7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صل_علی_سیدنا_المصطفی_خاتمه_سلسله_انبیا
#سید_مجید_بنی_فاطمه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_نوزدهم
#فصل_دوم🌻
نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا!
به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن!
نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم.
استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم.
در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم.
زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، یالا بخور دیگه!
چقدر لفتش میدی تو!
استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبهی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
بالاخره بعد از ربع ساعت چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد.
پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت:
+ آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجب خودشون صحبت کنند.
بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد.
× بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید.
لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم.
خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه.
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- حالتون خوبه؟!
سرفه ای کرد.
+ ب ... بله.
سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاقم رو باز کردم و سر به زیر گفتم:
- بفرمایید.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیستم
#فصل_دوم🌻
هنوز چند ثانیه از نشستنِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن.
+ بااجازه اول بنده شروع میکنم.
زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب.
ببینید خانم فرهمند بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم.
تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه.
دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه.
بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم.
اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت، حالا این موضوعات به کنار مهم اینه که شما الان اینجا هستید.
اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه.
اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم.
اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد.
با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم.
+ شما سوالی ندارید؟!
دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن و لب زدم.
- برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم.
اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست چون این بهم اثبات شده.
دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه به خودت بیای هم بهت سیلی نزنه.
خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
- سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم.
همین ها ...
حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست.
+ یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست.
حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میان بزاره.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
17.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انسي_با_امام_زمان
▪️مهدی جان...
در این ماه فقط خدا می داند حالِ تو را...
🔘 بریده ای از قصیده " ها یا مهدی "
#امام_زمان عج 🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
چند ساعتی بود که سر و صدای مردم خوابیده بود .
پلیس همه را متوقف کرده بود.
نجلاء کنار حمید به خواب رفته بود.
از دست دادن جوان برای هرکسی سخت است ولی برای خانواده محمد سختتر!
اصولا وقتی کسی جوانی را از دست میدهد، همه دلشان میسوزد و به صاحب عزا دلداری میدهند ولی حالا فقط ناسزا و توهین سهم خانواده عزادار آقای محمد شده بود.
دلنگران صنم خانم بودم ، باید به دیدنش میرفتم .
وارد اتاق شدم و کنار حمید روی تخت نشستم و آرام صدایش زدم .
_حمیدجان .
با اینکه صدایم آهسته بود ولی از خواب بیدار شد و با چشمان زیبایش به من زل زد
_جانم
_جانت سلامت فدات شم .اجازه هست من یک لحظه برم یه صنم خانوم سر بزنم نگرانش هستم.
_باشه عزیزم برو.
_ممنون ،ببخشید بیدارت کردم .بخواب عزیزم.
حمید که دوباره به خواب افتاد ،من هم آماده شدم و به طبقه بالا رفتم.
صدای گریه های دلخراش صنم خانم و ثمر به گوش میرسید.
با دستانی لرزان، انگشتم را به سمت زنگ در بردم .
میترسیدم فکر کنند قصد دخلالت در زندگیشان را دارم و برای فضولی به دیدنشان رفته ام.
زنگ را فشاردادم.
چند لحظه بعد در باز شد و ثمر با چشمانی به خون نشسته و لباسی مشکی جلو چشمانانم نمایان شد
_سلام
با صدایی که نشان میداد ساعت ها گریه کرده و خش برداشته جوابم را داد.
از جلو در کنار رفت تا وارد شوم.
وارد خانه که شدم در وهله اول، خانه بهم ریخته توجهم را جلب کرد.
انگار پلیس همه زندگیشان را بهم ریخته بود.
گوشه سالن صنم خانم با موهایی پریشان و صورتی زخمی نشسته بود و قاب عکسی را به آغوش کشیده بود و با زبانی عربی برای خودش مرثیه میخواند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نودم
آقای محمد روی مبل نشسته بود و نگاهش به زمین بود و با دستانش سرش را گرفته بود.
انگار هرکدام در دنیای خود غرق بودند و متوجه حضور من نشده بودند.
با دیدن آن اوضاع نا به سامان قلبم به درد آمده بود.
چشمانم پر از اشک شده بود و صدایم پر از بغض
_سلام
اول از همه نگاه آقای محمد به من افتاد.
نگاهش عجیب شرمنده و خجل بود.
_سلام بفرمایید
به سمت صنم خانوم رفتم و روبه رویش نشستم و با دستانی لرزان، دست روی شانه اش گذاشتم
_تسلیت میگم بهتون
چشمانش به خون نشسته بود
_میبینی بدبخت شدم.
ایکهایش جاری شد
_تو اولین نفری هستی که بهم تسلیت گفتی.
نگاه بارانی اش را به پنجره روبه خیابان دوخت
_چند روزه فقط ناسزا میشنویم .عمران هممون رو بدبخت کرد.
دوباره صدای زجه هایش بابا رفت .کنارش نشستم و به آغوش کشیدمش ،خودم نیز هم پای او اشک ریختم.
کم کم صدای گریه اش آرام شد و همانطور که سرش روی شانه ام بود به خواب رفت.
ثمر برای مادرش بالشت و پتویی آورد .همانجا کنار سالن ،بالشت را زیر سرش گذاشتیم و پتو را رویش کشیدیم.
بخاطر نشست زیاد کمرم خشک شده بود.
به آهستگی برخواستم .
_چند وقتی بود که عمران تغییر کرده بود
نگاهم را به مردی دوختم که کمرش شکسته بود و نگاهش میخ عکس پسر جوانش شده بود.
_تیپ و قیافه اش ،اعتقاداتش!اول هممون خوش حال بودیم و فکر میکردیم سربه راه شده .خودش میگفت یک دوست عربستانی پیدا کرده که خیلی باهاش در مورد خدا و بهشت حرف میزنه.میگفت حرفهای دوستش بهش آرامش میده .ولی یک مدت که گذشت دیگه فراتر می رفت ،از حرفهاش بوی خوبی به مشاممون نمیرسید.
یک روز گذاشت و رفت .مادرش خیلی نگرانش بود.کارم شده بود از صبح تا شب دنبالش گشتن. به هر کسی که میشناختم سر زدم
ولی هربار نا امیدتر میشدم.
تا اینکه یکی از دوستانش گفت عمران با همان دوست جدیدش که از قضا وهابی بود به عربستان رفته .ازش خواستم اگر خبری از عمران شد بهم خبر بده . چند روز قبل این حادثه خبر داد عمران برگشته و تو خیابونی نزدیک دانشگاه دیدتش.
به آدرسی که داد رفتم بعد از دو روز منتظر شدن تو اون خیابون، عمران رو دیدم .
باورم نمیشد اون پسر من باشه، پسری عصبانی ریش های نامرتب و بلند!
وقتی میخواست وارد خونه دوستش بشه،صداش زدم.
برگشت و نگام کرد.من از مادرش و بی قراری های خواهرش گفتم و اون از وظیفه ای که خدا به گردنش گذاشته گفت .اون از بهشت و پاک کردن کافران از روی زمین میگفت و من بیشتر ترس به جانم میافتاد .
انگار واقعا او را شست و شوی مغزی داده بودند .
از داخل جیبش یک بسته بیرون آورد که داخلش قاشق و چنگال بود. با سرخوشی گفت بهش وعده بهشت دادن و گفتن همراه خودتون قاشق و چنگال داشته باشید چون قراره رستگار بشید و با پیامبر ص سر یک سفره بهشتی بشینید.
از حماقتش به خنده افتاده بودم .هرچی اونو از کارش منع کردم فایده ای نداشت .به من گفت تو برو من خودم دوروز دیگه قبل سفرم به عربستان به دیدنتون میام .
میگفت اگر دوستش منو اونجا ببینه ناراحت و عصبانی میشه.
منم دست از پا درازتر برگشتم.
به قولش وفا کرد دو روز بعد دیدیمش البته فقط جنازه متلاشی و سرش رو با همون قاشقی که میخواست کنار پیامبر ص غذا بخورد.شوکه شده بودم .
از یک طرف تصویرعمران وداعش و از طرفی لبخند های نایاب کیان قبل سفرش به سوریه در برابر دیدگانم نقش بست.
احساس خفگی میکردم.
با پاهایی لرزان از آنجا گریختم و به اتاقم در خانه خودم پناه بردم.
#لطفا_دوستانتان_رابه_کانال_دعوت_کنید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
نومید و مفلسیم و نداریم هیچکس
لطفی کن ای کریم و به فریاد ما برس
#شهادت_امام_رضا (ع)🍂🖤
#تسلیت_باد 🥀
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
سرفهای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم.
- بفرمایید.
+ همون جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه.
اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری فوت کنم.
این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد.
از طرفی بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه.
عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد روبگم.
سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهن ...
همه ایناها عوارضش هستند.
آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات
هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟!
بغض کردم.
من این همه مدت زجر کشیدم برای به دست آوردن خودش!
فقط خود واقعیتش نه قیافش، نه مادیاتش!
نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید.
نگاهش چنگ زد به قلبم که ثانیه به ثانیه بی تاب تر می شد و در حال پس افتادن بودن.
نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم:
- به قول مولانا.
آن چنان جای گرفتی تو به چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا .
لب گزیدم و ادامه دادم.
- فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟!
این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید.
قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم.
لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد.
+ بله کاملا درست میفرمایید.
شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم.
سوال دیگهای هست در خدمتم.
- خیر سوالی نیست.
+ بسیار خب.
حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم از اتاق خارج شدیم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شده.
لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود.
هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت:
+ خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!
برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود.
- ب ... بله بفرمایید.
با گفتن این جملهام بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود.
حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم.
بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت:
× دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها.
احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که
دوستش داشتم رسیده باشم.
برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم.
مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم و فقط مونده بود آزمایش ها.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🖤
در دل حجره زمین افتاده
به روی خاک چرا پیکر تو😭
مرغ بسمل شدی و بال زدی
خاک حجره است به روی پر تو😭
خواهرت نیست کنارت اما
هتک حرمت نشده خواهر تو😭
جگرت پاره تنت سالم بود
هست در دست تو انگشتر تو😭
گر چه از زهر گلویت می سوخت
پاره پار ه نشده حنجر تو😭
سر تو در بدنت باقی ماند
به سر نیزه نرفته سر تو😭
تو سخن گفتی و سنگت نزدند
روی نیزه نشده منبر تو😭
به روی خاک نشستی اما
دل گودال نشد بستر تو😭
تشنه بودی و نزد هیچ کسی
خیزرانی به لب اطهر تو😭
همۀ شهر عزادارت بود
اشک ریزان همه در محضر تو😭
#شهادت_امام_رضا(ع)🍂🖤
#تسلیت_باد 🥀