eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 در ابتدای این آیه، خداوند متعال خیلی واضح، "ازدواج" رو یکی از نشانه های خداوند میدونن. (وَ مِن آیاتِهِ) 💯 "آیه" هم به این معناست که اگه کسی در موردش فکر کنه به عظمت و بزرگی میرسه ✅ اینجا معلوم میشه که ازدواج امر مهمی هست. 🌠 در آخرِ آیه هم میفرماید این نشانه برای "اهلِ " هست. 🌹 در واقع خداوند حکیم دارن به این اشاره میکنن که باید در مورد ازدواج خیلی فکر کنید. 👌 💍 خبرای زیادی توی ازدواج هست. آثار خیلی خوبی داره. 😊 🌷در ادامۀ آیه، خداوند مهربان خیلی صریح "هدفِ ازدواج" رو عنوان میکنن:👇 💞 لِتَسْكُنُوا إِلَيْهٰا ؛ ازدواج کنید تا به "آرامش" برسید... 🔷 اینکه یه زن و مرد طی ازدواجشون چطور به آرامش میرسن رو در ادامه تقدیم میکنیم. 🌺 امّا فعلاً این موضوع مهمه که "خالِقِ ما، هدف از ازدواج رو رسیدن به آرامش معرفی فرمودن"😌 ✔️ در واقع باید به همه اینطوری توصیه کنیم و بگیم: "هر کی توی زندگیش نیاز به آرامش داره، بهترین راهِ رسیدن به آرامش، ازدواج هست"💞 ✅🔶🌷➖💍💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_ششم باصدای زنگ گ
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت کتابم وبه گوشه ای پرت کردم،خیر سرم اومدم درس بخونم استرسم کم بشه ولی اصلانمی تونستم تمرکزکنم. ازحرص دلم می خواست خودم وآتیش بزنم،آخه کدوم خانواده ای حاضر میشه بچش وبفروشه که خانواده ی من دارن این کارومی کنن؟! باحرص ازجام بلندشدم و کلافه تواتاق راه رفتم، طی یک تصمیم آنی رفتم جلوی آیینه وشانه رو برداشتم تا موهام وشانه کنم،کلادلم می خواست حواسم وازاین جریانات پرت کنم. باصدای باباشانه ازدستم افتاد: بابا:هالین،بیاپایین کارت دارم. باچشم های گردشده به شانه نگاه می کردم،وای خدایا الان اصلا تحمل ندارم مطمئنم نمی تونم خودم وکنترل کنم وقاطی می کنم،یادحرف های دنیاافتادم که می گفت باید متقاعدشون کنم که بیخیال این وصلت بشن آره من می تونم بایدبتونم،باید همه ی سعیم و بکنم تاراضیشون کنم که بیخیال بشن،باصدای باباچشم ازشانه برداشتم: بابا:هالین،بیادیگه. آب دهانم وقورت دادم وآروم ازاتاق بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم وبه سمت پله ها رفتم، خواستم برم پایین که دیدم بابام داره میادبالا، باطعنه گفت: بابا:زحمت نکش خودم میام.کنارم ایستادوگفت: بابا:چرارنگت پریده؟اصلاچرااینطوری باترس من ونگاه می کنی؟می خوام باهات حرف بزنم نمی خوام سلاخیت کنم که. نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،والا این تصمیمی که اینابرام گرفته بودن ازسلاخی بدتر بود. سعی کردم حالت چهرم وتغییر بدم،لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +نه،چیزی نیست. شانه ای بالاانداخت وبه سمت کتابخانه رفت، منم مثل یک بچه اردک پشت سرش رفتم،واردشد منم پشت سرش رفتم ودروبستم. روی مبل نشستم،باباهم روبه روم پشت میزکارش نشست وزل زدبهم، سرم وانداختم پایین،دلم نمی خواست نفرت واز چشمام بخونه، باصداش سرم روآورد بالا: بابا:هالین توچندسالته؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +هجده. بابالبخندی زدوگفت: بابا:خوبه،پس سن ازدواجته.‌ سریع جبهه گرفتم: +نه اصلاهم اینطورنیست به نظرم سنم برای ازدواج کمه. باباچشماش وگردکردوگفت: بابا:یعنی اگه یک موردخوب بیاد قبول نمی کنی؟بابی تفاوتی گفتم: +خب معلومه که نه! بابانفس عمیقی کشیدوگفت: بابا:خب اشتباه می کنی،خیلی بده که آدم لگد به بختش بزنه. خودم وزدم به اون راه وگفتم: +هرچیزی که برای آدم خوشبختی نمیشه، درضمن ملاک های هرکسی برای ازدواج فرق می کنه. باباچیزی نگفت وبااخم نگاهم کرد، خنده ی زورکی تحویلش دادم وگفتم: +حالاچرااین حرف هارومی زنید؟ نکنه خبریه؟ بابافکرکردکه من مشتاق شدم، باهیجان گفت: بابا:آره یک موردخیلی خیلی خوب که آرزوی هر دختری میتونه باشه‌. تودلم گفتم آخه یک آدم لاشی چرا بایدآرزوی هر دختری باشه؟ +بیخیال بابا،من قصدازدواج ندارم شماهم جواب منفی بهشون بدین. باباکلافه شده بود،بابی حوصلگی گفت: بابا:بس کن هالین همچین موردی دیگه گیرت نمیاد. واقعاممنونم ازاین همه محبت، خیلی غیرمستقیم داشت بهم می گفت که خیلی بی خاصیتم وفقط لیاقتم یک آدم هرزه ست. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بابامن واقعابااین حرفاتون فکرمی کنم که رو دستتون موندم،نکنه من ونونخوراضافه میدونید؟ باباسکوت کردوچیزی نگفت، خب معلومه هالین احمق خودشون گفتن که تو ناخواسته ای بعد انتظار داری نون خوراضافه نباشی؟ پوزخندی زدم وباناراحتی گفتم: +ممنون جوابم وگرفتم. بابا:تونون خور اضافه نیستی مافقط نگرانتیم. باکلافگی دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +بس کن بابا،من می تونم برای زندگی وآیندم تصمیم بگیرم. بابااخماش وکشیدتوهم وگفت: بابا:نمی تونی هالین،نمی تونی،اگه می تونستی انقدرراحت ازاین خواستگارردنمی شدی. +وای بابابسه دیگه،گفتم که نظرم منفیه من همش هجده سالمه سنم اونقدری زیاد نیست که یک دخترترشیده به حساب بیام ومطمئن باش با این وضعی که ماداریم خواستگارای خیلی بهتری برام میان. خواست چیزی بگه که صدای گوشیش مانع شد، ازکتابخانه رفت بیرون وجواب گوشیش وداد. دوتاسیلی آروم روی صورتم زدم تاآروم بشم، نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم: +هالین آروم باش تومی تونی قانعش کنی. دربازشدوبابااومدتو،دوباره پشت میزنشست منتظرزل زدبهم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تمام سعیم وکردم تااخمام وبازکنم ولبخندی بزنم، گفتم: +فکرمی کردم باازدواج تو سن کم مخالفید. بابا:خب معلومه ولی این مورد خیلی خوبه. نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،الکی چرامیگه خیلی خوبن؟ خب بگه که شراکتش وپولش بستگی به این خانواده ی شوم داره خب خیلی رُک بگه که می خواد من وبه اونابفروشه. بابا:به چی فکرمی کنی؟ +دارم به این فکرمی کنم که این خواستگارچی داره که شماانقدرروش کلید کردید؟ باباکه انگاربه هدفش رسیده باشه روی میزخم شدوبا امیدواری که توچشماش مشهود بودگفت: بابا:پول هالین،پول.انقدری پول داره که میتونه سرتاپات وطلا بگیره، انقدرپول داره که تاهفت نسل بعدتونم میتونه سیرکنه، هالین تواگه بااین ازدواج کنی هیچ کمبودی نخواهی داشت. دیگه آمپرم زده بودبالا،اخمی کردم وخیلی جدی گفتم: +من الانم هیچ کمبودی ندارم واززندگیم راضیم. بابالبخندش وجمع کردوگفت: بابا:توکه قرارنیست همیشه پیش مابمونی باید ازدواج کنی. ازجام بلندشدم وگفتم: +خب من نمی خوام ازدواج کنم بهشون بگوکه جوابم منفیه. خواستم ازاتاق برم بیرون که یهوبابادادزد: بابا:باید... انگارفهمیدکه برای جنگ ودعوا زوده یهوصداش وآوردپایین و گفت: بابا:بایدقبول کنی! یه ابروم وانداختم بالاوباصدای آرومی گفتم: +چرااونوقت؟ دوست داشتم زودتربحث شراکتش وبکشه وسط ولی گفت: بابا:چون پولداره. دستم وروی صورتم کشیدم و باکلافگی گفتم: +باباپول اونقدری که برای تو ومامان مهمه برای من نیست، همه چیزکه پول نیست اصلا به نظرم پول زیادتوازدواج ملاک نیست،پول عشق نمیشه پول محبت نمیشه پول وفاداری نمیشه پول اعتمادنمیشه پو... باصدای فریادبابادهنم وبستم: بابا:بسه،برای من قصه نگو، الان کمترکسی به این چیزااهمیت میده،کی گفته پول همه چیز نیست؟ اتفاقاباپول همه چیزبه دست میادحتی عشق وعلاقه ومحبت! پوزخندی زدم وصدام وبردم بالاودرصورتی که صدام پراز بغض بودگفتم: +آره راست میگی،پول همه چیزه برای همینه که توخونه ی مامحبت موج میزنه... برای همینه که تو انقدربه مامان عشق می ورزی... برای همینه که به خانم جون انقدراهمیت میدی.... برای همینه که انقدرمن وآدم حساب می کنی.... برای همینه که ما انقدرخوشبختیم. اشکام روی گونم ریخت، باباباحرص گفت: بابا:برات کم گذاشتم که الان زبونت ده متره؟تو که هرچیزی خواستی داشتی، الان میدونی‌چندنفر آرزودارن جای توباشن؟ بلنددادزدم: +آره هرچیزی خواستم داشتم به جز محبت، در ضمن اگه همونایی که به قول توآرزوشونه جای من باشن بدونن به زورمی خواید من وشوهربدید عمراً اگه آرزومی کردن جای من باشن. انگشت اشارم وآوردم بالاوبا جدیت درحالی که اشک گونم وخیس کرده بودگفتم: +چون میدونن که پول همه چیز انسان وتامین نمی کنه.‌ اجازه ندادم حرفی بزنه سریع ازکتابخونه بیرون رفتم ووارد اتاق خودم شدم،درحالی که باصدای خیلی بلندگریه می کردم درکمدوبازکردم ومانتووشلوار وشالم وانداختم بیرون وسریع پوشیدم،بایدمی رفتم بیرون‌ باید دنیارومی دیدم،بایدبایکی حرف می زدم تا خالی بشم‌داشتم دیوونه می شدم، حالت تهوع شدید بهم دست داده بود،حس می کردم قلبم ودارم بالا میارم..‌ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت ازاتاق بیرون رفتم ودرومحکم کوبیدم به هم، صدای عربده ی باباو جیغ های مامان‌ از طبقه ی پایین میومد،گوشیم وتوجیب شلوارجینم گذاشتم وازپله هاپایین رفتم.. به بابانگاه کردم بلندبلندعربده می کشیدومعلوم نبودکیوداره تهدیدمی کنه، مامانمم که با‌صدای بلندبه من فحش میداد که مثلاچرادارم لگدبه بختم می زنم،خانم جون روی مبل نشسته بود وباچشم هایی که‌خیس اشک بودزل زده بود به زمین؛ الهی بمیرم،خوب‌میدونستم که خانم جون چقدر ازدعوامی ترسه،حیف که موقعیت جورنبودوگرنه میرفتم بغلش می کردم وآرومش می کردم. قشنگ مشخص بود اصلا تو این موضوع آدم حسابش نکردن! باعصبانیت به سمت در رفتم که فریادبابامانع شد: بابا:کدوم قبرستونی میری؟ باجیغ گفتم: +میرم یه قبرستونی تاتواین سردخونه نباشم. خواستم برم بیرون که مامان باعصبانیت اومد سمتم بازوم وگرفت ومن وکشیدعقب وگفت: مامان:انقدرآزادگذاشتیمت که الان انقدرراحت به خودت اجازه میدی بامااینطوری حرف بزنی ورو حرف ما نه بیاری. دیگه ازحرص داشتم آتیش می گرفتم،باحرص وجیغ گفتم: +مامان انتظارچی داری؟ انتظار داری به این ازدواج زوری رضایت بدم؟ فکر کردی نمیدونم که اون مرتیکه ای که میخواید من وبفروشین بهش سی ودوسالشه؟فکرکردی من‌ نمیدونم اون یه آدم لاشیه که باباش من ومیخواد تامن آدمش کنم؟ روکردم به باباوصدام وبردم بالاتر وگفتم: +فکرمی کنی نمیدونم من وبه خاطر شراکتت میخوای بدی بهش؟ فکر کردی نمیدونم که آینده ی من قد یک ارزن هم براتون ارزش نداره؟ سکوت کردم وبالحنی که دل سنگ وهم آب می کردگفتم: +فکرمی کنی نمیدونم که بچه ی ناخواستتونم؟ چند لحظه سکوت شد،هرسه تاشون باتعجب نگاهم می کردن.صدای سیلی بابا سکوت خونه رو شکوند،برق ازسرم پرید،انقدر محکم زدکه پرت شدم روی زمین، دستم وروی صورتم گذاشتم و پوزخندی زدم وگفتم: +انتظارش می رفت. خانم جون بانگرانی اومدسمتم وگفت: +الهی بمیرم،شهرام چیکارمی کنی؟زدی بچم و ناقص کردی. درحالی که ازبغض وخشم و غم می لرزیدم دست خانم جون وازروی بازوم برداشتم وازجام بلند شدم وروبه باباومامان گفتم: +هیچ وقت نمی بخشمتون. ازجام بلندشدم وبی توجه به گریه های خانم جون ونرونرو گفتنش ازخونه زدم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 🔮 ❤️😍🙌 حضرت 🍁ما زندگی میڪنیم که قیمت پیدا ڪنیم نه اینڪه به هر قیمتی زندگی ڪنیم اگه زندگیت فقط غذا خوردن و خوابیدن باشه هزار سالم زندگی کنی هیچ قیمت پیدا نمیکنی❌ 🌷 با همین تفکر با خدا معامله کردن گفتن اگه شهید نشیم چنتا نون بیشتر می خوریم ولی قیمت و ارزشی نداریم ولی اگه شهید بشیم قیمت پیدا می کنیم. ✨حالا اونا رفتن نوبت من و تو شده باید خوب فکرامون و بکنیم که 👌می خواهیم چنتا نون بیشتر بخوریم یا می خواهیم قیمت پیدا کنیم؟ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید . در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی . ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟ ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار . ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم . ـ ممنون بابا . صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟ ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟ ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی ! ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه . ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟! حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟ ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی . ـ میدونم ، میدونم ... بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ناهارشان را در جمع خانوادگی با عشق خوردند و حاج مصطفی از احوال مهدا جویا شد و مجددا با نگرانی های انیس خانوم و بی تفاوتی های مرصاد مواجه شد ، میدانست این استخدامی مشکوک است اما هر چه از همکار هایش در اصفهان جویا شد به نتیجه ای نرسید ، میدانست وقتی مهدا در چشمش نگاه نمیکند و حرف میزند ، چیزی را پنهان میکند . ـ خسته نباشی خانومی خیلی خوشمزه بود ، منم که همیشه گرسنه ی این غذای خوش طعم شمام دو روزه غذا نخوردم . انیس خانم خندید و گفت : نوش جان عزیزم ـ مرصاد ؟ دو تا استکان چایی بیار تراس صحبت کنیم . مائده : چیکار کردی مرصاد ؟ بابا میخواد دستت رو کنه . ـ میبینم دختر بابا کنجکاویش هنوز فعاله من فکر میکردم عوض شدی مائده بهشتی مائده خندید و گفت : بابایی استادی واسه ساکت کردن من . با مرصاد به تراس رفتند و حاج مصطفی رو به پسرش گفت : من سر تا پا گوشم بابا ، فقط حواست به زمان باشه خواهرت نمونه اونجا . ـ ممنون بابا ، بله حواسم هست . ـ بفرما . ـ بابا حقیقتا راجب آقا سجادِ ، من حس میکنم خیلی همه چیزو تموم شده میبینه در صورتی که مهدا هیچ وقت از رضایت خودش نگفته ـ میدونم بابا ، یکم رسول تند رفته این پسر هم به حرفای باباش دل بسته. من همیشه بهشون گفتم تصمیم اول و آخر با مهداست من که نمیتونم مجبورش کنم اگه ازم نظر بخواد فقط میتونم بهش مشورت بدم ... ـ پس شما براش محدودیت قائل نمیشین ؟ آخه همیشه میگین ما خیلی به حاج رسول مدیونیم . ـ منظورت همون اجباره ؟ این قضیه فرق داره بابا ، مهدای من اینقدر عاقل هست که خودش بتونه بهترین تصمیم بگیره . ـ ببخشید بابا اینقدر راحت میگم ولی من حس میکنم به آقا سجاد علاقه نداره ـ اینقدر دختر نجیبی هست که نشه اینو فهمید ولی تو بهش نزدیکتری ، شاید بهتر از من نظرشو بدونی ولی بهتر از من نمیشناسیش ... ـ بله قطعا حق باشماست ولی من بابت این صمیمت خانوادگی نگرانم بابا . ـ درکت میکنم منم کمتر از تو نگران نیستم ولی علاوه بر توکل باید به خدا و حکمتش اعتماد داشت مرصاد ، امیدوارم هر چی صلاحه خودشه پیش بیاد ، نگران دِین منم نباش . ـ ممنون بابا آرومم کردین ، خیلی بهم ریخته بودم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی در بخش عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _ ان شاءالله در ماه مبارک رمضان در بخش شامگاهی با شگفتانه ای جذاب و متفاوت همراهتان خواهیم بود (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 🕋🕌 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️