eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_دوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم طاقت نیاورد گریه های عزیزم را بشنوم و کاری نکنم. به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم. روی تخت دراز کشیده بود و ازته دل کوچکش گریه می‌کرد. کنارش نشستم و موهای کمندش را شانه کردم. گیسوکمند حمیدآقا بود و با همین موها از او دلبری میکرد. _عشق مامان چرا گریه میکنه؟خوشگل من چشمای نازت خراب میشه. هق هق کنان نشست _من میخوام با باباحمید حرف بزنم _عزیزم ممکنه الان سرکارباشه،وقت نداشته باشه ،شب زنگ میزنیم باشه؟ _نه ،باباحمیدم واسه من وقت داره،زنگ بزن مستاصل نگاهش کردم ،دلم نمی‌آمد بیشتر از این عروسکم اذیت شود. دو دل شماره آقا حمید را گرفتم. چندبوق خورد و تلفن را جواب نداد میخواستم قطع کنم که صدایش به گوشم رسید _الو _سلام آقا حمید ،خوب هستید؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم. _سلام روژان خانم ،ممنونم شما خوبید؟دخترباباخوبه؟خواهش میکنم نفرمایید مراحمید.من درخدمتم _سلامت باشید راستش نجلاء میخواد باهاتون صحبت کنه،یه لحظه گوشی را به سمت نجلاء گرفتم.با همان چشمان گریان گوشی را گرفت و به گوشش چسباند _بابایی جونم صدای ضعیف حمیدآقا به گوشم رسید _سلام دختر بابا،جان دلم ،چرا گریه میکنی فدات شم _بابایی تو مگه فقط منو دوست نداری؟ _قربونت بشم گریه نکن عزیزدلم،معلومه که فقط تو رو دوست دارم.تو جون منی گیسوکمندبابا در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود به حرف آمد _زندایی میگه تو قراره زن بگیری،میگه قراره واسم داداشی یا آبجی بیاری.بابایی تو دیگه من و مامانی رو دوست نداری لبم را از خجالت گزیدم.نیم وجبی آبرو واسه من نگذاشته _زندایی اشتباه کرده من غلط بکنم بخوام ازدواج کنم ،تو جون دل منی عروسکم،مگه میشه شمارو دوست نداشت. با این حرف حمیدآقا لبخند به لبش آمد _یعنی ازدواج نمیکنی ؟ _معلومه که ازدواج نمیکنم ،عشق من فقط خودتی و .... صدایش به حدی آهسته شد که حرف آخرش را نشنیدم ولی خنده ریز دخترکم مرا کنجکاو کرد _قول بین خودمون میمونه. _الهی من فدای گیسوکمندم بشم دیگه نبینم گریه کنی خیلی دوستت دارم .عزیزم میشه گوشی رو بدی به مامانی _چشم گریه نمیکنم.منم خیلی دوستون دارم زودبیا بابایی _چشم عزیزم با دستان کوچک و چشمان ستاره بارانش گوشی را به سمتم گرفت. _سلام _سلام مجدد بعد از این همه سال وقتی عصبانی بودو دندان روی جگر میگذاشت از لحن صدایش میفهمیدم _من درخدمتم _روژان خانم چرا به نجلاء گفتید من میخوام ازدواج کنم _یه لحظه روبه نجلاء کردم _عزیزم میری پیش محمدکیان منم الان میام. _چشم بوسه ای روی پیشانی‌اش کاشتم. با عجله از اتاق خارج شد و در را بست نفسی گرفتم و دست از روی دهانه گوشی برداشتم _ببخشید معطل شدید نمیخواستم جلوی نجلاء صحبت کنم _کارخوبی کردید _ببینید آقا حمید شما بالاخره باید ازدواج کنید.زهرا میگفت خاله براتون یه دختر خوب درنظر گرفته و تا اینبار زنتون نده ول کن شما نیست و از طرفی این وابستگی نجلاء به شما منو میترسونه. نفس کشیدن های عصبیش به گوشم رسید _روژان خانم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم حتی اگر دختر خیلی خوبی باشه.چرا با این حرفها من و نجلاء رو آزار میدید. زهرا از اتاق خارج شد و لب زد _کیه؟ _حمیدآقا نگاه از زهرا گرفتم _آقا حمید قصد ما خیره نه آزاردادن شما.امروز هم زهرا حواسش نبود نباید جلو نجلاء چیزی بگه ،کلا ما فکر نمیکردیم چنین واکنشی نشون بده _زهرا بیخو.. زهرا گوشی را از دستم گرفت _ممنون عموجان،من بیخود کردم؟دستتون دردنکنه.بده به فکرتونم. زهرا بانیش باز حرف میزد و من نمی‌فهمیدم حمیدآقا از پشت خط چه می‌گوید. _شوهر من، زن به این خانمی داره،نیازی به زن نداره واسش بگیرم ولی شما خودتون که به فکرنیستید من باید به فکر باشم نمیدانم حمیدآقا چه گفت که زهرا زد زیر خنده و بعد ازنگاه کوتاهی به من ،به سمت اتاق خواب رفت صدای آهسته اش به گوشم رسید _پس پای کسی... وارد اتاق شد و من دیگر چیزی نفهمیدم. نگاه از در اتاق گرفتم و برای درست کردن شام وارد آشپزخانه شدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 شب فرارسید و سرو کله روهام هم پیدا شد . نجلاء و روهام خانه را روی سزشان گذاشته بودند،از بس باهم بازی کرده و خندیده بودند. میز شام را چیدم _بفرمایید شام روهام در حالی که نجلا را قلقلک میداد با خنده گفت _اومدیم آبجی خانوم با محبت نگاهش کردم. روهام بهترین برادر دنیا بود در روزهای بی کیان لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و همیشه پشت و پناهم بود.او را بیشتر ازجانم دوست داشتم. همه دور میز شام نشستیم _اووووم چه بوی خوبی!فقط خدامیدونه چقدر از زمانی که قورمه سبزی خوردم گذشته. _مگه چند وقته نخوردی؟ _هیییی خواهر دست رو دلم نزار که خونه. چنان باغصه حرف میزد انگار واقعا راست میگوید. زهرا چپ چپ نگاهش کرد _خدا میدونه دقیقا سه روز پیش خوردی زدم زیر خنده _اونم مگه قورمه سبزی بود!همه چیز بود جز قورمه سبزی که! زهرا با اخمی ساختگی نگاهش کرد _باز خواهرت رو دیدی زبونت باز شده،از فردا همون هم نیست .خودت آشپزی میکنی؟ _زهرا جونم غذا فقط غذاهای خودت ،آبجی من آشپزی بلد نیست باید بیاد پیش تو یاد بگیره.ببین آخه به اینم میگن قورمه سبزی،مگه نه نجلای دایی؟ نجلاء سرش را به نشانه منفی تکان داد و زد زیرخنده. هرسه به خنده افتادیم. شب خوبی را در کنار عزیزانم سپری کردم.آخر شب آنها به خانه‌شان برگشتند. من و نجلاء هم به اتاقمان رفتیم تا بخوابیم. یک ماه از آن شب گذشت پایان نامه ام راتحویل دادم و با گرفتن نمره بیست تحصیلم در مقطع ارشد به پایان رسید .تصمیم گرفتم کمی به خودم و نجلاء برسم و از سال بعد دوباره برای دکترا آزمون بدهم. تازه از دانشگاه برگشته بودم که خاله تماس گرفت و از من خواست تا نهار را به آنجا بروم. نجلاء از صبح خروس خوان در آنجا بود. لباسهایم را عوض کردم و بعد از برداشتن گوشی به ساختمان آنها رفتم . چند تقه کوتاه روی در زدم.در باز شد و چهره مهربان کمیل نمایان شد _سلام زنداداش _سلام ،رسیدن بخیر _ممنونم،بفرمایید داخل وارد خانه شدم ،خاله از آشپزخانه خارج شد _سلام خاله جون _سلام عزیزم خیلی خوش اومدی ،بیا بشین مادر خسته ای برم واست یک فنجان چای بیارم _خاله جون زحمت نکشید من خودم میام، میریزم.نجلاء کجاست صداش نمیاد کمیل زودتر از خاله جوابم راداد _رفته سراغ سوغاتیهاش،تو اتاق منه _داداش پرتوقعش کردید شما همیشه پرواز دارید قرارنیست هربار واسه نجلاء خرید کنید.به جای اینکارا یکم پس‌انداز کنید تا واستون زن بگیریم زد زیر خنده _من ترجیح میدم واسه عشق عمو خرید کنم تا زن بگیرم.مگه دیوونه ام خاله ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و تهدیدآمیز برای کمیل تکان داد _فعلا سرم شلوغه باید بکی دونفر رو خونه بخت بفرستم ،بعدش نوبت شما میشه شازده، زیاد خوش خوشانت هم نشه! خندیدم و به آشپزخانه رفتم و بعد ریختن یک سینی چای به سالن برگشتم. _پدرجان کجاهستند؟ خاله درحالی که به آشپزخانه میرفت،جواب داد. _رفته مسجد،الاناست که برگرده چایی را برداشتم و روی مبل نشستم. یک ساعتی گذشته بود که پدرجان برگشت و با کمک خاله سفره نهار را پهن کردم . بعداز نهار دورهم نشسته بودیم که خاله روبه من کرد _روژان جان یه حرفی هست که باید بهت بگم _جانم خاله ،بفرمایید تا خاله خواست دهان بازکند و حرفش را بزند صدای آیفون به گوش رسید. نجلاء با ذوق به سمت آیفون دوید _حتما زندایی اومده آیفون را که برداشت اول سکوت کرد و بعد با جیغی فرابنفش به سمت در حیاط دوید _اخ جو........نم باباییم اومده لبخند برلب همگی آمد . خاله و پدرجان با شوق برای استقبال از عمو حمید به سمت در رفتند من و کمیل هم به تبعیت از آنها به سمت در رفتیم. حمیدآقا جلوی در چمدانش را رها کرده بود و نجلاء را به آغوش کشیده بود و بوسه بارانش میکرد. به یادگذشته افتادم ،همان روزهایی که داغ کیانم تازه بود و من بی تاب نبود او بودم عمه مهدخت که تازه زایمان کرده بود ازمن خواست اجازه بدهم به چند مدتی را به او شیر بدهد تا به مردان این خانه محرم شود.من ان روزها انقدر درگیر درد خودم بودم که به این فکرنکرده بودم و خداروشکر با پیشنهاد عمه،نجلاء من به پدرجان و حمیدآقا محرم شد. حال این محرمیت خیال همه مارا راحت میکرد وگرنه چگونه میتوانستم وقتی دخترکم به سن تکلیف رسید به او بگویم که نمیتوانی پدرت را بغل کنی یا ببوسی چون او نامحرم است. _سلام روژان خانم با صدای آقاحمید از فکر گذشته بیرون آمدم _سلام،رسیدن بخیرخیلی خوش اومدید _ممنونم نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همین که خواستم نماز بخونم یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم . با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم . در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با صدای بلندی گفتم : - کاوه ‌. داداشی . داداش کاوه . کاوی جون . کوری جون . دیگه به آشپزخونه رسیده بودم . با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود . سریع به سمتش دویدم . - وای کوری جون با خودت چی کار کردی ؟! لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد. سرفه ای کرد و گفت : + فقط بشنوم یه بار دیگه از این القاب استفاده کنی ! لبخندی زدم و گفتم : - چشم کوری جون . حالا میگی قبله کدوم سمته . نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد. لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم : - خیلی خب داداشی دیگه نمیگم . تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم : - حالا بگو کدوم طرفه ! کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت : + دختره دیوانه . پشت به پنجره اتاقم نماز بخون . با صدای کلفتی گفتم : - اوکیه داداچ . کاوه سرش به علامت تاسف تکون داد و همین که خواست چایی بخوره ، لیوان چایی رو از دستش گرفتم و نصفش رو خوردم . - تشکر داداچ . و بعد زدم زیر خنده که کاوه با عصبانیت بهم نگاهی کرد . اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع به سمت اتاقش دویدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از خوندن نماز صبح مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم . کاوه هنوز داشت صبحانه می خورد . - چه خبرته پسر ! چقدر میخوری . بلند شو بلند شو . کاوه در حالی که لقمه پنیر و گردو می گرفت گفت : + اینقدر حرف نزن مروا . ببین من یه کارایی دارم باید انجامشون بدم تا بعد از ظهر برنمیگردم . توهم حتما حتما قبل از اذان شب خونه باشی ها ! شب بیرون نمون . لقمه اش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت ، سریع دنبالش دویدم و گفتم : - کاوه راستی ... به سمتم برگشت . + بله ؟! - قرار بود شماره منا خانوم رو بهم بدی . + شمارش رو ندارم من . یعنی شماره ها رو پاک کردم . چیزه ... مامان یه دفترچه قهوه ای رنگ داره اگر اشتباه نکنم شماره منا خانوم رو اونجا میتونی پیدا کنی . باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم . یه استکان چایی برای خودم ریختم و مشغول صبحانه خوردن شدم . بعد از اتمام صبحانه همه ی ظرف و ظروف ها رو توی سینک ظرفشویی ریختم . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم : - شروعی جدید ! آره مروا ! هنوزم دیر نشده . به قول آراد کافیه آدم پیشمون باشه . از کارهاش از گناهش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا می کنه . با یادآوری یکی از حرف های آراد هین بلندی کشیدم و ذوق زده گفتم : - آراد گفت به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون . ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! پس اون حاج آقا پناهیانی که آراد می گفت همون حاج آقایی بود که دیشب فایل های صوتیش رو گوش کردم . بابا مروا ، ایول به اون مخت . خنده ای کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم . کاوه رفته بود و بهترین کاری که در نبودش میتونستم انجام بدم این بود که برم سراغ لپ تاپش . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀صلی الله علی الباکین علی الحسین (روحی فداه)🚩 🏴 فرارسیدن ماه ماه‌عزای‌ سیدوسالار شهیدان علیه‌السلام را به پیشگاه صاحب عزا عجل‌الله تعالی‌فرجه وهمه شیعیانشان تسلیت عرض می‌نمایم. 🥀ازهمه شما بزرگواران جهت تعجیل در فرج حضرت حجت(عج) وشفای بیماران التماس دعا داریم.🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهارم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود _دخترم بیا پایین،آقا حمید خسته میشن حمیدآقا بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت _من راحتم ،دلم برای دخترکم تنگ شده با تعارف پدرجان همه وارد خانه شدیم. من به آشپزخانه رفتم تا چای بیاورم. صدای خنده نجلاء در خانه پیچید و مرا به وجد آورد. سینی چای را مقابل همه گرفتم وبعد از گذاشتن سینی روی میز روی مبل تکی نشستم. نیم ساعتی گذشته بود که خاله روبه حمیدآقا کرد _حمید جان به موقع اومدی یه اتفاقی افتاده که بهتره تو هم در جریان باشی _ان شاءالله که خیره _خیره مادر خیره.نجلاء عزیزم میری تو اتاق عمو کمیل با عروسکی که بابایی آورده بازی کنی؟ _چشم مادرجون لبخندی نثاردختر فهمیده ام کردم بعد از رفتن نجلاء، خاله نگاهش را به من دوخت _روژان جان خودت خوب میدونی که از روزی که وارد این خانواده شدی ،عروسم نبودی بلکه دخترم بودی. ما ممنونتیم که بعد شهادت پسرمون بازهم در کنار ما موندی و چندسال جوانیت رو پای عشقی که به پسرم داشتی، ریختی! روژان جان تو من و حاج آقا را پدر و مادرت میدونی یانه؟ با چشمانی که هرلحظه امکان بارشش بود و با صدایی که بایاد کیانم ازبغض می لرزید جواب دادم _معلومه که شما رو پدرو مادر خودم میدونم. _عزیزم چند روزیه واسه دخترما خواستگار اومده ،ما دلمون نیومد بخاطر این که عشق پسر شهیدمون بودی،خودخواه باشیم و بدون درنظر گرفتن جواب تو به آنها جواب منفی بدیم. حاج آقا رفته تحقیق خانواده آبرو داری هستند.حالا اجازه میخوان فردا شب بیان خواستگاری ،چی بگیم بهشون؟ نگاهم به دستان مشت شده کمیل و ابروهای گره افتاده حمیدآقا افتاد. از خجالت لب گزیدم و با غلطیدن اولین قطره اشک روی صورتم با دستانی لرزان از روی مبل برخواستم. _خاله اگر ما اینجا مزاحمیم و یا بودنمون ناراحتتون میکنه،بهم بگید. خدامیدونه ناراحت نمیشم ،دست دخترمو میگیرم و میرم یه جایی دیگه اشکهایم شدت گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. پدرجان بلند شد و مرابه آغوش کشید _باباجان این چه حرفیه آخه،تو امانت پسرمونی ،تو دخترمی تو عزیزاین خونه ای چرا ما باید از دخترمون خسته بشیم، ما فقط نمیخواستیم خودخواه باشیم .باباجان ما به فکر جوانی تو هستیم ،الان جوونی،چندصباح دیگه که سنی ازت بگذره نیاز به یه همراه داری تو زندگی باباجان. گریه نکن دخترم، بخاطر ریش سفید من اجازه بده فردا بیان اگر نخواستی خودم ردشون میکنم برن.باشه بابا _چشم بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت _خداحفظت کنه باباجان _با اجازه با کلی خجالت و ناراحتی از ساختمان خارج شدم و به سمت خانه خودم رفتم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به اتاقم پناه بردم و عکس کیان را از روی پاتختی برداشتم _سلام بی معرفت،بدون من خوبی؟خوش میگذره ؟خیلی دلم برای تو و لبخندات تنگ شده،کاش بودی عزیزم تا کسی جرات نکنه بیاد خواستگاری من.کیان من چطور بدون تو زندگی کنم؟چطوری بزارم جای یکی دیگه بیاد قلبم ،تو زندگیم. اخم نکن بهم میدونم وصیت کردی ولی دلم راضی نمیشه،من هنوز هم فکر میکنم خو بامن زندگی میکنی ،دلم به شبهایی که میای توخوابم خوشه.نمیتونم به وصیتت عمل کنم عزیزم ،منو ببخش بوسه ای روی قاب عکس نشاندم و روی میز گذاشتم. به خودم که آمدم پاسی از شب گذشته بود.میلی به خوردن شام نداشتم روتختی را کنار زدم و دراز کشیدم. صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد . گوشی را از روی پاتختی برداشتم ،پیامک از حمیدآقا بود _سلام.میدونم نیاز به تنهایی دارید ،امشب نجلاء پیش من میخوابه،ایرادی که نداره کوتاه نوشتم نه و گوشی را روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم کیان با اخم روبه روی‌ام ایستاده بود. _سلام کیانم،چرا اخم کردی آقا.میدونی چقدر دلتنگتم. قدمی به سمتش برداشتم که قدمی عقب رفت _روژانم خانم قرارما این نبود،دلگیرم ازت. با شنیدن حرفش اشکم چکید _مگه چیکارکردم که سزاوار این تنبیهم .دلم میخواد سرمو بزارم رو قلبت و ضربانش رو بشنوم.بگو چیکارکنم تا ازم دلگیر نباشی سرش را پایین انداخت _ازدواج کن .تو جوونی این زندگی حقت نیست.من عذاب میکشم که پاتو توی زندگیم بازکردم و بعد رهات کردم. _کی...ان،نگو اینجوری .من با خاطرات همون یک سال زنده ام .من نمیتونم ازدواج کنم .من به همین دیدارهای گاه به گاه هم راضی‌ام.کیانم ازم رو برنگردون _دیگه دیداری در کار نیست .تو باید با حمید ازدواج کنی اون دوستت داره ،به جای من هم میتونه دوستت داشته باشه حتی بیشتر ازمن دوستت داره.فقط اونه که تو رو خوشبخت میکنه. تا وقتی ازدواج نکنی دیگه منو نمیبینی .به من اعتماد کن و با حمید ازدواج کن.نزار بیشتراز این ازتنهایی تو عذاب بکشم.دوستت دارم عزیزم بهم اعتماد کن _خودخواه نباش عشق من ،اینو از من نخواه ،خودتو ازم دریغ نکن کیاااان _بهم اعتماد کن.تا ازدواج نکنی نمیبخشمت _نهههه با گریه از خواب بیدار شدم .عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود . با یادآوری خوابم به گریه افتادم ودیگر چیزی نفهمیدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
|°🌿بدترین نوع دوری این است که 🌿از خدای خودت دور باشی در صورتی که او می گوید : ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم ...❤️🌿°|
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا صاحبَ الزمان! عمریست از فراقتان ندبه کرده ایم... عمریست برای تعجیل در ظهورتان دعای فرج خوانده ایم... عمریست برای تجدید میثاق با شما دعای عهد خوانده‌ایم... عمریست چشم به راه شما نشسته ایم... مولاجان،ای پدر مهربانم ، ما شیفتگان و محبّان شما همواره منتظر می‌مانیم تا جمعه ظهور...! بِاَبِی اَنْتَ و اُمِّی و نَفْسی... صبح بخیر، ای پدر مهربانم! 💥اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا