eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
°🌼🍃 🌕سَـــــــلامٌـ عَلیٰــ آلِـــ یـٰاسیــــــــنْــ... 🍃🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مـن را شـمـعـدانـی بـدان در گـلـدانـی کـوچـک کـه بـیـشـتـر از آب و آفتـاب بـه تـو نیـاز دارد 🍃🌼
🌸🍃🌸🍃 می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. این حکایت اغلب ما مردم است: هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فقط به نداشته ها فکر نکنیم، بلکه به خود و دیگران نعمتهای خدای مهربان را یادآوری کنیم تا بر نعمتش بیفزاید برخی از نعمتها مانند: سلامتی بدن اعم از : دیدن، شنیدن، بوییدن، خوردن، جویدن، بلعیدن، هضم کردن، دفع کردن و... نعمت امنیت، پدر و مادر، فرزند سالم، دوستان خوب، فامیل با معرفت، آبرو، آزادی، کسب، کار ، درآمد حتی کم، سرپناه واز همه مهمتر محبت خدا و اهلبیت و دینداری و میلیونها میلیون نعمت دیگر که اگر یکی از آنها گرفته شود میتواند کل زندگی ما مختل کند...
✨﷽✨ ✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. 💥زیباترین منش انسان راستگویی است! ‌
✨﷽✨ آموزنده 💠✨گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. 💠✨گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. 💠✨گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! 💠✨چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد ‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستانم را در هم قفل می‌کنم، آقایی جلیقه به تن به سمتمان می‌آید -سلام خوش اومدین چی میل دارین؟! شمس منو را به سمتم می‌گیرد، لبخند تصنعی می‌زنم -ممنون چیزی میل ندارم. منو را باز می‌کند و پس از کمی نگاه کردن لبانش را جمع می‌کند و رو به پسری که کنار میز ایستاده می‌گوید -دو تا نسکافه و کیک شکلاتی. اخم هایم درهم می‌شود از بی ادبی اش.. -خب استاد بفرمایین. ابروانش بالا می‌رود -اینجا دیگه دانشگاه نیست خانم سنایی. لبانم را تر می‌کنم و می‌گویم -بفرمایین آقای شمس مکثی می‌کند -خب خانم سنایی فکر کنم اطلاع دارید که من رو از تهران انتقال دادن قشم تا سالای اول تدریسمو تو قشم بگذرونم الانم پایان این ترم باید برگردم تهران، البته اگه خودم بخوام می‌تونم بمونم قشم... مکثی می‌کند و منتظر است چیزی بگویم اما من نمی‌دانم ربط این حرفها به من چیست؟! وقتی می‌بیند من هنوز چیزی متوجه نشده ام ادامه می‌دهد -خب خانم سنایی الان حدود دو ساله که من اومدم قشم و شما یک سالی می‌شه که دانشجوی من هستید.. مکث می‌کند و دستانش را در هم قفل می‌کند سفارشش می‌رسد.. -خب ببینید خانم سنایی تو این یک سال که من شمارو دیدم رفتارتون برام خوشایند بود. به چشمانم خیره میشود -خانم سنایی من به شما علاقه دارم... نفس حبس شده در سینه اش را رها می‌کند و ابروانم بالا میرود از تعجب شمس مغرور به من ابرازعلاقه کرده بود، تند می‌گوید -ببینید خانم سنایی من فقط می‌خوام این مسئله رو با خانواده در میون بزارید تا ما رفت و آمد داشته باشیم.. لبخندی می‌زند و تند می‌گوید -من حتی به خانوادم گفتم خیلی مشتاقن که شمارو ببینن. پلکی می‌زنم و می‌گویم -آقای شمس من نامزد دارم. با چشمان متعجب نگاهم می‌کند -آخه حلقه ندارین یا تو پروندتون وضعیت تأهل چیزی ثبت نشده. ابروانم را بالا می‌اندازمو دستی به روسری ام می‌کشم -ان شاالله یه ماه دیگه کتبی می‌شه. گوشه لبش را به دندان میگیرد سرم را پایین میگیرم و کوله ام را روی شانه ام مرتب می‌کنم و برمی‌خیزم و لبخند مصنوعی می‌زنم -با اجازه آقای شمس. انگار که با صدای من از فکر بیرون می آید برمی‌خیزد -شما که چیزی نخوردید. لبخندی می‌زنم و می‌گویم -ممنون میل ندارم خدانگهدار. سری تکان می‌دهد و می‌گوید -موفق باشید خداحافظ از کافی‌شاپ بیرون می‌آیم، با سرنوشتی نامعلوم شاید اگر محسن بود کمی حال دلم بهتر می‌شد سوار ماشین میشوم. استارت می‌زنم با خود فکر می‌کنم شمس بهتر بود یا مصطفی زمزمه می‌کنم -اونکه معلومه درسته اخلاق شمس گنده اما هرچیه از مصطفی که الکی مهربونه بهتره، اما اصل کاری اینه که من هیچ حسی نسبت به هیچکدومشون ندارم. ❄❄❄ سینی چای را روی زمین میگذارم و مینشینم صدای برخورد شدید قطرات باران به شیشه پنجره دلهره آور است برمی‌خیزم و کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم، جوی باریکی از آب در حیاط تشکیل شده و در سراشیبی حیاط به حرکت در آمده، رعد و برقی می‌زند و از ترس پرده را رها می‌کنم و کنار می‌روم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى‏ خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى ‏گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ‏ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى‏ خواهم آخوند شوم. مى‏ خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى‏ خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه ‏هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ‏ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ‏ها تشر زد. بچه‏ ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى ‏كند. روز آخر مدرسه ‏ها كه مدرسه تعطيل مى ‏شود، حالش را مى ‏گيريم. من مى‏ خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى ‏كنند كه من از آنها ترسيده‏ ام. باور نمى ‏كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه‏ هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى ‏خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود. 💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى ‏داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى ‏خورد. بعد هم مى‏ بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى‏ دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هجدهم وقتی ڪنارم نشست، و به گر
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 -بله؟ -ببین حاج آقا چڪارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و ڪھنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود، اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: -سلام. ڪارم داشتید؟ سلام. ببخشید… راستش… تسبیح فیروزه ای رنگش را، در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: -اگه ڪاری دارید بفرمایید! -عرضم به خدمتتون ڪه… با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: - خانم صبوری! الان ۶ماهه ڪه من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود ڪه میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود ڪه خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فڪر میڪرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید. مڪث ڪرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لڪنت گفت: - روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شھید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم… صدایش را صاف کرد و گفت: - اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون… مغزم داغ ڪرد. از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: - شما درباره من چی فڪر ڪردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟ - من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل ڪنم! - شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست! - من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر ڪنم! بلند شدم و گفتم: -آقای محترم! اولا من دارم، دوما اگه ڪاری دارید به بگید. راه افتادم ڪه بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: - خانم صبوری! یه لحظه…لطفا… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
🌼☘ عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست تا که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندی 🌼☘
هدایت شده از 🗞️
🌱 دوستِ بد یاگناه‌روبرات‌خوشگل‌میڪنه یاخودش‌گناهڪاره!! دوستِ خوب توروبه‌یادخدامیندازه وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردن‌شرم‌دارۍ...🙂💜 مواظب‌باشیم‌باگناه‌امام‌زمان‌روناراحت نکنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼🍃🕊💚
✨﷽✨ 🚨 ​هر وقت فیلت هوای معصیت کرد اول به این سه حقیقت فکر کن بعد اگر دلت رضا داد، نوش جانت سفره معصیت​ ! 1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام اعمالت را می بیند 🌸«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»​ 📖 ​بقره/110​ 2⃣ ​اینکه 24 ساعته، فرشتگانی مجاورت هستند که ثبت و ضبط می کنند ریز و درشت خوب و بدت را؛ 🌸«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون‏»​ 📖 ​زخرف/80​ 3⃣ ​واینکه اصلا از کجا معلوم؛ شاید بیخ گوشت نشسته باشد جناب عزرائیل و صادرکرده باشند دستور الرّحیلَ ت را ! 🌸«عَسى‏ أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم‏»​ 📖 ​اعراف/185​ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 برای کسانی که «سیزده» را سبب نحسی و مقصر بدبختی‌های خود می‌دانند! " به جای گره زدن سبزه، رفتارها و عادات زشت خود را ترک کن! " «شهید مطهری» 👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_دوم☔️ دستانم را در هم قفل می‌کنم، آقایی جلیقه ب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ با صداے رعد و برق از خواب می‌پرم دستانم را دورم می‌چرخانم تا آغوشے پیدا کنم و به گرمایش پناه ببرم‌‌، اما هرچه دست چرخاندم آغوشے انتظارم را نمی‌کشید، براے هزارمین بار دلم هواے محسنم را می‌کند، از کودکے رعد و برق کابوس شب هایم بود براے همین پاتوق شبهاےبارانی من و محسن روبه روے تلوزیون بود، می‌دانست صداے رعد و برق دل کوچکم را ریش می‌کند بخاطر همین سرم را با فیلم هاے سینمایے گرم میکرد تا مبادا آب در دلم تکان بخورد. گوشه تخت کز میکنم آسمان می‌غرد، من هم بغض می‌کنم و اشک هایم می‌بارد، این شبهاے بارانے محسن را کم داشت، اگر بود الان بجاے گریه تخمه می‌شکاندم و فیلم نگاه می‌کردم. باران شدیدتر می‌بارد و خود را به شیشه می‌کوبد، دوست دارم خود را به پنجره برسانم و آسمان را نگاه کنم اما ترس از رعد و برق مرا در جایم میخ کرده. دلم مانند باران خود را به در و دیوار سینه ام می‌کوفت فریاد دلم این بود _آغوش محسن را می‌خواهم.... هر لحظه فریاد می‌زد فریاد می‌زد وتنهاییم را به رخ می‌کشید. با پاهاے لرزان از تخت جدا می‌شوم و خود را به قرآن روے میز میرسانم ، قرآن فیروزه اے رنگم را به آغوش می‌کشم آرام آرام سرعت تپش قلبم کم می‌شود. قرآن را باز می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم -الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ آنها كسانى هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرامش می‌گيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرامش پيدا می‌كند. ❄❄❄ با احساس گردن درد از خواب بیدار می‌شوم، قرآن به دست روے تخت تکیه بر دیوار داده ام و به خواب رفته ام آسمان همچنان در حال باریدن است، برمی‌خیزم و پرده را کنار میزنم آب حیاط را گرفته است روے پنجه پا مےایستم تا خیابان را نیز بتوانم ببینم، خیابان نیز مانند حیاط پر از آب است از اتاق خارج می‌شوم مادر روی مبل نشسته است و با نگرانے به پنجره خیره شده -سلام بدون اینکه نگاهم کند سلامی می‌دهد پدر از دستشویی خارج می‌شود همانطور که صورتش را خشک می‌کند به سمت آشپزخانه می‌رود. -سلام آقاجون. نگاهی می‌کند و می‌گوید -سلام دخترم شب تونستے بخوابے. خواستم پنهان کنم بیخوابےام را اما محسن گفته بود دروغ نگویم، لبانم را کج می‌کنم -نه آقاجون مگه رعد و برق می‌زاشت بخوابم. کنار سفره صبحانه می‌نشیند -میگفتے میترسے هممون تو حال می‌خوابیدیم. شانه ای بالا مےاندازم و به سمت سرویس بهداشتے میروم. بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن سفره به سمت پنجره می‌روم باران تمام شده اما سگرمه هاے آسمان هنوز درهم است. آقاجان وارد میشود -پمپ آووردن داره آب محله رو میکشه بعدشم خونه به خونه آب حیاطارو میخواد بکشه. مادر بلاخره بلند می‌شود -خداروشکر. روی مبل لم می‌دهم و تلوزیون را روشن میکنم اخبار خبر از آب گرفتگے بندر و قشم می‌دهد. صداےزنگ موبایل از اتاقم بلند می‌شود تند خود را به اتاق میرسانم، نام الناز روے صفحه گوشے نقش بسته. -الو -سلام راحیل خوبی چخبر؟! -سلام نه مگه رعد و برق شبو گذاشت بخوابم. -من که تخت خوابیدم ، اما الان محلمون پر آبه هوا هم که گرفتس دل آدم میگیره. -اوم.. -راستےمی‌دونےسیل زده چندتا روستاے اطراف قشمو خراب کرده؟ -خداکنه تلفات جانے نداده باشن. -ایشالا من برم ببینم انبارے رو آب گرفته مامانم صدام می‌کنه. -پوف ان شاالله درست می‌شه خدافظ. -خدافظ. ❄❄❄ -خانم سنایے داوطلب زیاد بود اما بنابه شرایط شما و خانم موسوے و خانم اسماعیلے انتخاب شدین قرار بر اینه تشریف ببرین روستاهاے دور افتاده مناطقے که بیشتر آسیب دیدن و به نیروے خانم نیاز دارن انتقال داده بشین. -بله باعث افتخارمه که بتونم کارے انجام بدم. - پس، فردا صبح ساعت ۷ جلوے قرارگاه باشین. -چشم حتما. پس از پایان صحبتها با الناز تماس می‌گیرم بعد از چند بوق تماس متصل می‌شود -الو سلام الناز -سلام راحیل خانوم ، دیدم اسمت رفته تو اعزامی ها خرشانس. -تو چرا ثبت نام نکردی؟! پوفے می‌کند و می‌گوید -مامان و بابا نزاشتن... -عه کاش می‌زاشتن. با کسلے گفت -اوم کی می‌رین.. -فردا صبح -باشه پس مواظب خودت باش، منم دیگه مزاحمت نشم برو بخواب فردا کسل نشے. -چشم خدافظ. کوله مشکے رنگم را برمی‌دارم و فقط درحد چند عباے گشاد سبک و چند شال بلند و مسواک و خمیر دندان و مدارکم درون کوله ام می‌گذارم با یک پتوے مسافرتے. به قلم زینب قهرمانے💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_نونزدهم -بله؟ -ببین حاج آقا چڪ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 تازه فهمیدم، آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را، به آقاسید فڪر میڪردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یڪ چیز عصبانی بودم؛ اینڪه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری ڪرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری ڪردن؟! اونم ڪی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه ڪم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن ڪه متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ … با این حال، هربار به خودم نهیب میزدم ڪه اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت ڪه مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شھید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه ڪردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم ڪردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن ڪم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نڪنه دروغ میگه؟ چڪار کنم؟ این خیلی احمقانه ست… خوابم برد. قضیه را به هیچڪس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش ڪنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین ڪه نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن ڪردم و دستهایم را بالا بردم: الله اڪــبر… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نمازم ڪه تمام شد، دیدم یڪ ڪاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه ڪردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. فهمید نمازم تمام شده، گفت: _هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین ڪار رو میڪردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی. صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها ڪه رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز ڪردم: °<بسم رب المهدی خانم صبوری باور ڪنید من آنچه شما فڪر میڪنید نیستم. شما اولین و آخرین ڪسی بودید، نه بخاطر ظاهر، ڪه بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاڪتان. بله شھید تورجی زاده شما را به من معرفی ڪرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میڪردند و دوست داشتم شهدا ڪمڪم ڪنند. خودم هم باورم نمیشد شھدا یڪ دختر ڪم سن و سال را معرفی ڪنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید.>° نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیڪردند. چیزی ڪه او میخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم…. از آن روز به بعد، دیگر حتی اسمش را هم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش ڪنم. سعی میڪردم به یادش نباشم اما نمیشد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃🌸🍃 ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند …. تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند …. كلاغ بیستمی گفت :” كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند .از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
خدایا ما یه ظرفیتی داریم. لطفا مارو با چیزی که ازتحملمون خارجه امتحان نکن. ما کم طاقت شدیم دیگه.آرامش وآسایش رو به زندگیهامون برگردون....آمین ❤️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_اول☔️ با صداے رعد و برق از
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔ سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےافتیم به غیر از من دو نفر دیگر هم انتخاب شده بودند براے رفتن به روستاهاے دور افتاده آسیب دیده از سیل.. بسته بیسکوییتے رو به رویم قرار میگیرد -بفرما خواهر، یه وقت ضعف نکنے. نگاهے به دختر ریزه میزه کنارم مےاندازم و بیسکوییتے برمیدارم -ممنون عزیزم. لبخند دندان نمایے میزند و میگوید -من نورا هستم و شما؟! -بنده راحیل هستم ۱۹ ساله از قشم. خنده ریزےمیکند و میگوید -یعنےانقدر ضایع بود بعدش میخوام سنتو بپرسم؟! دستم را جلوےدهانم میگیرم و آرام میخندم -بعله کاملا.. ابرویےبالا مےاندازد -منم نورا موسوے هستم یه ماه دیگه ‌۱۹ کامل میکنم. دختر دیگرے که انگار بزرگتر از ما بود و تا الان مشغول گوشے بود رو به ما کرد و گفت -تنها تنها چے میگین.. نورا برمیگردد -مراسم معارفه هست شما هم معرفے کن خودتو زود تند سریع.. دختر دستش را روے سینه اش میگذارد و میگوید -منم سارا هستم ۲۱ سالمه متأهل هستم البته هنوز راهے خونه بخت نشدم.. دست چپش را بالا میگیرد و به حلقه ظریف در انگشتش اشاره میکند و میگوید -یه سالے هست نامزدم.. لبخند پرمهرے میزنم و میگویم -خوشبخت بشے سارا خانم. لبخند دندان نمایے میزند و میگوید -ممنون عزیزم. خانم طالبے که جلوے ما نشسته بود برمیگردد و میگوید -دخترا هرکدومتون میرین تو یه روستا، حالا اونجا آمار گرفته میشه اگه خانم حامله یا بچه یا کسے هست که مریضه تو اون روستا و اگه راهشون هنوز باز نشده باشه میرین اونجا نگاهے به کاغذ در دستانش مےاندازد و میگوید -سوزا، شیب دراز و سلخ اینا وضع راهشون خرابه و هنوز که هنوز باز نشده و خونه ها همه تخریب شدن و طبق آمارگیرے بچه هاے کوچیک و خانوماے حامله بیشتر هستن و شما تا موقعے که راهشون باز بشه اونجا میمونین تا اگه بیمارے داشتن درحد آموزشے که دیدین کمکشون میکنین. سرے به نشانه تایید تکان میدهیم. خانم طالبے اومے میکند و میگوید -فکر کنم راحیل میوفته سوزا ، نورا شیب دراز و سارا هم سلخ خانم طالبے برمیگردد و من هندزفرے را به گوشے وصل میکنم -باد میخورد به پرچمت غم تو را نشان دهد باد میخورد به پرچمت طریقه بندگی من عوض شود باد میخورد به پرچمت مسیر زندگے من عوض شود ❄❄ با تکان هاے ماشین از خواب بیدار میشوم هوا گرفته است و نم نم باران به شیشه ماشین میخورد از پنجره به بیرون نگاه میکنم آب بالا آمده و چرخ ماشین زیر آب در حال حرکت باعث ایجاد موج میشود نورا تکیه به سارا داده و به خواب رفته و سارا همچنان مشغول گوشے.... با دست روے شانه خانم طالبے میزنم که در حال خواندن کتاب است برمیگردد -جانم صدایم را صاف میکنم -کے میرسیم خانم طالبےجان؟!! -یه ربع دیگه میرسیم سلخ سارا با تعدادے از وسایل و چند نفر از آقایون میرن اونجا بعدش شمارو میرسونیم و بعدش خانم موسوے رو. سرےتکان میدهم و به صندلے تکیه میدهم و به آسمان ابرو در هم کشیده خیره میشوم در دل با آسمان صحبت میکنم -چرا دلت گرفته؟!! خوشبحالت وقتے دلت میگیره میتونے انقدر گریه کنے که یه عالمو آب ببره، اما من چے؟! مطمئنم زخماے دل من بیشتر از زخماے توعه اما من فقط میتونم بغض کنم. تک خنده تلخے میکنم -تازه بعدشم میگن چرا صدات گرفته؟!! باید بگم سرماخوردم. بعد از جا به جایے سارا و پخش لوازم دوباره راه مےافتیم کمےبعد به نزدیکے سوزا میرسیم آب تمام راه را گرفته و ماشین نمیتواند ادامه راه را برود کامیونے مےآید لوازم را پشت کامیون میگذاریم ، تا زانو در آب مےایستم و به زور سوار کامیون میشوم، از خانم طالبے و نورا خداحافظے میکنم و کامیون به راه مےافتد مینشینم و از میله میچسبم تا سر نخورم. آقاے صالحے مےایستد و رو به من میگوید -خانم سنایے اینجا همه خونه ها خراب شده دو تا خونه سالم مونده که اونا هم آب داخلشون رفته و اهالےاونجا هم نمیتونن بمونن بخاطر همین رفتن بالا پشت بوم این دو تا خونه الانم که میبینین ، آب خیلے بالا اومده و فقط با کامیون و قایق میشه رفت و آمد کرد که اونم اینجا نیست این کامیون هم مواد غذایے آوورده بوده جمعیت اینجا هم حدودا هشتاد نود نفره و خانم هاے باردار و بچه زیاد هست اینجا ما هم بعد از پخش مواد میریم یدونه شما میمونید و آقاے جعفرے تا اگه مشکل بهداشتے جسمانے داشتن تا جایے که میتونید کمک کنید، اینجا هم چون دیگه ته قشم هست طول میکشه بیان و راه اینجارو باز کنن چون روستاهاےنزدیک شهردر اولویت هستن بخاطر همین تا راه باز بشه شما اینجا میمونین. سرے به نشانه تایید تکان میدهم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 😁 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189 ضمنا برای کسایی که تا شنبه چهاردهم فروردین پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
✨﷽✨ 🔻حکایتی زیبا درباره حق الناس ✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می‌کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ دستشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم کند. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده‌اند، ﺑﺨﻮﺍبد! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍینکه ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ که ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد، آن هم فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه‌ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍینکه ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ؛ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ و ﺳﻮﺍﻝ می‌پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می‌گوید ﺗﺎ اینکه ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر هیچ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می‌شود. ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می‌گیرد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ می‌شود ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ می‌آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می‌کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ می‌گذارد ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می‌گوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍینقدر ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر! از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست ▫️هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور ▫️هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ای کاش این حکایت به گوش همگان مخصوصا کسانی که برای رسیدن به مسئولیت (ریاست جمهوری) سر و دست می‌شکنند، برسد و بدانند که با یک تصمیم اشتباه حق بیش از 80 میلیون نفر بر گردنشان است. حق‌الناس تنها موضوعیست که در قیامت با شفاعت هم حل نمی‌شود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_یکم نمازم ڪه تمام شد، دیدم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 آخرین امتحان ڪه تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شھدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شھدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفڪر گذشته بودم ڪه یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شھدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم ڪه آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع ڪردم به گریه ڪردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ ڪسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شھدا را خواندم و یڪراست رفتم سراغ دوست شھیدم -شھید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم، گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینڪه بتوانی ڪنار شهید تورجی زاده یڪ خلوت حسابی بڪنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای ڪنار مزار نشستم، و بعد بلند شدم به بقیه شھدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیڪرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم ڪنار مزار یڪی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم ڪه متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. ڪمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شھید کنار من. پنج دقیقه ای ڪه گذشت، خواستم بروم. درحالیڪه در ڪیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم، او هم بلند شد. یڪ لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میڪردیم. سید با تعجب گفت: _خ… خانم… صبوری…! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔 چرا که بی تو👤 ندارم گفت و شنید بهای تو💞 گر بود خریدارم که جنس خوب به هر چه دید خرید✅ 🌸🍃
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم. گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که خانه دوستت در آتش می سوخت تو چه می کردی؟ پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد! ☕️ ☘
🔴 از حرف تا عمل ✍روزی مردی، دانایی را در کوچه‌ای دید. پس از احوالپرسی از او پرسید: دوست من! ما همکلاس و هم‌مکتب بودیم؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود؛ حال تو چگونه به این مقام رسیدی؟ و من چرا مثل تو نشدم؟ مرد دانا گفت: تو هر چه شنیدی؛ اندوختی و من هر چه خواندم؛ عمل کردم. به عمل کار برآید؛ به سخندانی نیست. 🤲 ان‌شاءالله امسال سال عمل کردن به دانسته‌هامون باشه. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📖 از خودت ناراحتی؟ میدونم! از خجالت میکشی😔 میدونم! روت نمیشه بایستی و بخونی😭 روت نمیشه دوباره کنی😞 میدونم! از رحمت خدا که نا امید نشدی😉 برو با همین شرمندگی وضو بگیر، با همین شرمندگی نماز بخون، با همین شرمندگی کن😇 هر وقت شیطون اومد سراغت،این شرمندگی رو به یاد بیار😰 نمی ارزه نه؟! بدون خدا مهربون تر از اونیه که ما فکر میکنیم،پس فرصت رو برای توبه از دست نده✨