eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادت باشد 3.mp3
10.42M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌مربیان؛ معلمان و والدین 🍃 تجربیات و ایده های تربیتی خاص را در جمع طلاب و دانشجویان فعال فرهنگی 🍃از شهری با بحمدالله بیش از تجربه کار فرهنگی تربیتی موفق ببینید... 🍃 ارتباط و نخبه فرهنگیِ مسجدی و هیئتی و جهادی در یک کانال 😯 رفقا اینها واقعیه. ☺️ مدتی عضو باشید و تماشا کنید...🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2584412179C05933e85f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) @taghvimehmsaran ✴️ سه شنبه 👈9 اردیبهشت 1399 👈4 رمضان 1441👈28 آوریل 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🔥مرگ زیاد بن ابیه (53 هجری) وی چون پدرش معلوم نبود به زیاد پسر پدرش مشهور بود اوتنها در بصره 13 هزار نفر را به جرم شیعه بودن به شهادت رساند. ❇️روز بسیار شایسته و مبارکی است برای: ✅خواندن عقد ازدواج عروسی. ✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن. ✅و صلح دادن بین افراد خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد شایسته و مورد محبت مردمان واقع شود. 🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله. ✈️ مسافرت خوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید و فروش ملک و کالا. ✳️کندن چاه و کانال و ابراه. ✳️و امور زراعی نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇‍♀️💇‍♂️ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) خوب نیست غم و اندوه دارد. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز خوب نیست و موجب درد در سر است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 5 سوره مبارکه مائده است... الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم..... و مفهوم ان این است که منفعتی. به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهلم 👇 💎 "حیاتی ترین نیاز" 🔶 حیاتی ترین چیزی که انسانها نیاز دارن "آرامش" هست... 👈 همیشه دنبالِ این باشید که دوستانی پیدا کنید که بهتون آرامش بدن. ✅ اگه دیدی یه رفیقی داری که همش دنبالِ هیجانهای کاذبه، خیلی راحت بذارش کنار. 🚸 چون مهمترین عاملِ جلوگیری از پیشرفتهای شماست... 💍 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که "مایۀ آرامشتون" باشه. راهِ آرامش دادن به شما رو بلد باشه.💞 ✔️ شما هم باید تلاش کنید تا "استعدادِ آرامش دادن" رو در خودتون تقویت کنید. 👆این "مهمترین پیش نیاز برای ازدواج" هست. 🌹خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن: ✨لِتَسْكُنُوا إِلَيْهٰا وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً...✨ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊 💕🌷💖🌺 ⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبتهای بین زن و شوهر هم خیلی "لحظه ای و موقّت" خواهد بود. مثلاً الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن! 😒 ☑️ خب معلومه که هنوز نتونستن "زمینۀ محبت و " رو به وجود بیارن. 🚫🚫🔺
🚥 اگه آدم به تک تکِ گناهان نگاه کنه میبینه که اولین کاری که گناه با انسان میکنه اینه که آرامش رو ازش میگیره🔥 🔹چرا انقدر تاکید میشه روی اینکه آدم سمتِ نره؟❓ 🌺 برای این هست که خداوند مهربان خیلی براش مهمه که شما آرامشت بهم نریزه. 👌 ✅ گناه آرامشِ تو رو خراب میکنه. وقتی کسی آرامشش از بین بره دیگه از زندگیش هم لذّتی نمیبره. 🔞 همش میخواد "با هیجانهای مختلف" هر طور شده یه کمی لذّت ببره که آخرش بازم فایده ای نداره. 🔹 "استرس و فشارِ روحی" که گناه به انسان میده خیلی واضح هست. انقدر واضحه که دانشمندان با دستگاههای پیشرفته این استرس رو میتونن به راحتی اندازه گیری کنن!🔬 👈 دستگاه هایی رو به بدن و سرِ انسان متصل میکنن تا میزان استرسِ انسان رو اندازه گیری کنن. 💆♂ به محض اینکه شخصِ موردِ آزمایش دروغ میگه، دستگاه میزانِ استرسش رو اندازه گیری میکنه! 🔴 بله ممکنه یه نفر انقدر جنایت کنه که دیگه روحش نابود بشه؛ اونوقت دیگه با انجام گناه، استرسِ زیادی نمیگیره! ✔️ امّا به طورِ طبیعی، انسانها پاک هست و تا گناه انجام میدن، اثرش توی بدنشون دیده میشه. 💯 علاوه بر استرس، کسی که زیاد دروغ بگه دچارِ "فراموشی" میشه. "بسیاری از بیماریهای جسمی" دیگه رو هم میگیره. ✅🔵🔶➖🌺🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻قسمت: #پنجاه_یکم شایان:هالی
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بادیدن شخصی پشت سرم ازترس زَهرم ترکید. اخمی کردم وخواستم برم بیرون که یهوپسره دستش وآوردجلووگذاشت روی آیینه ومانع شد.بااخم گفتم: +میخوام ردشم. لبخندکریحی زدوگفت: _بودی حالا. باعصبانیت گفتم: +مزاحم نشوآقا،برو اونور. باتمسخرگفت: _اوه مای گاد،چه لفظ قلم حرف میزنی. چشمام وباحرص بستم،نفس عمیقی کشیدم وچشمام وبازکردم وباصدای آرومی که ناشی ازحرص زیاد بود گفتم: +گمشواونور. بابی شرمی تمام هُلم دادعقب آمپرم زدبالا ، باصدای نسبتا بلندی گفتم: +به چه حقی به من دست میزنی ؟ بلندخندید باجیغ گفتم: +گمشواونورکثافت،کمکککک کمکککک. دستش ومحکم زد توی دهانم وگفت: _خفه شودختره ی نفهم. بااینکه چندشم می شد ولی دستش ومحکم گاز گرفتم، دستش وپس کشید وآخی گفت،وبا عصبانیت گفت: _نشونت میدم. چشمام ازترس گردشد،با ترس گفتم: +می خوای چه غلطی کنی؟دست ازسرم بردار. پوزخندی زدم وبه سمت دراصلیه سرویس رفت. بلندترین جیغ ممکن وکشیدم،انقدربلندکه گلوم دردگرفت. +کمککککک،شایاااااان،کمککک گریم گرفته بودولی هیچ راه فراری هم نداشتم، خیر سرم دفاع شخصی بلدم ولی یک طوری ترسیده بودم که انگارپاهام چسبیده بودبه زمین وهیچ حرکتی نمی تونستم بزنم. دستش وروی دسته ی درگذاشت وبهم نگاه کرد و پوزخندی زدودروقفل کرد. بلندزدم زیرگریه. وای هالین توچت شده!!!! لامصب دست وپام ازترس سست شده بودونمی تونستم هیچ غلطی بکنم. روبه روم ایستاده بود و نگاه تمسخر امیزی بهم میکرد تنهاکاری که تونستم بکنم این بودکه محکم زدم تو صورتش،انقدرمحکم زدم که صورتش به سمت چپ متمایل شد. هنگ کرد،ازکُپ کردنش سواستفاده کردم وتمام زورم وتوپام ریختم وسریع به سمت دررفتم، محکم بامشت کوبیدم به دروجیغ کشیدم. +شایااااان کمککککک،شایاااان کمک... باکشیده شدنم به سمت عقب جیغم توگلوم خفه شد،گلوم وگرفت وفشاردادوگفت: _به کی سیلی میزنی؟هان؟نشونت میدم. با لگد محکمی،پرتم کرد روی زمین .یهوصدای بلندی اومد.یکی محکم داشت می کوبید به در، پسره ترسیده بودوبه دیوارچسبیده بود،ازفرصت استفاده کردم وازجام بلندشدم وبلندجیغ کشیدم: +کمکککک من اینجاممم! صدای شایان بزرگترین دلگرمی بودکه می تونست الان آرومم کنه. شایان:هالین،هالین این دروبازکن. ازدردنمی تونستم تکون بخورم کمرم خیلی ناجور‌دردگرفته بود. به پسره نگاه کردم،احمق ازترس دوروبرخودش می چرخیدودنبال راه فرارمی گشت . صدای کوبیده شدن درروی اعصابم بود،ولی درکم کم داشت بازمی شد،به پسره دوباره نگاه کردم، سعی داشت ازپنجره ای که روی دیواربودوبه بیرون فرارکنه. من نمیزارم فرارکنه،آره نمیزارم اون باید بره زندان وحالش وبگیرن. کمردردوبه جون خریدو بازورازجام بلندشدم ولنگ لنگون به سمت دررفتم ودروبازکردم،سریع به سمت عقب رفتم که وقتی شایان دروبازکرد نخوره توصورتم. شایان وچندتاازکارکنان رستوران اومدن داخل، از دردنمی تونستم بایستم آروم گوشه دیوارنشستم وکزکردم وبه صحنه ی ترسناک روبه روم نگاه کردم. شایان افتاده بودبه جون پسره ومی زدش، یکی ازکارکنان به دوستش گفت که سریع زنگ بزنه به پلیس... لعنت به من،همش تقصیرمن بودنبایدمیومدم اینجا، نبایددستم ومی شستم عیب نداشت اگه مریض می شدم فوقش می مردم راحت می شدم دیگه الانم این اتفاقانمیوفتاد. سرم وروی زانوم گذاشتم واروم هق هق زدم. * بعدازدادن توضیحات لازم‌به پلیس سریع سوارماشین شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. سرم داشت می ترکید،تف تواین شانس، مثلاقراربود‌راجب فرداشب حرف بزنیم که اینجوری شد،اه. باصدای کوبیده شدن در ماشین باترس چشمام و بازکردم وبه شایان که داشت بادستش گیجگاهش ومی مالیدنگاه کردم. بامِن مِن گفتم: +ببخشیدشایان همش تق... شایان دستش وآورد بالاوباکلافگی گفت: شایان:هیس!بهتره راجبش حرف نزنیم،پلیس کارش و خوب بلده انجام بده. +آخه... بازم نذاشت حرفی بزنم: شایان:وای هالین بس کن دیگه،مهم اینه که بلایی سرت نیومده. لبم وجویدم وبه شایان نگاه کردم،لبش خون میومد. دستم ودرازکردم ودستمال کاغذی برداشتم وبه سمت شایان گرفتم،سوالی نگاهم کرد،به لبش اشاره ای کردم وزیرلب گفتم: +خون میاد. دستمال وازدستم گرفت وگذاشت روی لبش. ماشین وروشن کردوراه افتاد،باصدای آرومی گفتم: +کجامیریم؟ نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: شایان:بریم یک جایی شام بخوریم. اتفاقاخیلی گشنم بود،ازکمردردم که ضعف کرده بودم خیلی نیازبه غذاداشتم. به ساعت نگاه کردم،نه ونیم شب بود،خیلی دیر می شد اگه می رفتیم غذامی خوردیم سریع رو کردم به شایان وگفتم: +شایان خیلی دیره،بیخیال شام من وبرسون خونه لطفا. شایان بابیخیالی گفت: شایان:نگران نباش سریع‌ شام میخوریم زودم میرسونمت خونه،درضمن هنوزراجب خواستگاری حرف نزدیم. راست می گفت،هیچ اعتراضی نکردم وصاف تو جام نشستم. شایان:ای کاش می رفتیم دنبال دنیا، سه نفرکه باشیم به نتیجه ی بهتری می رسیم. باطعنه گفتم: +خیلی پیگیردنیایی. شایان چیزی نگفت؛بعداز چندثانیه سکوت گفتم: +باهاش قهرم. باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:چرا؟ پوف کلافه ای کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن جریان، شایان بادقت گوش می داد، وقتی حرفام تموم شدبعدازچندثانیه سکوت گفت: شایان:خب مهمونی بوده که حواسش نبوده چی میگه. نگاهش کردم،مسخره همچین دقیق گوش می داد گفتم الان یک دلیل قانع کننده میاره یااز من طرفداری می کنه. +بروبابا،جای من نیستی درک نمی کنی. شانه ای بالاانداخت وگفت: شایان:چی بگم والا،هرطور خودت میدونی. چشم غره ای بهش رفتم وصورتم وبه سمت پنجره برگردوندم وبه مردم نگاه کردم،باخودم فکر کردم که خدابایدخیلی نویسنده ی خوبی باشه که برای اینهمه آدم یک جورقصه نوشته. زیرلب گفتم: +خدایالطفاپایان قصه ی من قشنگ باشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان ماشین وجلوی یک فست فودی نگه داشت. ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فست فودی رفتیم ،خیلی خلوت بودفقط سه نفرتوفست فودی بودن واین خیلی خوب بود،دلم نمیخواست کسی من وبااین قیافه ببینه،همونجوری صورتم کبودبودسرجریاناتی که یکی دوساعت پیش افتادکه رنگ وروم شده بودعین میت دیگه قیافم شده بودعین آنابل. شایان با دستش اشاره کرد که بریم داخل، سرم وانداختم پایین تاکسی نبینتم.سریع پشت میز نشستیم،شایان دوتاپیتزاونوشابه سفارش داد، ازگشنگی حالت تهوع گرفته بودم. شایان باتمسخروطعنه گفت: شایان:نمیخوای دستت وبشوری خانم پاکیزه؟ بااخم نگاهش کردم وگفتم: +شایان خیلی این اخلاقت بده که همه چیزوبه روی آدم میاری،کف دستم وبونکرده بودم چه میدونستم یک حیوان توسرویسه که فقط منتظره یک دختربره پیشش،اه. شایان دستاش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت: شایان:باشه بابا،شوخی کردم. انگشت اشارم وجلوی صورتش گرفتم وخیلی جدی گفتم: +آدم حرفاش وتودوحالت میزنه یکی شوخی یکیم عصبانیت. شایان ازحرفم خیلی تعجب کرددرحدی که نتونست چیزی بگه،سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم. شایان:هالین! پیتزاروآوردن. سرم وآوردم بالاوبه شایان نگاه کردم. گارسون پیتزاروگذاشت روی میزورفت. هردومون عین گشنه های عهد حجرافتادیم به جون پیتزا،خیلی گشنم بوداصلانمی تونستم حفظ آبرو کنم وآروم بخورم. یکم که خوردیم وازاون حالت گرسنگی بیرون اومدیم روبه شایان گفتم: +شایان نمیخوای نقشت وبگی؟ شایان یک قلوپ ازنوشابش وخوردوگفت: شایان:چراالان میگم. منتظرنگاهش کردم،بعدازمکثی گفت: شایان:ببین هالین اینطورکه معلومه خانوادت هیچ جوره حاضرنیستن بیخیال این ازدواج بشن پس توبایدکاری بکنی که اصلی کاریابیخیال بشن.کمی فکرکردم وگفتم: +فکرخوبیه،ولی این فکرو قبلادنیاکرده بودبهم گفته بود. لبخندبزرگی زدوگفت: شایان:به به چقدرتفاهم آخه. چشمام وباحرص بستم وگفتم: +شایان الان اصلاوقت مسخره بازی نیست،بگو چیکارکنم؟ شایان گازی به تیکه ی پیتزاش زدوگفت: شایان:گفتم که چیکارکنی. +خسته نباشی،خب اینو که دنیاهم گفته بود‌توبگودقیقاچیکارکنم؟ شایان جدی شدوگفت: شایان:ببین توبایدهم ازلحاظ ظاهری هم ازلحاظ اخلاقی داغون باشی تااونابه طورکلی منصرف بشن. دستام وتوهواتکون دادم وگفتم: +دقیق توضیح بده شایان. شایان:ببین ظاهری وکه خودت بایدکاری بکنی، ولی اخلاقی رو من می تونم بهت کمک کنم. ته دلم امیدوارشدم،بالبخند محوی گفتم: +چه کمکی بهم می کنی؟ شایان لبخندشیادانه ای زدوگفت: شایان:یکی دوتاقرص میارم که بریزی توچای پسره که کلاازاول تاآخرمجلس دستشویی باشه.خندیدم وگفتم: +همین؟ شایان:نه،ببین توخیلی باید جلف بازی دربیاری طوری که خانواده پسره فکرکنن توازپسرشونم بدتری،درضمن بایدساعت دقیق اومدنشون و بهم بگی. باکنجکاوی گفتم: +چرا؟ شایان:من هِی بهت پیام میدم توهم هی جوابمو بده وهی الکی بخند،بزار فکرکنن بین من وتوخبراییه ودرارتباطیم همچنان که زل زده بودم بهش به حرفاش فکرکردم، پیشنهادش خیلی خوب بودفقط امیدوارم که جواب بده. شایان دستش وجلوی صورتم تکون دادکه باعث شدازفکر بیام بیرون. شایان:حالانمی خوادانقدر ذهنت ودرگیرکنی،اگه غذاتوخوردی بریم خونه. به غذام نگاه کردم تموم شده بودفقط یک مقدارازنوشابم مونده بودکه اونم مهم نیست. +خوردم،بریم. شایان ازجاش بلندشدوپول غذاروحساب کردوباهم از فست فودی زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم وبه سمت خونه ی ماراه افتادیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 ـ چه مشکلی اینقدر آشفتگی بوجود آورده ؟ ـ فتنه ! ـ فتنه ؟ ـ فتنه ای که قرار پرده ای بر خیلی اتفاقات بشه ، فتنه ای که ممکنه قلب ایران رو بدره !! ـ اما پرده بر چه اتفاقاتی ؟ ـ آشکار ترینش فرصت برای ترور ، اختلاص ، مشکلات اقتصادی ، آثار جبران ناپذیر اجتماعی و تغییرات سیاسی ، فتنه یعنی از بین رفتن امنیت و از بین رفتن امنیت یعنی فروپاشی ـ غیر ممکنه ... ـ اگه مسلم حجت تنها بمونه اگه بر بام قصر کفر پر بکشه ، غیر ممکن نیست ... ـ ما قرار نیست اجازه بدیم ، سرهنگ وظیفه ی من چیه ؟! برای چی اینجام ؟! ـ نباید بذاریم دسته گل های ارزشمند اسلام و انقلاب پرپر شن ، وظیفه شما حفاظت از این دسته گل هاست . ـ بادیگارد ؟! ـ چیزی فراتر از این حرف هاست ‌، بیا بریم بهت بگم چه کاره ایم . بسمت اتاق گروه رفت و مهدا مطیعانه پشت رئیسش راه افتاد در اتاق را باز کرد و صدای پاچسباندن های حاضرین نشان داد همه منتظر بودند . مهدا به داخل هدایت شد و اولین چیزی که دید اخم های درهم سید هادی بود که با خشمی آمیخته به تعجب مهدا را نگاه میکرد او هم متعجب بود انتظار نداشت او را در این اتاق ملاقات کند و با توجه به حرف های فاطمه تصور میکرد او را در قسمت پدافند ببیند . سرهنگ صابری : بشینین ، خانم فتاح ! و به صندلی کنار خودش اشاره کرد ، مهدا جلو رفت و باوقار نشست . ـ خب اول از هر چیز باید یه شناخت نسبی از هم پیدا کنیم . به هادی اشاره کرد و گفت : ایشون آقاسید هادی هستن ، معاون پروژه .... ایشون آقا نوید ، مسئول بخش عملیات ... ایشون خانم مظفری ، تکنسین رایانه و بخش اطلاعات عملیات ... ایشون خانم ساجدی هستن مسئول بخش گریم و شناسایی ... ایشون آقا صالح هستن مهندس و آچارفرانسه ... ایشون آقا یاسین هستن از بچه های طراحی عملیات مغز متفکر گروه ما .... وچند نفر دیگر را معرفی کرد در آخر گفت : ـ این خانم هم ستوان مهدا فاتح هستن دانشجوی داروسازی که قراره پروڗه ای که ما ۲ ساله روش تمرکز کردیم با کمک ایشون عملا کلید بخوره . رو به چندی از بچه ها تشکر کرد و خواست به کارشان برسند و در اتاق ۷ نفر باقی ماندند ؛ سرهنگ ، سید هادی ، مرضیه (مظفری) ، نوید ، آقا صالح ، یاسین و مهدا . کسانی که در بخش مرکزی قرار داشتند سرهنگ شروع کرد : خب بنام خداوند عز و جلال ، بچه ها همون طور که مطمئنم میدونین ولی یادآوری رو واجب میدونم و باید بگم اینجا کار کسی از دیگری برتری نداره و همه باید وظیفه ی خودشونو درست انجام بدن و یک لحظه کاهلی ما یعنی باختن ، باختن جان یک انسان ، باختن امنیت یک جامعه ، باختن اعتقاداتمون ، باختن اسلاممون ، پس جدی و قاطع باشید نیرو با ذهن درگیر نمیخوام غفلت ما یعنی ایجاد یه آشوبی که نمیشه به راحتی جمعش کرد پس اگر کوتاهی کردی لباستو با نامه استعفا میذاری رو میزو میری پی زندگیی که خطای یه چرت ۵ دقیقه ای جون هم وطنت رو بخطر نندازه . پس هیچ عذری پذیرفته نمیشه نه از جانب خدا ، نه وجدانت ، نه ملتت ، نه من ، نه حاج حیدر هیچ کدوم ... پس جدی باش ، اگه تا الان بودی از این به بعد بیشتر باش . و اما وظیفه ی ما ، جدیدا مسائل سیاسی و مشکلات خاورمیانه جنگ همه جانبه فرهنگی بستر نارضایتی ، تحریک و ... کشور رو برای یه فتنه آماده کرده حالا یا الان یا یک ماه دیگه یا یک سال دیگه.... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 چندین دلیل برای اثبات ادعایش آورد از تصمیمات سیاسی گرفته تا تحرکات مرزی و اتفاقات پنهانی و ... ـ این انبار باروت منتظر یه جرقه است پس امیدوارم نگذاریم و جرقه این انفجار عظیم نباشیم . تراب قراره دست شیادان رو از بچه های نخبه ی این کشور دور کنه حالا بعضی از اونا با ما همکاری میکنن بعضی نه ، بعضی فقط به اندازه خودشون خطر دارن بعضی به اندازه ی یک گروه هیچ کدوم بر دیگری اصلح تر و واجب تر نیست فقط بعضی کار ما رو سخت میکنه ... یاسین ؟ پاشو پسر ، توضیحات رو شروع کن . ـ چشم حاجی یاسین پسری حدودا ۲۷ ساله بود که از هر نظر توانایی داشت و حظورش برای گروه از الزامات بود کسی که در اوج سختی شرایط ، با آرامشی تحسین برانگیز مشکل را حل میکرد . ـ بنام خدا . خب وظیفه ی ترابی ها حفاظت از گروه پزشکی هسته ای هست که در پی ساخت داروهای رادیواکتیو با استفاده از غنی سازی هسته ای هستن و اما اعضای این گروه .... بعد از معرفی و توضیحاتی از رشته و موقعیت و ... گفت ؛ این افراد با گروه آشکار کنار آمدن و تحت حفاظت ۲۴ ساعته قرار گرفتن ، پس حفاظت گروه ما که بصورت سایه عمل میکنه در قبال آنها ضعیف تره . یاسین : اما یه آقای خیلی محترم و لاکچری داریم که با هیچ یک از پیشنهادات ما کنار نیومده و کلا اعتقادی به ترور و خطری که تهدیدش میکنه نداره !! خیلی زیاد خودسره و هیچ جوره نمیتونیم باهاش کنار بیایم و مجبوریم سایه وار ازش محافظت کنیم تا الان هم این کار رو کردیم ولی از این به بعد لازم داریم کسی بیش از نیرو هایی که در قالب های مختلف در کنارش گذاشتیم و اغلب سوخت شدن استفاده کنیم . کسی که از محیط کاری این آقای متفاوت دور نباشه ، شناخته شده نباشه و در نقش خودش فعالیت کنه . . . و شما خانم فاتح به همین دلیل انتخاب شدین &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_228222041.mp3
2.79M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 رپلای برای آشنایی اعضای جدیدمون از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐