هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📌روز جهانی کودک نزدیکه، کادوی بچه ها یادتون نره!
بهترین کادو برای بچه ها به نظرم کتابی با اسم و عکس خودشونه
عاشقش میشن بچه ها
خوندنش هم مجانیه
اینجا بزنید
👇👇
https://dsmn.ir/y1eqYQ
موضوعات انتخابی جالب داره + اسم اعضای خانواده هم توش میاد + الانم تخفیف دارن
کانال کتاب اختصاصی هم عضو شید:
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2333409311C4e5586fc6b
هدایت شده از 🗞️
🔴 سلام بر مهــــدی؛ بهتــــرین آرزو...
أَيْنَ الْمُؤَمَّلُ لِإِحْياءِ الْكِتابِ وَحُدُودِهِ؟
کجاست آن آرزو شده برای زنده کردن قرآن و حدود آن؟!
🌕 آقا امام حسن عسکری علیهالسلام خطاب به حضرت مهدی عجلالله فرجه فرمودند:
يَا بُنَيَّ! وَ اعْلَمْ أَنَ قُلُوبَ أَهْلِ الطَّاعَةِ وَ الْإِخْلَاصِ نَزَعَ إِلَيْكَ مِثْلَ الطَّيْرِ إِلَى أَوْكَارِهَا
«ای پسرم! بدان كه دلهای اهل طاعت و اخلاص براى تو پَر ميزند؛ چنانچه پرندگان براى آشيانههاى خود!»
ای جانِ جانان! ای آرزوی همه شیعیان!
«بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شائِقٍ يَتَمَنَّىٰ مِنْ مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ ذَكَرا فَحَنَّا»
«جانم فدای شما! كه آرزوی هر آرزومندی از زن و مرد مؤمن مشتاق هستيد؛ كه شما را آرزو نموده و ياد میكنند و ناله سر میدهند...»
📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۲
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۴۴۵
📗فرازهایی از دعای شریف ندبه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نود_نه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صدم
چند دوماهی از رفتن ژاسمن گذشته بود، حمید چیز زیادی در مورد او نمیگفت .
معتقد بود هرچه کمتر بدانم به نفع خودم است.
فقط میدانستم او به داعش پیوسته و هنوز خواهرش را ندیده است.
آخرهای ماه ششم بارداریام بود.
دلم برای ایران و خانواده ام بسیار تنگ شده بود.
دلم میخواست پسرکم را در کشور خودم به دنیا بیاورم.
دلم میخواست او فقط یک شناسنامه ایرانی داشته باشد و همه وجودش وصل به کشورم باشد.
به اصرار من قراربود به ایران برگردم و تا به دنیا آمدن کودکم در ایران بمانم.
حمید برای سه روز دیگر بلیط هواپیما گرفته بود.
خانواده ها بسیار از شنیدن این خبر خوشحال شده بودند و مثل من برای روز دیدار دقیقه شماری میکردند.
بعد از یک هفته هماهنگی، کارهای ژاسمن برای رفتن به سوریه درست شد .
امروز قراربود او راهی شود.
دونفر از دوستان حمید به منزل ما آمدند تا ژاسمن را آماده کنند.
کنار ژاسمن نشستم.
حمید و دوستانش ،آقا کمیل و آقا میکائیل مشغول آماده کردن تجهیزاتی بودند که ژاسمن باید با خود میبرد.
_ترسیدی؟
ژاسمن با لبخند نگاهم کرد
_نه، اصلا!میدونی روژان شاید خنده دار باشه ولی دلم میخواد منم مثل آقای عباس برای خواهرشون کاری انجام بدم.باورت نمیشه حس پرواز دارم .همش فکر میکنم ،آقای عباس با لبخند نگام میکنه و به استقبالم اومده!
از صبح مشغول جمع کردن وسایل سفر بودم.
نجلا ذوق عجیبی داشت .هرلحظه با روهام درارتباط بود.
با دایی دایی کردنهایش روهام را دیوانه کرده بود.
هربار زنگ میزد و میپرسید دوست دارند برایشان سوغاتی چه چیزی ببرند.
بیشتر از همه هم دلش میخواست برای محمدکیان خرید کند.
حال و هوای نجلاءی کوچکم بسیار عجیب به نظر میرسید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_یکم
قراربود فردا به ایران برگردیم .
چمدانها را بسته بودیم .
نجلا با حمید برای بار هزارم به بازار رفته بود تا برای کمیل عطر بخرد.
مشغول آماده کردن نهار بودم که با کلی سرو صدا وارد خانه شدند
_بابایی قبول نیست این یادگاری من واسه عمو کمیله ،نمیشه شما بدی به دوستت!
_کمیل هرماه اینجاست سوغاتی میخواد چیکار ؟بدیم به دوست من
_علیک سلام !
هردو به سمت من چرخیدند
_سلام تپلوی من!
_حمییید ، نگو دیگه حرصم میگیره.من که چاق نیستم
_برمنکرش لعنت! شما خیلی هم وزن مناسبی داری.نجلاء ،بابایی ، من گفتم مامان چاقه؟
نجلا نخودی خندید
_نوچ
_بفرما، دیدی من چنین حرفی نزدم. بزن قدش دختر بابا!
جلو چشم من پدر و دختر تبانی میکردند
_پس من اشتباه شنیدم دیگه!
هردو با پررویی تمام یک صدا گفتند
_اوهوم
لبخند دندان نمایی زدند.
_باشه عزیزان من، حالا هردوبرعلیه من میشید!ایرادی نداره بعدا تلافی میکنم .
فعلا بیاین ناهار بخوریم که حسابی من و گل پسرم گشنه ایم.
مشغول خوردن نهار بودیم که صدای گوشی حمید بلند شد.
حمید دست از غذا خوردن کشید و به سمت گوشی اش رفت
_سلام جانم
_ای بابا!کی؟
حمید نگاه نگرانش را به من دوخت و با مکث گفت
_باشه میام.
هاج و واج به حمید چشم دوختم.
گوشی را روی کانتر گذاشت و سر میز برگشت.
_اتفاقی افتاده؟
یک نفس لیوان آب را سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت.
همانطور که خودش را با لیوان سرگرم کرده بود ،آهسته گفت
_باید برم ماموریت!
چنگال بی اختیار از دستم رها شد و روی زمین افتاد .احساس میکردم یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده اند.
_روژان جان ،شما فردا برید ایران منم قول میدم دوروز دیگه پیشتون باشم.
_آخه
_باور کن خیلی مهمه وگرنه تو این شرایط تنهات نمیگذاشتم. تو که دیگه باید به این ماموریت ها عادت کرده بودی. این ماموریت فقط دوروزه !
نگاهم را به دستانم دوختم و با صدایی لرزان و ناراحت گفتم
_عادت کردن بهش سخته.
_تا شما برسید ایران و کمی روهام رو اذیت کنید و نجلای بابا کوه سوغاتی هاش رو تقسیم کنه، من برگشتم.
نجلا بلند خندید و لبخند را مهمان لبهایمان کرد.
آخرین نهار سه نفر و نیممان را با خنده و بغض به اتمام رساندیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_چهارم حلما دستی به
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_پنجم
محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت: سلام!
بابا زنگ زد گفت که...
نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد:
زیباترین رویای من حلما کجایی؟
مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی
حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد. محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود:
از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو
من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی
این را که خواند، حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد. شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت: اِ غذات سوخت که بانو!
حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:خاموشش کرده بودم بدجنس.
محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید: دخترای گل بابا چطورن؟
حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:مگه دستاتو شستی؟
بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت: سارا خانم و زینب خانم خوبن...
محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت: پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون
حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت: برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد...
محمد به طرفش برگشت. سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت: سارا و زینب
محمد نفس راحتی کشید و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما. حلما جیغ کوتاهی کشید و همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست.
حلما دنبالش رفت و گفت : بیا بیرون محمد
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟
همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست. حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت:
نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه
محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد و آن را در جیب پیرهنش گذاشت. بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت: میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم.
محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت: امواجش برا بچه ها ضررداره!
محمد و حلما که دور میز نشستند. محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت.
حلما خندید و گفت: نترس فلفل توش نریختم.
محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت: خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری.
حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت:
+محمد یه چیزی بپرسم؟
-فقط سوال ریاضی نباشه
+نه جدی میخوام یه چیزی بدونم
-خب بپرس
+بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی...وقتی بیهوش بوده برا عمل...بابامو دیده
-آقاسید!
+اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای ظهور امام زمان(عج)باید نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟
-حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟
نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون خیانت کردیم.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_ششم
سه هفته بعد یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع) گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: سلام بابا بفرما
بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت:
+سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من
-سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟
+خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره
-خب بابا بهشتو که مفتی نذاشت زیرپای شما
حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت:
+میرم چایی بیارم
-نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم ... راستی نوه های گلم چطورن؟
+خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی.
حسین دو لیوان چای ریخت و با شکولاتهایی که آورده بود در سینی گذاشت اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس...عروس سادات....بابایی
حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: ترسیدم بابا...خوبی؟
نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید:
-چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟
+نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد...
-چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟
+به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین...ولی
-حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه
+یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
✅برای قائم ما دو غیبت هست
✍امام زین العابدین (علیهالسلام) میفرمایند: یکی از آن دو، طولانیتر از دیگری است، و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت، از او دست خواهند کشید. در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او ثابت قدم و استوار نمیماند مگر آن که ایمانش قوی، و شناختش درست باشد و در نفس خویش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚کمال الدین و تمام النعمه ص۳۲۳و۳۲۴
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جــان عاشقــان می آید
بر بام سحـر طلایه داران ظهـور
گفتندکه #صاحب_الزمان می آید
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_ششم سه هفته بعد یک
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_هفتم
حسین اخمی کرد و گفت:خب؟
حلما اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و
روبه حسین چرخید. بعد از مکث کوتاهی گفت:
+محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا چندباری رفته بود.
-فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟
+نه همه اشو...اینو ببین
حلما پاکت زرد کوچکی را از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت:
+بازش کن بابا
-مال کیه؟
+نمیدونم
-خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی
+بازکن بابا یه سربند خونیه
حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط:"کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد. درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود.
حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت:
+اینو ببین
-اینا چیه حلما؟
چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد:
"بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه"
حسین برگه را پایین کشید و پرسید: این دست خط کیه؟
حلما کاغذ را تا زد و در پاکت گذاشت و گفت: اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی...انگار دوستش نوشته...بابا
و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت: محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه!
حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: یا حضرت عباس(ع)!
حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت: دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه.
حلما سرش را به در تکیه داد و گفت: پس به شما هم نگفته!
لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت: میدونسته مخالفت میکنیم.
نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت. حلما وضو گرفت و دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت: اگه این راه باعث نزدیکی ظهورتون میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم صبر بدین آقا
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود.
روزی پدربزرگ به نوهاش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. میخواهم از دستان شما بگیرم.
پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسههای مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خندهای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات برمیدارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دستهای خودم را کنار میکشیدم و از دستهای تو استفاده میکردم.
گاهی باید آنچه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دستهای او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند.
هدایت شده از
✍سخت شد ،
سختتر شد،
و سختتر خواهد شد؛ این روزهای آخــرِ زمان!
اما بلوغ تمام دانهها، برای درکِ لحظهی جوانه زدن، درست وقتی اتفاق افتاد که قبول کردند زیر فشار خاک، طاقت بیاورند و یکییکی کُتهای چرمیشان را پاره کرده و قد، بلند کنند و معنای نور را بفهمند .
🌟 فشار این روزهای آخر، ابزار بلوغ است برای آنان که قصدِ وفاداری دارند؛ برای امامی که بوی پیراهنش رسیده است.
روزهای عمر همیشه قیمتیاند اما؛
فرصت زیستن در آخرالزمان، قیمتیترین گوهر تاریخ است برای کسی که گوش به زنگ زایمانِ زمین مانده...
🪐 فاصلهی نزدیک انقباضات آخر زمین، بشارت پایان است، برای آبستنی که عالَم، منتظر در آغوش گرفتن مولود است!
💐ولادت #حضرت_عبدالعظیم حسنی مبارک باد 💐
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صآحبجآنــمღ
°•~☘💛
مردمشھرپشتِچراغقرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند
گلنرگس…؛!🌻
ومنهرچھکھيادِشمارازندهكند،
يڪجاخريدارم.. :)
#امامزمـان♥️!
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
📚 داستان کوتاه
دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_هفتم حسین اخمی کرد و
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_هشتم
بعد از نماز، تمام جملات آن نامه در سرش میچرخیدند:
" بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه.
بغض پاشو گذاشته رو گلوم. نمیتونم اینارو رودر رو بهت بگم. فاطمه جان خدا میدونه تو رو از جونم بیشتر دوست دارم. کاش بچه ای داشتیم که بعد از من بهش دلخوش کنی اما...همه دلخوشیم یادته هربار تو روضه ها باهم زمزمه میکردیم:"یالیتنی کنا معک یا حسین" امروز حرم، عباس میخواد.
داعشیا با صهیونیستا هم پیمان شدن برای نابودی اسلام! باید مدافع حرم باشیم . میدونی راهی به امام زمان(عج) میرسه که از امام حسین(ع) شروع شده باشه، ایستادن جلوی ظالم راه امام حسینه!
سال پیش که رفته بودیم کرمانشاه اون گنجیشک که با تیر زده بودنش یادت میاد؟ به حال خودش رهاش کرده بودن و زجر میکشید. تو برش داشتی و گفتی: باید کمکش کنیم. گفتی: دلم نمیاد ولش کنم.
حالا چطور از من انتظار داری بدونم و ببینم این داعشیا هر روز با اسلحه های آمریکایی سینه مسلمونا رو میشکافن، به بچه ها بمب وصل میکنن مردا رو سر میبرن و زنها رو به اسارت میبرن! ببینم و سکوت کنم؟ ببینم و فقط سری تکون بدم و گوشیمو کنار بذارم و خیال کنم که این جنگ ما نیست؟
جنگ بین حق و باطل جنگ ماهم هست اگر حق باشیم باید خودمونو به جبهه حق برسونیم. بدون که ما فقط برای نجات سوریه و عراق نمی جنگیم ما به سمت آزادی قدس پیش میریم ان شاالله
(سخت است بوسیدن کاغذ بدل از صورت ماهت)
سپهرِ تو بهار ۱۳۹۱"
عصر که محمد خانه آمد. حلما روی سجاده خوابش برده بود. محمد میخواست رواندازی رویش بیندازد اما همینکه از کنارش رد شد، حلما چشم بازکرد. محمد نشست روی زمین مقابل حلما و گفت:
-سلام
+تو هم میخواستی همینکارو بکنی؟
-چی؟
+میخواستی مثل دوستت بی خداحافظی بری؟
-نباید میخوندیش!
+من اینقدر بزرگ نیستم محمد! ...نمیتونم ...تو همه دنیای منی... میخوای...میخوای دنیامو ازم بگیری؟
-اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ، بسم الله الرحمن الرحیم،فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما
صوت دلنشین محمد چشمان حلما را مانند قلبش تسخیر کرد.
محمد آرام سر حلما را با دست به طرف صورت خودش هدایت کرد. نگاهش چهارستونِ قلب حلما را لرزاند. محمد آرام لب از لب بازکرد: اگه بگی نرو، نمیرم....ولی...اون دنیا جواب حضرت ابوالفضل(ع) رو خودت باید بدی!
و در مقابل سکوت و اشک های حلما، گفت: میدونی اسم جهادیمو چی گذاشتم؟
به یاد بابای شهدیت؛ "ابوحلما"
گریه حلما به هق هق رسید و گفت: اگه دوستم داشتی اینقدر زود ازم دل نمیکندی.
بغض پیش پای محمد دوید. جام چشمانش لبریز اشک شد و خواند:
من بی خبر از خویشم، با عشقِ تو رسواتر
زیباست جهان در وصل، در هجر چه زیباتر
راضی به جنونم باش، این از سرِ مشتاقی ست
زخمی که دوایش عشق، از شهد گواراتر
با دیدنِ باطل، حق، آرام نمی گیرد
گر شرحه شود تن ها، هر شرحه تواناتر
یا پرچمِ پیروزیست، در آن سوی این پیکار
یا وعده ی دیدار است، با رویشِ ماناتر
سر رشته ی دل دادیم، هیهات که پس گیریم
رازی ست که اینگونه، بر ما شده خواناتر
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_نهم
❤️وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ❤️
این آیات با صدای محمد در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد. در تاریکی و تنهایی چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود.
یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد. پناه برد به وضو و دو رکعت نماز. بعد از نماز، رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد:
درخشش پرتوی نور از چشمهایش آغاز شد و صحرای پیش رویش را دربرگرفت. تن های بی سر را دید.
و سرهای بی تن را! لحظه ای که نیزه های شکسته را که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند، دید، دریافت در حادثه عظیم کربلا حاضر شده! هجوم غم این نبرد نابرابر، داشت جانش را به تاراج می برد که اهل بیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید که لشکر ظلم به اسارت می بردشان. خواست دنبال آنها برود که یک سرباز جلویش را گرفت و گفت: اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن.
سرش را بالاگرفت و بی تردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد. یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکر های بی سر، عزیزانشان عبور دادند. جواب هر قطره اشک و آوردن اسم پدر، برای دختربچه ها لگد و ناسزا در پی داشت. آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند. حلما می دوید تا به دختر اربابش برسد. می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد. ناگاه صحنه مقابل چشمش تغییر کرد. کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند. زنان شامی با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا، آمده بودند برای سنگ و چوب و زخم زبان زدن به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل، جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند. حلما با اضطراب می خواند: ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی قوم لکافرین.
به اینجا که رسید از خواب بیدار شد. با خودش فکر کرد روزی می رسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند و برای...شنیدن زخم زبان و تهمت ها!
زیر لب زمزمه کرد:
در این مسیرِ نور، جلودار،زینب(س) است.
🔶 #پایان
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌷 #پیامبراکرم(صلوات الله علیه) :
خوشا بحال ڪسی ڪه مهدی رادیدارکند
و خوشا به حال ڪسی ڪه اورادوست داردوخوشا بحال ڪسیڪه قائل به
امامت وی باشد
📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
هدایت شده از
✅برای قائم ما دو غیبت هست
✍امام زین العابدین (علیهالسلام) میفرمایند: یکی از آن دو، طولانیتر از دیگری است، و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت، از او دست خواهند کشید. در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او ثابت قدم و استوار نمیماند مگر آن که ایمانش قوی، و شناختش درست باشد و در نفس خویش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚کمال الدین و تمام النعمه ص۳۲۳و۳۲۴
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جــان عاشقــان می آید
بر بام سحـر طلایه داران ظهـور
گفتندکه #صاحب_الزمان می آید
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_یکم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_دوم
هواپیما بر زمین نشست.
دل تو دلم نبود برای دیدن خانواده و عزیزانم.
بالاخره بعد از ماهها دوری به ایران برگشتیم.
با جیغ از سرخوشحالی نجلا به او نگاه کردم
_دایی جونم اومده ، دایی جونم اومده!
به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم.
همه خانواده به پیشوازمان آمده بودند.
روهام و کمیل جلوتر از همه ایستاده بودند.
محمدکیان عزیزم با آن صورت تپلی نازش روی شانه کمیل جا خوش کرده بود.
نجلا با ذوق برایشان دست تکان میداد و بوس میفرستاد.
روهام هم ادای غش کردن درمیآورد و صدای خنده نجلا اوج میگرفت.
چند نفری که کنارمان بودند با لبخند به او نگاه میکردند.
بالاخره بعد تحویل بار به سمت خانواده ها قدم برداشتیم.
نجلا همچون کسی که از قفس آزاد شده به سمت آغوش بازشده روهام به پرواز درآمده بود.
_دایی جو...نم
خودش را که به آغوش روهام انداخت .روهام او را بلند کرد و چندین بار به دور خود چرخاند
_دایی قربونت بشه،عشق دایی
صدای خنده نجلا لبخند را به لبهای همه آورد.
مادر برایم آغوش باز کرد.
خودم را به آغوش گرم مادر سپردم
_سلام مامان خوشگلم
_سلام عزیزدلم .خوش اومدی عزیزم.
_خانوم اجازه بده ما هم دخترمون رو ببینیم.
با لبخند از مادرم جدا شدم و به سمت پدر رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_سلام باباجون ،خوبید؟
_سلام به روی ماهت دختر بابا .قربونت بشم .تو خوبی؟
_خداروشکر.ممنونم.
به سمت خاله ثریا رفتم که با چشمان اشکی نگاهم میکرد
_سلام خاله جونم ،خوبید
_سلام دختر قشنگم .ما خوبیم شما خوبید؟
_ممنونم خاله جونم .خیلی دلم براتون تنگ شده بود
از آغوش خاله بیرون آمدم و به سمت حاج بابا رفتم.
از گذشته ها پیرتر و شکسته تر شده بود ولی هنوز هم نگاهش همان مهربانی گذشته و چهره اش نورانیت قبل را داشت
_سلام حاج بابا،
_سلام دخترم. خوبی الحمدالله؟
_شما خوب باشید منم خوبم.
_الحمدالله
مثل گذشته ها بوسه ای روی پیشانیام کاشت.
او تا ابد برایم پدری بود که هوای دخترش را داشت .
بعد ازدواجم با حمید نتوانستم او را برادرشوهر بدانم ، او همیشه برایم حاج بابا بود.
مردی که وجودش نعمتی بود برای همه خانواده!
_روژان خانوم ماهم هستیما!!
با لبخند از آغوش حاج بابا بیرون آمدم و بی توجه به حرف روهام با کمیل و زهرا احوال پرسی کردم و بعد محمدکیان عزیزم را به آغوش کشیدم
_الهی فدات بشم، عشق عمه.
چندین بار محکم گونه اش را بوسیدم و او غش غش زد زیر خنده
_مردم خواهر دارن ، منم خواهر دارم.هیییی دنیاا!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_سوم
صدای خنده همه بلند شد.
خودم را به آغوش برادرانهاش انداختم
_خوبی داداشی
_تو خوب باش ماهم خوبیم .دلم برات تنگ شده بود یکی یدونه !
_واسه همین پای گوشی منو تهدید میکردی ؟
_اون که حقت بوده ،حمید بدبخت رو ذله کرده بودی؟
مرا از خودش جدا کرد
_آخ آخ ببین تو رو که دیدیم از اون بدبخت یادم رفت .
حمید کو؟
انگار همه تازه متوجه غیبت حمید شده بودند که مرا سوال پیچ کردند
وقتی شنیدن که به ماموریت رفته ،همه برای سلامتیاش دعا کردند و بالاخره اجازه دادند تا به خانه برویم.
پسرکم خسته بود و هرا ز گاهی اعلام وجود میکرد.
به اصرار من قرار شد به خانه من برویم.
همگی راهی عمارت شمس شدیم
وارد عمارت که شدیم نگاهم به سمت خانه ام کشیده شد .
خانه ای که پر از خاطرات من و کیان بود و حمید به حرمت خاطرات من ،قبول کرد جایی جز آن خانه ساکن شویم و همه وسایل آن خانه دست نخورده باقی ماند.بغض به گلویم چنگ انداخت ، نگاه از آنجا گرفتم.
با چه عقلی فکر میکردم میتوانم آنجا بمانم وهمه را به آنجا دعوت کردم.
_روهام؟
_جانم ؟
_میشه بریم خونه باباشون؟
ماشین را متوقف کرد .نگاه او و زهرا به سمت من کشیده شد.
_چرا؟اتفاقی افتاده ؟
نگاهم را به زیر انداختم
_من فکر میکردم بعد این همه مدت میتونم بدون فکر به کیان به اون خونه پا بزارم .ولی..... ولی.... نمیتونم.سختمه .خاطرات من هنوز تو اون خونه زنده است.
نگاه ملتمسم را به روهام دوختم.
_میشه بری به مامانشون بگی؟من واقعا خجالت میکشم عنوان کنم!
_باشه چشم .الان میرم میگم.نگران نباش.
نگاهم را به شیشه دوختم و اجازه دادم چند قطره ای اشک که اسیر پلکهایم شده بود، آزاد شود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_اول
دلشوره عجیبی داشتم ،از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز بر میگشتم سر جام
مادر جون کنار داشت تسبیح میزد ،خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند ،بابا رضا هم سرش و گذاشته بود به دیوار و زیر لب
زکر میگفت
نمیدونستم چیکار کنم که اروم شم
بابا رضا: سارا جان بابا من دارم میرم نماز خونه پیش اقاجون ،اگه کاری داشتی من اونجام
- باشه بابا جون
اینقدرر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه
به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده مامان فاطمه افتاد ) مامان فاطمه دو هفته اس که تو
بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت ،دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد (
سرمو گذاشتم روی مهر،خدایا خودت به مادرم کمک کن،خدایا من قول میدم دختره خوبی بشم ،قول میدم چادر بزارم
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای ،مادرمو بهم بر گردون
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد ،با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم همه جا تاریک بود
شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی ،کل بیمارستان و گشتیم ،چرا گوشیتو جوا نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون
خاله زهرا: بیا بیمارستان مامان بهوش اومده
- وایییی خدایی من ،الان میام
زنگ زدم به آژانس
خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد
رسیدم بیمارستان
بابا رضا: کجایی دختر ؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره
- منو
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم
،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده
دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود
) از گوشه چشماش اشک میاومد (
- منم دلم براتون تنگ شده ،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو
- چشم
مامان فاطمه: تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم
مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه
) شروع کردم به گریه کردن (
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا
) خودمو انداختم تو بغلش(
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا
شمارو خواستم
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_دوم
مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه
پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادمو نجات بدین
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش
اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند) واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون
که پرکشید و رفت (
با بیدار شدنم اومد کنارم ) از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده(
بابا رضا: خوبی بابا جان
هیچ حرفی نمیزدم ،فقط از چشمام اشک میاومد
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت
من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم
) مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق
حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من
گوشام نمیشنید (
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام
نگاه کردم دایی حسینمه
بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت
) دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود ،تو سپاه کار میکرد ، عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و
روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه(
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش
مراسم تمام شد) وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم (
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد
) رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه (
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت : سارا جان مواظب خودت باش
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم
چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده
قفل زبونم باز شد :
اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟، به حال روزم نگاه نکردی ؟من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
چرا صدامو نشنیدی
دیگه نمیخوامت
دیگه نیازی به تو ندارم
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کرد اونطرف تر ،تسبیح مادرمو پاره کردم
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
✨﷽✨
#پندانه
✍ همنشینی با نادان
✍"خواجه نظامالملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشهگیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چارهای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچچیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گلهای را به سبب سهلانگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد، به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازهوارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش همرنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، هر وقت علف میخورد، ریشش تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.