eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱وقتـــی🦋عــــقل عاشــــق♥️شـــود عشــــقــــ♥️ عاقــــل🦋 میــــشود وآنــــگاه شهیــــد🌹 میــــشوی🌱🕊 ♨️به زودی حضور منور شما مخاطبان💐 گرامی تقدیم می گردد😍 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد هانا پیش مهدا زندگی می کرد و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد . مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد . مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه لشکر باشند را از دور خارج کند . هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند . مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد . کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ، برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود . آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند . مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد . دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند . آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند . چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت . به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود. تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت . درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد . نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود . رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد . بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت . خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴ویژگی های دختران مومن : ✍ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ 1⃣ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 2⃣ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 3⃣ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ. 📚خصال، ج ۱،ص۳۱۷ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌍(تقویم همسران)🌏 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ 👈چهارشنبه 👈4 تیر 1399👈2 ذی القعده 1441👈24 ژوئن 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🎆امور اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم خواهد بود. 🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید حیوان و وسیله سواری. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است. 💉💉حجامت خون دادن فصد خوب نیست. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت باعث حاجت روایی است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است. نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه.... و مفهوم ان این است که سه چیز پشت سر هم به خواب بیننده برسد و خوشحال شود.. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیستم منتظر ب
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم +مهتااااب، مهتااب جوون مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد. باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟ مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگم‌مامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر.. دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم: + چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!! مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم، بهش گفتم: +اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره. خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید: مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟ +قیچی.. مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟ دیونه چرا قیچی کردی؟ خندیدم و اروم گفتم: +هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی مهتاب نفس راحتی کشید و گفت: هالین خیلی بدی، به داداشم‌میگم‌تلافیش و سرت دربیاره.. با تعجب نگاش کردم و گفتم: + گروکشیه از الان؟ مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟ مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیم‌جلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن: مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش.. صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا.. امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد: چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله.. دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در: +تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک.. نذاشت ادامه بدم و گفت: امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن.. رو کرد به مهتاب: امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین.. با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود.. مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟ صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟ گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلم‌میخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش.. یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم.. بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت: بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم: + سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت: مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی. خانوم جون با لبخند صدام زد: خانم‌جوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت. رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونم‌صورتم و بوسید.. امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل .. همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و.. نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی، امیرعلی یااللهی گفت و واردشد: پدیرایی اماده ست بدین ببرم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم. همون موقع صدای خانم جون اومد: خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه. امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد: مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی . گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا. مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن.. چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد: خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری . رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛ من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم. نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید: خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay