🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بعد دو روز اولين باري بود که باهام صحبت ميکرد . دويدم بيرون و نشستم کنارشون . مامان و بابا و آتنا . بابا-:اشتباهی که کردی خیلی خیلی بزرگ بودومیتونست به بهای همه زندگیت تموم شه.امامن نميخوام بحث چيزي رو که ديگه گذشته پيش بکشم ... تموم شد ... ولي ديگه نبايد سر خود و بدون مشورت کاري کني ... حالا که الحمدلله خدا پشت و پناهت بوده و مشکلي پيش نيومده و شوهرت اينطور بهت علاقه مند شده ...حالا ...ديگه تصميم با خودته ... زندگي توئه... چند ماه باهاش زندگي کردي و حتما خوب شناختيش ... اونم که ازت خواسته برگردي ... ببين ميتوني باهاش زندگي کني؟ يا نه؟ تصميم با خودته... من زور و اجباري به طلاق يا ادامه زندگيت ندارم ... احتمالا تا حالا فکر کردي به تصميمی که ميخواي بگيري ...سرم پائين بود . محمد که ديگه حرفي نزده بود . نه زنگي . نه اسي . نه اصراري . شايد پشيمون شده باشه . واسه چي خودمو سبک ميکردم؟ اگه مصر بود که منو ببره ميرفتم ولي حالا که شنيدم همون روز برگشته تهران مردد شدم .شيده ميگفت رفته. اين چه جور خواستن و عشقي بود؟ اصلا از کجا معلوم .....-:حالا ميخواي چيکار کني؟ چشمم افتاد به صفحه تلويزيون . داشت يه برنامه پخش ميشد -: دوستش ندارم ...مجري داشت خداحافظي ميکرد . چشماشون گرد شد از تعجب . حاضر نبودم دوباره خودمو خورد کنم و ... شايد واقعا ميخواسته منو جايگزين کنه ... ديد من به راحتی رام نميشم گذاشت رفت .فردا يکي ديگه رو پيدا ميکنه ميگه از زنم جدا شدم و فلان و بهمان ... باز حرصم گرفت و عصبي شدم . بلند شدم تا برم تو اتاق . هنوز يه قدم برنداشته بودم که صداي محمد قلبم رو لرزوند . خشک شدم سرجام و چرخيدم طرف تلوزيون تيتراژ همون برنامه بود . همون آهنگي بود که من پيانوشو زدم . آهنگش رو تزئين کردم . همه نگاها سمت تلوزيون بود . چشمام داشت دنبال اسمش ميگشت. حتي ديدن اسمش هم برام هيجان آور بود . گروه موسيقي... خواننده : محمد نصر ، پيانو : عاطفه راد مهر...گيتار : محمد نصر لبخند بزرگي رو لبهام نشست . اسمش اسمم رو محاصره کرده بود . آتنا پريد هوا . مامان خيلي بامزه تعجب کرده بود.محمد داشت ميخوند .آتنا-: بابا بابا ... ديدي؟ ديدي؟ اسم آبجي بود ... پيانوشو آبجي زده... ديدي؟بابا-: آره عاطفه؟تو پيانوش رو زدي؟ نگاهش کردم .مادرم -: مگه تو پيانو بلدي؟ الکي نوشتن ؟چشمام پر شد .دستامو گرفتم جلو دهنم.نشستم زمين . با گريه -: من ميخوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صداي خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا . بابا دستاشو واسم باز کرد . رفتم تو بغلش . موهامو ميبوسيد . بابا-: پس پاشو ... پاشو همين الان برو خونتون ...خنديدم و اشکامو پاک کردم . اتنا-: بابارو ...-:همين الان؟ بابا-: آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بياد دنبالت ...پا شدم دويدم تو اتاق.مادرم-:مثلا دوستش نداشت ها ...گوشيو برداشتم .ولي نه ... نبايد به محمد زنگ ميزدم ... يکم اذيتش ميکردم و سر به سرش ميذاشتم بهتر بود... شماره علي رو گرفتم .علي -: سلام ... به يه دنيا شيطنت و شادي گفتم -: به... سلام خان داداش ...خنديد-: عليک سلام ... عليک سلام آبجي خاتون ...چه عجب یاد ماکردی؟-: خان داداش ؟ ميگما ... اين شوور ما که دور و برتون نيست ؟ هس؟ علي -: شوهرررر؟ نه نيس ... خنديدم . علي -: جون من ... الان گفتي شوهر؟ يعني آشتي؟-: يعني آشتي ...علي -: اي خدا جون دمت گرم...دختر تو که اين داداش طفلک ما رو دق دادي آخه ...-: حالا نه اينکه خيلي مصر برگشتنمه ... همچين گذاشت رفت موندم تو کف...علي-: نه اصلا اینطور نیس... مگه محمد ميومد با من؟ بست نشسته بودهتل ... توصيه شيده خانوم بود ...گفتن ما بريم ... يه مدت نه زنگ بزنيم نه اس بديم بذاريم شما فکراتو کني ...حالت سرجاش بياد ...دلتنگ بشي .. گفتن اون موقع خودمون ميفرستيمش... شيدا خانوم هم ميگفت اگه محمدو ببيني يا زنگ بزنيم ممکنه فقط کارو خرابتر کنيم ...-: اي نامردا ... علي -:جون من ميخواي برگردي؟
-:بعله داداشم ... ميخوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگي ها... ميخوام سورپرايزش کنم ...علي -: بهترين سورپرايز عمرش ميشه ... جزاکم الله خيرا ... دوتايي زديم زير خنده. علي -: خودم ميام دنبالت ...-: نه نه نه بابا ... خودم پا ميشم ميام ... اصلا شما نيايي ها ...علي -: الان ساعت چنده ؟ بذار ببينم ... ها يازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون حرکت میکنم به امیدخدا بعدازظهر اونجام ... تو فقط آماده باش.خداحافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم . قطع کرد . منم که از خدام بود علي بياد . خوب شدکه خودش گفت .دويدم و به مامان اينا خبر دادم که علي مياد. وسايلي هم نداشتم که جمع کنم . همه زندگيم اونور بود. زنگ زدم شيدا و شيده اومدن خونمون پيشم. واسه خداحافظي...بعد ظهر ساعت چهار بود
که علي رسيد . نزدیک دو ساعت نشست باپدرم ازاول تا آخر ماجرا رو حتی وقتایی که میخواسته به من بگه ولی محمد نذاشته همه روبراپدرم توضیح داد یه کم استراحت کرد و ساعت شش راه افتاديم. تو راه هم افطار کرديم. بعد افطار دوباره سوار شديم..
#قسمت_صد_و_نود_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
و راه افتاديم دست بردم و ضبط رو روشن کردم... آهنگاي محمد رو آوردم . علي نگامم کرد و خنديد . علي-: دستت چطوره؟ -: خوبس... خوبه خوب ... خدا روشکر -: علي اقا ؟ علي-:بله؟ -: ميگم اشکالي نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهيد بعد طلاقشونم اينقدر با محمد با احترام برخورد ميکردن و باهاش خوب بودن ؟ علي -: حق برخورد بد رو ندارن ... تقصير دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندين بار رفت سراغ ناهيد تا برش گردونه ولي ناهيد بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ...دلش جايه ديگه بود آخه... اين احترامي که ميبيني هم به خاطر همينه...طفلکي محمدم... علي-:محمدم ديد دستش به جايي بند نيست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ...عجب داستاني شد ولي ...لبخند زدم -: داداشي ؟خنديد علي -: جانم خواهري؟-: دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگير کرده ...علي-: سه تا بپرس-: يادته محمد مريض شد؟ قبلش که با اقا مرتضي دعواش شده بود ...بعد اون اقا مرتضي خيلي بامن رسمي صحبت ميکنه... چرا؟ چي شده بود؟ علي-: سوال بعدي...؟ لب و لوچه ام اويزون شد. -: يعني جواب نميدي؟ علي-: چرا... دوتاشم بپرس...بعد جوابتو ميدم ...-:شما ميدوني چرا محمد اونشبي که کارت عروسي ناهيدو ديد عصباني شد؟مگه خودش کمک نکرده بود که ناهيد به اقا شايان بله رو بگه؟ علي-: سوال دومتو اول جواب ميدم .... ببين ابجي ... اصلا دعواي شما تقصير ما شد ...من و ناهيد خانومو شايان ... ما فهميده بوديم شما سرچي با هم بحثتون شده...کليم با محمد صحبت کرديم که به حرف بياد ... ولي زير بار نميرفت ميگف از دستم ميره ...ولي ما که ميدونستيم عشقتون دوطرفس... تصميم گرفتيم يه کاري کنيم محمد نطقش واشه ... خودش که نميگفت ... پس مجبور بوديم که مجبورش کنيم ... از طرفي بهش قول داده بوديم که حرفي نزنيم پس بايد تو عمل انجام شده قرارش ميداديم ... کارتو اورديم انداختيم تو خونه که ببيني حتما ... کارته هم الکي و صوري بود... فقط ميخواستيم تو بفهمي که ناهيد زن شايانه ... نگو شما قبلش با هم آشتي کرده بودي و ما فقط گند زديم .... عصبانيتشم به خاطر کار ما بود ديگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چيزي بهت نگيم چون ميترسيد از دستت بده ...اونروزم عصباني شد واس اينکه ما نامحسوس بهت گفتيم ... محمد ميدونست که کارته الکيه و فکر ميکرد اينطوري از دستت ميده ...عصباني شد... نميدوني چي کشيديم تو اين ده روز... شرمنده ابجي ... ببخشيد -: نه اتفاقا به نيتتون رسيدين ... نطق دوتامونم وا شد...پس اون روزي که محمد زنم زنم راه انداخته بود منظورش من بودم؟روي همه حرفاش با من بود؟من احمق گذاشتم به حساب ناهيد ...خدايا خيلي گلي ... خيلي باهالي ... دمت گرم ...علي-: اما سوال اولت ... نميدونم گفتنش کار درسته يا نه... ولي ميخوام قول بدي که هيچوقت اين قضيه رو به روي محمد و مرتضي نياري.... اصلا انگار که نميدوني... چون واسه هردوشون گرون تموم شد ... باشه؟ -:باشه ...قول ...علي-:ختم کلام رو ميگم ... مرتضي از توخوشش اومده بود ... اونشب محمد داشت حرفايي که مرتضي به تو ميزد رو گوش میداد ...اول میخواست اروم باهاش حرف بزنه...ميگف مرتضي نميدونه من دوسش دارم ... ولي مرتضي بعد اينکه علاقه محمدو فهميد باز پاشو کرد تو يه کفش که ميخوادت و دوستت داره...محمدم قاطي کرد... حق هم داشت خب ... داشتن زنش رو ازش خواستگاري ميکردن ...فک کن؟؟؟هنگ کردم ... وا ... چه پررو ...ولي حرفي نزدم... دلم نميخواست راجع به اين قضيه صحبت کنم...-: فرداشم محمد اونطور پس افتاد ... کلي با مرتضي حرف زدم و قانعش کردم... اول که ميگف من از اول بهش علاقه مند بودم محمد تازه دل بسته ... کلي باهاش حرف زدم و گفتم که الان تو زن محمدي ...محمدم به هيچوجه طلاقت نميده ... مهمتر از همه اينکه تو هم عاشق محمدي. اينو که شنيد کوتاه اومد... از محمد معذرت خواهي کرد و به من قول داد که ديگه بهت فکر نکنه...به چشم خواهر ببينتت... مث من ... لبخند زدم. علي-: مرتضي رو که از دور رقابت خارج کردي ... حالا يه نگاهي به دور و برت بنداز و تا برسيم تهران تصميمتو بگير ....فردا نگی مجبور م کردین وگزینه های بهتری رومیز بود واز حرفا بعدخودش به حرف خودش قهقهه زد-: من محمدو با همه دنيا عوض نمي کنم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در ک
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سياستهای_همسرداری
"توصیههایی مهـم؛ برای افـراد مـتاهل"
👈 یکدیگر را زیاد ببوسید.
👈 راهحلهای «برد_برد» پیدا کنید.
👈 همیشه اشتباهات یکدیگر را ببخشید.
👈 با هم قرار بیرون رفتند و تفریح بگذارید.
👈 به طور منظم با هم قرار صحبت کردن داشته باشید.
👈 شجاعت داشته باشید و از یکدیگر عذرخواهی کنید.
👈 بخش مهمی از عشق ورزیدن ارادی است. راههای مختلف عشق ورزیدن را در خود پیدا کنید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
که علي رسيد . نزدیک دو ساعت نشست باپدرم ازاول تا آخر ماجرا رو حتی وقتایی که میخواسته به من بگه ولی م
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
من موندم محمد واس چي اينقد براتو خودشو ميکشه؟ کوچولو ... زديم زير خنده . ديگه روزاي تاريک رفته بودن و روزاي خنده و خوشي رسيده بودن ... خدايا هزار مرتبه شکرت ...ساعت ده رو گذشته بود که رسيديم تهران . علي منو جلو در پياده کرد. علي-:عاطفه ... محمد داغون شده ها...مواظبش باش...فقط تو می تونی. چشمامو رو هم فشار دادم . کلي ازش تشکر کردم. رفت. حسابي شرمنده مرام و معرفتش شدم. با عشق يه نگاه به ساختمون روبرو انداختم . يه بسم الله گفتم و واردش شدم . يعني حاج خانوم در رو واسم باز کرد کليد که نداشتم... از دم در باهاش سلام واحوالپرسي کردم و رفتم بالا. گفتم از شهرستان ميام نميخوام محمدو بيدار کنم. قلبم داشت مي اومد تو دهنم. خيلي هيجان داشتم . ميدونستم بعد اخرين ديدارمون محمد حتي فکرشم نميکنه که من برگردم . ولي حالا ديگه نوبت من بود که قدم جلو بذارم . ده دیقه بود که جلو در ايستاده بودم . ديدم نخير ... اين قلب خل و چلم قصد اروم شدن نداره ... زنگ رو زدم . دستم رو گذاشتم جلو چشمي در تا نبينتم . دوباره زنگ زدم . يکم طول کشيد ولي اومد پشت در . با کمي مکث در رو باز کرد . سريع دستم رو از رو در برداشتم . تو خونه فقط چراغ استديو و اشپزخونه روشن بود. به محمد نگاه کردم . خشکش زده بود. نه تکون ميخورد نه چيزي. آخ که دلم براش يه ذره شده بود تو اين دو روز . از حالتش خنده ام گرفته بود ولي ميخواستم يه کم سر بسرش بذارم . يه اخم کردم و با دستم اشاره کردم که از سر راهم بره کنار . از جاش تکون نخورد -: برو اونور... اومدم وسايلمو جمع کنم ببرم ... بابا پايين منتظرمه ... باز تکون نخورد .پسش زدم و رفتم تو اتاق دو نفرمون و در رو بستم . نشستم پشت در و دلمو با يه دستم گرفتم و با دست ديگه ام دهنمو ...زدم زير خنده . دهنم رو گرفته بودم صدام رو نشنوه .وااااي چقد بامزه بود قيافش ...دلم براش سوخت ... صداي کوبيده شدن در رو شنيدم بلند شدم در اتاق رو قفل کردم چادر و کيفم رو اويزون کردم. با سرعت نور مانتو مقنعه ام رو در اوردم و يه تي شرت خوشگل وباز پوشيدم... دويدم سمت ايينه و موهامو مرتب کردو جمعشون کردم.کشو رو باز کردم و کرم پودر زدم عطر زدم . به چشمام مداد کشيدم ویه رژ لب قرمز رو خیلی کم رولبام فشار دادم ونذاشتم بیشتر شه.چنان سريع اين کار هارو انجام ميدادم که خودم خنده ام گرفته بود . همش رو هم پنج دقه هم نشد...صدايي اومد . محمد ميخواست در روباز کنه که ديد قفله . يکم بعد صداي داد و بيدادش بلند شد. اوه اوه . عصباني شده بود. محمد-: اخه چرا با من اينکارو ميکني لعنتي؟اومدي عذابم بدي؟ اومدي اب شدنم رو ببيني؟ اومدي دلت خنک شه؟ دوباره اومدي خونه ام رو پر از عطرت کردي و باز ميخواي بذاري بري؟ هنوز باورت نشده چقد ميخوامت؟ ميخوامت لامصب ... ميخوامت... چرا داري زجرم ميدي؟ مگه دوسم نداشتي؟ چرا ميخواي بري؟ جلو ايينه خشکم زده بود . لذت همه دنيا رو ميبردم. رفتم سمت در ... باز صداش بلند شد ... تشنه حرفاش بودم تکيه دادم به در سر خوردم و نشستم پشت در...محمد-:ميدوني باز چقدر قراره بيخوابي بکشم؟ بعد ده روز باز پاتو گذاشتي اينجا ... دوباره با اون چشات هواييم کردي...هر از گاهي هم يه چيز کوبيده ميشد به در . نميدونم مشت بود لگد بود چي بود؟احتمالا مشت بود ... محمد-: خب باز کن درو. باز کن ببين از بين رفتنمو...باز کن ببين شکسته شدنمو... باز کن ببين يادت چيکار کرده باهام... باز کن لعنتي ...با هر جمله اي که ميگفت دلم ميريخت. خدا ميدونه هر روز و هر شب ارزوي شنيدنشون رو داشتم . ولي ديگه بايد پاميشدم . وگرنه در ميشکست . بلند شدم و در رو باز کردم . همين که چشم تو چشم شديم ساکت شد ...سرتاپام رو نگاه کرد. ديگ حرفي نزد.دلم تالاپ تولوپ ميزد براش. عاشق اين ديوونه بازياش بودم ... تند تند نفس ميکشيد . با يه حالتي نگاهم ميکرد که جيگرم ميسوخت . ديگه بس بود . خيلي اذيتش کردم. يه قدم بيشتر فاصله نداشتيم . پرش کردم و رفتم جلو. دستامو حلقه کردم دور کمرش . گوشم رو گذاشتم روي قلبش . بي امان ميزد. خيلي تند تند . مثل قلب من...اروم زمزمه کردم. -: تو باشي من دلم قرصه ...ديگه دستام نميلرزه ... بهشت زندگي بي تو ...به يه گندم نمي ارزه ... سرمو بلند کردم. با يه حرکت سريع از روي زمين بلندم کرد و نشوندم روي اپن.. فقط نگاهم ميکرد . فقط . منم با لبخند نگاهش ميکردم .صداي نفساش ارامش همه دنيا رو تو قلبم سرازير ميکرد. تو دلم همش پشت سرهم ميگفتم -: الحمدلله رب العالمين ...عشق ميکردم .باز نگاهش کردم. هيچ کاري نميکرد جز نگاه. سرم رو گذاشتم روي شونه اش.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رم
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اي بابا... اخر به حرف اومدم -: مخمد اين چه طرز مهمون نوازيه؟ از صبح عين خيارشور واستادي زل زدي به من ...سرمو برداشتم و بردم عقب . نگاهش کردم . باز فقط نگاه کرد -: قديما شوورا وقتي ضعيفه هاشونو ميديدن از ذوق زبونشون بند مي اومد ... مثي اينکه شوور ما از او شووراي قديمس ...از فکر کاري که مغزم فرمان انجامش رو ميداد قلبم داشت از قفسه سينه ام ميزد . سرمو کج کردم و با شيطنت نگاهش کردم. تو همون حالت رفتم جلو. چشمام رو با خنده رو هم فشار دادم. يکم بعد يکي از چشمامو باز کردم.داشت ميخنديد .نفس راحتي کشيدم. چشمام رو کامل باز کردم. از خجالت سرم رو فرو کردم تو سينه اش . محمد-: اي جونم ...محمد-: دروغ گفتي بابات پايينه؟-: اوهوم ...فشارم داد. محمد-:با کي اومدي؟ يا حسين مظلوم . يه امشبه رو ميخواستيم خوش باشيما. باز دعوا در راه است . نميخواستم دروغ بگم ولي نميخواستم عصبيشم کنم -:با يکي ...محمد -: خو اون يکي کيه ؟ تندتند براش گفتم -:علي خيلي اصرار کرد که بياد دنبالم ... به خدا ميخواستم غافلگيرت کنم ... جلونشستم ...زشت ميشد عقب بشينم راننده ام که نبود ... به خدا علي عين داداشم ميمونه ... حرف اضافه هم با هم نزديم ...خنديد. از ته دل ... محمد-: حالا چرا داري توضيح ميدي؟ من توضيح خواستم؟ با تعجب پرسيدم -: يعني عصباني نشدي؟ . محمد-: ای جونم به ابهت خودم!!... با داداشت اومدي پيش عشقت ... مگه نه ؟ -: اوهوم ... ولي عشق نه ها ... اومدم پيش شوهرم ...محمد-: بگو جونم ... بگو ...-: چي بگم؟ محمد-: همون چيزي که اين همه مدت پيش من نگهت داشته؟ -:واضحتر لطفا ... محمد-: اينهمه مدت داشتي تحملم ميکردي؟ دليلت واسه برگشتن به خونه ات چي بود؟ فهميدم ازم اعتراف ميخواد . نگاهش کردم-: حرف خاصي مد نظرم نيس ...چيزي برا گفتن ندارم ...خنديد . دلم ضعف ميرفت براي خنده هاي مردونه اش. همه چيش برام جذاب وخاص بود . پيشونيش رو گذاشت روي پيشوني ام . محمد-: تا اخر دنيا هم که نگي من باز چاکرتم ...قلبم از لذت رواني شده بود. ديگه اميدي بهش نبود . اخه من چرا اينقد اين گل پسرو اذيت ميکنم؟-: مخمممد ...محمد-: اي جون مخمد -: اين ضعيفه اي که روبروت نشسته ... محمد-:خب؟ -: دنياش ...همه زندگيش ...منتظر و مشتاق نگام ميکرد -: مرديه که رو به روش ايستاده ...چشماشو با لذت روهم فشار داد و نفس عميقي کشيد . لبخند عميقي زد ... محمد-: وقتي اينطور ابراز علاقه ميکني و اصلا فکر قلب من نيستي -: خب خودت گفتي بگو ...محمد-: اخه اينجوري لامصب؟ محمد-: حالا که دختر خوبي بودي و برگشتي امشب تو شروع زندگي مشترکمون ازم سه تا چيز بخوا ...-: عهه ... مگه تو غول چراغ جادويي؟ خنديدم .
-:باشه قول ميدي قبول کني؟ محمد-: اره .. مرد مردونه ...-: اممم ... اها اوليش اينکه ازين به بعد هرچي ازت خواستم قبول کني ...
خنديد . محمد-: اي وروجک -: قول داديا ...محمد-: خب دوميش؟ -: من عاشق صداتم ... محمد تا ابد ...براي من بخون ... ميخوام هميشه صدات گوشام رو پر کنه ...لبخند زد -: و سومي ... محمد تا ابد ... براي من بمون ...محمد-: جمله هاي خودمو بهم ميگي؟ -: اوهوم ... اولين بار تو استديوت گفتي براي من بخون ... دو روز پيش که اومدي دیدنم بهم گفتي براي من بمون ... منم هر چي فکر کردم ديدم فقط همينا رو ازت ميخوام ... . مثل پر بلندم کرد . عجب زوري داشتا . راه افتاد چراغا رو خاموش کرد و داخل اتاق شد . من رو گذاشت رو تخت و دراز کشيد کنارم . روي هر دومون رو با پتو کشيد .ميخواستم يکم سربه سرش بذارم . برو برام اب بيار ... تشنمه ...محمد-: اي به چشم ...رفت و با يه ليوان اب برگشت . سر کشيدم -:گرم بود ... خنکشو بيار ...خنديد و ي ليوان اب ديگه اورد . ايندفعه حسابي خنک بود محمد-: ديگه چي؟ -:ببر بشورش ...ليوانو دادم دستش.رفت شست . خنده ام گرفته بود .اومد تو اتاق -: برو تلوزيونو روشن کن ببين کانال 7 چي ميده؟ رفت و دو ثانيه بعد برگشت محمد-: فوتبال... جدي جدي هر کاري مي گفتم انجام ميداد . با خنده گفتم -: گرسنمه ... هوس قورمه سبزي کردم ... برو يکم بپز بيار بخوريم ... يه ابروش رو داد بالا و اومد نشست لبه تخت. محمد-: داري اذيت ميکني؟دراز کشيد و پشتس رو بهم کرد . مرده بودم از خنده . قهقهه زدم . -: مخمد قهر قهرو ... شوخي بود خب...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميذارم ميرم خونموناااا...چرخيد طرفم محمد-: تو بيجا ميکني...مگه من مرده باشم-:عههه ... خدانکنه...
محمد-: از روز تولدم ديگه مال من نبودي.حالا که با پاي خودت اومدي عمرا بذارم بري ...-: راستي محمد ... کادوي تولدتو ديدي؟ هيچوقت نفهميدم که ازش خوشت اومد يا نه؟ خنديد. محمد-: خيلي قشنگ بود ... علي زده بود تو اتاق ضبط ... يه بار که ميخواستم يه آهنگ غمگين ضبط کنم ... رفتم تو و اومدم حس غمگين بگيرم که ديدمش ...هيچي ديگه ... اونروز اصلا نتونستم بخونم...صورتشو نوازش کردم . دستم رو گرفت تو دستش و بوسيد . ديگه ول نکرد دستمو محکم گرفت تو دستش . محمد-: الانم زديمش بيرون اتاق ضبط ... هر کي مياد تو ميبينتش ...چيزي نگفتم .محمد -: شمام که کلا نويسندگي رو بيخيال شدي-: نه ...اتفاق داشتم داستان زندگي خودم رو مينوشتم ... نميدونستم آخرش رو چيکار کنم...حالا ميدونم .. .محمد-: تا قبل اينکه بياي مثل مرغ پرکنده اينور اونور ميرفتم تو خونه ... الان آرومم ... تو آرامش مطلق ... بگير راحت بخواب کوچولوي من .. فردا بايد بريم خونه شما؟ -: واسه چي؟ محمد-: واسه اينکه بايد از پدر و مادرت عذر خواهي کنم ... تشکر کنم ... دوباره ازشون خواستگاريت کنم ... اين بار از ته دل -: تشکرت ديگه واس چيه؟ محمد-: واسه اينکه تو رو مثل دسته گل بزرگت کردن و تحويل من دادن ...خنديدم .محمد-: حالا بخواب. با لحن بچگونه گفتم-: محمد گفتم که اونا شوخي بود ... محمد-: ميدونم عمرم ... نگاهش کردم . محمد-: نه ... نميشه ... تو هنوز خيلي کوچولويي ... خيلي واست زوده ...-: من کوچولو نيستم ... پنجاه و چهار کيلو وزنمه ... صدو شصت و شيش قدمه ! محمد-: اوووه ببين چقد کوچولويي .. من هشتاد کيلو ام ... بيست و پنج سانتم ازت بزرگترم جوجه! با حرص گفتم -: محمد ... محمد-: جونم يه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم . برام زبون درآورد محمد-: نميشه ... نداريم ... بخواب ...پشتمو کردم بهش . يکم با شوخي و خنده اسممو صدا کرد . جوابشو ندادم. دستشو آورد جلو و ميخواست قلقلکم بده . محکم دستشو پس زدم . ميترسيدم دستش بهم بخوره و خنده ام بگيره و خلاصه جيغ و دادم بره هوا . سرشو بلند کرد و نگام کرد. خيلي جدي و با اخم . محمد -: قهر ؟ نتونست خودشو کنترل کنه و خنده اش گرفت . منم داشتم ميترکيدم ولي خودمو نگه داشتم .محمد-: تو غلط ميکني با من قهر ميکني ...خنديدم . محمد-: قهر هم بکني جات تا وقتي زنده ام همين جاست .. تو بغلم ... نمیذارم ازش جم بخوري... دستشو بوسيدم. ريز خنديدم و چرخيدم سمتش...محمد-: آخخخخ ... آخ واي ... دماغم شکست ... واي خدا ...دستشو گذاشته بود رو بینیش و بلند ناله ميکرد . سکته کردم -: محمد چي شدي؟ سرم خورد؟ محمد که حالا حالا دردش نميگرفت چه ناله اي ميکرد . خاک برسرم حتما سرم خيلي بد خورده به بینیش . خيلي ترسيدم محمد-: آخ اخ آخ ... داره خون مياد...واي...
گريه ام گرفت... دستشو کنار زدم. هم تاريک بود و هم چشماي پر شده ام نميذاشت ببينم چه غلطي کردم -: محمد ببخشيد ... محمد خوبي؟ محمد غلط کردم ... محمد ... به خدا حواسم نبود ...نميدونم چرا گريه ميکردم . شايد چون نميخواستم درد کشيدنش رو ببينم . خصوصا که باعثش خودم بود . بلند تر داد زد . محمد-: آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ...-: دست نزدم به خدا ... اشکام ريخت روي صورتش .تند تند معذرت خواهي ميکردم . ساکت شده بود و نگاهم ميکرد. واستادم. -: محمد خوبي ؟ با لحن پريشوني گفت.محمد-: چرا گريه ميکني؟ -: ببخشيد متوجه نبودمو زخميت کردم ...صداش بلند شد.
محمد-: گور باباي دماغ من ... تو چرا گريه ميکني؟ صد فعه بهت نگفتم نريز اينا رو؟ نگفتم؟با بغض گفتم -: محمد ...محمد-: من غلط کردم ... الکي دستمو گذاشتم رو دماغم ... شوخي کردم ... اصلا سرت بهم نخورد ميخواستم سربه سرت بذارم ... واس من داري گريه ميکني؟ من اگه فقط باعث گريه ات بشم و نتونم شادت کنم بايد برم بميرم ديگه... اوه اوه عصباني بود . نميدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود . قاطي ميکرد وقتي گريه ام رو ميديد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
خيلي قشنگه حتما بخونيد👌
💧ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
یه چیزی..
هَمیشه هَوامون رو داره،
مثلِ...."خداااا"
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
قرار عاشقی -شناخت خدا.mp3
7.94M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم امروزتان
بدون مریضی
بدون گرفتاری
بدون قهرو کینه
بدون دلخوری
وبدون استرس باشه😊🙏
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_نود_پنجم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مظلوم نگاش کردم...خنديد.محمد-: يه بار ديگه ببينم سرچيزاي الکي گريه ميکني کلامون ميره توهما... دعوات مي کنما...-: چشمممم... محمد-: بي بلاااا...خوابيدم رو تخت. چرخيد طرفم-: من خوابم نمياد ...-: بريم سحري درست کنيم؟ محمد-: غذاهايي که علي برام مي آورد همش تو يخچاله ... پر غذاس نگران سحري نباش ...بغضم گرفت ولي به خاطر محمد فرو دادم .-: بميرم برات الهي...نفسش رو محکم فوت کرد بيرون . فهميدم عصباني شده .محمد-: باز ...نذاشتم ادامه بده و سريع حرفشو قطع کردم .-: ولي بي شوخي ... خيلي دلم ميخواست هميشه يار و ياورت باشم ... دلم ميخواست تو روزاي سختي ات کنارت باشم ... تو روزاي به قول خودت بي سر پناهي ...تو روزاي تنهاييت ... تو روزايي که کسي رو نداشتي تاييدت کنه و کمکت کنه ... دلم ميخواست اون روزا کنارت باشم ...ولي نبودم که هيچ. خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ...نفس عميقي کشيدم و ادامه دادم . -: حالا هم که اومدم ...زحمت کشيدم و تو روزايي اومدم که خدارو شکر مشکلي تو زندگيت نيس... همه چي داري ... دور و برت پر آدمه .. همه دنيا ميشناسنت .همه ايران دوستت دارن ...محمد-: آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... بايد بي کسي و تنهايي و ذلت رو تجربه ميکردم تا به عزت برسم و يادم بمونه از کجا به کجا رسيدم و مغرور نشم... درباره اين ده دوازده روزي که ازش گفتي هم بايد بگم باز هم امتحان بود ...بايد زجر ميکشيدم از نبودنت ... بايد فکر اينکه ديگه برنگردي منو هزار بار ميکشت و زنده ميکرد و تا مرز جنون ميرفتم تا قدرتو بدونم... قدر داشتنتو ... يادم بمونه با سختي به دستت اوردم ... از گل نازکتر نبايد بهت بگم ... ولي خدا خيلي بهم رحم کرد... باور کن اين زجري که تو اون پنج سال کشيدم يک هزارم اين ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد اين دوريو ... چون ميدونه چقد ميخوامت و نفسم به نفست بسته اس ... ميتونم قسم بخورم ... به ولاي علي اگه يه روز دير تر اومده بودي ديگه محمدي نبود ... تو به مثه یه روح براي بدن منی اگه يه روزم ديرتر اومده بودي ديگه رفته بودم...ديگه از مردن نميترسم چون هزار بار تو اين ده روز تجربه اش کردم تا مرز مرگ رفتم ... به خداي بالاسرم قسم ... تو جون مني ...-: آه محمد آدمو با بغض خفه ميکني بعد دعوا ميکني ميگي چرا گريه ميکني ؟ -: ميميرم برات ... زندگي من ...محمد-: نوکرتم عزیزدلم... راحت خوابيدم دوساعت تمام ... بعد اينهمه عذاب و سختي اي که کشيديم ... خواب شيريني بود ...با صداي آلام گوشي که براي سحر زنگ گذاشته بوديم همزمان از خواب پا شديم . سريع پتو رو از روم کنار زدمو رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم . محمد رفت يه دوش ده دقه اي گرفت و تا برگرده من ميز رو چيده بود . در حاليکه موهاشو خشک ميکرد با لبخند وارد آشپزخونه شد . نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشيدم چشماش برق ميزد انگار ...محمد-: خدايا چه جوري شکرت کنم ؟ زندگي برگشت به خونه ام ...لبخند زدم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اولين سحريمون کنار هم بود .واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختي براي يه زن عشق بي اندازه شوهرشه...و بهشت يه زن ميون بازوهاي مرديه که دوستش داره ... بهشت و خوشبختي رو داشتم ... و يه خداي گل که از همه اينا سرتر بود ... فرداش راه افتاديم به سمت زنجان. ساعتي راه افتاديم که روزه من مشکل نداشته باشه . همه راه رو خوابيدم . حدودا ۱۵ کيلومتر مونده بود به شهرمون که محمد بيدارم کرد. محمد-: پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ... چشمامو باز کرد و يه کش و قوسي به بدنم دادم .محمد-: قبلنا کل راه رو به خاطر من بيدارميموندي و سر به سرم ميذاشتي تا دل ببري ... حالا که دله رو بردي راحت گرفتي خوابيدي فکر منم نيستي ...يه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم -: من ميخواستم دلبري کنم؟؟؟ نگام کرد . سرشو به نشونه تائيد نشون داد و از ته دل خنديد . ميدونستم داره شوخي ميکنه . -: واي خدا کنه بابام بگه بهت دختر نميده ... دلم خنک شه ... زديم زير خنده . با لهجه اصفهاني گفت . محمد-: فک کِردي ... ميگم دخدرد بخَي نخَي مالي خودمس ...-: اي آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من ديگه اينطوري نميام تو خونه ات ...با تعجب پرسيد .محمد-: چه طوري ؟ -: من يه چوب کبريت هم نياوردم ... بايد جهيزيه داشته باشم ...محمد-: واااا ... يعني چي؟ محمد جدي ميگم ... اصلا شوخي نيس ... اون موقع قضيه فرق ميکرد وظيفه ات بود همه چيزم رو تامين کني ... نگاهم کرد و خنديد .محمد-: الان که بيشتر وظيفه امه خب ...-: نه محمد ...من اينطوري راحت نيستم ... محمد-: آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حالا شايد يه سري از وسيله هام تازه نباشه ولي...-: ديگه بحث نکن ... حالا ببينيم چي ميشه ... اصلا نه به باره نه به داره ...شايد تو جلسه خواستگاري ازت خوشم نيومد و ردت کردم ...باز زديم زير خنده .محمد-: بيخووود ... از خداتم باشه ...شونه بالا انداختم . رسيديم خونمون . زنگ رو که زديم با کلي ذوق و شوق اومدن استقبالمون . حالا انگار نه انگار که ديروز اينجا بودما . داخل خونه شديم . بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولي يکم سرسنگين رفتار ميکرد با محمد . باباست ديگه ... تيريپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولي من که ميدونستم عاشق محمده ... محمد با نگراني نگاهم کرد .آروم زير گوشش گفتم.-: مثل اينکه رد شدي ...با حرص نگام کرد -: نگران نباش ...چيزي نيس ...محمد رفت جلو و با پدر دست داد . محکم دست بابا رو تو دستش گرفت . محمد-: حاج آقا شرمنده ام...ببخشيد...بزرگواري کنيد ببخشيد منو ...بابا لبخند عميقي زد و محمد رو بغل کرد .بعد که از هم جدا شدن به شوخي گوشش رو گرفت و گفت بابا-: اي آقا پسر ازين به بعد حواست جمع باشه ها ...همه غش کرده بوديم از خنده . محمد-: چشم حاجي ... ديگه حواسم هست ...رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم . مامان هم از آشپزخونه بيرون اومد و نشست کنارمون . محمد همچنان داشت عذرخواهي ميکرد و توضيح میداد . بابامم هي سر به سرش ميذاشت . ولي همش هم با مامان خدا رو شکر ميکردن که به خير و خوشي همه چي تموم شده.محمد-: حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بديد ميخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاري کنم... اين دفعه از ته دل ... ريش گرو ميذارم ... جوري خنديدن که خونه ترکيد .آتنا -: آبجي من قصد ازدواج نداره ... ميخواد درس بخونه ...محمد -: درسم ميذارم بخونه آتنا خانووووم ...خلاصه بابام رضايت داد من زن محمد بشم :((( ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سريع دوباره برگشت پيشمون . يه کارت بانکي گذاشت جلوي محمد .بابا-: همون نصف ديگه ي پول جهيزيه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نيست که بهش دست بزنم چون واسه جهيزيه عاطفه اس ... بايدم برش داري وگرنه عاطفه بي عاطفه ...محمد -: اي بابا حاجي آخه ...بابا-: يا برش ميداري ... يا تنها برميگردي تهران ... والسلام ... ديگه بقيش با خودت...طفلکي از خجالت اب شد ولي برش داشت . مجبور بود برداره . مامانم که ديد محمد حسابي خجالت زده شده و اصلا دلش نميخواست اينکارو کنه کارتو از دستش کشيد و گفت مادرم-: خب حالا اينقدر قيافه نگير پسر ... خودمون واسش خريد ميکنيم ... محمد نفس راحتي کشيد .محمد-: من غلط کنم قيافه بگيرم -:نصف بقيه پول هم که تو حساب منه ... براي من فقط سودش که بهم مي رسيد کافي بود . اصلا از خودش خرج نکرده بودم . اخه احتياجي پيدا نکرده بودم . افطار هم خودمونو انداختيم خونه عزيز اينا . ما بوديم و دايي اينا .اول حياط رو شستيم و سفره رو انداختيم توي حياط خونه عزيز . عجب صفايي داشت . نزديک اذان همه جمع شديم دور سفره و هرکس مشغول راز ونياز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کرديم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بلند شدم سيني چايي رو دورگردوندم هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد .محمد-: همگي قبول باشه جوابشو داديم.محمد-: يه موضوعي هست که با اجازه همه بزرگتراي جمع علي الخصوص حاجي ميخوام مطرح کنم...عزيز-: خير باشه پسرم ...محمد-: ايشالا که خيره عزيز جان... قبلشم جسارتا بايد عرض کنم به هيچوجه از خواسته ام کوتاه نميام و منصرف نميشم بابا-:محمد حواست باشه ها ...همه خنديديدم. محمد گوشش رو ماليد .محمد-:حواسم هست حاجي ...روده برشده بودم از خنده . مخصوصا با ياداوري اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود.عزيز-: بذار ببينم پسرم چي ميخواد بگه؟ بگو محمدجان ...محمد-:عزيزخانوم جان ... من .. ميخوام واسه خانومم يه عروسي خوب بگيرم ... خودم شخصا... عوض همه اون سختيايي که کشيدو ميخوام يه ذره با اين جشن جبران کنم ... خواهشا نگين نه که اين بزرگترين خواستمه ....چشماي هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم -:اخه پسرم... محمد-: مامان جان فقط قبول کنين ...امکان نداره که از تصميمم برگردم ... اجازه هست ديگه حاجي؟بابا-: والا چي بگم؟عروسي که گرفتيم ي بار ...محمد-: توروخدا شرمندم نکنين ... اون که بیشتر شبیه جشن نامزدی بود... ميخوام يه مهموني خوب بگيرم از شرمندگي درام ... والا تا اخر عمرم نميتونم از خجالت تو چشاي شما نگاه کنم ... عزيز-: نه پسر اخه اين چه حرفيه که تو ميزني. بابا-: حالا که اينطوره باشه قبول ... من ميفهمم خجالت مرد از زنش چقدوحشتناکه ... هر کاري دوس داري انجام بده ... اعتراض کردم .-:نه بابا عروسي چيه؟خجالت چيه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نيازي به اين کارا نيست...خم شد و در گوشم گفت محمد-:نميخوام حسرت پوشيدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ...خنديدم و سرمو انداختم پايين. شيدا-: خب فک کنم عاطفه بدجور راضي شد ديگه... حله؟ شيده-: پس چي که حله... همشون دست زدن وواسه خوشبختيمون دعا کردن . سفره هم جمع شد .نشستيم دور هم . محمد ميگفت عيد فطر . بقيه ميگفتن يکم عقبتر بندازیم تابیشتر وقت داشته باشن. -:محمد به مامانتم زنگ بزن بگو ديگه ... بنده خدا کلي ناراحتي کشيده ...زد رو پيشونيش. محمد -:اخ اصلا يادم نبود ...گوشيو کشيد بيرون از جيبش . عزيز به بهانه اينکه چاي و ميوه رو داخل خونه بخوريم همه رو کشيد داخل خونه تا ما تنها باشيم باهم . محمد زنگ زد به مامان . جواب نميداد . کلی خنديدم بهش . محمد -: کوفت ... اونطوري نخند ...محمد-:ديوونم کردي با اون خنديدنات -:چيکارش کردي مامانمو که جوابتو نميده ...محمد-: تقصير شماس بانو ... اونروز زنگ زده بود فقط بهش سه کلمه گفتم ... عاطفه... از پيشم... رفت ... بعد نگو باتوصحبت کرده قضيه رو فهميده با من قهره ... جوابم که نميده ...با گوشي من زنگ زديم . سريع جواب داد . سريع موبايلو پاس دادم به محمد .محمد-: سلام مامان بي وفاي خودم. محمد-: مامان جوابمو نميدي؟ محمد-: اي من قربون سلام دادنت ... ماماني ببخش ديگ ... غلط کردم ... شما که ديگه ميدوني چقد دوسش دارم اين کوچولو رو ... عاطفه بخشيد شما نميبخشي؟؟ فک کنم مامانش به حرف اومد . محمد براش همه قضايا رو تعريف کرد. باور نميکرد محمد گوشيو داد دست من و باهاش صحبت کردم . بنده خداها چقدر خوشحال شدن . محمد وقتي قضيه عروسي رو گفت بي چون و چرا قبول کردن و گفتن وظيفتم هس . بعد کلي صحبت با همه شون قطع کرد . نفس راحتي کشيد . منم خيالم راحت شد . محمد-: خدايا شکرت ... فناتم ...خنديدم و تکيه دادم به ديوار پشت سرم . پاهام رو دراز کردم . محمد به پاهاي دراز شده ام نگاهي کرد و لبخند قشنگي زد. محمد-: آخ گفتي ...-: منکه چيزي نگفتم ...محمد-: همينکه پاهاتو دراز کردي يعني با زبون بي زبوني گفتي سرمو بذارم رو پاهات ...-: خب بذار ...سرشو گذاشت رو پاهام . نميدونم من چرا اينقدر بي جنبه بودم . قلبم ريخت. نفس عميقي کشيدم و سرمو تکيه دادم به ديوار و به آسمون خيره شدم . شروع کردم به حرف زدن با خدا . نميدونم چه مدت گذشت. با صداي آتنا به خودم اومدم . ايستاده بود کنارم و آروم حرف ميزد. آتنا-: آبجي عزيز ميگه ميوه بيارم اينجا يا ميايد تو ...به محمد نگاه انداختم اي جانم خوابش برده بود . خيلي خسته بود طفلک .-: بگو محمد خوابه ... يه کم بعد بيدارش ميکنم ميايم تو ... آتنا باشه اي گفت و رفت . دوباره نگاهم رفت سمت محمد . دستم رو فرو کردم لاي موهاش . شروع کردم به نوازش موهاش ... خم شدم و پيشونيشو بوسیدم دوباره موهاشو با سر انگشتام مرتب کردم -: آخه تو چرا اينقدر خوشگلي ؟جذابي؟ مردي؟ ميخواستم باهاش حرف بزنم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🔺"کنتـرلِ مــداوم همــسر؛ ممـنوع...!"
اگر نامزد و یا همسر خود را مکررا محسوس و نامحسوس کنترل میکنید و ناگزیر از پرسیدن سوالاتی چون:
👈 کجا بودی؟
👈 کجا رفتی؟
👈 کی کارت تمام شد؟
👈 در پرواز کنار که نشستی؟ و.....
توصیه میکنیم دست از این کار بردارید. بدترین چیزی که هر انسانی را فراری میدهد این است که فکر کند کسی آزادیش را محدود میکند و باید بیگناهی خود را در محکمهای مکرر اثبات کند.....!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯾﺎﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺩﯼ تشکر
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔـﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ
ﺩﺍﺩﻩاﺕ ﻧـﻌـﻤـﺖ
ﻧـﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣﮑـﻤـﺖ
ﻭ ﮔـﺮﻓﺘـﻪﺍﺕ ﻋﺒـﺮﺕ ﺍﺳﺖ
ﯾـﺎ ﺭﺏ ﺁﻧـﭽـﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺗــﻘﺪﯾــﺮ ﻣــﺎ قــرار ده
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_نود_هشتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:خیلی حرف دارم باهات محمد حرفايي که اگه بيدار بودی نميتونستم بگم .تو بزرگترين آروزي زندگيم بودي ... شاهزاده روياهاي دخترونه ام ... ولي خيلي دور از دسترس... دوستت داشتم ولي به کسي هم مگه ميتونستم بگم؟ ميگفتن دختره هيجده ساله شه مثل بچه هاي ابتدايي عاشق خواننده و فلان و بيسار شده ...ولي خدا ميدونه چقدر علاقه ام بهت عجیب بود...حالا میفهمم معنی این جمله رو: صداي خنده خدا را ميشنوي؟ آرزوهايت را شنيده و به انچه محال ميپنداري ميخندد ...
دستمو کشيدم به صورت محمد . دستم رو گرفت و بوسيد -: محمد تو بيداري؟ بدون اينکه چشماشو باز کنه خنديد. -: خيلي بدي. محمد-: شرمندتم به خاطر نفهميم ... حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه ميفهمم چه الماسي دارم -: همچين آروم بودي فک کردم خوابي ... محمد-: من يه مردم ... سرم که رو پاهاي تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش بايد پيشم لنگ بندازه ...چشماشو باز کرد و لبخندم رو ديد. محمد-: اي جونم ...دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسيد . همش ميخواستم مانع بشم ولي سفت گرفته بود دستامو .بلند شديم رفتيم تو . بين جمعيت نشستيم و بحث شروع شد . قرار شد عروسي رو سه روز بعد عيد فطر بگيريم . کلي تصميمات ديگه هم گرفته شد . مثلا قرار شد وقتي فردا بر ميگرديم تهران مامان من هم باهامون بياد . بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بياره تا خريد ها رو با کمکشون انجام بديم . ولي مامان محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس مياد . بايد ده روز ميموندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خيلي زياد بود . شيدا و شيده هم قرار شد بيان براي چيدن خونه و کمک و اينا... همه تصميمات گرفته شد . مشغول صحبت بوديم که اتنا اومد و با کوله پشتيش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتوياتش رو ريخت بيرون . کلي برگه و کتاب و دفتر و دفترچه-: اينا چيه اتنا؟ محمد-: فکر کنم من بدونم ...آتنا -: بيا آقا محمد ... همه اينا رو بايد امضا کني واسم والا دوستام کلمو ميکنن-: آتنا چه خبرته ؟ ميدوني چقد طول ميکشه؟آتنا -: خب چيکار کنم ... دوستام که فهميدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلي خواهش کردن...اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ...به من نگاه معناداري کرد . فهميدم منظورشو از دل سوختن .-: اتنا محمد الان خسته اس ...محمد-: نه بذار باشه ... کي ميخواي تحويلشون بدي؟ آتنا -: بعد تابستون ديگه ...محمد-: خب الان يه چنتاشو امضا ميکنيم باهم ... برا بقيش هم کوله پشتيت رو با خودت بيار تهران ... هرروز ترتيب يه سري رو ميديم و تمومش ميکنيم ... ها؟ چشماي اتنا برق زد. آتنا -: عاليه ... برگه هاشو جمع کرد .آتنا -: بچه پرروها ازبس دروغ ميگن فک ميکنن همه مثل خودشونن ... باور نميکردن که مجبور شدم ببرم يه عکس از شما نشونشون بدم ...ضايع شدن جيگرم حال اومد ... ها مخصوصا اين دوست بغل دستيم ضايع بشه... آي کيف ميده ...مامان-: عه اتنا...همه زديم زير خنده آتنا -: بعدشم که ريختن رو سرم تو رو خدا بگو بمن يه امضا بدن ...شيدا -: بچه مچه رو ببين تو رو خدا ... ما همسن اينا بوديم جلو پنکه آآآآ ميکرديم کلي سرگرم ميشديم .... چه ميدونستيم امضا چيه ؟-: والا به خدا ...اونشب هم به خوبي و خوشي گذشت و فرداش همگي با هم راه افتاديم برگشتیم تهران . مامان محمد هم شب رسيد . ديگه همه کارها افتاد گردن ماها .باباهامون هم که خونه مونده بودن ...همون شب بعد افطار و چاي و ميوه نشستيم و يه جلسه اساسي واسه برنامه ها تشکيل داديم . روي فرشي که خاطرات اولین مهمونی خونه مونو برام تداعی میکردگرد نشستيم .یادش بخیر اولین بار همون روز موقعی که داشتم زمین میخوردم محمد دستمو گرفت. مامان محمد -: خب اول از همه بايد ترتيب کارت ها رو بديم ...مادرم -: آره ... صبح اول بريم دنبال کاراي اون ...شيدا -: اتفاق من يه چنتا متن قشنگ پيدا کردم آوردم ...رفت گوشيشو اورد و بين متنهاش که انصافا قشنگ بودن منو محمد بهترينش رو انتخاب کرديم .
شيده -: خب اين از اين ...مامان -: بعد شبهاي قدر پخشش ميکونيم... که تا اون موقع اماده بشد و اسما را روش بنويسيم -: اما بايد زودتر برسونيم به دست بابا ها ديگه ... چون اونايي که از تهران وزنجان ميان بتونن برنامه ريزي کنن و عجله اي نشه ...محمد-: نگران اونا نباشين پست ميکنيم فوقش ...فقط اماده بشه ...مامان يه ليست برگه داد دست مادرم و يه برگه خودش برداشت و ليست مهمونا رو نوشتن . اين يکي خيلي طول کشيد و تموم که شد محمد به برگه ها نگاهي انداخت. محمد-: پس مهموناي شما چرا اينقدر کم؟ ليست مارو ببينين؟ خنديدم. مادرم-: اخه ما شهر دوريم همه که نميخوان بيان واسه چي الکي کارت بديم؟ اونايي که حتما ميان رو نوشتيم ...محمد بهم نگاه محبت اميزي انداخت .محمد-: شما چي خانوم ؟ مهمونات چن نفرن ؟ -: پنج
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویستم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم اين پنج نفر حتما ميان .محمد-: پس اونايي که مجردن روهمراه خانواده بنويس که بيان ...-: چشم .خب اقا ... شما چي؟ خنديد. همه نگاها با لبخند عميقي رو ما دوتا بود که اينقدر با محبت با هم صحبت ميکرديم . با ولوم پائين. نميدونم چرا با هم اهسته حرف ميزديم ...محمد-: منم که اصفهانيا رو نوشتم ... از تهرانم علي و مرتضي و مازيار و شايان... اونايي که متاهلن با خانوماشون بقيه با خانواده ... حالا شايد يکي دوتا همکارهم اضافه کردم ... ساکت شديم .محمد-: فقط يه مساله اي هست که برام خيلي مهمه ....-: چي؟ محمد -: به خاطرموقعیتم نميتونم اجازه بدم فيلم بردار داشته باشيم ... خطرناکه و نميشه اعتماد کرد ...شيدا-: شهرت است ديگر ...خنديديم . محمد-: نميشه ريسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببينن ...و اخماشو کشيد تو هم -: فيلم بردار مرد مياريم يه دونه که از آقايون فيلم بگيره و از خانومم وقتي که حجاب داره ...بلند شد و از يه دوربيني که داشت رونمايي کرد . نامرد اصلا رو نکرده بود . تستش کرديم . کيفيتش فوق العاده بود . هم عکس و هم فيلم برداري . محمد-: ميتونيم مسئوليت فيلم برداري رو به يکي بسپريم ... اينطوري هم وقتي حجاب نداشتم ميتونستيم فيلم بگيريم هم از جاي امنش خيالمون راحت بود ...شيدا -: آقا من با کمال ميل اين مسئوليت خطير رو به عهده ميگيرم محمد-: پس پاداش اين دلاوري شما نزد ما محفوظ خواهد بود شيدا خانوم .شيدا -: وظیفه مونه .محمد-: اهان ... يه نکته ديگه ...مامان -: بگو پسرم ...محمد-: درمورد خريد وسايل خونه ... خواهش ميکنم که بياین اسراف نکنيم و چيزايي که ضروري نيست رو نخريم ... يه سري وسیله هام واقعا تازه اس و هنوز نياز به تعويض نداره .. تخت و ميز غذاخوري و هودو کابينت و تلوزيونو فرش و خيلي چيزاي ديگه -: اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن . به خودمون اومديم ديدم ديگه وقت سحره. سحري رو خوابالو خورديم و رفتيم تا يکم استراحت کنيم . رفتم تو اتاق و پريدم رو تخت . محمد دست به کمر نگام ميکرد و ميخنديد. محمد -: خوش اومدي بانو . براش زبون در اوردم . ازرو تخت پريدم پایین و رفتم تو بالکن . يه بوس براي خدا فرستادم .کلي قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق . محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکيه داده بود.ايستادم جلوي در بالکن و با لبخند نگاه کرديم همديگه رو ،چقد عشق میکردیم برا اینروزامون. از صبح اول صبح کارامون شروع شد . اول رفتيم سراغ کارت و بعد اون خريد . ديگه صبح ها مامانا بیدارمون مي کردن و مي رفتيم خريد جهيزيه . چند دست ظرف و ظروف خريديم . سولاردام و اجاق گاز و يخچال وفرش و... دو دست مبل و پرده و رو تختي ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش مياوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکميل شدن وسايل شروع کرديم به چيدن خونه . خريد جهيزيه که تموم شد ، نوبت خريد براي عروسي رسيد.خيلي روز هاي عالي اي بود . رو ابرا سير ميکرديم هر دومون . هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اينا دست پدرشوهرم بود . چون محمد نصر بود همه چي خود به خود درست ميشد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرايش و يه خرده وسيله هاي ديگه خريديم و موند لباس عروس... روزي که براي لباس عروس مي رفتيم محمد رو نبرديم . يه لباس خيلي خوشگل پسنديديم . خيلي عالي . وقرار شد يکم بيش از حد معمول دستمون بمونه چون نميخواستم بخرمش ... بدردم نميخورد جايه ديگه که نميتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن ... ديگه محمد نصر بود ديگه ... به جز خريد وسايل خونه بقيه خرجها پاي محمد بود ... نميذاشت کسي کمک کنه هزینه همه عروسي پای خود محمد بود ... من خيلي ناراحتي ميکردم ولي وقتي ديدم محمد اينطور ميخواد و اينطور دلش راضي ميشه ديگه حرفي نزدم . تو اين مدت هم کلا با باباها مون در ارتباط بوديم و مشورت ميگرفتيم ... مامانا هم دو روز بيشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و نوشته بشه . قرار نبود عروسيمون مختلط باشه ...به هيچ وجه... محمد با خواننده هاي ديگه خيلي تفاوت داشت ... حتي با دوستاش ... به خاطر همين متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با يکي از مداح هاي خوش صدا صحبت کرده بود واسه شب عروسي ..اونم با کمال ميل قبول کرده بود...خيلي عالي شد. کار هاي اينجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقيه کارها رسيدگي بشه . داشتم سحري درست ميکردم . چشماي من بيش از حد به آب پياز حساس بودن و به شدت وضعيتشون قرمز ميشد و عکس العمل شديدي نشون ميدادن.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
به خاطر همين وقتايي که محمد خونه بود پياز رنده يا خورد نميکردم . الانم محمد نبود و ميخواستم سريع اينکارو تموم کنم تا اثراتش بره . هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه . طفلي قيافمو که ديد ترسيد . راستش انقدر چشمام ميسوخت که واقعا گريه ام هم ميگرفت ...مامان-: وا نگاش کن چه اشکي ميريزه -: هيچي نيس مامان جان ... يه خورده بيش از حد لوسم ... خنديد . مامان -: بده من بيا برو اونور محمد مياد هممونو از وسط نصف ميکنه-: مامان جان اولين بارم که نيس هميشه اينکارو ميکنم خب ...مامان -: فعلا که من اينجام بيا برو يه قطره اي چيزي بريز تو چشمت يکم بذارشون رو هم قرمزيش بره ... بدو ... وسيله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد . رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت . چشمام باز نميشد به خودم خنديدم .دراز کشيدم رو تخت . اوا قطره نياوردم . اومدم بلند شم برم قطره بيارم که در اتاق وا شد . محمد اومد تو . چشمش که بهم افتاد خشکش زد . حالا منم چشام وا نميشه درست ببينمش . درو ول کرد. در بسته شد.دستپاچه اومد جلو محمد-: گريه کردي؟؟چي شده؟؟؟ خنديدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش يکم بره.اشکم ريخت . محمد-: مگ چي شده؟ ها؟؟؟ -: هيچي بابا...محمد -: بهت ميگم چي شده؟ جواب منو بده ميگم ...ديدم واويلا محمد قاطي کرده . خواستم اذیتش کنم...دستمو گذاشتم روي صورتم و زدم زير گريه الکي .. وسطاش ميخنديدم و شونه هام تکون مي خورد . محمد-: عزيزم .. چي شده ... چي شده فدات شم؟؟ خانومم چي شده اخه؟؟ هي اصرارم ميکرد و منو ميکشيد تو بغلش . طفلک ديگه داشت پس مي افتاد که رضايت دادم و تموم کردم . دستامو از رو صورتم برداشتم و خنديدم ... داد زدم ...-: پياز خورد کردمممممم ...نگام کرد. زدم زير خنده . حقم بود که الان خفم کنه . انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولي فقط خيره نگام کرد -: محمد ؟ اخماش رفت تو هم . محمد-: واقعا که بچه اي ...جا خوردم . لحنش برام خيلي سنگين و غيرقابل باور بود -: ميخواستم ... محمد-: هيس ... ديگه با من حرف نميزنيااااا ...لال شده بودم . شکه شدم اصلا ... محمد-: يه نقطه ضعف از من اومده دستت هي اذيت ميکني و لذت ميبري از سکته دادنم ... هي اذيت کن ... تا توان داري اذيت کن ... متاسفم ...پا شد رفت بيرون اتاق . هاج و واج مونده بودم و بغض کردم . تا حالا باهام اينطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنين لحني رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه اي ... مرض داري ديگه ...مونده بودم نميدونستم چيکار کنم ؟ پا شدم يه آب به صورتم زدمودستي به سر و صورتم کشيدم و رفتم بيرون. محمد روي مبل نشسته بود و تلوزيون تماشا ميکرد. ايستادم جلوش و با لب و لوچه اويزون نگاهش کردم . يه نگاه بهم انداخت . اخماشو کشيد تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق . واقعا
هنگ کرده بودم . اي خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بيرون و با حوله اش رفت تو حموم . حالا خوبه کسي تو هال نبود رفتارش رو ببينه . خيلي ناراحت شدم . رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودمو ديگه حبس کردم اونجا و بيرون نيومدم . بعد اينکه غذا کاملا حاضر شد زيرشو کم کردم و با چاي و زولبيا و ميوه رفتم بيرون . همه هم وسيله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود حرکت کنن . بعد اينکه چاي و ميوه ام رو خوردم و جمع کردم و آب کشيدم رفتم تو اتاق . همه هم رفته بودن بخوابن . چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد . چشماشو بسته بود و دستشو گذاشته بود رو پيشونيش . ميدونستم هنوز قهره.دستو گرفتم. هيچ عکس العملي نشوني نداد . دراز کشيدم کنارش و دستمو گذاشتم روي سينه اش -: محمد ببخشيد ... پشتش رو بهم کرد و هيچي نگفت . بغض داشت خفه ام مي کرد . اصلا دلم نميخواست اينطوري باهام رفتار کنه . از بس که لوسم کرده بود شايد.ولي خيلي زود تغيير رفتار داد ...اونشب به سختي خوابم برد . برا سحري هم شيدا رو فرستاد که بيدارم کنه .سر سفره همش با غذام بازي ميکردم. ميدونستم رفتارم بچگونه بود ولي محمد هم مجازات سختي رو انتخاب کرده بود . عوضش محمد با اشتهاي خيلي زيادي و با بي توجهي کامل غذاشو خورد . هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادي شدم ... هنوز حتي عروسي هم نگرفتيم . هيچ بعيد نيست عروسي رو هم کنسل کنه . با اين اخلاقش... مامان -: عاطفه بخور ديگه ؟ فردا نميتوني روزه بگيريا ...-: چشم ميخورم ... مادرم -:همش که داري با غذات بازي ميکني ؟-: اشتها ندارم ...به محمد نگاه کردم . با بيخيالي مشغول خوردن غذاش بود . خيلي سنگدلي...واي خدا از غرور داره خفه ميشه ...بعضي وقتا حرصم در مي اومد از اين غرورش.هيچ کاري هم نميتونستم بکنم. مامان ها مشغول صحبت درباره برنامه های روز عروسی بودن.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI
یادت باشد در هر شرایطی که باشی، مردم برای تو حرف در میاورند.
➕اگر قرار باشد حرف مردم روی تو تاثیر بگذارد، شک نکن که نمیتوانی زندگی کنی؛
چرا فکر میکنی باید همه را راضی نگه داری⁉️
➖تو خودت باش❗️
➖هر کس خوشش نیامد که نیامد،
➖اصلا مهم نیست"
اگر خودت را بازیچه دست حرف مردم بدهی، این میشود نقطه ضعف تو!
میشود چکشی که با آن به سرت بکوبند و تو را اذیت کنند، چون دیگر نقطه ضعف تو را پیدا کردهاند.
❌ آخرش فکر میکنی چی میشود❓
یک «من» ناراحت بوجود میاید، که هم خودت و هم خانوادهات را نابود میکنی.
گاهی باید خودت را به بیخیالی بزنی!
همین و بس…
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
نقش خیال دوست.mp3
17.49M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به🌹پنج شنبه ۱۷مرداد
خوش امدید
دسته گلی میسازم
به نام"سلام
که هرگل دعایی
وهر برگش
سلامی
برای سلامتی شما
بابوی خوشِ عشق و زندگی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
تو میتونی ساختن رویاها.mp3
6.72M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_یکم_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بلند شدم و رفتم تو اتاق و گفتم که نميخورم ميل ندارم خوابم مياد . از تو اتاق صداشونو ميشنيدم. تاکيد ميکردن که حتما بيست و چهارم کارتها پخش بشه . مامان محمد ميگفت که امار کسايي که ميخوان برن آرايشگاه رو بدن بهش تا وقت بگيره ...کلي هم اصرار کرد که مثل بقيه مهمونا نباشن و تاکيد کرد و قول گرفت که عيد فطر حتما اصفهان باشن. محمدم گفت که حتما شيده و شيدا رو بيارن .خودم روکوبيدم رو تختو پتو رو کشيدم رو سرم . اخمام از هم باز نميشد . نميدونم چند دیقه گذشت.يهو پتوم با خشونت از روم کشيده شد . نگاه کردم . محمد بود . پتو رو پرت کرد اونور و بشقاب غذام رو گذاشت رو عسلي کنار تخت . دستم رو محکم کشيد و بلندم کرد . دردم گرفت . بشقاب رو گذاشت جلوم. از دستش حرصي شدم. بشقابو پس زدم طرف خودش. دوباره کشيد جلوم .دوباره پس زدم . باز هم گذاشت جلوم . رومو برگردوندم و دستامو روي سينه ام قفل کردم به هم. محمد-: بخورش... زود ...چقد خشن بود صداش . خيلي بدي محمد . با اخم نگاش کردم-: نميخورم ...رومو دوباره برگردوندم . با دستش چونه ام رو گرفت و محکم چرخوندش طرف خودش . صورتش درست جلو صورتم بود . خشنتر از قبل گفت. محمد-: ميخوريش ...رفت بيرون . از قاب در بدون اينکه نگام کنه گفت محمد -: تا ده دیقه بعد که برميگردم بشقابت خالي باشه ... با بغض غذامو خوردم . قهر کردنمونم عالمي داشتا . مثلا قهريم... همه حواسمون به همه ... و تو دلم فحشش ميدم ولي ميميرم براش .
اصلا هم دلم نميخواست بهش حرف بد بزنم و صدامو روش بلند کنم . ميخواستم تا هميشه احترامشو نگه دارم و يه سري حرمت هابرا همیشه بينمون حفظ شه بايد اينکارو ميکردم. درسته عاشق هميم و حرفامون از ته دل نيست ولي هر چي باشه بايد احترام هفت سال بزرگتر بودنش رو نگه دارم ... ده دیقه بعد اومد بشقابمو برداشت و برد . نمازم رو خوندم و پريدم رو تخت . دقيقا لبه تخت خوابيدم و سرم رو هم کشيدم. صبح که پاشدم محمدم بیدار شد از تخت رفت پائين . با لحن سرد و تندي گفت . محمد-: فکر نکن آشتي کردم باهاتا ... خنده ام گرفت. زدم بيرون و دست و صورتم رو شستم. مهمونامونو راه انداختيم و محمد تا ترمينال رسوندشون . امروز هر طور شده بايد باهاش آشتي ميکردم و از دلش در مي آوردم . هنوز فکرمو کامل نکرده بودم که محمد گفت-: تا شب خونه نميام... رفت بيرون و در رو بست . انگار دنيا رو سرم آوار شده باشه . خيلي برام سنگين بود اين رفتاراش. تا شب يکم خودمو با تميز کردن خونه و درست کردن افطار سرگرم کردم . يه سري هم به حاج خانوم زدم چون خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم . خونه اش رو يه کم جمع و جور کردم . موقع افطار شد و محمد هنوز نيومده بود .. هوا داشت تاريک ميشد و من نگران بودم که محمد نياد .چادر نمازم رو سر کردم و نشستم پاي سجاده و دعاهامو زير لب خوندم . اذان گفت. نماز مغربم رو خوندم. ميخواستم با محمد دوتايي افطار کنيم . نمازم تموم که شد محمد هم رسيد . درو باز کرد و سرد و خشک سلام داد . محمد-: ببخشيد دير شد ... لبخند زدم -: فدا ی سرت ...چادرم رو باز کردم و رفتم تو آشپزخونه . تا محمد دست و صورتش رو بشوره و لباساشو عوض کنه براش چاي ريختم . اوردم نشست سر سفره و دعاهاشو کرد و مشغول شد . اصلا باهام حرف نميزد .خيلي بي تفاوت بود غذاشو خورد و رفت بيرون نشست جلو تلوزيون . خيلي دلم گرفته بود . ظرفا رو جمع کردم و شستم . پاشد نمازشو خوند و دوباره مشغول تماشاي فيلم شد براش ميوه بردم و نشستم کنارش. توجهي نکرد -: برات چي پوست بگيرم ؟ محمد-: نميخورم ...ديگه بيش از حد داشت زياده روي ميکرد . ديگه نامردي بود .پاشدم برم تو اتاق که وسط راه پشيمون شدم.نميتونستم روزاي ديگه باز تحمل کنم قهرشو. برگشتم . آروم آروم قدم برداشتم سمتش . پشت مبلي که نشسته بود ايستادم و نگاش کردم . خم شدم و دستام رو از پشت مبل دور گردنش حلقه کردم -: محمد قهر نکن ديگه... سرد جوابمو داد . محمد-: نيستم -: من که معذرت خواهي کردم ... بازم ببخشيد ...سردتر و يکم با خشونت جواب داد.محمد-: من ... قهر ... نيستم ...بغضم گرفت . ديگه خيلي بد شده بود -: چقد زود ازم خسته شدي ... هنوزم دير نشده ها ... چهره اشو کشيد تو هم . باز هم سردتر شد ...محمد-: لوس نکن خودتو ...هي بغضمو قورت ميدادم که باز شر نشه گريه ام . محمد-: دستات رو از دور گردنم باز کن ... محکم تر کردم حلقه دستامو. محمد -: گفتم برشون دار ... دارم فيلم ميبينم حواسمو پرت نکن ...ديگه داشتم خفه ميشدم . خيلي داشت زياده روي ميکرد . دلم شکست -: تو هر جور دوست داري رفتار کن ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
من خيلي دوستت دارم ... اصلا... ميميرم برات ...صورت خيس از اشکم رو دید...دستامو باز کردم . راه افتادم سمت اتاق . با تحکم گفت .محمد -: بيا بشين پيشم ...-: بايد برم لباسارو از تو بالکن ... محمد -: گفتم بيا بشين پيشم ... رفتم سمتش . خم شدم بشينم رو مبل که سريع دستم رو کشيد و نشوندم روي مبل سرمو گذاشت روي سينه اش . پيرهنش رو گرفتم تو مشتام و بغضم ترکيد .زدم زير گريه. محکم بغلم کرد . محمد -: الهي من قربونت برم...گريه نکن... عاطفه ...خانومم... هر چي بيشتر با محبت حرف ميزد گريه ام بدتر میشد. فشارم داد به خودش. محمد -: عاطيه من ؟ ببخشيد... ميدونم تخس بازي درآوردم ... ببخشيد ... گريه نکن فدات شم ... جون من گريه نکن ... به زور گريه ام رو خوردم تا بيشتر ناراحتش نکنم . دو طرف صورتم رو گرفت و نگاهم کرد .محمد -: اي جونم ... من بمبرم ...يه مشت آروم کوبيدم رو سينه اش -: محمد ديگه اينطوري باهام قهر نکن ... دلم خيلي میشکنه ... ميدونم ... رفتارم خيلي بد بود... بخشيد ...يه آشتي درست و حسابي کرديم . روي مبل دراز کشيد و سرش رو گذاشت رو پام . براش ميوه پوست کندم و تيکه تيکه ميذاشتم توی دهنش . موهاشم مرتب ميکردم . متوجه شده بودم که از اين کارم خيلي لذت ميبره ...خلاصه روزها به شیرینی عسل همراه دعواهای دوستانه و شوخیهای جدی ميگذشت و همه چي حاضر بود . وسايلاي کهنه رو هم رد کرديم رفت . رمانمم تموم شده بود . علي ازم گرفتشو برد تا بده چند از دوستاش تايپش کنن...ميگفت بقيه کاراشو بسپر به من ... واقعا عاجز مونده بودم که چطور از خدا بابت اين فرشته هايي که دور و برم رو گرفته بودن تشکر کنم... چند روز بعدي تا اخر ماه رمضون رو محمد تو استديوش بود و منو راه نميداد نامرد.کت و شلوارشم رو نکرده بود ...مامان زنگ زد و گفت که ارايشگاه وقت گرفته و سپرد که اومدني يه سري وسيله ها يادتون نره. محمدم که مشکوک ميزد . دوستاش رو هم براي کمک و کار ضبط اومده بودن پيشش . اين چند روز هم به خوبي و خوشي گذشت . من و محمد روز اخر ماه رمضون راه افتاديم سمت اصفهان و اخرين افطار ماه رمضون اين سال رو تو اصفهان بوديم . مامان و بابامم همراه اتنا و شيدا وشيده صبح زود روز عيد فطر راه افتادن و ظهر رسيدن . زنگ در رو که زدن همه اهالي خونه بلند شدن واسه استقبال . رفتيم تو حياط. محمد ليوان دوغ دستش بود. نميتونست ازش دل بکنه انگار ... همه امدن تو و شيدا و شيده هم موندن اخر سر. همه راهنمايي شدن داخل . تو حياط فقط ما چهارتا مونديم . من و محمد و شيدا و شيده . شيده -: اه شيدا ببين چيکار کردي؟ هي پاتو ميزني به شلوارم ...شيده خم شد و شلوارش رو پاک کرد . شيدا يه نگاه ب من انداخت و بعدش ب محمد . يه پشت چشم براي محمد نازک کرد . از حرکتش خنده ام . گرفت محمد-: فکرنکن برخورد اونروزتو يادم رفته ها ...رو به من کرد ... محمد-: نبودي ببيني چه دادي ميزد سرم ... نميذاشت برم دنبال ضعيفه ام ... شيده -:حقتون بود خب ... محمد خيز برداشت سمتش. ميخواست ليوان دوغ رو خالي کنه رو سرش . شيدا از جا پريد و دويد . يه دور حياط رو زد . من و شيده روده برشده بودیم از خنده . شيدا هم ميدويد و جيغ جيغ میکرد شيدا-: غلط کردم ... بابا بيخيال ما شو ... شيدا دويد سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دويد داخل . همه خنديديم و رفتيم تو خونه. اخرشم دوغ رو داد به خورد من . همه نشستيم دور هم و پذيرايي شدن . موقع ناهار شيدا يه سقلمه به پهلوم زد و گفت شيدا -:عاطفه يه وقت خواستي جاري شيم تعارف نکنا ... راستيتش من نه قصد ازدواج دارم نه از اين حامده خوشم مياد... ولي حاضرم به خاطر تو فداکاري کنم ...خنديدم -: شوما حالا درستا بوخون .. اونم درسشا بوخوند ... سربازيشا برد ... در اينده يه فکرايي برادون ميکونم ... خنديد . از اينطرف محمد گفت:محمد-: چي شده؟ قضيه چي چيس؟شيدا خم شد . شيدا-: اقا محمد دختر داييمونو که برداشتي بردي هر چند ماه يه بار بزور ميبينمش ... اونم مايي که هر هفته بايد باهم ميبوديم ... حالا هم که پيشمه دو کلام حرف خصوصي هم نميتونيم باهم بزنيم؟؟؟ محمد نگاهم کرد و شونه بالا انداخت . در حالي که سرش رو تکون ميداد گفت . محمد-: ادام نمه ديسين؟ (ادم چي بگه؟ ) منو شيدازدیم زیر خنده . خيلي باحال ترکي حرف ميزد . معلوم بود اينکاره نيست . اين چند روز حسابي سرمون شلوغ بود ... حسابي ...طفلک خونه محمد اينا شده بود کاروانسرا . اصلا يه وضعي بود. محمد به شيدا دوربينش رو سپرد و کار باهاش رو بهش ياد ياد . شيده هم به عنوان تمرين از همون بدو بدو کردناي ما فيلم ميگرفت. چيزاي خيلي جالبي بود. محمد بهم گفت که يه مبلغي رو به خاطر زحمتي که ميکشه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای د