قرار عاشقی نه مرادم نه مریدم.mp3
7.02M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
587223581(3).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان میدهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه میکنیم.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌹
💕 روز مباهله💕
🌹مباهله،
روز اثبات نبوت
پیامبر گرامی اسلام است.
مباهله، روز عزت اسلام است.
🌹محمد بود و حسین
در آغوشش می خندید ...
برق چشمان حسین از همان دور،
در دل مسیحیان اثر کرد
«حسینُ مِنّی و انا من حسین!»
🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛
چهار غیور آسمانی.
«خدایا! اینها اهل بیت من هستند!»
🌹مباهله، مهر تأییدی است
بر ولایت علی(ع).
مباهله، برافرازنده پرچم ولایت
علی(ع) بر مدار هستی است.
🌹مباهله، نمایشگر جایگاه
والای اهل بیت(ع) است.
اگر محمد(ص) دعا می کرد،
اگر اهل بیتش آمین می گفتند ...
🌹روز مباهله، روز عزت و افتخار
شیعه مبارک باد!
روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک!
💐التماس دعای فرج💐
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هفتاد_و_سوم انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
-سرمن داد نزن!
لحظه اي سـکوت بینمـان برقـرار شـد . ناگهـان بهـزاد با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشــید عزیــز دلــم، دســت خــودم نیســت زود عصــبانی مــی شــم، الهــی قربونــت بشــم امــروز مــی خوام مثل یک الماس وسط مهمونی بدرخشی. باشه؟
دیگــر بایــد قبــول مــی کــردم همســر مــردي بــد اخــلاق و کــم صــبر شــده ام . در مقــابلش بــه لبخنــد کمرنگی بسـنده کـردم . در بـاقی زمـانی کـه بـا هـم گذرانـدیم بهـزاد حـرف مـی زد و مـن تـرجیح دادم سکوت کنم. مـی ترسـیدم بـا حـرف زدنـم دوبـاره کارمـان بـه بحـث و جـدال بکشـد و دلخـور ي و قهـر نتیجه آن شود. بعد از خوردن ناهار من به خانه دایی بازگشتم و بهزاد به خانه خودشان رفت.
بـا خسـتگی خـودم را بـرا ي رفـتن بـه آرایشـگاه حاضـر کـردم . درطبقـه پـایین دایـی چـرت مـی زد. زن دایـی هـم گوشـه اي دراز کشـیده بـود و در حـال ذکـر گفـتن بـا تسـبیحش بـود. علیرضـا هـم بـه مبـل لــم داده بــود و بــا لــپ تــابش مشــغول بــود. از خونســردیش حرصــم گرفــت. عجــب عشــاقی داشــتم.
بهزاد که مدعی بود بـدون مـن نمـی تونـه زنـدگی کنـه مـدام سـرم داد و هـوار مـیکشـید و دلـم را مـی شکست، علیرضا هم چه زود عقب کشیده بود!
- زن دایی من دارم می رم، کاري نداري؟
- الان می خواي بري؟
- آره، برام از آرایشـگاه وقـت گـرفتن تـازه دیـرم شـده راسـتی حتمـاً بـا دایـی و پسـردایی بیـاین فعـلاً خداحافظ!
هنــوز کــاملاً در را نبســته بــودم کــه صــدا ي علیرضــا خطــاب بــه مــادرش آمــد : «روي مــن حســاب بــاز
نکن من امشب شیفتم!»
جلـوي خانـه منتظـر آمـدن بهـزاد شـدم کـه بـا ده دقیقـه تـأخیر آمـد. صـندلیهاي عقـب ماشـین بهـزاد با یک جعبه بزرگ سفید اشغال شده بود.
- بهزاد این جعبه سفیده چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- مال توئه.
- لباس نامزدیمه؟
بله کشیده اي گفت و ادامه داد:
- سلیقه خودمه!
- پس دیدنیه.
- تو تن تو دیدنی تره!
بــه آرایشـــگاه مجللــی در نزدیکـــی خانــه افروزهــا رسیدیم. شـهین خـانم بـدون هـیچ اظهـار نظـر ي از مـن خـودش اینجـا را انتخـاب کـرده بـود . شـهین از آن دســته مــادر شــوهرانی بــود کــه دوســت داشــت اختیــار عــروس و دامــادش را در دســت بگیــرد و حـالا بـا یتـیم شـدن مـن ایـن فرصـت بـرایش بـه وجـود آمـده بـود تـا عنـان زنـدگی مـن را بـا خیـالی راحت در دستانش بگیرد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
آرایشــگر زن میانســال و لاغــري بــود کــه مرجــان صــدا یش مــی زدنــد. بــا دیــدن مــن لبخنــد ي زد و گفت:
- ماشاالله شهین جون چه خوش سلیقه است با این عروس گرفتنش!
لبخندي زدم و تشکرکردم.
- بیا عروس خانم روي این صندلی بشین.
- اجازه بدین اول وضو بگیرم.
زن ابتدا متعجب شد، سپس با طناري لبخندي زد و گفت:
- باشه عزیزم فقط زودتر، کلی کار داریم!
سه ساعت کامل روي صندلی نشسته بودم تا آرایشگر کارش را تمام کند.
- تموم شد عزیزم، حالا می تونی خودت رو توي آیینه ببینی!
چهــره ام خیلــی تغییــر کــرده بــود ابروهــا ي قهــوه اي نــازکم بــا آرا یــش لایــت و کــم حــالتم کــاملاً هماهنـگ بودنـد. موهـاي خرمـایی و بلنـدم را تمامـاً جمـع کـرده بـود و چنـد گـل شیشـه اي بـه عنـوان
تـاج بـه رویـش زده بـود. لباسـم را پوشـیدم. بلنـد بـود و دنبالـه اش روي زمـین کشـیده مـی شـد. یقـه اش فقـط از دو بنـد بسـیار نـازك تشـکیل شـده بـود و تـا روي سـینه ام کـاملاً لخـت بـود.. قیافـه پختـه تري نسبت به سه سال پیش پیدا کرده بودم در کل جذابتر شده بودم!
آرایشگر با تحسین نگاهم کرد و گفت:
- دعا کن منم براي داداشم یک عروس خوشگل و خوش اخلاق مثل خودت پیدا کنم.
با صداي شاگرد آرایشگرکه خبر آمدن داماد را می داد دیگر صحبتمان را ادامه ندادیم.
موقع رفتن از آرایشگر خواستم شنلی را براي پوشیدن به من بدهد با تعجب گفت:
- هیچ کدام از عروسهام تا حالا شنل نخواستن!
ناامیدانه گفتم:
- یعنی هیچ چیزي ندارین، خودم رو باهاش بپوشونم؟
- چرا یه شنل کهنه دارم ولی...
- ممنون می شم به من بدید.
در مقابـل چشـمان متعجـب حاضـران در آرایشـگاه بـا خوشـحالی شـنل کهنـه و کثیـف را پوشـیدم و از آنجا خارج شدم.
بهزاد کلاه شنل را بالا زد و با لحن شیرین کودکانه اي گفت:
- چه خوجل شدي سهیلا!
از مهربانیش دلم گرم شد دوباره بهزاد من شده بود! اما خوشحالیم چندان دوام نیاورد.
- شنلت رو بنداز روي شانه هات، اینطوري قشنگتره.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم:
- نه دیگه می خوام سورپرایز بشی!
بهزاد با شیطنت گفت:
- حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه!
منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه
همه عواملش زن بودند.
بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد .
جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت:
- چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟
با دلخوري گفتم:
- خیلی بد شدم؟
- نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد!
شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت:
- چرا این رو بر می داري؟
از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم:
- بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام.
- منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟
- حالا فرق داره!
- مسخره بازي در نیار.
- بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟
بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد:
- نه نمی فهمم
- به هر حال من این جوري نمیام.
حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت:
- عجله کن.
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و
گفت:
- اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه!
- متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن!
- شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه!
- پس بهمش بزن!
- خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟
- مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم.
- براي این حرفا دیره سهیلا.
و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه
متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت:
- می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش!
خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت:
- زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت!
بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد!
لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم.
بهزاد با لبخند گفت:
- هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا!
- اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم.
- من کشته همین اخلاقتم.
- تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی.
- بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/j
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت:
- سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟
بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت:
- چه ناز شده این دخترعموي ما!
بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت:
- امیدوارم این بار خوشبخت بشی!
بهزاد لبخندي زد و گفت:
- تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم.
رهام پوزخندي زد و گفت:
- البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام.
بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد!
بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد.
- چیکار می کنی؟
- من نمیام.
نیخشندي زد و با موذیگري گفت:
- براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟!
رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن
میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب
آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد.
- سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر!
آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود.
- عزیزم حواست کجاست؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد
ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی»
اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و
در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم.
- برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي.
باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه
خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم.
علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم.
- می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه!
- چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی!
- چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_یکم
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا نذاشتی شنل بپوشم؟
- چون دلم نمی خواد مسخره عام و خاص بشم.
- من با بی وفایی تو کنار اومدم تو نمی خواي با حجاب من کنار بیایی؟
- نه نمی خوام!
- تو باید خوشحال باشی که من فقط زیبایی هام رو به تو عرضه کنم نه هرکسی!
- دلم می خواد امروزي باشی.
- می شه بگی معنی امروزي بودن یعنی چی؟
- مثل آدماي متمـدن در مهمـونی هـا بـا بهتـرین لباسـت حاضـر بشـی، خیلـی صـمیمی بـا همـه برخـورد کنـی و آداب معاشـرت را اون جـور ي کـه در شـأن خـانواده منـه بـه جـا بیاري، نگاهـت بـه همـه باشـه، به همه لبخند بزنی اما قلبت فقط براي من بتپه.
- کـم کـم دارم بـه ایـن نتیجـه مـی رسـم کـه تـو مشـکل دار ي! توقـع داري مـن بـا همـه گـرم بگیـرم و بخنـدم اون وقـت مـن رو بـه خـاطر یـک تشـکر کوچیـک از پسـر دایـیم سـرزنش مـی کنـی! کـدومش را باور کنم؟
با فک منقبض شده گفت:
- از علیرضا خوشم نمیاد.
بعد هم لبخند پیروزمندانه اي زد و گفت:
- دیدي چه جوري حالش رو گرفتم.
- چرا اینقدر باهاش دشمنی می کنی؟
به چشمام خیره شد و شمرده شمرده گفت:
- چون اون از تو خوشش میاد و این براي من غیرقابل تحمله!
- علیرضا براي زنایی مثل مـن تـره هـم خـرد نمـی کنـه در ثـانی اصـلاً اهـل ا یـن حرفـا نیسـت، در تمـام مجلس حتی یـک بـار هـم سـرش رو بلنـد نکـرد تـازه بعـد از یـک ربـع هـم مجلـس رو تـرك کـرد . بـه جاي حساسیت بی خـود بـه علیرضـا، چشـمات رو بـاز مـی کـردی و بعضـی هـا را مـی دیـدي کـه چطـور با چشماشون ناموست رو قورت می دادن!
- توهم زدي عزیز من! من هم جنساي خودم رو بهتر می شناسم!
- چشمات رو بستی بهزاد جون.
- تمومش کن.
- مثل همیشه، هر وقت کم میاري همین رو می گی!
دایی و زن دایی بلافاصله بعد از شام بلند شدند و براي خداحافظی به طرف من و بهزاد آمدند.
بهزاد تمسخرآمیز گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_دوم
سـهیلا ایـن زن داییـت بـا چـادر مشـکی اش بـین ایـن همـه زن و دختـر خیلـی تابلوئـه حـداقل یـکدست کت و دامن می پوشید. اینجوري آبرومندانه تر بود!
- تیپش از تیپ زن دایـی تـو بـا هفتـاد سـال سـن خیلی بهتـره، پیـره زن خجالـت نمـیکشـه پـاش لـب گــوره ولــی خــودش رو مثــل دخترهــا ي هجــده ســاله آوازه خــوان کاوارهــا ي اروپــا درآورده، آدم عقش می گیره!
دایـی و زن دایـی نزدیـک مـا شـدند چهـره هـر دوي آنهـا گرفتـه و دلخـور بـود. نمـیدانسـتم بـا چـه رویـی از زن دایـی خـواهش کـنم مـن را همـراه خودشـان ببـرد، مـی دانسـتم بعـد از شـام تـازه مجلـس
اصلی بهزاد با مهمانهاي خصوصی اش شروع می شود و بساط می خوارگی به پا می شود.
ملتمسـانه بـه زن دایـی چشـم دوخـتم و بـا نگـاهم اشـاره اي بـه بهـزاد کـردم. زن دایـی تیزهـوش مـن، بـه سـرعت جریـان را از چشـماي نگـرانم گرفـت و بـه طـرف شـهین خـانم رفـت و بـا او گفتگـو کـرد.
موقـع گفتگـو اخـم هـا ي شـهین خـانم درهـم رفـت و سـر ي تکـان داد و بـا اکـراه حرفهـاي زن دایـی را قبــول کــرد . لبخنــدي بــر لــبم نشســت . مطمــئن شــدم راضــی اش کــرده اســت، مانــده بــود رضــایت
بهـزاد، منتظـر بـدترین عکـس العملـش بـودم شــهین پسـرش را صـدا کـرد و زن دایـی بـا او مشــغول حـرف زدن شـد قیافـه بهـزاد درهـم رفـت و بلافاصـله از همـان جـا نگـاه خشـمگینی بـه سـویم پرتـاب کرد. از نگاهش ترسیدم گفتگویشان تمام شد و بهزاد به طرفم آمد.
- این خانم چی می گه؟
- نمی خوام شب بمونم.
- چرا نمی خواي قبول کنی من همسرتم!
- اما ما عقد موقتیم!
- بالاخره که می خوایم دائمش کنیم.
- فعلاً که نیستیم.
- متأسفم. هنوز مهمونی خصوصیت مونده و من مطمئن نیستم حالت عادي داشته باشی.
- باشـه تسـلیم. اعتـراف مـی کـنم کـه بـه خـاطر تـو نمـی تـونم قیـد مهمـونی رو بـزنم. حـالا بـرو تـوي اتاق من آماده شو دایی اینات عجله دارن.
از اینکــه آنقـدر زود کوتــاه آمــده بــود هــم تعجــب کــردم هــم خوشــحال شــدم . بــه ســرعت بــه اتــاق بهــزاد رفــتم تــا لباســم را عــوض کــنم بیشــتر از ایــن نبایــد معطلشــان مــی کـردم. لباســم را در آوردم که در باز شد و بهـز اد داخـل اتـاق آمـد، بـا د یـدن بهـزاد هـول شـدم و لباسـم را جلـو ي بـدنم گـرفتم و گفتم:
- بهزاد می شه بري بیرون، لباس ندارم این جوري خجالت می کشم.
هـیچ حرفـی نـزد متعجـب سـرم را از پشـت لبـاس بیـرون آوردم کـه دیـدم بهـزاد بـا دسـتش لبـاس را گرفت و پرت کرد. بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- چی کار می کنی؟
- نمی خواي یه خداحافظی عاشقانه داشته باشیم!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبیده بـود آنقـدر کـه نمـیتوانسـتم تکـان بخورم بوسه هاي خشنش نه تنهـا حـس خوشـایندي بـه مـن نـداد بلکـه حـالم را بـد مـی کـرد . هـر چـی تقلا می کردم بـی فایـده بـود . التماسـش کـردم امـا گـو یی صـدا یم را نمـی شـنید. از سـوزش لـبم اشـکم سرازیر شد. بالاخره رضایت داد و از من جدا شد.
اشکهایم را از چشمانم پاك کردم فریاد زدم:
- چرا اینجور کردي روانی؟
نفس نفس زد و گفت:
- حقت بود با تو باید اینجوري رفتار کنم.
نالیدم:
- مگه من چیکار کردم؟
- فکر می کنی نمی فهمم که دیگه مثل سابق دوستم نداري؟! همش داري ازم فرار میکنی.
با تهدید اضافه کرد:
- حتی به زورم شده مجبورت می کنم تا آخر عمرت کنارم زندگی کنی!
بدون آنکه ببینـد چـه بلا یـی بـر سـر صـورت و لـبم آورده اسـت از اتـاق خـارج شـد . بـا گر یـه لباسـها یمرا پوشیدم. تمام صـورتم پـر از لکـه هـا ي سـرخی شـده بـود کـه اثـر لبهـا ي بهـزاد بـود . لـبم کمـی پـاره
شده بـود و خـون مـی آمـد . از در عقبـی بیـرون آمـدم بـا د یـدن ماشـین علیرضـا فهمیـدم کـه بـه دنبـال پـدر و مـادرش آمـده اسـت. سـرم را تـا جـایی کـه مـی توانسـتم پـایین انـداختم و سـوار شـدم. چهـره هـر سـه از انتظـار کلافـه بـود مختصـر عـذرخواهی کـردم و در سـکوت بـه رفتارهـاي عجیـب و غریـب بهزاد فکر کردم.
دیگــر مطمــئن شــدم در ایــن چنــد ســال غیبــتش اتفاقــاتی در زنــدگی اش افتــاده کــه او را ایــن گونــه کــرده اســت. دلــم بــراي خــودم مــی ســوخت زنــدگی کــه شــروعش بــا دعــوا و ناســزا همــراه باشــد عاقبت خوشـی نخواهـد داشـت، آنهـایی کـه بـا عشـق شـروع مـی کننـد روزي بـه بـن بسـت مـی رسـند پس تکلیف ما چه بود؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
سکوت ماشین دیوانـه ام مـی کـرد . احسـاس مـی کـردم دیگـر در این خـانواده جـایی نـدارم و خـودم را غریبــه اي مــی دانســتم کــه بــه زور وارد حــریم خــانواده اي شــده و تمــام تلاشــش را بــه کــار مــیبنــدد تــا عضــو ي از ایــن خــانواده شــود امــا آنهــا از ورود غر یبــه ناراضــی هســتند! دلــم گرفــت بــا ازدواجــم بــر اي همیشــه خانــه پــر از محبــت دا یــی را از دســت دادم. دوبــاره احســاس یتیمــی و بــی
سرپناهی می کردم.
حتی با وجود بهزاد هـم تنهـا بـودم تـا چنـد هفتـه د یگـر وارد خانـه ا ي مـی شـدم کـه کـوچکترین علاقـه
اي بـه آن نداشـتم. کـاش هـیچ وقـت آن روز نمـی آمـد. کـاش مـیمردم و راحـت مـی شـدم. امشـب یکی از بدترین شبهاي عمرم بود که نامزدم به من هدیه داده بود!
بــا دیــدن ســاعت دوازده آه از نهــادم بلنــد شــد . ســرم درد مــی کــرد و نــاخوش احــوال بــودم امــا بــا
خوانـدن چنـد تـا از پیامـک هـاي خوانـده نشـده گوشـی همـراهم کـه حامـل خبرهـاي بـدي بـود حـالم
بدتر هـم شـد . عـده ا ي از همکلاسـی هـایم خبـر از مشـروط شـدن ا یـن تـرمم داده بودنـد ! ایـن تـرم بـا ایـن اوضـاع روحـی نامناسـبی کـه داشـتم. مطمـئن بـودم امتحانـاتم را خـراب کـردم امـا مشـروط شـدن در مخیله ام نمی گنجید!
بـالاخره رضـایت دادم و بـا رخـوت تخـتم را تـرك کـردم. نگـاهی بـه آیینـه کـردم. بـا ایـن صـورت پـر از لـک رو یـم نمـی شـد پـایین بـروم ! تـا حـالا جلـوي ایـن خـانواده محتـرم چنـد بـار بـی آبرویـی کـرده بودم، دیگر بس بود! اما با وجود گرسنگی چاره اي نداشتم.
زن دایـی در آشـپزخانه مشـغول فـراهم کـردن ناهـار بـود، از قرارمعلـوم کسـی خانـه نبـود بـا خجالـت وارد آشــپزخانه شــدم و از پشــت ســر ســلام کــردم . تکــانی خــورد بــه عقــب برگشــت . بــا دیــدن مــن
گفت:
- مادر چه خبرته، سکته کردم.
با بی حالی گفتم:
- ببخشید.
- بشین برات یه چیزي بیارم بخوري.
لبخنــد کــم رنگــی زدم و پشــت میــز ناهــارخوري نشســتم و ســرم را پــا یین انــداختم. تنــد تنــد میــز را
چید و یه لیـوان شـیر داغ بـه دسـتم داد . بـه آرامـی دسـتش را ز یـر چانـه ام بـرد و سـرم را بـالا گرفـت
با دیدن صورت و لبم، متعجب پرسید:
- سهیلا اذیتت می کنه؟
لبخند زدم و با شرم گفتم:
- نه خیلی دوستم داره فقط خواست تلافی کنه!
زن دایی با ملامت گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔹▫️ قهر کردن، #سمّ مهلکی است که روابط همسران را به شدّت سرد میکند. و توصیه میشود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود.
🔹▫️ یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیشقدم شوم و با چه شیوهای قهر او را تبدیل به #آشتی کنم.
🔹▫️ فرمولهای زیادی برای این کار وجود دارد اما یکی از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری #شیرین و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد.
🔹▫️ در این کار حتما #قلق همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر میتوانید او را بخندانید و فضای #آشتی را برای او آماده کنید.
🔹▫️ زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، #شیطان حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به #کینه میشود و راه برگشت را برای فرد سخت میکند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
١٠ كاري كه آدم هاي خيلي شاد انجام
مي دهند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هفتاد می توانستم حس کنم,حصین کمی به من نزدیکتر شده ,حرف زدنش با ساعت پیش
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و یکم
هنوز هوا روشن نشده بود، زودتر از همه از خواب بلند شدم,سیمرغ و بقچه ام را برداشتم، در چوبی کلبه را هر جور باز می کردم صدا می داد, سعی کردم آرام آرام بازش کنم، ولی هر تکانی که می خورد,صداي عجیبی از آن بلند می شد، صدایش مثل نعره گاو گشنه می مانست.
حصین که تا آن موقع فکر می کردم خواب است گفت:
- گرگ تنها.
مجبورا" برگشتم و به او نگاه کردم.
چشمانش کاملاً باز بود,مثل اینکه حتی زودتر از من بیدار شده بود.
- کجا؟؟؟
با اکراه جواب دادم:
- به اندازه کافی مزاحم شدم
- می خواهی آواره کدام,بیابان شوي؟اینجا براي تو هم جا هست.
- به اندازه کافی به من لطف کردید.
- فکر می کنی هنوز از هم از مهمان متنفرم.
لحظه اي سکوت کردم,بعد گفتم:
- شکار من منتظر است ,مدت هاست کمین کردم !تو که نمی خواهی فرار کند؟
حصین از جایش بلند شد و کمان را برداشت و در هوا رهایش کرد,با دست راستم کمان را در هوا قاپیدم.
حصین گفت:داشته باش,نیازت میشود.
زیر پتو رفت و گفت:
حالا که قصد رفتن داري,اصرار نمی کنم,تیر دان هم کنار در است,بردار .
در را باز کردم,اینبار بدون اینکه از بیدار شدن کسی بیم داشته باشم.
گفتم:حواست به برادرت باشد,او نیاز به تو دارد.
ودر را بستم و هوا سوز ناک صبح زمستانی را بر صورتم حس کردم. نگاه کردن به سفیدي افق که فرسخ ها دور تر از فرات جا خوش کرده بود لذت داشت.
تنها جایی که براي ماندن و گذاراندن یک روز مناسب میدیدم مسجد بود، طبق برنامه ریزی من اگر یک روز و یک شب به مسجد کوفه میرفتم می توانستم بیشتر فکر کنم که چطور محبوبه را خواستگاری کنم تا اینبار ردم نکنند، راستش وضعیت من هنوز مثل همان روزي بود که از خانه فرار کردم, آن روز سرما یه اي نداشتم,
محبوبه را نداشتم,مریض هم بودم,و فرقی نکردم، مگر اینکه بیماری ام شدت یافت,من هنوز همان محمد حسن بودم,محمد حسنی که با آن وضعیت به او دختر نمی دادند,معلوم است که باز هم نمی دهند,تصمیم بر نرفتن گرفتم ,یا حداقل دیر تر رفتن، یک روز هم یک روز بود,در یک روز می توانستم بیشتر فکر کنم ,قدم اول را در جاده کنار فرات گذاشتم و با صداي بلند شیهه اسب و سم کوبیدنش برروی
زمین به خود آمدم ,شُکه شده بودم,گاري چی گفت:
- با زهم تو!
عمار بود,همان مردي که شب سی وششم مرا به مسجد کوفه رسانده بود.با صورتی که از خنده چال افتاده بود گفت:
- این حواس پرتی ات آخر کار دستت می دهد جوان.
- ببخشید,بازهم مسیرتان به مسجد کوفه می خورد.
افسار را در دستش محکم کرد تا از هول و هراس اسب خود داري کند.
- مقصد آخر همه ما مسجد است,بیا بالا.
دندانهاي سفید عمار که نمایان شده بود قند تو دلم آب شد,با خوش حالی سوار گاري شدم,خدا همه آدم های خوش قلب و مهربان را حفظ کند,که آدم با دیدنشان خوشحال میشود.
عمار گفت :دفعه پیش که دیدمت ,دوستت همراهت نبود.
به سیمرغ که با ذوق فراوان در گاري قدم میزد نگاه کردم وگفتم:
- تازه با او دوست شدم.
- اگر خدا بخواهد,بار را که آنطرف فرات تحویل بدهم,تو راهم به مسجد می رسانم.
- مشکلی نیست.
- به قول مرحوم پدرم,مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود، به چه فکر میکنی مرد جوان؟
- به این که دنیا چه قد کوچک است,آدم ها تکرار می شوند؟کاش در این دنیا ي کوچک فقط آدم هاي خوب مثل شما تکرار شود. مثل امروز .
- آدمها تکرار شوند اشکالی نیست,دعا کن تکراری نشوند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و دوم
جمله ی زیبایی گفت، براي شروع یک روز جدید و پر از امید،عالی بود، از پل چوبی بزرگی که دو ساحل فرات را به هم وصل می کرد رد شدیم, گفت:جوان,اهل کار کردن هستی؟
گفتم؛چطور؟
- ارباب ما نیاز به کارگر دارد,البته دست مزد خوبی هم میدهد.
- چرا من!
- جوانی ,پاکی ,سرت در کار خودت است, وقتی توهستی چرا بقیه!
- حالا چه قدري کار دارد؟
- کم و بیش یک هفته,شخم زدن زمین زراعی است.
- اخلاقش چطور است؟ از ارباب بد خلق خوشم نمی یاید.
- ابو اسحاق مرد خوش خلقی است، زود با او انس میگیري.
- خوب است,مشکلی ندارم.
-پس... ماندنی شدنی.
قبول کردم چون از برگشتن میترسیدم ، از شنیدن جواب منفی خسته بودم.
عمار,با گفتن هی ي ي اسب, افسار اسب را کشید و گفت :همینجاست.
عمار که دستش را روي دیواره گاري گذاشت وبا ذکر یا علی پایین پرید,شکم نسبتا" بزرگش تکانی خورد,من هم از گاري بیرون پریدم, در چوبی بسیار بزرگی که نیم باز بود را رو به روی خودم میدیدم،عمار کیسه اي بزرگ و سنگینی را برداشت و گفت:
- دنبال من بیا.
پشت سر عمار,به داخل رفتم,بدون این که برگردم با یک دست، دو تیکه در را جفت هم کردم, خانه ابو الاسحاق بزرگ و جا دار بود, کارگران زیادي در حال شخم زدن و کار کردن بودند, نخل هاي سر به فلک کشیده,آفتاب زرد و طلائی صبح را جلوه خاصی میبخشید, پشت سر عمار می رفتم, مردی که کم و بیش قد و بلند داشت و دشداشه ای سفید پوشیده بود,به سمت ما می آمد, همان طور که حدس میزدم ابو اسحاق بود,ابو اسحاق نزدیکتر آمد و با دست به جایی اشاره کرد و گفت:
- خدا حفظت کند مرد، کیسه را آنجا بگذار ،بقیه را هم همینجا بچین.
- به روي چشم ارباب.
عمار کیسه را بر روي زمین گذاشت,و دستش را به هم زد و به لباسش کشید تا گرد و غبار را
بتکاند,رو به ابو اسحاق کرد و گفت:
- ارباب برایتان جوان سر به راهی آورده ام.
دستم را روي سینم گذاشتم و سلامی کردم. با خوش رویی جواب سلامم را داد و گفت:
- پس قرار است مهمان ما باشی,باشد با جان و دل پذیراییم.
ابواسحاق به پشت برگشت، انگار دنبال کسی می گشت، نام غلامی را که آخر حیاط دیده می شد,برد و گفت؛
- یک بیل هم به این جوان بده.
و رو به من گفت:
- برو جوان.
دست را روي سینم گذاشتم و به طرف ,انتهاي حیاط راه افتادم,غلام زودتر از من رسید ,بیل را گرفتم، خیلی زود با کارگران آوازه خوان همراه شدم,کارگر ها گاهی با هم حرف می زدند, گاهی
میخندیدند,البته گاهی هم درباره این و آن نظري می دادند که از این کارشان خوشم نمی آمد, آن ها همدیگر را می شناختند ولی چون من با آن ها آشنائی نداشتم,زیاد با من دم خور نمی شدند، خیالم راحت بود که تا یک هفته تکلیفم روشن است,کار دارم,جاي خواب دارم و منت کسی روی سرم نیست, ابو اسحاق مرد مهربانی بود، به احتمال زیاد می توانست ,کمکم کند تا با محبوبه ازدواج کنم,در فکرم می گذشت که,اگر با او بیشترآشنا شوم حتما به او خواهم گفت که دختري می خواهم و او را به من نمی
دهند, و ابو اسحاق حتماً دست مرا می گیرد و پدری را در حقم تمام میکند، به شادمانی شخم می زدم,چقدر زندگی خوب است وقتی آدم پشتش گرم به کسی باشد,تازه معنای پدر داشتن را می فهمیدم ,مخصوصاً وقتی ابو اسحاق کار کردن مرا دید , محکم به کمرم زد
و گفت:خیر از جوانی ات ببینی که انقدر درست کار میکنی.
اهل اذیت کردن و دستور دادن نبود,شیوه کارش همین بود که با تشویق یک نفر,به دیگران می فهماند باید مثل او کار کنند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و سوم
با بالا آمدن آفتاب، عرق کارگری برپیشانی ام نشست و با آستین عرقم را پاك کردم.
وقت نهار رسیده بود,کارگر ها با هم شوخی میکردند و دست صورتشان را میشستن, به عنوان آخرین نفر بیل را در زمین نشاندم و براي شستن دست و صورت راه افتادم, به چاه که رسیدم همه ي کارگرها رفته بودند، به جوانی که ,هنگام کار، زیاد به او توجه داشتم, ریش کم پشت و سیاهی داشت,قدش کوتاه بود ولاغر اندام، سطل را داخل آب انداختم و ریسمان را کشیدم,قبل از اینکه سطل آب را جلوی پایش
بگذارم,گفتم:سلام,خدا قوت.
خجالت کشید و تنها گفت:سلام.
تا به حال هر چی دیده بودم آدم بی حیا و پر رو و دریده بود,این یکی حیا را از سر گذرانده بود.
آنقدر خجالتی که نمی توانستم چطور با او هم صحبت شوم.گفتم؛ بفرمایید.
بدون اینکه چیزي بگوید,سرش را تکان داد, لبخند ملیحی زد و همراه من دست و صورتش راشست.
یک روز گذشت,روز ها در خانه ابو اسحاق نمی گذشتند,فقط تکرار می شدند امروز همان دیروز بود,با این فرق که جای دیگری از زمین را شخم می زدیم، شب یکشنبه بود،من با آنکارگرخجالتی بیشتر رفیق شده بودم,بیشترین کلماتی که با من حرف زد همان چند کلمه اي بود که وقتی از او پرسیدم چرا اینقد ساکتی جواب داد:از بچگی همین طور بودم.
آنشب روي ایوان نشسته بودم و پاهایم را آویزان از ایوان تکان تکان می دادم و به نخلستان تاریک نگاه می کردم, سیمرغ که در خانه ابوالاسحاق چند بار مورد تهدید گربه خانگی آنه ها قرارگرفته بود,دست ازپا خطا نمی کرد و روي پاي من نشسته بود,دلم هواي قهوه کرد,به اندازه کافی قهوه در بساطم داشتم,به
مأمن، هوان جوان کم رو که کنار من چهار زانو نشسته بود,گفتم:
- قهوه دوست داري؟
گفت:اوو و م م راستش چطور بگویم,اهل قهوه خوردن نیستم.
حرف زدن برایش خیلی سخت بود, به زور باید دو کلمه حرف از دهانش می کشیدم.
- به نظرت باید از کجا آب جوش پیدا کنم ؟
مأمن کمی فکر کرد و گفت:
- از مطبخ.
- آه رفیق تو چه نبوغ سر شاری داری, خودم میدانم مطبخ، مطبخ کجای این عمارت است.
لبخند ملیحی زد و گفت:نمی دانم.
از مأمن آبی گرم نمی شد,بلند شدم تا خودم مطبخ را پیدا کنم,قهوه را برداشتم و دور تا دور ایوانگشتم, با آدرس گرفتن از مردي عبوس و خشن,مطبخ را پیدا کردم,خجالت می کشیدم سر زده وارد شوم,سرفه اي کردم گفتم؛ یاالله، کسی نیست؟
صداي دختری آمد؛ بفرمایید.
صدا کمی آشنا به نظر می رسید, ولی توجهی نکردم,آرام در را باز کردم و وارد مطبخ شدم، کسی در مطبخ نبود.بوي مشک به مشامم می رسید,عطری که می توانست مستم کند، کمی جلو رفتم و با صداي بسته شدن در, غیر ارادی برگشتم, تا با چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد,فکر می کردم جنی,پري ,چیزي باشد, ولی خودش بود.با تعجب گفتم:
- دختر هارون!
پشت در مانده بود که نبینمش ,کلید روی در بود, در راقفل کرد و کلید را در آورد و میان ذغال هاي سرخ آتش گرفته انداخت.
- خوش آمدي ,مهمان نا خوانده,پارسال دوست,امسال آشنا
سر جایم میخ کوب شدم ،از چیزي سر در نمی آوردم,حرف هایش بوي محبت نمی داد، او را
خوب می شناختم، از کودکی حسود و عقده ای بود.
ادامه داد:حتی براي دلخوشی من هم نمیتوانی به اسم صدایم کنی .نه؟
جواب ندادم، در آن وضعیت سکوت را بر هر چیزي ترجیح می دادم, هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم که باز هم با او روبرو شوم,چند قدم با من فاصله داشت, از چشم هایش معلوم بود که دل خوشی از من ندارد، ابروهایش را بالا داد و گفت:
- به مخیله ام نمی رسید روزي در خانه ابو اسحاق تو را ببینم، الحق که خدا صاحب انتقام است، تو از چه تعجب کرده ای؟ نکند تو هم از اینکه مرا در خانه ابو اسحاق می بینی؟تعجبی ندارد,فقیران همیشه کنیز اربابان بوده اند.
- از جان من چه میخواهی؟
- چیز زیادي نمی خواهم ,خودت را ,شک نکن اگر به آن دخترك بی چشم و رو نرسیدی از نفرین من است.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و چهارم
- تمامش کن بی حیا، من از آن اول هم دلم با تو نبود.
قطره اي اشکی روي گونه اش دوید و گفت:توف,نمک نشناس کور بودي که محبت هاي مرا نمی دیدی؟شب هایی که برایت غذا می آوردم یادت نیست!
یک دور از شال بلند روي سرش را باز کرد و ادامه داد:
- چه از آن خانواده می خواهی,چقدر زر؟چند سکه؟پس من چه؟دوست داشتن من ملاك نبود!
همچنان که یک دور دیگر از شالش را باز می کرد گفت:تقصیر تو نیست,زر و دینار چشمانت را کور کرده,همیشه بنت سلیمان برایت محبوبه بود,ولی مرا حتی یک بار هم آتیه صدا نزدی.
نورمطبخ تنها ازذغال های سرخی بودکه تمام مطبخ راشبیه جهنم کرده بودند,عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود که باعرق کارگری زمین تا اسمان فرق داشت،شال آتیه تماماً بازشده بود, یک قدم جلو آمد،ضربان قلبم بیشتر شد،گفتم:
- چرابایدنامحرم رابه اسم صدابزنم.
بافریادي,بی صدا,گفت:
- صدایت را ببر,او چطور ؟ او محرم بود؟
آتیه دست به شال برد,شال به کلی از روی سرش افتاد.
عصبانی شدم و گفتم:چه کار میکنی؟
قدمی دیگر جلو آمد و گفت:
- چیزي که همیشه می خواستم,رسیدن به تو، رسیدن به تو آرزوی دیرینه من بود.
قدمی عقب رفتم و به دیوار بر خورد کردم و او قدم دیگرش دقیقا روبروی من بود,چشمانش به خماری می زد، گرماي نفسش را از یک قدمی حس می کردم ، قلبم بیش از پیش می تپید، می توانستم صداي قلبم را بشنوم ، آتیه دستش را روي شانه ام گذاشت ، راه فراری نداشتم ، در قفل بود، سیمرغ را می دیدم که نفسش از گرماي بی حد و اندازه مطبخ به تنگ آمده و به کناره در دیگري که جفت شده بود ولی سرما را نفوذ می داد پناه برده بود ، احساس می کردم راه فراري باز است، ولی دلم میل به فرار نداشت، بدن آتیه هر لحظه به من نزدیکتر می شد ، انگار زمان از حرکت ایستاده بود، به خودم آمدم، دلم می خواست خودم را از این وضعیت کثیف نجات دهم، شاید آتیه حواسش به آن در نبوده و آن راباز گذاشته باشد ، چشمانم را بستم و در دل خدا را خواندم ، ناگهان صدایی در مطبخ بلند شد ، کسی که صدایش بیشتر به پیر زنان شباهت داشت ، در می زد و با بی صبري آتیه را صدا می زد .
-آتیه.....در را چرا قفل کردی دختر....آتیه
آتیه دست و پایش را گم کرده بود ، از فرصت استفاده کردم ، به طرف دری که گمان می کردم باز است رفتم ، در را هُل دادم و وقتی که در باز شد ، انگار که باب بهشت را به رویم باز کرده باشند، پریدم داخل . ولی از بد روزگار ، آنجا تنها انبار مواد اولیه بود ، سیمرغ قدم قدم زنان پشت سر من آمد ، پیرزن همچنان در می زد و صدایش را از قبل بالاتر برده بود ، راهی نداشتم ، جز اینکه جایی براي مخفی شدن
پیدا کنم ، با یک نگاه همه چیز را از چشم گذراندم :
قفسه ها ، پشت کیسه هاي برنج ، اووووه چقدر قهوه ، بشکه هاي زیتون ، راه باز !
آن راه باز به کجا می خورد ؟
سرمای عجیبی به انبار می داد، احتمال می دادم به بیرون راه داشته باشد،
سیمرغ را برداشتم و به سرعت دویدم ، همه جاي راه پله تاریک بود، از تاریکی پله ها ، چند بار زمین خوردم ، تا اینکه به بام امارت ابواسحاق رسیدم،مچ پایم درد میکرد، با یک دست پایم را گرم کردم ،دیگر خانه ابو اسحاق هم جای ماندن نبود . از پله های دیگری که مرا به ایوان می رساند پایین رفتم ، بعضی از کارگران از فرط خستگی و بی حالی خوابشان برده بود . تیر ، کمان و بقچه ام را برداشتم ، بدون اینکه کسی بفهمد ، از خانه ابو اسحاق رفتم . دخترک بی حیا نزدیک بود خدایم را از من بگیرد، قدیمی ها راست گفته اند هرچه سنگ است برای پای لنگ است، هر جا که می روم مشکل ، خرابکاري ،گویا وجودم نحس است ، یک نخلستان بزرگ جلوی رویم بود ، تمام روز را کار کرده بودم،خستگی امانم را بریده بود، چند تکه چوب خشک پیدا کردم ، آتش راه انداختم . و از خستگی زیاد، به نخلی که تکیه داده بودم ، نشسته خوابم برد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و پنجم
باغ هایی را که روبرویم می دیدم شباهت به بهشت داشت، زیبائی که مرا غرق در خود می کرد، آنقدرنورش زیاد بود که با دست جلوي صورتم را گرفتم، کم کم دستم را برداشتم، چشمم به آن نور عادت کرده بود ، بهشت را واضع تر می دیدم ، کسی ابتداي بهشت ایستاده بود ، نخل هاي خرما ، رَز های انگور و دیگر چیزها زیبا بودند ولی همه نورشان را از همان کسی می گرفتند که ابتدای بهشت ایستاده بود ، مردي به زیبائی او ندیده بودم ، زیبایی اش جذبه داشت، مرا وادار می کرد بدوم سمت بهشت ، همه چیز در آن لحظه براي من رسیدن به او بود، قدم اول را برداشتم ، ناگهان زمین باز شد . بین من و آن مرد به اندازه ی زیادی فاصله افتاد ، شاید اگر یک قدم دیگر بر می داشتم بعد آن دره عمیق می افتادم ، و به آن مرد زیبا رو می رسیدم، اما حیف که در لبه این پرتگاه بزرگ مانده بودم ، روي زمین دراز کشیدم،شکاف عیق شد وفاصله من از آن مرد بیشتر، با همه وجودم فریاد زدم و گریه کردم ، دستم را به سمتش دراز کردم، انتهای پرتگاه را می دیدم که مواد مذاب گداخته مثل موج دریا بالا و پایین می رفت ، در حین گریه متوجه پل چوبی شدم ، پلی که از
تخته چوب هایی یک اندازه و طناب هاي محکم ساخته شده بود و می توانست مرا به بهشت برساند ، تنها راه ممکن همان بود ، به سمتش دویدم ، چند قدم روی پل چوبی جلو رفتم پل چنان تکانی خورد که لحظه اي مواد مذاب به چشمم مهیب و ترسناك آمد ، ترسیدم پرت شوم ، راه آمده را برگشتن تنها پاك کردن صورت مسئله بود، باید راهم را ادامه می دادم ، دویدم تا زودتر از وضعیت خطر ناک تکان خوردن های پل خلاص شوم ، هر لحظه امکان داشت ، جانم را از دست بدهم ، ناگهان یکی از تخته چوب های زیر پایم شکست ، احساس کردم ، زیر پایم خالی شده ، لرزي به اندامم افتاد، ایستادم، پاهایم مثل بید میلرزید ، فاصله زیادی با آن مرد نداشتم ، بازهم دویدم ، پل یک وَر شده بود ، با تکان زیادی که به من وارد شد ، به پشت سرم نگاه کردم ، یکی از طناب هاي اصلی پل پاره شده بود، غول ترس به جانم افتاد، دست و پایم را گم کردم ، فقط می دویدم تا خود را از آن مهلکه نجات دهم ، بدنم خیس عرق شده بود ،آن مرد انگار مرا صدا می زد ، ولی صدایش را نمی شنیدم ، صدایش ضعیف می رسید، فَوَران مواد مذاب اجازه نمی داد درست بشنوم، فقط چند قدم با او فاصله داشتم، ناگهان یکی از طناب هاي جلویی هم
پاره شد ، فریاد زدم؛ خداااااااا کمکم کن.
طناب هاي پشت سرم پاره شدند ، دستم را به چوبی از پل بند کردم ، عمیق و از روي ترس نفس می کشیدم ، پل آویزان بود و جزء طنابی چیزي از او باقی نمانده بود ، شانه هایم دیگر تاب و تحمل مقاومت را نداشتند ، یک قدم ، تنها یک قدم دیگر اگر می رفتم از پل چوبی گذر می کردم و خلاص می شدم، تصمیم رها کردن دستهایم را نداشتم ، ولی دیگر راهی نبود، باید تسلیم آتش می شدم ، نگاه امیدم به لبه پرتگاهی بود، که آرزوي رسیدن به آن را داشتم ، می خواستم نا امید از همه جا نگاهم را از آن بالا هم قطع کنم که دستی پر از محبت سمت من دراز شد ، صدایی که با آن می توانستم پدر داشتن را حس کنم ، صدایم می زد:
- دستم را بگیر ......دستم را بگیر قبل از اینکه رها شوی....
دستش نزدیک من بود ، ولی نمی توانستم، دستم را به آن برسانم، تقلا کردم ، دستم رها شد ووقبل از اینکه رها شوم او دست مرا گرفت، چشمانم را به سختی باز کردم، از آتشی که روشن کرده بودم جز خاکستر چیزی نمانده بود ، بدنم از شدت سرماي صبح می لرزید، دندانهایم به هم می سایید ، گره بقچه را که سرد تر از من بود ، باز کردم، شال بلند و پشمی که از قصر آورده بودم دور خودم پیچیدم ، دوست داشتم در جایی گرم چشمانم را ببندم و از همه چیز آسوده باشم ، بلند شدم بقچه و تیردان را روی کولم انداختم و به سمت پل چوبی راهی شدم ، هیچ جا مثل مسجد کوفه نمی توانست آرام بخش روح و جسمم باشد ، هرجا پا گذاشتم مشکلی پیش آمد، مسجد کوفه تنها جایی بود که براي من سراسر امنیت و خالی از درد سر بود.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
ا🌺﷽🌺
عمر میگذرد
و من بیش تر میفهمم
که هیچ چیز در دنیا
ارزش گریه کردن را ندارد!
ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم
در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم!
شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند...
از غصه هایت فرار کن
در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛
و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو...
زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد،
چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد
فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی...
─┅─═<<<<🌺💛🌺>>>>═─┅─
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
عشق بازی با خدا-توکل.mp3
13.67M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
ای کاش های پیری.mp3
9.48M
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتاد_و_سوم مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبید
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
- این چه مدل دوست داشتنه! بهش برخورد دیشب نموندي؟
- آره.
- یعنی تا دو سه هفته دیگه طاقت نداشت که این جوري تلافی کرد؟
- پسر خوبیه فقط کم حوصله اس.
- خداکنه همین جوري که می گی باشه، از چشم من که افتاد.
مـی دانسـتم از اول هـم از بهـزاد خوشـش نمـی آمـد از اینکـه بـه خـاطر مـن ناراحـت شـده بـود حـس خوبی داشتم حس نگرانی مادر به دخترش!
ناهـار را دو نفـري بـا هـم خـوردیم. از زن دایـی خـواهش کـردم کمـی پمـاد بـراي کـم شـدن التهابـات لک هاي صورتم بدهـد تـا بـا آمـدن دا یـی و علیرضـا خجالـت نکشـم . خوشـبختانه تـا بعـد از ظهـر هـیچکـدام نیامدنـد. از بهـزاد هـم هـیچ خبـري نبـود نـه پیـامی نـه زنگـی تـا بعـد از ظهـر حـالم خیلـی بهتـر شد. زن دایی مثل پروانه دورم می چرخید از دلخوري شب پیش خبري در چهره اش نبود.
ساعت شـش بعـد از ظهـر، علیرضـا بـه همـراه دا یـی آمدنـد در بـدو ورودشـان دایـی خیلـی صـمیمانه بـا مـن برخـورد کـرد امـا علیرضـا بـا پوزخنـد ي بـه شـال رو ي سـرم نگـاه کـرد . بـه روي خـودم نیـاوردم و با او گرم گـرفتم . اخـم هـا یش را درهـم کشـید و بـا لحـن گزنـده ي به گفـتن یـک سـلام بسـنده کـرد .
آنچنــان بــه مــن بــی محلــی مــی کــرد کــه گــو یی مــن در آن خانــه وجــود خــارجی نــدارم. هــر چهــار نفرمــان در پــذ یرایی نشســته بــود یم و چــاي مــینوشــیدیم. آن چنــان خوشــنود از ا یــن محفــل گــرم بودم که حتی قیافه درهم پسردایی برایم بی اهمیت بود.
- کیه؟ سلام بفرمایین بالا.
زن دایی دکمه آیفون را زد و به طرف ما برگشت و گفت:
- سهیلا جان آقا بهزاد اومده.
بـا شـنیدن نـام بهـزاد علیرضـا بـه اتـاقش رفـت. آه از نهـادم بلنـد شـد تـازه داشـتم نفـس راحتـی مـیکشیدم. حتماً آمده بود تـا بـا هـم بیـرون بـریم، تـرجیح مـی دادم همـین جـا کنـار خـانواده دایـی چـایی بنوشم تا اینکه با بهزاد به یک رستوران شیک بروم و شام بخورم!
با اکـراه از رو ي مبـل بلنـد شـدم هنـوز قـدمی برنداشـته بـودم کـه بهـزاد خیلـی ناگهـانی و بـدون ا ینکـه در بزند وارد خانه شد و بی آنکه به اهالی خانه عرض ادبی کند رو به من کرد و گفت:
- برو وسایلت رو جمع کن بریم.
بهزاد چنان وجـود دا یـی و خـانمش را نادیـده گرفتـه بـود کـه انگـار کسـی جـز مـن در خانـه نیسـت . از برخورد زشت و دور از ادبش جا خوردم و با ناراحتی گفتم:
- چرا اینجوري اومدي تو؟ یه وقت سلام نکنی ها!
بهزاد به روي خودش نیاورد و گفت:
- من پایین توي ماشین منتظرم!
دایی از روي مبل بلند شد و به طرف بهزاد که کنار در ایستاده بود رفت و گفت:
- سلام آقاي افروز دم در بده بفرمایین داخل.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_ششم
بهزاد کـه شـبیه بـه یـک بشـکه بـاروت شـده بـود عکـس العمـل دایـی در مقابـل گسـتاخی اش کبریتـی شد تا بشکه باروت را منفجر کند. فریاد زد:
- چه سلامی آقاي شهریاري؟
دایی چهره اش درهم رفت و گفت:
- چیزي شده؟
- دیگه چی می خواستین بشه، چرا دست از سر سهیلا بر نمی دارین؟
- من که نمی فهمم چی می گین ؟
- خودتون رو بـه نفهمـی نـزنین آقـا، بـراي چـی دیشـب نذاشـتین سـهیلا پـیش مـن بمونـه، چـرا ا ینقـدر توي زندگی ما دخالت می کنین؟
- سهیلا خودش می خواست با ما بیاد.
- اصـلاً شـما چیکـاره ي سـهیلا هسـتین؟ جـز یـه دایـی کـه ده سـال از خـواهرزاده اش خبـر نداشـت؟
بعد از ده سال تازه یادتون افتاده باید نقش پدر را براي خواهرزادتون بازي کنید؟
دایی با این حرف بهزاد قرمز شد و گفت:
- این دیگه به شما ربطی نداره آقا، درحال حاضر قیم و سرپرست این دختر منم.
زن دایی دخالت کرد و گفت:
- ســهیلا مثــل دختــر ماســت، مــاحکم پــدر و مــادرش را دار یــم، حــق داریــم بــراي دخترمــون تصــمیم بگیریم ما دوست نداریم تا شما عقد رسمی نشدین سهیلا با شما باشه.
بهزاد فریاد وحشتناکی زد و گفت:
- شما خیلی بی جا می کنین
زن دایــی بــا فریــاد بهــزاد جــا خــورد و خــاموش شــد . علیرضــا در اتــاقش را بــا شــدت بــاز کــرد و خشمگین به بهزاد توپید:
- حق نداري با مادر من این جوري صحبت کنی!
- من هر جور دلم بخواد حرف می زنم!
- تو بی جا می کنی! اینجا چاله میدون نیست داد می زنی! ما آبرو داریم.
- اگه آبرو سرتون میشد زن مردم را توي خونه تون قایم نمی کردین.
- مزخرف نگو، اینجا خونه شه.
- کورخوندي! آقـا ي دکتـر ! مـن هـر چـی مـی کشـم از دسـت توئـه، تـو بـا افکـار پوسـیدت مغـز سـهیلارا شستشو دادي! به خاطر حرفهاي توئه که اون این قدر با من سرد شده!
- اگــه مغــز خــانم شــما را شستشــو داده بــودم دیشــب اون جــوري تــوي مجلســش ظــاهر نمــی شــد!
سردي رفتاراي خانمت به من هیچ ربطی نداره!
- فکر کردي نمی دونم به سهیلا نظر داري؟
#ادامه_ دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMA