Γ
ميگه:دَوامُ الْحالِ، مِنَ المَحال
يعني هيچ حالي دائم نيست
همه چيز ميگذره،همه ي حالِ خوب و بدمون گذراست.
🎈|●•
#پندانه
🔴 گذر عمر را دریابیم
✍از فرد حکیمی پرسيدند:
شگفتانگيزترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد: از كودكى خسته میشود، براى بزرگ شدن عجله میکند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود. ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه میگذارد. سپس، براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج میکند. طورى زندگى میکند كه انگار هرگز نخواهد مرد و بعد طورى میمیرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است!
آنقدر به آرزوهای دور و محال فكر مىكند كه متوجه گذر عمر خود نيست.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_اول☔️ -نه مامان همه چے خوبه. -نرے تو آب!!
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
-سلام عمو وسایل اومده یکے از بزرگاتون بیاد تحویل بگیره.
همه به هم نگاه میکنند اکثر مریض و بیحال بودند، نگاهے به بقیه مےاندازم و بلند میشوم
-من میرم.
عصبانے بودم و میخواستم همه عصبانیتم را مانند سطل آبے روے آنها خالے کنم که فقط پتو و غذا مےآورند.
با عصبانیت بیرون میروم و دمپایےهاے جلوے در را به پا میکنم پسرے که یاالله میگفت حال رو به کامیونے که کنار دیوار نگه داشته بود ایستاده و به دوستش میگفت
-علےپتوهارو بنداز بالا..
لباس جهادےبسیجے به تن دارد پس معلوم است از طرف سپاه آمده.
-فرمایش..
برمیگردد و سر به زیر میگوید
-سلام همشیره یه چند تیکه وسیله است آووردیم خدمتتون.
-من خواهر شما نیستم ، به وسیله هاتونم نیازے نداریم.
لحظه اے با تعجب سرش را بالا مےآورد و دوباره سر به زیر میشود
-از اهالے روستا نیستین!!
حدس میزدم از جلیقه هلال احمر بداند که براے اینجا نیستم با اعصبانیت میگویم
-نیستم که نیستم شورشو درآووردین هرچند روز یه بار چند تا پتو و کنسرو میارین و میرین، این مردم کنسرو و پتو نمیخوان میخوان راهشون بازشه، دیروز یه بچه نزدیک بود غرق بشه، همین الان یه زن از درد زایمان بیهوش افتاده اونجا قلب جنین هم نمیزنه، بهش نگفتم تا دوباره از حال نره، اسم خودتونم گذاشتین گروه جهادے ، گروه جهادے، کو گروه جهادے؟ پس چرا ده روزه از سیل گذشته اینجا هنوز تا خرتناغ پره آبه..
نفسےمیگیرم و ادامه میدهم
-جوونامون اونطرف مرز دارن جونشونو میدن تا خانوادهها تو آسایش باشن بعد یه عده الکے ریش گذاشتن و تسبیح به دست میگن ما گروه جهادے هستیم.
نگاهے به پسر مےاندازم قرمز شده و پیشانےاش عرق کرده اما هنوز سرش پایین است لباس و پوتین هایش پر از گل است و موهایش بهم ریخته.
کمےدلم میسوزد بد تخریبش کردم
، نفس عمیقےمیکشد و میگوید
-حرف شما کاملا درست و صحیح، ما از طرف سپاه هستیم مناطق تقسیم شدن و یه عده دست سپاه و یه عده دست ارتش و یه عده دست خود استاندارے و شهردارےهست ، سپاه و ارتش تمام مناطقے که به عهدشون بوده رو پاکسازے کردن این منطقه هم به عهده استاندارے هست، استاندارےاعلام کرده همه مناطق پاکسازےشده، الان که اومدیم دیدیم نشده، بنده پیگیرےمیکنم ان شاالله اینجارو هم تا پس فردا پاکسازے میکنن.
ابروانم را در هم کشیدم
-ممنون.
برمیگردد طرف کامیون
-علے داداش آب معدنے و کنسروارو بفرست.
چند بسته کنسرو و آب معدنے گرفت و روے زمین گذاشت و چند پتو هم کنار آنها.
سرش را بلند نکرد و همانطور یاعلے گفت و رفت.
همانطورکه دو بسته آب معدنےبرمیداشتم بلند داد زدم:
-ابراهیم، نرگس بیاین اینارو ببریم تو.
همینکه برگشتم ابراهیم و نرگس را دیدم که به دیوار تکیه زده بودند و مرا تماشا میکردند آرام جلو آمدند، یعنےفهمیدند که قلب آرام جان زهرا نمیزند؟!!
نرگس به طرفم آمد
-خاله راحیل؟بچه آبجی زهرام مرده؟!
لبخند مصنوعےمیزنم
-نه اونطورےبه آقاهه گفتم که بره زود نیرو بیاره راهو باز کنن.
بغضش را قورت میدهد و میخندد با مهربانےمیگویم
-پس به مامانتو آبجےزهرات نگے!!
تند سرے به نشانه تایید تکان میدهد.
به قلم زینب قهرمانے🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💠مدعیان رفاقت
هرکدام تا نقطهای همراهند
✨عدهای تا مرز مال
✨عدهای تا مرز آبرو
✨عدهای تا مرز جان
✨وهمگان تامرز این جهان
👈تنها تویی که همواره می مانی
ای 《خدای بزرگ》❣
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_نهم …بغض صدایش را خش زد:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_ام
بعد از آن روز،
آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم.
یڪی دو روز گذشت.
با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم،
مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت:
-تو حقیقی میشناسی؟
داغ ڪردم و گفتم:
-چطور مگه؟
-بگو میشناسی یا نه؟
-آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
-زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ ڪشیدم:
-چی؟
-چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪارهس؟
-چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست.
-طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
-چرا؟
-اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟
ڪمی مڪث ڪرد و گفت :
-دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم،
و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد:
-دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد:
-آره!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_یکم
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم،
و با انگشت هایم بازی میڪردم.
شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود.
صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد:
-مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد.
پدر پیراهنش را مرتب ڪرد
و رفت جلوی در.
اول پدر و بعد مادر آقاسید
-همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش-
و بعد خودش وارد شدند.
بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود.
یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند،
مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت.
پدر پرسید:
-خوب آقازاده چڪارهن؟
پدر سید جواب داد :
-توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد.
نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت.
خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه ڪرد:
-بجز یه #موتور و #یهمقدارپسانداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن.
مادر صدایم زد:
-دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم،
و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر.
سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت:
-یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد:
-بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به #سوریه اعزام بشم؛ برای #دفاعازحرم….
چهره پدر درهم رفت:
-تڪلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تڪان داد:
-هرچی شما بگید!…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌤🌿وقتے رنگت خدایے مےشود
دنیا و سختے هایش
هم زیباست💐
🌸🍃انگار همه چیز به
بهترین شکل است🍃🌸
🦋👌چون تو در پناه
بهترین معناے زندگے هستے🌹
#وقت_بخیر 🌻
🌻☕️🌾🌤
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم..تنگه دلم بگوکجایی....🤲🌾
التماس دعا🤲🌾🤲🌾🌾🌾
🌴💎🌼🌹🌼💎🌴
هدایت شده از 🗞️
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
〽اهل دلۍ از خُــــدا پرسید:
خُدایا اگر انسان بودۍ چہ میڪردۍ تا خُــدا از تو #خشــنود باشد؟
خُدا فرمود: در زمین میگشتم، ببینم چہ ڪسۍ بہ ڪمڪ احتیاج دارد، مشکلش
را حل میڪردم!
✍#نتیجه_ی_حسادت
شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا از اباصلت هروی نقل میکند: به حضرت رضا عرض کردم: آن درختی که آدم و حوا از آن خوردند چه درختی بود؟ بعضی گفته اند گندم و برخی دیگر انگور، عده ای هم میگویند شجره ی حسد بوده. حضرت فرمود: همه ی اینها درست است. عرض کردم: پس این اختلافها چگونه ممکن میشود؟ حضرت فرمود: ای اباصلت! درختان بهشت مانند درختان دنیا نیست، از یک درخت همه نوع میوه میتوان چید. هنگامی که خداوند آدم را گرامی داشت، ملائکه را به سجده ی او امر کرد و او را داخل بهشت کرد، آن گاه در خاطرش گذشت «آیا خداوند بهتر از من بشری آفریده است؟ » خداوند فرمود: ای آدم! سرت را بلند کن و ساق عرش را ببین، سرش را که بلند کرد، دید در ساق عرش نوشته شده: «لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علی بن أبی طالب أمیر المؤمنین و فاطمه سیدة نساء العالمین و الحسن و الحسین سید شباب أهل الجنة من الخلق أجمعین»؛ نیست خدایی جز پروردگار جهانیان، محمد پیامبر او است و علی (ع) پیشوای مؤمنان است، فاطمه (ع) بهترین زنان عالم است و حسن و حسین علیهما السلام مهتر و بزرگ جوانان مردم بهشت اند. آدم پرسید: خداوندا! اینها کیستند؟ خطاب رسید: از ذریه و فرزندان تو هستند؛ ولی از تو و جمیع مردم بهترند. اگر آنها نبودند تو را خلق نمی کردم بهشت و جهنم و آسمان و زمین را خلق نمی کردم، مبادا به چشم حسادت به آنها نظر کنی و مقام آنان را آرزو نمایی، علی بن موسی الرضا (ع) فرمود: آدم به دیده ای که نباید بنگرد نگریست و تمنای آن مقام را نمود؛ از این رو شیطان بر او مسلط شد و از درخت نهی شده خورد و بر حوا نیز مسلط گردید و خداوند آنها را از بهشت خارج کرد و در زمین مسکن داد. [2]
----------
[2]: پند تاریخ 145/2 - 146؛ به نقل از: بحار الانوار 11 / 164.
شـــــهدا برڪتے بـــــودن..!
حرڪتـــــ، پر برڪتــــــ باشه خـــــوبه
برڪتے شو تا انشاءالله شـــــهید بشے..!
#حـــــاج_حسینیڪتا🌿
🌹 مفتاح راه 🌹
نقل است که :
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
✨﷽✨
#تـــرک_نمــاز
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
هرگاه کسی نماز صبح را نخواند، فرشته ای از آسمان او را صدا میکند: «ای زیانکار»
و هرگاه نماز ظهرش را نخواند، فرشته ای به او میگوید: «ای خیانتکار»
و هرگاه شخص نماز عصر خود را نخواند، گوید: «ای بی دین»
و اگر نماز مغرب خود را نخواند، گوید: «ای کافر»
و اگر شخص نماز عشاء را ترک کند، گوید: «وای برتو که در تو هیچ خیر و منفعتی نیست.»
🔥 در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن، جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن مینالند و در وادی، خانه ای از آتش و در آن خانه چاهی قرار دارد که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت ماری است که هزار سر دارد و در هر سری هزار دهان و در هر دهان هزار نیش است و این جایگاه کسانی است که نماز نمیخوانند و شراب مینوشند
📚وسائل الشیعه،ج3 ص31
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_یکم روی صندلی آشپرخانه نشسته
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_دوم
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-من مشڪلی ندارم. دربارهش خیلی وقته ڪه فڪر ڪردم.
پدر یڪه خورد:
-خودت باید پای همه چیش وایمیستی.؟ مطمئنی؟
-آره. میدونم.
-پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت،
و من از پشت سر راهنمایی اش میڪردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سڪوت گذشت.
بالاخره آقاسید پرسید:
-واقعا مطمئنید؟
-خیلی بهش فڪر ڪردم؛ به همه اتفاقاتی ڪه میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
-من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
-عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
-بفرمایید!
-برای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد:
-پس میخواین همسنگر باشین!
-ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌱اگر اجـل به وصالت ؛ مرا مـجال نداد🌻
🌱امید آمدنت بر مزار هم خوب است..🌻
#جوادپرچمی
🌻🍃به نقل از استادپناهیان؛
👈«امام صادق یکبار به شدت گریه میکردند، گفتن آقا جان چرا گریه میکنید؟!
امام فرمودند؛خودم رو یک لحظه گذاشتم جای شیعیانمان در غیبت مهدی(عج)،
سخت است خیلی سخت...»🌿🌻
خدایا!
بقیه غیبتش را بر ما ببخش!...🖇
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃🌸🍃
#صحیفه_سجادیه
✳️ وَ اِذَا انْقَضَتْ اَیّامُ حَیاتِنا وَ تَصَرَّمَتْ مُدَدُ اَعْمارِنا، وَ اسْتَحْضَرَتْنا دَعوَتُکَ الَتی لابُدَّ مِنْها وَ مِن اِجابَتِها…
💓 خدایا اگر ایام زندگی و مدت عمر ما سپری شد
و تو ما را احضار فرمودی
که ما گریزی از اصل احضار و اجابت آن نداریم…
💓 خدایا البته «مرگ» را چاره ای نیست
مرگ دعوتی است که همه عالم از اجابتش ناچارند
💠 زمان و مکانش دست کسی نیست
💠 اما این منت توست بر بندگانت که اجازه داده ای، چگونگی و حالت مرگشان را از تو درخواست کنند؛
💠 پس به لطف این انعام تو، به خود اجازه میدهم
💓ای خدای بزرگ و توانا و مهربان،
که همه خواسته های پیشینم
💠از سالم بودن ایام فراغت
💠 و شادی کاتبان عمل در نوشتن اعمال نیک
💠و شرافت یافتنم در ذکر تو
💠و به جا آوردن شکر نعمتهایت را
💠 آغازی قرار دهم،
تا درخواست عاقبت بخیری را که لطف بزرگی برای هنگام «مرگم» می باشد، از تو داشته باشم
💠 خوشا به حال آنان که پایان خوشی داشته باشند و بهنگام ملاقات با خداوند با «قلب سلیم» به محضر دوست شرفیاب شوند...
💠 چقدر این لحظه با شکوه و زیباست...
💓 پس خدایا از تو میخواهمش…
🌸🍃
#داستان_آموزنده
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد.
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
قضاوت کار ما نیست...
🌷 رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند :
☘ هر گاه نعمت های فراوان خداوند به سوی کسی روی آورد ، حتما باید به شکر و سپاس خود بیفزاید
☘ و به هر کس روح شکر گزاری دمیده شود ، از افزایش نعمت محروم نمیگردد
☘ و هر کس غم و غصه اش زیاد گردد ، باید زیاد استغفار کند
☘ و هر کس مورد هجوم فقر قرار گیرد ، باید زیاد بگوید : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ .
📚 نوادر راوندی ، ص۱۹۹
✨﷽✨
#حکایت
.
فاضل اردکانی از علمای بزرگوار
باتقوا و مقدس معاصر میرزای شیرازی بود.
.
روزی پس از نماز مغرب و عشا، شامش را خورد
و با همان لهجه یزدی اش گفت:
نماز خوبی خواندیم،
شام خوبی هم خوردیم،
یک مردن خوبی هم بکنیم
و
همان شب از دنیا رفت؛
آماده و آسان.
.
.
از حضرت امیرالمومنین علیه السلام سوال شد
مقصود از آمادگی و استعداد مرگ چیست؟
فرمودند:
انجام واجبات و دوری از محرمات
و دارا بودن مکارم اخلاقی
و پس از این امور دیگر باکی از مرگ نیست.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم
#پارت_اول☔️
زینب را به آغوش میڪشم
-جیگرطلا..
میخندد و دو دندان تازه ریشه داده اش را به نمایش میگذارد
-خانم بلا..
ایندفعه صداےقهقه اش بلند میشود.
میخندم و میگویم
-ووی ووی موش بخورتت...
پاهایش را بهم میڪوبد
در زده میشود
-خانم سنایے؟!!
روسرےام را درست میکنم و زینب را محڪم در بغل میگیرم و بلند میشوم
-بله بفرمایین..
نگاهےبه پشت در میڪنم محمدآقاےموسوے که از همان روزےکه کامل تخریبش کردم خودش پشت کار افتاد و پمپ هاےآبکش را آورد و حالا با دوستانش و کادر سپاه درحال خالےکردن گل و لاے از خانه ها هستند.
-از طرف حلال اهمر اومدن انگار که باید برید من داشتم میومدم بالا گفتن که بگم تشریف ببرید پایین.
نگاهم را پایین مےاندازم
- خیلےممنون که گفتین.
-خواهش میکنم.
با پا در را میبندم و زینب را روے زمین میگذارم لباسم مناسب است و کوله و کیف هایم حاضر است چادرم را روےسر میاندازم و کیف هایم را بیرون میگذارم و زینب را به آغوش میگیرم و خارج میشوم اهالےروستا مشغول شستن وسایلشان روےپشت بام هستند به سمت آسیه میروم.
-آسیه خانم؟!!
-بله خانم دکتر؟
میخندم و میگویم
-چندباربگم من دکتر نیستم.
میخندد و میگوید
-کار صدتا دکتر و انجام دادےخواهر..
زینب را به سمتش میگیرم
-از هلال احمر اومدن دنبالم دیگه راه هم باز شده منم باید برم.
زینب را میگیرد و با بغض میگوید
-عادت کرده بودیم بهت خانم دکتر.
لبخند تصنعےمیزنم و میگویم
-سرمیزنم بهتون.
پس از درآغوش کشیدن همه زنان مهربان این روستا جلوے ابراهیم مےایستم.
دستم را لاےموهایش به بازے درمےآورم.
-ابراهیم مواظب این عبدالجواد باش دیگه هوس آب تنے به کلش نزنه.
میخندد و موهایش را مرتب میکند.
کنار عبدالجواد زانو میزنم
-منو یادت نره آقاپسر اومدےقشم به منم سر بزن.
لپش را میکشم و چشمکے میزنم او هم هول شده میگوید
-کاش کاش یکم بیشتر میموندی.
لبخندے میزنم و میگویم
-دیگه باید برم مامانم دعوام میکنه اگه نرم.
-پس بیاےدوبارهها!!
میخندم و دستم را روےچشمانم میگذارم.
-چشم.
کنار نرگس زانو میزنم، بغض کرده، لبخندے میزنم
-نرگس خانم اجازه هست بنده مرخص بشم؟!
سرش را به معناے نه تکان میدهد.
لبخند ناراحتےمیزنم
-فردا زهرا میآد مامانت مآد، دوباره خونه هاتونو میسازن.
بغضش میترکد و درون آغوشم میخزد
-بچه آبجےزهرام مرده.
با بهت نگاهش میکنم
-کےگفت؟!
میان هق هقش میگوید
-بلاخره آنتن گرفت خاله آسیه زنگ زد مامانم گفت.
دستم را نوازش گونه روے موهاےخرمایے
رنگش میکشم
-آروم باش دخترخوشگل آبجیت دوباره بچه دار میشه، اینطورےنکنے زهرا ناراحت میشه!
اشک هایش را پاک میکنم اما همچنان بغض دارد بوسه اے روےگونه اش مینشانم
-میتونم برم؟!پایین منتظرمن.
با بغض سرش را به علامت نمیدانم تکان میدهد.
دوباره بوسه اے روے گونه اش مینشانم
-زودے بهت سر میزنم.
برمیخیزم و رو به همه باصداےنسبتا بلند میگویم
-خداحافظ همگے خوبےبدے دیدید حلال کنید.
هرکس چیزے میگوید.
کوله ام را روے شانه ام مےاندازم و کیف و جعبه را در دو دستم میگیرم و به سمت نردبان حرکت میکنم نگاهے به دستانم و نردبان میکنم صداے محمد و عبدالجواد توجهم را جلب میکند
-عموسید شما دیگه نرو...
نگاهےمیکنم دستان آقاےموسوے را گرفته اند و جلوےراهش را سد کرده اند عبدالجواد میگوید
-عموسید خاله راحیل رفت شما دیگه نرو.
رو به بچه ها میگوید
-فردا باید برم جنگ اگه نرم فرماندهام دعوام میکنه.
نگاهم را برمیگردانم و کیف هارا روے زمین میگذارم و بلند میگویم
-آقاےموسوے لطف کنید کیف هاے منم بیارید.
چادرم را جمع میکنم و با احتیاط از پله هاے نردبان پایین میروم و در مشکے رنگ پاترول را باز میکنم و رو به همه سلام میکنم
-ببخشید دیر شد.
نورا که خواب بود با صداے من بلند میشود و جیغ خفیفے میکشد
-واےراحیل...
در آغوشم میکشد که تقه اے به شیشه پنجره میخورد، نگاهے به بیرون میکنم نسا و عباس سلام میکنند، پیاده میشوم
-سلام نسا جان چرا اومدے بیرون تو باید استراحت کنے.
خنده ریزے میکند و میگوید
-شنیدم دارید میرید گفتم بیام ازتون تشکر کنم.
همانطور که جلوے دهانش را با پر چادر بندرےاش میگرفت شیشه اے که دست عباس بود را گرفت به طرف من
-راحیل خانم این شیشه ترشے از سیل در امون مونده بود گفتم بیارم برا شما البته میدونم جبران زحمتاے شما نمیشه.
لبخند دندان نمایےمیزنم
-عزیزم وظیفم بود نیاز به جبران نیست.
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیغام عجیب بنده برای خدا
🎙حجت الاسلام سید حسین مؤمنی
👌حتما دانلود کنید☘
🍃🌸🌿💐🌾🌻🍃
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود..
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود 45 روزه بره و برگرده ولـے..
21 روزِ بعد شهید شد.🕊🌷
#یاد_شهدا_صلوات