eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_هشتم . . . حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که
. . . سپیده رو تخت نشسته بود و به فرش زل زده بود انگار نمیدونست از کجا شروع کنه _ راحت باش عزیزم با من درد و دل کن شاید سبک بشی سپیده_ اون پسره معتاد رو که یادته حلما؟😔 _ امیر محمد رو میگی؟🤔 سپیده_ آره خوده عوضیش رو میگم ... کم بهم بدی کرد؟ کم اذیتم کرد؟؟ به پدرم هم رحم نکرد حلما _ نمیفهمم آخه قضیه اون که خیلی وقت پیش تموم شد رفت چرا بعد این همه مدت تصمیم گرفت خودی نشون بده؟😳 سپیده_ بعد اینکه اون احسان کثافت فهمید نمیتونه با تهدید من ، تو رو بدست بیاره از راه دیگه ای وارد شد... _ چه راهی آخه؟ بعد این که نتونست تو رو هم مثل خودش تو کثافث غرق کنه پولشو گرفت و عکس هارو هم... وااااای عکس ها نکنه... نکنه هنوز عکس هارو داشت؟؟؟ سپیده با بغض سرشو انداخت پایین و اروم گفت: بعد اون همه تلاشی که برای پاک کردن اشتباهاتم کردم بعد اون همه هزینه که صرف پاک کردن خریتم کردم یه نسخه از عکس هارو داشت... منو به مواد فروخت حلماااا در حالی که من سیگار هم نمیکشیدم اون سیگار دستم داد...😭😭 اون عوضی تو غذام مواد ریخت با عشق دروغینش با محبت های الکیش گولم زد تو که میدونی درسته؟؟؟ همه اون عکس ها صحنه سازی بود برای اخازی از من... سپیده رو بغل کردم و گفتم: میدونم عزیزم میدونم اونا آدم های درستی نیستن تنها اشتباهت راه دادنش تو زندگیت بود دیگه نباید اجازه بدی همچین آدمایی تو زندگیت باشن باید خودتو به خانوادت ثابت کنی هر آدمی. ممکنه تو زندگیش اشتباهایی انجام بده سپیده_اوهوم😔 حلما_خدابزرگه ایشالا درست میشه همه چی😢😢 _راستی بهت گفتم قراره هفته دیگه برم کربلا سپیده_جدیییی😳 چه یهویی خوش بحالت حلما_اره یهویی شد مادر جون و پدرجونم قرار. بود برن با حسین منم اصرار کردم بابا اجازه داد😍 سپیده_حلما جونم رفتی بابای منو خیلی دعا کن دعا کن حالش زود خوب بشه منو ببخشه😭😭 _چشم عزیزم توام غصه نخور همه چی درست میشه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . نزدیکای غروب بود رفت خیلی غصه خوردم براش اصلا انگار یکی دیگه. شده بود کاش میتونستم کاری براش بکنم.. . . . فردای عاشورا پاسپورتم اومد راحت تر از چیزی که فکر میکردم کارام درست شد ☺️ پروازمون صبح شنبست از الان دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 3 روز مونده مامان خیلی خوش حاله همش خدارو شکر میکنه حس میکنم بابا از تهه دل راضی نیست اما بخاطر خوشحالی من چیزی نمیگه مامان امروز قراره برامون آش درست. کنه😂 میخواست بعد رفتنمون درست کنه ولی از اونجای که من عاشق آش رشتم گفت قبل رفتن درست میکنم که شما هم باشید حسین رفته پدرجون مادر جون رو بیاره زینب ایناهم قراره شب بیان برای خداحافظی . . . یه پیرهن بلند گشاد طوسی رنگ انتخاب کردم با دامن مشکی و شال مشکی تو این ایام سعی میکنم حجابم درست باشه دلم برای تیپ خودم تنگ شده ها😂ولی الان اینجوری حس بهتری دارم جلوی اینه به خودم نگاه میکردم صورتم چقدر بی روحه یه ته ارایش ریزی کردم حالا بهتر شدم☺️ اونجوری خیلی مثبت شده بودم خوشم نمیاد😁😂 اووه اوه مامان صداش دراومد _جونم مامان اومدم مامان_دختر مگه ما مهمون نداریم بیا یه کمکی بکن 😕 _چشم چشم چیکارکنم مامان_چای دم کن الان پدر جون مادر جون میرسن باشه ای گفتم مشغول دم کردن چای شدم _بابا کجا رفت مامان_رفت خرید کنه الان میاد _اهان چند دقیقه بعد حسین و پدر جون مادر جون رسیدن بابا هم همون موقه از راه رسید نشسته بودیم دور هم مادر جونو من خیلی دوست دارم خیلی مهربونو پایست ولی هر وقت. منو میبینه به حجابم و نماز خوندنم گیر میده میدونم از رو مهربونه ها اما دوست ندارم کسی بهم بگه چیکار کنم 😐 مادرجون_حلما دخترم چقدر خوشگل تر شدی موهاتو بیرون نزاشتی😘 حلما_😅مرسی عزیزجونم مادرجون_ایشالا رفتیم سفر بعدش همیشه اینجوری باشی یهو رفتم تو فکر جدی قرار من همینجوری بمونم😑 ولی من همچین قولو قراری باخودم نزاشتم یعنی حس میکنم نمیتونم دائمی کنم این حجابو برای یه مدت اونم تواین حالو سخت نیست اما برای همیشه نمیشه خودمو محدود کنم این سفرو دلم میخواد برم هم بخاطر حس دوست داشتنی که به امام حسین دارم و یه آرامشی پیدا کنم از وقتی هم که به دوستام گفتم کلی التماس دعا دارن منم برای این که فراموش نکنم همشونو یادداشت کردم☺️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال از امروز پارت های رمانو نمیتونیم منظم و سر ساعت و پشت سر هم خدمتتون ارائه بدیم ولی سعی میکنیم همون سه قسمت از هر رمان که مجموعا میشه 6 قسمت رو به تناوب و در طول روز تقدیمتون کنیم حتی اگه شد بیشترش کنیم ازینکه این تغییرات در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺
. . گرم صحبت بودیم که خانواده زینب اینام اومدن 😂😐 الان باز مادرجون گیر میده به حسین خیلی وقته میگه زینب دختره خوبیه بگیرینش برای حسین مامان و بابام بدشون نمیادا امانمیدونم چرا کاری نمیکنن🙁 من خودمم حس میکنم حسین هم بی علاقه نیست به زینب 😁هر وقت میبینتش دست پاچه میشه فقط موندم چرا هیچ کاری نمیکنن 😂 علی آقاهم که اوومده😬 بچه مظلومانه سلام کرد رفت یه گوشه نشست 😄😄 . . تو آشپزخونه با زینب مشغول کشیدن آشا بودیم زینب_حلماییی _جونم زینب_رفتی نجف حتما منو یاد کنیاا حلما_حرم حضرت علی؟ زینب_اوهوم 😭😍 خوش بحالت من ارزومه از نزدیک زیارت کنم حلما_عزیزم چرا قبلا که مامانت اینا رفتن نرفتی باهاشون زینب_موقه کنکورم بود نشد باهاشون برم😭 نمیدونم چرا. نمیطلبه منو حلما_ایشالا میری به زودی توام زینب_ان شاالله یادت نره ها هرجا که رفتی منو یاد کن راستی یه چیزی حلما_جونم زینب_من یه تسبیح اوردم هر جایی که رفتی برام تبرکش میکنی؟ حلما_اره حتما 😍میبندم به دستم که هرجا رفتم. همراهم باشه زینب_مرسی عزیزم تو کیفمه رفتیم تو اتاق یادم بنداز بدم بهت😘 مامان_دختراا کارتون تموم شد؟ حلما_اره خوشگلمم تموم شد مامان_بچین تو سینی حسین و صدا کنم ببره حلما_باشه😊 حسین سر به زیر یاالله گویان اومد تو آشپزخونه اخی داداشم😂 سرش پایین بود زینبم چادرشو محکم گرفته بود سرشو انداخت پایین حلما_داداشم سرتو بگیر بالا ببینی چیکار میکنی خو😂😁 الان میریزی آشا رو حسین_نه حواسم هست خانوم کوچولو 😂😉 حلما_اره خووو😬 حسین آشا رو برد فکر کنم زینبم بدش نمیادا 😄 اخی گوگولیا انگار خودم باید براشون آستین بالا بزنم اینجوری که نمیشه ... شب خوبی بود تا اخره شب. من رفتاره این دوتا رو هی آنالیز میکردم. و بیشتر مطمعن شدم که یه. حسی هست اخر شب هم بعد کلی التماس دعا خونواده موسوی رفتن علی اقا هم موقه خداحافظی دوکلمه بیشتر نگفت😂😂 سفرتون به سلامت التماس دعا . . بعدش هم حسین پدرجون مادر جون رو برد برسونه خونشون . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز صبح خندان تر باش آرام‌تر، مهربان‌تر بخشنده‌تر و صبورتر، با گذشت‌تر حواست به نگاه خدا باشد، ڪه چشمش به شايسته تَر شدن وزیباتر شدن روح توست... سلام دوستان✋ صبحتون شاد🌸 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#عاشقانه 🌹🍃 با عشـــقـ ٺـــو ویـرانمــ در خانهـ نمےمانمـ ٺا شـهـر شــود آگـــاه از فڪـر ٺــــو دیـوانـهـ ‌امـــ.... #به‌جای‌‌آوارگی #‌تشریف‌ببرخواستگاری😊🌹 👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
﴾﷽﴿ #چادرانه خـــــدایا ... ما براے تو تیپ زده ایم ... بگذار نپسندنمان ... ما را چه بہ نگاه غیر؟ همین کہ بنده خوشتیپ توئیم ما را بس ❣ @romankademazhabi 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۳🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب
💔 ۴۴🍃 نویسنده: ☺️ روزام عادی میگذشت... تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم... وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم.. فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام.. -راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید.. +باید چیکار کنم؟! -من چنتا کارآموز دارم.... توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش.. روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم.. آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم... وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن... حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد.. وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم... -سلام.. خوبین! +ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟! با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش.. -خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن.. ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن... بعد هم با لبخند ترکمون کرد.. -سلا سها جون؟! +میشناسی منو؟! -نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی.. چشماش از ذوق و هیجان برق میزد... معلومه پرحرفه.. نمیخواستم باهاش گرم بگیر.. خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم.. لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه.. -خب از کجا شروع کنیم؟! آروم آروم براش گفتم توضیح دادم... نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه.. -وای سها جون خسته شدم... همونموقع حسام رسید بالای سرمون.. پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت.. -من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد... لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد" چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر.. چقدر احساس میکنم دلم..... +سها خانوم؟! چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم.. -بله؟! +شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین.. لبخندی زدم.. -خوبم چیکار کنم اخه :) از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد.. +سجاد؟! بیا.. اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون.. -جان؟! +بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی .. -چشم الان.. حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت: +باید اینکارو بکنید.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۵🍃 نویسنده: ☺️ رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود.. فقط گاهی شبا اذیتم.. اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی.. اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه.. امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون.. دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود.. بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم.. نزدیک عید بود... همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من.. الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر... کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم.. بهتر بود بمونه برای بعد از عید.. زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس.. وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد... ولی عجیب بود نرفتنش.. رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون... شونه ای بالا انداختم و گفتم "برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"‌ زهرا میگفت سحر هم نیومده... "خب اونم برای من مهم نیست" چرا امشب نمیگذشت... شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه.. چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم.. سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم.. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم.. ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش.. تندتند اماده شدم و رفتم پایین .. مامان تو آشپزخونه.. -سلام مامان میشه یه لقمه....آخ چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین.. مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد.. با نگرانی پرسید: -چیشدی تو اخه!! چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش... خندم گرفت.. مامان مارو چقدر خوبه... کوبوندم زمین خخخ.. بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم.. اما نمیشد.. انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد... -اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی! وای مامان منتڟره ها.. از همونجا صدا زدم "مامان چیکار علی بیچاره داری" به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک.. بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود.. وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم.. اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم.. غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم.. +جانم حسام! گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود.. +نه خوب نیست نمیتونه امروز.. -... +میام حالا بهت میگم... -... +قربانت فعلا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1