eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا به اتاق بازپرسی رفت و توسط سید هادی مورد بازجویی قرار گرفت ، همکاری لازم را به عمل آورد و آنچه که لازم بود از کارن و اعمالش بداند به او گفته شد . همه چیز منطقی و درست بود اما هنوز قلبش نمی پذیرفت قاتل خواهر عزیزش کارن باشد . به پیشنهاد یاسین ثمین را به اداره آوردند تا به بهانه سوالاتی در خصوص سجاد و میهمانی هانا را ببیند و هم اتاق شوند تا از گفت و گوی میان آن دو حرف های گفته نشده بدست آید . مهدا که به خانواده گفته بود برای دیدن مادر امیر رفته چون امیر اصفهان نیست و مادرش تنهاست ، اما مادر امیر به روستای قدیمیشان رفته بود و میتوانست به کار هایش در اداره برسد و به خانه هانا سر بزند . ساعت حدودا ۲ نیمه شب بود که سراغ هانا رفت تا مختصر توضیحی از خانواده اش و نحوه برخورد با آنها بشنود . مهدا : خب هانا خانم همین چیزایی که گفتی کافیه ؟ ـ آره بابا بسه ـ خیلیم خوب من برم راستی یه مهمون هم داری ، امشبو هم اتاقین آشناست ـ دختره دیگه ؟ مهدا چشم غره ای نثار هانا کرد و گفت : نه پس پسره ـ گفتم شما و این لاکچری بازیا ـ هههه لاکچری ؟ اون وقت خیانت های بعدشو دروغ و کلکاش هم جزء لاکچری بودن این رابطه هاست ؟ بدون اینکه منتظر جوابی از هانا بماند اتاق را ترک کرد و بسمت سید هادی رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سید هادی چنان درگیر بررسی پرونده ها بود که متوجه صدا زدن های مهدا نشد . مهدا ضربه ی آرامی به میز زد و باعث شد سید هادی با تعجب به او نگاه کند و گیج بپرسد : چیزی شده مهدا خانم ؟ ـ چند بار صداتون کردم متوجه نشدین. ـ اِ واقعا ؟ ببخشید بفرمایین ـ من برم خونه هانا جاوید خبر بدم ـ تنها نرو بذار به یاسین بگم ـ نه لازم نیست اینم مثل... ـ بحث سر خطر و ... نیست تو خودت پنج تا مردو حریفی ، بحث سر اینکه که یه خانواده متمدن دختر چادریشنو تنها نصف شب نمی فرستن خونه رفیقش خبر بده ـ به این قضیه دقت نکرده بودم ـ الان دقت کن ـ خب بذارید به مرصاد خودمون بگم ـ نصف شبه ، بنده خدا خواب نیست ؟ ـ نه فردا آزمون داره الان احتمالا داره میخونه ـ خیلی خب ، زنگ بزن اگه اومد ، با داداشت برو اگه نبود ، با یاسین برو ـ چشم ، قربان به مرصاد زنگ زد و منتظرش ماند . با دیدن ماشین مادرش به سمت برادرش رفت و گفت : مرصاد چرا با لباس خونگی اومدی ؟ ـ میخوای بری خواستگاری برام ؟ ـ هن ؟ ـ طبق چیزی که تو گفتی برای عادی جلوه دادن قضیه لباس من خیلی هم پر کاربرده بعدشم نصف شبی من پاشم برات تیپ بزنم ؟ ـ باشه بابا قانع شدم بیا اینم آدرس فقط یکم عجله کن چون من اداره خیلی کار دارم راستی مامان بابا بیدار نشدن ؟ ـ نه فقط اختاپوس که همیشه مثل خرس قطبی عین سنگ می افته بیدار شد ـ مائده ؟ ـ نه گلای گلدون روی اپن ـ خب مثل ادم حرف بزن ـ تو هم مثل آدم گوش بدی ، مشکلمون حله ! هیچی دیگه مائده بیدار شد گفت کجا میری ؟ گفتم امیرحسین خورده زمین پاش در رفته میخوام ببرمش بیمارستان ـ حالا اگه گندش دربیاد چی ؟ ـ نه واقعا چار پنج ساعت پیش خورده زمین ولی به من چه که ببرمش بیمارستان داداش داره مثل برج ایفل ولی میخوام بعد اینکه تو رو رسوندنم برم جای محمدحسین بیمارستان پیشش ـ ینی از دیشب تا الان آقا محمدحسین پیششه ؟ ـ آره ـ بنده خدا این جوری خسته میشه که ـ آخی مامانم اینا ناخونش میشکنه ؟ اصلا تو چ... ـ بسه نمیخواد برا من دنبال راز پوآرو باشی رانندگیتو بکن ، بچه پرو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨ خوش آن کسی که بگردد گدای سفرهِ تو و بهره مند شود از عطای سفره ی تو فقط نه مردم قم ریزه خوار تو هستند تمام خلق نشسته به پای سفره ی تو (س)✨ 🌼🎉 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
مداحی آنلاین - شبه عشقه به خدا همه بچه شیعه ها - مهدی سلحشور.mp3
3.88M
🌸 (س) 💐شب عشقه به خدا همه بچه شیعه ها 💐خبر خوش ببرید برای امام رضا 🎤 👏 💐💐💐💐 👌بسیار زیبا👏👏👏😍😍😍 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈3 تیر 1399 👈1 ذی القعده 1441👈23 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. ❇️روز مبارک و شایسته ای برای: ✅زراعت و کشاورزی. ✅دیدار رؤسا و بزرگان. ✅وسیله سواری خریدن. 👶مناسب زایمان و نوزاد دوست داشتنی و مقبول است. 🤕بیمار امروز خوب شود ان شاءالله. ✈️ مسافرت خوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید و فروش کالا. ✳️خرید و فروش ملک. ✳️و بذر افشانی نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت)باعث کوتاهی عمر است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب ضرر به رگها است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 2 سوره مبارکه بقره است... الم ذالک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین... و مفهوم ان این است که خواب بیننده بر چیزی اطلاع می یابد که در فکر و خاطرش نبود . و یا خبری در قالب نامه و یا حکمی به خواب بیننده برسد و خوشحال شود ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هفدهم که صدلش
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب متعجب پرسید: مهتاب: واا داداش تو که میخواستی دوتا بشقاب بخوری.. امیرعلی با چهره درهم برگشت و گفت: سر سفره حرف میزنی ... کمی کمث کرد و ادامه داد امیرعلی: ..اشتهام رفت.. نفهمیدم چی بین خواهر و برادر گذشت، ذهنم مشغول امشب بود،دیدم دست ازغذاخوردن کشیدم وازمهین تشکر کردم واز سر میز بلندشدم.رو به مهتاب گفتم: غذاتون تموم شدمیام میزو جمع میکنم و ظرفارو میشورم.. راه افتادم سمت اتاقم برم که مهین جون صدام زد: مهین:هالین جون دخترم! نمیخواد ظرف بشوری. مکثی کرد و به نگاه پرسوال من جواب داد: دیگه خدمتکار این خونه نیستی... دلم هری ریخت پایین،نکنه میخواد بگه امشب با بابات میری خونتون نکنه.. مهین جون من واز فکروخیال دراورد مهین: از اولم ما تو رو خدمتکار نمیدونستیم.. حالا هم اگه حالت خوبه.نمیخوای استراحت کنی، بیا بشین کارت دارم.. تو دلم گفتم،خدایا چی میخواد بگه، چرا اینجوری شدن اینا.. نفهمیدم بغضم از کجا اومد حتما میخواد بگه، امشب تحویلت میدیم به خانوادت.. برو خداحافظ... من.. چجوری برم، دلم اینجاست... امیرعلی کجایی؟. بیا یه چیزی بگو.. چشمام اماده باریدن بود، بغضم و قورت دادم و گفتم: الان حالم خوب نیست بعد میام. به سرعت چادرمو زیر ارنجم جمع کردم و رفتم سمت پله ها.. صدای زمزمه مداحی از اتاق امیرعلی میومد، دوس داشتم برم در بزنم و بگم، دیشب چی گفتی به من، من خواب می دیدم؟ یا اون حرفارو گفتی که منو برگردونی خونتون تا تحویل خانوادم بدین. اما نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم ینی پاهام یاری نمی کرد، فقط رفتم اتاقم و درو بستم.. خودم و روی تخت انداختم و سرمو تو بالشت فرو کردم تاصدای گریه م نره بیرون.. چند ثانیه نکشیدکه درد عجیبی توی پیشونیم حس کردم تازه یادم اومدکه بخیه دارم و.. آخ بلندی کشیدم و بالشت روبرداشتم.. با کمال تعجب، بالشت خونی شده بود.هول کردم و سریع پاشدم،دستم وگرفته بودم جلو پیشونیم و رفتم سمت روشویی سرویس اتاقم.. توی اینه خودمو می دیدم، به خودم گفتم؛اخه چرا باندشو بازکردی دختره ی دیوونه.. جواب خودم و دادم: اره من دیونم که حرفاتو باور کردم، اونا روگفتی که منوبرگردونی وتحویل خونوادم بدی؟مثلا امانتداری کنی؟؟تند تند اب میزدم به صورتم و اشک میریختم.. چنددیقه گذشت، از خوردن اب سرد، احساس کردم‌جای بخیه هام داره می سوزه، وضعف عجیبی به سراغم اومد،چندتا دستمال کاغذی روتندتندکشیدم بیرون وگذاشتم روی پیشونیم، دستم وبه درسرویس که باز بود، گرفتم که برگردم،به یکی برخوردکردم، مهتاب بودکه باهول می گفت: مهتاب: چی شدی هالین جونم؟! با لبخندمصنوعی ازکنارش ردشدم وگفتم: +ازمن می پرسی؟خودت که بهتر می دونی چه خبره، پس بهتره بری منم، تو دردخودم بسوزم. مهتاب به زور دستم وگرفت ونشوندم روی تخت ومهربون گفت: بشین اینجا ببینم،هالین خانم مون چی شده؟ داره خود زنی میکنه.. بابغض گفتم:مهتاب بیخیال شودیگه.مامانت که گفت من دیگه خدمتکارتون نیستم، امشبم که منو تحویل خونوادم میدین دیگه..خیالتون راحت میشه.. مهتاب چندلحظه بهم خیره شد،بعدبلندزدزیرخنده معنی خنده هاشونمی فهمیدم.. انقدرخندید که من داشت حرصم درمی اومد دستشو گرفتم وگفتم بس کن مهتاب.. به چی میخندی .. مهتاب هیچی نگفت: فقط روبه در رفت بیرون صداش میومد: مامان!! امیر!! باتعجب صداش زدم: +چیکار می کنی؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب بی توجه به من، همچنان صدا می زد، صدای مردونه ی امیرعلی اومد، که رسیده بود پشت دراتاق، نمی دونم مهتاب چی گفت بهش که امیرعلی شروع کرد یا الله گفتن.. چادرنمازمو ازروی صندلی کنار تختم برداشتم و سرم کردم. مهتاب نگام کردودیدچادر دارم،به امیرعلی بفرمایی زد، امیرعلی با یالله دوم اومد تو وپرسید: امیرعلی:چی شده؟ هیچی نگفتم.زبونم بند اومده بود.اصلا از دستشون عصبانی بودم. مهتاب جواب داد: چمیدونم، از این خانم بپرس زده بخیه هاشو باز کرده.قاط.. امیرعلی نذاشت جمله ی مهتاب تموم بشه رو بهش گفت: امیرعلی:مهتاب جان چیزی نگفتی بهشون؟ مهتاب: نه خب، فرصت نمیده که.. امیرعلی: باشه،ابجی، مامان صدات میزنه، برو بهش بگو هیچی نیست، نگران میشه.من میگم بهشون مهتاب نگاهی بهم کردواومد کنارم،هالین جون بخدااینجوری نیست که فکر کردی، بوسه ای به شونه م زد وگفت: مهتاب: من برم مامان صدام میزنه. مهتاب از اتاق رفت بیرون. امیرعلی نزدیک در ایستاده بودوبا تسبیح کربلاش مشغول بودبالحن ارومی پرسید: امیرعلی: هالین..خانوم، بهم میگین چی شده؟؟ اولش چیزی نگفتم وفقط نگاش کردم بعد باناراحتی گفتم: +چیزی نشده،دیشب اومدین دنبالم،اون حرفارو زدین که من وبرگردونین خونه،بعدم تحویل خانوادم بدین،خب بهم می گفتین من خودم میرفتم دیگه.. نیازنبود... انگاردید حرفام تموم نمیشه،نشست روی زمین،دوزانو.. سربه زیرگفت: امیرعلی: میشه چند لحظه گوش بدین به حرفم.. انقدر لحن کلامش مهربون بود که اروم شدم و سکوت کردم نفس عمیقی کشیدوشروع کردبه حرف زدن: مامان میخواست بهتون بگه،مهتابم همینطور ولی خب انگار نشده بگن.. با لبخندی ادامه داد:شمام که ماشالله عجول، بعدم که بدترین حالت ممکن رو برداشت کردین. خیالم راحت بود که نگام نمی کنه یه لحظه زوم کردم روی صورتش و لبخندشو دیدم جمله شو قط کردودوباره پرسید: اصلاشمامنو خانواده م واینطوری شناختین؟ تازه به خودم اومدم و ازش چشم برداشتم.چی پرسید؟ خودش ادامه داد: بگذریم بعدا ازتون میپرسم. راستش نمیخواستیم تا شب بهتون بگیم چه خبره،ولی خب شما طاقت نیاوردین،الان میخوام بهتون بگم که خیالتون راحت بشه عرق پیشونیش و پاک کرد وگفت: خب، جریان پدرتون که میدونید اون طلبکارشون فامیلش یادم رفته، با سندسازی، کارخونه رواز دست پدرتون دراورده و با شکایتش، خونه تونم مصادره شده. یه سری بدهی هایی هم که بخاطر چک های کارگرا بوده رو موسسه خیریه مامان پرداخت کردن، دیروز رفتم و کارای ازادی شون تموم شد. خب من ،، ینی مامان.. نفس عمیقی کشیدم ودستمال روی بخیه هام رو برداشتم. خوشبختانه خونش قط شده بود. امیرمکثی کردومنم از فرصت استفاده کردم با نگرانی پرسیدم: مامانم و خانم جون این مدت کجا زندگی می کردن؟ امیر جواب داد: خونه باغ تون بودن. بعد با دستش عرقش و پاک کرد، پاشدم و جعبه دستمال رو سمتش گرفتم،یه دونه دستمال برداشت و همونطور ادامه داد: امیرعلی: قبل رفتنم به ماموریت، به مامان گفتم، درباره ..ی.. درباره ی شما. مامان گفت با خانوادتون درارتباطه،قرارشد وقتی برگشتم باخانوادتون صحبت کنیم.موقعی که برگشتم ومهتاب گفت نظر شمام .. ینی همون احساس تون مثبته، خداروشکر کردم. بعدم که اومدم خونه .. دیشبم بهتون گفتم .اون حرفا رو.. همش واقعیت بود، بدون برنامه ای که بخوام برتون گردونم، من که گفتم همونجا می مونم. من ذوق کرده بودم، عجیب دلم هوایی شده بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه. امیرعلی ادامه داد: امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت.. من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم : +نههه من نمیتونم. امیرعلی پرسید: امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب.. تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم: +نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد. امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت: هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا. مهتاب رسید جلودر اتاق: مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟ امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه! مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟! من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم. امیرعلی هیچی نگفت و رفت. مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟ نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما.. مهتاب پرسید: مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟ گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارم‌می بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و.. مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی.. نفس ارومی کشیدم وگفتم: +مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگم‌بهم نخندی.. مهتاب لبخندی زد و گفت: مهتاب:چی؟ بگو ببینم گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم.. واای مهتاب، نههه تو روخدا مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد: مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین.. من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد .. اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین.. مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم. باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟ مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت: مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی. لباشوکج کردوادامه داد: مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی. محکم زدم به پشتش وگفتم: +پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay