هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#همسرانه
♦️بذار همسرت برات مردونگی کنه
✨ در راستای زن بودن و لطافت زنانه داشتن یه وقتایی اجازه بدین همسرتون مردانگی اش رو نشون بده واحساس برتری کنه.
👈اینجوری اولا اون احساس بهتر به زندگی خودتون بر میگرده و دوما اینکه غیر مستقیم جایگاه شما به عنوان ی بانوی لطیف و ظریف تثبیت میشه👇
مثلا یه وقتی همسرتون داره در مورد بحث های فنی صحبت می کنه. شما زود نپرین وسط بگین :
"آره می دونم، منم بلدم و..."
یه راهش اینه که انگار بلد نیستین گوش بدین و تایید کنین. میتونین آخراش بهش بگین :
"ایول، چه چیزایی بلدی " بذارین احساس برتری کنن
👈احساس برتری از نظر قدرت ، اطلاعات و چیزهای مشابه در نبردها مثل احساس زیبایی در خانمهاست.
البته بسته به موقعیت خیلی هم ندونم بازی در نیارین
طوری تعادل رو برقرار کنین که در عین حال یه خانم با اطلاعات هم به نظر بیاین🌹🍃🌹
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_73047241.apk
10.81M
🚓استعلام خلافی خودرو هوشمند
با قابلیت نمایش دوربین های پلیس روی نقشه برای جلوگیری از جریمه شدن 😍👍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هفتم😍✋ #قسمت_3 ☆محنا☆ مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے زند... صداے پد
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_1
امیر مهدی:
_عجب فیلم هندے اےشد...!
اهمیتے نمے دهم و به سمت اتاق مے روم...
چادرم را از سر در مے اورم و روے تخت مے اندازم و لباسهایم را عوض مے ڪنم...
روے صندلے مے نشینم و در اینه خودم را مے بینم چشمان غرق در شوق و ارامشم به وجد مے اوردم...
خوشحال از این اتفاق موهایم را ڪه تا ڪمر میرسید را روے شانه هایم رهایشان مے ڪنم و باعشق شانه شان میزنم همه شان را به سمت چپم میریزم و شروع میڪنم به بافتنشان ...
از جایم بلند مے شوم مے خواهم از اتاق خارج شوم ڪه صداے پدرمانعم مے شود...!
بابا:
_تو راه ڪه بودم اقاے احمدے زنگ زد و گفت برای امر خیر و این حرفا مزاحم شدم منم گفتم پشت تلفن جاش نیست بزار از نزدیک همو ببینیم بعد...!
مامان:
_نفهمیدی کین حالا؟
_چرا فهمیدم...گفتش که تو اونجا با محنا اشنا شده...
دنیا دور سرم مے چرخد این یڪے را ڪجاے دلم بگذارم ...
در نیمه باز را کامل میبندم نمیخواهم دیگر چیزے بشنوم چطور به خودش همچین جازه ای را داده؟!
_پسره پررو...
میگم چرا هرجا میرفتم میومد هرچیم میگفتم میگفت برحسب وظیفه اس که الان اینجام...
یه وظیفه ای نشونت بدم جناب...!!
حالا خوبه بدترین نوع رفتارو تو عمرم با اون بشر داشتمااا...
عجب!
به همین خیال باش اقای میرامینے...!
چند تقه به در مے خورد...
_بله...؟!
امیرمهدی:
_بیام داخل؟
_نه
_باشه الان میام..!
لجباز تر از من او بود یعنی من هرچه بودم او از من فراتر بود و هیچ وقت نمیشد حریفش شد...!
_رفته بودے اونجا شوهر پیدا ڪنے ڪلڪ؟
و بعد قهقهه میزند...
از رفتارش عصبانے مے شوم و مے گویم
_امیرمهدی درست صحبت ڪنا نزار مامان و صدا ڪنم بیاد جمعت ڪنه...
از جایم بلند مے شوم و درست روبرویش مے ایستم...
با اینکه همسن بودیم اما قدش از من بلند تر بود و قد من به زور به شانه اس مے رسید...!
_اوه اخمشو نگا...بیچاره پسره نمیدونه دل به چه بی اعصابے داده...یدونه از این اخم خفنات به اون مے رفتے عمرا اگه اسمتم به زبون میاورد چه برسه خواستگاری...!
_اتفاقا از اون بدترش رو رفتم...تا جاییم که میتونستم مشغولش کردم تا یوقت توهم برش نداره...!
_اما متاسفانه این ڪارات عڪس جواب داده و اون یه دل نه صد دل عاشقت شده...😂
_میرے بیرون یا خودم بندازمت بیرون؟!
دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد و با خنده میگوید:
امیرمهدی_اوه اوه من تسلیم...الان میرم ...
به سمت در مے رود...
هنوز کامل از اتاق خارج نشده که باز برمیگردد و میگوید:
_راستے سوال طرح کردنی واسه خواستگارے منم صدا ڪن بیام ڪمڪ...!
خنده شیطانے میکند و زبانش را برایم بیرون میاورد
دیگر کم می اورم و مادرم را صدا میزنم:
_مامان بیا اینوبیرونش کن...
مـامـــان
این را که میگویم در کسری از ثانیه نیست میشود انگار که هیچ وقت نبوده!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_2
به محض خروجش از اتاق در را مے بندم و از رفتنش نفسے راحت مے ڪشم...!
به سمت پنجره اتاقم مے روم پرده هایش را ڪنار مے زنم ..
امشب ماه ڪامل است و اسمان امشب روشن تر از هر شب است.!
نور مهتاب به اتاق نیمہ تاریڪم را روشنایے زیبایے بخشیده
باید ڪارے مے ڪردم نمیتوانستم همینطور دس دس ڪنم ...
گوشے را از روے میز برمیدارم ...فڪرے به سرم مے زند...
دنبال شماره اش مے گردم ...
ڪمے بعد شماره را پیدا مے ڪنم!
حالا باید ڪلمات را ڪنارهم بگذارم تا جمله اے را ڪه مے خواهم بدست بیاورم...
چندین جمله تایپ شده را پاڪ مے ڪنم تا بالاخره جمله ے دلخواهم رامینویسم!
(☆سلام...!
شما من رو چے فرض ڪردید اقاے میرامینے؟؟!
نڪنه اینم بر حسب وظیفتونه ڪه بیاید خواستگارے؟؟!
خیلے محترمانه دارم بهتون میگم تجدید نظر ڪنید ...
چون اگه بیاین اون جوابے رو ڪه دلخواهتونَ رو نمے شنوید جناب..😐)
مردد میمانم ارسالش ڪنم یا نه...
تا بالاخره ڪلمه ارسال را لمس مے ڪنم و پیام ارسال مے شود...به محض ارسال شدنش گوشے را به سمتے از تخت پرت مے ڪنم و خود بر روی تخت رها مے شوم...
چه پیچ در پیچ شده است جریان زندگے ام...
مادرم وارد اتاق مے شود و ارام روے تخت مے نشیند...
مامان_خوابے قشنگم؟
دستم را از روی چشمم بر میدارم و لب میزنم
_نه
مامان_پس بلند شو یه چند جمله باهات حرف مادر دخترے دارم...
_مے شنوم...
مامان_نه دیگه اینطوری نمیشه...
از دستانم میگیرد و بلندم میکند...روی تخت کنار خودش مینشاندم...
مامان_بابات می گفت ...
نمیگذارم حرفش را تمام ڪند ڪه مے گویم
_میدونم چے گفت...
_خب کار منم راحت کردی دختر...حالا بگو ببینم نظر خودت درموردش چیه...
_مادر من الان حوصله این حرفارو ندارم بیخیالم شو
مامان_ یعنے چے؟
_بزار بهتر بگم...یعنے اینڪه نه جوابم معلومه و مشخص...حالام بفرمایید...
_مگه باتوعه؟
_مثل اینڪه مربوط به زندگی منه بعد اونوقت با من نیست؟
_به من دیگه مربوط نیست خودت میدونے و بابات...ولی گذشته از این خانواده محبے سه روز دیگه قراره بیان...این دیگه دسته منه و ڪارے نمیتونی بکنی...گفتم که فکراتو بکنے...ابرومو نبرے...
مات و مبهوت خیره میشوم به او...از اتاقم بیرون مے رود و در را با شدت تمام مے ڪوبد...صداے مشاجره شان گوشم را مے ازارد...
نور صفحه گوشے روے دیوار اتاق مے افتد...با سرعت به سمتش مے روم...حتما جواب داده...
گوشی را دستم میگیرم و دنبال پیام ارسال شده از طرف او مے روم...
روی نامش مے زنم و پیامش برایم باز مے شود...نمیتوانستم باور ڪنم انچه را که چشمانم مے دیدند...
(سلام علیکم...اشتباه به سمع و نظرتون رسوندن...سوتفاهم نشه خانوم محترم اونے ڪه شما فڪر مے کنید من نیستم...)
سریع تایپ مے ڪنم
(پس اون ڪیه؟)
یک دقیقه نمے ڪشد ڪه جواب مے دهد
_محمدی...دیگه چیزی ازم نپرسید لطفا...به من مربوط نیست
میخواهم گوشی را خاموش ڪنم که پیامے دیگر ارسال مے ڪند
_فکر میکنم حالا که معلوم شد فرد مورد نظر کیه نظرتونم تغییر کنه...
دیگر جوابے به او نمیدهم و میروم تا خودم را در خواب رها کنم بلکه کمے ارام گیرم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_3
سعے مے ڪنم لباسم را طورے انتخاب ڪنم ڪه چندان در چشم نباشد...این دو روز برایم به اندازه دوسال گذشت اصلا راضی به امدنشان نبودم و فقط بخاطر اصرارهاے مادرم است که قبول ڪرده ام...حتے ذره ای هم در این باره فڪر نڪرده ام ڪه اگر بیایند من چه بگویم...
چادرے با زمینه گلبهے و گلهاے درشت رنگارنگ سر مے ڪنم...از چشمانم نارضایتے و اجبار میبارد...
نگاهے به ساعت مے اندازم هنوز نیم ساعتے مانده به ان ساعت مقرر شده...نه اضطرابے دارم نه قلبم با تمام توان به دیوار سینه ام مے ڪوبد و نه خوشحالم...
اصلا امدنشان برایم هیچ اهمیتے ندارد...
سعے مے ڪنم فکر وخیال ذهن مشغولم را ساماندهے ڪنم ڪه صداے زنگ خانه مرا به واقعیت پرت مے ڪند...
مادرم مے خواهد بہ سمت اتاق بیاید ڪه صداے امدن مهمان ها مانع از امدنش به اتاق میشود و من هم از خدا خواسته در را میبندم...
به در تڪیه میدهم و نفس راحتے مے ڪشم...بهانه خوبے پیدا مے ڪنم ان هم اینڪه نیامدم چون اماده شدنم طول مے ڪشید...
بشڪنے میزنم و روی تخت رها میشوم...
دستانم را زیر سرم میگذارم و نگاهے به ساعت مے اندازم...زیر لب میگویم تا صحبتهایشان تمام شود و مرا بخوانند نیم ساعتے وقت دارم...
چشمانم را میبندم و خود را فارق از هرچه فکر و خیال است مے ڪنم...چشمانم گرم نشده صداے مادرم را مے شنوم...
هراسان از جایم بلند میشوم و نگاه اجمالے به خود در اینه مے اندازم...روسری کج معاوج شده ام را سامان میدهم و گوشه ای از چادرم را میگیرم و به سمت در مے روم...
هنوز هم ارامم...این ارامش بیش از حدم نا ارامم مے ڪرد...
زیر لب بسم اللهے میگویم و دستگیره در را مے فشارم...
در را باز مے ڪنم و از اتاق خارج میشوم...
اهمیتے به اطرافم نمے دهم...
به سمت ان ها ڪه ایستادند بدون لحظه اے نگاه سلام مے ڪنم و کنار مادر مے روم...
روے یڪ مبل تڪنفره ڪنار پدر مے نشینم...
نیم نگاهے به ان دو نفر تازه امده مے اندازم...زنے مانتویے ڪه معلوم است به زور روسرے اش را جلو داده و از این وضع بیزار است و پسرے ڪه با او زمین تا اسمان فرق مے ڪند...یڪ لحظه شڪ مے ڪنم ڪه این زن مادر این پسر باشد...
زیر لب غرلندے مے ڪنم و مے گویم
_ڪسے ڪه نتونه خانواده خودشو جمع ڪنه مطمئنا تو جامعه هم ڪارے از پیش نمیتونه ببره...
اما بعد از گفته ام پشیمان میشوم...من که انهارا نمیشناختم ڪه زود قضاوتشان ڪردم...اصلا مگر برایم مهم است؟
هرڪه باشند و هرچه باشند جوابم مشخص است نه...
سعے مے ڪنم لبخند تصنعے بزنم...
زیادے ساڪت بود...حرف زدنے هم ارام حرف مے زد طوری ڪه نه من مے شنیدم نه پدر... و من مهره اے بودم ڪه با میل مادرم به حرڪت در مے امد...
مامان_محنا جان دخترم با اقای محبے برین ڪه حرفاتونو بزنین...
بابا متوجه نا رضایتے ام مے شود...به چشمانش نگاه مے ڪنم ڪه با باز و بسته ڪردنشان میگوید بروم...
از جایم برمیخیزم و بدون توجه به موقعیت او به سمت اتاق میروم...
من چه حرفے با این بشر داشتم...از حرص دندانهایم را روے هم میسابم نگاه گذرایے به او مے اندازم و تعارف خشک و خالے به او میزنم و قبل از او وارد میشوم...
به محض امدن در را پشت سرش مے بندد...بدون حرف روبروی من روے صندلے مے نشیند...
گوشے ام را به بهانه دیدن ساعت روے ضبط صدا مے گذارم و بعد میگذارمش روی میز...
لبخندے مے زند و در عرض چند ثانیه ان پسر سربه زیر و ساکت تغییر رویه میدهد...
جورے در چشمانم زل میزند ڪه معذب میشوم...سرم را پایین میگیرم...
نه من چیزے میگویم نه او...سنگینے نگاهش را حس مے ڪنم...میخواهم چیزی بگویم ڪه صندلے اش را جلوتر مے ڪشد و فاصله بینمان کمتر از یڪ قدم میشود...نفسم میگیرد...حالم بد میشود...دستانم میلرزند و دلم اشوب است...
به نشانه اعتراض از جایم برمیخیزم و به سمت پنجره اتاق مے روم لبه پنجره را ڪمے باز مے ڪنم...همانطور ڪه چشم دوخته ام به بیرون از پنجره و پشتم به اوست میگویم...
_خب شروع ڪنید لطفا...
ڪه صدایش را درست در چند سانتے گوشم حس مے ڪنم
_چشششم کوچولو
جیغ خفیفے مے ڪشم و دستم را روے دهانم مے گذارم و با چشمانے از حدقه بیرون زده نگاهش مے ڪنم...
این صدا و این اصطلاح برایم اشنا بود...
زبانم از ترس بند مے اید ...من من کنان مے گویم...
_ت..تو؟
دستش را جلو مے اورد تا روے صورتم بگذارد ڪه جیغ مے ڪشم...
صداے پدرم از پذیرایے می امد
بابا_دخترم؟ چیزی شده؟
ڪه محبے سریع جواب میدهد...
سوسک دیدن اقاے صدیقے
چشم دوخته به چشمانم...
_گمشو عقب...چے از جونم میخوای؟
محبے_خودتو...
دست میبرد و دکمه اول پیراهن یقه دیپلماتش را باز مے ڪند...
ڪمے عقب مے رود و پشت مے ڪند به من و میگوید....!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر دنبال آرامش هستی با هر کسی درد دل نکن
و همه چیز زندگیت را نگو
وقایع زندگی تو مال خودت است پس پیش خودت نگهدار
آرامش می خواهی با شخصی که مخالف توست زیاد بحث نکن به حرف هایی که می زند فقط گوش کن
آرامش می خواهی همیشه از خودت و بقیه عصبانی نشو
آرامش می خواهی با شخصی حرف بزن که ذهن و عقل ثروتمندی دارد
آرامش می خواهی کتاب بخوان
کتاب ها چیز هایی به ما می آموزند که عمری در ذهن ما سوالهایی بوده و پاسخ آنها در کتاب جستجو کن.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
AUD-20190609-WA0014.mp3
12.83M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام
صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی
الهی امروز برای همه پر از خیر و شادی و عشق باشه
الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه
خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام میکنیم
امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار میکنیم
«زنده» چه زیباست نامِ تو
🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️
بریم یکروز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍
«یا حیّ»
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قدرت کلام--نیروی معجزه گر.mp3
2.51M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هشتم😍✋ #قسمت_3 سعے مے ڪنم لباسم را طورے انتخاب ڪنم ڪه چندان در چشم نباشد...
🌸🍃 بـِسـمـِ رَبِّ الـعِــشـق🌸🍃
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_1
محبے:
_چشماتو باز ڪن!تو قراره یه قربانے باشے چون من میخوام!
سراغ خودش نمیرم چون اونطورے درد نمے ڪشه کسی که نباید،درد مے ڪشه و من اینو مے خوام
میخوام دخترش جلو چشاش ذره ذره نابود شه دخترش ڪه نابود شه خودشم نیست میشه میشه مهره سوخته وقتے اون بلارو سرت اوردم میخواستم ببینم چقدر براش مهمےچقدر براش ارزش دارےڪه دیدم دست رو نقطه ضعفش گذاشتم...اصلا میدونے چن ساله به فڪر انتقامم؟
از همون سه سالگے همون زمانے که پدرمو جلو چشام ڪشت
پدرم یه ضد انقلاب بود و فرارے و پدرت نقطه مقابل اون!
بزرگ تر ڪه شدم مادرم یواش یواش همه چیزو برام روشن ڪرد و کینه و انتقام رو تو دلم پررنگ تر!بعد از مرگ بابام مامانم فامیلے هردومونو عوض ڪردیعنے تعجب نڪردے چرا من و مامانم فامیلیامون یڪیه؟
بر میگیرد و چند قدم به سمتم بر میداردپاهایم از شدت عصبانیت روے زمین ضرب مے گیرند!
متوجه حرفهایش نبودم اصلا نفهمیدم چه شدضد انقلاب؟؟
مگر پدرم ڪه بود؟؟چرا تا بہ حال چیزے نگفته بود
نزدیڪ تر مے شود
دهانم را باز مے ڪنم مے خواهم داد بزنم ڪه:
خم مے شود و انگشت اشاره اش را روی بینے اش مے گیرد و میگوید ساڪت باشم!
با صدایے ارام مے گویم
_ساڪت باشم تا تو ڪاراتو پیش ببری؟!
محبے:
_ساڪت باش چون مے خوام ادامہ شو بگم!
دستش را عقب میبردوصندلےرامیکشد با یڪ قدم فاصله از من روبرویم میگذارد و رویش مینشیند
تمام تنم میلرزدعرق سرد است ڪه از بدنم مے روددهانم تلخ است و سرم داغ!
او دیگر ڪه بود ڪه روے زندگے ام اوار شدنمے خواهم ضعف و خالے شدنم را ببیندلبخندے مے زنم و مے گویم
_ساڪت نشم چے میشه مثلا؟
_خیلے مشتاقےنه؟یه چشمه شو نشونت دادم،نکنه بازم میخواے...
_ساکت شـو..
_فعلا اونے ڪه باید خفه شه تویے نه من!
سرم را پایین مے اندازم و با ناخن هایم به جان دستم مے افتم
انقدر محڪم دستم را مشت مے ڪنم ڪه رد ناخن ها بر کف دستم مے ماندنمے خواهم چهره نحسش را ببینم...به حرف مے اید
_ادامہ داستان بمونہ واسہ جلسه بعدے عزیزم
کلمه اخرش را از قصد ادا ڪرد
_دهنتو ببند
لبخند دندان نمایے مے زند و از جایش بلند مے شودنگاهے به خودش در اینه مے اندازد و دست میبرد و یڪے از اتڪلن هایم را برمیدارد و بہ گردنش مے زند
دستے به موهایش مے کشد همانطور که مرا از اینه دید میزند میگوید
_خیلے بهم میایمااا
دیگر طاقت نمے اورم بلند مے شوم و دست لرزانم را به سمتش مے گیرم و مے گویم
_برو بیرون...گمشو
نفسم مے گیرد دست میبرم و روی گلویم میکشم بغض داشت خفه ام مے ڪرد!
وارد داستانے شده بودم ڪه هیچ نقشے در بوجود امدنش نداشتم
خیره به چشمانم مے شود و جدے مے گوید
_فقط سریع نرے ڪف دست این برادرا بزارےاز من گفتن بودخود دانے...چون ڪارے مے ڪنم ڪه خودت بیاے التماسم (بیا منو بگیر) پاے بچه مردمو به این داستان باز نڪن!
چیزے نمے گویم ڪه دوباره مے گوید
_نشنیدم؟
برمیگردد سمتم در حالے ڪه دڪمه اخر پیراهنش را مے بندد لب میزند
_مثل اینڪه تو هنوز باور نڪردے نه؟
دستش را روے هوا تڪان مے دهد و مے گوید
_خوب به دل مادر زنم نشستمااا...اخه به این چهره نگاه ڪن جز پاڪے جز معصومے و سربه زیرے چیز دیگه اے مے بینے؟
_اره ڪینه،نفرت،خشم ازت زشت ترین ادمو ساخته
_حیفہ تو ڪه دختر این پدرے
_لطف ڪن هرچه زودتر از اتاقم برو بیرون
_دِ نه دیگه یکاریو باید تموم ڪنم...
به سمتم مے اید ڪه عقب مے روم دستش را به سمت گوشے ام مے برد
قلبم درجا سنگوب مے ڪند...چطور متوجه آن شد؟سعے مے ڪنم خود را خونسرد نشان بدهم...
نگاه معنا دارے به من مے اندازد و لب مے زند
_اگه تو لیلے من خیلیم!
اول میخواستم بگم پاڪش ڪنے اما حالا میزارم دست خودت یا میخوای بفرست و جریان و بدتر ڪن
یا نه چرا اینجورے برداشت ڪنم؟! من چقدر خنگم حتما ضبط مے ڪنے تا هر وقت دلت برام تنگ شد صدامو گوش ڪنے
به سمت در مے روم همانطور ڪه دستگیره در را مے فشارم مے گویم
_نمیرے بیرون نه؟
لبخندکثیفےتحویلم میدهد:
_خداحافظ
در را باز مے ڪنم و از اتاق خارج مے شوم...
پشت بندم او ارام و متین از اتاق بیرون مے اید...
این تغییر رویه دادن هایش ان هم اینگونه حالم را بهم مے زد
⚜ڪسے از ظاهـڔ یڪ ڪوه
حـالش را نمے فهمد
⚜بہ ظـاهِـڔ سـاڪتم
در سینہ ام اتشفشان دارم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_2
به محض رفتنشان به اتاق مے روم و پناه میبرم به تخت...نه مادر میفهمید مرا نه پدر...به ڪه مے گفتم او امده تا نابودم ڪند مگر باورشان مے شد؟!
چه باید مے ڪردم؟
لباسهایم را عوض مے ڪنم و از اتاق خارج مے شوم هردو غرق در صحبتند
به سمتشان مے روم و با بغض رو مے ڪنم به پدرم و مے گویم
_دیگه نمیخوام اینجا بیان بابا!
مادرم سریع صدایش را بالا مےبرد و مےگوید:
_چرا مثلا؟؟ پسر به اون اقایی...ماشاالله برورو هم که داشت همه چیشم ڪه عالےاخلاق داشت ایمان داشت..دیگه چے میخواے؟
دیگر تحمل ندارم روے زمین مے نشینم و مے گویم:
_همه اینارو از ظاهرش فهمیدین؟ اون گرگه تو لباس میش!
_بسه خوشے زده زیره دلت فڪر مے ڪنے تا عمر دارے همینجور برات خواستگار میاد اونم یڪےازیڪے بهتر به همین خیال باش!
حرفهایش جگرم را اتش مے زند
خودشان با دست خودشان مے خواهند بدبختم ڪنند
در دلم مےگویم:
_اره خوشے زده زیر دلم
خنده عصبے مےڪنم و مے گویم
_بابا شما یه چیزے بگو...
_فاطمه جان محنا راست میگه...از ڪجا انقدر مطمئنے به خوب بودن طرف
مادرم با این حرف از جایش بلند مے شود و به اتاق مے روددر را محڪم مے ڪوبد
مے روم و جاے مادرم ڪنار پدر مے نشینم
سرم را پایین میگیرم و لب میزنم
_بابا زندگیه منه دیگه مگه نه؟ پس چرا به چیزے ڪه من مایل نیستم اینجور اصرار مے ڪنید؟
_اصرارے نیست دخترم...فقط مادرت یڪم مشتاق تره...در ضمن من هنوز ایشونو تایید نڪردم
دستے به پشتم مےڪشد و مے گوید
_نگران نباش...مامانت با من!
همانطور ڪه بلند میشوم میگویم
_چه شما تاییدش ڪنے یا نڪنے جواب من نَـــِ!
دیگر منتظر جوابےنمےمانم.
به اتاق پناه میبرم و از فرط خستگے با همان وچادر و لباس خوابم مے برد...
بعد از نماز صبح دیگر خواب بہ چشمم نیامد
تمام این ساعات را با خودم ڪلنجار رفتم تا وویس دیشب را برای پدر بگذارم یا نه...
بالاخره تصمیمم را گرفتم...چادر نمازم را از روی سر برمیدارم و به سمت پذیرایے قدم برمیدارم...
نگاهے به پذیرایے مے اندارم...همه چیز به هم ریخته و شلوغ است...سراغ اتاقش میروم...
چند تقه به در میزنم...باید حالا ڪه همه خوابند جریان را برایش تعریف ڪنم...
چند ثانیه ای منتظر میمانم اما صدایے نمیشنوم...نا امید راهے اتاقم میشوم ڪه صداے مادر مجابم میڪند تا بایستم...
مامان_بابات قبل نماز صبح رفته...
_چه بے سر صدا...
مامان_اره منم متوجه نشده بودم وقتے پاشدم واسه نماز دیدم یه یادداشت گذاشته رو میز ناهارخوری...
ناامید و بے هیچ حرفے میروم سمت اشپزخانه تا یادداشتے را ڪه گذاشته روے میز را بخوانم...
بابا_سلام...بچه ها حلالم ڪنید دیشب نشد که بهتون بگم قراره فردا برم...فاطمه جان جانِ تو و جانِ بچه ها...مراقب محنا و امیرمهدی من باش... اگه از خانواده محبے هم خبرے شد منو بے خبر نزارین...خداحافظتون
دلم میگیرد ...انگار ڪه قرار است دیگر نبینمش...هنوز نبودش به روزهم نڪشیده ڪه دلم برایش تنگ میشود...چرا حالا ڪه باید باشد و حرفهاے دخترکش را بشنود نیست...
بیحال روے صندلے مے نشینم...
نمیدانم چرا اما سوالے از مادرم میپرسم ڪه حتم دارم اوهم جوابش را نمیداند...
_مامان نمیدونے بابا ڪجا رفت...
مامان_وا این دیگه چه سوالیه رفته ماموریت
_ میدونم میگم ڪجا رفته ماموریت
مامان_والا بیست و چند ساله زنشم یبار نفهمیدم و نگفته ماموریتش چیه و ڪجا میره ماموریت...
سوالهاے بے جواب زندگے ام ڪم بود، این هم اضافه شد
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_3
نگاه گذرایے به فهرست ڪتاب مے اندازم و شماره صفحه مورد نظرم را پیدا مے ڪنم و شروع میڪنم به خواندنش...قسمتهاے مهمش را هایلایتر مے ڪشم و یڪبار دیگر مےخوانم...
هرچه سعے مےڪنم تا ڪلمات را بہ ذهنم بسپارم نمےشود...
یڪبار دیگر از اول شروع میڪنم...
میخوانم و خلاصه میڪنم اما در ذهنم نمے رود
کتاب را رها مے ڪنم و سرم را بین دستانم میگیرم...از ان روز که پدر رفته یڪ هفتہ اے میگذرد و من روزها را بے هدف تر از قبل مےگذرانم...روال عادے زندگے ام به هم ریخته...نه به خودم میرسم نه به اتاق نه به درسهایم... دو روز هم به ڪلاس نرفتم و از جواب دادن به تماس های دوستانم هم طفره مےروم...
غرغرهای مادرم هم از یڪ طرف...فقط خودم را سپرده ام به دست خواب بلڪه ڪمے ارامم ڪند...
از صندلے جدا مےشوم و ڪمے به بدنم ڪش و غوص میدهم تا خستگے در ڪنم...به سمت اینه ڪه میروم
چهره پژمرده و ژولیده ام را میبینم ڪه در اینه برایم دهن ڪجے مے ڪند...
لب و لوچه ام را اویزان مےڪنم و اتاق را به مقصد اشپزخانه ترڪ مےڪنم...
مامان_چه عجب از اون اتاق اومدی بیرون...
همانطور ڪه لیوان اب را در ظرفشویے میگذارم،میگویم
_مامان اصلا حال ندارم
این جمله را ڪه نمے گویم شروع مےکند
_چرا حال ندارے؟ بچت مریضه؟شوهرت غذا نداره؟ خونه ات وضعش خرابه؟ عزیزات مردن؟!
از حرفهایش عصبے میشوم و میگویم:
_عه مامان بسه دیگه...باشه از این به بعد دیگه حرفم نمیزنم
دستم را روی دهانم میگذارم و میگویم
_آه لالم لالم،کرم کرم!
_بس ڪن،هی به روت نمیارم توام انگار نه انگاریه ذره دستمو بگیر...مثلا دخترےدختر باید شاداب باشه بگه بخنده نه مثل تو کز کنه تو اتاق فقط اخمُ تخم شب میری خوابه ظهر میری خوابه!
صدایش را بالا میبرد:
_چته تو دختر...محنای من اینجوری بود؟ با ڪے دارے لج مےڪنے؟با من ؟چون صلاحتو میخوام؟
ماتم میبرد از حرفهایش
سعے مےڪنم چیزی نگویم
از طرفے حق داشت،خیلی وقت است ڪه فراموشش کردم
نه دستش را میگیرم نه ڪارے مےڪنم
به سمتش مےروم و براے اینڪه ارامش ڪنم میگویم
_شرمنده اونقدر درگیرخودم بودم...همه چے رو فراموش کردم
انگار که اصلا مرا نمے بیند و صدایم را نمےشنود وسایل را جابه جا مےڪند
دوباره به سمتش میروم و میگویم...
_مامان!
جوابے نمے دهدپاپیچش میشوم...
از بغل صدایش میڪنم همراهش راه میروم صدایش میزنم اما انگار نه انگار...
از روبرویش در مےایم و کلافه میگویم
_عه مامــان!
سرد جواب میدهد
_بله
_هووم؟ میگم که کاراے امروز با من...شما استراحت ڪن..نظرت؟
لبخند دندان نمایے میزنم و مے گوید
_همیشه باید حرصم بدی تا یکارے ڪنے...!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
1_73230089.apk
3.03M
استعلام فوری سود سهام عدالت
✅ دانلود تنها نسخه فوری و کم حجم
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
🔹 زندگیتان را به میدان غر زدنهای دائمی تبدیل نکنید. میدانیم که همسرتان باز هم کمد را به هم ریخته اما به جای غر زدن یا جنجال به پا کردن برای موضوعات ساده، به این فکر کنید که آیا خودتان بیعیب و نقصید؟!
🔸 مطمئن باشید که همه ما گاهی به خاطر کاستیهایمان دیگران را رنجانده یا ناامید میکنیم. پس به جای آنکه مدام خودتان را در مقام قاضی یا معلم قرار دهید، از کنار مشکلات کوچک آسانتر بگذرید و صحبت کردن در مورد آنها را به زمانی که آرامترید موکول کنید.
🔹 باور کنید انتخاب کلمات بهتر در زمان آرامش تاثیر حرف شما را چند برابر خواهد کرد.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ
ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﯽ،
ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎر!
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮑﯽ
ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ...
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،
ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_نهم😍✋
#قسمت_1
مےخواهم بروم ڪہ مادر مےگوید:
_وای اصلا حواسم نبود...اون روسرے قهوه ایه رو زودباش اتو بڪش باید برم خیاطے...
_کدومش مامان؟
_همون ڪه گلاے ڪرم داره دیگه
_اها باش...شما برو مانتو ایناتو بپوش تا من اتو میزنم...
_قربون اون چشماے قشنگت...
_خــدا نڪنه
یڪ ربع بعد مادر رفت و من و ماندم و خانه اے ڪه باید مرتب مےشد...
بہ سمت اتاقشان رفتم...
کتابخانه پدر را تماما گرد و خاڪ گرفته بود...
صندلے میز ڪامپیوتر را ڪشان ڪشان به سمت قفسه کتاب ها مےاورم...
بروے صندلے مےروم و خاڪ قفسہ ها را میگیرم...
چند دقیقه اے از تمیزکارے ام نمیگذرد ڪه عطسه امانم را میبرد...
دم دستم روسری یا دستمالے نمیبینم ڪه بخواهم به دهانم ببندم برای همین هم مجبور میشوم یقه پیراهنم را تا روی بینے ام بالا بیاورم...
همانطور ڪه قفسه و کتاب ها را دستمال مے ڪشم،چند ڪتاب را هم براے مطالعه برمیدارم و کنار پایم میگذارم...
مے خواهم از صندلے پایین بیایم ڪه گرد وخاڪ قاب عڪس پدر چشمم را میگیرد...
همین ڪه دست میبرم تا ان را بردارم، قاب عڪس روے سرم مے افتد و ڪمے درد میگیرد...
قاب عکس را برمیدارم و میخواهم روے سرم دست بڪشم ڪه چیزی مانع از برخورد مستقیم دستم با سرم میشود...
ان را برمیدارم و مقابل چشمانم میگیرم...
_این عتیقه دیگه کجا بود؟؟!
پنجاه تومنے!!
نسلت مگه منقرض نشد؟
میخواهم دور بیاندازمش ڪه کلمہ (مصرف سوریه المرکزی) نوشته شده روے ان توجهم را جلب مےڪند!
متعجب زیر لب میگویم:
_پول سوریه اینجا چے میگه؟
بازهم اهمیتے نمے دهم و غبار قاب عکس را میگیرم و سر جایش میگذارم
ڪارم ڪه تمام مے شود صندلے را برمیدارم و میگذارم سرجایش و دستے و به اتاقشان مےڪشم...
همانطور ڪه در ڪمد را مے بندم...
چشم میچرخانم تا اسکناسےڪه پیدا ڪرده بودم را بیابم ڪه میبینم درست ڪنار سطل افتاده...
به سمتش مےروم و با دقت زیر و رویش مےڪنم...اما بازهم چیزی دستگیرم نمےشود....
ان را در جیبم میگذارم و از اتاق خارج میشوم.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_نهم😍✋
#قسمت_2
تیشرت و شلوارے خاکسترے رنگ از ڪشو بیرون مےڪشم و مشغول تعویض لباسهایم مےشوم!
صداے باز و بسته شدن در توجهم را به ان سمت مےڪشد...
امیرمهدی
_سلام خونه...کجان اهل خونه؟
سریع لب میرنم:
_علیڪ سلام...اینجان
به سمت اتاقم قدم برمیدارد ڪہ مےگویم:
_نیا نیا...
_باشہ بابا نمیام...مامان ڪجا رفته؟
_خیاطے...
_خیاطے واسه چے؟
_بیست سوالیه؟خیاطے میرن واسه چے؟
_نمیدونم والا...
لباسهایم را ڪہ عوض مےڪنم دستے به موهایم مےڪشم و از اتاق خارج میشوم.
_چه عجب...!!
از جایش بلند میشود و به اشپزخانه مےرود و غرغرکنان میگوید:
_گشنمــہ...ابجے ناهار چے داریم؟
به سمت اشپزخانه قدم برمیدارم و میگویم:
_مامان قیمه درست ڪرده داغ ڪنم برات؟
_جوونم...اره دستت درد نکنه...
غذا را برایش داغ میڪنم و میڪشمـ..
_بیا بخور
_مررسے بالام جان
_نوش جان،خواهش میشه...
مشغول شستن ظرف ها در اشپزخانه میشوم ڪه با غیض میگوید...
_اه اه جمع ڪن اون دستتو حالم بدشد...
چه با اون ارم قشنگه روی بازوش استین کوتاهم پوشیدهـ...
حرفهایش جگرم را اتش میزند
بدون توجه به اداهاے بچه گانه اش همانطور ڪه از ڪنارش میگذرم میگویم:
_خودم ڪہ ننداختم! واقعا که...
_اگه اون اعتماد به نفس تو رو من داشتم...
_خوبه نداری...!
پناه میبرم به اتاق و پیراهنم را با یک پیراهن استین دار عوض مےڪنم
با یاد اورے حرفهای امیرمهدے جاے زخم ها تیر میڪشد انگار ڪه تازه سر باز کرده باشند...
ان لحظه ها و ثانیه مقابل چشمم نمایان میشود!.
اشڪ در چشمانم حلقه میزند...
او ڪه برادرم بود زخمے که با حرفهایش برجگرم زد
عمیق تر از زخمے بود ڪه یڪ غریبه به دستم انداخت...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_نهم😍✋
#قسمت_3
نگاهم را از سقف اتاق مےگیرم و دست راستم را به زیر سرم میبرم...
نمیدانم چرا اما دلم عجیب بےقرارے مےڪند،اصلا ارام و قرار ندارد،یڪ جا بند نمےشود،هرچه سعےمےڪنم سره جایش بنشانمش باز بهانه تو را مےگیرد...بهانه نبودت را...
بعد از خدا تنها ڪسے ڪه تڪیه گاهم بود تو بودی و حالا مرا تنها رها ڪرده اے میان این همه اتفاق...اخر تو ڪه مےدانے وقتےنباشے یڪ جایے از ڪارم لنگ مےزند...من بدون تو چگونه حل ڪنم این نامعادله زندگے ام را...
بغض راه نفسهایم را مےگیرد...دلم بودنش را تمنا مےکند و دستانم التماس دستانش را...
ڪجایے ڪه ببینے دخترت اینجا دارد بدون تو جان مےدهد...تو نیستےو تنها پناهگاهم شده این اتاق و تڪیہ گاهم این دیوار...
چشم باز مےڪنم و دست از درد و دل برمیدارم...بعد از ان روز کذایے همین ڪہ شب از نیمہ میگذرد،فڪر و خیال است ڪہ مانند بختڪ مےافتد به جانم و خواب را از چشمانم مےگیرد...
دلم خوش بود بعد از پدر میتوانم حرفهایم را به امیرمهدی،برادرم بزنم...اما مگر او چه میتوانست بکند؟
در ذهنم همہ را تحلیل مےڪنم...باید یڪ نفر باشد ڪه باور ڪند مرا...
یڪ دفعہ نامش از پس ذهنم میگذرد...
اما من نمےخواهم وارد این داستان شود...
هر چه با عقل و منطق سره او میجنگم به نتیجه اے نمیرسم...اگر همینطور دلیل پشت دلیل بیاورم برای وارد شدنش به جریان زندگےام ڪه طولے نمےڪشد خود را در کنار محبے سره سفره عقد مےبینم...نباید همینطور ساده از ڪنار این قضیه رد میشدم...
تنها غریبه اے ڪہ برایم اشناست،میرامینے است...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay