eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟! پسر عموی خودمون؟ _آره... پسرعموی خودمون _شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه _می دونم حق داری _خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟! _داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید... _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟! همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد! هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین... نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی! _اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال. _آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها! زیرلب تکرار کرد: _طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد. به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: ستایش از آنِ خداوندی است ... سوار ماشين ... به خودم که اومدم جلوي در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز کرد ... - خواب بوديد؟ جا خورده بود ... لبخندي زد ... - نه کارآگاه ... بفرماييد تو ... دختر 4، 5 ساله اي ... واقعا زيبا و دوست داشتني ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستي روي سرش کشيد ... - برو به مامان بگو مهمون داريم ... - چندان وقتتون رو نمي گيرم ... بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترک مي کنم ... چند قدم بعد ... راهروي ورودي تمام شد ... مادرش روي ویلچر نشسته بود ... بافتني مي بافت و تلوزيون نگاه مي کرد ... از ديدن مادرش اونجا، خيلي جا خوردم ... تصويري بود که به ندرت مي تونستي شاهدش باشي ... زمينگيرتر از اين به نظر مي رسيد که بتونه به پسرش اجاره بده ... - منزل شيکي داريد ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگي مي کنه؟ ... با لبخند با محبتي به مادرش نگاه کرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... - کار پرونده به کجا رسيد؟ ... موفق شديد ردی از قاتل پيدا کنيد؟... دستم رو کردم توي جيبم و گوشي موبايلم رو در آوردم ... - در واقع براي چيز ديگه اي اينجام ... مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي کنيد و بهم بگيد چيه؟ ... و فايل صوتي رو اجرا کردم ... لبخند عميقي صورتش رو پر کرد ... لبخندي که ناگهان روي چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ... - فکر مي کنيد اين به مرگ کريس مربوطه؟ ... تغيير ناگهاني حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت ... - هنوز نمي تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ... با همون حالت گرفته روي دسته مبل نشست ... و چشمان کنجکاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال بود ... لبخند دردناکي چهره اش رو پر کرد ... لبخندي که سعي داشت اون تبسم زيباي اول رو زنده کنه ... - چيزي که شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ خداوندي است که پرورش دهنده مردم عالم است ... چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر کدوم از اون چپترها يکي از سوره هاي قرآنه ... چهره من غرق در تحير بود ... تحيري که اون به معناي ديگه اي برداشت کرد ... - قرآن کتاب الهي آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... کتابي که براي هدايت انسان ها به سمت درستي و کمال نازل شده ... ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ... - اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعني؟ ... تو ... يک... و همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربي ... ؟ ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم: - می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی. سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید: - می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی. چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد. - سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه. حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد: - دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی! - ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟ مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد: - آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم! - بستگی به سؤال داره! با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد: - اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟ - آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند. پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد: - کدوم گوری میری با این حال؟ دستم را می زنم تخت سینه ی جواد: - به تو ربطی نداره! کلید رو بده! دستش را می کند داخل جیبش می گوید: - باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم! نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش: - مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟ رو برمی گرداند سمت من و می گوید: - می دونی این شماره ی کیه؟ - از کجا بدونم کدوم خریه؟ - می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی! چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم. - ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده. سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟ برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟ اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟ میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم. می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب: - بی شعور چرا انداختی تو آب؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز: - الو وحید! کجایی؟ بی سالم کلامش را شروع کرده بود: - وحید؟ - خونه. کجا باشم؟ - وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟ دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم: - چی شده؟ کجایی تو؟ صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا. یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت. فقط فحش ندادم، چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون. گفتم: - آره فکر کنم ما دیدیمش. - شما؟ - با جواد و آرشام هستم. اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت: - بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید. جواد گوشی را گرفت و فریاد زد: - مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن. مصطفی باز هم مکث کرد. - وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟ موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید: - الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس. قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده. صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟ بالاخره آرشام هم لب باز می کند: - از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که. جواد قاطع است: - حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن. - گمشون نکنی. من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند: - گمشون کردین؟ نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد: - نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو. می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_الآن خیلی هستند که ازدواج کرده اند. اما هم زن و هم مردشون با کس دیگه ارتباط دارند چون من نمیخوام اینطور زندگی کنم. خودم با یکی باشم و دلم... خوبی زورخانه این بود که همه با آهنگ یک نفر هماهنگ بودند. خدایا با آهنگ تو هماهنگ باشم یا غیر تو؟پراکندگی آدم را ویران میکند. سردرگمی دور و بری ها هم برنامه های مرا خراب میکند. قبل از آنکه چشمان وق زده عقلم بالا بیاید خودم میگویم که نمیخواهم ادامه بدهد. دستم را بالا می آورم و مقابلش میگیرم. با دهان باز سکوت میکند. _اگر حرفی غیر از اون هست و کاری از دست من برمیاد بگید. مکث کوتاهی میکند و آرام تر شروع میکند. _اون موقع هم فرار میکردی. چرا نمیخوای یه فرصتی به هردوتامون بدی؟بچه نیستم میثم. حداقل اجازه بده من تلاشم رو بکنم. بگو از من چی دیدی که فرار میکنی؟ دستم را داخل جیبم میکنم و شانه بالا می اندازم. _بحث فرار و این حرفا نیست. یه پروژه ای بود و تموم شد دیگه. نمیفهمم این چه اصراریه که شما به ادامه داری. می آید مقابلم. _واقعا نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟دقیقا از زندگی چی میخوای؟همش درس و کار!چرا یه خورده به زندگی فکر نکنیم؟ عصبی ام میکند این حرفها و برخوردش. پا به دیوار کنار حوض میکوبم. به چشمان وق زده عقلم نگاه نمیکنم و میگویم:الآن باید چی بگم؟ این را میپرسم تا خیالش را راحت کنم که نمیتوانم کاری انجام بدهم. بعد از آن پروژه گاهی میشد که برای آزمایش ها سوال داشت و کمک میخواست و مثل همه برایش انجام میدادم گاهی هم سوال های متفرقه میپرسید. اما باید بین خواسته های سردرگمش مرا به بازی نگیرد. _نمیشه بشینید؟ روی نیمکت مینشینم. سردی آهن اذیتم میکند مخصوصا من را که با لباس بهاری در زمستان بیرون زده ام و حوصله پوشیدن کاپشن راهم ندارم. سرو صدای ابرها با غرش آرامی بلند میشود و دعا میکنم که زودتر باران بگیرد و خلاصم کند. چنان با سرعت پایش را تکان میدهد که بی اختیار شروع میکنم تعداد حرکت ها را بشمارم و با فرمولی میزان هدر رفت انرژی را محاسبه کنم. سوسن سکوتم را که میبیند میچرخد سمتم. _توهم برای رفتنت اقدام کردی؟ رفتن و نرفتن مهم نیست. درس خواندن و نخواندن هم مهم نیست. این سوالی است که این روزها خیلی ها از هم میپرسند. دیروز که با شهاب پیش استاد تقی زاده رفتیم زوم کرد توی صورت شهاب و همین را پرسید. این سوال یک باری می اندازد روی شانه و فکرت که روانت را تحلیل میبرد و وسط تمام برنامه ها،تردیدهای آزار دهنده مینشاند. وقتی شهاب گفت دعوت نامه آمده است،استاد با لبخند آرامی گفت:نمیفهمم به چی دل خوش کردی و موندی. با این اوضاع اسفناک اینجا تا یکی دو سال دیگه چیزی برای ارائه از ایران به جهان باقی نمیمونه. هر کی رفته باشه برده،هر کی هم که گیر شعارها باشه که باید دید عاقبتش چی میشه. بالاخره ما داریم تلاش میکنیم این توانایی هایی که شماها دارید تو این نابسامانی وحشتناک ایران از بین نره و خودتون لذت استعدادتون رو ببرید. شهاب گفت:استاد بعضی از بچه ها میرن که رفته باشند و نه برنامه ای برای آینده دارند و نه تحلیلی از موقعیت آنجا و اینجا. _بازم بهتر از اینه که تو این کشور قحطی زده باشیم! تکه های مظلومانه و کنایه وار استاد عاصمی و تقی زاده در رفتن ها هم موثر است و هم انگیزه دهنده. _حواست پیش منه میثم؟چرا اینقدر سخت میگیری؟ حواسم امشب ده جا هست و هیچ جا نیست. نادر مقابل چشمانم می آید. چشم میبندم و دستی به صورتم میکشم و میگویم:میشه اصل حرفتو بزنی. بغض میکند و با صدایی که میلرزد میگوید:میدونم فقط میخوای با من نباشی. مقاومتم برای اینکه نچرخم به سمتش و تمام نگاهم را روی صورتش نپاشم خیلی زیاد نیست. _میثم!چرا اجازه نمیدی که با هم بیشتر آشنا بشیم؟ چشم ریز میکنم در تاریک روشن فضا و دنبال نادر میگردم. نیست. خیال بوده و دیگر هیچ. چند درصد دقیقه های عمرمان خیال است و هیچ!دلم میخواهد بگویم برای بیشتر آشنا شدن است که هفته ها با نادر هستی؟ با شهاب از پارک دانشجو که رد میشدیم نادر با سوسن و یکی دیگر نشسته بودند بستنی می خوردند. سوسن از بستنی نادر میخورد و نادر قاشق او را گرفت که...دیگر نگاه نکردم. شهاب زیر لب غریده بود:به درد نخور! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری . استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد : - پسردایی! - راحت باش ،من همون سهیل قدیمم. من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود: - قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی. لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد: - باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون . - نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه . لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند ! - من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری . توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد . حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی... اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام. نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند. - لیلا! خواهش می کنم با من به از این باش که با خلق جهانی . ظرف میوه را هل می دهم طرفش و تعارف می کنم. - باور کن پسر دایی ،من با شما بد رفتار نمی کنم . فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده ام چند چندم . انگار دچار یه سردرگمی شدم. - مگه زندگی چیه که توش گم شدی؟ هرکس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه ،زندگی همین خوبی هاییه که می بینی . - و بدی هاش؟ - اینو که ما خودمون می سازیم . بقیه هم به ما ربطی ندارند. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه . یه حرف غلط قشنگ : هر کس زندگی خودش رو دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربط ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی ها ی زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد ،در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت ! - لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی . منم تو رو خوب میشناسم .شاید دو سه بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم ؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ لحظه اي سینه به سینه آقاي ایزدي در آمدم . از هولم كلاسور و كیفم رها شد و تمام كاغذ ها از بالاي راه پله ها پخش زمین شد. جواب شروین را متوجه نشدم اما از لحن صدایش معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. آن لحظه فقط و فقط صداي آقاي ایزدي را مي شنیدم كه گفت : خانم مجد كسي مزاحمتان شده ؟ هر چه فكر میكنم نمي فهمم چرا آن لحظه گریه ام گرفت. نشستم روي پله ها و زدم زیر گریه . شروین با سرعت از كنارم گذشت و نگاه آقاي ایزدي به دنبالش كشیده شد دوباره گفت : - حرفي بهتون زد؟ حركتي كرد كه … اگه چیزي شده به من بگید من خدمتش مي رسم. سرم را تكان دادم . اشك هایم بي اختیار سرازیر شده بود و دیگر مهار هم نمي شد. آقاي ایزدي خم شد و كلاسور و كیفم را از روي زمین برداشت، كلاسورم خاكي شده بود. آن را به سینه اش مالید تا خاكهایش پاك شود وقتي كلاسور را به طرفم گرفت : بي اختیار خندیدم . آقاي ایزدي با خجالت پرسید : چیزي شده ؟ بریده بریده گفتم : لباستون خاكي شد. دستش را روي لباسش كشید و گفت : عیبي نداره . بعد شروع به جمع كردن كاغذها از روي پله ها كرد. من هم از روي پله ها بلند شدم . در دل به خودم ناسزا مي گفتم كه چرا آبغوره گرفته ام. آنهم جلوي آقاي ایزدي ! چند لحظه بعد آقاي ایزدي نفس زنان كاغذ ها را به طرفم دراز كرد و گفت : - خودتون را ناراحت نكنید. اگر باز هم حرفي زد حتما به حراست دانشگاه بگید. مطمئن باشید جلوشو مي گیرن. كاغذ ها را گرفتم و تشكر كردم. در راه برگشت به خانه لیلا و شادي سوال پیچم كرده بودند . منهم بي حوصله جوابهي كوتاه مي دادم. بالاخره شادي با عصبانیت گفت : - زهرمار آره و نه . اینهم شد جواب دادن ؟ درست و حسابي تعریف كن! ماشین را كنار كشیدم و پارك كردم. آهسته و شمرده همه چیز را تعریف كردم وقتي حرفهایم تمام شد چند دقیقه اي چیزي نگفتند. بعد شادي گفت : - چقدر بد شد … لیلا پرسید : چرا؟ شادي سري تكان داد و گفت : به نظرم این ایزدي از اون حزب الهي هاست . حالا برات تو دانشگاه مي زنه. لیلا دستپاچه گفت : راست مي گه نكنه برات پرونده درست كنه . نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به یك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم : - آقاي ایزدي اصلا اهل این كار ها نیست. فقط مي خواست كمكم كنه . شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه . بعد لیلا عصبي گفت : چقدر این شروین پررو و از خودراضي است. تا دم خانه صحبت راجع به شروین و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ایزدي بودم. دو هفته اي از آن جریان گذشت كه دوباه شروین شروع به اذیت كرد. آن روز كلاس فیزیك داشتیم و تا تاریكي هوا در دانشگاه بودیم وقتي كلاس تعطیل شد خسته و هلاك به طرف ماشین رفتیم. لیلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشین رو بدجا پارك كردي . با خنده گفتم : ببخشید حضرت علیه ! وقتي به محل پارك ماشین رسیدیم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشین پنچر بود . ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ مِنُ و مِنِ سینا سر امیر را بالا آورد. لبخند خجالتی زد و پرسید: _اول می شه بپرسم جلسه تا ساعت چنده؟ امیر تامل نکرد: _هر برنامه ای داری کنسل کن، امشب تا به نتیجه نرسیم رفتن در کار نیست. سینا دستی به پشت سرش کشید و گفت: _پس من اول یه زنگ بزنم. سینا رفت تا تماس بگیرد: _قربون دستت خانوم. شما عکس منو از توی اتاق بیار بذار جلوی کیک، به مادرت و مادرم هم سلام برسون. فقط کیک سهم من رو بذار کنار. یک دو سه جمله و سکوت و لبخند هایی که از هر ثانیه اش دویست کلمه متولد می شد و سر آخر سرتکان دادن های سینا و قطع تلفن‌. تا در اتاق را باز کرد امیر گفت: _خب سینا بگو چه کردی؟ انگار دست تو پرتر باید باشه. هنوز سینا ننشته بود. آرش پارچ را خم کرد روی لیوان ، می دانست سینا با چای ارتباط ندارد اما آب را هم جز با یخ نمی خورد. امیر با چاقوی تمیز یخ را انداخت داخل لیوان سینا، تا یخ و آب را سرکشید گفت: _ یه آقاییه که سر صبح وارد موسسه می شه‌. یعنی هفت تا زن ثابت و سه تا مرد ثابت. دقت که کردم دیدم این آقا ظهر که می شد میزنه بیرون! زن ها کم و نادر تردد داشتند اما این آقا سر یه ساعت مشخص و هر روز ؛ دقیق موقع نماز. چون همه فکر ما روی زن ها بسته شده بود من دقت خاصی نکرده بودم که شما چند روز پیش جرقه شو توی ذهنم زدید! رفت و آمدش غیر طبیعی بود چون تا پنج عصر ، ساعت کاری داشتند‌. روز اول نه . روز دوم رفتم دنبالش . دو تا خیابون پایین تر رفت توی مسجد ! سه روز دنبالش بودم، دقیقا تکرار شد. از روز دوم رفتم کنارش نماز خوندم. راستش خواستم به شما بگم چه کنم؟ گفتم مطمئن بشم که عمدی نیست حرکتش! یعنی گفتم شاید داره رد می ده اما دیدم نه واقعا نماز می خونده! شما که دستور دادید دیگه پیگیر شدم! امیر سری به تایید تکان داد و با لبخند منتظر ماند. _روز سوم و چهارم یه چند کلمه ای هم صحبت شدیم، آب و هوا و تهران و ترافیک و محله خوب و مسجد و گنبد و گلدسته و همه رو تحلیل کردیم تا الان که فکر می کنه من فروشنده اطراف مسجدم و منم می دونم که کارمند یه شرکت خصوصی این این اطرافه. شخصیت حقیقیش رو هم پیگیری کردم، باید بگم که خوش بختانه می شه بهش اعتماد کرد. خانواده موجهی داره. خودش هم بچه دانشگاه صنعتی بوده. سه تا بچه داره، الانم حساب دار شرکته . راستش آقا من فکر می کنم چون قدرت بالایی توی حسابداری داشته استخدام این جا شده و الا آب و گِلِش ایرانیه به اینا نمی خوره! خلاصه این که آماده دستورم. بگید خلاص رو بزنم. امیر گفت:تا فردا صحبت رو بکن. بریم جلو. شهاب پرسید: قبول می کنه؟ روی خط بود یا این که پول کارش مهمه؟ آرش گفت: آدم گِل درستی باشه، می شه بیرونش کشید. بچه ها یک بار مرور کردند کارهایی که باید هر کدام پیگیری می کردند و امیر به همه زمان داد. فردا وقتی سینا کنار مرد ایستاد که امام جماعت الله اکبر را گفته بود و تنها به سلام کوتاهی گذشت. بین دو نماز هم سینا سر به سجده گذاشت و راه گفتگو را باز نکرد. اما نماز که تمام شد مرد دست خداحافظی دراز کرد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازجلوی اتاق مامان وباباردمی شدکه صداشون وشنیدم،داشتن حرف میزدن. آروم آروم به سمت اتاق رفتم وگوشم وبه دراتاق چسبوندم. مامان:خب الان چیکارکنیم؟ بابا:چیو؟ مامان:تاالان گِل لگدمی کردم شهرام؟میگم من به هالین گفتم قبول نمیکنه،زیربارازدواج زوری نمیره. باباصداش تقریبارفت بالا: بابا:غلط کرده،مگه دست خودشه؟ ما اون وبزرگش کردیم حداقل باید برای تشکر از لطف هایی که درحقش کردیم یک کاری انجام بده دیگه. مامان: هیس آروم تر،دیگه من نمیدونم من حرف زدم قبول نکردبقیش باخودته. بابا:فعلابگیر بخواب خودم فرداباهاش حرف میزنم. مامان:اگه قبول نکنه چی؟ بابا:غلط کرده مجبوره قبول کنه وگرنه من بدبخت میشم،اگه قبول کنه هم من ورشکسته نمیشم هم اون کل عمرش خوشبخته. دیگه صدایی نمی شنیدم،مگه خوشبختی فقط پوله؟ چرا اینانمی فهمن من طاقت ندارم بایک آدمی که ازش بدم میادهمخونه بشم،چرانمی فهمن من ازازدواج تو سن کم بدم میاد،آخه باچه زبونی بگم نمیخوام؟وای خدایاخودت کمک کن. صدای هق هقم بلندشد،سریع به سمت اتاقم دویدم یه وقت صدای گریه ی بچه ی ناخواستشون اذیتشون نکنه. همونجاپشت درنشستم ودستم وازجلوی دهانم برداشتم‌وباصدای بلندتری گریه کردم. یکم که آروم شدم ازجام بلندشدم و همچنان که اشکام جاری بودلباسام وعوض کردم. اصلاحوصله ی اینکه آرایش صورتم وپاک کنم نداشتم، همونجوری خودم وپرت کردم روی تخت وسعی کردم بخوابم. * باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم،سریع دستام وگذاشتم روی سرم،وای خداسرم داشت می ترکیدحس میکردم مغزم داره ازجاش درمیاد،لعنتی گریه های دیشب ونوشیدنی هایی که خوردم کارخودش وکرد. باکرختی ازجام بلندشدم وبه سمت آیینه رفتم، بادیدن خودم هم خندم گرفت هم ترسیدم، چشمام ازشدت گریه پف کرده بود وقرمزشده بود، ریمل کلا دورچشمم ریخته بودورژم دورلبم پخش شده بود،موهامم که انقدرداغون بود راحت یک گنجشک میتونست داخلش لانه کنه. تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم،بعدازبرداشتن لباس وحوله واردحمام شدم. بعدازیک ربع حاضرجلوی آیینه نشستم وموهامو سشوارکشیدم،۶وقتی موهام خشک شدسریع لباسای مسخره ی مدرسه روپوشیدم. اصلادلم نمیخواست امروزبرم مدرسه،درسته سردردم کم شده بودولی اصلاحسش نبود، مطمئنم دنیا امروزنمیادچون دیشب تادیروقت مهمانی بودوحسابی سرش شلوغ بود. پوف کلافه ای کشیدم وبعدازبرداشتن کولم ازاتاق رفتم بیرون. سریع به سمت آشپزخانه رفتم وصبحانه روآماده کردم وپشت میزنشستم وشروع کردم به خوردن صبحانه،منتظرمامان وباباوخانم جون نموندم،بابا و مامان که مسلماًبعدازاون میزگردی که راجب من تشکیل دادن وتادیروقت بیداربودن الان بیدار نمیشن‌ خانم جونم که حالش خوب نبود. یادزن عموافتادم،انقدردیشب حالم بدبودکه پاک یادم رفت حالش وبپرسم.سریع گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم: +سلام شایان،زن عموخوب شد؟ مطمئنم الان شایان خوابه،پس بیخیال جوابش شدم ‌وگوشیم وتوجیب مدرسم گذاشتم وبه خوردن صبحانه ادامه دادم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا بخاطر یک هفته وقتی که برای تحقیق و مطالعه روی پرونده ی محل کارش گڋاشته بود از درس و کار های بسیج عقب مانده بود ، روز پنج شنبه که زودتر کارش تمام میشد بعد از استراحت کوتاه در خانه برای درس خواندن در کتابخانه و رسیدگی به امورات بسیج به دانشگاه رفت . مشغول خواندن بود که همراهش زنگ خورد و صفحه با نام حسنا روشن شد . ـ حسنا کتابخونم ، الان بهت میزنگم صدای جیغ حسنا را شنید خندید و تماس را قطع کرد بعد از جمع کردن وسایلش بسمت دفتر بسیج راه افتاد . به بخش خواهران رفت در زد و وارد شد که حسنا مثل ببر زخمی بسمتش حمله کرد و شروع به جیغ و داد کرد : معلوم هست کجایی ؟ مگه قرار نبود این کتابا رو جمع و جور کنی من چقدر جورت بکشم آخه ... آنقدر غر زد که مهدا گفت : ببخشید حسنا جان شرمندتم بخدا درگیر کار بودم غافل شدم از اینجا ـ حالا اینا به کنار ، اون دختر ورپریده اومده بود قشقلق به پا کرد و رفت ـ کدوم دختر ؟ ـ دختر عمه عزیزم .... ـ کی ندا ؟ ـ آره ، خبرشو بیارن برام ـ اِ حسنا زشته خجالت بکش ، دختر سیدحیدر و این حرفااا ؟! چی میگفت حالا ؟ ـ میگه چرا مهدا تو کارای بسیج دانشگاه ما دخالت میکنه ، بچه پرو انگار نه انگار ما واسه حفظ مقر اونا جون کندیم بعد چشم هایش را ریز کرد و گفت : وایسا ببینم ، تو بابای منو از کجا میشناسی ؟ مهدا خودش را به آن کوچه معروف زد و گفت : همه ی اون شهرک سیدحیدر و میشناسن ، ول کن این حرفا رو دیگه چیشد ؟ ـ هیچی دختره دیوونه اومد این جا هر چی لایق خودش بود به تو گفت و رفت ، کتاب هایی که انتخاب کرده بودی و داده بودی به بخش اونا اورد اونا گذاشت رو میز ، مرصاد دنبال دردسر میگرده بذار خود بد سلیقش بره بخره وسایلو ، دلم میخواست خفش کنم .... ـ باشه اشکالی نداره این کتابا هم میذارم واسه خودمون لازم میشه ، میبرم می چینم قفسه سالن . ـ دختره پرو خیر سر ببین حیثیتمو برد ، برم مهراد و ... ـ اِ خوب شد گفتی یه لیست ازم خواسته استاد حسینی داشت یادم میرفت ... ـ ببین یکم اتاقو مرتب کن تا حالت جا بیاد قشنگ ، من الان کلاس آخرمه بعدش میرم خونه ، اینارم برو بچین تو قفسه هایی که میگی . ـ چشم اوامر دیگه ؟ حسنا من دوتا کلاس دیگه دارم ، با چی میری ؟ ـ محمدحسین میاد دنبالم ، خودش کار داره اینجا . طوری وانمود کرد که هیچ چیز نمی دانسته و گفت : چه جالب ! نکنه میخوان استادمون بشن ؟ ـ نه بابا واسه یه طرح از این بدرد نخورا اومده ـ اهوم ، موفق باشن ـ من رفتم ، مهدا فقط دلم میخواد بیام ببینم با این کتابا سرگرم شدی کارت تموم نکردی ، قشنگ طوری میزنمت استاد صابری تو آزمایشگاهش راهت نده ... ـ همش تهدید های تو خالی .. ـ حرف نزن ، اعصاب مصاب ندارم ـ باشه بابا خوش اخلاق بیا برو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 من‌جذب زیباییت شدم😍 خجالت کشیدمو اروم گفتم 😅😅😅😅 زیادی داری تعریف میکنی نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت. 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 فرزانه ازاهنگای رپ خوشت میاد؟؟؟ هی ...بگی نگی .. بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ... منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂 خوندنش که تموم شد گفت رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟ فرزانه ـ نه، من نمیتونم 😰😰😰 باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم 😜😜😜😜 اشپزخونه اپن نبود، مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود که تهش توالت و حموم بود منم پا شدم برم دستشویی🚾 تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم همین جور که داشتم از کنار اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶 خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت دیدم پشتشه، داره با تلفن☎️ حرف میزنه انگار با شاهین بود کنجکاو شدمو گوش وایسادم تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏 شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟ اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم 🍹🍹🍹🍹🍹 میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم کاش فرار میکردم اما مثل گیجا نشسته بودم بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین دختره دنیا تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم شربتو برداشتمو از جام بلند شدم پاشیدم تو صورتش عه دختر چته دیوونه شدی مگه 😡😡😡😡 با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ، همه ی حرفات و شنیدم تو فکر کردی من هرزه هستم حالم از همتون بهم میخوره 😡😡😡😡 بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!! 😏😏😏😏😏 تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر، تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی....به موقعش مثل یه اشغال میندازمت دور 😆😆😆 دهن کثیفت و ببند من از اینجا میرم 😡😡😡 اومد طرفمووخواست دستمو بگیره که نذاشتم با خشم گفت کجااا بودی حالاااا ...😏 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم . احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی . از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه . در ایران هم که هیچ چیز . بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم ؟ شش ماه این طور بود ، تا امام فهمیدند این جریان را . خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد . هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم . بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت . "جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک ، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند . به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد . البته نفسانی بود این حرفم . بعد که فکر می کردم ، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یک دنیا است . مصطفی در همه عالم هست ، در قلب انسان ها . من و یادم هست یک بار که از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام "غاده چمران" بود دید ، پرسید: نسبتی با چمران داری ؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم . گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است ، تو زن چمران هستی ! وگاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ، از او حساب می کشد ، چون او با مصطفی زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام . همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی . کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ، می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید . راه باز است . پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش . همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم . در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین . وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید . به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟ این آداب و رسوم ما است ، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ ! این طوری زحمت شما هم کم می شود ، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .   از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت ... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذڪر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود ڪه نگرانم. -خانومم نگرانی نداره ڪه! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟ اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم ڪه دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: -دوستت دارم! به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میڪرد. گفتم: -سید! دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم ڪرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش ڪنم. فقط توانستم بگویم: -منم همینطور؛ مراقب خودت باش! لبخند زد، خوشبختانه نفهمید حال دلم را… … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید چمدانها را با خود بیرون برد _عزیزم ما بیرون منتظرتیم خانه خالی شد .من ماندم و خانه ای که روزی درآن با کیان عاشقانه زیسته بودم. روبه روی قاب عکس کیان ایستادم. عکسی تمام قد از او با لباس نظامی که با یک دست اسلحه اش را نگه داشته بود و در حالی که لبخند میزد با دست دیگر با دو انگشتش نشانه پیروزی را نشان می‌داد. اشک در چشمانم به جوشش درآمد _من با نجلا دارم از این شهر و کشور میرم. دارم میرم دنبال رسالتی که به گردنم گذاشته بودی. هرجای این خونه رو که میبینم فقط تو میای تو ذهنم. آرزوهایی که باهم داشتیم رو تو همین خونه جا میزارم و میرم. میدونم که جات اونقدر خوبه که یادی از من نمیکنی و حتی به یادمم نیستی ولی من به یادتم تو علاوه بر عشق ،استادم بودی عزیزم.واسمون دعا کن و .. دیگر نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم از خانه خارج شدم و روبه ساختمان ایستادم و به آن چشم دوختم. نمیتوانستم منکر این شوم که دلم برای این خانه تنگ میشد. دست حمید که دور شانه‌ام گره شد سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و با شدت بیشتری گریه کردم. حمید با مهربانی سرم را نوازش می کرد _آروم باش عزیزم ،قول میدم زود به زود بیایم ایران .میگم کم کم داره حسودیم میشه ها با یک حسرت ساختگی گفت _کاش من یک آجر از این خونه بودم،شاید دلت واسه منم تنگ میشد.اصلا این سوسکی که جلو پاته رو ببین کاش من جای اون بودم. با جیغ از او جداشدم تا جلوی پایم را نگاه کنم که صدای خنده حمید بلند شد _بدجنس دروغ گفتی؟ _یس.ببین با فین و اشکات چه گندی به لباسم زدی ؟ تا لنگ کفشم را درآوردم تا به سمتش پرتاب کنم ،قهقهه زنان دور شد _عزیزم دست بزن نداشتیا ،چشمم روشن.زن هم زن های قدیم با خنده برایش سر تکان دادم و بعد از سر کردن چادرم به سمت ساختمان خاله‌شان رفتم. بعد از کلی اشک و ناله با خوانده شدن شماره پروازمان ، باهمه خانواده خداحافظی کردیم و برای شروع یک زندگی جدید به سمت فرانسه پرواز کردیم هواپیماه سه ساعت بعد در فرودگاه شارل دوگل پاریس به زمین نشست . نرسیده دلتنگ ایران بودم اگر بخاطر نجلاء و رسالتم نبود همان لحظه با اولین پرواز به ایران برمیگشتم _روژان جان حواست کجاست؟بریم عزیزم _بریم قراربودبا ماشینی که فرستاده بودند به سفارت برویم و چندروزی را در آنجا بمانیم تا منزلمان آماده شود. برعکس من که غمی بزرگ در قلبم نشسته بود، نجلاء با ذوقی وافر به اطرافش نگاه میکرد و سوالاتش مراکلافه و لبخند را بر لب حمید می‌آورد _بابایی چرا اینجا کسی روسری نداره _بابایی اینا میخوان برم عروسی؟ _باباحمید من دوست ندارم مثل اینا باشم _مامانی تو چرا چادرت رو درنیاوردی؟ و هزاران سوال دیگر . حمید که دید من حال مناسبی ندارم خودش به تک تک سوالات نجلاء پاسخ میداد‌. از درب خروجی که گذشتیم مرد میانسالی به سمتمان آمد. شلوار جینمشکی با یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانه آبی پوشیده بود. موهای جو گندمی اش را به سمت شانه زده بود. قد بلند بالا و چهارشانه اش زیادی به چشم می‌آمد. لبخندی بر لب نشانده بود _به به ببین کی اینجاست.سلام رفیق قدیمی حمید هم با دیدن او به وجدآمده بود. لبخند بزرگی برلب نشاند و دستانش را از هم باز کرد و مرد را به آغوش کشید و آهسته چندتا ضربه آرام به پشت او زد _سلام عموجهاد .خداروشکر که بعد این همه مدت صحیح و سالم میبینمتون..خدامیدونه چقدر دلتنگتون بودم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 حلما دستی به کمرش کشید و گفت: صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن. نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید. عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: یعنی سال۶۸...منظورشون... حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: جلسات... ضد انقلاب که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش آلمان بود و دومی واشنگتن... عباس دستش را مشت کرد و گفت: سومیشم اسرائیل حلما آرام از جایش بلند شد که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود. عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه، گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین... حلما دستش را دراز کرد و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: overthrow به نظر میاد همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد. حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: حالا این overthrowیعنی چی؟ حلما نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت: براندازی! بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: بابا میشه بریم حالم یه جوریه... حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: بریم بابا همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت: بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با... حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت: آخوند انگلیسی یعنی هرکی که لباس روحانیت تن کرده ولی ضد روحانیت عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از انگلیس خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، نارضایتی از نظام اسلامی ایجاد کنه قدرت دفاعی کشورو کم کنه... حلما باتعجب پرسید: مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟ حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن... حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید: بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سان دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که... حاج حسین لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر قدرت داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو. بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ... حسین لبخندی زد و گفت: قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری...میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: ازکارم راضی نبودین که... حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: نه اصلا اینطور نیست. خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا سپاه هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه نیروهای امنیتی همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه +چشم -چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 دیدم اون اقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتاد یه دفعه دیدم اون اقا ،شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم مانتوم چون سفید بود ،لباس زیرم مشخص شده بود ،کیفشو باز کرد یه عبا دراورد گذاشت رو دوشم ) یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن( & سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست ، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم کاظمی: ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟ ) کیفم دستش بود ،ازش گرفتم و بازش کردم ،آدرسو بهش دادم ( منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت خواستم زنگ درو بزنم ،که نگاهم به عبا افتاده ،یادم رفته بود عبا رو بهش بدم عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیله هام زنگ و زدم ،خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان - چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب ) یه لبخندی هم زدم که باور کنن( رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم ، روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار خدا رو شکر کردم ،شکر کردم که نگاهم کرد ،سرمو بردیم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین سلما: سارا گریه کردی؟ -) چشمام پر اشک شد ( نه چیزی نیست سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟ - تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفا تنهام بزار سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم به‌گریه کردن ،هوا تاریک شده بود در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ، - جانم بابا بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟ - فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست ) بابا دستشو گذاشت روی سرم( : واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ) بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم ( سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست سلما: پاشو این قرص و بخور - دستت درد نکنه ) تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن ( سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️ یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت - دیگه کافیه ... خانومم عجله داره بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉 با لبخند ازش تشکر کردم دستمو بوسید و گفت - نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه . بلند شد و علیرضا رو صدا کرد . علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ، کنار عرشیا دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا ... چشات ، اوج آرامشه نباشی قلب من ، نفس نمی کشه صدات ، برام نوازشه صدات که می زنم ، برای خواهشه برای خواهشه ... می خوام خواهش کنم ازت همه حواستو به من بدی فقط می خوام تصدقت بشم فرهاد تیشه زن تصورت بشم تصورت بشم ... اگه بارون بباره یه چندتا دونه چه حالی می شم خدا می دونه چه حال خوبی تو هردومونه چقدر می خوامت خدا می دونه چشات نقاشی خداست میخواستمت بری خدا همینو خواست هوا هوای عاشقاست زمین از این به بعد بهشت ما دوتاست بهشت ما دوتاست اگه بارون بباره یه چندتا دونه چه حالی می شم خدا می دونه چه حال خوبی تو هردومونه چقدر می خوامت خدا می دونه نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم ! مات عرشیا رو نگاه میکردم ... فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه ! آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم ! عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت تقدیم به تنها عشق زندگیم ❣️ چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با لبخند از عرشیا تشکر کردم و بعد از خداحافظی اومدم بیرون . 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay