👆👆
من انتخاب کرده ام شاد باشم ...
حتی وقتی هیچ چیز آن طور که می خواهم نیست ،
حتی در اوجِ مشکلاتم ...
من یاد گرفته ام در دلِ بدترین اتفاقات هم بگردم و
بهانه ای برایِ لبخند ، پیداکنم ...
من یاد گرفته ام بخندم ،
حتی وقتی دلیلی برایِ خندیدن نیست ...
آدمِ بی غمی نیستم ،
من هم دلم می گیرد !
اما نه منتظرِ کسی می مانم که آرامم کند ،
نه در انتظارِ دستی ، که از راه برسد ،
و نوازشم کند ...
نیازی به دلسوزیِ هیچ کس ندارم !
من خوب کردنِ حالِ خودم را بلد شده ام ...
و قوی بودن را ؛
به تمامِ کنار کشیدن و منتظر ماندن ها ترجیح داده ام !
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
قرار عاشقی مباش ای دوست هرجایی.mp3
17.48M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگی فکر کن !
ولی برای زندگی غصه نخور
دیدن حقیقت است ،
ولی درست دیدن، فضلیت
ادب خرجی ندارد
ولی همه چیز را میخرد
با شروع هر روز
فکر کن تازه بدنیا آمدی
مهربان باش و دوست
بدار و عاشق باش
شاید فردایی نباشد ...
شاید فردایی باشد
اما عزیزی نباشد .....!
👤 دکتر الهی قمشه ای
🌸" آدینه تون زیبا و رویایی "🌸
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
6.76M
خداوند بیش از آنچه نیاز داریم به ما عطا کرده است چرا که او خداوند فراوانیهاست. از خداوند خواستههای بزرگ داشته باشید و شکرگزاری کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خطر رفع شده بود و همه خوشحال! یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه د
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_نهم
با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود!
فکر هر چیزی را میکردم غیر از این!
چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟
چرااااا منننننن؟؟؟؟؟
کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم!
او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت!
کم کم لب بهم زدمو گفتم:
_چرا من؟
_دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن!
_ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟
متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت:
_این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟
دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم!
از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید...
خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم:
_من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود!
خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد!
من ماندمو یک عالم فکر و خیال!
خب باید چه میکردم؟
شاید هیچ...
شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود!
من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند!
از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم!
پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد:
_اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟
_ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟
_تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟
_تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟
_من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم.
_محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه...
ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم!
جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد.
نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم!
وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد.
_سلام! بفرمایید تو!
سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت:
_شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟
_اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا...
_لطف کردین.
انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت!
نگاهش کردم و گفتم:
_چیزی شده؟
کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت:
_نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه.
_پس خسته نباشین.
خواستم از در خارج شوم که گفت:
_نوید پسر خوبیه.
متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
_انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگمچون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش!
با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این!
یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟
یعنی اصلا برایش مهم نبود؟
این چه فکری بود من میکردمچرا باید برای او مهم باشد؟؟؟
من چه صنمی با او دارم؟؟؟
نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری!
_نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه!
با طعنه گفتم:
_ممنون شد!
فورا از انجا دور شدم!
نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود...
چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود...
چرا....
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
از بس در خانه نشسته بودم کل مغزم پوسیده بود. باید به دنبال کار میگشتم اما اینبار با اگاهی و پرس و جو که بعدا گیر قوم پلیس نیفتم!
اما خب خودمانیم، تجربه ی بدی هم نبود!
در را باز کردم که از خانه خارج شوم اما با صحنه ای که در روبه رویم دیدم سر جایم ایستادم.
امیر حسین برادر کوچک زینب با عصبانیت در را باز کرد و بیرون رفت وقتی چشمم به محمد حسین خورد که بیرون آمد در را کمی بستم و از لای در نگاه کردم. دوست نداشتم مرا ببیند.
_کجا میری؟ تا دنگی به دونگی میخوره سر به بیابون میزازی؟
_میرم دیگه میرم یه قبرستونی!
_امیر مسخره بازی درنیار بیا تو باهم حرف بزنیم!
_داداش عصبانیم تو خونه بمونم هر چی بیاد تو دهنم میگما. چه حرفی تو که همش حرف حرف خودته!
_تو بیجا میکنی چیزی بگی...
سوییچی را به سمتش پرت گرد امیر حسین گرفتتش. محمد حسین گفت:
_بیا با ماشین برو هر قبرستونی که میخوای ولی شب خونه ای امیر حسین!
_باشههه داداش! باشهههه.
خنده ام گرفت. دعوا کردنش هم جالب بود! همانطور که بحث و قهر میکرد هوای طرفش را داشت.
محمد حسین که داخل شد فورا بیرون رفتم! خواستم راه خود را طی کنم اما با خود گفتم شاید بتوانم به امیرحسین کمک کنم! من مثل خواهر بزرگ تر او بودم. بسیار باهم راحت بودیم و گاهی با من درد و دل هم میکرد.
به سمتش رفتم و صدایش زدم. با چهره ای کلافه به سمتم برگشت و گفت:
_سلام!
_سلام. چیشده امیرحسین؟
_چیزی نشده!
_اگ نشده بود انقدر داغون نبودی
_چی بگم؟ عصابم بدجور خورده! دیگه دارم روانی میشم.
_دوست داری برام بگی چیشده؟
_تو خودت قضیرو میدونی.
_بحث سر نیلوفره؟
سرش را پایین انداخت. متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_امیرحسین نگو که با خونوادت درمیون گذاشتیش؟
_نه! فقط مامان و محمد حسین.
_من که بهت گفتم هنوز زوده!
_بابا من دوسش دارم دیگه نمیتونستم صبر کنم! خواستگاراش دستشونو از رو زنگ خونه برنمیدارن. شما که باباشو نمیشناسین اگ با یکیشون موافقت کنه من چیکار کنم؟
_اقا محمد حسین چی گفت؟
_چی میخواست بگه؟ تازه دانشجویی زوده واس تو! تو برو کار پیدا کن بتونی یه زندگیو بچرخونی بعد بیا از زن حرف بزن!
_خب بیراهم نمیگه امیرحسین فقط عشق کافی نیست.
_باشه من ک نمیگم کار نمیکنم جونم در بیاد واس خانوادم کار میکنم پول درمیارم ولی اول دلم مطمئن شه که نیلوفر مال خودمه!
کمی فکر کردمو گفتم:
_امیر حسین من با داداشت حرف میزنم. قول میدم راضی به خواستگاری بشه اما تو باید از همین الان بیفتی دنبال کار و درستم سفت و محکم بچسبی باشه؟
_اون راضی نمیشه من میشناسمش!
_من راضیش میکنم. قول؟
کمی مکث کرد و با ناراحتی گفت:
_قول!
_دیگه غصشو نخور! اگه نیلوفرم دلش با تو باشه به همه ی خواستگاراش نه میگه.
نگاهم کرد و گفت:
_ممنون. کی باهاش حرف میزنی؟
_هر وقت تو بگی!
_همین الان.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی هولی پسر! خیلی خب باشه. تو برو اینجا نباش.
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
تازه در خوابی عمیق درحال خودکشی در خواب بودم و قصد پرت کردن خودم به پایین از بالا پشت بام را داشتم که ناگهان همین که خواستم بپرم موبایلم زنگ خورد و مثل جن دیده ها از جا پریدم!
با دیدن اسم امیر حسین از روی کنجکاوی بجای فحش دادن فورا جواب دادم!
_الو. سلام.
با لحن شادی گفت:
_سلام لیلی خانم خوبی؟
_خوبم. تو خوبی؟ چیشده؟
_بهتر از این نمیشم. اخه من چی بگم بهت که همه چیو حل میکنی! شما چه زبون کارسازی داری من نمیدونم!
_ای بابا هندونه نزار بگو چیشده؟
_محمدحسین راضی شده! میگه من حرفی ندارم منتها بعد اینکه کار پیدا کردم.
مونده بابا که محمد حسین بلده راضیش کنه!
_عه جدی! خب خداروشکر. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم نیلوفر لیاقت پسر خوبی مثل تورو داشته باشه!
_ای بابا تعریف نکن پرو میشم.
_پس بیفت دنبال کار!!
_چشم. لیلی خانم؟
_بله؟
_دمت گرمممم! خیلی خوبی! خدافظ.
قطع کرد. موبایل را کنار گذاشتمو با لبخند خیره به دیوار ماندم. خوشحال بودم که باعث شادی کسی شده بودم.
فقط امیدوار بودم انتخاب امیرحسین، انتخاب درستی باشد!
از همان اول صبحی که بیدار شدم پشت سر هم اتفاقات خوب خوب میفتاد!
خوشحال در حال سالاد درست کردن بودم و پشت سرهم حرف میزدم با مامان. او از خاطراتش میگفت و من از خاطراتم! دردو دل میکردیم و باهم میخندیدیم!
مادرم بهترین رفیق من بود! مثل او هیچ جای دنیا پیدا نمیشد.
با صدای زنگ در از جا بلند شدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن چهره ی زینب در را باز کردم.
هول و با انرژی و لبخندی دراز از پله ها بالا میامد! متعجب نگاهش میکردم.
_سلام. چطوری ابجی؟
محکم بغلم کرد و گفت:
_سلام قربونت برم بیا بریم تو اتاقت که کلی حرف دارم بات!
سلام بلندی به مامان داد و گفت:
_شرمنده خاله طوبا یه چیز به لیلی بگم میام پیشت!
با دو لیوان شربط داخل اتاقم شدم.
سینی را روی تخت گذاشتم و گفتم:
_شنگولی زینب چیشده؟
همانطور با نیش باز خیره به صورتم مانده بود!
_وا زینب چته؟
_لیلی باووورم نمیشه!
_چیووو! جون بکن دختر بگووو!
_چطوری بگم! ذوق دارم الان نمیتونم حرف بزنم!
_زینب اذیتم نکن تو که منو میشناسی!
_باشه باشه! میگم. میخوام از اول و با جزئیات کامل برات تعریف کنم. ریز به ریزو مو به مو! همه نشسته بودیم دور هم! من و امیرو خانم جونو بابا و مامان و امیر حسین داداش رضا و مرجان و اصل کاری محمد حسین...
_خب بگوووووو!
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفر و کشید وسط ...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پیدا کرد بریم خواستگاری!
بابا اولش سکوت کردو بعد گفت من که بدم نمیاد بچه هام سروسامون بگیرن اما یه شرطی دارم.
همه گفتن چه شرطی؟
بابا گفت اول محمد حسین زن بگیره بعد میریم سر وقت امیرحسین!
همه متعجب خیره به محمد حسین شدن! اصلا دور از انتظار بود که محمد حسین بخواد زن بگیره.
مامانو خانم جونم که از خداشون بود سریع گفتن اره اره مام موافقیم محمدحسین اول باید زن بگیره!
محمد حسین از جا بلند شدو کلافه گفت:
ای بابا بازم رفتیم سر خونه ی اول من نمیخوام زن بگیرم پدر من! بحث ما سر امیر حسین بود.
امیرحسینم با لبو لچه ی اویزونش گفت:
نچ ای بابا مگ داداش راضی به زن گرفتن میشه منه بدبخت این وسط چه گناهی دارم. این چه شرطیه بابا جان؟
امیرم با خنده گفت محمدحسین شورشو دراوردی این همه خواستگار داری این همه دختر دورو برت زن بگیر دیگه.
بابا با عصبانیت گفت محمد بشین سرجات همین که گفتم همین الان تصمیم میگیری کجا بریم خواستگاری!
درارم قفل کردیم که فرار نکنه اخه یه بار فرار کرد.
واااای لیلی باید داداشمو میدیدی بیچاره تو منگنه گیر کرده بود.
داداش رضا هم میگفت مگ اینکه اینجوری بتونیم واس این جون سخت زن بگیریم!
مامان و خانم جونو مرجان شروع کردن دونه دونه دختر معرفی کردن: مژگان که میگی نه! دختر منیر خانم چی؟ اگ اونم نه دختر اکبر اقا از توام خوشش میاد مگ نه زینب؟
فلانی چی ؟ فلانیو فلانی؟
یعنی قیافه داداشم که فقط کلافه نگاهشون میکرد دیدنی بود اونم با اون ته ریشو موهای بهم ریختشو چشمای خستش!
_خب! بعدش؟
_اها بعدش. یهو خیلی غیره منتظره دوباره از جاش بلند شد و گفت: نه مژگان نه دختر منیر نه هیچکس دیگه ای اگ قرار به خواستگاریه فقط لیلیی خانم!
در حال شربط خوردن بودم که با حرفش هر چه در دهانم بود به بیرون پاشیده شد و به سرفه افتادم. از تعجب دلو روده ام در دهانم بود.
زینب همانطور که به پشتم میزد میگفت:
_وااای عروسمون از دست رفت! لیلی نمیری داداشم دق مرگ شه!
همانطور که سرفه میکردم به سختی گفتم:
_دهنتو .. ب..ببند زینب چه..چه شوخیه مسخره ای بود؟
_وا شوخیه چیه دختر دل داداش دل سنگ مارو بردی میگی شوخی؟
اصلا برایم قابل باور نبود! چه میگفت زینب؟ مگر میییشد؟
واااای نه غیر قابل باور بود!
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_حالا گوش کن بقیشو بگم. همه از تعجب خیره به محمد حسین مونده بودن! اصلا باورمون نمیشد تو یکی از خانواده ی ما به حساب میومدی اصلا!
خانم جون با ذوق فراوون شروع کرد از تو تعریف کردن! امیر حسینم اون وسط قر میداد و میگفت کی بهتر از لیلی!
مامانمم که واس خودش خیال میبافت و منو مرجانم کل میکشیدیم... خلاصه همه خوشحال بودن.
_وااای زینب چی داری میگی!
_اره لیلی همین روزا منتظر زنگ مامانم باش! منم میام خواستگاریااا
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
کانال دیگر ما👇🏻
کانال داستان📖 حکایت📜 پند 🔑
http://eitaa.com/joinchat/1179779095C8d702d26af
جذاب ترین داستان ها و حکایت ها را برایتان یک جا جمع خواهیم کرد
اگه دنبال کانالی میگردین که هم #حکایت و #داستان توش باشه و هم کلی #عکس_نوشته های مذهبی زیبا، شمارو دعوت میکنیم به کانال •┈••✾❀عَطــرِدِل نِشیــنِ عِشــــق❀✾••┈••
سلام به همگی دوستان و همراهان قدیمی و دوستانیکه تازه به جمع ما پیوستن، خیلی #خوش_اومدین؛
خدمت عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن عرض میکنیم که هر روز با دو به وقت رمان درخدمت شما هستیم یکی ظهر (ساعت 13) و یکی غروب (ساعت 19)
در زمان های دیگری پست انرژی مثبت ، پست انگیزشی و پست قرار عاشقی داریم
لیست رمانها و لینکشون در بالای کانال سنجاق شده
اسم رمانی که براش دعوت شدین #رمان_دو_روی_سکه هست💐❤️🌺
🌹
#سیاستهای_رفتاری
💏 #سیاست_های_همسرداری
رفتار شما در مقابل #بی_محلی_همسرتان
💠اگر بعد از ازدواج رفتار مرد #تغییر کرد و خصوصیات قبل را نداشت، راه حل این است که رفتار فعلیتان را با رفتار زمان آشنایی و خواستگاری #مقایسه کنید
به احتمال زیاد متوجه میشوید که رفتار خودتان نیز خیلی تغییر کرده است
👈در زندگی مشترک هر تغییر رفتاری که از شوهرتان سر میزند، #بازخوردی از تغییر رفتار خود شما میتواند باشد.اگر رفتار شوهرتان با شما بیعاطفه و یا معمولی است، این احتمال را بدهید که خود شما نیز با او #اینگونه رفتار کردهاید.
👈اگر شوهرتان با شما صمیمی و مهربان است به این علت است که شما هم رفتار #خوبی با او داشتهاید. بنابراین باید در هر شرایطی رفتارتان با شوهرتان رفتار خوبی باشد؛ در هنگام تغییر رفتار همسر که به علت تغییر رفتار خودتان بوده است، مهر و محبت خود را به همسرتان #افزایش دهید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 هر کسی داستان زندگی خود را دارد
آیا نا امید شدید؟ احساس میکنید به جایی نمیرسید؟ صبر کنید یك نفس عمیق بکشید و این ویدئو را ببینيد!
بسیار عالی 👌👌
عصرتون بخیر عزیزانم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پی
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_دهم
پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم!
نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار!
دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم!
حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد!
ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟
خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت!
چطور میشد؟
اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟
چرا مدام دوری میکرد؟
چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟
چرا حتی یک بار هم به چشم هایم نگاه نکرد؟
چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی!
موجودی بود از جنس خدا!
استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد!
با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم:
_لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره!
با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم!
به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم!
زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم میکرد.
_سلام لیلی خانم. خوش اومدی!
_واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
خنده اش را جمع کرد و گفت:
_چی من؟ نه هیچی! هیچی
در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت:
_سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟
_سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟
_نمیدونم والا!
ارام در گوشش گفتم:
_محمدحسین خونست؟
_اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟
_ایییی بی مزه!
خندید و گفت:
_برو برو تو که خانم جون منتظره.
خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود!
اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند.
_سلام خاله جان!
خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت:
_واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا!
نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم!
خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود.
_سلام خانم جون
متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم!
هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب!
کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند.
نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت:
_حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_هوووف! بله خانم جون.
_حالا چرا سگرمه هات تو همه؟
_اصلا نمیدونم...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
_اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه جا همش فکر و خیال میکنم. راستشو بخواید من خیلی از ازدواج میترسم! از اینکه میتونم اون کسی که طرف مقابلم میخواد باشم؟ یا طرف مقابلم هیچوقت تغییر نمیکنه؟
نمیدونم چمه...
_لیلی؟
_جانم
_تو محمد حسین رو دوست داری؟
سرم را پایین انداختم. چه میگفتم؟ نگاه من دل من همه چیز را فاش میکردند.
_خانم جون کی اقا محمد حسین و دوست نداره؟ همیشه برام سوال بوده چیکار کرده که همه دوستش دارن؟
_همه نه من الان فقط جواب دل خودت رو میخوام!
دوباره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
_خجالت نکش لیلی جان جواب بده!
_بله! من دوستش دارم.
_هوووف! خیالم راحت شد. لیلی محمد خیلییی تورو دوست داره! این واس الان و دو روز قبل نیست. خیلی وقته که منو محمد حسین راجب تو باهم حرف میزنیم. پسر ما یکم زیادی باحیاست و یکمم زیادی به فکر توعه! اگ تا الان چیزی نگفته واس این بوده فکر میکرده اینجوری تو اذیت میشی!
متعجب از حرف هایش به گل های فرش خیره شده بودم. راستش را بگویم در دلم قند آب میکردند! حس خوبی داشتم از اینکه من اولین انتخاب او بوده ام!
صدای خانم جون را به خودم اورد:
_زینب؟؟؟ زینب جاااان؟
صدای زینب از حیاط به گوش میرسید:
_جونم؟
_به محمدم بگو بیاد پیش من.
_واااای نهههه! خانم جون نگید بیاد!
_اههه شما دوتا چرا انقدر خجالتین عصاب منو بهم میریزینا اون از محمد حسین که با هزار جور بدبختی نگهش داشتم تازه بهش نگفتم تو میای اینجا وگرنه در میرفت اینم از تو!
صدای محمدحسین میامد اما خودش نبود!
_خانم جون اجازه میدی برم تا حالا ۲۰ بار بهم زنگ زدن!
وقتی وارد اتاق شد و با هم چشم در چشم شدیم هنگ و متعجب خیره به من ماند.
کلافه دستی به صورتش کشید و ارام گفت:
_خانم جون بلاخره کار خودتو کردی!
سلام.
سلامی دادم و سرم را پایین انداختم.
خانم جون گفت:
_بیا بشین محمد!
_چشم.
کنار خانم جون نشست.
گهگداری سرم را بالا میاوردمو نگاهش میکردم او هم سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. این وسط فقط خانم جون بود که حرف میزد.
_لیلی جان محمد حسین ما چیزی که همه جوره از اول تا اخرشو حفظه مردونگی و غیرته! تو عمرش طرف دختر نرفته ولی تا دلت بخواد دختر طرفش اومده! نمیدونم چی داره این پسر! نه سرشو بالا میاره نه بلده چشمک بزنه نه بلده ....
محمد حسین سریع گفت:
_عه خانم جون!
خانم جون خندید و گفت:
_میخوام بدونه دل چه ادم دل سنگیو برده!
_ای بابا شما که منو تخریب کردی کلا!
_وایسا واس لیلی هم دارم. ببین محمد حسین این لیلی خانم ما بسی فضول است! ماشالا نترسه و شجاع! از وقتی یادمه تو کوچه با پسرا دعوا میکرده!
در عین اینچیزا از کوچیکترین بی احترامی ناراحت میشه و خیلیم احساساتیه! هر جاعم که باشه طرف حقو میگیره!
محمد حسین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
_اینارو فهمیدم که انتخابشون کردم!
با لحن و حرفش خدا میدانست در دلم چه عروسی و پایکوپی بود! خنده ام گرفته بود. اولین باری بود ک از من حرف میزد.
خانم جون خندید و گفت:
_خب اینجا که خواستگاری نیست! بقیه حرفای بین خودتون بمونه برای خواستگاری!
محمدحسین با لحنی ناراحت گفت:
_من نمیدونم اقا رسول یا اصلا خود لیلی خانم اجازه میدن ما بریم خواستگاری یا نه ولی من نمیتونم از این جلوتر بیام! بحث من نیست! من مشکلم نویده! اون رفیقمه مثل داداشم میمونه.
این کار من عند نامردیه!
اصلا نمیخواستم بحث شمارو دیشب بکشم وسط لیلی خانم ولی مجبور شدم! یعنی یه جوری منو تو منگنه گذاشتن که اسم شما از دهنم پرید. شاید خوب نباشه این حرفو جلو خانم جون بزنم ولی اگه قرار باشه یه روز کسیو با تمام وجودم دوست داشته باشم و باهاش زندگی کنم میخوام اون شخص شما باشی! اما این وسط نوید با خودش چه فکری میکنه؟
چقدر از دستم ناراحت میشه؟
نمیشه انگار! نمیدونم باید چیکار کنم!
ببخشید من از بیشتر بمونم پوستمو میکنن! یاعلی
از جا بلند شد و رفت! هوووف هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به دلم میشست!
چرا انقدر خاص بود این پسر؟
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_من با نوید حرف میزنم. حلش میکنم!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد.
او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم!
حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد...
فکر کردن به حرف هایش...
یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد!
از افکارم خنده امگرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم:
_دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟
خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت!
یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد.
نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟
در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم.
سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود!
همانطور نگاهش میکردم که گفت:
_میخواین با نوید حرف بزنید؟
_بله...
نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد.
نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت:
_خوش اومدید.
وقتی نشست گفتم:
_ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم.
_بله. راجب خودمون دیگه درسته؟
_راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟
_نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید.
از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشمنیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است.
_اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکامچیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید.
یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم.
متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید.
خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق!
کم کم داشتم میترسیدم.
با لحن ارامی گفت:
_مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم.
ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
_جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید!
متعجب گفتم:
_محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف!
_خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟
میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟
این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی
اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه..
متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد.
چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟
چه میگفت پشت سر هم؟؟؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
زبانم بهم قفل شده بود.
لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟
صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش برگرداند.
_بسه نوید! صداااتو بیار پایین. ناراحتی؟ عصبانی؟ باشه به جاش بیا بزن تو گوش من. حق نداری دادو بیداد کنی و هرچی دلت میخواد بگی! اونم به کسی که این وسط هیچ تقصیری نداره. صدات! صداتووو بالا نبر!
نوید به سمتش رفت! روبه رویش ایستاد.
در چشم هایش خیره شد و گفت:
_دوستش داری؟ چرا اینو به خودمنگفتی!
_نوید تو همچین ادمی نبودی! معلومه چته؟
_نه تغییر کردم! عوض شدم!
_نه! تو همون نویدی. فقط عصبانی.
_محمدحسین! داداش! گفتی بزنم تو گوشت نه؟
_اره داداش بزن تو گوشم.
ناگهان، خیلی غیره منتظره نوید سیلی محکمی به محمد حسین زد.
از شدت تعجب دهنم باز مانده بود! چه کرده بودم من؟
حالم از خودم بهم خورد! لعنت به من.
محمد حسین لبخند دلنشینی به لب نشاند و گفت:
_اروم شدی؟ اگه نشدی بازم بزن.
نوید دستش را روی شانه ی محمد حسین گذاشت و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت:
_ببخش محمد. دست خودم نیست داداش. دیوونه میشم وقتی میبینم نمیتونم چیزیو بدست بیارم.
این را گفت و از در بیرون رفت. متعجب به محمد حسین خیره مانده بودم. میدانستم چه آشوبی در دل دارد! دلم میخواست به سمتش بروم و به او دلگرمی دهم اما، اما حیف که زبانم جان حرف زدن با او را نداشتند.
به سمتم برگشت. با چهره ای پریشان و خسته! لبخند زد!
آخ لبخندش باز کار را خراب کرد. باز...
باز هم نگاهم نکرد و گفت:
_شرمنده!
_شما چرا شرمنده ای؟
_هم بخاطر حرفای نوید! هم بخاطر اینکه انقدر اذیت میشید.
هووووف! این چه موجودی بود که در هر شرایطی به فکر دیگران بود؟
_نه من اذیت نمیشم. این وسط شمایی که اذیت میشی.
همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت:
_نه خانم. اینا که چیزی نیست ما واس رسیدن به شما مثل اینکه باید از هفت خان رستم بگزریم! انگار حالا حالا ها باید بکشیم.
همانطور با لبخند خیره به او مانده بودم که یاد قیمه افتادم.
به سمتش رفتم. ظرف غذا را روی میزش گذاشتم و گفتم:
_یادمه عاشق قیمه بودید!
نگاهش را از ظرف غذا گرفت و خیلی سنگین خندید.
_زحمت کشیدین! هیچی بهتر از این الان نمیتونه خوشحالم کنه!
خندیدم و گفتم:
_فکر کنم دلم پیشبینی کرده بود اینجوری بهم میریزید واس همین خواست یجوری از این حالو هوا دراین!
_حالا دستپخت خودتونه؟
با حرفش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند. جواب این سوال چه بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_خب.. چیزه... یعنی اینکه خب...
دنبال جواب میگشتم که انگار خودش فهمید و با خنده گفت:
_اها پس دستپخت شماست!
سرم را پایین انداختمو گفتم:
_من دیگه باید برم. خدافظ
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❖
در کنار آنهایی باش که
نور میآورند و جادو میکنند،
آنها که با چوب جادویی کلام،گفتار،
نگاه، رفتار و منشِ ویژه خودشان،
تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند.
کسانی که قصههای زیبا
میگویند و تو را به چالش
میکشند و تغییرت میدهند.
کسانی که به تو اجازه
نمیدهند که خودت را
دستِکم بگیری و افق
زندگیات را کوچک بپنداری..
این جادوگران با
قلبهای تپنده و پر شور،
قبیلهی اصلی تو
هستند و باید کنارشان بمانی ♥️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
قرار عاشقی هر چیز که در جستن آنی.mp3
8.72M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
587223581(3).mp3
6.18M
اجازه ندهید حرفهای منفی بر شما غلبه کند، نباید حرفهای منفی دیگران بر روی شما تاثیری داشته باشد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
زبانم بهم قفل شده بود. لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟ صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_یازدهم
نوید اسلحه را به سمتم گرفته بود! متعجب خیره به چشم هایش که تنفر در آن ها موج میزد مانده بودم.
خواستم لب بازم کنم حرفی بزنم فریادی چیزی اما نه! نمیشد... انگار لب هایم بهم چسبیده بود.
مدام جمله ای را تکرار میکرد:
_نمیزارم زنده بمونی!
صدای قدم های کسی در آن اتاق تاریک و خالی پیچید! به سمتش برگشتم.
انگار یک زن بود. کم کم چهره اش در نور نمایان شد.
چیییی؟ مژگان؟ او اینجا چه میکرد؟
نگاه خشمگینش تبدیل به خنده شد و با صدای بلندی قهقهه زد. شبیه این فیلم سینمایی ها شده بود.
وقتی دستش بالا امد و من با اصلحه ای ک درست به سمت من بود مواجه شدم چشم هایم متعجب تر شد.
خندید و گفت:
_تو نباید زنده بمونی!
باز همان جمله ی تکراری! به سمت نوید برگشتم. دستش به روی ماشه رفت و ماشه را فشار داد...
در همین حین با اب یخی که بر صورتم پاشیده شد انگار به دنیای دیگری رفتم.
متعجب چشم هایم را باز کردم و با چهره ی متعجب تره مامان بالای سرم مواجه شدم.
همه اینها خواب بود؟؟؟؟
صدای مامان در گوشم پیچید:
_صبح بخیر! زنده ای؟
_مامان چیکار میکنی؟ چرا اب ریختی روم؟
_خب ترسیدم دختر! هرچقدرم زدمت و صدا کردمت انگار نه انگار! کجا ها بودی؟
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
_نمیدونم...
همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_پاشو یکم به خودت برس!
_چیشده مگه!
_خاله مریم بهم زنگ زد گفت امشب میان خواستگاری! منو بابات موافقت کردیم.
با حرفش سریعا پتو را از سرم کنار کشیدم و روی تخت نشستم. از ایینه روبه رو با چشمانی گرد به خود خیره شدم!
_چی گفتییی ماماااااان؟؟؟
صدایش از اشپزخانه میامد:
_خواستگااااار!
_خواستگار؟ برا من؟
_نه پس! برا علی! حالا بگووو کی هست!
_کی؟
_وا سواله میپرسی؟ مریم بچه ی دیگ ای داره ک دم بخت باشه؟ محمد حسین دیگه!
فورا از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه دویدم.
_لیلی جارو زدن با تو! گردگیریم با من! زود باش وقت نداریمااا!
_مامان من، اخه شما نباید با من مشورت کنید؟؟؟
_حالا قرار نیست بیان ببرنت که . میان صحبتامونو میکنیم یا میشه یا نمیشه دیگه. بعدشم کی بهتر از محمد حسین؟
اقاااا! قد بلند! خوش قیافه! خوش اخلاق! ارزوم بود دامادم پلیس باشه!
مامان بیشتر از من ذوق داشت و خیال بافی میکرد.
صدای بابا که از دستشویی بیرون میامد مرا به سمتش برگرداند:
_من به پلیییس جماعت دختر نمیدم خانم!
_سلام بابا.
_سلام بابایی. محمد حسین همه چیش خوبه اما شغلش نه! حالا بیان ببینیم چی میشه!
صدای مامان مرا به سمتش برگرداند:
_وااا رسول پلیسا چشونه مگ؟
_چشون نیست؟ یه لحظه تو خونه پیداشون نمیشه. دخترم باید تو سختی زندگی کنه!
این دو برای خود دوخته و ساخته بودند!
مامان و بابا را با بحث هایشان تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم.
وااای چه سریع همه چیز اتفاق افتاد! حالا من باید چه میکردم؟ اصلا چه میپوووشیدم؟
هوووف چرا تمام کار های محمدحسین دور از انتظار بود.
نمیشد اول با خودم صحبت کند و مرا اینجوری در شوک نگذارد؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
چادر سفیدم را سرم کردم و اماده نگاه اخر را به خود در آیینه انداختم.
بیشتر استرس داشتم تا ذوق آن هم منی که اصلا اهل استرس و اظطراب نبودم!
صدای علی مرا به سمتش برگرداند:
_خب میبینم که داری از پیش من میری!
در چهارچوب در ایستاده بود و دست در جیب شلوار نگاهم میکرد.
_فعلا که هیچی معلوم نیست.
_عجبااا اصلا باورم نمیشه محمدحسین داره میاد خواستگاریت! چرا اصلا رو نکرد؟
_مگ قرار بود رو کنه؟
_اره بابا من از نگاه و رفتارای طرف میفهمم!
_شما کارشناس روابط عاشقانه هستید اقا؟
دوتا سرفه کرد. صدایش را تغییر داد و گفت:
_بعله! پس چی فکر کردی؟
میگم لیلی من میخواستم یکم غیرتی شم برم تحقیق و اینا دیگه چون محمد حسینه همه ارزوهام خاکستر شد اصلا!
خندیدم و گفتم:
_دیوونه!
_ولی خودمونیما! بچه ی بامرامیه خدا میدونه چند بار مشکل منو حل کرده. خیلی میخوامش! کاش بجای تو میومد خواستگاری من!
با صدای زنگ در با خنده گفتم:
_علی مسخره بازی درنیار!
_چشم. تو که بیرون نیا از اشپزخونه! سنگین باشا مثلا عروسی!
عاشق همین موقع ها بودم که حالم را میفهمید و سعی داشت مرا بخنداند!
از پشت پنجره نگاه کردم.
عباس اقا، خانم جون، خاله مریم، زینب، امیرحسین، و در اخر هم محمد حسین.
کت و شلوار مشکی شدیدا به او میامد.
با دیدنش در دلم چیزی به جنب و جوش افتاد! این پسر خود ارامش بود.
سلام بلند و رسایی تقدیم نگاه منتظرشان کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
همه ی نگاه ها به سمت من برگشت و سلام هایی که اصلا نمیشنیدم. چه حس بدی بود. شانس بیاورم هول نشوم و کسی را نسوزانم.
اول از همه به سمت خانم جون رفتم:
_قربون دستت مادر. مثل ماه شدی تو امشب!
لبخندی زدم و به سمت عباس اقا رفتم. نگاهش همچنان شرمنده بود در حالی که بارها از او خواهش کرده بودم آن روز را فراموش کند:
_دستت درد نکنه دخترم.
به سمت خاله مریم رفتم:
_واااای خدا. لیلی باورم نمیشه قراره عروس خودم بشی!
باز هم از خجالت لبخندی زدم و به سمت زینب رفتم:
_دختر نریزی چاییو!
چشم غره ای به او رفتم و بعد از امیر حسین هم بلاخره به محمدحسین رسیدم.
سرش را بلاخره بالا اورد. لحظه ای با او چشم در چشم شدم و انگار روح از تنم جدا شد.
بلاخره نشستم. سرم را پایین انداختم.
نمیدانم چه مرگم بود انقدر استرس داشتم گه حتی حرف هایشان را نمیشنیدم.
بعد دقایقی با نیشگونی که مامان از بازویم گرفت به خودم امدم. متعجب که نگاهش گردم ارام در گوشم گفت:
_معلومه کجایی؟
نگاهم را از او گرفتم و به عباس اقا که درحال حرف زدن بود دوختم:
_لازم به توضیح وضعیت کار و زندگی محمدحسین نیست. به هر حال ما همسایه ایمو دوست. از زیر و درشت زندگی هم خبر داریم. ما از خدامونه لیلی خانم که ماشالا خانم با وقار و با جربزه ایه عرسمون بشه. میمونه حرفای شما !
بابا که سخت در فکر بود بلاخره بیرون آمد و شروع به حرف زدن کرد:
_ما اقا محمدحسین رو خوب میشناسیم. ماشالا مردیه واس خودش از همون جوونی رو پای خودش وایساد و مطمئنم که از پس یه خانواده برمیاد. بچه ی مومنیه و مطمئنم که تو زندگیش همه توجهش به اون بالاسریه!
محمد حسین فورا گفت:
_شما لطف دارید.
_نه محمدحسین اینا فقط تعریف نیستن حقیقتن. بهترین خصوصیت تو که واس من درس بوده و هست مردونگیته! چیزی که این روزا سخت پیدا میشه.
اما با همه ی این ها تمام مشکل من شغل توعه!
با حرف بابا همه متعجب نگاهش کردند.
من شیفته ی شغلش شده بودم انوقت مشکل بابا شغل او بود!
_محمدحسین تو شغلت شغل پر خطریه! نه تنها خودت بلکه شریک زندگیتم تو خطر میفته!
لیلی، جون منه! نمیتونم ببینم جونم تو سختی زندگی کنه. نمیخوام لحظه به لحظه استرس اتفاقات بد رو داشته باشه!
حرف من فقط اینه. اما باز حرف حرف لیلیه! اگه بگه میتونه با همه ی اینا کنار بیاد من حرفی ندارم. مهم دل اونه که باید خوش باشه!
با هر چه عشق به بابا خیره شدم. واقعا که او بی نظیر ترین پدر دنیا بود. با تمام وجود دوستش داشتم.
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_پس اگه اجازه بدید تصمیم اخر رو خودشون بگیرن.
مامان گفت:
_البته! بهتره برین تنها حرفاتونو بزنین!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود!
همه چیز را زیبا میدیدم... از هر چیز کوچکی لذت میبردم...
لحظه به لحظه ی زندگیم با فکر کردن به او میگذشت.
فکر کردن به نگاهش به چشم هایش.
با آمدنش ارامشی بی نظیر را به دلم هدیه کرده بود.
او همان پسری بود که در ذهنم موجودی خشک و مغرور و سرد میدیدمش اما حالا..
حالا کسی بود که برایم با همه فرق داشت. تفاوتش با بقیه باعث این فرق شده بود.
به وضوح بگویم او خود کسی بود که باعث میشد من به خدای خود کمی فکر کنم.
چهار روز از خواستگاری میگذشت و من حتی یک بار هم محمدحسین را ندیده بودم.
کم کم سختی کارش را شدیدا درک میکردم.
بلاخره بعد از کلی این طرف و آنطرف رفتن، کار پیدا کردم و امروز در جای معتبری استخدام شدم.
در حال برگشتن به خانه بودم.
به سر کوچه که رسیدم صدایی زنانه مانع شد قدم بعدی را بردارم:
_لیلی؟
به سمتش برگشتم و وقتی مژگان را دیدم متعجب شدم. او اینجا چه میکردو کارش با من چه بود؟
_سلام.
_سلام. مژگان بودی دیگه درسته؟
_اره! اومدم باهات حرف بزنم.
_چرا که نه! فقط راجب چی؟
_راجب محمد حسین!
با شنیدن نام محمد حسین اخمی به پیشانی نشاندم و موافقت کردم.
در پارک محل روی نیمکت نشستیم و من مشتاق شنیدن حرف هایش خیره به او مانده بودم.
سرش پایین بود و لب میگزید. بغضی شدیدا در چهره اش پیدا بود. با انگشت هایش بازی میکرد و انگار با خود در جنگی بی پایان بود.
پس چرا چیزی نمیگفت؟ کم کم رو به موت بودم از شدت فضولی!
_نمیخوای چیزی بگی؟
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_اومد خواستگاریت؟
متعجب از حرفش گفتم:
_خب... اره اومد.
_دوستت داره؟
_من نمیدونم.
_تو چی تو دوستش داری؟
_این چه سوالیه از من میپرسی؟ منظورت از این حرفا چیه؟
_میشه جوابمو بدی؟؟ خیلی برام مهمه!
_جوابی ندارم.
_پس دوستش داری! ولی حاضرم قسم بخورم. من بیشتر از تو دوستش دارم .
هنگ نگاهش میکردم. هدفش از این حرف ها چه بود؟
ناگهان بغضش به گریه تبدیل شد و با چشم های ملتمسش نگاهم کرد. دستم را در دست گرفت و گفت:
_لیلی! من تمام بی محلیاش! سرد بودناش! نگاه نکردناش! دوری کردناش! همه و همرو تحمل میکنم ولی اینو نمیتونم تحمل کنم! نمیتونم ببینم کس دیگه ای رو دوست داره!
بخدا کلی با خودم کلنجار رفتم که بیام باهات حرف بزنم یا نه! میدونم با این حرفا فقط کوچیک میشم. ولی باور کن که نمیدونی چه حالی دارم. نمیتونی بفهمی چقدر اذیت میشم!
خواهش میکنم. التماست میکنم قبول نکن که باهاش ازدواج کنی. بزار من برای اخرین بار تلاشمو کنم. التماست میکنم درکم کن. از همون روز اول که فهمیدم عشق چیه اون پسر شد تمام رویای من تمام دنیای من! از همون روز به بعد فقط حسرت نصیب من شد.
تمام دنیا روی سرم خراب شد. دست های یخ زده ام را از دست هایش بیرون کشیدم. بهت زده به رو به رویم خیره مانده بودم.
ناخواسته بغض بدی به گلویم چنگ زد.
حرف هایش پشت سر هم در گوشم تکرار میشد. حالم از خودم از خودم از خودم بهم میخورد!
چه میکشید این دختر؟
چرا خدا دلی را عاشق میکند تا انقدر عذابش دهد؟
اشک هایم را پاک کردم. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم:
_منو ببخش!
نگاهم کرد و در میان گریه هایش لبخندی زد.
به روبه رویم خیره شدم و گفتم:
_اخه تمام مشکل تو اینه که محمد حسین نه تنها عاشق تو بلکه عاشق منم نیست. اون عاشق خداییه که منو تو هنوز نشناختیمش! اون حتی لحظه ای به منو تو فکر نمیکنه. تمام کاراش تمام نگاهش فقط برای خداعه!
اما من، من واس دل توام که شده جواب منفی بهشون میدم.
نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه هیچوقت جلوی کسی اینجوری گریه نکن. خب؟
نگاهم کرد و بعد کمی مکث مرا به اغوش کشید... دلم به حال او میسوخت!
با دیدنش اذیت میشدم و بیشتر مرا به یاد شیدا مینداخت!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
🍃 نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند؟!!!
👈 باور کنید تمام سوتفاهمها، از همین حرف نزدنها شروع میشود...!
👈 به یکدیگر اجازهی حرف زدن بدهیم. بگذاریم مشکلمان را کلمهها حل کنند...!
👈 باور کنید هیچ چیز به اندازهی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد...!
👈 کلمهها قدرتی دارند که میتوانند کوههای درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند...!
✅ به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند!!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه