587223581(3).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان میدهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه میکنیم.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌹
💕 روز مباهله💕
🌹مباهله،
روز اثبات نبوت
پیامبر گرامی اسلام است.
مباهله، روز عزت اسلام است.
🌹محمد بود و حسین
در آغوشش می خندید ...
برق چشمان حسین از همان دور،
در دل مسیحیان اثر کرد
«حسینُ مِنّی و انا من حسین!»
🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛
چهار غیور آسمانی.
«خدایا! اینها اهل بیت من هستند!»
🌹مباهله، مهر تأییدی است
بر ولایت علی(ع).
مباهله، برافرازنده پرچم ولایت
علی(ع) بر مدار هستی است.
🌹مباهله، نمایشگر جایگاه
والای اهل بیت(ع) است.
اگر محمد(ص) دعا می کرد،
اگر اهل بیتش آمین می گفتند ...
🌹روز مباهله، روز عزت و افتخار
شیعه مبارک باد!
روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک!
💐التماس دعای فرج💐
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هفتاد_و_سوم انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
-سرمن داد نزن!
لحظه اي سـکوت بینمـان برقـرار شـد . ناگهـان بهـزاد با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشــید عزیــز دلــم، دســت خــودم نیســت زود عصــبانی مــی شــم، الهــی قربونــت بشــم امــروز مــی خوام مثل یک الماس وسط مهمونی بدرخشی. باشه؟
دیگــر بایــد قبــول مــی کــردم همســر مــردي بــد اخــلاق و کــم صــبر شــده ام . در مقــابلش بــه لبخنــد کمرنگی بسـنده کـردم . در بـاقی زمـانی کـه بـا هـم گذرانـدیم بهـزاد حـرف مـی زد و مـن تـرجیح دادم سکوت کنم. مـی ترسـیدم بـا حـرف زدنـم دوبـاره کارمـان بـه بحـث و جـدال بکشـد و دلخـور ي و قهـر نتیجه آن شود. بعد از خوردن ناهار من به خانه دایی بازگشتم و بهزاد به خانه خودشان رفت.
بـا خسـتگی خـودم را بـرا ي رفـتن بـه آرایشـگاه حاضـر کـردم . درطبقـه پـایین دایـی چـرت مـی زد. زن دایـی هـم گوشـه اي دراز کشـیده بـود و در حـال ذکـر گفـتن بـا تسـبیحش بـود. علیرضـا هـم بـه مبـل لــم داده بــود و بــا لــپ تــابش مشــغول بــود. از خونســردیش حرصــم گرفــت. عجــب عشــاقی داشــتم.
بهزاد که مدعی بود بـدون مـن نمـی تونـه زنـدگی کنـه مـدام سـرم داد و هـوار مـیکشـید و دلـم را مـی شکست، علیرضا هم چه زود عقب کشیده بود!
- زن دایی من دارم می رم، کاري نداري؟
- الان می خواي بري؟
- آره، برام از آرایشـگاه وقـت گـرفتن تـازه دیـرم شـده راسـتی حتمـاً بـا دایـی و پسـردایی بیـاین فعـلاً خداحافظ!
هنــوز کــاملاً در را نبســته بــودم کــه صــدا ي علیرضــا خطــاب بــه مــادرش آمــد : «روي مــن حســاب بــاز
نکن من امشب شیفتم!»
جلـوي خانـه منتظـر آمـدن بهـزاد شـدم کـه بـا ده دقیقـه تـأخیر آمـد. صـندلیهاي عقـب ماشـین بهـزاد با یک جعبه بزرگ سفید اشغال شده بود.
- بهزاد این جعبه سفیده چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- مال توئه.
- لباس نامزدیمه؟
بله کشیده اي گفت و ادامه داد:
- سلیقه خودمه!
- پس دیدنیه.
- تو تن تو دیدنی تره!
بــه آرایشـــگاه مجللــی در نزدیکـــی خانــه افروزهــا رسیدیم. شـهین خـانم بـدون هـیچ اظهـار نظـر ي از مـن خـودش اینجـا را انتخـاب کـرده بـود . شـهین از آن دســته مــادر شــوهرانی بــود کــه دوســت داشــت اختیــار عــروس و دامــادش را در دســت بگیــرد و حـالا بـا یتـیم شـدن مـن ایـن فرصـت بـرایش بـه وجـود آمـده بـود تـا عنـان زنـدگی مـن را بـا خیـالی راحت در دستانش بگیرد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
آرایشــگر زن میانســال و لاغــري بــود کــه مرجــان صــدا یش مــی زدنــد. بــا دیــدن مــن لبخنــد ي زد و گفت:
- ماشاالله شهین جون چه خوش سلیقه است با این عروس گرفتنش!
لبخندي زدم و تشکرکردم.
- بیا عروس خانم روي این صندلی بشین.
- اجازه بدین اول وضو بگیرم.
زن ابتدا متعجب شد، سپس با طناري لبخندي زد و گفت:
- باشه عزیزم فقط زودتر، کلی کار داریم!
سه ساعت کامل روي صندلی نشسته بودم تا آرایشگر کارش را تمام کند.
- تموم شد عزیزم، حالا می تونی خودت رو توي آیینه ببینی!
چهــره ام خیلــی تغییــر کــرده بــود ابروهــا ي قهــوه اي نــازکم بــا آرا یــش لایــت و کــم حــالتم کــاملاً هماهنـگ بودنـد. موهـاي خرمـایی و بلنـدم را تمامـاً جمـع کـرده بـود و چنـد گـل شیشـه اي بـه عنـوان
تـاج بـه رویـش زده بـود. لباسـم را پوشـیدم. بلنـد بـود و دنبالـه اش روي زمـین کشـیده مـی شـد. یقـه اش فقـط از دو بنـد بسـیار نـازك تشـکیل شـده بـود و تـا روي سـینه ام کـاملاً لخـت بـود.. قیافـه پختـه تري نسبت به سه سال پیش پیدا کرده بودم در کل جذابتر شده بودم!
آرایشگر با تحسین نگاهم کرد و گفت:
- دعا کن منم براي داداشم یک عروس خوشگل و خوش اخلاق مثل خودت پیدا کنم.
با صداي شاگرد آرایشگرکه خبر آمدن داماد را می داد دیگر صحبتمان را ادامه ندادیم.
موقع رفتن از آرایشگر خواستم شنلی را براي پوشیدن به من بدهد با تعجب گفت:
- هیچ کدام از عروسهام تا حالا شنل نخواستن!
ناامیدانه گفتم:
- یعنی هیچ چیزي ندارین، خودم رو باهاش بپوشونم؟
- چرا یه شنل کهنه دارم ولی...
- ممنون می شم به من بدید.
در مقابـل چشـمان متعجـب حاضـران در آرایشـگاه بـا خوشـحالی شـنل کهنـه و کثیـف را پوشـیدم و از آنجا خارج شدم.
بهزاد کلاه شنل را بالا زد و با لحن شیرین کودکانه اي گفت:
- چه خوجل شدي سهیلا!
از مهربانیش دلم گرم شد دوباره بهزاد من شده بود! اما خوشحالیم چندان دوام نیاورد.
- شنلت رو بنداز روي شانه هات، اینطوري قشنگتره.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم:
- نه دیگه می خوام سورپرایز بشی!
بهزاد با شیطنت گفت:
- حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه!
منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه
همه عواملش زن بودند.
بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد .
جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت:
- چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟
با دلخوري گفتم:
- خیلی بد شدم؟
- نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد!
شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت:
- چرا این رو بر می داري؟
از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم:
- بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام.
- منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟
- حالا فرق داره!
- مسخره بازي در نیار.
- بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟
بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد:
- نه نمی فهمم
- به هر حال من این جوري نمیام.
حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت:
- عجله کن.
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و
گفت:
- اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه!
- متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن!
- شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه!
- پس بهمش بزن!
- خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟
- مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم.
- براي این حرفا دیره سهیلا.
و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه
متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت:
- می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش!
خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت:
- زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت!
بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد!
لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم.
بهزاد با لبخند گفت:
- هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا!
- اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم.
- من کشته همین اخلاقتم.
- تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی.
- بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/j
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت:
- سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟
بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت:
- چه ناز شده این دخترعموي ما!
بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت:
- امیدوارم این بار خوشبخت بشی!
بهزاد لبخندي زد و گفت:
- تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم.
رهام پوزخندي زد و گفت:
- البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام.
بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد!
بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد.
- چیکار می کنی؟
- من نمیام.
نیخشندي زد و با موذیگري گفت:
- براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟!
رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن
میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب
آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد.
- سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر!
آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود.
- عزیزم حواست کجاست؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد
ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی»
اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و
در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم.
- برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي.
باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه
خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم.
علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم.
- می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه!
- چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی!
- چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_یکم
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا نذاشتی شنل بپوشم؟
- چون دلم نمی خواد مسخره عام و خاص بشم.
- من با بی وفایی تو کنار اومدم تو نمی خواي با حجاب من کنار بیایی؟
- نه نمی خوام!
- تو باید خوشحال باشی که من فقط زیبایی هام رو به تو عرضه کنم نه هرکسی!
- دلم می خواد امروزي باشی.
- می شه بگی معنی امروزي بودن یعنی چی؟
- مثل آدماي متمـدن در مهمـونی هـا بـا بهتـرین لباسـت حاضـر بشـی، خیلـی صـمیمی بـا همـه برخـورد کنـی و آداب معاشـرت را اون جـور ي کـه در شـأن خـانواده منـه بـه جـا بیاري، نگاهـت بـه همـه باشـه، به همه لبخند بزنی اما قلبت فقط براي من بتپه.
- کـم کـم دارم بـه ایـن نتیجـه مـی رسـم کـه تـو مشـکل دار ي! توقـع داري مـن بـا همـه گـرم بگیـرم و بخنـدم اون وقـت مـن رو بـه خـاطر یـک تشـکر کوچیـک از پسـر دایـیم سـرزنش مـی کنـی! کـدومش را باور کنم؟
با فک منقبض شده گفت:
- از علیرضا خوشم نمیاد.
بعد هم لبخند پیروزمندانه اي زد و گفت:
- دیدي چه جوري حالش رو گرفتم.
- چرا اینقدر باهاش دشمنی می کنی؟
به چشمام خیره شد و شمرده شمرده گفت:
- چون اون از تو خوشش میاد و این براي من غیرقابل تحمله!
- علیرضا براي زنایی مثل مـن تـره هـم خـرد نمـی کنـه در ثـانی اصـلاً اهـل ا یـن حرفـا نیسـت، در تمـام مجلس حتی یـک بـار هـم سـرش رو بلنـد نکـرد تـازه بعـد از یـک ربـع هـم مجلـس رو تـرك کـرد . بـه جاي حساسیت بی خـود بـه علیرضـا، چشـمات رو بـاز مـی کـردی و بعضـی هـا را مـی دیـدي کـه چطـور با چشماشون ناموست رو قورت می دادن!
- توهم زدي عزیز من! من هم جنساي خودم رو بهتر می شناسم!
- چشمات رو بستی بهزاد جون.
- تمومش کن.
- مثل همیشه، هر وقت کم میاري همین رو می گی!
دایی و زن دایی بلافاصله بعد از شام بلند شدند و براي خداحافظی به طرف من و بهزاد آمدند.
بهزاد تمسخرآمیز گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_دوم
سـهیلا ایـن زن داییـت بـا چـادر مشـکی اش بـین ایـن همـه زن و دختـر خیلـی تابلوئـه حـداقل یـکدست کت و دامن می پوشید. اینجوري آبرومندانه تر بود!
- تیپش از تیپ زن دایـی تـو بـا هفتـاد سـال سـن خیلی بهتـره، پیـره زن خجالـت نمـیکشـه پـاش لـب گــوره ولــی خــودش رو مثــل دخترهــا ي هجــده ســاله آوازه خــوان کاوارهــا ي اروپــا درآورده، آدم عقش می گیره!
دایـی و زن دایـی نزدیـک مـا شـدند چهـره هـر دوي آنهـا گرفتـه و دلخـور بـود. نمـیدانسـتم بـا چـه رویـی از زن دایـی خـواهش کـنم مـن را همـراه خودشـان ببـرد، مـی دانسـتم بعـد از شـام تـازه مجلـس
اصلی بهزاد با مهمانهاي خصوصی اش شروع می شود و بساط می خوارگی به پا می شود.
ملتمسـانه بـه زن دایـی چشـم دوخـتم و بـا نگـاهم اشـاره اي بـه بهـزاد کـردم. زن دایـی تیزهـوش مـن، بـه سـرعت جریـان را از چشـماي نگـرانم گرفـت و بـه طـرف شـهین خـانم رفـت و بـا او گفتگـو کـرد.
موقـع گفتگـو اخـم هـا ي شـهین خـانم درهـم رفـت و سـر ي تکـان داد و بـا اکـراه حرفهـاي زن دایـی را قبــول کــرد . لبخنــدي بــر لــبم نشســت . مطمــئن شــدم راضــی اش کــرده اســت، مانــده بــود رضــایت
بهـزاد، منتظـر بـدترین عکـس العملـش بـودم شــهین پسـرش را صـدا کـرد و زن دایـی بـا او مشــغول حـرف زدن شـد قیافـه بهـزاد درهـم رفـت و بلافاصـله از همـان جـا نگـاه خشـمگینی بـه سـویم پرتـاب کرد. از نگاهش ترسیدم گفتگویشان تمام شد و بهزاد به طرفم آمد.
- این خانم چی می گه؟
- نمی خوام شب بمونم.
- چرا نمی خواي قبول کنی من همسرتم!
- اما ما عقد موقتیم!
- بالاخره که می خوایم دائمش کنیم.
- فعلاً که نیستیم.
- متأسفم. هنوز مهمونی خصوصیت مونده و من مطمئن نیستم حالت عادي داشته باشی.
- باشـه تسـلیم. اعتـراف مـی کـنم کـه بـه خـاطر تـو نمـی تـونم قیـد مهمـونی رو بـزنم. حـالا بـرو تـوي اتاق من آماده شو دایی اینات عجله دارن.
از اینکــه آنقـدر زود کوتــاه آمــده بــود هــم تعجــب کــردم هــم خوشــحال شــدم . بــه ســرعت بــه اتــاق بهــزاد رفــتم تــا لباســم را عــوض کــنم بیشــتر از ایــن نبایــد معطلشــان مــی کـردم. لباســم را در آوردم که در باز شد و بهـز اد داخـل اتـاق آمـد، بـا د یـدن بهـزاد هـول شـدم و لباسـم را جلـو ي بـدنم گـرفتم و گفتم:
- بهزاد می شه بري بیرون، لباس ندارم این جوري خجالت می کشم.
هـیچ حرفـی نـزد متعجـب سـرم را از پشـت لبـاس بیـرون آوردم کـه دیـدم بهـزاد بـا دسـتش لبـاس را گرفت و پرت کرد. بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- چی کار می کنی؟
- نمی خواي یه خداحافظی عاشقانه داشته باشیم!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبیده بـود آنقـدر کـه نمـیتوانسـتم تکـان بخورم بوسه هاي خشنش نه تنهـا حـس خوشـایندي بـه مـن نـداد بلکـه حـالم را بـد مـی کـرد . هـر چـی تقلا می کردم بـی فایـده بـود . التماسـش کـردم امـا گـو یی صـدا یم را نمـی شـنید. از سـوزش لـبم اشـکم سرازیر شد. بالاخره رضایت داد و از من جدا شد.
اشکهایم را از چشمانم پاك کردم فریاد زدم:
- چرا اینجور کردي روانی؟
نفس نفس زد و گفت:
- حقت بود با تو باید اینجوري رفتار کنم.
نالیدم:
- مگه من چیکار کردم؟
- فکر می کنی نمی فهمم که دیگه مثل سابق دوستم نداري؟! همش داري ازم فرار میکنی.
با تهدید اضافه کرد:
- حتی به زورم شده مجبورت می کنم تا آخر عمرت کنارم زندگی کنی!
بدون آنکه ببینـد چـه بلا یـی بـر سـر صـورت و لـبم آورده اسـت از اتـاق خـارج شـد . بـا گر یـه لباسـها یمرا پوشیدم. تمام صـورتم پـر از لکـه هـا ي سـرخی شـده بـود کـه اثـر لبهـا ي بهـزاد بـود . لـبم کمـی پـاره
شده بـود و خـون مـی آمـد . از در عقبـی بیـرون آمـدم بـا د یـدن ماشـین علیرضـا فهمیـدم کـه بـه دنبـال پـدر و مـادرش آمـده اسـت. سـرم را تـا جـایی کـه مـی توانسـتم پـایین انـداختم و سـوار شـدم. چهـره هـر سـه از انتظـار کلافـه بـود مختصـر عـذرخواهی کـردم و در سـکوت بـه رفتارهـاي عجیـب و غریـب بهزاد فکر کردم.
دیگــر مطمــئن شــدم در ایــن چنــد ســال غیبــتش اتفاقــاتی در زنــدگی اش افتــاده کــه او را ایــن گونــه کــرده اســت. دلــم بــراي خــودم مــی ســوخت زنــدگی کــه شــروعش بــا دعــوا و ناســزا همــراه باشــد عاقبت خوشـی نخواهـد داشـت، آنهـایی کـه بـا عشـق شـروع مـی کننـد روزي بـه بـن بسـت مـی رسـند پس تکلیف ما چه بود؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
سکوت ماشین دیوانـه ام مـی کـرد . احسـاس مـی کـردم دیگـر در این خـانواده جـایی نـدارم و خـودم را غریبــه اي مــی دانســتم کــه بــه زور وارد حــریم خــانواده اي شــده و تمــام تلاشــش را بــه کــار مــیبنــدد تــا عضــو ي از ایــن خــانواده شــود امــا آنهــا از ورود غر یبــه ناراضــی هســتند! دلــم گرفــت بــا ازدواجــم بــر اي همیشــه خانــه پــر از محبــت دا یــی را از دســت دادم. دوبــاره احســاس یتیمــی و بــی
سرپناهی می کردم.
حتی با وجود بهزاد هـم تنهـا بـودم تـا چنـد هفتـه د یگـر وارد خانـه ا ي مـی شـدم کـه کـوچکترین علاقـه
اي بـه آن نداشـتم. کـاش هـیچ وقـت آن روز نمـی آمـد. کـاش مـیمردم و راحـت مـی شـدم. امشـب یکی از بدترین شبهاي عمرم بود که نامزدم به من هدیه داده بود!
بــا دیــدن ســاعت دوازده آه از نهــادم بلنــد شــد . ســرم درد مــی کــرد و نــاخوش احــوال بــودم امــا بــا
خوانـدن چنـد تـا از پیامـک هـاي خوانـده نشـده گوشـی همـراهم کـه حامـل خبرهـاي بـدي بـود حـالم
بدتر هـم شـد . عـده ا ي از همکلاسـی هـایم خبـر از مشـروط شـدن ا یـن تـرمم داده بودنـد ! ایـن تـرم بـا ایـن اوضـاع روحـی نامناسـبی کـه داشـتم. مطمـئن بـودم امتحانـاتم را خـراب کـردم امـا مشـروط شـدن در مخیله ام نمی گنجید!
بـالاخره رضـایت دادم و بـا رخـوت تخـتم را تـرك کـردم. نگـاهی بـه آیینـه کـردم. بـا ایـن صـورت پـر از لـک رو یـم نمـی شـد پـایین بـروم ! تـا حـالا جلـوي ایـن خـانواده محتـرم چنـد بـار بـی آبرویـی کـرده بودم، دیگر بس بود! اما با وجود گرسنگی چاره اي نداشتم.
زن دایـی در آشـپزخانه مشـغول فـراهم کـردن ناهـار بـود، از قرارمعلـوم کسـی خانـه نبـود بـا خجالـت وارد آشــپزخانه شــدم و از پشــت ســر ســلام کــردم . تکــانی خــورد بــه عقــب برگشــت . بــا دیــدن مــن
گفت:
- مادر چه خبرته، سکته کردم.
با بی حالی گفتم:
- ببخشید.
- بشین برات یه چیزي بیارم بخوري.
لبخنــد کــم رنگــی زدم و پشــت میــز ناهــارخوري نشســتم و ســرم را پــا یین انــداختم. تنــد تنــد میــز را
چید و یه لیـوان شـیر داغ بـه دسـتم داد . بـه آرامـی دسـتش را ز یـر چانـه ام بـرد و سـرم را بـالا گرفـت
با دیدن صورت و لبم، متعجب پرسید:
- سهیلا اذیتت می کنه؟
لبخند زدم و با شرم گفتم:
- نه خیلی دوستم داره فقط خواست تلافی کنه!
زن دایی با ملامت گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔹▫️ قهر کردن، #سمّ مهلکی است که روابط همسران را به شدّت سرد میکند. و توصیه میشود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود.
🔹▫️ یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیشقدم شوم و با چه شیوهای قهر او را تبدیل به #آشتی کنم.
🔹▫️ فرمولهای زیادی برای این کار وجود دارد اما یکی از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری #شیرین و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد.
🔹▫️ در این کار حتما #قلق همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر میتوانید او را بخندانید و فضای #آشتی را برای او آماده کنید.
🔹▫️ زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، #شیطان حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به #کینه میشود و راه برگشت را برای فرد سخت میکند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
١٠ كاري كه آدم هاي خيلي شاد انجام
مي دهند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال