eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
بهشت‌ مکان نیست، زمان است زمانی است که ميل به عشق ورزی و انديشه های مثبت در وجودمان می‌درخشد. جهنم مکان نيست، زمان است... زمانی که کينه ورزی و انديشه های منفی، قلبمان را می‌آلايد. بدانيد هيچ بخيلی آسودگی نخواهد داشت و هيچ حسودی از حسدش لذت نمی‌برد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ چند روزیست دلم ارام و قرار ندارد،قلبم یڪ ان ضربانش تند مےشود و مرا از خود بیخود مےڪند و چشمانم را ڪہ نگو،ناخوداگاه روے یڪ نقطه زووم مےڪنند و یڪ ان بدون هیچ بهانه و پیش زمینه اے شروع مےڪنم به خندیدن... دیوانگے هم عالمے دارد این روزها... این روزها عجیب حال و اوضاع دلم وخیم است...بےوقفه فقط درحال بیتابےاست،اصلا ارام وقرار ندارد،ارام و قرار من راهم گرفته است... میترسم اخر اینهمه اضطراب و نگرانے بے نتیجه بماند و همه اش هیچ شود و من بمانم و یڪ دله فرتوتہ از ڪار افتاده... با شنیدن صداے مادر خود را از افڪارم رها مےڪنم... مامان_میعاد جان؟ صدایش از پذیرایے مےامد... خود را جمع و جور مےکنم و از تخت پایین مےایم و از اتاق خارج مےشوم... _جانم مامان چیزے شده؟ مامان_الان چن دقیقه اس یه ریز دارم صدات میزنم،چیڪار مےڪردے؟ متعجب مےپرسم_واقعا؟؟؟ من فقط چند ثانیه پیشو شنیدم مامان_بله واقعا! بچم از دست رفت،نوچ نوچ نوچ دست چپش را روے دست راستش مےزند و اینبار مےگوید:من حوصله مجنون دارے ندارماا،زود جوابتو بگیر مارم راحت ڪن،نگاه ڪردے تو اینه ببینے چےشدے؟ هیچے ازت نمونده پسر!! با لبخند مےگویم:نه مامااان جان،اینجوریام نیستم ڪہ... مامان_نه نه اصلااا جدے میپرسم_مامان چیزے شده؟ زنگ زدن گفتن جوابشون منفیه؟ به شوخے میگویم:‌بگو طاقتشو دارم... مامان_راستش چجورے بگم؟؟ . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ قلبم بےقرار تر از قبل در سینہ ام مےڪوبد،خیره مےشوم به چشمان مادر و دستان نیمه لرزانم را پنهان مےڪنم... بدنم گر مےگیرد،زیپ سویشرتم را باز مےڪنم و استینهایش را ڪمے بالا مےدهم و لب مےزنم:راستش چے مامان؟ اهمیتے به من نمےدهد و مشغول رنده ڪردن پیاز ها مےشود... با پشت دست گونه اش را پاڪ مےڪند مےخواهد چیزے بگوید ڪہ وقتے چشم نگرانم را مےبیند،پشیمان مےشود... دیگر تاب نمےاورم،به اشپرخانه مےروم . مادر با دیدنم دست از کارش مےڪشد و با چشمانے بارانے خیره نگاهم مےکند... ظرف پیازها و رنده را ڪنارے مےگذارم و جدے مےگویم:لطفا بگید چیشده... بدون توجه به من به سمت ظرفشویے مےرود و شروع به شستن دستهایش مےڪند،به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:‌چرا نمیگین چیشده مادره من؟ مادر پشتش را به من مےڪند و دستمال را به سمت صورتش مےبرد،یڪ ان متوجہ لرزش شانه اش مےشوم...دلم مےلرزد،نگران و بریده بریده مےپرسم:چیشده مامان؟ مےخواهم اوـرا برگردانم ڪہ با شنیدن صداے قهقهه اش پشیمان مےشوم و تعجب میکنم از ڪارش... _😳مامان؟ نگو ڪہ سرڪارم گذاشتے؟ پدر متعجب به سمتمان مےاید و با ایما و اشاره مےپرسد که چه شد من هم سرے کج مےکنم یعنی که نمیدانم... چند ثانیه بعد بالاخره مادر به حرف مےاید و مےگوید:یجورے خیره شده بودے تو چشام ڪہ گفتم الان بچم پس میافته،از دلم نیومد بیشتر از این اذیتت ڪنم!. _عجبـــ،حالا مادره من نگفتے زنگ زدن یا نه؟؟؟ سریع لب مےزند:همین یه ساعت پیش چشمانم برق مےزند و نیشم تا بنا گوش باز مےشود و مےپرسم:خب؟؟؟ مامان_هیچے دیگه قراره عروس دارشم... _واااقعا؟؟یعنے حرفامو باور ڪردن؟ مامان_چه حرفے؟ _هیچے هیچے چیزه خاصے نیست... مامان_چیزه خاصے که هست تو نمیخوای بدونم بابا_حاج خانوم توروخدا،این یدفه رو شما بگذر ازش... _اره مامان یه این دفعه رو بیخیالمون شو...بخدا چیز مهمے نبوده مامان_باشه! . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 چادر ظریف سفید و گلبهے رنگم را پایین تر مےڪشم... سرم را ڪمے پایین مےگیرم و آرام چشمانم را مےبندم تمام وجودم یخ ڪرده از استرس... اصلا نمیدانم نامش را چه بگذارم! یڪ جور دلهره،یڪ جور ترس شاید... گوشهایم را از صداے همهمہ در اطرافم مےگیرم. چشمانم را آرام باز مےڪنم و خیره مےشوم به آیات،با دیدنشان آرامش خاصے به تمام وجودم تزریق مےشودآرام مےشوم،آرام تر از قبل... صداے آرام زمزه اش را مےشنوم و گوشهایم را مےسپارم به صدایش... هیچ نمیدانم از ڪجا رسید ڪے امد و شد تمام من... آرامش اینجا را با هیچ ڪجاے دیگر نمےتوان عوض ڪرد... حضورشان را در مراسم حس مےڪنم، اے ڪاش میشد... این ثانیه هاے اینجا بودنمان هرڪدام به اندازه یڪ ساعت مےگذشت نیم نگاهے به آن ها ڪہ همراهمان آمده اند به اینجا مےاندازم،با شوق تمام ما را نظاره مےڪنند... خواهر میعاد به سمت دو نفر از دختر ها مےرود و آن ها را به سمتمان مےڪشاند... پارچه اے شیرے رنگ ڪارشده اے بالاے سرمان مےگیرند و آماده مےشوند... خواهرش مائده هم ڪله قند ها را مےسابد... مائده معترض مےگوید: حاج اقا به فڪر این دوتا جوون باشین یڪم،بنده هاے خدا از استرس دارن از دست میرن... این را ڪہ نمےگوید،دست راستم ڪہ آزاد است را مقابل دهانم مےگیرم و ریز مےخندم میعاد خنده ڪنان ڪمے برمےگردد و زیر لب چیزے به مائده مےگوید ڪہ متوجه نمےشوم... بالاخره عاقد بعد از فرستادن صلوات جمع شروع مےڪند... خطبه را مےخواند و بعد از آن مےگوید: دوشیزه محترمه و مڪرمه سرڪار خانم محنا صدیقے آیا وڪیلم شما را به عقد دائم جناب اقاے میعاد میرامینے در بیاورم؟ صداے دخترها بلند مےشود: عروس رفته مهر تایید زندگیشو از دست امام زمانش بگیره! سرم را ڪمے پایین مےگیرم امروز عجیب نبودت را حس ڪردم امروز عجیب هواے اغوش پدرانہ ات را داشتم... امروز همه هستند اما نبود یڪ نفر بینشان عجیب در ذوق آدم مےزند... امروز جاے تو امیرمهدے ڪنار مادر نشسته و با شوق نگاهم مےڪند... اصلا بگذار راحت تر بگویم مگر من تنها دخترت نبودم؟ مگر من همانے نبودم ڪہ مدام آرزوے خوشبختے اش را مےڪردے؟ پس چرا نیستے تا بهترین روز زندگے اش را نظاره گر باشے؟ مگر خوشبختے اش تمام آرزویت نبود؟ اصلا تمام روز ها به ڪنار باباجان امروز را عجیب به من و به احساس بدهڪارے! امروز براے بله گفتنم به ادامه زندگے تو باید باشے ،باید باشے تا اطیمنان حاصل ڪنم، انتخابم درست بوده! وقتے نیستے به چشمان ڪہ نگاه ڪنم تا تاییدم ڪند و خیالم را راحت؟ چشمانم را مےبندم و نفس عمیقے مےڪشم و راه بغض را سد مےڪنم... عاقد براے بار دوم دوباره همان جمله را تڪرار مےڪند... دوباره چشم میدوزم به آیات... در دل به خدا توڪل مےڪنم... صداے مائده و بقیه دخترها بلند مےشود: عروس داره سوره نور مےخونه! صداے خنده ارام میعاد باعث مےشود من هم ڪمے خنده ام بگیرد... ناخوداگاه ڪمے برمےگردم و نیم نگاهے به نیم رخ میعاد مےاندازم ڪہ محو ایات شده بود... سنگینے نگاهم را حس مےڪند و چشمانش را براے چند ثانیه مےدوزد به چشمانم... خودت شاید نمیدانے چه ڪردے با دلم اما دل یڪ آدم سرسخت را بردے خدا قوت! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 امروز سےامین روزیست ڪہ از براے هم شدنمان مےگذرد... ڪمتر از یڪ هفته مانده سال نو...سالے ڪہ براے اولین بار معنایش را قرار است درڪ ڪنم... محنا با امدنش سال را ڪہ هیچ تمام زندگے ام را نونوار ڪرد... اصلا از ان روز ڪہ شده نیم دیگرم،تمام من براے وجودش مےزند... روزے ڪہ نباشد و نبینمش،ان روز را تباه شده میدانم... اصلا زمانے ڪہ محنا ڪنارم باشد،ساده ترین چیزها برایم بهترین لحظاتند... تمام ان بیست و چند سال یڪ طرف،این سے روز هم یڪ طرف... محنا_پووف خسته شدم... لبخندے مےزنم و همانطور ڪہ خریدها را در دستم جابه جا مےڪنم مےگویم:شما چرااا؟ اونیڪہ باید خسته باشه منم... چشم از ویترین مغازه ها مےگیرد و چشم میدوزد به چشمانم و کمے نزدیڪ تر مےشود و نگران مےگوید:خیلے خسته شدے؟ _نه خانووم چه خستہ اے!!! لبخند ڪم جانے مےزند و گرهے به ابروهایش مےاندازد و چشم از من مےگیرد و لب مےزند:ولے من واقعا خسته شدم!! زیر لب به شوخے مےگویم:‌خب خداروشڪر اینارا کہ مےشنود برمیگردد و چشمانش را ریز مےڪند و مےگوید: چے؟؟ _هیچـ هیـچیــ هیچے محنا_اهااا شروع مےڪند به راه رفتن و من هم همراهے اش مےڪنم،لحظه اے قدمهایش ڪند مےشود،من هم قدمهایمـ را ارام تر برمیدارم و نگاهے به خریدها مےاندازم و لب مےزنم:الان چیا مونده محنا خانوم؟ سرش را به سمتم برمیگرداند و متفڪرانه ابرویے بالا مے اندازد و مےگوید:منڪہ تڪمیلم تقریبا،فقط شما موندے! _هِیـــے محنا_چیزی شده؟ _نه لبخند دندان نمایے میزنم و میگویم:براے منو شما باید انتخاب ڪنیا؟ محنا_واقعا؟؟ _واقعا! محنا_خب پس... نگاهم را از او میگیرم و چشم میدوزم به ڪت و شلوارهاے مردانه اے ڪہ در ویترین خود نمایے مےڪردند... نزدیک تر مےرود ،همانطور ڪہ ان ها را وارسے مےڪنم،به سمتم برمیگردد و با شوق انگشت اشاره اش را به سمت یڪے از مانڪن ها مےگیرد و میگوید:این چطوره خوبه؟ چند ثانیه اے خیره مےشوم به مانڪنے ڪہ روبرویم قرار گرفته و مےگویم:خوبه! محنا سرش را کمے خم مےڪند و مےگوید:فقط خوبــہ؟؟ لبخندے میزنم و میگویم_نعع عاالیه! لبخند بے جانش جان مےگیرد و مےگوید:اهاا حالا شد! _بریم داخل خانوم؟ محنا_بفرمایید . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
فوق العاده زیباست این متن ... *وقتی ناراحتی تصمیم نگیر *وقتی دیر میشه عجله نکن *وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه *وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده *وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن *وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه *وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه فکر نکن همه مثل خودتن 👌🏻👌🏻👌🏻 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
عشق_بازی_با_خدا_آمدن_خدابه_به_زندگیv.mp3
17.49M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینہ زیباتون بی نظیر خونہ هاتون پر برڪت شادے توے دلهاتون آرامش توے قلبهاتون دلتون پر امید وجودتون سلامت رابطہ هاتون پر از عشق زندگے تون لبریز از آرامش جمعه تون دلنشین و زیبا🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ _پنجم فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راهنمایے ام مےکند تا به اتاق پرو بروم... محنا هم همراهم مے اید همین ڪہ به دم در اتاق پرو مےرسم،مےگوید:اقا میعاد؟ _جانم خانوم؟ دستش را به سمت وسیله ها مےبرد و مےگوید:‌لطفا بدینشون به من _نه نه شما خسته میشی،میزارم همینجا رو زمین... همین ڪہ پایم را به اتاق مےگذارم،مےخواهم در را ببندم ڪہ سرم را از در بیرون مےبرم و رو به محنا مےگویم:جایے نریاا!! محنا اخم تصنعے مےڪند و مےگوید:ڪجا مثلا؟ _هووم؟نمیدونم،اینو گفتم ڪہ تنهام نزارے محنا_نترس اقا ڪوچولو تنهات نمیزارم...بدو برو ڪہ فروشنده داره نگامون مےڪنه!زشته بدون هیچ حرفے چشم از او مےگیرم و دوباره در را مےبندم... چند ثانیه اے صبر مےڪنم و دوباره در را باز مےڪنم و اینبار به شوخے رو به محنا مےگویم:بنظرت دوربین مخفے چیزے نداره؟ محنا_بله؟؟؟ _اخه میگم میترسم ڪت شلوارو پوشیدنے ازم فیلم اینا بگیرن،چش بخورم... اینبار محنا در را مےگیرد،مےخواهم چیزے بگویم ڪہ او زودتر از من لب مےگشاید و مےگوید:بفرما تووو اقاے اعتماد به عرش! _مگه بد میگم،پسر به این خوش تیپے،قشنگے... محنا ڪلافه مےگوید_اخه میعاد خان دوربین مخفے تو اتاق پرو مردونه چیڪار میڪنه؟؟ فروشنده به سمتمان مےاید مےخواهم در را ببندم ڪہ مےگوید:مشڪلے پیش اومده؟ لبخند دندان نمایے میزنم و مےگویم:نه عزیز فروشنده:اخه گفتم شاید چیزے شده اگه ڪمڪے خواستین تو پوشیدن حتما بگین! _چشم . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ فروشنده مےرود و براے بار سوم با اصرار میعاد را راهے اتاق پرو مےڪنم،قبل از رفتن همراهش را به دستم مےدهد و در را مےبیند،بالاخره مےرود و نفس عمیقے مےڪشم... صفحه همراهش را روشن مےڪنم و ساعت را میبینم... درست هشت و بیست دقیقه بود و چهار پنج ساعتے میگذشت از گشت زدنمان! پنج دقیقه تمام مےشود،اما خبرے از میعاد نیست،پوفے مےڪشم و دورو اطراف اتاق پرو را متر مےڪنم،دو دقیقہ بعد پشت در اتاق پرو مےایستم و چند تقه به درش مےزنم... انگار نه انگار،چند ثانیه اے صبر مےڪنم،اما خبرے از میعاد نمےشود،گوشم را نزدیڪ به در مےبرم و لب مےزنم:اقا میعاد؟ دوباره سڪوت یڪبار دیگر،در اتاق را مےزنم جوابے نمےدهد،ارام مےگویم:اقا میعاد،یه چیزے بگو!!یه اهنے یه اوهونے،بیا بیرون یه نفس بگیر... نه به ان رفتنش ڪہ سه بار مرا ڪلافه ڪرد نه به این رفتن و بیرون نیامدنش ناامید برمےگردم و سربه زیر مےگیرم و منتظر میمانم تا بیرون امدنش! یڪ ان با صداے باز شدن در روے پاشنه پا به ان سمت مےچرخم... میعاد خنده به لب در را کمے عقب مےدهد و به شوخے لب مےزند:دیییی دیییی دیییی دییــــنگـــ دو دستش را بالا مےبرد و از لبه هاے ڪتش مےگیرد و مےگوید:چیطور شدم حَج خانوم؟ ریز مےخندم،چشم از او نمیگیرم ارام لب مےزنم:وااای میعااد! دهانم باز میشود از اینهمه تغییر میعاد ادایم را در مے اورد و مےگووید:واااے چے؟ نفهمیدم بالاخره خوبه یا بد؟؟؟ لبخند زنان مےگویم:عااولے شدے،اقاا با همان لحن من مےگوید_ممنـووون خانووم در را مےگیرد،مےخواهد ببندد ڪہ ارام زیر گوشم مےگوید:سلیقت حرف ندااره! سریع مےگویم:اینو بخاطر خودت گفتے یا چے؟ چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:نه جدے،خیلے خوبه! با خنده مےگویم:خب پس،خداروشکر خوشت اومده... میعاد_مگه میشه خوشم نیااد! ڪلافه میگویم_اقا میعاااد،بدو دیرهه میعاد_اخ اخ راس میگے بالاخره مےرود ... ⚜نکند فکر کنی در دلِ من یاد تو نیست ⚜گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ چشم از میعاد مےگیرم و چشم میدوزم به اینه اے ڪہ تصویر هردویمان را کنارهم قاب گرفته ... بدون لحظه اے مڪث با چشم اشاره اے به میعاد مےڪنم و اینه را نشانش مےدهم... لبخندے مےزند و همراهش را روے ان تنظیم مےڪند و از تصویر افتاده مان در ان عکسے مےگیرد... مادر بالاخره سینے به دست از اشپزخانه به جمع سه نفره مان اضافه مےشود... امسال اولین سالیست ڪہ پدر در جمعمان نیست...امیرمهدے سرش را به زیر گرفته و لام تا ڪام حرف نمےزند،مادر هم به محض نشستن در ڪنار سفره رحل قران را مقابلش قرار داد و شروع ڪرد به خواندن ان... ارام حزن انگیز مےخواند و هر از گاهے هم چشم میدوخت به قاب عڪس پدر ڪہ در سفره بود... هر سه مان گرفته بودیم،انگار از من معذب بودند ڪہ بغضشان را سرڪوب مےڪردند... تنها میعاد بود ڪہ لبخند بر چهره داشت و سعے در خنداندمان مےڪرد،اما شدنے نبود،او نیز با دیدن این وضعیت دست ڪشید و سعے در دلدارے دادنم مےڪرد... خیره مےشوم به قاب عڪسش... چقدر از روزهاے بے تو بودن مےگذرد؟نمیدانم،حسابشان از دستم در رفته! امسال یڪ نفر از زندگے ام رفت و یڪ نفر هم وارد زندگے ام... پدر جانم،این خنده ها و سرخوشے هایم را نبین، بعد از تو خاڪ برسر ڪردم همه شان را...مگر مےشود دلیل تمام این خنده و دلخوشی هایت نباشد و انوقت بخندے؟ دوباره چشمانت،دوباره چشمانم،دوباره غرق شدنم در انهمه خاطره،دوباره صدای خندهایت دوباره صداے گریه هایم... بعد از تو خوب شناختم این دنیا را! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ میعاد_محنا خانوم؟ سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله ارام لب مےزند:یه ماه پیش رو یادته؟ ریز ميخندم و مےگویم:اره چطور؟ میعاد:اگه اون سوءتفاهم لعنتے حل نمیشد،الان اینجا ڪنار هم نبودیم،یعنے، من ادامه مےدهم:اصلا براے هم نبودیم... با گفتن این حرفا به همان زمان برمےگردم،همان روزے ڪہ براے اولین بار اشڪهایش را دیدم... 🌸🌸 اخرین ڪلاسم تا ساعت پنج بعد از ظهر طول ڪشید،از یڪ طرف خستڱے ڪلافه ام ڪرده بود و از طرفے دیگر فڪر به ان دختر و میعاد و مسئله بینشان... امروز قرار بود،براے اخرین بار بیایند و اخرین حرف ها هم گفته شود،مثلا قرار بود در رابطہ با همین مسئله حرف بزنیم،اما من راضے نبودم ڪہ حتے براے یڪبار هم ڪہ شده بخواهم ببینمش... دستم را روے شقیقہ ام مےگذارم،سرم گیج مےرود،قدم هایم سست مےشوند...براے چند ثانیه چشمانم را مےبندم و مےایستم،یڪ ان سمانه از راه مےرسد و نگران مےپرسد:محنا چیشده؟ به سمت دیوار مےروم و ان را تڪیه گاهم قرار مےدهم و بیحال مےگویم:‌نمیدونم با این وضع خودمو چجورے برسونم خونه،این هیچ حالا حرف زدن با میرامینے و ڪجاے دلم بزارم؟! بخدا دارم دیوونه میشم... سمانه به سمتم مےاید و از شانه هایم مےگیرد و خیره میشود در چشمانم و مےگوید: اینڪارا چیه؟ ببین چیڪار ڪردے باخودت؟ تو ڪہ برات مهم نبود،حالا چیشده؟ بغض به گلویم چنگ مےزند،خود را از او جدا مےڪنم و لب مےزنم:ربطے به مهم بودن یا شدنش تو زندگیم نداره،ربط به این داره ڪہ من دوست ندارم یه بازیچه باشم،متوجهے؟؟ سرعتم را بیشتر مےڪنم،پله ها را با سرعت هرچه تمام پشت سر میگذارم... به حیاط دانشڪده میرسم،هوا تقریبا تاریڪ شده بود و هر از گاهے صداے رعد و برق و نم نم باران مےآمد... سمانه صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم و به سمت در قدم برمیدارم ... تن صدایش بالا مےرود،یڪ ان دستے سنگین روی شانه ام قرار مےگیرد و مرا به عقب مےڪشاند... سمانه_با ڪدوم سند و مدرڪ حرفاشو باور ڪردے؟ سرم را پایین مےگیرم،لب پایینم را مےگزم،زیره این باران بےامان چه از جانم مےخواست؟ سمانه_ببین حال و روزتو! هیچے ازت نمونده! بعد اونوقت میگے واست مهم نیست؟با ڪے دارے لج مےڪنے؟بامن؟ منڪہ جز خوشبختیت چیز دیگه اے نمیخوام،یا با خودت؟ _اره،اصلا با خودم،ولم مےڪنے سمانه؟ همڪلاسیهایمان همه متعجب نگاهمان مےڪنند و خداحافظے ڪنان از انجا خارج مےشوند... تنها من مانده بودم و سمانه و سنگینے نگاهش و صداے شرشر باران... _تو چرا وایسادے؟ سمانه_وایسادم تا راضیت ڪنم برے خونه! وایسادم تا تصمیم اشتباه نگیرے،بد ميڪنم محنا؟؟محنا تو گول اون اشڪاے دختره رو خوردے چرا نمیخواے باور ڪنے اخه؟؟؟ _هیس! چیزے نمےخوام بشنوم سمانه_‌خب حداقل بیا بریم زیر یه سایه بونے چیزے،موش اب ڪشیده شدے‌! _من نمیام،تو برو سمانه_بچه شدے؟عه؟ از او رو برمیگردانم وچند قدمے به سمت در خروجے برمیدارم ڪہ دوباره مےایستم... سمانه_چیشد؟گفتم سره عقل اومدے! اهمیتے به حرفهایش نمےدهم و همین ڪہ پایم را از در دانشڪده بیرون مےگذارم،سرعتم را بیشتر مےڪنم،مےخواهم بروم ڪہ صداے بم مردانه اے مرا ميخواند:خانم صدیقے... اهمیتے نمےدهم و ادامه مسیرم را پیش مےگیرم ڪہ با شنیدن صداے قدمهایش،قدم هایم را اهسته تر برمےدارم،سره جاے خود مےایستم و میعاد به سمتم مےاید و لب ميزند:یه لحظه! برمےگردم،باران مانع از بلند ڪردن سرم مےشد و به همین خاطر سربه زیر گرفته بودم و تمام خشمم را بر دستان مشت ڪرده ام،خالے مےڪردم! من بخاطر مواجه نشدن با او از رفتن به خانه سر باز زدم و حالا او به اینجا امده... سرد مےگویم:بفرمایید دو قدم نزدیڪ تر مےشود،نگاهے به پولیور مشڪے اش مےاندازم ڪہ اب از ان چڪہ ميڪرد و تمام وجودش خیس اب شده بود! با لرز مےگوید:حدس میزدم ڪہ خونه نرید،براے همینم اومد اینجا... در دل مےگویم:خب... سمانه با خنده اے شیطانے مانند غریبه ها از ڪنارمان رد مےشود و مےرود... احتمال مےدهم ڪہ ڪار او بوده... میعاد_میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ _گفتم ڪہ بفرمایید میعاد_اخه اینجا... _مشڪلے ندارم لرز را در صدایش براحتے میشد فهمید میعاد_خانم صدیقے _بله :اف.رضوانے ‌ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
🌹 🔴 عباراتی که هرگز نباید در دعواها به کار ببرید: 🌸 تو هرگز… یا تو همیشه… : کلی‌گویی نکنید. به‌جای این کار به‌طور دقیق و مشخص بگویید چه چیزی شما را آزار می‌دهد. از عبارتی که با «من» شروع می‌شود استفاده کنید و شواهد کافی برای حرف‌هایتان فراهم کنید. 🌸 تو دقیقا مثل مادرت رفتار می‌کنی: این جمله باعث می‌شود موضوع موردبحث به‌کلی فراموش شود و همچون تیری، شخصیت فرد را نشانه بگیرد. 🌸 دیگه تموم شد! من می‌خوام برم!: کلماتی که به‌کار می‌برید مهم هستند. از گفتن حرف‌هایی که بعدا باعث پشیمانی‌تان شود، پرهیز کنید. تهدید به رفتن احتمالا بدترین چیزی است که می‌توانید به شریک‌تان بگویید یا انجام دهید؛ به‌ویژه زمانی که واقعا قصد چنین کاری را ندارید. 👌 چرا بی‌دلیل خودت رو عصبانی می‌کنی؟ این جمله بنزینی بر آتش خشم طرف مقابلتان خواهد شد. 🌸 یکدیگر را تخریب نکنیم و هدفمان از بحث، ساختن رابطه باشد نه خراب کردن آن. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
ذهن ما مثل یک تلویزیون با صدها شبکه است و این ما هستیم که تصمیم می گیریم روی کدام شبکه باشیم. شبکه رنجش، شبکه بخشش، شبکه نفرت، شبکه مهربانی، شبکه شادمانی، شبکه برنامه تکراری دیروز. تصمیم ما همان کنترل یا ریموت ماست. ریموت کنترل مغزت را بدست کسی نسپار و لحظاتت را با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❤️ میعاد سرش را بلند مےکند و براے اولین بار چشمان به خون نشسته اش را مےدوزد به چشمانم و انگشت اشاره اش را به سمت اسمان مےگیرد،چهره اش بهم مےریزد و با بغض مےگوید: به خداوندے خدا قسم،من با اون دختر هیچ رابطه اے نداشته و ندارم... قاطع مےگویم:پس اون حرفا و اون اشڪها و اون خواستگارے رفتنه چے؟ میعاد_بخدا فقط یه خواستگارے ساده بود،همین،اونم به اجبار پسرعمش بود...موندم تو رودربایستے و قبول ڪردم،نگو اینا همه از قبل نقشه این دختر دایے و پسرعمو بوده ڪہ منو بدنام ڪنن،نمیگم پیام نداد،نه چرا چند بارے حرف زد،منم مجبور میشدم جواب بدم،اما اون چیزے نبود ڪہ شما فڪر میڪنے،باور ڪنید بجایے رسیده بود ڪہ جواب سلامشم نمیدادم و براے مدتي هم خطمو عوض ڪردم...اون دختر نیتش پاڪ نیست،حالا هم اومده سراغ شما... _جناب میرامینے اصلا برام مهم نیست... میعاد_اگه براتون مهم نیست پس چرا میرید دنبالش،پس چرا این موضوع رو بیان ڪردید؟ _چون،چون.. میعاد_خب،بگین،چون چے؟ با صدایے گرفته از بغض مےگویم:چون نمیخواستم اوار شم رو زندگیه ڪسے!چون فکر میڪردم هنوز دوسش دارین و خودمو مانع رسیدنتون بهم میدیدم... لبخند تلخے مےزند و ميگوید:چے؟؟ دوست داشتن؟ اوار؟ مانع؟؟؟ این حرفا چیهه؟ تن صدایش بالا ميرود،قطره هاے اشڪ به محض رسیدن به گونه هایش با قطرات باران یکے مےشوند و به سمت پایین سرازیر... برمیگردم،ماندن را جایز نمیدانم... اولین قدم را ڪہ برمیدارم،لب ميزند:خانم صدیقے... لبهاي لرزانم را باز و بسته مےڪنم و مےگویم:بله... نزدیڪ تر مےشود بغض در صدایش موج مےزند بریده بریده مےگوید:میشــه... ڪمے مڪث ميڪند و گرفته تر مےگوید:میشه باورم ڪنید؟ بغص صدایش،ميشڪاند بغض چشمانم را... من مےبارم و او ميبارد،زیر غرش اسمان و ابرهایش... تپش قلبم بیشتر ميشود،اصلا انگار از این رو به ان رو مےشوم با یڪ جمله... چقدر مظلوم و ڪودڪانه ادایش ڪرد این جمله را... دلم مےلرزد،من اینقدر سنڱ هم نبودم،بودم؟ من چه ڪرده بودم با او با دلش؟ چه ڪرده بودم ڪہ این چنین ميبارید زیر اسمان،براے باور ڪردنش انگار لحظه اے خدا براي باور ڪردنت از اسمان به زمین امد و در گوشم گفت تا باور ڪنم ڪسي را ڪہ جزگفتن همین کلمه چاره دیگرے ندارد ناخوداگاه برمیگردم و لب مےزنم:باور ڪردم! باورت ڪردم و این باور ڪردن،شد سراغاز عاشقے ڪردنم... لحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را در دل ابر،نگهدارے باران سخت است زیر باران ڪہ به من زل بزنے خواهے دید،فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ از او جدا مےشوم و هرچه اصرار مےڪند تا برایم ماشینے بگیرد،قبول نمےڪنم... هم او حالم را مےفهمید و هم من حالش را،براے همین هم پاپیچم نشد و بیشتر از ان اصرار نڪرد... سر تا پایم تماما خیسه باران بود... سمانه هر چقدر زنگ مےزد،بے اعتنا تر از قبل به راهم ادامه ميدادم... بے توجه به جنب و جوش عابران براے رهایے از زیر این باران بے امان،من ارام تر از هرڪس دیگر راهم را پیش گرفته بودم و از ته دل مےباریدم... نم چشمانم با نم باران یڪے شده بود و قابل تشخیص نبود،اما چشمان به خون نشسته ام همه چیز را برملامےداد... احساس سنگینے مےڪردم،دستها و پاهایم از شدت سرما و بارش شدید باران ڪم ڪم داشت ڪاملا بے حس مےشد،دیگر سرما را احساس نمےڪردم و توان درست تڪان دادنشان را نداشتم... نگاهے بہ خیابان مےاندازم،به سمت ایستگاه بي ار تے مےروم و روے یڪ صندلے،منتظر مےنشینم و خود را به اغوش مےڪشم،تا شاید سرما ڪمتر نفوذ ڪند در بدنم... صداے زنگ همراهم دوباره بلند مےشود،اینبار مےخواهم جواب بدهم،اما دستانم توان برداشتن چیزے را نداشتند... درست در مقابلم دخترے همسن و سال خودم را مےبینم ڪہ ماشینے جلوے پایش ترمز مےڪند و راننده ڪہ مردے سالمند بود،بدون لحظه اے مڪث از ماشین پیاده مےشود و در را برایش باز مےڪند و ان دختر هم مےنشیند و بعد هم به طرف دیگر ماشین مےاید و سوار مےشود و با سرعت هر چه تمام راه مےافتد... زیر لب مےگویم:خوشبحالش...هییے نفس عمیقے مےڪشم،حتما پدرش بوده دیگر! اخر چه ڪسے جز پدر اینطور عاشقانه هواے دخترش را دارد؟ درست همان سمت،خود را به همراه پدر تصور مےڪنم ڪہ به دنبالم امده...به دنبال تڪ دخترش...صدایش بعد از مدتها در گوشم مےپیچد،چشمانم را با عشق تمام مےبندم و تمام حواسم را مےدهم به تصوراتم... چقدر خوب است داشتنت؟ و چقدر بے چیز است دخترے ڪہ اینجا تو را ڪم دارد؟ بعد از تو دیگر ڪسے نیست ،تا فڪر زیر باران ماندنم و سرما خوردنم باشد...اگر هم باشد ،هیچ وقت مانند تو نخواهد شد! دلم مےگیرد از اینهمه نداشتن...اگر من هم تو را داشتم ، اینجا یخ نمےبستم از سرما... نمےترسیدم از اینڪہ مبادا صندلے ماشین خیس شود،مبادا کَفَش را گلے ڪنم! به این خاطر ڪہ حتم داشتم،من از هرچه مال دنیاست،برایت عزیزترم... اما،حالا،حتے نمےتوانم به امیرمهدے هم بگویم ڪہ بہ دنبالم بیاید... . . . :اف.رضوانی _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید... در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم... پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم... امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟ مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل... ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم... گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند... مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند... مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے‌؟ امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟ دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت... مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا... در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق... دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود... مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام... به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید... مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم... اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم... امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان... امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟ مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟ امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه... اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟ فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه... مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟ مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟ چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره... این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم... دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد... مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم... مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم... چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید! . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد... من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!‌ سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود... بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش... مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم... مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟ _میخورم،داغه یڪم مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش... از جایش بلند مےشود... مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند... سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم... ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن... سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم مامان_به چشام نگاه ڪن؟ چشم مےدوزم به چشمانش... نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند... مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟ دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟ خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم... مامان_الکے... نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا... دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم... خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه... سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے... بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سهیل بدو که جا نمونیم... باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن -اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن -اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم . -سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین -بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... -یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟ اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم .-باشه...اینم به خاطر شما... . سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود قسمتی از رمان بعدی ان شاءالله چند روزه دیگه تقدیم نگاه مهربونتون میشه 👌👌👌
هدایت شده از 
۶ گام آرامش... - هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند! پس مراقب گفتارتان باشيد. - آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! - اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. - یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد. - از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟‌ چون سعی می‌کند با دروغ‌های پی‌درپی، شما را قانع كند! - جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی با هر سختی اسانی است.mp3
10.91M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿ســــلام 🌸صبحتون 🌿به طراوت گلهای 🌸نـیلوفر و اقاقیـا 🌿به شادمانی پرواز 🌸پرستوهای مهاجر 🌿وجودتان مالامال 🌸از شـادی و نشاط 🌸صبح شنبه تون بخیر 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️