دراز... محمد سرش چرخيد طرفم.. نگاش نمي کردم ولي اون زل زده بود به من.. دستش که دور کمرم بود رو برداشت... لذت مي بردم از نگاهش.. لذت همه دنيا مهموني که تموم شد به اصرار عزيز ، من و محمد و شهاب و کيميا شب رو مونديم پيشش. شيدا هم موندن. .. موقع خواب بود.. عزيز که روي تخت مخصوص خودش مي خوابيد.. رخت خواب آقايون رو هم پهن کرده بوديم توي حال .خودمون رفتيم تو اتاق و درو بستيم. پريديم همديگه رو بغل و ماچ و بوس کرديم.. انگار که از صبح تازه همو ديده باشيم... فسقلي شهاب و کيميا هم خواب بود و فعلا گذاشته بوديمش تو اتاق عزيز که از سرو صداي ما بيدار نشه... کلي با هم گفتيم و خنديديم و خاطره تعريف کرديم. کيميا-: تو کي ني ني مياري؟ لبخند تلخي زدم -: تو که ديگه نه کيميا... واسه کي داري نقش بازي مي کني؟ ... کيميا به من و بعدش به شيدا نگاه کرد. -: ميدونن.. راحت باش.. بغض کردکيميا-: بميرم برات الهي من همون شب که شهاب با اقا محمد حرف زد و قضيه رو واس منم گفت مطمعن بودم که تو خيلي دوسش داري... وگرنه محال بود چنين کاري کني.. يکم سکوت حاکم شد.. نفس عميقي کشيدم کيميا-: تو هرکاري از دستت برميومد واسه من انجام دادي.. حتي خودت بدنام شدي... من.. من واست چيکار کنم عاطفه؟.. ها؟.. اشکاش ريختن. خودم رو کشيدم جلوتر و اشکاش رو پاک کردم. -: ديوونه شدي؟... من سپردم به خدا... هرچي اون بخواد همون ميشه...بدجور بهش اعتماد دارم..نگران نباش... براي اينکه ازون حال و هوا درشون بيارم گفتم -: بابا عوضش انتقام مي گيرم ازش با جک هاي اصفهانيم...خنديدن -: ديشب تا صبح واسش جک اصفهاني گفتم... پريروزم جلو امين يکي دوتا گفتم ... از رو نميره که... بر ميگرده ميگه حالا نوبتی منی...لهجه اش رو خوب مي تونستم تقليد کنم ... شيدا-: امين کيه؟ ...کوبيدم رو پيشونيم -: اي واي... بهت نگفتم؟.. نصفي عمرت بر فِناس... همون پسره بودا هم کلاسيم بود.. بردمت نشونت دادمش؟؟... متوجه نشد. بيشتر توضيح دادم -: بابا کپيه محمد بود؟...باتعجب زيادي گفت شيدا-: هاااا .اارههه...
خب؟؟؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
اگر قایقت شکست ،باشد!!! .....
" دلت" نشکند! "دلی" نشکنی....
اگر پارویت را اب برد ، باشد!!......
"ابرویت" را اب نبرد !! ابرویی نبری....
اگر صیدت از دستت رفت،باشد!!
"امیدت" از دست نرود! "امید" کسی را "نا امید" نکنی....
امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!!!
پس "خدای مان" را شکر کنیم...
و دوباره شکر کنیم....
"دست" که داریم .....
دوباره "به دست" می اوریم...
دوباره "می خریم".....
دوباره "می سازیم".....
و دوباره "می خندیم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
دلی یا دلبری جانی یا جانان .mp3
14.01M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
به من چه به تو چه.mp3
3.52M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #رمان_صد_و_پنجاه_و_هشتم😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_نهم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
-: اون پسر عمه محمد از آب درومده.. عين احمقا يادم رفته بود تو نميدوني.. تو عروسيمونم نديدش نه؟چشاشون گرد شده بود و همزمان گفتن -: نهههه... شيدا-: خو بميري چرا از اول نگفتي پس؟...-: منم خودم تو عروسي فهميدم. حواسم پرت شد بهت نگفتم ...شيدا-: بله ديگه مگه کنار محمد تو چيزي به اسم حواس هم داري؟؟ ...براش زبون درآوردم -: نع... شيدا-: خب بيخيال ... جک ها رو گفتي چيکار کردن؟ -: بابا مرررردههه بوديم از خنده... ميگم که پرروئه.. خودشم برگشته جک اصفهاني تعريف ميکنه ديوونه... فدااااششش
شيدا-: خنديدي؟ -: شيدا حالت خوبس دادا؟... پ ن پ کلي آبغوره گرفتم از لحن رنجور و خسته صداش... نميدوني با چه سوزي از اصفهان ميگفت...شيدا-: اي زهرمار... منظورم اينه که اونطور که من دوس دارم خنديدي؟ نيشم شل شد -: خخخخخ.... آره فک کنم... شيدا-: يعني چي فک کنم؟ -: آخه من خنديدم... هنوز تموم نشده بود که يهو زد کنار... با جفت پاهاش رفت رو ترمز... کمربند
نداشتم ضربه مغزي مي شدم.. بعدم گفت. اخم هام رو کشيدم تو هم ... صدامو کلفت کردم و ادامه دادم -: عاطفه خانوم.. شوما برو عقب.. امين بياد جلو...همشون خنديدن کيميا-: اي نميري تورو... شيدا-: خب ميدوني.. يکم عجيب بوده رفتارش.. شيدا-: ببينم... امين نگات کرد مگه؟ -: نميدونم که.. بنده خدا هنگ بود... کيميا-: دوستت داره ديوونه... من تجربه کردم ميفهمم.. خب ديگه چه رفتارايي باهات داره؟ ...روت غيرتي ميشه؟- اوووووفففف... به شدت... ولي برادرانس... شيدا-: راس ميگه... از اولشم گفته بودم عين يه برادر کنارت مي مونم.. با دلخوري به شيدا نگاه کردم.. خو لااقل سعي ميکرد يکم اميدوارم کنه... من يه چيز ميگم ... تو چرا ميزني تو برجکم... بگو برادرانه نيس ... ااه شيدانگام کردشيدا-: ها چيه؟ چته؟ -: هيچي...فقط...شيدا-: فقط چي؟؟ -: فقط ... تو رووووحتتتت شيدا-: مرض... خب دوس داري بهت اميد واری بدم؟... من که چيزي ازش نميدونم ... با اين چيزاي محدودم نميشه قضاوت کرد.. دوس ندارم تو به چيزي که ازش مطمئن نيسم دلخوش کنم نگاهمو دوختم به گلهاي فرش ... کيميا رفت تو فکرو يه کم بعد پرسيد کيميا-: ببينم تا حالا رفتار محبت آمیز خاصی که فقط باتو باشه یاحس کني که دلش میخوادت؟؟ -چطور؟؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_شصت😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
کيميا-: تو بگو سرم رو انداختم پايين...
-: چرا ... شيدا دادش رفت رو هوا شيدا-: آره ديوونه؟... پ چرا رو نمي کني؟ -: هيس بابا چه خبرته؟کيميا-: خب بگو... ميخوام ببينم حالتاشو چطور حس کردي؟ .. معمولي بود.. برادرانه بود؟ ...کيميا-: خود داني.. ولي چون خودمم تو يه رابطه عاشقانه بودم ميتونم کاملا تشخيص بدم حس محمدو... تو ام از بلاتکليفي در مياي...دلم ميخواست بگم.. راست ميگف.. ميتونس کمکم کنه.. بعلاوه اينا صميمي ترين و تنها دوستام بودن. اروم گفتم -: همه جامو... چشاشون گرد شد... شيدا-: يعني چي؟ ... عين ادم تعريف کن ببينم کيميا-: بگو ديگه.. ما که بيرون ماجراييم ميتونيم کمکت کنيم.. باور کن نفس عميقي کشيدم... چشمامو بستم و از شبي که تو حياط صداسيما ازم عذرخواهي کرد با اون روش سکته دهنده.. تا حالا هرکاري کرده بود و حرفايي که زده بود و برام تصور دوست داشته شدن توسط محمدر رو واسم تداعی میکرد تعريف کردم.... چشمام رو که باز کردم قيافه هاشون ديدني بود...عين اونشبي که علي رو براي اولين بار شب عروسي ديده بودن. شيدا-: ياحسييييننن.... محمد ده بوفيشار؟؟... باز زد کانال ترکي..
شيدا -: اصلن فکرشم نميکردم... کيميا-: به خدا قسم دوستت داره شدييد... اخه چطور شک داري ديوونه؟ -: ابروي جفتمون رفت...شيده-: ديوونه ها... آخه ما مي خوايم بريم به کي بگيم؟ -: به هرحال اين اولين و آخرين باريه که اين مسائلو واس کسي تعريف مي کنم... اينبارم مجبور بودم چون تنهايي مغزم به جايي قد نميداد...شيدا بي توجه به حرفم گفت -: عاطي کيميا راست ميگه... منم مطمئن شدم که دوستت داره.. اصلا تابلوعه خداييش...
شيدا-: تابلو کمه... بنره بابا ... قند کيلو کيلو تو دلم آب ميشد...-: چه فايده؟... دوسم داشته باشه هم که نميگه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_شصت_و_یک😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا-: شايد اونم يه دليل داره واسه خودش... اخه کدوم برادري با خواهرش اينطور رفتار مي کنه؟ منم مطمئن شدم که عاشقت شده...کيميا-: يه خورده صبر کن تو... نطقش وا ميشه بالاخره.. شيدا-: راست ميگه... خيلي طول بکشه تا پايان قرار يه سالتونه...بعد اون که ميگه...چنان با اطمينان حرف ميزدن که خودمم ايمان آوردم . بي صبرانه منتظر صبح بودم. که دوباره محمد رو ببينم. دلم ميخواست از همه حرکات و نگاهاش دل بگيرم. کم کم خسته شديم و بلند شديم رخت خواب هارو پهن کرديم . کيميا هم کوچولوشو آورد تو اتاق و خوابيديم. انقدر فکر و خيال کردم که خوابم برد. صبح فردا شروع عيد ديدني هامون بود. ما و شهاب اينا به علاوه شيدا همه جا رفتيم وعيدديدني و خوشگذروني. تا سه روز فقط رفت و آمد مي کرديم. از شانس بدم محمد خيلي عادي ومعمولي صحبت مي کرد.چون تو جمع خونواده من بودیم دست از پا خطا نمیکرد. روز آخر دوباره خونه عزيز جمع شديم. کار ما چهار نفر اين چند روز رو باهم بوديم.طبق معمول چپيده بوديم تو اتاق و چرت و پرت مي گفتيم. عصر بود. عزيز رفته بود جايي مهموني. شهاب و محمد هم که باهم بيرون بودن. اين سه تا دختر هم خيلي باهم پچ پچ مي کردن. شيدا از جا بلند شد و هممون رو کشيد توي سالن پذيرايي و فلششو انداخت توش و استريو رو روشن کرد. چند تا اهنگ رد کرد . شيدا -:بچه ها بريزين وسط ...-:شيدا خل شدي باز؟...شيدا - نوزده ساله باهم زندگي مي کنيم .. من يه بارم رقص تو رو نديدم ... بيا ببينم ...-: من عمرا ... بلد نيستم ... شيدا-: لوس نشو بيا ... شيدارفت وسط و شروع کرد . بعدشم شيده . يکم بعد دست کيميا رو گرفت و کشيد وسط . سه تايي مشغول ديوونه بازي بودن . هر چي به من اصرار مي کردن نمي رفتم . اصلا وبه جز اتنا تا حالا کسي رقص منو نديده بود . اخر سر با دعوا و کتک رفتم وسط . يکم خجالت مي کشيدم ولي وقتي ديدم همه حواسشون به خودشونه کم کم راحت شدم . يخم آب شد شيدا -: اي ميگه بلد نيستم ... ببين چه با ناز هم مي رقصه ... جلو محمد يه چشمه بري کارتمومه...همه خنديدن.-: محمد مگه تو خواب ببينه...کوچولوي کيميا داشت دست و پا مي زد و مي خنديد . عروسکش رو فرو مي کرد تو دهنش و در مي آورد. دلم ضعف رفت . از جمعشون زدم بيرون و دويدم طرف غزاله . اي جونم ...عزيز من..کلي ماچ و بوسه نثارش کردم . کيميا امد بلندم کرد. شيدا-: خب حالا که يخت وا شده يه بار تنها برقص ...مي خوام نمره بدم ...-:صفر مي گيرم ...شيدا -: تو چيکار داري ... برو وسط ... هلم داد وسط پذيرايي و يه اهنگ باحال اورد . منم جو گير شدم و رقصيدم . انصافا هم همه سعیموکردم خوب برقصم . برام دست زدن . بعد يکم ديوونه بازي رفتيم تو اشپزخونه . هر کي يه مسئولیت به عهده گرفت تا شام رو درست کنيم . عزيز سپرده بود بهمون غذا رو . وسط کار دويدم و گوشيمو اوردم . اهنگي که محمد با صداي خودش اهنگ ميثم ابراهيمي رو خونده بودو پلي کردم . -: بچه اين بودا اهنگي که مي گفتم ..گوش دادن . با چه لذتي . شيدا-: ايمان دارم ديونته.... لبخند بزرگي زدم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌺 رمان تلنگر شهید 🌺
نویسنده : #زهرا_ایزدی
خلاصه:
یه دختر که تمام زندگیش رو هواست یه شبه همه چیز عوض میشه دیگه زندگیش روال عادی نداشت اونم به خاطر یه تلنگر که توی خواب اتفاق می افته و اونو وارد عشق الهی میکنه از زمین و آدما جداش میکنه و با آسمون پیوندش میزنه…پایان خوش
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕💕💕
#همسرانه
همسران عاشق....
❣ به نقطه ضعفهای همسرتان پی ببريد و زمانی كه بين شما مشكلی پيش می آيد، انگشت روی آنها نگذاريد.
❣ همين امشب به هنگام صرف شام در دهان همسرتان لقمه بگذاريد.
❣ با او مانند يك انسان رفتار كنيد نه يك شيء.
❣ با او به عنوان مهمترين شخصيّت برخورد كنيد.
(در صورتی كه با افرادی كه دوستشان داريد همدردی كنيد، آنها بيشتر مجذوب شما می شوند).
❣ برای حفظ سلامتی اش از هيچكاری دريغ نكنيد.
❣ وقتی روز بدی را پشت سر گذاشتهايد سرتان را روی شانههای او بگذاريد.
❣ با همديگر از فرزندانتان مراقبت كنيد.
❣ هرگاه می خواهد از خانه خارج شود تا جلوی در خانه دنبالش رفته و او را بدرقه كنيد.
❣ هرگاه يك مشاجره لفظی بين شما پيش آمد زود همه چيز را فراموش كنيد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9 قانون طلایی کائنات
لازمه این قانون هارو بدونیم و تو زندگیمون اجراشون کنیم
برای موفقیت باید با قانون های جهان هستی آشنا باشیم
توصیه میکنم حتما به این قوانین عمل کنید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_شصت_و_دوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا-: خيلي توپ بود نه ؟...کيميا-: اره خيلي ...خيلي ...دوباره مشغول کار شديم و قورمه سبزي خوشمزه اي پختیم. اونقدر با هم بهمون خوش مي گذشت که گذر زمانم رو حس نمي کرديم . تا به خودمون اومديم داشتيم سفره شام پهن مي کرديم و اماده بوديم . مامان و باباي من و شيدا اينا هم اومدن . با کلي شوخي و خنده شام روکشيديم و مشغول شديم.-: راستي شهاب ... تو شيريني آشتي کنون رو هنوز بهمون نداديا...شهاب-: من که شيريني خريدم...-: نه اونو که همه خوردن ... بايد به من و اقامون و شيدا یه پيتزا بدي...هر چه سريعتر تاحالاهم حسابي تاخير داشتي ...شهاب-: باشه فردا ظهر پيتزا مهمون من؟... چشمام گرد شد.-: واقعا؟... الان يعني قبول کردي.... يه همين راحتي؟...شهاب خنديد. شهاب-: چرا تعجب مي کني؟... خب اره ديگه... با لهجه اصفهوني گفت . شهاب-: فکر کردي تعارف اصفي بود؟...ماازاوناش نيستيم ... زد پشت محمد .هممون خنديديم . محمدم سرش پايين بود و مي خنديد. چقدر دلم واسش تنگ شده . دلم براي خلوت و تنهاييمون تنگ شده بود . بازخاطرات شلوغکاری هاش تواصفهان یادم افتاد .ولی اينجا جلو مامان و باباي من نمي تونست دست از پا خطا کنه . مثل بچه هاي خوب مي نشست يه گوشه . با ضربه شيده به پهلوم به خودم اومدم . اروم گفت . شيدا-: محمدو نخور ... شامتو بخور ... نگاهش کردم . -: وااا؟.. شيدا-: والا.... دوساعته زل زدي بهش داري قورتش ميدي؟...خنديدم . -: اخه محمد خوشمزه ترس ... شيدا-: اقا محمد دودقه بلوتوث تو روشن کن يه چيز باحال برات بفرستم ... عزيز-: اخه سر سفره وقت اين کاراست ؟... شيدا-: عزيز واجبه ... اقا محمد روشني ؟... محمد-: بله ... يکم بعد شيدا پرسيد . شيدا-: الان نود درصد اومده ... فقط خواهشا صداي گوشيتو ببند ... با سوال به شيدا نگاه کردم . شيدا-: ميگم بهت ... اقا محمد اومد ... ببينش ...فقط صداشو ببندا ...محمد-: چشم ...خيره شدم به محمد . يه قاشق گذاشت دهنش نگاهش به گوشيش بود . اول چشماشو ريز کرد. قاشق رو انداخت و گوشيشو برد نزديکتر به صورتش.چشماش درشت شد . غذاش پريد گلوش . شهاب سريع زد پشتش . سرفه هاش بند نمي اومدن ولي از گوشيش هم چشم نمي گرفت . شيدايه ليوان اب داد دستش .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصت_سوم_رمان 😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا-: طرف خودش بفهمه هممونو با هم دار ميزنه ...شيدا و شيده و کيميا زدن زير خنده . همه با تعجب نگاه ميکردن . هر کي يه سوال ميپرسيد . محمد ليوان اب رو سر کشيد و گوشي شو گذاشت تو جيبش. همش با غذاش بازي ميکرد. يه لبخند خاصي هم رو لبش بود . تا بلند شديم سفره رو جمع کنيم محمد عذرخواهي کرد و رفت تو حياط . سفره جمع شد . داشتم سفره رو دستمال ميکشيدم که شيده رفت پشت پنجره . خنديد و بچه ها رو صدا زد . پاک خل شده بودن همشون . به کارم ادامه دادم . کيميا اومد جلو و دستمال سفره رو ازم گرفت . کيميا-: تو برو ببين شيدا چيکارت داره ... من تميزش ميکنم ...بلند شدم و رفتم کنارشون. شيدا-: نگاه کن به بيرون اشاره کرد . نگاه کردم . محمد ايستاده بود و با لبخند به گوشيش نگاه ميکرد .يه
دستشم تو جيبش بود -: خب چيه مگه ؟ همين لحظه محمد صفحه گوشيشو بوسيد . شيدا محکم کوبوند رو پيشونيش . شيدا-: ديدي؟ ديدي؟ ديدي چيکار کرد؟ هي من بگم عاشقته هي تو لبخند مسخره تحويلم بده ... ديدي؟خيلي تعجب کردم از کاراشون . -: شيداجان من بگو چي فرستادي بهش؟-:هیچی باباعصری که داشتیم شیطونی میکردیم یه فیلم از تو گرفتم وبراش فرستادم دیدی چیکا کرد...شماها چه دلخوشين ... داشته عکس ناهيد خانومشو ميدیده ... شيده-: عاطي تو چرا اينقدر ايه ياس ميخوني؟بلند شدم و با حرص محمد رو صدا کردم . با خنده و گوشي به دست اومد تو .خواستم گوشیو ازش بگیرم وپاکش کنم .نداد نشستم رو زمين سرم رو گذاشتم رو زانوهام و زدم زير گريه هر کي ندونه فکر ميکنه چه خبر شده ؟دستاي يه نفر پاهام رو محاصره کردن . چند ثانيه بعد دستاشو از کنار پاهام برداشت و سرم رو گرفت بالا . محمد بود . اون سه تا هم ايستاده بودن جلوي در و نگاهمون ميکردن . محمد-: مگه صددفعه به تو نگفتم حق نداري بريزي اينا رو ؟ جوابشو تو دلم دادم . صد دفعه کجا بود؟دو دفعه گفتي ...محمد-: الان چي شده که داري که به خاطرش چشاتواينطورباروني ميکني؟ ها؟ ارزششو داره؟یعنی من نمی تونم یه فیلم از زن خودم داشته باشم ؟-:ازمن نه از زن خودت داشته باش خيره بودم به چشماش . خيلي حال ميکردم که اصلا اهميت نميده بچه ها دارن نگاهمون ميکنن و از صوري بودن ازدواج ما خبر دارن.تو دلم عروسي برپا بود. شايد اگه مستقيم رفتاراشو ميديدن راحتتر ميتونستن بفهمن احساسشو...به بچه ها نگاه کردم... شيدا با دستش يه حرکتي رفت که رسما منظورش اين بود که خاک تو سرت...محمد-: یه چیزیو بدون...تو زن منیییی عاطفههه... زنه منی" عاطفه نصر". سرمو بوسید وبلند شد رفت . از جلوي در رد شدني باز چرخيد طرفم محمد-: حرفمو يادت باشه کوچولو دوس ندارم یه چیز روشنومدام توضیح بدم. شيدا در و بست و نشست پشت در . شيدا-: وااااي فشارم افتادچه اتفاق توپی!! شيده-: به تو ميگه کوچولو؟ به توي گودزيلا؟-: حسود هرگز نياسود ...کيميا -: حالا باورت شد کوچولو؟ به قول اقاتون شيدا-: بعد هي منو دعوا کن بگو چرا اونکارو کردي؟ همه خنديدن . شيده-: کاملا مشخصه يه چيزيش هس ...شيدا-: همچين با تحکم مي گفت زن من تويي قلبم ريخت ... کيميا با ذوق بحثو ادامه داد.کيميا-: عاطفه نصر ... سريع فاميل خوشو چسبوند رو عاطفه ...از ته دل قهقهه زدم شيده... سه تا یی باهم گفتن زهر مار تو که داشتی مارو میکشتی حالا چی شده می خندی ...خلاصه همه ي شب هم به شوخي و خنده گذشت .... بازم شب مونديم اونجا شهاب طبق قولش مارو برد به يکي از بهترين فست فوداي شهر . ميز هاي گرد داشت و 6 نفري رفتيم يه کنج پيدا کرديم و نشستيم جفت جفت کنار هم شيده و شيدا هم باهم يه جفت محسوب ميشدن . از تموم سفارش ها نوشابه هامون رو اوردن فقط ...... يکم صحبت کرديم ديديم اقا خيلي طول کشيد...
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصت_چهارم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا -: اقا محمد شما همه ي ساز ها رو بلدين بزنيد ؟محمد -:بله .... چطور ؟ همينطور داشتم حرف ميزدم که سرم رو بردم جلوتا ني نوشابه ام رو بگيرم تو دهنم محمدم به من نگاه ميکرد و در تاييد حرفام سرشو تکون ميداد و اونم داشت سرشو مي اورد تا نوشابه اش رو بخوره يکم از نوشابه ام رو خوردم هنوز محمد ني تو دهنش نگرفته بود که شيدا منفجر شد .حالا نخند وکی بخند. بعدشم کيميا و شهاب . اي ميخنديدن ما هم هاج و واج مونده بوديم يکم بعدش شيده هم قضيه رو فهميد و زد زير خنده . محمد -: يکي به ما هم بگه بخنديم بابا شيدا -:وااااي خيلي صحنه ی توپي بود کاش فيلم ميگرفتم -: بابا چي شده ديوونه ؟شيدا -: همچين شيرين دو تايي سراتون بهم نزدیک میکردین که...با ياد اوري اش منم همراه محمد زدم زير خنده ... راست ميگفت... اينقدر خنديديم که دل درد گرفتيم . پيتزاهامونو اوردن وسط غذا هر کسي لبش سمت ني هم خودش هم که میرفت بقيه ميزدن زير خنده. وااااي که چقدر خوش گذشت . اين تعطيلات عيدهم تموم شدوما بگشتيم دانشگاه ها باز شدوکلاس ها شروع شد محمد هم رفت سر درسش و کارش اون دو تا تخت رو هم که تو اتاق من بود رو فروخت و وسايلامونو چيد تو اتاق خودش و اونجارو کرد اتاق مشترکمون و اتاق منو هم کرد اتاق مطالعه.من بي وقفه درس ميخوندم ومحمد هم کار ميکرد هم درس ميخوند. يه روزمازيار واسمون کارت عروسيشو اورد . کلي خوش حال شديم. دقيقا روزتولد محمد عروسيه مازيار بود ... ۴ روزمونده به عروسيش بالاخره وقت خالي پيدا کردم و با محمد رفتيم بيرون محمد يه کت وشلوار کتون خريد و من هم يه مانتوي کوتاه خوشگل و يه دامن بلند واقعاچیزای خوشگلی خريدم . زرد و سبز بودن. دامن زرد و مانتوي سبز خيلي خوش رنگ بودن بزوریه شال رنگ لباسام پيدا کرديم . علي بهمون يه هشدارهايي ميداد . اينکه خانواده عروس خيلي راحتن . عروسي ممکنه به ماها نخوره . ولي خب مجبوربوديم بريم . دوست صميمي اشون بود ...روز عروسي که رسيد اماده شديم . براي مهموني شام رفتيم . محمد دنبال علي هم رفت و بعد سه تايي رفتيم به محل عروسي...از شهر خارج شديم و بعد يه ربع بيست دیقه رسيديم.در باز بود و نگهبان با احترام راهنماييمون کرد... يه باغ خيلي بزرگي بود...محمد ماشينو يه گوشه کنار بقيه پارک کرد .. پياده شدم اوووه خداي من ... عجب ويلايي...چند ثانيه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که هر سه مون به ويلا زل زديم ... انگار قصر بود...پر ازنور...چه قدرم خوشگل تزيين شده بود... صداي اهنگ از اين فاصله هم داشت گوشمو کر ميکرد... با ريتم خيلي تند... چندين گروه هم بيرون ويلا و داخل باغ با هم خلوت کرده بودن ...علي يه سوتي کش داري زد و گفت علي-: فکر کنم وضع خرابتر از اوني چيزيه که فکرشو ميکردم... محمد با کلافگي و بدون اينکه نگاهامونو از ويلا بگيريم پرسيد. محمد-: علي مي گما... اگه برگرديم چي ميشه؟ خيلي زشت ميشه نه؟ خنده ام گرفته بود از حالتا شون ...نگاه دوتاشونم مات مونده بود رو بروشون و بدون اينکه به هم نگاه کنن با هم حرف ميزدن...علي-: آره ...خيلي ...يه مدت سکوت شد...منم دوباره به ويلا نگاه کردم.علي-: ميگم بياين بريم تو توکل به خدا... فوقش زود برميگرديم يا يه گوشه دور از بقيه مي ايستيم...محمد-: پوووووفففف .... اصلا دلم نميخواد پامو بذارم اون تو...علي-: منم همينطور...بالاخره يه تکوني به خودشون دادن. علي از ويلا چشم گرفت و چرخيد طرف من...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
بسیار زیبا و قابل تامل👌👇
هرگز به آدمهای مهربان زخم نزنید چون گوشه قلب خدا زخمی میشود...
آدمهای مهربان در مقابل خوبیهایِ یکطرفه شان، هرگز احساس حماقت نمیکنند
چون خوب بودن برای آنها عادت شده
آدمهای مهربان از سر احتیاجشان مهربان نیستند آنها دنیا را کوچکتر از آن میبینند که بدی کنند...
آدمهای مهربان خود انتخاب کرده اند که نبینند نشنوند و به روی خود نیاورند نه اینکه نفهمند...
هزاران فریاد پشت سکوت آدمهای مهربان هست سکوتشان را به پای بی عیب بودن خودمان نگذاریم....
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️