هدایت شده از 🗞️
#دَرد کلاً چیزِ بَدی ست
امّا ↯
دَردی هست که اگر نَداشته باشی باید نام خود را از
قافله بشریت خط بِزنی!
وآن دَرد بیصاحب بودن است.
#أین_اماما؟!
✨﷽✨
✍استاد فاطمی نیا:
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید.
ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ،ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ....
پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ؟ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ باشید.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_سی_ششم میشه ت
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_هفتم
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،انشالله خاستگاری تو
- کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار
- باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ، واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو
بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار
دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه
برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود
رفتم نزدیک سنگ قبرش
نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی ،؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی
سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟
مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم
یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد
سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود
اینجا چیکار میکرد
کاظمی بود
) سرش پایین بود( و گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه
) عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم (
سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم
رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم
عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
) منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم (
عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه
نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه
رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم
ای کاش میتونستم نرم امشب ،
اصلا حالم خوب نبود ،
صدای باز شدن در ورودی و شنیدم
بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود
و پوشیدم رفتم بیرون
- سلام بابا رضا
بابا رضا: سلام ساراجان
- من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم
)بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ( چشم
،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس
؟
بابارضا: ساراجان رسیدیم
) نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_هشتم
پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل
وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم
همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن
) یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت (
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم
) واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه(
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم
منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم
رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
)از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید (
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه
پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم
هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات
) یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم
اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود(
لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم
چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم
بلااخره پیدات کردم
صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم
نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا
فک کنه دختر شلخته ای هستم
گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین
به من گفت که به تو بگم
- باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن
-به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم
که مامانم خواسته
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت
نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد
رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم
تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
✨#چـادر_رنگی✨ میخوای بخری ولی #گرونه نمیدونی چیکار کنی؟؟😢
♨️غصه نخور فقط بزن رو #مدل_چادری که دوست داری تا #سورپرایز بشی😉👇
🌟♦️ چادر رنگی درجه یک♦️🌟
♦️🌟 چادر رنگی مجلسی 🌟♦️
🌟♦️چادررنگی سوپر سافت♦️🌟
♦️🌟چادر های دلربا و خاص🌟♦️
🌟♦️ چادرهاے دیگر ... ♦️🌟
❌سریع #کلیک کن تا فرصت از دست نرفته👆
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
شصت هزااررررر تومان تخفیف ویژه خرید چادر مشکی برای عضویت بزن روی چادر😊👇👇
ـ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ♦️ ♦️ ⚫️
ـ ♦️
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا✅ ☺️
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هردختری که دختر زهرا(س) نمیشود
هربانویی زینب کبری (س) نمیشود
🌸دار وندارحضرت حیدر,گلحسین (ع)
جز تو کسی که زینت بابا نمیشود
🌸عیدمیلاد #حضرت_زینب (س) مبارکــــــــَ باد 🎉 🎊 🎉
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_سی_هشتم پیاده
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_نهم
بوی غذات تا سر کوچه میاومد
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن
- من من
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم
شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم
داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم
- جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم
- من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ) خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم( اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من
برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷تنظیم کنم ،ساعت ۸کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو
شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم
نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸و ربع بود
ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک گیرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت
همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید
منم جلو یه جای خالی بود نشستم
بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن
کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم
چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو
نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم
یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم
- عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود
یاسری : خفه ، برین بیرون
- ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن
دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهلم
ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه
- ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار پسره ی عوضی
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین
- مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش
بابا حاجیت برسه
) ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد (
یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن
) اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن
چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
* ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ) اروم زیر لب گفت( :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش
زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه
-با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم
)روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد (
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟
) واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا(
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم
)چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم (
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن
رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
) دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم (
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من
من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم
) دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم(
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
)منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش (
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ) تو یه قدمی من بود ( خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_اول
سنگینی نور خورشید،
مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.
هنوز سرم درد میکرد.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
💤 چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در
و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.
- ترنم...مامان جان بهتری؟
دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.
چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!!
اونم تو این هوا ❄️
خوابتم که سنگین 😴
طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
میبینی که وقت مریض داری ندارم،
هزار تا کار ریخته رو سرم...
- مامان جونم ، بهترم. شما هم یکم کمتر غر غر کنی ، سر دردم هم خوب میشه!
مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،
- منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم ...
پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس.
من دارم میرم مطب
ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور.
اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر،
مثل بچه ها می مونی ، همش من باید بگم این کارو بکن ، اون کارو نکن.
خداحافظ
با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد ،
دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .
🔹بار سوم که چشم باز کردم،
دیگه ظهر رو هم گذشته بود.
دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد.
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_دوم
یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و ...
هرچیز جز غذا 🍝
پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم ...
چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته 😒
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم ...
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم ...
📱چشمم به گوشیم که خورد ، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم ...!
۴۲ تماس
و ۵ پیامک
از سعید... 💕
واااای ... من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم 😣
از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده ، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم ...
- الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠
- سلام عزیزدلم
خوبی؟
ببخشید خواب بودم !
-خواب؟؟
تا الان؟؟
- باور کن راست میگم سعید ...
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد ،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم ...
- جدی میگی؟؟
فدات بشم من
الان میام پیشت ...
- سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.
- از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم ، کسی فهمید؟ 😉
- خب نه
ولی ...
- ولی نداره که عسلم
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بابای 👋
اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد ...
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن ،
تو خونه باهم باشیم
اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
سلام و عرض ارادت خدمت شما همراهان همیشگی کانال🌷
از تاخیر پیش امده در انتشار رمان #روژان عذرخواهی میکنم.
متاسفانه برای خانم فاطمی فعلا شرایط پارت نویسی فراهم نبود. لذا تا زمانی که شرایطشون فراهم بشه رمان جدیدی میذام امیدوارم خوشتون بیاد 🙏🌷
💥عصرها : رمان جذاب اورا
💥شب ها رمان جذاب نگاه خدا
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
هرکه به هر کاری زیاد علاقه نشان میدهند میگویند انگار آن شخص همان کار بوده که دست و پا در آورده مثلا کسی که به بافتنی علاقه دارد میگو یند انگار کلافی بو ده که دست و پا درآورده
جالب است اینکه سلول بنیادی انسان یک کلاف است به نام کرو ماتین مثل بافتنی بافته میشود و جنین انسان پدید می آید . انسان ها کلافه اند سر در گمند .مثل کلافی که گره میخورد . دلشان گره کور میخورد . و کور میشو د چشم دل آنها . سر نخ ماجرا را باید به دست بیاورند و به دست صاحب اصلی بدهند در یک عملیات بچه ها ی غواص یک طناب را گرفته بودند که همه آن را بگیرند که سر در گم نشوند آن که جلو بود، دیدند یک سر طناب را خالی گذاشته ، گفت خالی گذاشتم که #امام_زمان عج بگیرد
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سوم
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم ...💕
هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه ...
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن 🚫
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند ...
چه برسه به سعید ...
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم 👗💅💄👌
سریع دست به کار شدم ، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم ... 😉
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد .
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم .
دیدن چهره ی سعید ، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد 💕
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد ...
-اوه اوه ، اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه 😍👌
چه جیگری شدی تو ...
با گفتن "دیوووونه" خودمو تو بغلش انداختم ....
❣ هیچ جا به اندازه ی آغوش سعید برام گرم و امن نبود ...
- آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟
پالتو رو که در آوردی هیچ ، لج کردی شالتم از سرت برداشتی ... 😐
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته ...
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود ....
- عههههه... 😳
سعییید 😒
- کوفت!
- بد 😒
-شوخی میکنم 😊
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟ 😝
- نخیرشم ، آمپول هم نمیخورم
تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم 😰
- ههههه. مسخره ی لوس... 😀
- لوس خودتیییییی 😝
گاز محکمی از بازوش گرفتم و پله ها رو دو تا یکی بالارفتم و به اتاقم پناه بردم.
سعید هم پشت سرم دوید و وارد اتاق شد و درو بست ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهارم
بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ...
❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ...
اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده
و تنها همدمم بود 💕
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ...
یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه
هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴
- ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم ...
پاشو مامانم ...
- مامان بدنم درد میکنه
بذار بخوابم ، میل ندارم. نمیخورم.
- ترنم خسته ام ، حال حرف زدن ندارم .پاشو بریم...
- مامانمممم.....
شب بخیر👋
صدای کوبیدن در ، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم... 😴
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه ، کلاس ها ، دانشگاه و ...
خوب میشدم یا نه ، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهلم ولی دیدم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_یکم
غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه
) دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت(
کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس
بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
) اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم(
ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه
- ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم
) ساحره اومد سمتم و بغلم کرد( : عزیزززم غصه نخور درست میشه
ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره : کجا میری سارا
- باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی
- ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
) نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت (
سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه
محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است
کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم
محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست
ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه
منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ) تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره(
سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد
گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون خوبین؟
بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش
- چشم بابایی
بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی
امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟
- ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم
امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم
- چشم شما برین بهتون میگم
- حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه
امیر طاها: من همچین فکری نکردم
- ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم
امیر طاها: میدونم
) سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم (
امیر طاها منو رسوند خونه
- خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست
امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه
اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون
-نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،....
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_دوم
امیر طاها : باشه هر طور راحتین!
امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و
صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد
بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر
از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر
جون با خاله زهرا و آقا مصطفی
رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم
- ببخشید که دیر شد رفتم خونه لباس عوض کردم
مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید
برو بشین خسته ای حتمن
) لبخند زدمو رفتم نشستم(
اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم
که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت
مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین
بابا یه نگاهی به اطراف کرد
بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟
- نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم
مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه
منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو
حرکت کردیم رفتیم سمت خونه
مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون
بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟
- هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه
بابا رضا پس شام میریم بیرون
امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر
قلب مامان دکتر اجازه نمیداد
شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه
من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم
اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد
صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه
از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم
نمیدونستم چه فکری میکرد
به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه
بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد
خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش
عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش
رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد
مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو
رفتم سمت اشپز خونه - سلام
مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم
) نشستمو صبحانمو خوردم ( - دستتون درد نکنه
مریم : نوش جونت
- فعلا من برم خداحافظ
مریم: به سلامت مواظب خودت باش
سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه
تصمیم گرفتم با مترو برم
سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به
سمت دفتر
از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود
- سلام ساحره جان خوبی؟
ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
هدایت شده از 🗞️
مهدےجان❤️
در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ
در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ
در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ
بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ
اللـﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
#امام_زمان عج🌻