📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت61🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت62🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟!
سحر بود که اینجوری میگفت..
اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد..
ساناز اما پررو تر از اون گفت؛
-اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه...
مخصوصا تو سها...
بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم..
وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم..
ولی دیگه ارزشش رو نداشت..
حیف بود که حال بقیه رو بد کنم...
لبخند آرومی زدم و گفتم،
-حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده..
+باشه حالا تو ببخش..
-همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو...
زهرا خطاب به ساناز گفت...
اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه...
-بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه..
ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟
آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد..
یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود...
+اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد....
همه خندیدن...
اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده..
-حامد خیلی ....
زشته جلو خانوما رعایت کن...
+نکبت خودت لو دادی که...
ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی..
خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی...
احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود...
+احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام..
اصلا جاشو شما بگین..
خوبه؟!
خانوما بگن..
از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم..
منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا ....
زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد...
بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه..
مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های....
+بریم این بارو دفعه آخره!!
یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت...
-من میگم بریم کوه...
ساناز همیشه دنبال هیجان بود..
+نححححححح
منم همیشه ترسو بودم..
خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت62🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، ن
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت63🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه..
سه روز دیگه میشد ۹/خرداد...
این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد...
اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم...
-چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟
و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه...
+زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت
بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت..
-خب میخوایم با بچها بریم بیرون...
+نههه نهههه یه چی دیگهههه
-خب تو بگو..
+اوممم تولدمههههه
خندید و صورتم رو بوسید...
-هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم..
+بعله دیگه..
منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه...
از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن...
دخترا همه اومده بودن...
چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن..
-مثل اینکه ما آخرین نفریما..
+اره فکر کنم..
-بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین..
سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر..
داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد...
علی بود..
اینموقع صبح آخه..
-سلام داداش..
از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم..
+سلامـ سها دانشگاهی؟!
-نه داداش بیرونیم با بچها
+کجا دقیقا؟؟
انگار تو خیابون بود..
+خیابونی علی؟!
-اره بگو کجایی!!
+پارک....
-اها باشه فعلا..
این تبریز بود..
مطمینم اینجا بود..
همون اطراف قدم زدم..
نمیدونم چرا استرس گرفتم..
-سها خانوم چیزی شده؟؟
+سلام اقای پارسا نه منتظر علیم..
-عه مگه علی اقا اینجان..
+فکر میکنم..
-خب بسلامتی چرا انقد نگرانین...
همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند..
ماشین علی بود..
دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود...
+سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن
صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت..
دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش..
با خنده رفتم سمتشون..
سبحان بود و علی و حسام..
این اینجا چیکار میکرد اخه..
-سلام خوش اومدین..
با علی دست دادم..
سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم..
+امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید...
آقای پارسای دهن لق..
+چیقد خووووب بلیم بازی...
علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت...
اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت..
-ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
✨﷽✨
#سیاستهای_همسرداری
✍اسم همسرتان را نیکو و به بهترین حالت صدا بزنید. به خاطر داشته باشید که اسم یک شخص برای او، شیرینترین و مهمترین کلمات در تمام زبانهاست.
اشخاص به قدری به اسم خود علاقه دارند که میکوشند به هر قیمت که شده در خاطرها بماند. یکی از موجبات جلب محبت، نام بردن اشخاص با عناوین احترام آمیز و اسمهایی است که طرف مقابل آنها را دوست دارد.
💥بعضی همسران به اشتباه فکر میکنند از آن جا که با همسر خود صمیمی هستند، لازم نیست اسم او را به احترام صدا بزنند؛ در حالی که باید به خصوص در بین افراد دیگر، اسم همسرتان را به نیکی ببرید. این کار، یکی از راههای جلب محبت همسران میباشد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هشتم . . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نی
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_نهم
.
.
.
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
اسم سپیده افتاده بود
حلما_سلام عزیزدلم😍😍
سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی
اومدیی؟
حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟
سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم
حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟
سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه
بهتره 😔
_حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت
نگین و سمانه هم میخواد بیان
حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️
سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟
حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️
سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘
.
گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم
تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅
رفتم پایین ببینم چخبره
حسین و بابا و مامان نشسته بودن
حلما_سلااااااااااام😁
حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂
حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜
بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده
حلما_چشمممم اومدم☺️☺️
شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم
مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود
حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘
_همه هستن امشب؟
مامان_اره مادر هستن
حلما_زینب اینام میان؟
مامان_اره میان 😊
پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه
.
.
وای خدا هیچی لباس ندارم
روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه
یا تنگ بودن یا کوتاه
چیکار کنم
الان اینارو تنم کنم معذب میشم
اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄
همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم
دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود
آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم
جلو آینه به خودم نگاهی کردم
خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁
مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما
از پایین صدای مهمونا اومد
اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن
😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️
اصلانم هول نکردما
سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_نهم . . . با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم سپیده افتاده بود
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد
.
.
.
مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله
با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم
زینب محکم بغلم کردم فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه
اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم
داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین
برای این که از اون حال و هوا دربیاد
گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️
علی_سلام از ماست
زیارت قبول😅
_ ممنون بفرمائید بنشیند
علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم
چرا تا حالا دقت نکرده
خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود
ساده اما شیک
با صدای مامان به خودم اومدم
وقت پذیرایی بود
خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم
کم کم همه مهمون ها اومدن
خونه حسابی شلوغ شده بود
اکثرا با تعجب نگام میکردن
خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم
دیگه داشتن خجالت زدم میکردن
از بین همه نگاه ها
فقط نگاه نازنین اذیتم کرد
یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد
یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا
سعی کردم بهش بی توجه باشم
بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه
به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂
البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁
خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️
.
تو آشپزخونه مشغول بودم
زینب اومد داخل
زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای
حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️
زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍
حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️
نازنین هم اومد پیشمون
نازنین_معرفی نمیکنی حلما
حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍
دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد
نازنین_ خوشبختم
زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد
_منم همینطور عزیزم ☺️
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد . . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_یکم
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂
حلما_چطور😐
نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن
😂معلومه حسابی جو گیرشدی
زینب_این چه حرفیه عزیزم
جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست
حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉
حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁
بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش
.
.
مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️
مامان اینام کلی کیف میکردن
.
.
بعد شام کنار زینب نشستم
گرم صحبت شدیم
حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود
زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍
مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا
بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود
_نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍
نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊
حلما_باشه هر طور راحتی
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه
واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر
من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره
تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش.
.
.
تفریبا همه رفته بودن
پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون
با خانواده زینب اینا
حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن
_زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️
زینب_بح بح بریم بريم 😍
انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم
_بفرماا اینم امانتی شما بانوو
تسبیحو از دستم گرفت
حلما_اینم هست
جعبه انگشترو گرفتم سمش
زینب_ وایی این چه کاری بود حلما
همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍
حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘
راستی اینارم تبرک کردم
بغلم کردو بازکلی تشکر کرد
یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن
حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
این متن خیلی آرامش بخشه🌹
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن.
خاطراتت را نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ، نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم!
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش.
تو چه میدانی؟
شاید ...
روزی ...
ساعتی ...
آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار!
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
به آینده لبخند بزن...
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد " آرامش سهم توست
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت63🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت64🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد..
پوووفی کردم و جوابشو ندادم...
آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها..
بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد،
رو به علی و حسام گفت؛
-امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما..
+فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو..
و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود..
که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود..
-چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم...
بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر..
بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد..
علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛
-کاش پروانه رو آوورده بودم..
خندیدم..
داداش خانواده دوستم..
+چرا انقدر یهویی اخه..
-نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا..
دیدم تولدته، گفتم بیایم...
+دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم...
سبحان دهن لق که نه دهن گشاد..
دنبال حسام گشتم..
کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد..
چه یهو همه باهم صمیمی شدن..
+چیه نگاش میکنی؟!
-بسه سبحان عح بیمزه...
رو به علی ادامه دادم..
-چرا اینو آووردین اصن...
باز ننه من غریبم بازیش شروع شد...
-خانوم دکتل...
سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت..
+دلد..
سبحان خودشم خنده ش گرفته بود...
-اذیتم متُنه..
و اشاره کرد سمت من..
+بدرک
دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن..
-حقته سبحان، چته بچه بشین خو..
+هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ..
مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود..
گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون..
-سها؟؟؟
+منم بگم درد؟؟!
خندید..
-نه الان جدیم..
+عه مگه بلدی..
-سها..
+درد..
-سها جدیم گفت..
+خب بگو..
-میگم چیزه این، این، ...
همچنان که سرشو میخاروند..
-این سانازه..
+خب..
-میگم میشه بهش بگی...
قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت..
"بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد"
٭٭٭٭٭--💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1