هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا سیستان
تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔
❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانوادههای کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانوادههای کم برخوردار کشور🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ
این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه
ولی برکت زیادی رو به همراه داره ..
از خِیر جانمونید ..
از همگی قبول باشه🤲
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_دوم
✍ #ز_قائم
با صدای لرزون گفت:
_وای!!....خاله چی به مامانم گفتی؟
_ چون خیلی نگرانت بود فقط گفتم که مریض شدی و حالت بده..
نفس راحتی کشید و گفت:
_ممنون خاله...واسه چی مامانم و توی شهر غریب نگران کنم؟!
چقدر این دختر مهربون و فداکار بود....با اینکه توی این شرایط بیشتر از همه به مادرش نیاز داشت ولی بازم نگران مادرش بود و دوست نداشت اذیت بشه..
سارا نگاهش را به من داد و گفت:
_میگم زهرا...کی زنگ زده بود که از آشپزخونه اومدی بیرون رنگت پریده بود؟؟
میخواست با این سوالش ما رو از فضای غمگین زندگی خودش بیاره بیرون
لبم را گاز گرفتم و جواب دادم:
_مامانم زنگ زده بود...محمد فهمیده من تنها اومدم یکم ناراحت و عصبانیه
سارا با چشم های گرد نگام کرد و گفت:
_یعنی چی؟؟....یعنی نمیذاره تنهایی بیای بیرون؟...آقا محمد اینطوری نبود....همیشه خودت میگفتی بهتر از محمد برادری وجود نداره.
خندم گرفته بود.....تا کجاها پیش رفته بود ذهنش....خنده ام را با گاز گرفتن لبم قطع کردم وجواب دادم:
_نه عزیز دلم....اون ذهنت تا کجاها که پیش نرفته؟ محمد دوست نداره ظهر ها و شب ها تنهایی بیرون برم....به مامان زنگ زده بود...مامانم هم گفته بود که اومدم خونه مائده...فکر کنم یکم عصبی شده....وگرنه من میدونم چیزی تو دلش نیست
شرم زده گفت:
_ببخشید زهرا همش تقصیر منه....سر ظهر کشوندمت اینجا....شاید آقا محمد دعوات کنه....اگه خواست حرفی بزنه بگو تا من بهشون بگم که چیشده و از عمد نبوده
-قربونت برم چرا شرمنده....تقصیر خودمه....حداقل باید بهش یه خبری میدادم
با صدای زنگ گوشی ام هول شدم و تند گفتم:
_ایندفعه حتما محمده
نفیسه خانم رو به من گفت:
_جواب بده زهرا جان!!....ان شالله که خیره
چشمی لرزون گفتم و تماس را جواب دادم:
_الو سلام داداش
صدای نفس های عمیقش را از پشت گوشی به وضوح میشنیدم..
سرسنگین و سرد جواب داد:
_سلام....پایین منتظرتم
و تماس را قطع کرد....دلم به یکباره شکست....با اینکه داد سرم نزده بود ولی با سردی صداش دلم شکست...معلوم بود خیلی ععصبانیه....و داره خودشو کنترل میکنه
مائده با نگرانی گفت:
_چیشد
با صدای لرزونم جواب دادم:
_فقط گفت بیا پایین منتظرتم. سرسنگین و سرد جوابم را داد...این از هر فریادش بدتره....دلم شکست مائده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_سوم
✍ #ز_قائم
مائده من و توی آغوشش کشید ....توی آغوشش که کشیده شدم...بغضم شکست و اشکم سرازیر شد.
مائده ولی همچنان سکوت کرده بود و دستش و پشت کمرم مالش میداد..
با گریه گفتم:
_کاشکی داد میزد...کاشکی یکی توی گوشم میزد ولی اینطوری سرد جوابم را نمیداد...محمد وقتی عصبانیه نه داد میزنه نه فریاد.....با صدای سردش آدم را غافلگیر میکنه
سارا با بغض گفت:
_قربونت برم...جان من گریه نکن...عصبانی بوده که اینطوری گفته...وگرنه تو همیشه میگفتی محمد خیلی دوستت داره و هیچی توی دلش نیست
از آغوش مائده بیرون اومدم و گونه سارا را بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
_دیگه قسم جونتو نخور....جونت برای خیلیا با ارزشه
لبخند کم رنگی زد که نفیسه خانم رو به من گفت:
_زهرا جان عزیزم...نگران نباش...اون برادرته...مطمئناً تو رو خیلی دوست داره...هر چیزی هم بگه از سر دلسوزی و نگرانیه...برو دست خدا عزیزم
گونه نفیسه خانم را بوسیدم و در جواب حرف های قشنگش گفتم:
_درست میگین خاله ممنونم...امروز خیلی بهتون زحمت دادم
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ تو مراحمی....کاری نکردم عزیزم.. دوباره بیا خوشحال میشیم.
_دستتون درد نکنه چشم حتما اگه عمری باشه میام
مائده آخر از همه گفت:
_مواظب خودت باش...آقا محمد خیلی دوستت داره..بهتره بگم عاشقته...پس مطمئن باش کاری نمیکنه که پشیمون بشه...تو جای همسرش را گرفتی...داداشت ازدواج نکرده ولی محبتش را برای تو خرج داده..
اگه حرفی زد سکوت کن مثل همیشه...ولی بعید میدونم کاری کنه و حرف نامربوطی بزنه..
لبخندی زدم که دوباره گفت:
_راستی...خونه که رسیدی بهت زنگ میزنی میگی چیشد؟
لبخند پرحرصی زدم و گفتم:
_باشه...چشم.. مو به مو میگم
میگم امشب هیئت میای؟
_اره فکر کنم میایم
_سارا چی؟
سارا از پشت سرش گفت:
_منم میام دیگه...
مائده با چشم های گرد نگاهش کرد و گفت:
_با این وضع؟
سارا قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:
_چه وضعی؟؟
حتی اگه تیر هم خورده باشم میام
عزاداری برای ارباب تا دم مرگ واجبه
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه پس مواظب باشید
_چشم حتما..برو محمد منتظرته...بی خبر منو نزار
_چشم خداحافظ
_خداحافظ
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_وچهارم
✍ #ز_قائم
دستی برای سارا تکون دادم و سوار آسانسور شدم....در که بسته شد...استرس گرفتم
برای اینکه این قضیه بخیر بگذره...شروع به خواندن صلوات و آیت الکرسی کردم
به پارکینگ که رسیدم...ماشینش روی جلوی در دیدم..با ذکر قشنگ "فالله هیر حافظا و هو الرحم الرحمین" دل خودم و آروم کردم..
در ساختمان و باز کردم و بیرون شدم...
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش را بسته بود...برای یه لحظه دلم برای خستگیش کباب شد
بسم اللهی گفتم و در ماشین و باز کردم و داخل ماشین نشستم..
تا صدای در و شنید چشم هاش را باز کرد و مستقیم توی چشم هام زل زد..
هول شده از نگاه پر معناش، نگاهم را به دستام دوختم و زمزمه کردم:
_سلام داداش
همراه با نفس عمیقی جواب داد:
_سلام...
تا خواستم حرفی بزنم، دستش را بالا آورد و گفت:
_الان نه؛ بزار برای بعدن
نفسی کشیدم و سکوت کردم.
صدای زنگ تلفنش بلند شد....با کلافگی تماس را وصل کرد:
_الو جانم مامان
مامان بود
_باشه چشم مامان جان.....اره الان پیشمه....مواظبم مامان
نمیدونم مامان بهش چی گفت که کلافه سرش را به فرمان تکیه داد و بعد از سکوتی طولانی گفت:
_باشه مامان...فهمیدم. ....قربونت برم
گریه نکن
خداحافظ
نگران شدم....مامان واسه چی گریه میکرد؟
لبم را تر کردم و پرسیدم:
_داداش....چرا مامان گریه میکرد؟
اما او سکوت کرده بوده و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش بسته بود..
چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز در همون حالت مونده بود....نگران شدم نکنه چیزیش شده باشه؟؟
آروم صداش زدم:
_محمد!!
جواب نداد نگران تر بازوش را تکون دادم و گفتم:
_داداش....حالت خوبه؟.
محمد..
اما باز هم جواب نداد که با گریه گفتم:
_داداش غلط کردم...محمد....جان من بیدارشو....اصلا شوخی خوبی نیست
تا جانم را قسم خوردم چشم هاش را باز کرد و بهم خیره شد
خداراشکری زیر لب گفتم
که گفت:
_زهرا....چند بار بهت گفتم جانت و قسم نخور...جونت برای خیلیا عزیزه
و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
نمیدونستم کجا میره..
در سکوت سرم و به شیشه تکیه دادم و در فکر اینکه کی میتونم برای محمد قضیه را توضیح بدم، چشم هام طلب خواب کردن و خوابم برد.
............
در عالم خواب حس کردم که بوسه ای روی گونه ام فرود آمد و بعد خیسی گونه ام
یک نفر هم مرا بوسیده بود و هم گریه میکرد....اما در عالم بیهوشی نمیدانستم که چه کسی بود؟
و دوباره در عالم خواب فرو رفتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_پنجم
✍ #ز_قائم
#محمد
بعد از اینکه کارم تموم شد به خونه یه زنگ زدم تا حال مامان و بپرسم
سه تا بوق که خورد مامان جواب داد:
_الو سلام
_سلام مامان
با خوشحالی گفت:
_سلام عزیز دل مادر خوبی خسته نباشی!!
_از صدای خوشحال مامان انرژی گرفتم و گفتم:
_خوبم قربونت برم شما خوبی زهرا خوبه؟؟ کی رسید؟
_ما هم خوبیم عزیزم...ظهری مهدیه اومده بود... زهرا هم همون موقع رسید
_اه...به سلامتی....زهرا خوابه؟؟
_نه مادر...وقتی بیدار شدم دیدم که نیست
توی آشپزخونه
توی یه کاغذ نوشته بود که رفته خونه مائده پیش سارا
نمیدونم چرا سر ظهر رفته
کلافه نفسی عصبی کشیدم
بهش گفته بودم که سر ظهر و نصف شب تنها بیرون نره چون خطرناکه
اگه کارش واجب بود من یا علی و بابا را خبر کنه تا ما برسونیمش
پس الان سر ظهر کجا رفته؟؟
اونم ساعت ۳ ظهر که ساعت خلوتیه و برای یه زن خطرناکه؟؟
رو به مامان گفتم:
_وای...وای از دست زهرا
مگه نمیدونه این ساعت ظهر خلوته و خطرناکه؟؟
مامان من در این مورد بهش تذکر داده بودم
بعد الان چرا گذاشته رفته؟
مامان نگران گفت:
_آروم باش محمدم....حتما کار واجب داشته که به خونه نفیسه خانم رفته...وگرنه سر ظهر که مزاحمت ایجاد میشه براشون
عصبی گفتم:
_نه مامان این دلیل موجهی نمیشه.... اگه کار واجب هم بوده همون موقع به من زنگ میزد حتی اگه سر جلسه هم بودم سریع میومدم و میرسوندمش
زهرا حتی به من اطلاع هم نداده
مامان با صدایی آرامش کننده گفت:
_محمد....حتما حواسش نبوده وگرنه همه میدونیم که چقدر دوست داره و هر کاری برات انجام میده...
حتما یادش رفته عزیزم
عصبی نباش
الان بهش زنگ میزنم
کلافه دست توی موهام کشیدم و گفتم:
_باشه... .پس منتظرم خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
تماس را قطع کردم
هزاران فکر به سرم هجوم آورد
"نکنه که توی راه بلایی سرش اومده باشه....نکنه توی راه گرما زده شده باشه....نکنه راننده تاکسی آدم نا اهلی باشه....نکنه ماشین گیرش نیومده باشه ...نکنه تصادف کرده باشه...نکنه یکی مزاحمش شده باشه....
سرم داشت از این هجوم افکار میترکید...
هر اتفاقی افتاده که باعث شده زهرا بدون خبر بره مهم نیست ایندفعه زهرا باید تنبیه میشد
اما از یه نوع جدیدش
دفعه قبل بهش هشدار داده بودم ولی گوشش بدهکار نبود
موهام را چنگ زدم
سرم بی نهایت درد میکرد
سرم و روی فرمون گذاشتم تا مامان زنگ بزنه
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ نرگس جون چطوره که تو با وجود اینکه با حجابی هرروز شیک پوش تر میشی اونم با این گرونی پوشاک محجبه ها و محدودیت طرح و رنگ😐
- سارا جان شما هم اگر بدونی از کجا خرید کنی قد من خوش پوش میشی، من از یه فروشگاه اینترنتی خرید میکنم که اول اینکه قیمتهاش زیر قیمت بازاره😍 دوم رو بگم تنوع طرح و رنگش عالیه💚 تازشم کلی هم هدیه میده بهمون بابت خریدا😁
+ خب دختر خوب به منم بده لینکشو😍
- بیا گلم اینم لینکش👇 پیشاپیش مبارک باشه هدایا و خریدات🤩👏👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
🇮🇷ارسال رایگان به سراسر ایـران🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📢 خبر خیلی خوب ‼️
استیکرهای #پیامرسان_ایتا ساماندهی شد 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6
https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6
🔺🔺🔺🔺🔺
هدایت شده از یا صاحب الزمان ادرکنی💚
💚☘
🌸💗دوستان و کاربران عزیـــز🌸💗
💕میـــــلاد #پیـــامبر_مهـربانی"ص"💕
🌟و #امـــام_صـــادق "ع" تهنیت باد🌟
ختم #صلوات💛 و قرائت سوره #حمد💝
در روز میلاد پیامبر مهربانی جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان "عج"
💚🙏اللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ💚🙏
و #شفای همه بیماران آشنا و غریبه به خصوص بیمار یکی از دوستان گرامی دست به دعا برمیداریم برای شفای همه بیماران 🤲💚✨
🌷«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»🌷
🌷«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»🌷
سپاس از همراهی شما دوستان عزیز 🙏🌸
💚✨اجرتون با حضرت✨💚
#صبحانتظار
#صبـح_مهدوی
#جمعههای_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
☘☘☘💚💚💚
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_سی_و_پنجم ✍ #ز_قائم #محمد بعد از این
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_پنجم /ادامه
✍ #ز_قائم
با صدای گوشیم سرم رو از روی فرمون برداشتم و تماس رو وصل کردم:
_جانم مامان؟
_محمد جان....الان بهش زنگ زدم.... مثل اینکه سارا و پدرش با هم بحث میکنند و کار سارا به بیمارستان میرسه
و متاسفانه سارا را میزنه و بی توجه به حال بدش بیرون میزنه
نفیسه خانم و مائده سارا را بیمارستان میبرند
مائده زنگ زده به زهرا.... بدون اینکه غذا بخوره با آژانس رفته
دستم هام را مشت کردم
یه پدر چقدر میتونه بی غیرت باشه که دست رو دخترش بلند کنه و بدون اینکه توجهی داشته باشه رفته باشه
مردی که دست روی زن بلند کنه مرد نیست
بخاطر همینه که من از این مورد استفاده نمیکنم برای تنبیه زهرا
اخمی کردم و گفتم:
_باشه مامان...فقط ادرس خونه مائده خانم را برام بفرست....
_باشه عزیزم....گفت که نهایت یکساعته دیگه اونجاست
_باشه مامان
با مهربونی گفت:
_فقط عزیز دل مادر....رفتی سراغش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی ها
زهرا خواهرته
عصبی گفتم:
_چشم مامان سعی میکنم....کاری نداری؟
_نه عزیزم....فقط به حرفام دقت کن
_باشه....خداحافظ
_خداحافظ
تماس که قطع شد یکساعت بی وقفه توی خیابان های بزرگ تهران چرخیدم....به همه چیز فکر کردم
به بی غیرتی پدر سارا.....به شرایط کارم.....به بی توجهی زهرا به حرفم.....به گرسنگی اش و به غذا نخوردنش
قطره ی اشکی روی گونه ام سرازیر شد
خداراشکر کردم که بلایی سرش نیومده
با دستم گونه ی خیسم را پاک کردم.
چقدر دلم روضه میخواست
این دو ماه خیلی دلم گرفته بود بخاطر رفتن امیر
اگه بشه امشب بریم هیئت خیلی خوب میشه
دلم آروم میشه
بعد از یک ساعت چرخیدن توی خیابان به سمت آدرسی که مامان داده بود رفتم.
بعد از اینکه رسیدم و ماشین را گوشه ای پارک کردم
به فکر تنبیهی برای زهرا شدم
اگه از قول و قرارمون هم بزنم از نگرانی و استرسی که خودم و مامان داشتم نمیتونستم بگذرم
خدا میدونه که توی این یکی دو ساعت چه فکر هایی به ذهنم رسید
تصمیم گرفتم یکم زهرا را تنبیه کنم
بخاطر همین شماره اش را گرفتم
بعد از خوردن دو سه بوق جواب داد:
_الو سلام داداش
نفس عمیقی کشیدم....نوک زبونم اومد که بگم«سلام جان محمد»
اما بجاش با صدای سرد و سرسنگینی که حال خودم را خراب کرد، گفتم:
_سلام...پایین منتظرتم
و بعد از گفتم همین سه کلمه
و تماس را قطع کردم
🚫کپی فقط با رضایت و عماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_ششم
✍ #ز_قائم
شکستن بغضش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم
حالم خراب شد
اه لعنت به من
من که میدونم زهرا...
بازم به اینجا رسیدم
ولی نه باید تنبیه میشد..
خسته و کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم هام بستم
تا شاید کمی از سردردم کم شه
شاید نزدیک ۵ دقیقه گذشت که با صدای در ماشین چشم هام را باز کردم
زهرا بود
مستقیم توی چشم هاش زل زدم
رنگ صورتش به شدت پریده بود
مامان میگفت نهار نخورده بود
یعنی این رنگ پریدگیش بخاطر ضعف بود یا ترس از من؟؟
هول شد و نگاهش و به دستاش دوخت و سر به زیر سلام کرد
_سلام داداش
باز هم به سردی جوابش را دادم
_سلام
تا خواست توضیح بده دستم و بالا بردم و گفتم:
_الان نه بزار برای بعدن!
الان دیگه ظرفیت نداشتم
سرم از درد داشت میترکید
صدای زنگ گوشیم بلند شد
مطمئن بودم مامانه
اسم مامان بالای صفحه ظاهر شد
تماس را وصل کردم:
_الو جانم مامان
_محمد جانم!!
_جانم مامان
_عزیزم دعواش نکنی ها...خودتو کنترل کن....محمد زهرا روحیه ی نازکی داره....الان پیشته؟؟
_ باشه چشم مامان...اره الان پیشمه...مواظبم مامان
_محمد اگه زهرا را ناراحت کردی و گریه اش رو در آوردی....مهدی خیلی ناراحت و عصبی میشه....محمد دعواش نکن...
میدونی که زهرا....
و جمله اش را با سر دادن گریه قطع کرد
کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمام را بستم
باز هم این قضیه
این قضیه تا کی باید مخفی میماند....قضیه ای که ۱۸ سال از عمرش میگذشت.....ولی هنوز جوان بود
انگار که تازه بود که این اتفاق افتاده بود....قلبم تیر کشید
من نبودم که ضربه میدیدم
او که ضربه میدید و روحیه اش داغون میشد زهرا بود
بالاخره ولی باید میفهمید
دلم لرزید برای روزی که زهرا این قضیه را میفهمید
مامان همچنان در حال گریه کردن بود
طاقت گریه کردن مامان را نداشتم
در این ۱۸ سال بیشترین کسی که نگران این قضیه بود مامان بود
_باشه مامان فهمیدم...قربونت برم....گریه نکن....خداحافظ
_خداحافظ
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ وای زهرا جان😍😍 چقدر با این چادر خانوم شدی، از کجا گرفتی خیلی بهت میاد🙃
- مرسی عزیزم، از مزون حجاب بنی فاطمی گرفتم، تازه افتتاح شده☺️ چون تولیدیه قیمتاش عالیه، تازه کلی هم هدیه و تخفیف داره🤩
+ چه عالی دوخت و طرحشم خیلی قشنگ و حرفه ایه، لینکش رو به منم بده لطفا😘
- چشم گلم، تازه کلی طرح های جذاب دیگم داره با قیمتای مختلف مناسب جیب خریدار😌 اینم لینک خدمت شما👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3382051020C63faa7b7cb
🇮🇷ارسال رایگان به سراسر ایـــــران🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
😍 بانک جامع #استیکر ایتا 😍
شما هم به 65k عضو این کانال ملحق شوید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6
https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6
از دوستات جا نمونی؟ پر استیکر باش 😁👆👆👆
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_هفتم
✍ #ز_قائم
با چشم های بسته سرم و به صندلی تکیه دادم...
در عالم خودم نبودم
این قضیه تا کی باید مخفی میماند
تا کی؟؟
کاشکی که هیچ وقت اتفاقی نمی افتاد که نگران فهمیدن زهرا نبودیم
با صدای گریه ی زهرا به خودم اومدم
زهرا داشت گریه میکرد؟؟
اما چرا؟؟
صداش به گوشم رسید:
_داداش غلط کردم...محمد... جان من بیدار شو...اصلا شوخی خوبی نیست
تا جانش و قسم خورد چشم هام را باز کردم و نگاه تیزی بهش کردم
تا چشم های بازم را دید زیر لب خداراشکری زمزمه کرد
تهدید وار گفتم:
_زهرا چند بار بهت گفتم جونت و قسم نخور....جونت برای خیلیا عزیزه
و بعد بدون حرفی دیگری به سمت رستورانی برای زهرا ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.....
هر چقدر هم که امروز زهرا من و عصبی و ناراحت کرده بود و تنبیه اش کرده بودم
ولی خواهرم بود و بیشتر از جونم دوستش داشتم
زهرا و مادر نماد یه زن پاک و با ایمان در زندگیم بودند
هیچ وقت یادم نمیاد که زهرا گناه کبیره ای انجام داده باشه
نمیگم اصلا گناه انجام نداده باشه
بالاخره همه ی آدم ها به جز پیامبران گناهی حداقل کوچک انجام میدن
حتی خود من
ولی زهرا خیلی احتیاط میکرد
سعی میکرد نمازاشو اول وقت بخونه تا یه موقع یادش نره و قضا بشه
حتی یادمه وقتی دبیرستان هم بود....یکی دوبار امر به معروف و نهی از منکر انجام داد و همکلاسی هاش را نجات داد
مثل مائده و سارا خانم
لبخند محوی گوشه لبم نشست
زهرا تونسته بود دوستاش را از منجلاب شیطان نجات بده و حالا مائده و سارا خانم از بهترین دوستاش بودن
همیشه دوست داشتم اگه بخوام ازدواج کنم.... همسر آینده ام شبیه زهرا باشه.... پاک و خالص
از گوشه چشم نگاهش کردم
سرش و به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود
توی خواب عجیب مظلوم بود
چهره اش خیلی شبیه باباعه
البته همه توب فامیل میگن که من و زهرا خیلی شبیه همیم
شاید یکی از دلایلی که خیلی دوست دارم همینه....شباهت بین من و او
اما حیف که این شباهت ماندگار نیست و زهرا.....
.....
بعد از مسافت طولانی و خسته کننده بالاخره به تجریش رسیدم
برای اینکه آروم بشم تصمیم گرفته بودم بیام امام زاده صالح
کناری نگه داشتم تا خستگی از تنم در بره
اما زهرا همچنان خواب بود
بمیرم براش حتما گرسنه خوابش برده
به مامان زنگ زدم تا اطلاع بدم که اومدیم تجریش:
_الو سلام مامان
_سلام عزیزم خوبی کجایبن؟
_ما اومدیم تجریش....
_چه بی خبر؟! منتظرتون بودم
_قربونتون برم... یهویی شد حالم خوب نبود اومدیم امام زاده صالح
_باشه عزیزم.... زهرا کجاست؟ حالش خوبه؟
_زهرا خوابه... از موقعی که راه افتادم خوابش برده... حالشم خوبه
_خب الهی شکر.... فقط رفتی اونجا برای ماهم دعا کن
_چشم مامان... میخواستم زهرا را ببرم یه رستورانی که به غذایی بخوره... دیدم خوابش برده
مامان خندید و جواب داد:
_محمد جان... یادم رفت بهت بگم... زهرا خونه نفیسه خانم یکم آش خورده... بهش زنگ زده بودم خودش بهم گفته
پس نهار خورده و رنگ پریدگیش بخاطر ترس از من بوده
کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم:
_باشه مامان... حالا اگه گشنه اش بود باز یه چیزی براش میخرم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
👨👨👧👦 آدمایی که بوی خوش میدن 👨👩👧👦
💜 همیشه یک عطر خوب و با کیفیت انتخاب میکنن 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💛 عطرشون رو درست و به موقع استفاده میکنن 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💙 و اسم عطرشونو به هیچ کس نمیگن 😆
🧡 بخرید و استفاده کنید ولی اسمش را فاش نکنید 😉🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💚 انواع عطر های گلی و اسپورت در کیفیت های مختلف 👑 پرفیوم آنلاین 👑👌
http://eitaa.com/joinchat/569638943C3581e70271
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚨🕋 اذانی بهشتی به صدای ملکوتی #شهید_باکری
اگه این اذان رو بذاری برای زنگ هشدار گوشیت مطمئنم نه تنها نماز صبحت قضا نمیشه بلکه نمازت رو هم شهدایی میخونی چقدر این صدا دلنشین و آرامبخش است 😭
📥اینجا سنجاق شده👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
#تلنگر ...⚠️
پـــسر جوانی بــا تمسخر از پدر بزرگش پرسـیـد :
پـدر بزرگ آخـر شـمـا چـطـورے زنـدگے مـیڪردید ؟!
*نـه تـڪنولوژے ، نـہ هـواپـیمـایـے ✈️، نـہ ایـنـتـرنـتـے ،نـہ ڪامـپـیـوترے💻 ، نـہ مـوبـایـلے📱 و نـہ مـاشـیـنـے🚗 ....
پـدر بـزرگ گـفـت :
هـمـانـطـور ڪہ الان زنـدگـے مـیـڪنـیـد !
*نـہ نمازے ، نـہ عبـادتـے ، نـہ تـربـیـتـے ، نه اخلاقی ، نه آدابی ، نه ادبے و نہ احترامے...😔
#تلنگر
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
+ بهار جان هنوز چادر نخریدی؟
- نه😔 رفتم بازار اینقدر گرون بود که نتونستم بخرم😭
+ آخی غصه نخور گلم، پرسیدم که کمکت کنم😍
- چطور؟ جایی میشناسی قیمتش خوب باشه🙄
+ بعله گلم، من تازه در فروشگاه چادر مشکی تو ایتا عضو شدم، عالیه قیمتهاش، تازه علاوه بر ارسال رایگان چادرت، کلی هدیه از مشهد مقدس برات میفرستن😍 هدایایی که فکرشم قشنگه😌
- چه عالییییی لینکش رو بهم بده🤩
+ بفرمایید گلم👇بزرگترین و معتبرترین👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ایزن بهتو ازفاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی
چادر ببین تورو کجا میبره👇
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ♦️♦
♦️
سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
✨﷽✨
*کاش الان نمیرم*
یکی از آرزوهایی که در نهاد اکثر ما هست اینه که ای کاش میشد که نمیریم!
ولی تا حالا به این فکر کردیم که چرا این آرزو در ما هست؟
یک علت آن در این روایت روشن شده است:
امام حسن علیه السلام دوستی داشتند كه اهل شوخی و مزاح بود. روزی به محضر آن حضرت مشرّف شد.
حضرت فرمودند: حالت چطور است؟
عرض كرد: يابن رسول الله! روزگار خود را میگذرانم به خلاف آنچه خودم میخواهم و آنچه خدا میخواهد و آنچه شيطان میخواهد!
حضرت امام حسن علیه السلام خنديدند و فرمودند: چگونه است؟
عرض كرد: به جهت آن كه خداوند دوست دارد كه اطاعتش بنمايم و ابداً معصيت نکنم و من اينطور نيستم.
و شيطان دوست دارد كه معصيت کنم و ابداً اطاعت خدا نكنم و من اينطور نيستم.
و من خودم دوست دارم كه هرگز نميرم و اينطور نيستم.
◀️در اين حال مردی برخاست و عرض كرد:
يابن رسول الله! مَا بَالُنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ لَا نُحِبُّهُ؟
⁉️چرا مرگ برای ما ناخوشايند است و ما آن را دوست نداريم؟
◀️حضرت امام حسن عليه السّلام فرمودند:
لاِنَّكُمْ أَخْرَبْتُمْ ءَاخِرَتَكُمْ وَ عَمَّرْتُمْ دُنْيَاكُمْ، وَ أَنْتُمْ تَكْرَهُونَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعُمْرَانِ إلَی الْخَرَابِ.
💢به علّت آنكه شما آخرت خود را خراب و دنيای خود را آباد كرديد، بنابراين دوست ندارید كه از عمران و آبادی به خرابی منتقل شويد.
منبع📚 :معانی الاخبار ص 389 روایت 29
#داستان_واقعی
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_هشتم
✍ #ز_قائم
_باشه...دستت درد نکنه پسرم
_خواهش میکنم....بابا اومده خونه؟
_نه هنوز سرکاره...علی هم رفته پیشش
_باشه مامان جان...کاری نداری؟
_نه عزیزم...فقط مواظب خودتون باشید
_چشم خداحافظ
_خداحافظ
تماس را که قطع کردم....نگاهم به زهرا افتاد همچنان خواب بود
از ترس من رنگش پریده بود نه از ضعف
وقتی بعد از اینکه دوباره مامان اون قضیه را بیان کرد و منم کلافه و از سردرد چشمام را بستم....زهرا ترسیده بود و نگران من بود.....
زهرا در بدترین شرایط هم که شاید به ضرر خودش تموم میشد...نگران من بود
باز هم دلم نرم شد...
اما دلم سوخت برای بی کسی زهرا....برای غربتش
برای رازی که بالاخره باید معلوم میشد
اشکام سرازیر شد.
ناخودآگاه بوسه ای روی گونه اش زدم
و کنار کشیدم
نگاهی به ساعتم کردم یکساعت تا اذان مونده بود
باید قبل از اذان یه چیزی میخورد که بعد بتونه سر پا وایسه و نماز بخونه
آروم صداش زدم:
_زهرا جان عزیزم بیدار شو
بیدار نشد که دستم را رو روی بازوش گذاشتم و آروم تکونش دادم:
_زهرا جان....آبجی...بلند شو قربونت برم
آروم لای چشماش را باز کرد و با تعجب بهم خیره شد
شاید از من بعید بود که بعد از قهری که ظهر کردیم....اینطوری صداش کنم و قربون صدقه اش برم
لبخندی بهش زدم و گونه اش و بوسیدم
_بلند شو دیگه...چرا اینطوری نگام میکنی
اخم محوی کردم و ادامه دادم:
_فکر نکن از قضیه ظهر میگذرما
سرش را پایین انداخت
سر به زیر جوابم و داد:
_شرمنده داداش...اصلا یادم رفته بود که چه قولی بهت دادم
حال سارا خوب نبود هول کرده بود
نفسی کشیدم و پرسیدم:
_الان حالشون چطوره؟
بغض کرد و جواب داد:
_وقتی باباش یه سری حرفای بد و نامربوط راجب خودش و مامانش میگه...بنظرت باید حالش چطور باشه؟
اشکاش روی گونه ی چکید و ادامه داد:
حال روحیش بدتر از حال جسمیشه
دست و سرش شکسته بود
ولی قلبش بیشتر شکسته بود
این درد ها برای یه دختر ۱۹ ساله واقعا زیاده
غم و غصه هایی که کشیده را هیچکی نمیتونه تحمل کنه
طاقت گریه اش را نداشتم
چونه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و با دستام گونه های خیسش را پاک کردم
با مهربونی گفتم:
_باید کمکمش کنی که غم و غصه اش کمتر بشه....باید تو و مائده خانم کمکمش کنی تا از این روحیه افسرده و غمگین بیاد بیرون
سارا خانم الان کسی رو نداره
مادرش که از دست پدرش رفته یه شهر غریب و پدرش هم که....
دستاش را گرفتم و به چشم های عسلی ش چشم دوختم:
_فقط شما میتونید کمکش کنید
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_نهم
✍ #ز_قائم
لبخند محوی زد که یه نگاهی به ساعت انداختم و رو بهش گفتم:
_بدو بریم یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه اذانه
چون گشنش بود باشه ای گفت
_پیاده شو
پیاده شدم که
چشمی گفت و چادرش و درست کرد و پیاده شد...
وارد رستوران شدیم که خلوت ترین و مناسب ترین و جا رو پیدا کردم و رو به زهرا گفتم:
_بریم اونجا...
با سر تایید کرد و رفتیم نشستیم
منو را جلوش گذاشتم و گفتم:
_انتخاب کن..
سر به زیر لب زد:
_برای خودت انتخاب کن.... منم یه سالاد میخورم...من نهار خوردم خونه مائده
پس گشنش نبوده بخاطر من اومده
_این الان شامه دیگه...کی ساعت۷ نهار میخوره...ما الان میخوایم شام بخوریم...
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_من که خیلی گشنمه....ساعت ۱ نهار خوردم.... ۶ ساعت میگذره
تو هم که یکم آش خوردی
فکر کنم دیگه تا الان گشنت شده
با تعجب پرسید:
_ داداش از کجا فهمیدی آش خوردم؟
_نابغه....مامان بهم گفته...علم غیب که نداشتم
آروم خندید...که گفتم:
_الان چی انتخاب کنم؟؟
_خودت چی میخوای؟
_به من باشه که ۴ پرس کباب میخورم
خندید و گفت
_برای منم همینو انتخاب کن...ولی نه ۴ پرس...یک پرس
باشه ای گفتم و رو به گارسون گفتم:
_دو تا پرس کباب....با یه ماست و یه سالاد
گارسون نوشت.... تعظیمی کرد و رفت
اخمی کردم....آدم فقط برای خدا باید تعظیم کنه...نه برای بنده خدا
_داداش چیشد؟
بخاطر زهرا لبخند محوی زدم و گفتم:
_هیچی
رو به من گفت:
_داداش
_جانم
سرش را پایین انداخت و گفت:
_ببخشید امروز نگرانت کردم...یادم رفته بود که بهت خبر بدم
_دیگه ولش کن این قضیه رو....ولی زهرا نمیدونی امروز چه استرسی بهم وارد شد..
همش میگفتم
نکنه خدایی نکرده تصادف کرده باشی....نکنه گرمازده شده باشی....نکنه کسی مزاحمت شده باشه و....
ببین..چون یه اطلاع به من ندادی...اینهمه فکر کردم...
سرم داشت میترکید...از ترس اینکه نکنه بلایی سرت اومده باشه
با چشمان اشکی گفت:
_ببخشید داداش...نمیدونستم اینطوری نگران شدی...قول میدم از این به بعد به خودت زنگ بزنم
اخمی کردم و گفتم:
_باشه بخشیدمت.... گریه نکن
....در ضمن منم ازت معذرت میخوام....نمیدونستم تو چه وضعی هستی....
_نه داداش...تقصیر من بود....میدونستم که چه قولی بهت دادم...ولی باز فراموش کردم....ولی داداش خوب تنبیه ام کردی ها
_بله دیگه....تنبیه های آقا محمد اینطوریه....یجوری آدم و شگفت زده میکنه که باورش نمیشه...
_اینطوری که تو داداش تنبیهم کردی....من خیلی غافلگیر شدم
لبخندی زدم که گارسون غذا هارا آورد و گفت:
_چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه...فقط چند لحظه
رو به زهرا لبخندی زدم و بلند شدم و گارسون را گوشه ای کشوندم
رنگش پریده بود....فکر کرده بود اومدم خفتش کنم
زیر گوشش گفتم:
_آدم فقط باید برای خدا خودشو خم کنه....نه برای بنده ی خدا
ترسیده سرش را زیر انداخت...که روی شونه اش زدم و گفتم:
_روی حرفم فکر کن
و بعد از گفتن این جمله رفتم
زهرا منتظرم نشسته بود
لبخندی زدم و گفتم:
_ببخشید منتظر موندی....شروع کن
باشه ای گفت و شروع به خوردن کرد
......
با دستمال دور دهنش را پاک کرد و گفت:
_دستت درد نکنه داداش خیلی خوشمزه بود
_خواهش میکنم....
من میرم حساب کنم
سری تکون داد
بعد از اینکه حساب کردم.....
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥✺﷽ ✺❥
🎥 حاج احمد متوسلیان: خودم رو شکستم!
🌸شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
😍 دنیای لباس #بچگانه 😍
پخش پوشاک بچگانه بصورت تک و عمده
✅ کیفیت کارها بالا
✅ قیمت ها ارزانتر از ارزان
✅ ارسال بموقع
✅ پاسخگویی سریع
🔴 مناسب فصل پاییز و زمستان 🔴
✅ خودت بیا و ببین چه خبره 👇👏
https://eitaa.com/joinchat/1507524609C862baca486
ما با شماییم تا خریدی راحت داشته باشید🌹