eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 👦✨👦 قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما ازخواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . . بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن 👦 این حکایت : عروسک و شاهزاده 👦 روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.” شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “ عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “ عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴 برای بچه های مناطق محروم😍😍😍 😍👏👏یه کار متفاوت و خلاقانه و جذاب از بچه های جهادی👏👏 👌همراهان کانال لطفا در این امر شریک باشید👇👇🍃🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سوم مانتو و روسری ساده‌ای پوشیدم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم: شھید جلال افشار، شھید خرازی، شھید زهره بنیانیان، شھید بتول عسگری، شھید عبدالله میثمی، شھید آیت الله اشرفی اصفھانی، شھید حسن هدایت، شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شھید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شھید، درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد. هیچڪدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت: _شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت: -بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنه‌ای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمی‌آمد با بیشتر آشنا شوم. برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪ‌ها توجھم را جلب کرد. تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: -اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود: ♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡ همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: -بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: -میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچه‌های هئیتمون داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
○•🌱 دوست‌داشتنَت❣ سحـرخیـزترین‌حسِ‌دنیاست☘🍄 که هــــرروز☀️🌈 پیش‌ازبازشدنِ‌چشم‌هایم درمن‌بیدارمیشود..:)💗 🌼🌿 🌹🌱 🌙🌺
هدایت شده از 🗞️
ڪـــــلام‌شهـــــید 🌹شهــید حاج حسین خرازی: 🔹گاه یڪ نگاه_حــرام شــهادت را بـرای ڪسی ڪه لیاقت دارد سالها عقب می اندازد چـه برسد به کسی ڪه هنوز لیاقت شهید شدن را نشان نداده است.
🍃براۍ‌پیشرفت‌معنوۍ بهترین ࢪیاضت خوش اخلاقۍ دࢪ خانوادھ است .....🖇 🍃علامہ‌طباطبایی
🌿 🌱[از دل های دنیا زده مان، گاهی بپرسیم؛ دنیا چه دارد که خدا ندارد؟!]🌱
•••🌱 •[ رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]• 🌷💐🌷
‍ 🔅صلی الله علیک یا ابا عبد الله الحسین🔅 🌺 عنایتهای ویژه خداوند متعال به وجود مقدس امام حسین علیه السلام 🌺 ✅ امام باقر و امام صادق علیهماالسلام فرمودند: 🔹 إنَّ اللَّهَ تَعَالَى عَوَّضَ‏ الْحُسَيْنَ‏ عَلَيْهِ السَّلَامُ مِنْ قَتْلِهِ أَنْ جَعَلَ الْإِمَامَةَ فِي ذُرِّيَّتِهِ، وَ الشِّفَاءَ فِي تُرْبَتِهِ، وَ إِجَابَةَ الدُّعَاءِ عِنْدَ قَبْرِهِ، وَ لَا تُعَدُّ أَيَّامُ زَائِرِيهِ جَائِياً وَ رَاجِعاً مِنْ عُمُرِهِ. ✅ خداوند در عِوض شهادت امام حسین علیه السلام 1️⃣ امامت را در نسل و ذرّیّه حضرت قرار داد 2️⃣ شِفا را در تربت حضرت قرار داد 3️⃣ اجابت دعا را زیر گنبد و بارگاه حضرت قرار داد 4️⃣ زائری که به زیارت امام حسین علیه السلام مُشَرّف می شود از وقتی که حرکت می کند تا زمانیکه برمیگردد از عمرش حساب نمی شود. 📚 الأمالی، ص317. 📝 شیخ طوسی رحمة الله علیه. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🔸🔶 و قُلْ رَبِّ أَدْخِلْني‏ مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْني‏ مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لي‏ مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصير 📎 ترجمه: و بگو: پروردگارا! مرا [ در هر کار و شغلی ] به نیکی وارد کن و به نیکی بیرون آور و برایم از نزد خود نیرویی یاری دهنده قرار ده آیه 80 سوره اسراء امام صادق عليه السلام: هرگاه وارد جايى شدى كه مى ترسى، اين آيه را بخوان: «رَبِّ أدْخِلْني مُدْخَلَ صِدْقٍ و أخْرِجْني مُخْرَجَ صِدْقٍ و اجْعَلْ لي مِن لَدُنْكَ سُلْطانا نَصيرا» ميزان الحكمه جلد3 صفحه 535 .....★♥️★....
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✨﷽✨ 🔴 علم را در دفتر جان بنگارید 🔸گویند عالمی آن چه را فرا می‌گرفت در دفترها می‌نوشت. روزی با کاروانی در سفر بود و نوشته‌ها را در یک بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند. 🔹عالم رو به آنان کرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما. 🔸دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهای نوشته چیزی نیافتند. 🔸دزدی پرسید که اینها چیست؟ 🔹چون عالم وی را به آنها آگاهی داد، دزد راهزن گفت: علمی را که دزد ببرد به چه کار آید؟ 🔹این سخن دزد، در عالم اثری عمیق گذاشت و گفت: پندی به از این از کسی نشنیدم و دیگر در پی آن شد که علم را در دفتر جان بنگارد. 🌸🌈☘
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✅حمام رفتن بهلول ✍روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد. حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید. 💐🌈☘🍄
^ ° ° دير شد ، بازآ كه ترسم ناگهان پرپر شود دسته گل‌هایی كه از شوق تو در دل بسته‌ام 🌈💞🍃🌸 🦋🍄☔️🌻
^ ° ° پُـر ڪرده فَضاے قلــبِ مَن را عِشقت.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❣🌈🌸
^ ° ° خُوشبختۍیعنۍ خُـــدا ڪنارت باشہ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍄❣💐
[🌿] 🌱‏خواجه‌گفته‌بود: 🍃هرنفسے ، کھ‌فرومےرودممدِّحیاتست ؛ وچون‌برمےآیدمفرّحِ‌ذات ، پس‌درهرنفسےدونعمت‌ا‌ست ؛ ‌وبرهـَرنعمتـےشڪرۍواجب...! 🍃مادراین‌فکربودیم‌چگونھ ، «کزعهده‌شکرش‌بھ‌درآییم!» کھ‌مُنادۍگفت : ‌‌ 🍃بِحُبِّ‌عَلـٖے‌‌ نفس‌بکش‌کھ ؛ ‌شکرانه‌ۍِحیات،حُبِّ‌عَلٖـےست♥️'!....🖇
^ ° ° اگر به دست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق...
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💞☘در من کسی است، که فریاد می‌زند امید را! 💚🍃
حضرٺ آقا فرمودند♥️: ما که روی حجاب این‌قدر مقیّدیم بہ خاطر این است که حفظ حجاب به زن کمک مۍکند تا بتواند بہ آن رتبه‌معنوۍعاݪۍ خود برسد.✨ ‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌🥀 ̑j̑̑ȏ̑ȋ̑n̑ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸 چادرت‌ستون‌سقف‌زیبایی‌هاست🍃🥀 نباشد‌فروخواهی‌ریخت🍁🌞 حجابت‌بال‌‌های‌توست🕊🌵 نباشدحسرتپروازبردلت🌾💥 خواهد‌ماند🌿🥀 حیا‌و‌وقار‌ومتانت‌گنج‌های‌تو‌هستند☄️⭐️ قدر‌بدان‌وو‌رهایشان‌مڪن✋🏻🌥 🌸 ̑j̑̑ȏ̑ȋ̑n̑ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ خورشید طلوع کرده است و من همچنان تکیه بر دیوار داده ام شاید تا غروب بنشینم و تماشایش کنم... در دل از خورشید میپرسم: -محسن آخرین بار کےنگاهت کرد؟ چےگفت بهت؟ صداےباز شدن در ،خلوتم را برهم میزند، برنمیگردم، برایم مهم نیست هرکه هست باشد. سینےصبحانه کنار سجاده ام قرار میگیرد و صداےمصطفےرا از ته چاه میشنوم.. -محسنو آووردن یکم دیگه میریم... آهےمیکشد و میگوید -یکم دیگه میریم دیدنش. لقمه کوچکےبه طرفم میگیرد، بیتوجه نگاهم را به چشمانش میدوزم -کجا باید بریم؟!! لقمه را درون سینےرها میکند و میگوید -معراج شهدا به سمت کمد لباسهایم میروم میخواهم هرچه زودتر برادرم را ببینم، دلم برایش تنگ شده، درست، صدایش را دگر نمیتوانم بشنوم اما چهره زیبایش را که هنوز از من دریغ نکرده. مصطفےکه میداند باید اتاق را ترک کند آرام خارج میشود. مشکےمیپوشم، چه اشکال دارد؟مشکےمیپوشم تا جار بزنم غمهایم را، جار بزنم نبود برادرم را، داد بزنم غصه هایم را تا شاید غمباد نشوند.. از اتاق خارج میشوم، کنار دیوار مینشینم روےسرامیک هاےسرد. الناز که در آشپزخانه مشغول پر کردن فنجان هاےچاےبود مرا که مےبیند به سمتم مےآید: -چرا اینجا نشستے؟ بیتوجه و آرام لبان خشکیده ام را بهم میزنم -کےمیریم معراج؟ پلکهایش میلرزد و مصنوعےلبخند میزند -هنوز زوده.. اما من واقعےو از ته دل لبخند میزنم -نه آخه من برم یکم باهاش حرف بزنم... بغض گلویم را میگیرد اما لبخندم روےچهره ام پابرجاست -آخه بعد این دیگه نمیتونم ببینمش که.. قطره اشک لجباز روےگونه ام میریزد -آخه تو که میدونی من خیلےدوسش دارم حداقل زودتر برم یه چند دقیقه بیشتر ببینمش.. قطرات اشک پشت سر هم میاید، چشمان الناز هم میبارد، سرم را به آغوش میگیرد و من هق هقم را سر میدهم. کم کم خانه پر میشود... از حرف هایشان فهمیدم بستگان درجه اول به معراج میروند و بعد از آن مراسم تدفین... تدفین؟! تدفین چه کسے؟!! تدفین تمام خاطراتمان؟ به خاک سپردن محسن؟! خاک کردن عطر یاس این خانه... سوار بر ماشین محمدعلےبه سمت معراج حرکت میکنیم... استرس تمام وجودم را پر کرده است، با خود زمزمه میکنم -شاید اشتباه شده الان بریم معراج محسن رو ببینیم که خادم شهداس خود را گول میزنم انگار نه انگار که محسن خود شهید است... نمیدانم این کورسوےامید از کجا در دلم روشن شده بود، اما هرچه بود دوست داشتنےبود اینکه محسنم را ببینم و عطر یاسش را استشمام کنم. وارد معراج میشویم بوےعطر یاس زیر بینےام میپیچد، چشم میگردانم تا شاید محسن را در گوشه کنار اتاق ببینم، اما چهره آشنایی به چشمانم نمیخورد... &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
در جشن ولادتِ سه نورِ عالم تبریک به صاحب الزمان باید گفت
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهارم …به شھــــدا یڪی یڪی سرزد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 جاخوردم؛ -من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست! زهرا گفت : -بیا انتخاب ڪن! و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها: -لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و… گفتم: -همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم! -منظورت لبنانیه؟ -آره همین ڪه گفتی! فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: -زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم! -نترس بابا خودم یادت میدم. با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم : -دوستش دارم! زهرا لبخند زد: -چه خوشگل شدی! رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصوم‌تر، زیباتر و باوقارتر شده ام. چادر را خریدم و بیرون آمدیم. ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: -ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام. -چی؟ -شھدای گمنام! -یعنی چی؟ -شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند. قلبم شروع ڪرد به تپیدن. هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪ‌ھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده… اومدم با خدا آشتی ڪنم… … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay