🌼صبـح یعنـی
یک سـلام سبـز
بـا بـوی خـوش زنـدگی
🌼صبـح یعنـی
نـور امیـد بـرای شـروعی زیبـا
سـ🌸ـلام
دوستـان مهـربـانـم
طلـوع صبحتـون
بہ شـادابی گلهای زیبـا
روزتـون پر از عطـر خوشبختی و
روزگارتون بخیـر و شـادی
روزی پـر از آرزوهـای زیبـا
و معجزههای قشنـگ براتـون خواهانم
روز و روزگارتـون خـوش
خـوشیهاتـون بـادوام
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
7.91M
اگر افکارتان را در مسیر درست هدایت کنید و با افکار منفی و نمیتوانمها زندگی نکنید و ذهنتان را با چیزی که خداوند در مورد شما گفته است برنامه ریزی کنید دگرگونی اتفاق میافتد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نود_و_نهم سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت: - این سهم اون نامزد نامردت. و سوم
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_یکم
پلکهــایم را بــه آرامــی بــاز کــردم بــادیــدن فضــاي ناآشــناي اتــاق لحظــه اي متحیــر و گــیج شــدم امــا خیلی زود بـه یـادم آمـد کـه دیشـب بـه خانـه المیـرا آمـده بـودم . دوبـاره اتفاقـات وحشـتناك دیـروز از جلــوي چشــمانم گذشــت . درگیــري خانــه دایــی، حرفهــاي رهــام، و کتکـاري رهـام و بهــزاد، فـرار مــن و پنـاه آوردنـم بـه ا ینجـا! بــا نالـه روي تخــت نشسـتم متوجــه صداي ناآشـنا ي مـرد ي شـدم کـه بـا المیرا مشـغول صـحبت بـود . صـدا ي گفتگـو ي شـان از پـذیراي بـه
وضوح شنیده می شد.
- از کی این جوري شده؟
- دقیق که نمی دونم دیشب ساعت 10 اومد خونه مون و از همون موقع هم حالش بده!
- از علایمــش مشخصــه کــه از یــه اتفــاق یــا خبــري شــوکه شــده یــا یــه جــورایی ترســیده، شــما نمــی دونید چه اتفاقی براش افتاده ؟
- نمی دونم چی بـه سـرش اومـده، امـا مطمئـنم یـه اتفـاق بـدي بـراش افتـاده، آخـه دیشـب یـه جـوري بــود پریشــون، وحشــتزده، آشــفته. ســر و وضــع لباســش هــم عجیـب بــود نامرتــب، مثــل کســی کــه سراســیمه و بــا عجلــه بــدون هــیچ دقتــی لباســی پوشــیده و از جــایی بــا ســرعت بیــرون اومــده باشــه، دیشــب فقــط گریــه کــرد و بعــد هــم خوابیــد. یــک بــار کــه بهــش ســر زدم دیــدم داره تــوي خــواب هـذیون مـی گـه الفـاظی مثـل بهـزاد، کمـک و... را شـنیدم. از همـون جـا تـبش بـالا رفـت. نـوبتی، چنـد بـاري، بـا مامـانم بهـش سـر مـی زدیـم تـا اینکـه آخـرین بـار کـه مامـانم بعـد از نمـاز صـبح بدیـدنش رفت دید وسط اتاق بیهوش افتاده. این جوري شد که ما هم مزاحم شما شدیم.
- نام بهزاد براي شما آشنا نیست؟
- نامزدشه!
- شما با نامزدش تماس گرفتین؟
- نه ما هیچ شماره اي ازش نداریم، گوشی سهیلا هم همراهش نبود.
- این جوري که نمی شه باید خبرش کرد هیچ آدرسی، شماره اي از بستگان دیگرش چی؟
- نه نداریم. راستش ترجیح میدیم خودش بهوش بیاد.
- بسیار خب احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بیدار می شه.
- حالش چطوره دکتر؟
- جـاي نگرانـی نیسـت، نسـبت بـه صـبح خیلـی بهتـره، تـبش پـایین اومـده، بـا مسـکن هـاي قـوي کـه صبح تزریق کردم احتمالاً تـا یـه سـاعت دیگـه بهـوش میـاد، اگـه بیـدار شـد قطعـاً سـردرد یـا سـرگیجه و شاید هم کمی حالت تهـوع داشـته باشـه کـه کـاملاً طبیعیـه اگـه مـورد د یگـه اي داشـت بـا مـن تمـاس بگیرید.
- تشریف داشته باشین دکتر.
- متشکرم. دیگه رفع زحمت می کنم.
- خیلی زحمت کشیدین.
- کاري نکردم وظیفه همسایگی رو ادا کردم، خداحافظ.
- خداحافظ.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_دوم
از صـحبتهاي المیـرا و دکتـر بغـض کـردم. از اینکـه از سـر بـی پنـاهی و بـی کسـی بـه غریبـه هـا پنـاه آورده بودم داغون شدم. شخصیتم له شده بود با غیض به بالاي سرم نگاه کردم با فریاد گفتم:
- خسته نشدي خـدا؟ بیشـتر از ایـن
مـی خـواي تحقیـرم کنـی؟ اصـلاً چیزي هـم ازم مونـده کـه بخـوا يبگیـري؟ از اینکـه قـدرتت رو بـه رخـم کشـیدي خیلــی خوشـحالی؟ اعتـراف مـی کـنم کـه تـو بــردي!
سـهیلا حـامی کـه تـا پـنج سـاله پـیش پـدر، مـادر و بـرادر داشـت و تـوي ثـروت و خوشـی غـرق بـود. الان هیچی نیست. پوچِ پوچه.
المیرا سراسیمه به داخل اتاق آمد و هاج و واج به من خیره شد. با پرخاش گفتم:
- چیه بدبخت ندیدي؟
المیــرا بــدون هــیچ حرفــی جلــو آمــد و روي تخــت کنــارم نشســت ســعی کــرد در آغوشــم بگیــرد، از احساس ترحمش خشمگین شدم و با خشونت پسش زدم و با فریاد وحشتناکی گفتم:
- به من دست نزن، از همه تون بدم میاد برو گمشو بیرون.
اشک در چشمان سیاهش حلقه زد و با استیصال نالید:
- سهیلا جون الهی قربونت برم، چی شده؟ چرا اینجوري می کنی؟
مثل دیوونه ها داد زدم:
- ولــم کــن، مــرگ از ا یــن زنــدگی جهنمــی بهتــره خســته شــدم از ا یــن همــه مصــیبتی کــه ســرم آوار شده.
- سـهیلا جـان آسـمون همیشـه ابـري نیسـت کمـی صـبر کـن همـه چـی درسـت مـیشـه خـدا الـرحمن الراحمینه.
خنده ي عصبی کردم و گفتم:
- کدوم خدا؟ من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم. اینا همش خرافاته!
بـا سـیلی محکمـش سـاکت شـدم . دسـتم را روي گونـه ام گذاشـتم و بـا بهـت بـه چهـره برافروختـه اش نگــاه کــردم. بغضــم ترکیــد و خــودم را بــه آغوشــش انــداختم . المیــرا مثــل خــواهري بــزرگ نوازشــم
کرد و با صداي گرفته اي گفت:
- خودت رو خالی کن عزیزدلم نذار تو دلت تلمبار بشه.
بعــد از اینکــه آرام شــدم. تمــام اتفاقــات دیــروز را بــرایش تعریــف کــردم. بــه جــز حرفهــا و کارهــای رهــام. کــه تنهــایی بایــد بــار رســوا یی اش را بــه دوش مــی کشــیدم. بیچــاره المیــرا از فــرط تعجــب دهانش باز مونده بود و با ناباوري نگاهم می کرد.
- یعنی واقعاً معتاد شده؟
- آره، به خاطر همین اعتیادش این قدر عصبی بود که هم با علیرضا دعواش شد هم با رهام.
- می خواي چیکار کنی؟
- می خوام جدا شم دیگه تحمل ندارم!
- زنگ بزن به خونواده داییت و همه چیز رو بگو!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سوم
- اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم.
- پس چی؟
- اول باید یه سر خونه بزنم ببینم اوضاع از چه قراره!
- بعدش؟
- نگران نباش من روي حرفم وایستادم. اگه بهزاد بود بهش می گم و خلاص!
- حتماً کلی تا حالا دنبالت گشته!
- تا نرم از هیچی با خبر نمی شم، المیرا این مسئله فقط بین خودمون دو تا می مونه، باشه؟
- حتماً مطمئن باش اما...
- اما چی؟
- اگه بهزاد قبول نکرد چی؟
- می دونم مشکلات زیادي باید از سر بگذرونم پس بهتره خودم رو قوي کنم.
المیرا لبخندي از سر رضایت زد و گفت:
- مطمئن باش از این تصمیمت پشیمون نمیشی!
بعـد از خـوردن غـذا بـا آن کـه حـالم چنـدان رو بـه راه نبـود تـرجیح دادم قبـل از آمـدن مـادر المیـر از آنجا خارج شوم.
- بازم می گم دو تایی بریم بهتره.
- نه نگران نباش.
- خیلی خب لجباز، حتماً خبرم کن.
- باشه.
- راستی اگه احیاناً مشکلی پیش اومد بیا خونه ما!
- مطمئن باش فعلاً جایی جز اینجا ندارم!
- به مامانم چی بگم؟
- یه قصه براش سرهم کن!
- باشه، زود برگردد، خداحافظ.
- خداحافظ.
همـین کـه بـه جلـوي مجتمـع رسـیدم. ناگهـان دلـم خـالی شـد و تمـام جـرأتم را بـه یکبـاره از دسـت دادم. بـین رفـتن و مانـدن تردیـد داشـتم. از واکـنش احتمـالی بهـزاد نسـبت بـه حرکتـی کـه رهـام بـه روي مـن کـرده بـود مـو بـه تـنم سـیخ شـد ،افکـارم پریشـان بـود و در ذهـنم هـزار بـار مـاجرا را بـرا ي
بهـزاد شـرح مـی دادم! آنچنـان درگیـر افکـارم بـودم کـه متوجـه نشـدم چـه موقـع جلـو ي واحـد بهـزاد رســیده بــودم. دیگــر راه برگشــت نداشــتم . نفســم را محکــم بیــرون دادم و در زدم. تعلــل در بــاز
کــردن در بــاز مــرا بســو ي افکــارم پرتــاب کــرد . ایــن بــار نگــران عکــس العملــش از خبــر جــدا ییمان بــودم! امــا نــه دیگــر نمــی گذاشــتم کــولی بــازي هــایش، تهدیــدهایش و نــه التماســهایش تــأثیري بــر تصمیم بگذارد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارم
صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید:
- شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟
- نامزدش هستم.
- بی خود در نزن کسی خونه نیست.
- چطور؟ شما از کجا می دونید؟
چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
- عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین!
نگران پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟
با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم!
- امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم
مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره!
- ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟
- بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین.
- خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟!
- آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟
- چه کارهایی؟
- نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود.
- من خودم دیشب اینجا بودم.
چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت:
- اون خانمی که فرار...
- آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟
زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پنجم
- همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ!
بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم.
- حالت خوبه عزیزم؟
سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت:
- نگران نباش حتماً قسمت بوده!
- چی قسمت بوده؟
- هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو.
لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم.
آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازي کمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد.
- بفرمایین.
وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت:
- امرتون؟
- سلام.
با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت:
- بفرمایین خانم کاري داشتی؟
مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- من سهیلا حامی هستم.
لبخندي زد و گفت:
- اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟
- من... من نامزد بهزاد افروز هستم.
لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید:
- همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟
- بله.
- لطفاً در را ببند و بیا داخل.
روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_ششم
- تا حالا کجا بودین؟
- خونه یکی از دوستانم.
دستی به صورت اصلاح شده اش کشید و گفت:
- شما از ماجراي دیشب خبر دارید؟
سعی کردم صدایم نلرزد اما بی فایده بود حسابی دست و پایم را گم کرده بودم.
- بله... یعنی من... من دیشب اون جا بودم... ولی...
با تعجب پرسید:
- شما همون خانمی هستید که ساکنین مجتمع دیشب در حال خروج از اون جا دیدنتون؟
- بله.
- خب چه اتفاقی افتاد؟
- وقتی با هم درگیر شدن از ترسم فرار کردم.
- دعواي اون ها سر چی بود؟
- بهتــون مــی گــم امـا اول خــواهش مــی کـنم بگیــد دیشــب چــه اتفــاقی افتــاده مـن خیلــی نگــرانم از نامزدم هیچ خبري ندارم!
بازپرس جوان نفسی کشید و گفت:
- متأسفانه خبراي بدي براتون دارم!
نفس کشیدن برایم سخت شد با صداي مختصري نالیدم:
- خواهش می کنم؟
- دیشـب بـین نـامزد شـما و دوسـتش رهـام حـامی درگیـري شـدیدي رخ داده ایـن طورکـه مـأموران مـا تحقیـق کـردن، رهـام حـامی بـا یـه مجسـمه سـنگی بـه سـر بهـزاد مـی زنـه و ظـاهراً بعلـت تـرس، دسـتپاچه شـده و از پلـه هـا بـه جـا ي آسانسـور بـرا ي خـروج از مجتمـع اسـتفاده مـی کنـه و کمـی طـول
مـی کشـه کـه بـه پارکینـگ برسـه، قبـل از اینکـه بتونـه سـوار ماشـینش بشـه و فـرار کنـه بهـزاد کـه از طریــق آسانســور زودتــر بــه پارکینــگ رســیده بــود و تــو ي ماشــینش بــه انتظــار رهــام نشســته، بــا دیـدنش چنـد ین بـار بـا ماشـین بهـش مـی کوبـه و از روش رد مـی شـه . افـروز بعـد از کشـتن حـامی بـا اتـومیبلش فـرار مــیکنـه امـا بــه خـاطر نداشـتن حالــت عـاد ي، تسـلطی بــر سـرعت بـالاي اتــومبیلش
نداشته، کنتـرل ماشـین از دسـتش خـارج مـیشـه و چـپ مـی کنـه ! متأسـفانه همسـر شـما دچـار مـرگ مغزي شده و وضعیت رضایت بخشی نداره.
دیگر چیـزي نشـنیدم، سـرم گـیج رفـت نفسـم درنمـی آمـد از مغـز سـرم تـا نـوك انگشـتانم بـی حـس شده بود. نه این ممکن نبود؟ یعنی هر دو مرده بودند؟ آن هم به خاطر من؟ حماقت تا چقدر؟
- خانم حامی حالتون خوبه؟
با گیجـی بـه بـازپرس خیـره شـدم بـاورم نمـی شـد پایـان زنـدگی دو تـا دوسـت بـه همـین تلخـی تمـام شود؟ کاش اصلاً وجود نداشتم؟ کاش میمردم و این روز را نمی دیدم؟ این چه تقدیري بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"لـطفا به گــذشتهها بـرنگــردید....!"
🍃 هر وقت جر و بحث و یا دعوا کردید و آن دعوا تمام شد، همان جا و برای همیشه تمامش کنید. هیچ وقت مطلبی که مربوط به ماهها پیش است را دوباره پیش نکشید.
👈 این رفتار علاوه بر این که باعث ناراحتی فوقالعاده همسرتان میشود، به او این حس را القا میکند که شما همیشه از حرفهایشان سواستفاده میکنید.
👈 اگر همسرتان کاری انجام میدهد که باعث عصبانیت شما میشود، با او درباره این رفتارش صحبت کنید.
✅ به زبان دیگر، هر کاری که میخواهید، بعد از هر دعوا و ناراحتی انجام دهید، هیچ وقت پای گذشتهها را به میان نکشیده و آن را یادآوری نکنید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
متن عالی👌 🌺🍃
خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران
"کنجکاوی" نیست "فضولیه"
تندگویی و قضاوت در مورد
دیگران "انتقاد" نیست ،"توهینه"
هر کار یا حرفی که در آخرش
بگی "شوخی کردم" شوخی نیست ؛
حمله به شخصیت اون فرد هست
بازی با احساسات مردم و
سرکار گذاشتنشون "زرنگی"
نیست اسمش "بی وجدانیه"
خراب کردن یه نفر توی جمع
"جوک" نیست اسمش "کمبوده"...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هشتاد و پنجم وقتی همه چیز را گفتم طعم تلخی بر کامم نشست و جان و دلم هوا
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و ششم
جمله آخر را که گفتم، نور بالای سرم به طرف قبر مسلم بن عقیل حرکت کرد، انگار تمام دنیا را به من دادند، از روی زمین بلند شدم، بدون اینکه خاك لباسم را بتکانم، دنبالش راه افتادم، از گریه و اشک، تنها صورتی خیس و هق هقی کودکانه برایم مانده بود.
با هیچکدام از حوادث زندگی ام اینگونه کودکانه برخورد نکرده بودم، خودم را شکستم، التماس کردم، مثل کودکان به دنبالش راه افتادم، تنها به این خاطر که اهمیت ماندن یا رفتنش را درک می کردم، دنبالش می رفتم در حالی که تنها چشمم به آسمان بود، آسمانی که حالا ستاره دنباله دارش در چند قدمی من قرار داشت، دیگر دوست نداشتم جلوي پایم را ببینم، دیگر دوست نداشتم سرم را پایین بگیرم، من به معنای واقعی داشتم سر به هوا می رفتم. زودتر از من به قبر مسلم رسید و بالاي قبه حرم مسلم ایستاد، من کنار قبر مسلم ایستادم، من کنار مسلم بودم، مردي که صدها سال پیش مردم کوفه پشتش را خالی کردند، اول دعوتش کردند و بعد به هوای زر و دینار در مسجد رهایش کردند، کنار مسلم بودم ولی دلم جای دیگری بود، پیش مردی که سالیان سال کوفیان و کوفی صفتانی چون من نان و نمکش را خوردیم، اما نمکدان شکستیم و فراموشش کردیم، تا زمانی که به دیوار مشکلات رسیدیم او را یاد کنیم و بگوییم: پس چرا ظهور نمی کنی؟ باز هم چشمانم بالاي قبه را می کاوید، آرزو می کردم باز هم چشمانش را ببینم، چشمان مشکی و پر تب و تاب او بر چشمان عسلی محبوبه می چربید، او بود، اما از چشم من پنهان، حاضر بود و از دیدگان من غایب، حضور داشت و ظهور نداشت، چقدر زندگی تلخ می شود زمانی که عطرش را استشمام کنی اما نتوانی ببینی
اش، براي بیشتر با او بودن کاری از دستم ساخته نبود، هر لحظه قلبم مظطرب تر از لحظه قبل می تپید و با هر تپش التماس می کرد، نکند برود و این لحظه آخر باشد؟!
_ اقا اگر می شود نرو...
صدایم می لرزید، دلم آه می کشید، هرکسی مرا می دید متوجه می شد که چه کودکانه دست به دامانش شده ام.
_ اگر می روي لابد مرا با خود ببر.
مطمئن بودم صدایم را می شنود، اما جواب نمی داد، دوست داشتم حداقل یک بار دیگر صدایش را بشنوم، قطره ای اشک روی صورتم سرازیر شد. - قول می دهم تمام عمر خادمی تان را کنم اعتراف می کنم که اشتباه کردم، به همه امیدوار بودم و از شما ناامید، اعتراف می کنم به عاطف، ابواسحاق و حتی شکارچی رو آوردم و از شما روگرداندم.
وقت نماز صبح شده بود و کسی براي نماز صبح به مسجد نیامد، من در آتش می سوختم و اشک از چشمم روان بود، اما مردم را نمی دانم ، شاید خدایشان در برف دیشب یخ زده بود که نمی خواستند عبادتش کنند،از او خجالت می کشیدم نمازم به تأخیر بیفتد. همان جا کنار قبر مسلم نیت کردم و به نماز ایستادم، به والضالین حمد که رسیدم، زبانم قفل کرد، او رفت، به همین سادگی و مرا به حال خودم رها کرد، حق
هم داشت، من چهل شب آمدم و هر بار تنها محبوبه را خواستم، دلی که پر بود از حب محبوبه، چگونه می توانست برای امام زمانش هم جایی داشته باشد؟
نماز را که تمام کردم، دلم بسیار گرفت، جای خالی اش همچنان حس می شد، با هر نفس، عطر نرگس می گرفتم و حسرت، به دست بازدم می سپردم. و چقدر سخت است که عطر وجودش در پَساپس چشمانت خوش رقصی کند، اما خودش رفته باشد. این یعنی کیش و مات شطرنج عشق.
بعد از رفتنش احساس کردم حالم خوش نیست، انگار تازه به هوش آمده بودم، دوان دوان به سمت حیاط دویدم، سمت همان جایی که کنارش نشسته بودم، آتش خاکستر شده بود، هنوز هم فنجان آنجا بود، همه جا بوی نرگس میداد، ناخواسته خمیدم و اشک از چشمم جاری شد، دلم او را می خواست، سرم را روي زمین گذاشتم، پیشانی ام روي دستم جا گرفت و با هر نفس سوز گریه ام بیشتر شد.
آفتاب صبحگاهی روی برف های سطحی زمین می درخشید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هفتم
عاطف از دور می دوید و سمت من می آمد،
نفس نفس میزد، بلند شدم و محکم بغلش کردم.
_ باورم نمی شود! فکر می کردم فقط یک رویاست!
_ عاطف چه خوب شد که آمدی.
- در خواب دیدم اینجایی....تو اینجایی!
از آغوشش در آمدم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، به چشم هایش خیره شدم و گفتم:
- خداي من، یعنی تو هم او را دیدي! دیدي چقدر زیبا بود؟ چه لحن دلنشینی داشت، بی شک تو هم عاشق او شدی؟
چشمان عاطف گرد شد و گفت:
_ احساس می کنم حالت خوب نیست رفیق،
_ من حالم خوب است، از هر وقتی بهتر، نمی دانم شایدم خوب نیست یعنی تا او بود حالم
خوب بود، ببین سینه ام خوب شده، دیگر سرفه نمی کنم، دیگر نمی سوزد.
_ محمد، از چه کسی حرف میزنی.
_ از مهدی(ع) ، از امام زمانم .
_ در این مدت چه بر تو گذشته؟
_ باور کن، باور کن او را دیدم با من قهوه خورد، ببین، ببین هنوز فنجانش اینجاست، به من گفت به محبوبه می رسی، گفت سینه ات خوب می شود، شاید باورت نشود، از همان لحظه که
گفت سینه ام خوب شد، اصلاً... چطور بگویم.
_ محمد، او مدت هاست که غایب است.
صدایم را بالا بردم.
_ من که نگفتم ظهور کرده، گفتم آمد پیش من. گفتم قهوه خورد، چرا نمیخواهی حرفم را باور کنی.
احساس یک دروغگو را داشتم، از هر چه دروغ و دروغگو متنفر بودم، هیچوقت فکر نمی کردم کسی مرا به چشم یک دروغگو ببیند.
__
بچه هایی که برف کم روي زمین را، گوله می کردند و با برف دنبال هم می دویدند با دیدن ما، لحظه ای ایستادند، به کالسکه پر رزق و برقی که از محله ای فقیرنشین می گذشت نگاه کردند و دوباره به بازي شان ادامه دادند، عاطف می دانست از دستش ناراحتم، بدون اینکه به من نگاه کند گفت: عجیب است با آن سکه هایی که من به تو داده بودم باید خیلی وقت پیش راه خانه شان را پیش می گرفتی!
با آنکه می دانستم ، پشتش به من است و مرا نمی بیند، سرم را به طرف دیوار تاشو اتاقک کالسکه برگرداندم و بی تفاوت به او سکوت کردم.
_ قهر نکن حالا، به من حق بده که حرف یک جوان بی عقلی چون تو را که شب تا صبح در این سرما سر کرده باور نکنم.
_ من بیش از اینکه یک جوان متوهم باشم، رفیقت هستم.
_ چی.... نمی شنوم.
_ مهم نیست ، من یاد گرفته ام جایی که کسی خریدار حرفهایم نیست سکوت کنم.
_ چرا مثل دختران ناز می کنی! ببینم حالا مطمئنی اینبار محبوبه را به تو می دهند.
_ دیگر همه چیز تمام شده، خواهی دید که من متوهم و خیالباف نیستم.
با اعتقاد حرف می زدم، و گرچه نمی توانستم چهره عاطف را ببینم اما سکوت و آرامشش نشان می داد که تا حدودي حرفهایم را باور کرده.
_ اتفاقاً اینبار با آرامش به خانه می روم و شک ندارم که محبوبه برای من است.
دستم را روي صورتم گذاشتم و چشم هایم را بستم، هنوز می شد بوی نرگس را حس کرد. در آن مدت از نجف چندان دور نبودم، اما واقعاً وطن حس دیگري داشت.
عاطف بیراه نمی گفت، باورش سخت بود که امام غایب به دیدار کسی چون من بیاید، عاطف با باورنکردنش به من فهماند که آنچه بر من گذشت را به هیچ کس نگویم و داستان آن شب را مثل یک راز پیش خودم نگهدارم، چشمانم را باز کردم، رسیدیم به همان محله ای که همه روزهاي خوش کودکی را برایم تداعی می کرد.
_ نگهدار.
ناگهان عاطف افسار اسب ها را کشید و هر دو اسب به ضربی محکم از حرکت ایستادند.
_ چه شده محمد؟
_ صبر کن ما که نمی توانیم بدون هیچ دعوتی، صبح اول وقت درِ خانه سلیمان را بزنیم.
_ پس چه کار کنیم.
_ فعلاً می رویم خانه ما.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هشتم
از کالسکه پیاده شدیم، حس غریب و ناآشنایی داشتم، در را هل دادم، و با اولین نگاه به پشت در خشکم زد، قارون دقیقاً روبروی من ایستاده بود و با چشمان سرخ و متعجب مرا نگاه می کرد، در چشمانش عصبانیت خاصی دیده می شد، از دیدنش خجالت کشیدم سرم را پایین گرفتم و زیر لب سلام کردم.
سلام گفتم اما با یک سیلی جواب سلامم را گرفتم، با صدايی آرام، که پر بود از موج عصبانیت چیزی گفت:
_ تو را از خودت بهتر نمی شناسم ولی از خودم بهتر می شناسم، نباید آن روز تنهایت می گذاشتم.
صورتم هنوز می سوخت اما غرورم اجازه نمی داد دست روی صورتم بگذارم.
- چند روز است که سلیمان دنبال تو میگردد.
- من؟
___
صداي ضربان قلبم را می توانستم بشنوم،پشت در قدم می زدم و لرزش اندک دستهایم غیر عادی به نظر میرسید.
با صداي باز شدن درِ خانه محبوبه، سکوت بر همه وجودم حاکم شد، شمیم که ابروهایش را درهم کشیده بود و نمی شد او را با یک من عسل خورد، سرش را از در بیرون آورد و با اشاره ابرو از من خواست که وارد حیاط شوم، دلهره و تپش قلبم هر لحظه بیشتر می شد، با لبخندی سرد از کنار شمیم گذشتم و وارد حیاط شدم، تعداد زیادی از کسانی که می شناختم و نمی شناختم روي ایوان بودند، درخت بید را دیدم که دیگر هیچ برگی رویش نمانده بود. نگاهی گذرا کردم، آن درخت و نیمکت زیرش را سالها از بالاي پشت بام می دیدم، درخت از نزدیک هیچ جذابیتی نداشت، چون جای آن کسی که همیشه روی آن نیمکت می نشست خالی بود، با سر به زیری و تندی پله ها را بالا رفتم، با سردي تمام از کنار مهمان هاي عمارت و آنهایی که روي ایوان بودند رد شدم، پا در راهرو گذاشتم، و در جا خشکم زد، چشمهاي محبوبه از آن فاصله و در آن نور کم هم تماشایی بود، محبوبه انتهای راهرو، پشت دری چوبی و زیبا ایستاده بود، لحظه اي به چشم هایش خیره ماندم، او هم حس مرا داشت، و شاید حالی داشت که نمی توانستم درکش کنم، سرش را پایین گرفت من نفهمیدم که حیا مانع شد یا خجالت کشید، اما هر چه که بود، مغناطیس چشم هایش را از من ربود.و وقتی دوباره به حرکت درآمدم، فهمیدم که از هیپنوتیزم عجیب او خارج شده ام، کنارش ایستادم سلام کرد و به نرمی گفت: پدر چند روز است که انتظار می کشد.
محبوبه در را برایم باز کرد، به آهستگی قدم اول را برداشتم، اتاق نور مناسبی داشت و پرده های اتاق شبیه به پرده های قصر بود، پدر محبوبه که گوشه اتاق در بستر دراز کشیده بود و تا نیم تنه پتو رویش کشیده بودند، با دیدن من چشمانش را باز کرد، کنارش دو زانو نشستم، محبوبه در را بست و ما تنها شدیم، کمی لاغر و شکسته شده بود، و چهره اش با ماه پیش تفاوتی عجیب پیدا کرده بود، اینبار چشمانش خبر از مهربانی او می داد، دستم را گرفت و با سرفه ای کوچک شروع کرد، کلمه کلمه و شمرده حرف می زد و میان کلمات صدای نفس هایش شنیده می شد.
_ پسرم، خداوند براي هرکسی تقدیري نوشته.
و ما کوچک تر از آنیم که بخواهیم با آنچه خدا براي ما در نظر گرفته مخالفت کنیم.
[ سرفه اي دیگر کرد، که به خود آمدم و نگاه عمیق تري به او پیدا کردم، همه جای بدنش زخم بود و مرهم، راهزنان تا می توانستند جای یادگاري بر بدنش گذاشته بودند]
_ پسرم، محبوبه از این پس برای توست و من دیگر نمی توانم مخالفتی کنم، حیف که دیگر مالی برایم نمانده که به تازه داماد این خانه هدیه کنم، اما تو این شطرنج را بردی.
خنده اي همراه با سرفه کرد و گفت : دقیقاً مثل سربازي که تا آخرین خانه دشمن می رود و شاه را کیش و مات می کند، ولی کاش شکایت ما را پیش مولایمان نمی بردی.
لبخندي بر لبانش نشست و گفت: به کسی نگفته ام که چه پیش آمده، تو هم به هر نالایقی نگو.
دستش را روي سینه اش گذاشت، چندنفس عمیق کشید و آخرین لبخندش را زد.
از آن اتاق بیرون رفتم، با هق هق مردانه و سری که به زیر گرفته بودم، صدای شیون اهل خانه بلند شد، تاب دیدن گریه هاي محبوبه را نداشتم، از خانه بیرون رفتم و همراه با عاطف ، راه خانه خودمان راپیش گرفتم، با رسیدن به حیاط خانه مان اولین کاری که کردم این بود، یک دلو آب از چاه کشیدم و به سر و صورتم پاشیدم تا مطمئن شوم هیچ چیز خواب نیست، روی تخت نشستم.
کمی پکر بودم و هنوز نمی توانستم باور کنم مردی که کنارم نفس می کشید، به راحتی بدنش سرد شد و از دنیا رفت، در آن حال مرگ را ساده تر از هر چیزي می پنداشتم، او بامن حرف می زد، لبخندی بر لبش نشاند و مُرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پایانی
آفتاب زمستان سردتر از آن بود که بتواند مرا گرم کند، عاطف که روی تخت و کنار من نشسته بود گفت؛ از اتفاق بدي که افتاد متأسفم، اما فکر می کنم به هر چیزی که می خواستی رسیدی.
_ اوه، نه من آرزوی مرگ کسی را نداشتم.
_ نه نه، منظورم رسیدن به محبوبه بود، البته می دانم چیزی از مال و اموال آن طائفه باقی نمانده، از طرفی ور شکست شدنشان و از طرفی برخورد با راهزن ها و از بین رفتن باقی اموال دیگر چیزي برای تو نگذاشته، البته من فضول نیستم، این ها را شمیم همان غلام سلیمان به من گفت.
_ عاطف، من از اول هم دنبال مال و اموال آنان نبودم.
_ می دانم.
_ پس چرا این حرف ها را می زنی.
عاطف دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: می خواستم بگویم، نگران شروع زندگی نباش، خودم.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_ نیازی نیست.
حق داشت تعجب کند، دستش را از شانه ام انداخت و خواست چیزی بگوید که من قائله را ختم کردم و گفتم: تقدیر من در این است که در نداری زندگی کنم و من نمی توانم با آنچه خدا برایم مقدر کرده مخافت کنم، اگر قرار بود دارایی لباس تنم باشد، با همان کیسه های زر که دفعه ي قبل به من دادي می توانستم همه زندگی ام را بسازم، کمک های این چنینی را فراموش کن، هر چه که می خواستم، محبوبه بود که به او رسیدم.
_ خوشا به حالت حالا دیگر آرزوي دیگري نداري.
_ حالا دیگر نگرانی از سوی محبوبه ندارم، اما احساس خلا می کنم.
_ یعنی خوشحال نیستی؟!
_ چرا، اتفاقا خوشحالم، اما می دانی رفیق آدم ها همیشه به دنبال چیزی هستند و هر وقت به آن برسند، دنیال چیز دیگری می روند، شاید زمانی که آرزویی نباشد، آدم ها هم نباشد، حالا احساس می کنم، موجود دیگری هست که باید دنبالش بگردم، چشمم به زمین بود و به سنگ ریزه هاي کف حیاط که با پایم آن ها را جلو و عقب می کشیدم نگاه می کردم.
_ هعی...... محمد آن جا را نگاه کن ، دوستت دارد می آید.
چشمم را از زمین برداشتم و به انگشت اشاره عاطف که آسمان را نشانه گرفته بود نگاه کردم، خودش بود، سیمرغ، روی شانه ام نشست و با منقارش را چند بار روی گردنم کشید، من که از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم گفتم:
_ این جا را چطور پیدا کردی دم بریده، تو پرواز می کنی!
کم کم زمستان رفت و بهار از راه رسید.
درختها شکوفه دادند و فرات بیش ا ز پیش سرسبز و تماشایی شد، براي اولین بار بهاری را تجربه می کردم، که نفس کشیدن همراه زندگی ام، چنان باد بهاری روح می دمید به قلب زمستان دیده من.
یک بار به او گفتم: .می دانی گاهی شکار، خودش انتخاب می کند در دام کدام شکارچی بیفتد، و من خودم خواستم تا اسیر چشمهای تو شوم.
باز هم قرار من و محبوبه همان غروب آفتاب بود اما اینبار قدم زدن در غروب فرات و محو شدن در افق، محبوبه خوب با من و زندگی ناچیزم کنار می آید، زندگی طلبگی است دیگر، گرفتاری دارد ولی شیرین است،به این زندگی راضی ام و در کنار محبوبه خوشم، اما از شما چه پنهان. هنوز هم بعضی شبها به مسجد کوفه می روم و در آن حیاط خلوت مسجد، قهوه دم می کنم. نیمی از فنجان را می خورم ونیمی از فنجان را می گذارم و می روم، نمی دانم! شاید هنوز هم آن غریبه ی آشنا قهوه دوست داشته باشد.
هنوز هم به آن چهل شب و پایانش فکر می کنم.
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت داستان درهاي بسته است داستان کوچه ای بن بست، اما میدانی گاهی پشت کوچه های بن بست خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبری.
من یاد گرفته ام به آن خیابان پر تردد و زیبا فکر کنم، نه دیواري که راه مرا سد کرده.
#پایان❤
نویسنده؛ عاطف گیلانی
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
سلام دوستان گلم وقتتون بخیر رمان قهوه چی عاشقم تموم شد از فردا بعداز ظهرم رمان دو روی سکه گذاشته میشه از همراهی شما عزیزان کمال تشکر رو دارم امیدوارم این رمان (قهوه چی عاشق)که توسط یکی از اعضای خوب کانال نوشته شده مورد پسند تون قرار گرفته باشه 🙏🏻🌹🌹🌹
برای تعجیل در فرج اقامون امام زمان (عج) ۵تا صلوات ختمکنید
اّلّهُمّ صّلِ علی مُحَّمَدوّ ال مُحَمَّد وً عَجِل فَرَجَهُم
#بسیار_زیباست
✅از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو
پاسخ جالبی داد :
گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه
گفتم یعنی چی ؟
گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو وهمه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه
ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو می پرستم وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را می بینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم . وقتی به خاطر من چندین سال با نا ملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم
زن هر چقدر هم که بزرگ شود ،
همسر شود ،
مادر شود ،
مادر بزرگ شود ،
درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است ،انتظار می کشد برای لوس شدن ، محبت دیدن دستی میخواهد برای نوازش ، و چشمی برای ستایش مهم نیست چند ساله شدی ، زن که باشی ،
دنیای درونت همیشه صورتی ست.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
همه_عاشق_تو_هستند_خدای_دوست_داشتنی.mp3
12.84M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍃🌸زندگی ڪن
مهربانم، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳت...
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ👌
🍂🍃نازنینم ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ
ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ڪﻮﺗﺎهی ...
🌸روزتون سرشار از زیبایی🌸
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.5M
♦️فقط خودتان هستید که میتوانید زندگی آینده خود را تغییر دهید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_ششم - تا حالا کجا بودین؟ - خونه یکی از دوستانم. دستی به صورت اصلاح شد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هفتم
- خانم حامی خواهش می کنم بگید چه اتفاقی بین اون دو تا افتاد؟
چه مـی گفـتم؟ میگفــتم؛ پســرعمویم بــه خــاطر ارضــا ي کینــه قــدیمی اش بــا زنــدگی مــن و
نامزدم بـاز ي کـرد؟ امـا بی انصـافی بـود کـه همـه چیـز را بـه گـردن رهـام بـی انـدازم ! رهـام هـم یـک قربانی بود، قربانی نـارفیقی! کسـی کـه عشـق را در دلـش کاشـت امـا بـه خـاطر زخمـی کـه خـورد کینـه درو کـرد! بــدتر از رهـام خانوادهایمــان بودنـد. مــادر روشـنفکر مــن، کـه دختــر زیبـایش را بــه شــکل پرنســس هــا ي دربــاري در مــی آورد و بــا افتخــار در مجــالس بــه د یــد همــه پســرها مــی گذاشــت.
نگاههـا ي تحسـین برانگیـز آنهـا گـویی بهتـرین دسـتمزد بـه مـادرم بـود . مـادرم روي ابرهـا پـرواز مـیکـرد و مـی توانسـت پـز دختـرش را بـه همـه دوسـتان و بسـتگان بدهـد و بـا خواسـتگارهاي دختـرش
فخر بفروشد، خـانواده بـه ظـاهر متمـدن مـن دخترشـان را بـه بهتـر ین شـکل بـه نمـایش مـی گذاشـتند و بعــد از اینکــه جــوانی درخواســت ازدواج مــی کــرد، رو تــرش مــی کردنــد و بــادي بــه غبغــب مــی
انداختنــد و مــی گفتنــد دختــر مــا قصــد ازدواج نــداره ! مــادرم... پــدرم... اگــه قصــد عــروس کــردنم را نداشـتید چـرا جلـوي پسـرهاي فامیـل نمایشـم مـی دادیـد؟ مـثلاً مـی خواسـتید پـوز عمـه و زن عمـو و
یــا خــانم همســایه را بــه خــاك بمالیــد؟! بــه همــه بگو ییــد فلانــی دختــرم را خواســتگار ي کــرد مــا نـدادیم؟! بیچـاره تـورج، بیچـاره رهـام و جوانـان دیگرکـه قربـانی بـازي شـما شـدند. خـانواده متمـدن
مـن، شـما کـه رسـیور را نهایـت بـه روز بـودن مـی دانسـتید و بـه بهانـه اخبـار بـی سانسـور آن طرفیهـا،بچه هایتان را با انـواع صـحنه هـا ي مبتـذل آشـنا مـیکردیـد و معتقـد بودیـد اگـر بچـه هـا بـا ایــن چیزهــا آشــنا بشــوند، در بزرگــی عقـده اي نمــی شــوند و ایــن مســائل برایشــان عــادي مــی شــود چرا هرگز عادي نشد؟ بلکه بنزینی شد روي آتش!
چـرا رهـام دلـش مـرا مـی خواسـت آن هـم بـه هـر قیمتـی؟ چـون وقتـی دخترعمـوي تـرگلش رو بـه رویـش آزاد و رهـا بـا هـر پوششـی حاضـر مـی شـد دل او را مـیلرزانـد و آنچنـان حسـرت داشـتنم را
مـی کشـید کـه حتـی بـا وجـود اینکـه شـوهر داشـتم نتوانسـت روي هـواي نفـس پـا بگـذراد و از خیـر من بگـذرد . چـون یـاد نگرفتـه بـود کـه بایـد خـوددار باشـد ! چـرا پایـه زنـدگی فـرزین آن قـدر سسـت
اسـت کـه در عـرض هشـت سـال، سـه ازدواج نـاموفق داشـته اسـت؟ چـرا فتانـه بـا سـن سـی و چهـار سـال هنـوز مـرد دلخـواهش را پیـدا نکـرده؟ چـرا نـادر بـه بهـاي انـدکی پـول، مملکـتش را فروخـت؟
تمــام بــدبختی هــاي مــا بــه خــاطر همــین تمــدن و روشــنفکري شماســت؟ عمــو فــرخ، عمــه فــرنگیس حالا با این وضعیت به چه افتخار می کنید؟ شماها طبل تو خالی هستید.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هشتم
رهـام و بهـزاد دیگـر مـرده بودنـد و ریخـتن آبرویشـان هـیچ نفعـی بـه حـال مـن نداشـت، ایـن مـاجرا بایـد بـراي همیشـه در صـندوقچه دلـم دفـن مـی شـد ! تصـمیم گـرفتم مـاجراي دعـواي آنهـا را بـر سـر مسئله مالی عنوان کنم. تمام مـاجرا را همـان طـور کـه بـود تعریـف کـردم بـه جـز تهـاجم رهـام بـه مـن
کـه اصـلی تـرین انگیـزه ي دعـواي آنهـا بـود را فـاکتور گـرفتم، بـا توجـه بـه عـزم راسـخم بـرا ي نگـه داشــتن آبرویشــان چنــان بــا تســلط مــاجرا را بــرا ي بــازپرس توضــیح دادم کــه تقریبــاً قــانع شــد امــا هنـوز بـه مشـکل مـالی آن دو مشـکوك بـود کـه خـودم را بـی اطـلاع نشـان دادم و گفـتم؛ کـه نـامزدم دربـاره کارهـایش بـا مـن حرفـی نمـی زد. تـا حـدي هـم درسـت بـود زیـرا بهـزاد از مسـائل مـالی اش چیــزي نمــی گفــت و مــن هــم کنجکــاو نبــودم فقــط مــی دانســتم در شــرکت تبلیغــاتی پــدرش ســمت مدیر عاملی دارد.
- چرا منزل رو ترك کردید و سعی نکردید اونا رو از هم جدا کنید؟
- اونا حالت عادي نداشتن ترسیدم!
- بــه نظــر میــاد مــرگ نــامزدتون شــما رو ناراحــت کــرده امــا مــن توقــع داشــتم شــما رو بــی قرارتــر ببینم!
- من زمانی عاشـق بهـزاد بـودم حتـی وقتـی تـرکم کـرد . در دوران نـامزدیم بهـزاد مـردي بـود کـه هـر زنـی را مـی تونسـت خوشـبخت کنـه، خـوبی هـاش اون قـدر زیـاد بـود کـه حتـی بـا وجـود ایـن کـه بـی خبـر گذاشـت و رفـت. هـر وقـت یـادش مـی کـردم جـز خوبیهـاش چیـزي خـاطرم نمـی اومـد بـراي
همین هـیچ وقـت نتونسـتم ازش کینـه اي بـه دلـم بگیرم بـا برگشـتنش دوبـاره بـه طـرفش اومـدم، امـا خیلـی زود فهمیـدم بهـزاد خیلـی عـوض شـده عصـبی، تنـدخو، شـکاك، اصـلاً نمـی شـناختمش، گـویی بهزاد من مرده بـود و یـه کـس دیگـه در قالـب همـون شـکل و ظـاهر امـا بـا یـه روح و اخلاقیـات دیگـه
بــه وجــود اومــده بــود . البتــه مــنم عــوض شــده بــودم و خیلــی از رفتارهــاي بهــزاد رو دیگــه قبــول نداشــتم. چنــد بــاري ازش خواســتم رابطــه مــون رو کــات کنــیم امــا زیــر بــار نمــی رفـت. راســتش یــه جـورایی دلـم بـراش مـی سـوخت . عشـق بهـزاد بـرا ي مـن خیلـی وقتـه کـه مـرده جنـابِ بـازپرس، مـن
فقط به خاطر ترحمی که نسـبت بـه بهـزاد پیـدا کـرده بـودم قصـد داشـتم کنـارش بمـونم نـه عشـق ! امـا یه چیزایی از زندگیش فهمیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و تصمیم به جدایی گرفتم. اشـک هــایم فــرو ریخـت دیگــر نتوانســتم ادامــه دهـم بـازپرس جعبــه دسـتمال کاغــذ ي را بــه طـرفم
گرفت و گفت:
- تا دیر نشده برین ملاقاتش، احتمالاً این آخرین دیدارتونه.
وقتـی از اداره آگـاهی بیـرون آمـدم، بـاران مـی آمـد . دیـدن مردمـی کـه بـا شـتاب بـه دنبـال سـرپناهی بـراي خـیس نشـدن بودنـد بـرایم جالـب بـود زیـرا خـودم بـی محابـا در زیـر بـاران راه مـی رفـتم و از خیس شدن ابـا یی نداشـتم . بـاران مـرا بـه یـاد شـعر ي انـداخت کـه چهـار سـال قبـل درسـت یـک هفتـه بعد از نامزدیمان دست به دست بهزاد برایم خواند.
آره بارون می اومد
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مث آخراي قصه، که آدم می ره به رویا،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نهم
زیر لب زمزمه کردم،
کی می تونه دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدر باشه که من، دل و دستش بدم و چیزي نپرسم،
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش،
آره بارون می اومد خوب یادمه،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
یه غروب بود روي گونه هات، دو تا قطره...
که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات،
دیگه فرقی هم نداره،کار از این حرفا گذشت و دیگه قلبم سر جاش نیست،
آره بارون می اومد خوب یادمه، آره بارون می اومد خوب یادمه...
خیلی سال پیش،توي خوابم دیده بودم، تو رو با گونه ي خیست،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات...
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مـن مطمـئن بـودم چشـماهاي ماشـی بهـزاد از اول هـم رنـگ عشـق داشـت. چیـزي کـه مـن دیـدم امـا رهام ندیده بود و باورش نمی کرد!
بـا راهنمـایی یکـی از پرسـتاران، بـه پشـت اتـاق شیشـه اي کـه بهـزاد در آن بسـتر ي بـود رسـیدم. آنهـا اجـازه دادنـد تنهـا بـراي چنـد دقیقـه از پشـت شیشـه او را بیـنم. بـا دیـدن بهـزاد کـه در بـین سـیمهايمختلف احاطه شده بود شوکه شدم. پرستاري که همراهم بود گفت:
- قلب تـا زمـانی کـه داراي اکسـیژن رسـانی باشـه بـه ضـربانش ادامـه مـی ده. ریـه هـاي شـوهرتون در حــال حاضــر توســط دســتگاه تــنفس مصــنوعی (ونتیلاتــور) اکســیژن لازم را بــراي ضــربان قلــبش
فراهم می کنه و به محض جدا کردن دستگاه، قلبش از کار می افته و تموم می کنه.
- یعنی دیگه امیدي نیست؟
- نه خانم همسـر شـما دچـار مـرگ مغـز ي شـده، تـو کمـا کـه نرفتـه بهـوش بیـاد. اگـه بتـونی خونـواده اش رو راضـی بـه پیونـد اعضـا کنـی خیلـی عـالی مـی شـه. تـو همـین بیمارسـتان یـه پسـر جـوونی نیـاز
فـوري بـه قلـب داره . پزشـکان بـا آزمایش هایی کـه روي همسـرت انجـام دادن متوجـه شـدن کـه پیونـدقلبش به این جوون امکان پذیره.خیلی خب بسه دیگه خانم براي من مسئولیت داره.
ملتمسانه درخواست کـردم : «فقـط یـه کـمِ دیگـه بمـونم .» و او بـا بـی رحمـی مـرا بیـرون کـرد . حرفهـا يپرسـتار مـرا بـه فکـر انداختـه بـود . بایـد بـراي بهـزاد کـاري مـی کـردم. «سـهیلا دیگـه وقـت نـداري، پاشو شانسـت رو امتحـان کـن و بـا افـروز صـحبت کـن ! شـاید تـو وسـیله اي بـرا ي بـه آرامـش رسـیدنبهزادي.»
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_ده
بـا تـرس و لـرز شــماره پـدر بهـزاد را گـرفتم صــدا ي زمخـتش در ابتـدا منصـرفم کــرد امـا بـه خــاطر بهزاد نباید تسلیم می شدم.
- سلام آقاي افروز.
- سلام بفرمایین؟
- سهیلا هستم.
با شنیدن نامم صدایش را بالا برد و با عتاب گفت:
- تا حالا کجا بودي؟ از دیشب پسر دسته گلم...
هـق هـق گریـه هـایش در گوشـم طنـین انـداز شـد و نتوانسـت ادامـه حـرفش را کامـل کنـد. بنـد بنـد وجـودم لرزیـد راسـت مـی گفتنـد گریـه مـرد خیلـی سـخت تـر از گریـه زن بـود. حـالا هـر دو بـا هـم گریه می کردیم. بالاخره سکوت برقرار شد.
- آقـا ي افـرو ز مـن تـازه بعـد از ظهـر خبـردار شـدم از هیچـی خبـر نداشـتم بهـزاد اگـه پسـر شـما بـود نامزد منم بود خودتون که مـی دونـین بهـزاد تنهـا کسـی بـود کـه بـرام مونـده بـود . همـه امیـد و آرزوم
بود.
اعتـراف مـی کـنم بـا او صـادق نبـودم . مـن هیچگـاه نمـی توانسـتم بـه بهـزاد تکیـه کـنم . امـا دلیلـینداشت آنها از اختلافات ما خبردار شوند. بگذار فکر کنند ما در کنار هم خوشبخت بودیم.
حرفهایم چنان پرسوز بود که مرد سکوت کرد و سپس با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشید دخترم این مصیبت کمرم رو شکست، خدا کنه بچه ام بهوش بیاد!
- آقاي افروز من الان بیمارستانم متأسفانه. راستش بهزاد از نظر پزشکی م... م...
- مرده؟
- مـن فقـط زنـگ زدم بگـم فقـط تـا چنـد سـاعت دیگـه مـی شـه از اعضـاي بـدن بهـزاد اسـتفاده کـرد.
آقـاي افـروز تـو رو خـدا ایـن شـانس رو از بهـزاد نگیـرین، دسـت بهـزاد از دنیـا کوتـاه شـده فقـط بـا این کار می تونیم روحش رو آروم کنیم!
- تواز من توقع داري بچه ام رو با دستاي خودم تو خاك کنم؟!
- بهـزاد همـین الان هـم زنـده بحسـاب نمیـاد مغـزش از بـین رفتـه فقـط قلـبش مـی زنـه کـه اونـم تـا چنـد سـاعت دیگـه از حرکـت مـی ایسـته، آقـاي افـروز، یـه جـوون تـوي همـین بیمارسـتان هسـت کـه اگه تا آخر هفته پیونـد قلـب نشـه مـی میـره، فکـر کنـین اونـم جـا ي پسـرتونه، بـه خـدا بهـزاد بـه جـای اینکه شما یه مراسم ختم با شکوه براش بگیرید به این کار نیازمندتره!
-تو هـم تــوي ایــن وضــعیت وقــت گیــر آوردي؟ اصــلاً متوجــه حــال خــراب مــا هســتی؟ بیچــاره پســرم براي بدست آوردن چه کسی دست و پا می زد!
دلـم شکسـت و خواسـتم مکالمـه را قطـع کـنم امـا منصـرف شـدم . شـاید اصـرار بیشـترم دلـش را نـرم می کرد.
- التماستون می کنم بیاین اینجا این جوون را ببینین شاید نظرتون برگرده!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_یازده
به حد کافی شنیدم.
- خواهش می کنم به خاطر بهزاد!
صداي بوق ممتد نشان داد که تلفن قطع شده است.
ناامیــد روي یکــی از صــندلی هــاي محوطــه بیمارســتان نشســتم. بــا دیــدن ســاعت هفــت شــب متوجــه شــدم بــرخلاف قــولی کــه بــه المیــرا دادم او را از احــوالات خــودم بــاخبر نکــرده ام ! امــا بــی خبــري همیشه بهتر از خبر بـد بـود . تـرجیح دادم فعـلاً بـی خبـر باشـد . تصـمیم داشـتم تـا آخـرین دقـایق کنـار بهزاد بمانم. دوبـاره بـه داخـل رفـتم و بـا هـر زحمتـی بـود رضـایت پرسـتاران سـختگیر را بـرا ي دیـدن دوباره بهزاد گرفتم. از پشـت د یـوار شیشـه اي نگـاهش مـی کـردم کـه بـا صـداي قـدم هـا ي تنـدي کـه روي ســرامیک هــاي بیمارســتان ضــربه مــی زد و هــر لحظــه نزدیکتــر مــی شــد تــوجهم جلــب شــد .
افروزها بودند که بـه سـمت اتـاق مـی آمدنـد . مـادرش بـا دیـدنم گریـه هـایش شـدت بیشـتري گرفـت و مرا محکم در آغوشش جاي داد.
- دیدي سهیلا، آخر بچه ام آرزوي عروسیش رو به گور برد؟! الهی براش بمیرم که پرپر شد!
از شـهین خـانم دل خوشـی نداشـتم بـار اولـی هـم کـه عروسشـان شـدم در کارهـاي مـن دخالـت مـیکــرد. چــون جــرأت فضــولی در کارهــاي پســرش را نداشــت تمــام قــدرتش را روي مــن بــه کــار مــیبرد. بار دوم هم کـه اصـلاً راضـی بـه ایـن وصـلت نبـود و فقـط اصـرار بهـزاد باعـث مـوافقتش شـده بـود !
امـا مـن آن قـدرها بـی انصـاف نبـودم او را در ایـن شـرایط تنهـا بگـذارم. او داغـدار پسـر جـوانش بـود.
شهین خانم مـی گفـت و نالـه مـی کـرد و مـن بـی صـدا گر یـه مـی کـردم و بـه زجـه هـایش گـوش مـیدادم. بــالاخره بهنــار مــادرش را جــدا کــرد . همــان لحظــه پــدرش بــه مــن اشــاره ا ي کــرد و مــرا بــه طــرفش خوانــد. از عکــس العملــش مــی ترســیدم. گمــان مــی کــردم بــه خــاطر پیشــنهاد اهــداء اعضــا ســیلی محکمــی نــوش جــان کــنم . قبــل از آن کــه چیــزي بگویــد و تــوبیخم کنــد. تــرجیح دادم خــودم عذرخواهی کنم.
- ببخشید پدرجون، منظوري نداشتم.
- اون پسري که می گی کدوم بخشه؟
ناباورانه نگاهش کردم ظاهراً راضی شده بود.
- نمی دونم!
- دکترا آب پاکی رو روي دستم ریختن، دیگه امیدي بهش نیست. می خوام رضایت بدم!
- اینکه عالیه ولی شهین جون چی؟
- اون راضیم کرد.
از خودم شـرمنده شـدم او را همیشـه زنـی مـی دیـدم کـه فقـط بـه ظـاهرش اهمیـت مـی داد و دردهـا يمـردم بـرایش بـی اهمیـت بـود ولـی اکنـون بـه خـاطر نجـات جـان همـوطنی حاضـر شـده بـود از جسـم
پسرش بگذرد.
پــدر بهــزاد رفــت و مــن از اینکــه توانســتم بــراي همســرم کــاري بکــنم از خوشــحالی روي پــایم بنــد نبـودم. همـان جـا نـذر کـردم اگـر پیونـد انجـام شـد بـه حـرم امـام رضـا (ع) بـروم و مقـداري پـول بـه آستانش تقدیم کنم. چنـد لحظـه بعـد آقـا ي افـروز بـا چهـره ا ي درهـم برگشـت . ازایـن کـه دیـر شـده بود نگران شدم.
- آقاي افروز چی شد؟
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
"پنـج كليـد رابـطه مـوثـر بـا همسـر"
1⃣ به جای پنهان كردن، تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتیها و دلخوریها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث میشود منفجر شده يا نااميد شويد.
2⃣ با یکدیگر همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نمیتواند رابطه را به موفقيت برساند.
3⃣ نشان دهيد قابليت شنيدن گله و انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد؛ به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت.
4⃣ تمركز خود را بر قسمتهای مثبت رابطه بگذاريد نه قسمتهای منفی آن.
5⃣ برقراری درست رابطه را بياموزيد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
مسیرت که درست باشد
نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد
نه با طعنه ها و کنایه ها ،
نا امید می شوی ...!
آدم ها ، خصلتشان است
از تماشایِ سقوط ،
لذتِ بیشتری می برند تا پرواز!!
نا امید نباش ...!
سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ
ضعیف و بی دست و پاست ،
عقاب ها ، فقط اوج می گیرند!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه