eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیستم حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم میدونی انگار راهمو
🍃🌸🍃🌸🍃 مامان_خبریه حلما؟ قراره پیش حسن بری دیگه؟ حلما _آره مامان بعدم چند تا کتاب میخوام بگردم ببینم پیدا میکنم یا نه... مامان _ برای خرید کتاب انقدر به خودت رسیدی و ارایش کردی؟؟ حلما_وااا مامان چه ربطی داره به کتاب خریدن؟ من همیشه به خودم میرسم دفعه اولم که نیست... مامان_دخترم سعی کن یکم مراعات کنی نمیگم حالا چادر سرت کنی ولی حداقل موهاتو بکن تو دختر خودت ماشاالله قشنگی چرا انقدر آرایش میکنی دخترم؟ الکی پوستتم خراب میکنی... حلما_مامانی گیر نده دیگه امروز هوس ارایش کردم تیپ من خیلی هم سادس دخترای امروزی ببین چطور میگردن... مامان_ سر این چیزا میشه خودتو با اونا مقایسه میکنی چرا زینب و امثال زینب رو نمیبینی مادر؟ حالا اونا به کنار من دوست ندارم دخترم این جوری برگرده میدونی که پدرت هم دوست نداره... حلما_مامان خیلی دراین باره بحث کردیم من نمیتونم مثل زینب بشم من فرق دارم دوست ندارم حجاب زوری که فایده ای نداره مامان با ناراحتی نگام کردو از اتاق رفت شنیدم زیر لب میگه خدایا خودت به راه بیارش... دوست ندارم باعث ناراحتی مامان بشم ولی من نمیتونم اونی باشم که مامان میخواد شاید یه روزی همه چی عوض شه ولی اون روز مسلما امروز نیست.. با بچه ها ساعت 5 کافه همیشگی قرار گذاشتم نمیشه که به خودم نرسم و اونا شیک کنن برای آخرین بار به خودم نگاه کردم موهامو کج رو صورتم ریخته بودم که خیلی بهم میومد ارایش ساده ولی ملیحی کرده بودم مانتوم یکم کوتاه بود که خب همه مانتو هام کوتاهه و مانتو بلند ندارم یه جین جذب هم پوشیده بودم ولی چون ریز نقشم اون جوری تو چشم نیستم اخ داره دیرم میشه امروز چون قرار بود بعدش برم بیرون علی و زینبو پیجوندم و گفتم خودم میرم... زنگ خونه رو زدن فکر کنم آژانس اومد حلما_مامان کاری نداری؟ من دارم میرم مامان آشپزخونه بود صداشو شنیدم که گفت: دیر نکنی حلما امشب باید به بابات جواب بدی مردم مسخره ما نیستن که اوووف این خواستگار هم برای من دردسری شده باشه ای گفتم و خداحافظی کردم . . . امروز برای حسن کلی نمونه سوال اماده کردم خیلی باهوشه ولی نیاز به تمرین داره که به بقیه برسه چون بچه کار هم میکنه وقت کمی برای درس خوندن داره دوباره یاد حرفای زینب افتادم دلم برای مادر حسن خیلی میسوزه زود ازدواج کرده خوشبخت بود، شاید فقیر بودن ولی با تلاش و توکل به خدا زندگی رو پیش میبردن سر حسن بود که فهمیدن قلب نرگس( مادر حسن) ضعیفه و مشکل مادرزادی داره... تحت مراقب اون دوران سپری شد و حمید (پدر حسن) نذاشت به نرگس فشاری بیاد و کار کنه خودش تا دیر وقت کار کرد و سختی کشید که مادر بچش بچه سالم باشن مشکل نرگس حاد نبود ولی نباید بهش بیشتر از توانش فشار بیاد یه مدت اوضاع خوب بود یکم خودشونو جمع کرده بودن که خدا هدیه رو بهشون داد سر هدیه خیلی سختی کشیدن و همه پس اندازشون خرج داروی های نرگس شد ولی باز راضی بودن به رضای خدا و با توکل به خدا پیش میبردن زندگیشونو... تا این که اون اتفاق تلخ افتاد یه آدم از خدا بی خبر با ماشین میزنه به حمید و فرار میکنه حمید زنده میموند فقط اگه یکم زودتر به بیمارستان می‌رسید اگه راننده اون ماشین فرار نمی‌کرد الان این بچه ها یتیم نبودن بعد اون اتفاق هیچی مثل قبل نشد... یه مادر جوون با دوتا بچه کوچیک و قلبی مریض... زندگی خرج داشت و همه فکر خودشون هستن نرگس شبانه روز کار کرد مثل یه مرد محکم بود و به خدا توکل کرد پاشو کج نذاشت و پیوسته به خدا توکل کرد به خاطر اون همه فشار قلبش به مشکل خورده و باید عمل شه اما کو پول؟؟ خیلی براشون ناراحت شدم خیلی سختی کشیدن ... هنوز ناامید نشدن و سرسختانه ادامه میدن به شخصه کمبودی ندارم و از زمین و زمان شاکیم یه وقت هایی واقعا قدر داشته هامو نمیدونم... انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم سعی کردم لبخند بزنم که بچه ها پی به ناراحتیم نبرن دوست ندارم ناراحت ببینمشون، با چیزای کوچیک میشه بچه ها رو خوشحال کرد امروز دسته پر اومدم برای هدیه عروسک و برای حسن لوازم تحریر گرفتم که به عنوان جایزه بدم بهشون... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . پول آژانس رو حساب کردم وسیله ها رو برداشتم رفتم به سمت خونشون.. زنگ درو زدم یکمی منتظر موندم بلاخره هدیه اومد درو باز کرد. هدیه_سلام وای خاله شما چقدر خوشگل شدیی دفعه پیش به گفته حسین خیلی ساده اومده بودم البته الانم سادم بچه خیلی تیزه حلما_مرسی عزیزدلم به خوشگلی تو نمیرسه که _اجازه میدی بیام داخل؟ هدیه_ببخشید حواسم نبود بفرمایید تو حسنم خونست حلما_ چه خوب زودتر درسو شروع میکنیم مامان سرکاره؟ هدیه_بله خاله جون حلما_حالش چطوره هدیه یکم بهتره داروهاشو میخوره درد نداره زیاد حلما خدارو شکر ایشالا خوبه خوب میشه تو غصه نخور حسن_سلام خوش اومدین بفرماید بالا حلما_سلام گل پسر خوبی؟ حسن _ممنون حلما_حسن جان اگه کاری نداری بیا سریع بریم سراغ درست امروز من یکم زودتر باید برم حسن_چشم بفرماید بشینید الان میام خدمتتون نیم ساعتی بود داشتم با حسن درس کار میکردم که سپیده زنگ زد حسن جان این چندتا نمونه سوال رو حل کن من الان میام حلما_جانم سپیده سپیده_به حلی جون چه عجب افتخار دادی به ما حلما_خب دیگه سعادت نصیبتون شد برو حالشو ببر سپیده_ایییش بچه پرو رو ببینا حلی دیر نکنی ها مثل همیشه ساعت 4نیم کافه باش حلما_باشه میبیبنمت فعلا کاری نداری؟ سپیده_فعلا بای ساعتو نگاه کردم 3:30دقیقه بود خب از اینجا تا کافه نیم ساعت شایدم بیشتر راه بود یجوری بایدبرنامه ریزی کنم که تا 6 نیم 7هم خونه باشم خونه حسن اینا جنوب شهره سمت شوش کافه ای هم که قرار گذاشتیم سمت انقلابه... سریع درس حسنو جمع و جور کردم و جایزه هاشون رو بهشون دادم حسن اولش قبول نمیکرد بهش گفتم به عنوان معلمش دوست دارم تشویقش کنم و زشته اگه قبول نکنه هدیه که خیلی خوشحال شد از خوشحالی اونا منم خوشحال شدم ... حسن میگفت مامانش دوست داره منو ببینه ولی کارش سنگینه ان شاالله یه بار زود میاد که منو ببینه راس ساعت 4 زدم بیرون که دیر نکنم چون تو محل اشنا زیاده نمیشد کافی شاپ نزدیک قرار بزارم . تصمیم گرفتم با مترو برم پرسون پرسون نزدیک ترین ایستگاهو پیدا کردم ساعت حدود 4:15دقیقه بود رسیدم خدارو شکر دیر نکردم وگرنه این سپیده آبرو نمیزاشت برام تو مسیر کافه بودم گوشیم زنگ خورد اوه حسینِ _سلام علیکم برادر حسین_سلام حلما .کجایی حلما_تازه از خونه حسن اینا اومدم میرم سمت انقلاب یه سری کتاب بگیرم حسین_تنهایی؟ حلما_اوهوم تنها حسین_باشه مراقب خودت باش زودبرو خونه کارت تموم شد حلما_اوکی برادر کاری نداری؟ حسین_نه یاعلی حلما_اوادفظ حسین خسته نمیشه انقدر منو کنترل میکنه انگار بچم نمیخواد قبول کنه بزرگ شدم خودم میفهمم چیکار میکنم رسیدم جلو در کاافه... . ادامه دارد‌... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . رفتم داخل کافه سمت میزی که همیشه میشینیم دیدمشون دوتایی نشستن چه بلند بلندم میخندن حلما_سلاممممم نگین_به به سلام جیگر سپیده_سلامممم حلی جووووون _چشممون به جمال شما روشن شد حلما_خو حالا گفتم یه مدت نبینید منو حلما خونتون کم شه الان ذوق مرگ شین نگین_چندتا دیگه نوشابه باز کن برخودت حلما_نه نوشابه ضرر داره دوغ خوبه سپیده_ایییشش بشین بچه کم خودت رو تحویل بگیر یه ساعت منتظریم سفارش بدیم حلما_باز تو خالی بستی گفتین 4نیم دیگه الانم دقیقا 4:30دقیقس به من چه میخواستی زودنیای نگین_خب بچه ها چی میخورین بگین حلما_ من بستنی شکلاتی سپیده_من قلیون دوسیب با همین که حلی گفت حلما_گفت چی میخوری نه میکشی نگین_حلی تو نمیکشی؟ حلما_نوچ نگین_اوکی مشغول صحبتو کَل کَل بودیم باهم سفارشارو اوردم من شروع کردم به خوردن بستنیم سپیده و نگین هم مشغول قلیون کشیدن بودن گوشی سپیده زنگ زد یکم مشکوک حرف زد و آدرس جایی که بودیم رو به اونی که پشت خط بود داد نگین_کجا بودن سپیده_همین نزدیکیان الان میرسن حلما_کیا سپیده_دوتا از دوستام اینور بودن گفتم بیان ببینمشون حلما_ آهان _من فکر کردم خودمون سه تایم باز سرخود کیو دعوت کردی تو سپیده_خب حالا میان میبینیشون میشناسی توام هیچی نگفتم و مشغول خوردن ادامه بستنیم شدم البته همراه با حرص از این اخلاق سپیده متنفررررم سرخود دوستای عتیقشو دعوت میکنه تو جمع ما صد دفعه بهش گفتم بدم میاد از این کارش اما نمیفهمه گوشیمو نگاه کردم ساعت 5 بود یکم دیگه میشنم دوستاش که اومدن میرم خونه همینجوری که تو فکر بودم یه صدای مردونه از پشت سرم شنیدم که خیلی نزدیک بود صداش دیدم سپیده بلند شد رو بهشون برگشتم ببینم کیه این پسره اینجا چیکارر میکنه اهههه احسان_سلام حلما خانوم جوابش رو ندادم از عصبانیت سرخ شده بودم سپیده لعنتی نگین و سپیده به احسان و دوستش دست دادن شروع کردن به احوال پرسی نگین_حلما جون زبونتو موش خورد حلما_نه هنوز دارمش احسان_اجازه میدین بشینیم کنارتون؟ نگین_بعلههه بفرماید بادوستش که نمیدونم اسمش چیه نشستن سر میز ما نگین سمت چپم نشست بود سپیده سمت راستم این پسره چندش دقیقا روبه رو من بود دوستشم کنارش ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟ احسان_نشناختین؟ پویاست دیگه ، تو جشن آشنا شدین... نگین_ جدی؟؟؟ چقدر تغییر کردین اصلا نشناختم... سپیده_ اره اگه درست یادم باشه موهاتون خیلی بلند بود و یکم درشت تر بودید... پویا_آره موهام کل صورتمو گرفته بود دیگه تصمیم گرفتم کوتاه کنم... ساکت نشسته بودم و نگاشون میکردم انگار نه انگار که منم اینجا نشستم گرم حرف زدن شدن داشتم از عصبانیت منفجر میشدم واقعا درک نمیکنم اینا اینجا چیکار داشتن این احسان هیز هم که با نگاهش داشت منو درسته میخورد با اینکه پسر جذابی بود ولی اصلا به دلم نشست و نگاهش حالمو بد میکرد... سپیده_حلی چرا ساکتی؟ داشتم پویا رو بهت معرفی میکرد اصلا شنیدی چی گفتم؟ یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد احسان بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوش حال شدم اینجا دیدمتون آشنایی با خانم زیبایی مثل شما باعث افتخاره هه اینم کم داره ها نه به اون شب که چرت و پرت گفت دم گوشم نه به الانش حلما_والا مهمونی نگین که از آشنایی با من خوشحال به نظر نمیومدین دیدم که پوزخندی زد و گفت: کار زشتتو گذاشتم به حساب سن کمت و یواشکی بهم چشمک زد ایشششش پسره چندش چشمک هم برام میزنه احسان_حلما خانوم کلا کم حرفید یا باما فقط حرف نمیزنید حلما_من تو جمعایی که باب میلم نباشه حرف نمیزنم پویا_اخ یعنی الان ما مزاحمتون شدیم حلما_یجورایی نگین_عه این چه حرفیه حلما سپیده_حلی شوخی میکنه احسان_بله مثل شوخی که تو مهمونه بامن کردن دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم نگین و سپیده هم بیشتر دوستایه اینان تا من هی گیر میدن به من حلما_خب دیگه من باید برم سپیده جون از این به بعد خواستی با من قرار بزاری قبلش اطلاع بده کیا هستن نگین_کجاا میری تازه بچه ها اومدن حلما_ من میخواستم تو و سپیده رو ببینم که دیدم دیگه باید زود برم خونه کیفمو برداشتم احسان و دوستش همینجوری داشتن منو نگاه میکردن با سپیده دست دادم قیاقشو آویزون کرده بود اروم دم گوشم گفت سپیده_حلی چقدر تو لوس شدی اه اه این احسان بخاطر تو اومده چشمامو گرد کردم گفتم _چرا باید بخاطر من بیاد سپیده_چون از تو خوشش اومده از شبی که تو مهمونی دیدت هی گیر میداد که یه قرار بزاریم تو رو ببینه وای پسره چندش هههه منو باش فکر میکردم دوستام دلتنگ من بودن نگو بازم نقشه بود... حلما_متاسفم برای خودم که نشناختمت.. دیدی سر قضیه مهمونی چی سرم اومد حالا منو میاری سر قرار اونم بااین پسره چندش دیگه واینستادم حرفی بزنه خداحافظ نگین رفتم سمت صندوق پول خودم رو حساب کردم از کافه زدم بیرون اشتباه کردم نباید میمدم این ادما به درد دوستی با من نمیخورن نمیدونم کی میخوام بفهمم یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه خیلی ترافیکه خدا کنه دیر نرسم... ساعت 7 بود که رسیدم خونه حسین و بابا هنوز نیومده بودن خداروشکر ذهنم خسته بود کار نگین ناراحتم کرده بود این اولین بارشونم نیست همیشه همینن باید یه فکر اساسی کنم این جوری نمیشه هر دفعه با اعصاب من بازی میکنن همه اینا یه طرف یه خواستگاری مسخره یه طرف... به خاطر بابا باید بگم بیان جلو ولی اصلا حوصله این برنامه ها رو ندارم مامان هم ازم دلخوره باید از دلش درارم ... . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف 👆🏻
‍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ،🌹 ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،🌹 ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!🌹 ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!🌹 ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!🌹 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ.🌹 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ،🌹 ﺑﻌﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ…🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار_عاشقی_با_خدا_باش_و_پادشاهی.mp3
8.73M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
اين صبح شورانگيزِ مست صبح طرب خيزي كه هست؛ آئينه ي مهر خداست يك جلوه ازآئينه هاست برخيز و درآئينه ها لبخند را آغاز كن خورشيد “روز”آورده است در را به رويش بازكن آه اي خداي صبح نو پروردگارِ روشني! شكرت كه در قلب تؤام شكرت كه در قلب مني… ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﺎشه #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(3).mp3
3.01M
#فایل_اموزشی_روزانه همه‌ی ما تلاش می‌کنیم که خود را به سمت بهتر انجام دادن ببریم با هم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۱۶🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟!
💔 ۱۷🍃 نویسنده: ☺ سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم.. بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم.. برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت.. قول داده بودم نگم.. چی میگفتم اخه.. پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود.. که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند.. +خانوم درویشان پور؟! لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد.. همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم: آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم! آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود! و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم.. مستاصل گفت: سها خانوم!؟ نذاشتم ادامه بده! +آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!! همین! و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم! خدانگهدار!! وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م.. -خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست.. جا خوردم.. حسابی جا خوردم! +یعنی چی؟! کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت: یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه! و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده.. اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟! هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود.. استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن.. و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد.. و این یعنی اینکه!!!!!!!!! به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود.. بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه! محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم.. اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟! بلند شد و ایستاد رو به روم! +فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره! سها خانوم؟! نگاهمو دوختم به چشماش.. با صدای اروم ادامه داد : ! هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد.. ازش خداحافڟی کردم.. طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد.. اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته.. اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم! +خانوم درویشان پور؟! استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری! -بله استاد؟! +وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟! -من چرا بیام! انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد.. +خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!! پوزخندم دست خودم نبود! فکرای بد میومد تو ذهنم!! نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم.. قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم.. اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم.. میونه ی راه جرات به خودم دادم... +استاد رابطه ی شما با سحر چیه‌؟! قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز.. چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام.. دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay