📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_نهم پویا در حالی که کوله پشتی اش را از
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی
در مسیر برگشت هردوشادمان بودیم و می خندیدیم .پویا نگاهی به من کرد و گفت:
-ثمین موافقی بریم نهاربخوریم؟
-اره گشنمه جنابعالی حتی نذاشتی من صبحانه بخورم
-شرمنده ثمین جان .الان میریم یک جای خاص تا یک نهار خاص بهت بدم
-کجا؟
-بیا بریم تا بهت بگم
بخاطر خستگی زیادنمی دانم کی خوابم برده بود با صدای پویا بیدار شدم که میگفت:
-عزیزم بیدارشو رسیدیم
-اینجاکجاست؟
-اینجا یک رستوران هندیه با غذاهای تندهندی
هردوباهم واردرستوران هندی شدیم .گارسونی که لباس هندی به تن داشت مارا به سمت میز راهنمایی کرد,من تا به حال غذای هندی نخورده بودم .انتخاب غذا را به پویا سپردم و به او گفتم:
-پویا جان شما غذا رو سفارش بده ,هرچی واسه خودت سفارش دادی واسه من هم سفارش بده
-بعداپشیمون میشیا.من غذاهای تند میخورم.میخوای واست غذایی که زیادتند نباشه سفارش بدم؟
-نه,منم میتونم غذاهای تند بخورم.نکنه فکرکردی من آدم ضعیفی ام؟
پویا درحالی که میخندید گفت:
-بعد نهار بهت سلام میکنم ثمین خااانم
گارسون غذا را روی میز گذاشت و رفت.من در حالی که که به تندی حساسیت شدید داشتم بدون اینکه به پویا حرفی بزنم با دلهره و ترس شروع به غذا خوردن کردم .کمی از غذا را خورده بودم که علائم حساسیتم خودش را نمایان کرد .ضربان قلبم تندشد نفسهایم به شماره افتاد ,نفس کشیدن برایم سخت شده بود ولی نمیخواستم پویا را نگران کنم.
خیلی آهسته به پویا گفتم:
-من میرم سرویس بهداشتی ,الان برمیگردم
-عزیزم حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟
-چیزی نیست الان برمیگردم.
از روی صندلی بلندشدم.هنوز چندقدمی از پویا فاصله نگرفته بودم که ناگهان دنیا دربرابر چشمانم تیره و تار شد.پاهایم بی رمق شد و روی زمین افتادم.در آن لحظه فقط صدای پویا را میشنیدم که صدایم میزدو حالم را میپرسید و دیگر چیزی نفهمیدم .
وقتی که به هوش آمدم روی تخت بیمارستان درازکشیده بودم .به پویا نگاه کردم که چقدر نگران و هراسان دراتاق قدم میزند .
آهسته گفتم:
-پوویا من حالم خوبه
-ثمینم! میدونی چقدر برام سخت بود که تو این وضع ببینمت .وقتی تو بیمارستان افتادی روی زمین مردم و زنده شدم .توی این نیم ساعت که بیهوش بودی برام مثل هزارسال گذشت
درحالی که دستش را میفشردم گفتم:
:پویا جان ببخش که نگرانت کردم
-ثمین چرا نگفتی به تندی حساسیت داری؟میدونی اگه بلایی سرت میومد من تا اخر عمر خودم رو نمیبخشیدم.
-ببخشید پویا .نمیخواستم ناراحتت کنم و دلم میخواست تو رو وقتی غذای مورد علاقه ات رو میخوری ببینم .میدونم دیوونم ام .منو ببخش؟
پزشک برای معاینه ام آمد بعد از معاینه روبه پویا کرد و گفت:
-آقا بیمارشما مرخصه .میتونید ببریدشون
پویا که خوشحال شده بود گفت:
-ممنونم آقای دکتر
با کمک پویا از بیمارستان مرخص شدم ,در چهره پویا غمی نمایان بود .روبه رویش ایستادم و گفتم:
-پویاجان لطفا اینقدر ناراحت نباش .ببین من حالم خوبه .
-از این ناراحتم که چرا ازت نپرسیدم که به غذاهای تندعلاقه داری یانه ؟همش تقصیر منه اگه اتفاقی واست میافتاد
این حرف را زد و اشکش جاری شد مرد احساساتی من ,دلش ازدست بی عقلی های من گرفته بود با دستمال اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
-پویا تو رو جون من خودتو ناراحت نکن به خدا تقصیر تو نیست .منو ببخش بی عقلی کردم پویا.
-لطفا دیگه به جون خودت قسم نخور ,این بار اخرت باشه
-چشم قربان .وای پویا سوارشو بریم یکی دوساعت دیگه پروازداری .نمیخوای بری خونه؟
-کلا یادم رفته بود .میگم اگه حالت خوب نیست میخوای نرم ؟
-نه عزیزم من خوبم .بریم دیرشد.
با پویا به سمت منزلشان به راه افتادیم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی در مسیر برگشت هردوشادمان بودیم و می خندیدی
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_یکم
جلوی در خانه انها رسیدیم .پویا به داخل رفت و من داخل ماشین منتظرش ماندم .پریا ز راه رسید و مرا به خانه دعوت کرد
با پریا به داخل رفتم و در حیاط منتظر پویا شدم پریا هم روبه روی من روی صندلی نشست ,درحالی که به من نگاه میکرد گفت :
-چیه ثمین؟چرا اینقدر قیافت گرفته است ؟
-چیزی نیست یه خورده بی حوصله ام
-احیانا بی حوصلگی تو بخاطر رفتن یار نیست؟
-حق باتوئه.بی حوصله ام چون پویا داره میره ,راستش یه خورده میترسم
-ناقلا میترسی بره زن شیرازی بگیره؟اون وقت تو بی پویا بشی.نترس عزیزم بادمجون بم آفت نداره.
-وای پریا از دست تو ,خدا به داد همسر آینده ات برسه.خواهرشوهرعزیزم من میدونم که پویا به جز من به کسی دیگه فکر نمیکنه چه برسه بخواد یک زن دیگه بگیره ,راستش میترسم زبونم لال اونجا واسش اتفاقی بیفته یا نکنه سفرش بیشترطول بکشه
-نترس عزیزم داداشم شاید کلی خصلت بدداشته باشه ولی در عوض بدقول نیست زودبرمیگرده بهت قول میدم .
پویا درحالی که حرفهای ماراشنیده بود به سمتمان آمد.روبه پریاکرد و گفت:
-پریاجان میشه مارو چند لحظه تنها بزاری؟
وقتی پریا به داخل ساختمان رفت پویا روبه رویم روی زمین زانو زد و گفت:
-الهی پویا فدات بشه ,چرا خودتو ناراحت میکنی من زود برمیگردم بهت قول میدم آخرهفته اینجا باشم.پس انقدر خودتو نگران نکن ,درضمن خانومم من حواسم به سلامتیم هست چون خودمم دلم میخواد سالم پیش عشق جانم برگردم .حالا دلت آروم گرفت عزیزم؟
-اره پس یادت نره قول دادی اخرهفته اینجا باشی منتظرتما
انگشت کوچکم را به سمتش گرفتم و گفتم :قول مردونه؟
با انگشت کوچکشانگشتم را گرفت و گفت:قول مردونه عزیزم قوله قول
به چشمان زیبای او زل زده بودم که صورتش آهسته به صورتم نزدیک شد .پویا آهسته پیشانی ام را بوسید .و آرامش پیداکردم از ابراز علاقه عشقم.
با صدای پریا به خودم آمدم که میگفت :
-آی آی آی ,کارای خاک برسری نداشتیما .ببینین جنبه ندارین یه دیقه تنهاتون بزارم
با حرفهای پریا گونه هایم سرخ شد و من سرم را پایین انداختم .که پریا گفت:
-اخ اخ اخ ببین چه خجالتی هم میکشه عروس خانم.عزیزمییی زن داداش
پویا که به حرفهای او میخندید گفت:
-ببین آتیش پاره چیکارکردی؟عشقم الان از خجالت آب بشه کی جوابگویه؟
-ایرادنداره داداش زن ذلیل من .میزارمش تو فریزر دوباره میبنده یه ثمین تازه تحویل میگیری
من که از حرفهای پریا خنده ام گرفته بود نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند قهقهه زدم .پویا هم سریع بلند شد و به دنبال پریا دوید و گفت :
-واستا آتیش پاره مگه دستم بهت نرسه .حالا دیگه من زن ذلیلم آرههههه؟؟؟
-نه بابا, مگه گوشام درازه که بایستم.عمرا اگه میتونی بیا بگیرم در ضمن تو زن ذلیل زن ذلیلی ,افتاد داداش گلم؟
-گرفتمش آبجی خلم.پریا صبرکن قول میدم به جای تنبیه یه گازکوچولو از دستت بگیرم؟
-شما تو حیاط کارهای خاک برسری انجام میدادید در ملاعام پیشونی دختر مردمو بوسیدی من باید تنبیه بشم؟نچایی داداش!!!
-وای پریا از دست تو .بابا من تسلیم .اصلا میخوای بیا منو بزن .عجب دوره ای شده
-واقعا تسلیم؟
-تسلیم
پویا را تا فرودگاه همراهی کردم .بغض راه گلویم را بسته بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود نمیخواستم در لحظه رفتن ,پویا را ناراحت کنم.پویا نگاهی به من کرد و گفت :
-ثمین جان مواظب خودت باش .حتما بهت زنگ میزنم .نکنه درنبودم گریه کنی بهت قول میدم زودبرگردم باشه خانومم؟
-باشه.پویا تو هم مواظب خودت باش .منتظر تماست می مونم .برو دیگه الانه که هواپیما بپره
-باشه عزیزم .خداحفظ عشقم
-خداحافظ آقایی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_یکم جلوی در خانه انها رسیدیم .پویا به داخل
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_دوم
پویا رفت.پاهایم رمقی برای قدم برداشتن نداشت .روی صندلی نشستم ,اشکهایم سرازیر شد.مدتی بی توجه به نگاههای کنجکاو مردم همانجا نشستم و اشک ریختم .
وقتی که کمی آرام شدم به خانه برگشتم.
هنگامی که با مادرم در حیاط خانه روبه رو شدم ,خودم را به آغوشش انداختم و گریه کردم.
مادرم که از رفتارمن تعجب کرده بود درحالی که سرم را نوازش میکرد گفت:
-چی شده ثمین جان؟ حالت خوبه,چرا گریه میکنی؟
-مامان حالم خیلی بده با اینکه تازه از پویا جداشدم ولی خیلی دلم براش تنگ شده .نگرانشم
-ثمین خانم !پویا سفرقندهارنرفته ها .فقط یک هفته رفته شیراز .نباید خودتو ناراحت کنی .برو تو اتاقت کمی استراحت کن .برو عزیزم.
-چشم مامان جان
وقتی وارد اتاقم شدم به یاد خنده های پویا افتادم و دوباره اشکهایم جاری شد .روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم تا بتوانم چهره پویا را تجسم کنم .من درحالی که به او می اندیشیدم و اشک میریختم ,نمیدانم کی از فرط خستگی به خواب رفتم .
صبح با صدای مادرم که مرا برای نماز صبح صدامیزد ,بیدارشدم.
ازتخت پایین آمدم ,کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس بهداشتی رفتم ,وضو گرفتم درحالی که غم نبود پویا وجودم را فرا گرفته بود مشغول نماز خواندن شدم .بعد از نماز زنگ گوشیم به صدا در آمد سریع جانمازم راجمع کردمدو گوشی را برداشتم.با دیدن اسم پویا روی صفحه گوشی از خوشحالی سرازپا نمی شناختم.تماس را وصل کردم و گفتم:
-الو پویاااا!!!
-سلام عزیزدلم .خوبی؟
-ببخشید یادم رفت سلام.من خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم ,میدونستم واسه نماز صبح بیدار میشی میخواستم اولین نفری باشم که بهت میگه نمازت قبول باشه بانو
-ممنونم.قبول حق .نماز شما هم قبول باشه آقا!!!!
-باورت میشه از دیشب تا حالا خیلی دلم برات تنگ شده ,فکرنکنم تا آخر هفته دووم بیارم.
-منم خیلی دلم برات تنگ شده پویا کاش میشد همه کارات رو امروز انجام بدی و زود برگردی
-بهت قول میدم همه سعی ام رو بکنم که کارام زودتر تموم بشه و زودبرگردم پیشت عزیزم؟
-ازت ممنونم عزیزم که درکم میکنی
-احتیاجی به تشکر نیست من این کاررا به خاطر دل خودم انجام میدم ,خب دیگه عزیزم من باید از همین الان برم سر کارم و سعی کنم کارامو زودتر انجام بدم .تو هم برو کمی بخواب .بامن کاری نداری گلم؟
-نه ,مواظی خودت باش .غذات رو خوب بخور ,گاهی هم استراحت کن .باشه آقایی خیالم راحت؟
-چشم خانوم حتما.امر دیگه نداری؟تو هم مواظب خودت باش.خدانگهدار
-خدانگهدار
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_ششم بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبو
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_هفتم
گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش.
دیشب زنگ زد و گفت:
- فردا بعد از مدرسه یک ساعتی وقت دارم؟
وقت داشـتم و قبول کردم به خاطر حال و هوای این دو سـه هفته اش. نمی دانستم که قرار است چه کنیم.
گفت:
- برویم از مدرسه بیرون.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. سر خیابان، چهار نفر از دوستانش را هـم سـوار کردیـم. تـوی بیمارسـتان دیـده بودمشـان. آدرس دادن را گذاشتم به عهده ی خودشان. رفتیم و توی یک پارک، گرد هم نشستیم. منتظر بودم که شروع کنند. هیچ کدامشان حاضر نبودند نگاهم کنند. جواد دانه دانه چمن ها را می کند و می انداخت کنار.
- جواد! هم علف بکن، هم حرف بزن. چطوره؟
سرش را بلند نمی کند اما زبانش باز می شود.
- ببین مهدی! ما چند تا سؤال داریم، یعنی خیلی سؤال داریم. ولی خب، نمی دونیم که تو می تونی جواب بدی یا نه. یعنی ببین... باید جواب بدی. بالاخره هر سـؤالی جوابی داره. می دونم که تیپ شـما از تیپای ما خوشتون نمی آد. شاید هم ما رو کافر بدونید. اما...
نمی دانم این جدایی ها را چه کسی در دل و فکر ما انداخته است. هر کدام از ما فکر می کند دیگری از او و افکارش متنفر است. می گویم:
- جـواد! بـه جـای مـن نـه فکـر کـن، نه حـرف بـزن. اما به جـای خودت سؤال کن. مطمئن باش من هیچ فکر خاصی درباره ی شما ندارم.
- یعنی بالاخره جواب ما رو می دید هر چی باشه؟
آنقـدر پیوسـته سـؤال می کردنـد کـه خیلی هایـش یـادم نیسـت. تمـام تلاشـم را می کنـم کـه جـواب ندهـم و بفهمـم دقیقـا بایـد کجـا را هدف بگیـرم تـا بتوانم راضیشـان کنـم. گاهی نگاهم می کردنـد طلبکارانه، گاهی هم سرشان پایین بود و فقط صدایشان بلند بود.
تـوی ذهنـم حرف هایشـان را دسـته بندی می کنـم. آنقـدر درگیرنـد که اگر درست جواب ندهم به نتیجهای نمی رسیم. می دانم که پشت هر جوابی که بدهم پنج تا سؤال در کمین است. یک لحظه که سکوت
می کنند می گویم:
- عیـب نـداره کـه مـن طبق یه روندی جواب بـدم. یعنی درهم و برهم نباشه تا ذهنتون دچار تنش نشه.
- نه فقط جواب قانع کننده باشه.
قـرار می شـود کـه فـردا شـب بیاینـد خانه مـان! نمی دانـم چـه می شـود شاید هم نیایند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_هفتم گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مد
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_هشتم
دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم.
- قیافه ش از این لباس شخصیا بودا.
- ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد.
- ولی هیکل رو فرمی داشت.
- جواد!
جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است.
- هوی با توام.
بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم.
- ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم.
- خفه!
- از ما گفتن بود.
- تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده.
- ولی اگه نتونست جواب بده چی؟
- تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند.
- پس اینجایی که چه غلطی کنی؟
- می آم که اسکلش کنم.
چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید.
- خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم!
اگر جواب ندهم پر رو می شوند.
- تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن.
- حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟
عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم:
- کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده.
- چه وحشتناک!
- نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟
این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم.
- راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم.
بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در.
- تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد.
پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید:
- این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان.
نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید:
- بخور تا توضیح بدم.
دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد.
روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود.
- خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم.
آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید:
- اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم.
- اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم.
- چرا ما باید بمیریم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌷💐❤️🌷💐❤️🌷💐❤️🌷💐❤️
🔴 شیخ رجبعلی خیاط:
💠 بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی، خمش میکنی. هر چه خم شود خالیتر میشود. اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
💠 دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه، از حرفها و طعنههای دیگران.
💠 قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصهها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعاً میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر، آیه ۹۸
🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ــلام✋
صبح زیباتون بخیر ☕ 🌺 😊
یه روز خوب☀️
یه حس خوب 🌺
یه تن سالم💪
یه روح ارام😇
ارزوی قلبی من برای همه شما🌺
روزتون شاد 😊
دلتون بی غم❤
لبتون خندون😉
میلاد با سعادت
امام حسن عسکری ع مبارک 🌸🎊🌸
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_دوم پویا رفت.پاهایم رمقی برای قدم برداشتن
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_سوم
بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجودم رخنه کرده بود.پنجره اتاقم را بازکردم هوای مطبوعی به مشامم رسید,هوایی که پر از تازگی و طراوت بود و حس تازگی را در وجودم ایجاد میکرد .
سریع از اتاقم بیرون رفتم ,هنوز هواگرگ و میش بود
روی تخت دراز کشیدم نسیم صورتم را نوازش میکرد .هرلحظه پویا در کنارم احساس میکردم.
صدای بازشدن در حیاط مرا به خود آورد.سریع از روی تخت بلندشدم و به سمت حیاط رفتم
پدرم را دیدم درحالی که نون تازه سنگگ در دست داشت ,به سمتم آمد و گفت:
-سلام بردختر بابا.این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟
-سلام .باباجان,صبح بخیر راستش بعد نماز دیگه خوابم نبرد واسه همین اومدم توی حیاط .شما از کجا میاین؟
-منم مثل تو بعد نمازخوابم نبرد.رفتم توی پارک محل یه خورده پیاده روی کردم ,تو راه برگشت هم واسه مامان خانمتون نون تازه گرفتم .
اخه دیشب میگفت:دلش میخواد صبح نون تازه بخورند.از پویا چه خبر ؟بهش زنگ زدی؟
-بعد نماز خودش زنگ زد ,گفت شاید زودتر برگرده
-ای ناقلا پس واسه همین خواب از چشمای دخترکم پریده و دختر تنبلم رو سحرخیز کرده!!بسوزه پدرعاشقی ,بددردیه
اِاِاِ باباجون من خیلی همسحرخیزم .اون صبحانه هایی که براتون آماده کردم رو به یاد بیارید.
-بله حق باشماست !حالا بیا بریم داخل و صبحانه بخوریم
-چشم باباجون شما بفرمایید منم میام
آن روز را من با نشاط فراوانی که بعد از تماس پویا بدست آورده بودم,گذراندم.
صبح روز بعد هنگامی که خورشید گیسوان طلایی اش را نمایان کرده بود از خواب بیدارشدم در حالی که چشمانم نیمه باز بود.تلفن را برداشتم و با پویا تماس گرفتم لحظاتی گذشت تا اینکه او جواب داد و گفت :
-سلام بر بانوی زیبای من
-سلام آقا!!چه عجب گوشیتون رو جواب دادید؟شرمنده کردید قابل دونستید!!!
-شرمنده عزیزم رفته بودم دوش بگیرم .حال عشق من چطوره؟خوبی خانووم؟
-دشمنت شرمنده اقا ممنون تو خوبی ؟ پویا کی برمیگردی؟مگه قرارنبود یکی دوروزه کارات رو انجام بدی و زودتر برگردی؟خیلی دلتنگتم
-عزیزم زودبرمیگردم تا شب بهت خبر میدم که دقیقا چقدر کارم طول میکشه باشه بانو؟شاید باورت نشه ولی من برای دیدن تو بیتاب ترم .ثمین جان اگه با من کاری نداری من دیگه باید برم ,یکی داره در میزنه انگاراومدن دنبالم تا برم سر پروژه.
-باورمیکنم عزیزم.برو آقا .شب منتظرم تا تماس بگیری و بگی فردا میای یانه؟
-باشه عزیزم .منم امیدوارم امروز کارها تموم بشه و فردا برگردم .مواظب خودت باش گلم
تو هم مواظب خودت باش .خداحافظ
_خداحافظ
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_سوم بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجو
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_چهارم
نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم .یکهو دلهره و ترس عجیبی تمام وجودم را فراگرفت .برای اینکه آرامش پیداکنم دوباره با پویا تماس گرفتم ولی او گوشی را جواب نمیداد.نگرانی ام شدت گرفت
تاغروب هرچه با پویا تماس گرفتم فایده ای نداشت.پویا گوشی اش را خاموش کرده بود .با شدت پیداکردن دلهره و ترسم ,نفس کشیدن برایم سخت تر میشد.
وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید .سریع برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم و آماده شدم .
در حین نماز خواندن آرامشی تمام وجودم را دربرگرفت و باعث شد فکرو خیال پویا ازذهنم پاک شود.بعد نماز روی تخت درازکشیدم ,گوشی را برداشتم تا برای بارآخر با پویا تماس بگیرم .این بار برعکس دفعات قبل گوشی اش روشن بود.چندلحظه بعداز پشت خط صدایش را شنیدم که گفت:ِ
-الو ثمین جان سلام
-سلام آقا چه عجب گوشیتونو روشن کردید ,میدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم.خیلی بی فکری پویا
-عزیزم ببخش!امروز خیلی کارداشتم نتونستم باهات تماس بگیرم واقعا شرمندتم قول میدم برگشتم جبران کنم
-باشه میبخشمت حالا میشه بفرمایید کی تشریف میارید؟
-ثمین جان متاسفم ولی کارام خیلی بهم گره خورده فکرنکنم تا یکشنبه دیگه بتونم برگردم
-ولی پویا تو قول دادی اخرهمین هفته اینجا باشی .درضمن دیروز صبح گفتی کارات میکنی یکی دوروزه برگردی حالا داری میزنی زیر قولت .چیشده که میگی نمیتونی برگردی؟
-متاسفم ثمین جانم وقتی برگشتم جبران می.....
هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت گوشی تلفن را به زمین کوبیدم .
دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بدقولی پویا فکرکردم .صدای درزدن اتاق مرا به خود آورد سریع جواب دادم و گفتم:
-بله بفرمایید داخل
-ثمین جان یک لحظه بیا پایین مهمون داریم
-مامان,من الان حوصله مهمون رو ندارم ,میشه برید پایین بگید ثمین خوابه؟
-یعنی دروغ بگم .من دخترمو اینجوری بزرگ کردم؟نمیخوای بدونی کیه؟
-ببخشید ولی حالم خوب نیست.مهم نیست کیه اونی که باید باشه نیست.
-باشه هرطور مایلی بعد گله نکنی بهت نگفتم؟
-باشه مامان جان,مرسی که بهم گفتید ولی فعلا حالم خوب نیست.
مادرم رفت و در را پشت سرش بست.
من در حالی که اشکهایم می ریخت روی تخت دراز کشیدم ..چندلحظه ی بعد دوباره صدای در زدن مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️