eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰وَصتَنَعتُکَ لِنَفسی؛ ♦️قرآن کریم خطاب به حضرت موسی علیه السلام می فرماید: 👈پروریدمت که برای خودم باشی 👈خرجِ خودم بشوی ♦️و اگر این آیه را بفهمیم برای سرمستی ابدی من و شما همین یک آیه ی قرآن کافی ست. استادحلوائیان ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ... محمدحسین : ولی چی ؟ ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ... زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد : بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده .... اشک ریخت و ادامه داد : آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟ ـ چی گف..ت؟ ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟! اصلا تا حالا کجا بودن ؟ برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟ ـ .... ثمین ناجی ... مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ... خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ... بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ... خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ... اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ... ... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن .... هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده .... یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ... هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ... نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ... دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ... تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون..... رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود.. هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود . لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ... ـ پس به شما هم گفت ... ـ از خودش نه از آشناییتون ! این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت : همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟! بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛ اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم . و به سرعت از محمدحسین دور شد . محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد . ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟ ـ خوبم . وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم : نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟ ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه و به من اشاره کرد ... داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه . در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که... سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم . ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم .... گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ... آخرش حرفی زد که خلاصم کرد . ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ...... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀🍃🥀🍃 🍃🥀🍃 🥀🍃 😍 🥀 ✍نویسنده: ف. میم "هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه .. مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه .... ↪️ ریپلای به قسمت اول 👇 eitaa.com/romankademazhabi/19926 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸 سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج
•[📚منبر‌مجازۍ]• حالِ شُما هنگامِ ملاقات با ‌اِمام زمان♥️(عجل‌الله‌تعالےفرجه‌الشریف) همان حالیست که اکنون هنگام قرائـت🍀قرآن داریـد…🌱 👌حاج‌آقـامجتبےتهرانے🌹 علیه السلام ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 12.mp3
2.98M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 خدا عاشقی است بی‌نظیر ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم باصدای مه
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازحموم اومدم بیرون وبه سمت تخت رفتم،با خستگی خودم وروی تخت پرت کردم وبه سقف زل زدم.یعنی الان توباغ چخبربود؟هنوزدنبالمن؟ گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم: +سلام،وضعیت چطوره؟ شایان:هالین پنج دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم. پوف کلافه ای کشیدم وگوشیم وکناربالشم گذاشتم. تشنم شده بودازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون. خجالت می کشیدم،اولین باربودخونه یک غریبه اونم بدون مامان وبابام می موندم. آروم ازپله هاپایین اومدم،مهتاب رومبل نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد. مهتاب:باشه مامان جان. _.... مهتاب:نه نگران نباش،حواسم هست. سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم ونگاهم کرد، لبخندی زدوبادست اشاره کردبشینم. +نه ممنون،تشنمه میشه برم آب بخورم؟ مهتاب لبخندی زدوهمچنان که بامامانش حرف می زد به من اشاره کردکه راحت باشم. به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی برداشتم وبه سمت یخچال رفتم وپارچ وبرداشتم وآب ریختم. ازآشپزخونه بیرون اومدم،مهتابم داشت می رفت بالا. باهاش همراه شدم،گفت: مهتاب:اتاقت خوبه؟راحتی؟ +آره خوبه ممنون. لبخندی زدوگفت: مهتاب:خداروشکر. دخترمهربونی بودولی حس می کردم اونم مثل خانم جونه وعقایدش بامن جوردرنمیاد،اینواز چادروحجابش فهمیدم.جلوی دراتاقامون بودیم؛ +شب بخیر. مهتاب:شب بخیرعزیزم،اگه کاری داشتی خجالت نکش وتعارف نکن بیابهم بگو. لبخندی زدم وگفتم: +ممنون. چشمکی زدووارداتاقش شد،منم وارداتاق شدم. گوشیم داشت زنگ می خورد سریع به سمت گوشی رفتم وبه شماره نگاه کردم،شایان بود. +سلام شایان:سلام هالین،خوبی؟ +به نظرت می تونم خوب باشم؟مثلافرارکردما! شایان:عیب نداره ،درست میشه. +چخبر؟وضعیت چطوره؟ شایان:وضعیت بهترنشده هیچ بدترم شده.بابات قاطیه الان اگه جلوش بودی زندت نمی ذاشت.لبم گازگرفتم وبااسترس گفتم: +هنوزدنبالمن؟ شایان بعدازمکثی گفت: شایان:آره دنبالتن،بی خیالم نمیشن. یهوصدای عربده ی باباازپشت گوشی اومد: بابا:خفه شو،مگه چندتاعروس توخیابون پرسه میزنه که نتونستی پیداش کنی؟ اشکم چکید،شایان گفت: شایان:الانم بابات گیر... مانع ادامه حرفش شدم: +نمی خواد بگی شنیدم. شایان:هالین مراقب خودت باش،من بایدبرم وگرنه شک می کنن،درضمن فعلابیرون نرو پیدات می کنن. باکلافگی گفتم: +شایان نمیشه نرم بیرون که،فردابایدبرم کلی لباس بخرم. شایان:نمیشه هالین. باحرص گفتم: +لخت بگردم توخونه؟ شایان خندیدوگفت: شایان:دودست لباس داری که. +همچین میگی دودست انگارخیلی زیاده،من میرم. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:لجباز،باشه بروولی تنهانروحتمایکی روباخودت ببر. +باشه شایان:من برم مراقب خودت باش،خداحافظ. +بای. گوشی وقطع کردم وباحرص خودم وپرت کردم روی تخت وپتورو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم. هرچقدر غلت زدم خوابم نبرد، ذهنم پر از سوال از اینده مبهمم بود. از روی تخت بلندشدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم، اول گوش کردم ببینم بیداره یانه.. صدای زمزمه ای اهنگین و یکنواخت به گوشم میرسید.مثل صدای قران و...پس بیداره. باانگشتم خیلی اروم به در نواختم. ومهتاب رو صدا زدم :مهتاب!! جوابی نیومد، اروم لای در رو باز کردم تاببینم چرا جواب نمیده؟! مهتاب روی زمین دوزانو نشسته بود و چشماش بسته بود،هدفون توی گوشش بود، یک قران جیبی توی دستش و دفترچه وخودکار جلوی روی پاش... با دیدن این صحنه،از حرف زدن منصرف شدم و اروم درو بستم وبرگشتم داخل اتاقم. نمیدونم کی و چجوری زمان گذشت و من خوابم برد.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باتکون های دست کسی چشمام وبازکردم،باگنگی اطرافم ونگاه کردم،اینجاکجاست؟من کجام دقیقا؟این کیه زل زده به من؟ باترس خودم وروی تخت جمع کردم،اون شخص گفت: _هالین نترس،منم مهتاب. مهتاب؟...آهان آره مهتاب بود،همه اتفاقات دیشب مثل یک فیلم ازجلوی چشمم عبورکرد،همه چیز یادم اومد،باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم. روکردم به مهتاب که داشت بهم می خندیدوگفتم: +ببخشیدیادم نبود،هنوزعادت نکردم. مهتاب:حق میدم بهت که طول بکشه تاآپلودبشی تازه یک شبه که اومدی اینجاوباماهمخونه شدی. لبخندی زدم وچیزی نگفتم،مهتاب باهیجان گفت: مهتاب:پاشو،پاشوتنبل باید بریم خرید، بدوتا مامانم نیومده این لباس عروسم سربه نیست کنیم. وامهتاب ازکجامی دونست که من می خوام برم خرید؟ +مهتاب توازکجامیدونی که من می خوام برم خرید؟ مهتاب همچنان که توآیینه موهاش ودرست می کرد،گفت: مهتاب:والاجونم برات بگه که پسرعموت زنگ زدبه امیرعلی وسفارش کردبهش که توروتوخرید تنهانزاره امیرعلیم که خودش نبودزنگ زدبه من وگفت من باهات بیام.باکنجکاوی گفتم: +داداشت چیکارس؟ مهتاب:سپاهی. اوه مای گادپس کلاازاین خانواده مذهبیان البته شایان بهم گفته بوداولی خب فکرنمی کردم دراین حدباشه. شونه ای بالاانداختم وبه لباس عروس نگاه کردم، نفرت تموم وجودم وگرفت باحرص گفتم: +می سوزونمش. مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:چی؟ +لباس عروس ومیگم می سوزونمش. مهتاب سریع گفت: مهتاب:اِنه حیفه +نه باباچه حیفی ول کن می سوزونمش. مهتاب:مهتاب بیایه کاردیگه کنیم؟ +چی؟ مهتاب:ببین توکه ازاین لباس عروس خوشت نمیادپس بیا یک کاری کنیم،لباس وبدیم به یکی که نیازداره چون خیلیاهستن که پول خرید لباس عروس وندارن. کمی فکرکردم،فکرخوبی بودمن که می خوام لباس وسربه نیست کنم پس بزاراینجوری ازشرش خلاص بشم حداقل برای اولین بار یک ثوابی هم ببرم. +باشه موافقم ولی ازکجاپیداکنیم همچین کسی رو؟ مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:نگران نباش مامانم آدمای نیازمندزیادی رومیشناسه. باحالت گیجی گفتم: +فازامازامهتاب جان؟مگه نگفتی مامانت نبایدبفهمه. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:عه راس میگی،اوممم خب یک کاری می کنیم این لباس ویک جاقایم می کنیم بعدمامانم که اومدمن ازش می پرسم کسی رومیشناسه یانه. سری تکون دادم وگفتم: +باشه فکرخوبیه. مهتاب پتوروازروم کنار کشیدوگفت: مهتاب:بلندشودیگه هالین ساعت هشته،دیرمیشه ها. باتعجب گفتم: +هشت؟مگه میخوایم بریم کله پزی؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:خب تاصبحانه بخوریم وحاضربشیم زمان میبره. لبم وکج کردم وازجام بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم. بعدازاینکه صورتم شستم و مسواک زدم از دستشویی اومدم بیرون،مهتاب تواتاق نبود، به سمت آیینه رفتم وشانه روبرداشتم ومشغول شانه زدن موهام شدم.موهام وبالاسرم جمع کردم وبعدازیک نگاه کلی به آیینه ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازخوردن صبحانه ازمهتاب خواستم که من ومیزوجمع کنم که اونم باکلی اصرارمن راضی شد. مهتاب:هالین من میرم حاضرشم. +باش منم چنددقیقه دیگه میرم. سری تکون دادوبه سمت اتاقش رفت. سریع میزوجمع کردم و فنجون هاروشستم. کارم که تموم شدازپله ها بالارفتم ووارداتاقم شدم. درکمدوبازکردم وساکم برداشتم وروی تخت گذاشتم،زیپش وبازکردم ودل ورودش وریختم بیرون. فقط یک مانتوداشتم، یک مانتوی مشکی کوتاه جلوبازبایک تیشرت ساده ی قرمز،شلوارجین مشکیمم برداشتم وپوشیدم. تنهاشالی که داشتم وبرداشتم وروی سرم گذاشتم. رژقرمزم وکه همرنگ شالم بودروی لبم مالیدم بلکه یکم رنگ به صورتم بیاد. دراتاق به صدادراومد: +بله؟ مهتاب:حاضرشدی؟ یک نگاه کلی به آیینه انداختم وگفتم: +آره الان میام. مهتاب:باشه پس من میرم ماشین وروشن کنم زودی بیا. +باشه. به سمت ساک رفتم وکیف پولم وازتوش برداشتم. داخل کیف پولم ونگاه کردم،پول نقدم کلا سیصدتومن بودولی کارتم پرپول بود. گوشی وبه همراه کیف پولم به دست گرفتم وازاتاق بیرون رفتم. ازدرورودی بیرون رفتم،به کتونی هام نگاه کردم،همون کتونی بودکه دیشب باهاش فرارکردم. آهی کشیدم وکتونی رو پوشیدم،دروبستم وبه سمت ماشین مهتاب رفتم. دروبازکردم وسوارشدم مهتاب نیم نگاهی بهم کرد ولبخندی زدولی من زوم شده بودم روش،گرمش نمی شداینهمه حجاب گرفته بود؟ تیپش قشنگ بودولی من چون ازحجاب بدم میادتیپ مهتابم به چشمم نمیومد. مهتاب دروباریموت باز کردوراه افتاد. به سرخیابون که رسیدیم مهتاب گوشیش زنگ خوردازحرفاش فهمیدم که داداششه. مهتاب ماشین وگوشه خیابون نگه داشت،باتعجب گفتم: +چیزی شده؟ مهتاب:نه عزیزم. ازماشین پیاده شد،منم به تبع ازاون ازماشین پیاده شدم وباتعجب به مهتاب که اطراف ونگاه می کردنگاه کردم. کنارمهتاب ایستادم وگفتم: +منتظرکسی هستی؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:آره. لبم وکج کردم ومثل مهتاب اطراف ونگاه کردم. یک پسری داشت میومد سمتمون به شدت جذاب بود،چشم های سبزش ازدوربرق می زد. یاداون موقع هایی افتادم که بادنیابه پسراتیکه مینداختیم،به یاداون روزهاتصمیم گرفتم به این یاروهم تیکه ای بندازم یکم بخندیم. همینکه پسرنزدیکمون شدباصدای بلندطوری که بشنوه گفتم: +جوووون،چشمات تو حلقم. بعدازاین حرف بلندزدم زیرخنده. پسرباتعجب نگاهم کرد،انتظارداشتم بره ولی ایستادوگفت: _سلام مهتاب. مهتاب که تاالان با چشم های گردشده نگاهم می کردبرگشت سمت پسروگفت: مهتاب:سلام داداش. فکم افتادکف زمین، خاک برسرم گندزدم یاروداداشه مهتاب بود. برای اولین بارازشدت خجالت دلم می خواست آب شم برم زمین. لبم وگازگرفتم وسرم وانداختم پایین.مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:داداش معرفی می کنم هرچندکه خودت بهتر میشناسیش ولی خب ایشون هالینه. امیرعلی سرش وانداخت پایین وخیلی محترمانه گفت: امیر:سلام خانم؛خوشبختم. بیشترخجالت کشیدم، به زوردهانم وبازکردم وگفتم: +سلام مهتاب که قرمزشده بودازخنده دست کردتوکیفش وکلیدودرآوردوبه سمت امیرعلی گرفت وگفت: مهتاب:توهم که هی کلیدیادت میره بیااینم کلید. امیرعلی لبخندی زد...،چقدرجذابه این بشر،خداچی خلق کرده به به،نه به قیافه این نه به قیافه سامی نکبت. امیر:ممنون،سعی می کنم دیگه کلیدوجانزارم. مهتاب:امیدوارم. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:بریم؟ باصدای آرومی گفتم: +بریم مهتاب روکردبه امیرعلی وگفت: مهتاب:خب داداش مابریم خداحافظ. امیر:بریدبه سلامت،یاعلی. سریع سوارشدم،مطمئنم ازخجالت صورتم قرمزشده. مهتاب سوارشد،همینکه دروبست بلندزدزیرخنده. باحرص گفتم: +زهرمارنخند مهتاب:وای خدانکشتت هالین،چه سوتی عظیمی دادی. خندیدم وگفتم: +خب حالاکمتربه روبیار. مهتاب همچنان که می خندید ماشین وروشن کردوراه افتاد &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و هشتم 👇 💎 " تسبیحاتِ حضرت زهرا سلام الله علیها رمزِ آرامش " 🔶 تک تکِ اعمالِ دینی و ذکر هایی که در روایات به گفتنشون توصیه شده، برای "به آرامش رسیدنِ انسان" هست. 🌺 مثلاً یکی از ذکرهایی که اهل بیت علیهم السلام خیلی بهش تأکید کردن، تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هست. 🌹امام صادق علیه السلام فرمود: ✨{ تسبیحاتِ حضرت زهرا سلام الله علیها پیش من از هزار رکعت نمازِ مستحبی بالاتر هست. }✨ و روایات خیلی جالب دیگه ای که در این زمینه وجود داره. 🔹واقعاً چرا انقدر بر گفتنِ این تسبیحات تاکید شده؟ ✅ یکی از مهم ترین علّت هاش اینه که "گفتنِ این تسبیحات فوق العاده آدم رو آروم می کنه....." وقتی مدام تکرار میکنی و میگی الله اکبر....الله اکبر.... خدا بزرگه.... 😌 هی به خودت میگی خدا بزرگه نگران نباش....☺️ 💓 همه چی دستِ اونه.... الله اکبر.... آروم باش...
بعدش میگی الحمدلله... 😌💗 خدا رو شکر... ✅خدایا ممنونتم بهم آرامش میدی...💞 ممنونتم بهم حیات دادی... ممنونتم اجازه دادی باهات حرف بزنم...😍 الحمد لله... آروم آروم وجودت میشه سرشار از آرامش....💖 بعدش میگی سبحان الله... خدایا تو پاک و منزّهی... 🌹 🔹 نه! اجازه بدید ترجمۀ خودمونیش رو بگم: 💕 خدایا تو حرف نداری... 😍 تو آخرشی..... ❣خدایا کارت درسته...😊👌 همه چیز سر جاش هست..... ✳️ درسته که من خیلی چیزا رو نمیفهمم امّا میدونم که همۀ کارای تو قشنگ و حساب شده هست... سبحان الله... 😌 🌺 تا حالا همش زیبا بوده، بقیش هم حتماً همینطوره.... ✔️ بعد که این ذکرای زیبا رو گفتی، دلت پُر از آرامش میشه....💞 🔵 حالا چرا اهل بیت علیهم السلام انقدر روی این تسبیحات تاکید میکردن؟ 👈 چون ما رو خیلی دوست دارن...😊 ❤️ اون بزرگواران میخوان همیشه ما رو توی اوجِ آرامش ببینن.... آرامشی که پروردگارِ عالم به انسان میده...💝👌 ✅🔶➖🌱🌷💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با هق هق ادامه داد ؛ بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ... حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده . بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم . قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ... سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ... تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ... همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... ! به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت : ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین ـ چیه ؟ ـ میشه صحبت کنیم ؟ ـ راجب چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟‌ ـ بیاین بشینین خواهش میکنم . بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت : کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟ ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟ ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟! ... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... ! تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی ! هر مشکلی یه راه حل داره ... ـ مشکل من راه حل نداره ... ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ... ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ... ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ... اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ... اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ... ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟ ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟ دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ... اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ... اعتقادی به کمک خدا نداشتم ... یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟! با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... ! برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟ اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت : خواهشا .... انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم : آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ... با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ... تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ... همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ... ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ... نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ... هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ... اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ... نه فریاد نه فحش نه ... بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه .... طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم .... همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ... هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ... با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی .... اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ... یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ... با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ... برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر... اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن... نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی .... باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ... وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ... وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ... بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ... بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که .... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay