eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✅داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک ✍علامه محمدتقی جعفری می‌گفتند: عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسان‌ها چیست. هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
/○•° پدر‌شهید: مامعمولا‌خیلی‌درسال‌به‌مسافرت‌میرفتیم البته‌بعد‌از‌شهادت‌بابک‌مخطل‌شد موقع‌که‌ما‌ازشهر‌خارج‌میشدیم بابک‌تازه‌زبان‌باز‌کرده‌بود‌تازه‌صحبت‌میکرد بااون‌زبانش‌شیرینش‌میگفت: "برای‌سلامتی‌لاننــده‌و‌مسافران‌صلوات بفرستید...😍😭" این‌دیگه‌شده‌بودمُلای‌ماشینمون... همه‌میگفتند: " اقا‌این‌مُلای‌ماشینمون‌کجا‌رفت؟؟ ملاکجارفتی ؟؟😅😍" سریع‌میومد‌میگفت: " بابا‌بامن‌هستند؟؟!" میگفتم:"بله‌باتوهستند. " میگفت: "صلوات‌بفلستم؟؟" میگفتم:"آره‌بابایی‌صلوات‌بفرست... "😭💔 حالا‌وقتی‌ازشهر‌خارج‌میشیم‌میخوایم‌بریم مسافرت‌جای‌بابک‌رو‌خالی‌میبینیم‌هممون... میگیم‌بابک‌اونموقع‌تو‌صلوات‌میفرستادی‌برای سلامتی‌همه‌مسافرین‌و‌راننده‌و‌خودمون الانم‌که‌در‌نزد‌خدایی‌شفاعتمون‌کن‌حافظمون باش‌پسر‌گلم...😭💔 شهید‌بابک‌نوࢪے💛
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهاردهم نزدیک #اربعین بود، و حا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 امام جماعت جدید را ڪه دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر ڪه رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد: "انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد، و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: -چی شد یهو طیبه؟ -یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم، به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم، اینها نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
«‌‏وَڪُل‌عَین‌تشوفڪ‌لیتَهاعیونۍ»💖💚💖 و همه چشم‌هایی که تو را می‌بینند.. کاش چشم‌های من بودند ...💖💚💖 💚 عجل الله فرجه مبارک💐 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 👏👏🌸 👏👏🌸 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
فرارسیدن سالروز ولادت امام مهدی (عج) مبارک😍 دوستان گلم فروشگاه بزرگ حجاب الزهرا (س) به مناسبت فرارسیدن نیمه شعبان بازم براتون دارند😎 اینبار👇 پارچه چادرتون رنگی یا مشکی رو انتخاب کنید براتون دوخت میزنن هر مدلی بخواید😍 علاوه بر این قرعه کشی نگین انگشتری حرم حضرت عباس (ع) رو هم دارن😇 قیمتای و هدایای عالی👏 در👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
رسید و بازم جایزه بارون شروع شد😍 خانومای عزیز چادر میخواید یا ؟ هر کدومو لازم داری بزن روی چادر که یه سورپرایز بی نظیر منتظرته👏👇 ـ 🔵 ـ 🔵 ـ 🔵🔵 🔵 🔵 ـ 🔵 🔵 🔵 🔵 🔵 ـ🔵 🔵 🔵 🔵 ـ🔵🔵🔵🔵🔵 🔵🔵🔵 🔵 ـ 🔵 ـ 🔴🔴🔴 🔵
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدگاه منحصر به فرد دکتر سعید محمد درباره مدیران عصر ظهور ..... انتشار برای اولین بار 🔴کانال آشنایی با 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1673658370Cff4494efc9
بهار در دستان توست.. با نگاهت شکوفه‌ها نفس‌تازه می‌کنند، زندگی را قسمت می‌کنی؟! 💐
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_دوم☔️ چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براق
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب می‌کنم، پله هارا آرام طےمی‌کنم و وسط حال مےایستم همانطور که در حال مرتب کردن شالم بودم باصداےبلند مامان و زنعمو ناهید را صدا می‌زنم -مامان، زنعمو من حاضرم... صداےمصطفےرا از پشت سرم می‌شنوم، برمیگردم، داخل آشپزخانه به کابینت تکیه داده است و در حال خوردن انگور همانطور با دهان پر می‌گوید -رفتن تو حیاط... سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -باشه ممنون. به سمت در می‌روم که از آشپزخانه خارج می‌شود و می‌گوید -میرید نخلستون؟ برمی‌گردم -آره.. -بیام برسونمتون؟!! شانه بالا مےاندازم و می‌گویم -نه دیگه نخلستون همین بغله ، خودمون می‌ریم.. سری تکان میدهد و می‌گوید -باشه پس... از خانه خارج می‌شوم بخاطر دمپایےبندرے که به راه رفتن با آنها عادت ندارم آرام آرام پله هارا طے می‌کنم و به طرف مادر و زنعمو ناهید میروم که داخل آلاچیق نشسته و با یکدیگر صحبت می‌کنند.. چادرم را روی دستانم جمع میکنم و میگویم -پس نمی‌ریم؟!! زنعمو و مامان پایین مےآیند و زنعمو مےگوید: -حنانه رفیق قدیمےمادرت از زاهدان اومده خونه خواهرش ما می‌خوایم بریم اونجا تو هم میاے؟ لبانم را جمع میکنم و با اخم میگویم -نه دیگه منکه نمی‌شناسمشون برای چےبیام.. مادر و زنعمو میروند و من داخل آلاچیق مینشینم به حیاط سنگ فرش شده نگاه میکنم دیگر از حوض کوچک آبےرنگ خبرے نیست عوضش عموباقر ته حیاط استخرے بزرگ درست کرده است. خبرےاز انبارےکوچک براےترشےهاےرنگارنگ زنعمو و مرباهاےشیرینش نیست.. بجاےانبارےپارکینگےبزرگ براےماشین هاے رنگارنگ مصطفےدرست کرده اند. کودکےهایم خلاصه میشد در رمچاه و دویدن و شیطنت بین نخل هاے نخلستان.. چه زیبا بود کودکےهایمان عموباقر خوب بود مصطفےخوب بود اما حالا در این سه روزے که در رمچاه هستم دیگر غذاها و ترشےهاے خوشمزه زنعمو برایم جذاب نیست، هرلحظه فکر قاچاق و پول آن مرا از سفره عموباقر دورتر می‌کند و من در این چند روز تنها با ولع خرما میخوردم چون می‌دانم خرما دست‌رنج عمویم است عمویےکه هرچقدر بد باشد محبت هایش را به یاد دارم. بلند می‌شوم و به سمت خانه می‌روم وارد می‌شوم و به سمت پله ها می‌روم که صداے مصطفےتوجهم را جلب می‌کند، گوشه اے به نرده ها تکیه می‌دهم و گوش به حرفهایش میسپارم -هلن پررو نشو چند بار گفتم به تو ربطےنداره. صداےضعیف دخترے از بلندگوی گوشے پخش می‌شود پرحرص می‌گوید -حق تو همون دختر امله... -هلن!! صدایش پرناز تر میشود -جانم مصطفےپر تمسخر میگوید -یادت نره تو همون ذیورے، من هلنت کردم پس از خودت در نیا.. سکوتےعمیق بین مصطفے و دخترک هلن نام ایجاد می‌شود کمےبعد دختر با صداے پربغض و حرصدار می‌گوید -خیلےبیشعورےکه هےگذشته منو می‌کوبےتو سرم. مصطفےمیخندد و میگوید -ذیورخانم گذشته نیست همین الان اگه من بخوام از دوبے پرت میشے همون خراب شده اے که بودے، خبراهم بهم میرسه!! دختر که حال گریه میکرد جیغ می‌زند -تو آدمے؟ تو یه حیوونے، حیووووون... صداےبوق ممتد داخل آشپزخانه پخش میشود، تند پله هارا طےمی‌کنم و خود را به اتاق می‌رسانم. ❄️❄️❄️ پس از پنج روز به اصرار من از رمچاه برگشتیم چادر عبایےام را روےسرم مرتب می‌کنم و نفس راحتےمی‌کشم، ریه هایم جان می‌گیرد انگار رمچاه هواےکافےبراے ریه هایم نداشت.... کیفم را روےشانه ام مرتب می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و بلند مادر را مخاطب قرار می‌دهم: -مامان من میرم دانشگاه خداحافظ.. صداےمادر از اتاق خواب شنیده می‌شود: -برو به سلامت. سویچ را از روےمیز برمی‌دارم و پله هارا یکے دو تا طےمی‌کنم. . نگاهم را دور حیاط دانشکده می‌چرخانم الناز را پیدا نمی‌کنم پس موبایلم را از داخل کوله ام بیرون می‌کشم و با او تماس می‌گیرم -الو، سلام الناز کجایے؟! -سلام من داخل کلاسم.. باشه اےمی‌گویم و تماس را قطع می‌کنم و به سمت کلاس راه مےافتم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
مجددا همه از تو می گویند و می شنوند؛ شیرینی نام تو و شهد یادت به کام ها می نشیند؛ مجددا طاق ها برای نصرت تو قد علم می کنند؛ کاغذهای رنگی به شاد باش تو در باد می رقصند؛ مجددا همه دیوارهای شهر با سرانگشتانِ درک چراغان می شود. اما … کاش گفتن و شنودن از تو سهم همه ثانیه ها باشد و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو دلیل همه حرکت ها شود! کاش سینه مان صندوق صدقه ای شود و قلبمان سکه ای نذر سلامتت! کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود ، کاش انتظار تو زنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد! کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه شعبان باشد
💠میخواهد بدنتان در قبر سالم بماند؟💠 ✅خیلی شنیدیم که بعضی از علما و شهدا بدنشان بعد از سالیان سال در زیر خاک سالم بوده و آسیبی به آن نرسیده ◀️اگر میخواهید شما هم جزو همین افراد باشید به روایت زیر توجه کنید 👌در این روایت نسخه‌ای برای سالم ماندن در قبر ارائه شده است: 🔳رسول الله ص فرمودند: در شب اسراء که به آسمان سفر کرده بودم دیدم بر در ششم بهشت نوشته شده است: 🔵 هرکس دوست دارد قبرش وسیع باشد مسجد بنا کند 🔵 هرکس دوست دارد کرم‌های زمین بدنش را نخورند، مسجد را تمیز کند 🔵 هرکس دوست دارد قبرش تاریک نباشد، مساجد را نورانی کند 🔵 هر کس دوست دارد بدنش در زیر زمین سالم و تازه بماند و فاسد نشود، برای مسجد فرش تهیه کند. 📕 مستدرك الوسائل، ج‏3، ص: 385 ✳️ نکته: البته این دستورالعمل قطعا چنین تأثیری خواهد داشت، اما به شرطی که به همراه لوازمش انجام شود مثلا کسی که مسجد ساخته، ولی برای شهرت و اعتبار خود اینکار را کرده، قطعا قبرش وسیع نخواهد شد، چون کاری که برای غیر خدا انجام شود، پذیرفته نیست و عملی که پذیرفته نیست، اثری ندارد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_پانزدهم امام جماعت جدید را ڪه د
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 درست یڪ هفته بعد، ڪه رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ ڪردم انگار! سرخوردم ڪنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم. اواسط سال بود، ڪه تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب ڪنم. پدر و مادرم مخالف نبودند، اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است ڪه بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میڪردند و حتی پدرم را خواستند ڪه مجبورم ڪند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چند هفته درباره رشته معارف تحقیق ڪردم و به این نتیجه رسیدم ڪه با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین ڪرده بودم، و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرف های دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شڪ کنم. از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت ڪنم. حرف هایم ڪه تمام شد، تبسم ملایمی ڪرد و گفت: -بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه! -پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن. -اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره ڪسی ڪه درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه ڪه درسی ڪه میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن ڪه علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف ڪدوم رو قبول میڪنید؟ مهم اینه ڪه شما به الماس بودنش مطمئنید. حرفهایش پایه های یقین را به راهی ڪه داشتم محڪم میڪرد. چندروز متوالی، از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب ڪردم.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
یابن الحسن... میتپد قلب زمین هم با صدای پای تو؛ دراین شعبان بــبینیم کاش ما سیمای تو ...
⭕قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) ⇦قدم اول: نماز اول وقت☆ ⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر☆ ⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد☆ ⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور☆ ⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)☆ ⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن☆ ⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی☆ ⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه☆ ⇦قدم نهم:غیبت نکردن☆ ⇦قدم دهم:فرو بردن خشم☆ ⇦قدم یازدهم:ترک حسادت☆ ⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ☆ ⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم☆ ⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو☆ 🔰🔰 💬 🔷اثر حق الناس در عدم پیشرفت معنوی 🔶پرهیز از شوخی با نامحرم 🔷عدم عقوق والدین 🔶پرهیز از دروغ گویی 🔷پرهیز از غیبت کردن 🔶پرهیز از تهمت زدن 🔷پرهیز از نگاه حرام 🔶پرهیز از گناه سخن چینی 🔷پرهیز از گناه حسادت 🔶پرهیز از خوردن لقمه حرام 🔷پرهیز از سوگند دروغ 🔶پرهیز از گناه کبیره تکبر 🔷پرهیز از ترک نماز 🔶پرهیز از گناه قطع رحم 🔷پرهیز از گناه اسراف 🔶پرهیز از کوچک شمردن گناه 🔷پرهیز از گناه ربا 🔶پرهیز از گناه سحر و جادو 🔷پرهیز از گناه زنا 🔶پرهیز از گناه ناامیدی از رحمت الهی 🔷پرهیز از گناه کبیره استمناء
داستان کوتاه بسیار زیبا👌 (سنگ و گنج)💎 مادر شوهر، بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد .. عروس جواب داد : مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد .. با پتکی سنگین، نود و نه ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد... مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من هم کمکت کنم .. مرد، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجّه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود .. مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کارِ من بود ، پس مال من است .. مرد گفت : چه می گویی؟ من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ، مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم... و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ... قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ... و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !! 🌹 اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد.... 👈 جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقّ خود می دانند کم نیستند ... اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد... ☘☘
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ ‌‌ درون دل نهان نقشی است از تو... ━━━━💠🌸💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فایده 🍃🍂دعــــا جـهــت رفــــع عــصـبانـــیت🍂🍃 🌸✨در کـتاب مکارم الاخلاق آمده است درهنگام عصبانیت بر محمد و آل محمد صلوات بـــــــفــرسـتــیـدو این دعــــا را پس از صلوات بخوانید تـا عصبانیت زایـــــل گـــــردد؛ 《اللهم صل علی محمدٍ و آل محمدٍ. اللهم اغفِر ذَنبِـی وَ اذهِب غَیظَ قَلبِی وَ اَجِرنِی مِـنَ الـشَّیطانِ الـرَّجِیم و لا حـَـولَ و لا قُــوَةَ اِلّا بــِالله الــعــلــی الــعَـظـِیـم》 📚مکارم‌الاخلاق؛ص‌350 گشایش 🍂🍃رفــع بلا و سختـــے هـا🍃🍂 🍁✨ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺪﻳﻘﻪ ﻃﺎﻫﺮﻩ سلام الله علیها ﺍﻳﻦ ﺧﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻌﻠﻴﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ و ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺠﺮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻭﺑﻠﺎﻳﻲ ﻣﺒﺘﻠﺎ ﺷﺪﻱ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ 1001 ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺁﻳﻪ ﻛﺮﻳﻤﻪ... 《رَبِّ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ》 🌸✨ﺑﺎﺧﻀﻮﻉ ﻭﺧﺸﻮﻉ ﻭﺗﻀﺮﻉ ﺑﺨﻮﺍن ﻧﺠﺎﺕ ﺧﻮﺍهی ﻳﺎﻓﺖ. 📚مجموعه اذکار و ادعیه فایده 🍂🍃جهـــت افــزایـش هــوش؛ 🔰✨ آیه ۱۲ سوره مبارک یس را در ظرف چینی نوشته با آب شسته بخورد تا هفت روز چنین کند . نقل است که این دستورالعمل مجرب است؛ ✨《إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ》 📚 خزینة الفوائد ، ص ۲۰۱ 💠پنــج ذکــر معجــــزه آســــا💠 🌸برای پیدا شدن گم شده حتی اگر انسان هم باشد این ذکر را زیاد بگویید: 《أصْبَحْتُ في أمانِ اللهِ. أمْسَيْتُ في جِوارِ اللهِ》 🍁درزندگیت موفق نیستی؟ بگو: 《وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيب》 سوره هود ایه ۸۸ 🌸خوشحال نیستی؟ همیشه بگو: 《حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ》 سوره ال عمران ایه ۱۷۳ 🍁ازدنیاخسته ای؟ بگو: 《َاَللّهم اجْعَل هَمّی الآخِرَة》 🌸نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو:  《رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء 》 سوره ابراهیم ایه ۴۰ فایده 🍂🍃جهــت رفـــع پــریشــانــے🍃🍂 🔰✨از امام باقر (ع) روایت شده است که؛ 🍁✨ اگر بر شما مشکلى پیش آمده که شما را پریشان ساخت و از آن ترسناک هستید؛ 🌸✨دو رکعت نماز بخوانید و بعد از آن به طرف قبله هفتاد مرتبه این ذکر را بگویید و در هر مرتبه حاجت خود را ذکر کنید: ✨《یا ابصر الناظرین و یا اسمع السامعین و یا اسرع الحاسبین و یا ارحم الراحمین .》 ایجاد_آرامش 🍂🍃ذڪر ایجاد آرامش و برقراری صلح🍃🍂 🌸✨اگر ذڪر 《یا ودود》 و《یا حلیم》را ورد زبان سازد و روزانه هزار و یک مرتبه تکرار کند و به غذا یا چای بدمد و اهل منزل از آن غذا بخورند در محیط خانه صلح و ارامش برقرار میشود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفتم🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب می‌کنم، پله
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️❄️❄️ نگاهم را به سنگ قبر سفید رنگ میدوزم، نمیدانم چرا قلبم فشرده می‌شود.. آخر هنوز باور نکرده ام که محسن مهمان این خانه ابدےشده کنار سنگ قبر زانو میزنم دستےروےعکس محسن میکشم و با بغض می‌گویم -سلام داداش.. جوابےنمیشنوم، به غرورم برمیخورد -جواب نمیدے؟ میخندم و میگویم -نه دیگه من عادت کردم... مکثےمی‌کنم و می‌گویم -آره الان حدود دو ماه و پونزده روزه که عادت کردم. اشکهایم جارےمی‌شود -عادت کردم بیام سلام کنم جواب ندے، دست روےاین سنگ بکشم دستمو نگیرے ،برات گل بخرم تشکر نکنے، گریه کنم کسے نباشه اشکامو پاک کنه.... دماغم را بالا میکشم و لبخند مظلومانه اے می‌زنم، نرگس هایےکه خریده بودم را روےسنگ قبر می‌گذارم -برات نرگس خریدم.... اشکهایم می‌چکد -اوندفعه هم برات نرگس خریده بودم، اما اومدم دیدم رفتے... دستےروےگونه ام می‌کشم -ولکن دیگه کار از گله گذشته دلم داره میترکه. نفس عمیقےمی‌کشم و می‌گویم -محسن میدونم که منو می‌بینے میدونم که از اون باغ خوشگل دارےنگام می‌کني و میدونے تو رمچاه چے گذشت، میشه خودت کمکم کنے؟!!کمکم کن... با گلاب سنگ سفید رنگ را میشویم و نرگس هارا میچینم قرآن آبی رنگم را از کوله ام بیرون مےآورم و عروس قرآن را تلاوت می‌کنم. پس از خداحافظے با محسن به سمت دانشکده راه مےافتم.شمس وارد می‌شود و بلند می‌شویم با اخم به سمت میزش می‌رود و می‌نشیند تند تند حضور غیاب میکند اسم مرا نمیخواند و رد می‌شود پس از اتمام حضور غیاب برمیخیزم و صدایم را صاف می‌کنم. -ببخشید استاد اسم منو نخوندین. شمس که سرش در برگه هایش بود ناخودآگاه بلند میشود و ابروانش بالا می‌پرد و با تعجب می‌گوید -سلام خانم سنایی حالتون خوبه؟ نمیدونستم تشریف آووردین. تعجب می‌کنم از اینهمه احترام شمس بداخلاق اما تعجبم را پنهان می‌کنم و به یک ممنون بسنده می‌کنم می‌نشینم حواسم در کلاس نیست اما چشمانم را به شمس دوخته ام و هرچه می‌گوید سرتکان میدهم تا فکر کند متوجه می‌شوم.شمس نگاهےبه ساعت مارکدارش می‌کند و می‌گوید -تایم کلاس به پایان رسید، میتونین تشریف ببرین. خودش بلند می‌شود و مشغول پاک کردن تخته می‌شود، وسایلم را درون کوله ام میچپانم وهمراه الناز به سمت در راه مےافتم، شمس تخته را پاک می‌کند و برمیگردد. -خانم سنایے!! مےایستم -بله استاد. آستین هایش را پایین مےاندازد و می‌گوید -یه چند دقیقه میتونم وقتتونو بگیرم؟! مکثےمی‌کند و می‌گوید -اومم درمورد درسه که عقب نمونید. سرےتکان میدهم و میگویم -عاهان بله بفرمایین. الناز رو به من می‌کند و می‌گوید -پس من دیگه میرم خدافظ. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -خدانگهدار. رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○•🌱 بھترین‌شیعیان‌آخرالزمان؟! + چھ کسانے هستنـد .💌 مشاهده شــــود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چالش برانگیز 📌 آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟! 💢 امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟! 🍀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الفرج🍀 👌👌👌
✨﷽✨ 🌼سَر درِ خانه ات بنویس... ✍درخبرها آمده است که فرعون پیش از آن که ادعای خدایی کند امر کرده بود که بالای درب قصرش کلمه شریفه «بسم الله الرحمن الرحیم» را بنویسند و چون ادعای خدایی کرد حضرت موسی علیه السلام از ایمان آوردن او ناامید شد، از وی به خداوند شکایت نمود، از طرف پروردگار متعال خطاب رسید: «ای موسی! تو در کفر او نظر داری و هلاکت او را از من می خواهی اما نظر من در آن کلمه عظیمه ای است که بالای قصر او نوشته شده است. قسم به عزت و جلالم تا وقتی که آن نام در آن جا نوشته شده من او را عذاب نمی کنم.» وضویی دست و پا کن، قلم و کاغذی بردار و این ذکر مبارک را بنویس و بالای درب ورود به منزلت نصب کن،در این روزهای بیماری ایمن می شود انشاءالله خانه ات از عذاب الهی و برکت و نور جاری می شود در فضای آن، تا رنگ و بوی امام زمان هم بگیرد این ذکر آسمانی انتهای آن بنویس: « وَ بِذکْرِ وَلیّه، یعنی، و به یاد ولی او حضرت صاحب الزمان» بالای سَرَم نام تو را نقش نمودم یعنی که سَرِ من به فدایِ قدم تو 📚 نفایس الاخبار صفحه ی چهارصد
✨﷽✨ 🔴تک تک لحظات عمر خود را غنیمت بشمارید... ✍یک دونده اُلمپیک: می‌داند یک ‌ثانیه ‌چقدر ارزش ‌دارد ویک‌ شخصی ‌که‌ در قبر خوابیده: می داند یک سجده برای الله در این دنیا چه ارزشی دارد“ رسول الله (ص)فرمودند: «دو نعمت است که بیشتر مردم از آن غافل هستند، سلامتی و فراغت» (صحیح‌ بخاری) پس بنابراین: قدر تک تک لحظات عمر خود را بدانید، قبل از آنکه در آخرت پشیمان شوید و آن موقع بسیار دیر می باشد. 👌الله متعال می فرماید: آنها در دوزخ فریاد می‌زنند: پروردگارا! ما را خارج کن تا عمل صالحی انجام دهیم غیر از آنچه انجام می ‌دادیم!“ (در پاسخ به آنان گفته می ‌شود:) آیا شما را به اندازه‌ ای که هر کس اهل تذکّر است در آن متذکّر می ‌شود عمر ندادیم، و انذار کننده (الهی) به سراغ شما نیامد؟! اکنون بچشید که برای ظالمان هیچ یاوری نیست!» (فاطر/37) 🗣و در کلام آخر بگویم: «شاید در زیر هر خاکی گنج یافت نشود، اما هر ثانیه ای گنج است اگر با یاد و ذکر الله متعال سپری شود» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
عقربه های ساعت هم ... بی قرار آمدنت هستند❗️... اگر ساعت آمدنت را می دانستند ... لحظه های بی تـ❤️ـو بودن را ... نمی شمردند❗ ... مهـ❤️ـربانم ... اللهم العجل لولیک الفرج الساعه ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفتم #پارت_دوم داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است،
💕 🌻 ☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️ رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره. به قلم زینب قهرمانے🖊 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_شانزدهم درست یڪ هفته بعد، ڪه رف
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 چندماه پایانی سال، بیشتر در بسیج فعالیت میڪردیم. مدیریت ڪمیته های مختلف را برعهده داشتیم، و با همڪاری بچه ها جلسه برگزار میڪردیم. این میان آقاسید بیشترین ڪمڪ را به ما ڪرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میڪرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میڪرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم، و میدانستم افرادی در لباس دین و مذهب افراد ساده و ڪم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش ڪردم مثل آقاسید ڪمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم برخورد میڪردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay