eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخل‌ها آتش می‌ریخت، هرچند نخل‌های صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی‌آوردند و البته من هم درست مثل نخل‌ها، بی‌توجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس می‌کردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری می‌گشت. از صبح که از برنامه‌های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه‌ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بی‌تابی می‌کرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیه‌السلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید می‌توانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه‌هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی‌اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش می‌رفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب می‌دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی‌کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی می‌کرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو می‌دونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص می‌خورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش می‌کنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم می‌خوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم می‌رسه! می‌گم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه‌اش رو از دست بده...» نمی‌دانستم در جواب گلایه‌هایش چه بگویم که فقط گوش می‌کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می‌زد، ادامه می‌داد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار می‌کنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری‌اش نمی‌شد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت می‌شد! دیدی چطوری باهاش حرف می‌زد؟ هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری می‌کشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی می‌کنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 بیمارستان تقریبا خالے بود،جز چندتا مریض و دڪتر و پرستار ڪسے نبود. نیروهاے داعش وارد بیمارستان میشن،هادے اینا تو بیمارستان باهاشون درگیر میشن،هادے احساس میڪنہ از یڪے از اتاقا بوے خیلے بدے میاد،وارد اتاق میشہ یہ جنازہ میبینہ! جنازہ اے ڪہ نمیتونہ تشخیص بدہ مردہ یا زن،خودشو آتیش زدہ بودہ! یہ روپوش سفید گوشہ ے اتاق بودہ،تو جیب روپوش یہ عڪس بودہ و یہ نامہ! عڪس یہ دختربچہ! تو نامہ نوشتہ بودہ ڪہ یڪے از پرستاراے بیمارستانہ و دیدہ نیروهاے داعش نزدیڪ بیمارستان شدن،بہ دخترش بگن خیلے دوستش دارہ و مادرشو ببخشہ ڪہ بخاطرہ شرافتش خودشو ڪشتہ! نوشتہ بود ڪہ میخواستہ رگشو بزنہ اما ترسیدہ بہ جنازہ شم رحم نڪنن خودشو آتیش زدہ! با هر دو دست صورتم را مے پوشانم،بغضِ یاس دوبارہ سر باز میڪند:هادے بدن سوختہ شو میپیچہ تو پتو و با خودش میبرہ بیرون. یڪے از دوستاشون میگہ هادے از اتاق ڪہ اومد بیرون انگار تو حال خودش نبود،یہ پتو رو انداختہ بود رو دوشش و بہ زور راہ میرفت. دو سہ تا سرباز داعشے نزدیڪشون میشن،هادے گیج و منگ نگاهشون میڪنہ. دوستاش بہ زور میڪشنش بیرون ڪہ تو راہ بازوش تیر میخورہ،علیرضا میگہ هادے ڪہ اومد بیرون نشناختمش! چشماش یخ زدہ بود! با هیچڪس حرف نمیزد،از بازوش خون میرفت و صداش در نمے اومد. علیرضا زخمشو میبندہ و هے صداش میڪنہ اما هادے جواب نمیدہ. وقتے چندتا سیلے بهش میزنہ بہ خودش میاد،شروع میڪنہ گریہ ڪردن و داد زدن! انگار نہ انگار تیر خوردہ! علیرضا میگہ میون هق هقاش هے میگفت چرا ما این چیزا رو میبینیم نمے میریم؟! میگہ منم بغضم شڪست،بغلش ڪردم و باهاش زار زدم،چندتا از بچہ هاے دیگہ ام با بغض نشستن زمین! میگہ هادے تو گوشم گفت،اون جنازہ رو دیدم و چهرہ ے مادرم اومد جلوے چشمم! چهرہ ے همتا و یڪتا اومد جلو چشمم! ڪہ نڪنہ یہ روزے اونام از ترس اینڪہ گیر این حیوونا بیوفتن با خودشون همچین ڪارے ڪنن! از اون روز هادے براے مدافع حرم موندن مُسمم تر شد! لبم را بہ دندان میگیرم،قطرہ ے اشڪے از گوشہ چشمم مے چڪد. لب میزنم:سرم دارہ میترڪہ! یاس با صداے لرزان میگوید:ما فقط میشنویم،اونا میبینن،لمس میڪنن،مے شڪنن و باید با همہ ے اینا سر پا باشن! _من...من...فڪر میڪردم هادے... یاس دستش را دور ڪمرم مے پیچد:هادے چے؟ اشڪانم سرازیر میشوند،مثلِ ابر بهار:فڪر میڪردم خوشے زدہ زیر دلش ڪہ مدافع حرم شدہ! یاس لبخند آرامش بخشے میزند:پس هنوز خوب نشناختیش! راستے گفتہ اسم مستعارش چیہ؟ با دست صورتم را پاڪ میڪنم و با صدایے خفہ میگویم:نہ! _علے اڪبر حسینے! بے اختیار لبخند میزنم:این اسم بیشتر بهش میاد! سرم را ڪمے برمیگردانم ڪہ نگاهم بہ میز آرایش مے افتد،چند نامہ رویش پخش و پلا شدہ! یاس سریع بلند میشود و بہ سمت میز آرایش میرود:اینا جانشین علیرضان تا برگردہ! _چند روزہ رفتہ؟ _سے و چهار روز. نامہ ها را مرتب میڪند و یڪے شان را برمیدارد،همانطور ڪہ نامہ را بہ سمتم میگیرد میگوید:این آخرین نامہ اے ڪہ برام فرستادہ،بقیہ ش براے دوران عقدہ. نامہ را از دستش میگیرم و باز میڪنم،فقط چند خط ڪوتاہ! آرام میخوانمش: "بسم اللہ الرحمن االرحیم" یاسم! جانم! حاڪمِ احساسم! گلِ همیشہ بهارِ من! بہ اندازہ ے یڪ ایران،بہ اندازہ ے یڪ سوریہ،بہ اندازہ ے این همہ فاصلہ از تو دورم اما دلم همیشہ همراہ توست! هر زمان ڪہ بے تابت میشوم چشمانم را میبندم و صورت مثلِ ماهت را تصور میڪنم،سپس دستم را روے قلبم میگذارم و برایت شعر میخوانم! تو اینجایے،همراهِ من در قلبم. برایت از دلتنگے ها میگویم و از ڪم آوردن ها،از شرمندگے ها و نبودن ها... امشب عجیب دلم هوایت را ڪردہ گلِ خوشبوے من! یاسم! با تمام نبودن ها،با تمام دورے ها،با تمام سختے ها و بدهڪارے ها بدان دوستت دارم! راستے! از طرفِ من هر روز براے خودت چند شاخہ نرگس بخر! میدانم دلت ضعف میرود براے اینڪہ عطر گل هاے نرگس در خانہ ے نقلے مان بپیچد و تو نگاهشان ڪنے و چایے با طعم و عطر هل بنوشے! در نبودم،جایم را براے خودت پر ڪن...شرمندگے همہ ے این روزها با من! مرد همیشہ بدهڪارت را ببخش عزیزدلم،ڪہ حتے بہ اندازہ ے عطرِ چند شاخہ گل نرگس بہ تو بدهڪار است... عاشق و سَربارِ تو علیرضا بے اختیار لبخند میزنم:چہ مرد با احساسے! راستے این اشڪا ڪہ روے ڪاغذ ریختہ و خشڪ شدہ براے توئہ یا آقا سید؟ لبخند تلخے میزند:هردومون! _یاس! _جانم! بہ چشمانش زل میزنم:تو خیلے خوب و بزرگے! اینو جدے میگم! من نمیتونم هیچوقت شبیہ تو باشم. ڪنارم مے نشیند:اگہ نمیتونستے ڪہ هادے انتخابت نمیڪرد! لبخند ڪم رنگے میزنم:هادے منو انتخاب نڪردہ،ما اجبار پدر و مادرامون بہ همدیگہ ایم! این مدتم فقط براے آشنایے محرم شدیم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 عجیب و شیرین نگاهم میڪند:ولے من میگم تو انتخاب خود هادے اے حداقل از محرمیت بہ بعد! وگرنہ چرا تو رو آوردہ پیش من ڪہ زندگے هم رزمشو ببینے؟ سریع میگویم:گفت خجالت میڪشہ تنها بیاد. _من براے هادے غریبہ نیستم ڪہ بخواد ازم خجالت بڪشہ،خریدا رو میاورد جلوے در و میرفت مثل بعضے وقتا ڪہ ڪار پیش اومدہ! آب دهانم را فرو میدهم و بہ لبانش خیرہ میشوم:تو رو آوردہ ڪہ ببینہ انتخابش میڪنے یا نہ! گیج لب میزنم:انتخابش ڪنم؟! _آرہ! ببینہ زندگے با ڪسے مثل هادے رو انتخاب میڪنے یا نہ،تو رو آوردہ اینجا ببینے زندگے یہ مدافع حرم چطوریہ و همسرش چہ سختیایے میڪشہ،میخواد ببینہ زنِ این زندگے براش هستے یا نہ! سرم را پایین مے اندازم:فڪر نڪنم هادے از اینجا آوردنم منظورے داشتہ باشہ! با دست چانہ ام را میگیرد و سرم را بلند میڪند:چرا! وقتے نگاهت میڪنہ تو چشماش بے قرارے داد میزنہ آیہ! دارہ با خودش ڪلنجار میرہ ڪہ پا گیرت ڪنہ یا نہ،ڪہ بہ قلبش بها بدہ یا نہ! من خوب این حالتا رو میشناسم علیرضام همینطور بود. چشماش آروم و قرار ندارن ڪہ بگن میخوانت،از طرفے دلش نمیاد تو باهاش ازدواج ڪنے و سختے بڪشے،هرڪے ڪہ میرہ سوریہ شهید نمیشہ ولے احتمالش هست! باید هر لحظہ دلهرہ داشتہ باشے اونے ڪہ نفسات بہ نفساش گرہ خوردہ الان دارہ نفس میڪشہ یا نہ! هادے منتظرِ چشمات بهش بگن بلہ تا براش بشہ بهونہ و بخواد ڪنارش بمونے! با حرف هایش قلبم مے لرزد،دستانم را در هم قفل میڪنم،قلبم آرام و قرار ندارد و مغزم فریاد میزند حماقت نڪن! صداے زنگ در بلند میشود،یاس از اتاق خارج میشود. نفس عمیقے میڪشم و آرام میگویم:نہ! خدایا نہ! من زندگے آروممو دوست دارم،نمیخوامش! اما قلبم فریاد میزند براے پشیمان شدن دیر شدہ...! از روے تخت بلند میشوم و با قدم هاے بلند خودم را بہ پذیرایے مے رسانم. هادے روے مبل نشستہ و در موبایلش چیزے تایپ میڪند،سرش را بلند میڪند و نگاهے بہ صورتم مے اندازد. سریع نگاهم را مے دزدم،یاس رو بہ من میگوید:خواهرشوهرمہ،گفتم شب میاد پیشم بمونہ. آهانے میگویم و نگاهم را بے هدف بہ مبل ها مے دوزم،چند لحظہ بعد صداے ظریفے مے پیچد:یااللہ! صاحب خونہ! یاس با خوشرویے میگوید:بیا تو عطیہ جان! دختر تقریبا قد بلندے با چهرہ اے نمڪین و چشمان درشت مشڪے وارد میشود،روسرے نیلے رنگے صورتش را قاب ڪردہ و چادر مشڪے اش بے اندازہ بہ چهرہ ے ملیحش مے آید. نگاهش بہ هادے ڪہ مے افتد چشمانش برق میزنند و گونہ هایش گل مے اندازند! خجول و گرم میگوید:سلام! بے اختیار دقیق بہ هادے نگاہ میڪنم،عادے مے ایستد و جواب سلامش را میدهد. عطیہ میخواهد چیزے بگوید ڪہ چشمش بہ من میخورد. لب میزنم:سلام! متعجب نگاهم میڪند و آرام جواب میدهد:سلام! یاس نگاهش را میان من و عطیہ مے چرخاند و سخت میگوید:آیہ جان نامزد آقا هادے هستن! بُهت را در چشمان عطیہ میبینم،چندبار لبانش را از هم باز میڪند اما نمیتواند چیزے بگوید. نگاهش را بہ من میدوزد و سپس بہ هادے،اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ. بہ زور میگوید:تبریڪ میگم! هادے لب میزند:ممنون! بہ یاس و عطیہ نزدیڪ میشوم،دستم را بہ سمت عطیہ دراز میڪنم:خوشوقتم! یاس ازتون خیلے تعریف میڪرد. بغضش را قورت میدهد و آرام دستم را میفشارد:منم همینطور! یاس لطف دارہ! لبخند بے جانے روے لبانش مے نشاند:چہ بے خبر آقا هادے! هادے بدون اینڪہ نگاهش ڪند جواب میدهد:یہ دفعہ اے شد! ان شاء اللہ براے مراسماے دیگہ شرمندہ نشیم. عطیہ لبش را بہ دندان میگیرد و چیزے نمیگوید،نمیخواهم شڪستن قلبش را ببینم! چہ میداند من هم تا چند وقت دیگر بہ حالِ او دچار میشوم،دچارِ هادے... بہ زور لبخند میزنم:خب دیگہ مام بریم! همانطور ڪہ گونہ هاے یاس را میبوسم ادامہ میدهم:شرمندہ مزاحمت شدیم عزیزم. یاس متعجب میگوید:ڪجا؟! نزدیڪ شامہ مگہ میذارم برید؟! _نہ دیگہ باید بریم،فردام باید برم مدرسہ،حسابے بهت زحمت دادیم. یاس بہ هادے نگاہ میڪند:آقا هادے شما یہ چیزے بگید،ما ڪہ باهم تعارف نداریم! هادے موبایلش را داخل جیبش میگذارد و نزدیڪمان میشود:علیرضا اومد حتما میایم مزاحم میشیم،آیہ دست پختتونو بخورہ خودش پاگیر میشہ. یاس میخندد:هر طور ڪہ راحتید! از یاس و عطیہ خداحافظے میڪنیم و وارد راہ پلہ میشویم،هادے همانطور ڪہ ڪفش هایش را بہ پا میڪند میگوید:عطیہ خانم! بہ عمو محمد و خالہ زینب خیلے سلام برسونید. عطیہ سرے تڪان میدهد و بہ من چشم میدوزد،لبخند ڪم رنگے نثارش میڪنم و ڪفش هایم را بہ پا. همراہ هادے از پلہ ها عبور میڪنیم و از خانہ خارج میشویم،همانطور ڪہ بہ سمت ماشین هادے قدم برمیداریم میگویم:ناراحت شد! هادے متعجب نگاهم میڪند:ڪے؟! بہ چشمانش زل میزنم:عطیہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به زحمت، خودش رو کنترل کرد - نه من که طبیعی بودم ولی راست می گید شاید طراحش خورده بوده و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده پشت سرش هم حسابی خورده آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه به شکر خوردن می اندازنش آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف، شکر می خوردی تا یه چی میشه اونجا این طوری اونجا اینطوری تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟ کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می شد دو بار با خودکار زد روی میز بسه دیگه ساکت تا مودبانه ازتون می خوام حواستون جمع باشه و بعد رو کرد به من و خندید - تو هم مخی هستی ها اشتباهی ایران به دنیا اومدی باید * به دنیا می اومدی ... محکم زل زدم توی چشماش شما رو نمی دونم ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگ ترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ایرانی اگر ایرانی باشه یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه برده روحش آزاده، جسمش در بند اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی فکری شدیم برده فکریدیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ... کلاس یه لحظه کپ کرد اون مهران آرام و مودب که حرمت بداخلاق ترین دبیرها رو حفظ می کرد جلوی اون ایستاده بود سکوت کلاس شکست صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت از اون به بعد هر بار که حرفی می زد چشم بچه ها برمی گشت روی من تایید می کنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم و سکوت به معنای این بود که رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم عوض شده بود و من هم صادقانه اگر نقدی که می کرد، صحیح بود می پذیرفتم و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود با صراحت می گفتم باید در موردش تحقیق کنم توی راهرو بهم رسیدیم با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم صدام کرد از همون روز اول ازت خوشم نیومد ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی خندیدم ... - که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد ... خیلی دست کم گرفته بودمت مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش هنوزم هستن فقط یهو سر به نیست میشن میشن جوان ناکام و زد تخت سینه ام ... جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم اشکال نداره شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه جوان ناکام خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه فرق مرده و شهید هم همینه مرده محتاج دعاست شهید دعا می کنه و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر بعد از مدرسه توی راه برگشت به خونه تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ به محض رسیدن سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم ... شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم توی یه پاکته توی کتابخونه سومی عقایدش که به سازمان مجاهدین و ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍ هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد: +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی... نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد: _گریه می کنید؟ به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه می کنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید: +خب بله خشکم می زند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم هایش می خندد +امر خیر دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره... _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه. چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها! خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید: _بالاخره بختم باز شد و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود. او سیگار کشیده بود. مست کرده بود. چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟ _چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم. ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته. من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده. ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟ حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید. پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد. از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد. برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند. نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد. مستقیم به سمت حورا آمد. حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود. "وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد" _سلام. _سلام.با من میای؟ _ چی؟؟‌کجا؟ _گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟ _ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و... _ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو. _نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره. مرد آینده من یکیه مثل خودم. اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین. 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه . هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید . تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم. رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم. نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم. یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت: _چرا غذا نمیخوری؟ واسه اینکه دروغ نگم گفتم _خب الان پرتقال خوردم . نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد. تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت +آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت. مگه سرِ جنگ داری با کنترل! _نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم! یه لبخند رو لباش نشست . غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه. آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود! رفتم تو اتاقم. میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود ‌ حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد. چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...! مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که.... من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟ عکس دست جمعیمون بود. مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود. بیچاره زنداداش نرگس!! بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود. از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما. به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود‌. روصورت مامان دست کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم. تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود. به چهره خودم نگاه کردم . اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود. ینی دقیقا روزِ تولدم بود. دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن... همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما. همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود‌ برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما‌. دو سال ازم کوچیک تر بود. ولی .... از خامی و بچگی خودم خندم گرفت. چه پسر بچه ی تندی بودم . باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم. چقد دیوونه بودم! به ریحانه پیامک زدم : _فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت : +باشه‌. از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود. تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم‌. خودمم رفتم‌تو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم. ___ ساعت دم دمای ۱۲ بود‌ به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم. دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم. عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم. رسید به عکسای عقد ریحانه! عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم. رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود! زوم شدم رو خودم . چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم... درکل تو عکس خیلی خوب افتادم. عکسو عوض کردم عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود. دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان! ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن. عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود. خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم . روسری سرش بود. صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد. با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود. بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا. چقدر سختی کشید از دست من. دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم. پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش. اسمش چی بود ... اها فاطمه‌! فوری عکسُ بستم. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍 ❤️ حرصم گرفت . -: ياسمن خفه ميشي يا خفه ات کنم ... چرا شاکی میشی حالااا... همشون خندیدن -: بچه ها پا ميشم ميرما... شيدا -: خب بابا بشین...تا شب که مهمونا بيان و مراسم زيارت عاشورا و شام و اينا کل حرف زديم و اصلا هم از اتاق بيرون نيومديم. وقت شام شد و کلي مهمون داشتيم. آقايون هم که اتاق ديگه بودن پس راحت بوديم.يه ساعت از خوردن شام گذشته بود و داشتم از مهمونا پذيرايي ميکردم که زن عموم صدام کرد. زن عمو -: عاطفه جان ... شوهرت بيرون کارت داره ... واااي ...شوهر؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود .حلقه ام رو با لذت بوسيدم و چادر کشيدم سرم . رفتم بيرون . با لبخند نگاهم کرد . محمد -: حوله داري؟ آره ميخواي دوش بگيري؟ سر تکون داد . -: يه دقه واستا ... دويدم براش حوله اوردم . خواست بره که صداش کردم -: آقاي خواننده؟ برگشت. محمد -: اين آقاي خواننده اسم داره ها؟ خنديدم -: نذاري باهات عکس بگيرنا...محمد -: با پسرا که اشکالي نداره...ولي باشه حواسم هست خواستم با دخترا عکس هاي لاوي بندازم با گوشي خودم باشه... چشمام گرد شد. وااا ؟ يعني چي عکسهاي لاوي با دخترا بگيرم ؟ ...حالتم رو که ديد بلند خنديد و رفت . ديوونه !! . پس شوخي ميکرد . نفس راحتي کشيدم و رفتم داخل. مراسم زيارت عاشورا و عزاداري هم گذشت. آقايون هم که نوبتي پاي حليم بودن و هي سفارش چاي و شيرکاکاو مي دادن . همه شونو هم من مي بردم . خب من ديگه متاهل بودم و راحت اجازه داشتم به چادر برم و بيام و يه ذره اين دخترا رو به خاطر حرفاشون بچزونم . با ياد آوري حرفاشون خنده نشست روي لبم. سريع لبم رو گاز گرفتم . موقع خواب بود . همه مهمونا رفته بودن . مثل هر سال آقايون نوبتي تا صبح نوبتي پاي حليم بودن. رفتم سر ساکم و شلوار گرمکن محمد رو برداشتم که براش ببرم . تو اتاق اقايون کسي نبود . يه کم اينور و اونور رو ديد زدم . -: شايد سر حليم باشه ...خواستم برم بيرون که مهدي اومد تو اتاق و خودش رو ولو کرد رو زمين . نيمه دراز کش شده بود .طبق عادتي که واسه سربه سر گذاشتنش داشتم گفتم . -: کار ها رو شوهر بيچاره من انجام ميده ... خستگي رو اين در ميکنه ...خنديد . مهدي -: ولي شوهرت کاريه ها ... جلوي اين که مي تونستم حرف دلمو بزنم . -: الهي بميرم ... از صبح زود پا شده يه ريز داره کار مي کنه ... خب توام يه تکوني به خودت بده...بازم خنديد و در حالي که باهام شوخي ميکرد گوشيشو از جيبش کشيد بيرون . داد زدم . -: گوشيه جديد خريدي باز ؟ چرخوند طرفم .مهدي -: اره ... -: ببينم ...منم که عشق گوشي !! رفتم طرفش . کاملا دراز کشيد و يه دستشو گذاشت زير سرش. نزديکش روي يه پام نشستم. نامرد میخواست حرصمو در بیاره نمیداد دستم .مهدی:بیا عکسای شوهرتو نگاه کن دلت واشه.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره! - تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟ - منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم. - ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟! - المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟ - نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته. - تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی. - دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم. - تو وضعیت من رو درك نمی کنی. - راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم. - المیرا، من... - بسه سهیلا، تو با من بازي کردي. - نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه. چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت: - سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده، این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟ - تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه! - اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه. - خب پس مشکل کجاست؟ - تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي! - بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده! - مطمئنی؟ - البته! - مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره! - مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم. - بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟ - به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره! - و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی! - اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم. - با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار. حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟ - چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت. با صداي بهزاد به طرفش برگشتم. - تو کی اومدي اینجا؟ - همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟ - نه، همه پذیرایی شدن؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از اینکه بهار رفت ، تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد... موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ... خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما ! وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم . و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه... دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ... به سمت ساکم رفتم ... مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ... فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا ! چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت... نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ... برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش... سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم... روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و یه شال طوسی رنگ پوشیدم... یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ... رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ... با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ... قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم... سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ... همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد... چشمام رو بستم و عقب رفتم ... اَخ اَخ این چی بود دیگه... اوفف خاکی شدم... تهران که این جور چیزا نبود ... حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه... از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ... آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !... آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ... ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ... مگه کار و زندگی نداره این... آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ... توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ... ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ... دوباره با خودم گفتم خب به من چه ، توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه... خطای دید شده اصلا ... البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ... بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم که ناگهان ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ _شرمنده دایی درسامون‌ زیاد شده بود نتونستیم‌ بیایم به علی اشاره کردم و گفتم: _علی هم که درگیر پروژه دانشگاشه‌ لبخندی زد که زندایی رضوانه‌ گعت: _خوش اومدید....بفرمایین تو علی گفت: _دستتون درد نکنه زندایی من فقط اومدم که زهرا را برسونم‌ و برم الان بابا زنگ زده منتظرمه فردا هم که باید دانشگاه برم _باشه عزیزم موفق باشی برو به سلامت _ممنون زندایی علی قبل از رفتن رو به من گفت: _مواظب خودت باش دارو هات و سر وقت بخور همونطوری‌ که مامان گفته چشمی‌ گفتم که خداحافظی‌ کرد و رفت. زندایی نگاهی به من کرد و گفت: _بیا تو عزیزم خسته شدی تشکری کردم و ساکم و برداشتم که دایی ممانعت کرد و گفت: _بزار من بیارم دایی سنگینه اذیت میشی _ممنون دایی زیاد سنگین نیست خودم میارم لبخندی زد و گفت: _دختر بزار من بیارم تو سرما خوردی‌ زهرا جان تشکری کردم و به ناچار دسته ساک را رها کردم و همراه با زندایی وارد خونه شدم دایی هم پشت سرمون‌ میومد‌ کفشام‌ و درآوردم و وارد شدم ساک و از دست دایی گرفتم و تشکری کردم و گوشه ای گذاشتم. خودم هم روی مبل نشستم.. رو به زندایی گفتم: ببخشید بهتون زحمت دادم _عاطفه و عسل کجان‌ زندایی؟ با سینی چایی به سمتم اومد و جواب داد: _ مراحمی عزیزم.....با علیرضا رفتن بیرون....مثل اینکه با دوستاشون توی مسجد ‌قرار دارن الاناس‌ که برسن لیوانی‌ برداشتم و تشکر کردم زندایی کنار دایی نشست دایی ادامه گفته های زندایی را ادامه داد: _البته‌ نمیدونستن‌ که میخوای بیای اینجا فقط علیرضا خبر داشت..... فکر کنم غافلگیر‌ بشن تورو اینجا ببینن سری تکون دادم‌ و لیوان چایی را برداشتم و نوشیدم زندایی نگاهی به من کرد و گفت: _مرضیه میگفت مریض بودی زهرا جان. چرا عزیزم؟ لیوان و روی میز گذاشتم و جواب دادم: _راستش زندایی صبح موقع اذان که میخواستم وضو‌ بگیرم‌ از در تراس اتاقم اومدم بیرون و یه باد سردی بهم خورد که لرز کردم سریع اومدم تو اتاق و نماز و خوندم و خوابیدم صبح هم به لطف سوپرایز علی بیدار شدم یه پارچ آب رو سرم خالی کرد که سرما خوردم دایی خنده ای کرد و گفت: _عجب کلکیه‌ این علی کاشکی زودتر میگفتی‌ تا گوششو‌ میپیچوندم لبخندی زدم و ادامه دادم: _مامان با کلی دارو و دمنوش‌ سر پا نگهم‌ داشت صدای زنگ ایفون‌ بلند شد....حدس میزنم‌ که اومده باشن دایی بلند شد و آیفون و زد و گفت: _بالاخره‌ اومدن خوشحال شدم میخواستم‌ عاطفه را غافلگیر کنم بخاطر همین پشت دیوار رفتم و گوشه ی راه پله نشستم. زندایی لبخندی‌ بهم زد و به سمت در رفت. صدای عاطفه اومد: _به سلام بر پدر و مادر عزیز خودم دلم براتون خیلی تنگ شده بود راستی بهتون بگم که علیرضا جایی کار داشت رفت دایی با خنده گفت : _سلام بابا جان.....ببینم مگه رفته بودی سفر قندهار‌ که اینطوری دلت برامون تنگ شده بود عسل که کنار عاطفه وایساده بود‌ با این دایی خندید عاطفه گفت: _بابا!!! دایی با خنده جواب داد: _جان بابا!!! ببینم دختر مطمئنی دلت فقط برای ما تنگ شده؟! دایی با این حرفش داشت غیر مستقیم به من اشاره میکرد خدا خدا میکردم که آقا علیرضا چیزی بهشون نگفته باشه تا عاطفه را سوپرایز کنم عاطفه با اینکه یکم مشکوک شده بود ولی جواب داد: _اره دیگه....مگه من چند تا پدر و مادر به این خوبی دارم علیرضا و عسل هم که پیشم بودند و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه با این حرف عاطفه دایی و زندایی خندیدند و عسل لباش‌ آویزون شد خودم هم خندم گرفته بود ولی دستم به سختی جلوش‌ را گرفتم توی خانواده دایی مصطفی فقط عاطفه با اینکه ازم بزرگتره اینطوری زبون میریزه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay