eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ سلام مولاے ما ، مهدے جان در پناه نگاه زلالتان روز و شبم جان میگیرد و به رخصت یاد آسمانے تان جهان دوباره روشن مےشود و عطر نفس هایتان سپیده را بیدار میکند و نسیم محبتتان ، زندگے را جارے مےسازد. شکر خدا که در پناه شمایم و دست نوازشگر و پدرانه‌ے شما بر سر ماست ... شکر خدا که با شما دل به دریا میزنیم و از هیچ طوفانے ، هراسے به دل نداریم .... در افق آرزوهایم تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
💞داستان زیبای دو رفیق دو شهید .... همہ جا معروف شده بودن بہ باهم بودن ؛ تو جبهه حتے اگہ از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفے دوباره برمیگشتن پیش هم ...! خبر شهادت علے رو ڪه اوردن ، مادرِ محمد هم دو دستے تو سرش میزد و میگفت : بچم اول همه فڪر میڪردن علے رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجورے گریہ میڪنہ . بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشے ، تو هنوز زانوهات محڪمہ ، تو باید مادر علےرو دلدارے بدے . همونجورے ڪه هاے هاےاشڪ مے ریخت گفت : زانوهاے محڪمم ڪجا بود ؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محالہ از هم جدا بشن . عهد بستن آخہ مادر ... عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....! مأمور سپاهے ڪه خبر اورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روے پاڪت بعدے نوشتہ شده بود خیره مونده بود .... نوشتہ بود ...🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امام مهدى عليه السلام در نامه اى به شيخ مفيد: هريك از شما بايد كارى كند كه به محبّت ما نزديك شود و از كارى كه او را به نفرت و خشم ما نزديك مى سازد، دورى كند. زيرا كه قضيه [ظهور] ما ناگهانى و بى خبر اتفاق مى افتد به طورى كه ديگر نه توبه اى به حالش سودمند مى افتد و نه پشيمانى از گناه از مجازات نجاتش می‌دهد. 📗الاحتجاج، ج۲، ص۵۹۹
    ┅═✧❁﷽❁✧═┅ دائم سوره «قُل‌ هوَ الله‌احد» را بخوانید و ثوابش را هدیه ڪنید به امـام زمـــــان علیه الســـــلام. این ڪار عـمر شما را با برڪت میڪند و مـــورد تــــوجه خـاص حضــرت قــرار مـےگیرید. ‍ 🌹آیت‌الله‌بهــجت(ره)
💓🔅 ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب ناآروم.!! تا حالا تجربش ڪردے؟!! راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده. روزگار براش سخت گذشتہ.... گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده... گریہ ڪرده اما ناامید نشده.. نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ. راحیل، ریحانہ خلقت خداست. ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ: راضی ام بہ رضای تو. 💌راحیل عاشقہ...❤️ عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد... راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره.... 😍💐همراهمون باشیدبارمان قلب ناآرام من🌸🍃 به قلم: زینب قهرمانے🐚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_اول☔️ سوگل در آغوش محسن عشق میکند و با زبان ب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براقم مرتب می‌کنم، همراه مادر از اتاق خارج می‌شوم، مصطفےروےمبل نشسته بود و انگشتانش را تند تند روے صفحه موبایل جا به جا می‌کرد، متوجه ما نبود. کمےکه نزدیک تر شدیم مادر با مهربانےگفت: -مصطفےجان شربتت گرم شد. زود سرش را بلند کرد و با دیدن منو مادر از جا برخاست. -نه زنعمو خوبه... سرےتکان دادم و گفتم: -سلام پسرعمو خوش اومدے... لبانش را تر کرد و گفت -سلام راحیل جان ممنون. جانش به دلم ننشست و با ابروانےبه هم گره خورده روےمبل جاےگرفتم. مصطفے شربتش را می‌نوشد و سپس بعد کمے مکث نطق می‌کند: -زنعمو جان، مامان گفت یه یه هفته اے بیاین رمچاه حال و هواتونم عوض می‌شه عمو طاهر اینا هم میان. مادر دستے به موهای بیرون زده از روسرےاش می‌کشد و می‌گوید -منکه مشکلےندارم فقط به عموتو محمدعلے بگم ببینم جور می‌کنن خبر میدم. بلند می‌شود و سینے را از روے میز برمی‌دارد و به سمت آشپزخانه می‌رود -راحیل خانوم ساکتے!! نگاهےبه چشمانش می‌کنم و می‌گویم -شرمنده یادم رفت ازتون اجازه بگیرم. پوفی می‌کند و آرام می‌گوید -چیشده راحیل؟ چرا اینطورےمی‌کنے؟!! اخم هایم درهم می‌شود، برمیخیزم و به سمت اتاقم می‌روم، خود را روےتخت رها می‌کنم و گیره ام را شل می‌کنم تا بهتر نفس بکشم... از طرفےمحبت هاےمصطفے ، عمو و زنعمو پاےدلم را زنجیر کرده بود از طرفےدیگر ترس از واکنش پدر و اقوام. دلم راضےشده بود که به مصطفےبگویم دست از کارهایش بردارد تا با او ازدواج کنم، از طرفےدلم همسرے میخواست که پا به پاے دلم با دیوانه بازےهاے مذهبےام بدود. حس عذاب وجدان نسبت به مصطفے و احساسش به من ماننده خوره به جانم افتاده بود. ❄️❄️❄️❄️ حلالم کن.. به تو بد کردم آقا حلالم کن... آبرو بردم آقا حلالم کن... تو رو به حق زهراۜ حلالم کن... هندزفرے را از درون گوش هایم درمےآورم و به کاخ سفید رنگ عموباقر که ماشین وارد حیاطش شد نگاه می‌کنم، چرا تا ۱۷ سالگے برایم این کاخ سفید رنگ در روستا عجیب نبود؟!! گوشے و هندزفرے را درون کوله ام می‌چپانم و در ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. زنعمو ناهید مادر را در آغوش خود می‌فشارد و سپس لیلا را میبوسد و بعد مرا محکم در آغوش می‌کشد -سلام راحیلم کجایے تو دختر دلمون برات تنگ شده بود. لبخندے به اینهمه مهربانےاش می‌زنم و می‌گویم -ببخشید زنعمو این چند روز سرم شلوغ بود. چشمے برهم می‌زند و می‌گوید -اشکال نداره عزیزم. رو به جمع می‌گوید -بفرمایید بفرمایید داخل باقر نمیدونم کجا رفته... سپس رو به ته حیاط طویل داد میزند -سمیه ملیحه بیاین وسایل مهمونارو ببرید تو اتاقا. مصطفے که تا الان خبرے ازش نبود از پله ها سرازیر شد و با قدم هاے محکم و تند به سمتمان آمد. -سلام، سلام خوش اومدین. با پدر و محمدعلے احوالپرسے می‌کند و رو به منو مادر خوش آمد می‌گوید. به سمت خانه دوبلکس با نماے سفید رنگ و سقفےشیروانے قهوه اے راه می‌افتیم مصطفے خود را با من همقدم می‌کند -از دانشگاه راحت مرخصی گرفتی؟ سرے تکان می‌دهم و بدون تکان دادن دهان می‌گویم -اوم... &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
^ ° ° سیــــنہ امـ دڪان عطارے است! دردت رابگــــو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚🍃☘ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سیزدهم …همه گلستان را گشتیم. ه
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نزدیک بود، و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت: _خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. ان‌شاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. ان‌شاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه. اشکم درآمد. «خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟» بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: -این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟ لبخندی زد و گفت: -فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست. قانع نشدم اما باخودم گفتم، اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد… زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت، و من حال عجیبی داشتم… نمیدانم،... چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم. نمیدانم،.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد … یک پدر روحانی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد. یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…! آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، حرف می زند.
شمارۀ۱۱۰ از محبت خارها گُل می شود با سر و صدای صاحب داروخانه همه نگاه‌ها متوجه پسر بچه ای شد که سرش را پایین انداخته بود. صاحب داروخانه در حالیکه به چند باند و یک محلول ضدعفونی کننده زخم در دستش اشاره می کرد با عصبانیت بر سر پسرک داد میکشید که: " چرا دزدی کرده ای؟" پسرک در حالی که سر به زیر بود با شرمندگی میگفت ::" برای زخمهای مادرم..." مردی که در همان نزدیکی رستوران کوچکی داشت به سرعت از صاحب داروخانه مبلغ را پرسید و آن را پرداخت کرد . سپس به کمک دخترش مقداری سوپ را به پسرک داد تا برای مادر ببرد بغض پسر اجازه حرف زدن به او نمی داد و فقط با چشمان اشکبار از آن مرد و دخترش تشکر کرد و رفت . سی سال گذشت و مرد رستوران دار سکته مغزی کرد و دخترش او را به بیمارستان برد و بستری کرد پس از عمل جراحی وقتی دختر صورتحساب سنگین بیمارستان را دید در حالی که می دانست هرگز نمی تواند آن را پرداخت کند با چشمان اشکبار در کنار تخت پدر نشست و با قلبی مالامال از اندوه آنقدر گریست تا اینکه خوابش برد وقتی بیدار شد روی تخت پدرش صورت حساب بیمارستان را دید که در انتهای آن نوشته شده بود. " ۳۰ سال قبل با یک پیاله سوپ و چند باند و پرداخت شده است امضا دکتر ...."
🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✅اثر محبت اهل بیت (ع) 🌹یکی از چیزهایی که انسان را در «قبر» از عذاب و ناراحتی نجات می دهد و از همه اعمال کارسازتر است، محبت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است. ✨حضرت امام رضا، علیه السلام، فرمود: «از مواردی که به زیارت زائرم می آیم شب اول قبر اوست». 👈مرحوم «محدث قمی» در مفاتیح نقل می کند که: ظالمی پس از مرگ به خواب یکی از علما آمد. مرد عالم از او پرسید چگونه در راحتی بسر می بری حال آنکه باید دچار درد و شکنجه باشی؟ ظالم در پاسخ گفت: تا دیشب در عذاب می سوختم و قبرم مملو از آتش بود، ولی از دیشب تاکنون عذاب بطور موقت از قبرستان برداشته شده. زیرا، حضرت سید الشهداء، علیه السلام، دیشب سه بار به دیدن یک بانوی محترم آمد! مرد عالم به جستجو و تحقیق درباره این یانو پرداخت، تا همسر او را پیدا کرد. از او پرسید: «همسر شما چه اعمال نیکی انجام می داد که امام حسین، علیه السلام، به دیدنش آمده است؟!» مرد مقداری از اعمال صالح همسرش را برشمرد که از جمله آنها این بود که او بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت. یک عمر زیارت عاشورا می خواند. با این سخن مرد عالم پی برد که چرا امام حسین (ع) در شب اول قبر به دیدن آن زن آمده بود. 📚معاد در قرآن؛ ؛ ص140؛ مظاهری، حسین •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🦋 ⁣هروقتڪہ دستت از همہ جاڪوتاہ شد، بگو وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَى اللَّـہِ ۚ إِنَّ اللَّـہَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ ڪارم را بہ خُدا مۍسپارم، خُداوند بیناۍ بہ بندگان است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک ✍علامه محمدتقی جعفری می‌گفتند: عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسان‌ها چیست. هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
/○•° پدر‌شهید: مامعمولا‌خیلی‌درسال‌به‌مسافرت‌میرفتیم البته‌بعد‌از‌شهادت‌بابک‌مخطل‌شد موقع‌که‌ما‌ازشهر‌خارج‌میشدیم بابک‌تازه‌زبان‌باز‌کرده‌بود‌تازه‌صحبت‌میکرد بااون‌زبانش‌شیرینش‌میگفت: "برای‌سلامتی‌لاننــده‌و‌مسافران‌صلوات بفرستید...😍😭" این‌دیگه‌شده‌بودمُلای‌ماشینمون... همه‌میگفتند: " اقا‌این‌مُلای‌ماشینمون‌کجا‌رفت؟؟ ملاکجارفتی ؟؟😅😍" سریع‌میومد‌میگفت: " بابا‌بامن‌هستند؟؟!" میگفتم:"بله‌باتوهستند. " میگفت: "صلوات‌بفلستم؟؟" میگفتم:"آره‌بابایی‌صلوات‌بفرست... "😭💔 حالا‌وقتی‌ازشهر‌خارج‌میشیم‌میخوایم‌بریم مسافرت‌جای‌بابک‌رو‌خالی‌میبینیم‌هممون... میگیم‌بابک‌اونموقع‌تو‌صلوات‌میفرستادی‌برای سلامتی‌همه‌مسافرین‌و‌راننده‌و‌خودمون الانم‌که‌در‌نزد‌خدایی‌شفاعتمون‌کن‌حافظمون باش‌پسر‌گلم...😭💔 شهید‌بابک‌نوࢪے💛
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهاردهم نزدیک #اربعین بود، و حا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 امام جماعت جدید را ڪه دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر ڪه رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد: "انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد، و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: -چی شد یهو طیبه؟ -یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم، به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم، اینها نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
«‌‏وَڪُل‌عَین‌تشوفڪ‌لیتَهاعیونۍ»💖💚💖 و همه چشم‌هایی که تو را می‌بینند.. کاش چشم‌های من بودند ...💖💚💖 💚 عجل الله فرجه مبارک💐 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 👏👏🌸 👏👏🌸 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
فرارسیدن سالروز ولادت امام مهدی (عج) مبارک😍 دوستان گلم فروشگاه بزرگ حجاب الزهرا (س) به مناسبت فرارسیدن نیمه شعبان بازم براتون دارند😎 اینبار👇 پارچه چادرتون رنگی یا مشکی رو انتخاب کنید براتون دوخت میزنن هر مدلی بخواید😍 علاوه بر این قرعه کشی نگین انگشتری حرم حضرت عباس (ع) رو هم دارن😇 قیمتای و هدایای عالی👏 در👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
رسید و بازم جایزه بارون شروع شد😍 خانومای عزیز چادر میخواید یا ؟ هر کدومو لازم داری بزن روی چادر که یه سورپرایز بی نظیر منتظرته👏👇 ـ 🔵 ـ 🔵 ـ 🔵🔵 🔵 🔵 ـ 🔵 🔵 🔵 🔵 🔵 ـ🔵 🔵 🔵 🔵 ـ🔵🔵🔵🔵🔵 🔵🔵🔵 🔵 ـ 🔵 ـ 🔴🔴🔴 🔵
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدگاه منحصر به فرد دکتر سعید محمد درباره مدیران عصر ظهور ..... انتشار برای اولین بار 🔴کانال آشنایی با 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1673658370Cff4494efc9
بهار در دستان توست.. با نگاهت شکوفه‌ها نفس‌تازه می‌کنند، زندگی را قسمت می‌کنی؟! 💐
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_دوم☔️ چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براق
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب می‌کنم، پله هارا آرام طےمی‌کنم و وسط حال مےایستم همانطور که در حال مرتب کردن شالم بودم باصداےبلند مامان و زنعمو ناهید را صدا می‌زنم -مامان، زنعمو من حاضرم... صداےمصطفےرا از پشت سرم می‌شنوم، برمیگردم، داخل آشپزخانه به کابینت تکیه داده است و در حال خوردن انگور همانطور با دهان پر می‌گوید -رفتن تو حیاط... سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -باشه ممنون. به سمت در می‌روم که از آشپزخانه خارج می‌شود و می‌گوید -میرید نخلستون؟ برمی‌گردم -آره.. -بیام برسونمتون؟!! شانه بالا مےاندازم و می‌گویم -نه دیگه نخلستون همین بغله ، خودمون می‌ریم.. سری تکان میدهد و می‌گوید -باشه پس... از خانه خارج می‌شوم بخاطر دمپایےبندرے که به راه رفتن با آنها عادت ندارم آرام آرام پله هارا طے می‌کنم و به طرف مادر و زنعمو ناهید میروم که داخل آلاچیق نشسته و با یکدیگر صحبت می‌کنند.. چادرم را روی دستانم جمع میکنم و میگویم -پس نمی‌ریم؟!! زنعمو و مامان پایین مےآیند و زنعمو مےگوید: -حنانه رفیق قدیمےمادرت از زاهدان اومده خونه خواهرش ما می‌خوایم بریم اونجا تو هم میاے؟ لبانم را جمع میکنم و با اخم میگویم -نه دیگه منکه نمی‌شناسمشون برای چےبیام.. مادر و زنعمو میروند و من داخل آلاچیق مینشینم به حیاط سنگ فرش شده نگاه میکنم دیگر از حوض کوچک آبےرنگ خبرے نیست عوضش عموباقر ته حیاط استخرے بزرگ درست کرده است. خبرےاز انبارےکوچک براےترشےهاےرنگارنگ زنعمو و مرباهاےشیرینش نیست.. بجاےانبارےپارکینگےبزرگ براےماشین هاے رنگارنگ مصطفےدرست کرده اند. کودکےهایم خلاصه میشد در رمچاه و دویدن و شیطنت بین نخل هاے نخلستان.. چه زیبا بود کودکےهایمان عموباقر خوب بود مصطفےخوب بود اما حالا در این سه روزے که در رمچاه هستم دیگر غذاها و ترشےهاے خوشمزه زنعمو برایم جذاب نیست، هرلحظه فکر قاچاق و پول آن مرا از سفره عموباقر دورتر می‌کند و من در این چند روز تنها با ولع خرما میخوردم چون می‌دانم خرما دست‌رنج عمویم است عمویےکه هرچقدر بد باشد محبت هایش را به یاد دارم. بلند می‌شوم و به سمت خانه می‌روم وارد می‌شوم و به سمت پله ها می‌روم که صداے مصطفےتوجهم را جلب می‌کند، گوشه اے به نرده ها تکیه می‌دهم و گوش به حرفهایش میسپارم -هلن پررو نشو چند بار گفتم به تو ربطےنداره. صداےضعیف دخترے از بلندگوی گوشے پخش می‌شود پرحرص می‌گوید -حق تو همون دختر امله... -هلن!! صدایش پرناز تر میشود -جانم مصطفےپر تمسخر میگوید -یادت نره تو همون ذیورے، من هلنت کردم پس از خودت در نیا.. سکوتےعمیق بین مصطفے و دخترک هلن نام ایجاد می‌شود کمےبعد دختر با صداے پربغض و حرصدار می‌گوید -خیلےبیشعورےکه هےگذشته منو می‌کوبےتو سرم. مصطفےمیخندد و میگوید -ذیورخانم گذشته نیست همین الان اگه من بخوام از دوبے پرت میشے همون خراب شده اے که بودے، خبراهم بهم میرسه!! دختر که حال گریه میکرد جیغ می‌زند -تو آدمے؟ تو یه حیوونے، حیووووون... صداےبوق ممتد داخل آشپزخانه پخش میشود، تند پله هارا طےمی‌کنم و خود را به اتاق می‌رسانم. ❄️❄️❄️ پس از پنج روز به اصرار من از رمچاه برگشتیم چادر عبایےام را روےسرم مرتب می‌کنم و نفس راحتےمی‌کشم، ریه هایم جان می‌گیرد انگار رمچاه هواےکافےبراے ریه هایم نداشت.... کیفم را روےشانه ام مرتب می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و بلند مادر را مخاطب قرار می‌دهم: -مامان من میرم دانشگاه خداحافظ.. صداےمادر از اتاق خواب شنیده می‌شود: -برو به سلامت. سویچ را از روےمیز برمی‌دارم و پله هارا یکے دو تا طےمی‌کنم. . نگاهم را دور حیاط دانشکده می‌چرخانم الناز را پیدا نمی‌کنم پس موبایلم را از داخل کوله ام بیرون می‌کشم و با او تماس می‌گیرم -الو، سلام الناز کجایے؟! -سلام من داخل کلاسم.. باشه اےمی‌گویم و تماس را قطع می‌کنم و به سمت کلاس راه مےافتم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
مجددا همه از تو می گویند و می شنوند؛ شیرینی نام تو و شهد یادت به کام ها می نشیند؛ مجددا طاق ها برای نصرت تو قد علم می کنند؛ کاغذهای رنگی به شاد باش تو در باد می رقصند؛ مجددا همه دیوارهای شهر با سرانگشتانِ درک چراغان می شود. اما … کاش گفتن و شنودن از تو سهم همه ثانیه ها باشد و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو دلیل همه حرکت ها شود! کاش سینه مان صندوق صدقه ای شود و قلبمان سکه ای نذر سلامتت! کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود ، کاش انتظار تو زنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد! کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه شعبان باشد
💠میخواهد بدنتان در قبر سالم بماند؟💠 ✅خیلی شنیدیم که بعضی از علما و شهدا بدنشان بعد از سالیان سال در زیر خاک سالم بوده و آسیبی به آن نرسیده ◀️اگر میخواهید شما هم جزو همین افراد باشید به روایت زیر توجه کنید 👌در این روایت نسخه‌ای برای سالم ماندن در قبر ارائه شده است: 🔳رسول الله ص فرمودند: در شب اسراء که به آسمان سفر کرده بودم دیدم بر در ششم بهشت نوشته شده است: 🔵 هرکس دوست دارد قبرش وسیع باشد مسجد بنا کند 🔵 هرکس دوست دارد کرم‌های زمین بدنش را نخورند، مسجد را تمیز کند 🔵 هرکس دوست دارد قبرش تاریک نباشد، مساجد را نورانی کند 🔵 هر کس دوست دارد بدنش در زیر زمین سالم و تازه بماند و فاسد نشود، برای مسجد فرش تهیه کند. 📕 مستدرك الوسائل، ج‏3، ص: 385 ✳️ نکته: البته این دستورالعمل قطعا چنین تأثیری خواهد داشت، اما به شرطی که به همراه لوازمش انجام شود مثلا کسی که مسجد ساخته، ولی برای شهرت و اعتبار خود اینکار را کرده، قطعا قبرش وسیع نخواهد شد، چون کاری که برای غیر خدا انجام شود، پذیرفته نیست و عملی که پذیرفته نیست، اثری ندارد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_پانزدهم امام جماعت جدید را ڪه د
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 درست یڪ هفته بعد، ڪه رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ ڪردم انگار! سرخوردم ڪنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم. اواسط سال بود، ڪه تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب ڪنم. پدر و مادرم مخالف نبودند، اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است ڪه بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میڪردند و حتی پدرم را خواستند ڪه مجبورم ڪند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چند هفته درباره رشته معارف تحقیق ڪردم و به این نتیجه رسیدم ڪه با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین ڪرده بودم، و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرف های دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شڪ کنم. از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت ڪنم. حرف هایم ڪه تمام شد، تبسم ملایمی ڪرد و گفت: -بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه! -پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن. -اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره ڪسی ڪه درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه ڪه درسی ڪه میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن ڪه علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف ڪدوم رو قبول میڪنید؟ مهم اینه ڪه شما به الماس بودنش مطمئنید. حرفهایش پایه های یقین را به راهی ڪه داشتم محڪم میڪرد. چندروز متوالی، از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب ڪردم.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
یابن الحسن... میتپد قلب زمین هم با صدای پای تو؛ دراین شعبان بــبینیم کاش ما سیمای تو ...
⭕قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) ⇦قدم اول: نماز اول وقت☆ ⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر☆ ⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد☆ ⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور☆ ⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)☆ ⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن☆ ⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی☆ ⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه☆ ⇦قدم نهم:غیبت نکردن☆ ⇦قدم دهم:فرو بردن خشم☆ ⇦قدم یازدهم:ترک حسادت☆ ⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ☆ ⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم☆ ⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو☆ 🔰🔰 💬 🔷اثر حق الناس در عدم پیشرفت معنوی 🔶پرهیز از شوخی با نامحرم 🔷عدم عقوق والدین 🔶پرهیز از دروغ گویی 🔷پرهیز از غیبت کردن 🔶پرهیز از تهمت زدن 🔷پرهیز از نگاه حرام 🔶پرهیز از گناه سخن چینی 🔷پرهیز از گناه حسادت 🔶پرهیز از خوردن لقمه حرام 🔷پرهیز از سوگند دروغ 🔶پرهیز از گناه کبیره تکبر 🔷پرهیز از ترک نماز 🔶پرهیز از گناه قطع رحم 🔷پرهیز از گناه اسراف 🔶پرهیز از کوچک شمردن گناه 🔷پرهیز از گناه ربا 🔶پرهیز از گناه سحر و جادو 🔷پرهیز از گناه زنا 🔶پرهیز از گناه ناامیدی از رحمت الهی 🔷پرهیز از گناه کبیره استمناء