eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هفتم دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و ک
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود. ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است. - ستاره است! سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم. - وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟ - بگو! - اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟ - اونجا کجاست؟ - با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی! دلم یک شادی حسابی می خواهد. - چه خبره؟ - وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره! بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر... - نمی آم. و قطع می کنم. جواد می پرسد: - نرفتی چرا؟ - گل بگیرن به همه شون! حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم... با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند. بعد چه می شد؟ الان که نمی روم چه می شود؟ یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟ نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم: - وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟ - میترا اونجاست؟ صدایش تابلو عوض می شود: - وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری! - سیروس چی؟ - سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه! قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است! - جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟ - بیا بیرون از فکر میترا و سیروس! - فقط بگو کی؟ نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید: - مهران... میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است. - بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام! از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم. نه نمی توانم صبر کنم! - احمق! جلوی مصطفی زشته! - مصطفی خر کیه؟ - هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن! مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حواسمون باشه دل آدما شيشه نيست که روي اون "ها" کنيم بعد با انگشت قلب بکشيم وايسيم آب شدنش رو تماشا کنيم ولذت ببریم..! رو شيشه نازک دل آدما اگه قلبي کشيدي بايدبامحبت کاملش کنی @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
کاسه فقرا به خاطر این خالی مانده که کاسه طَمع بعضی ها هنوز پر نشده فقر پای برهنه نیست فقر یعنی ثروتی که باعث شود پا برهنه ها را در آغوش نگیری👌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــ😊ـــلام✋ ☀️صبح آخرین چهار شنبه پاییزیی تون بخیر☕️🌺 الهی 🌺 حال دلتون قشنگ روزهای عمـرتون🌺🍃 شـاد و خوشـرنگ ساعتهای شادیتون طولانی🌺🍃 و زندگیتون پراز عطر خداوندی باشـد🌺🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز با همہء زیبایےهایش🍁 بارسفربسته و دارد میرود🍁 و زمستان بازیباییهایش در راه است❄️ امیدوارم فرو افتادن هر دانه برف❄️ آمینی باشدبرای آرزوهای زیباتون❄️🙏❄️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_یک ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم. ب
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟ _ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم . فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه. رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم . منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم. درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم . _منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم. در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت: _بفرمایید داخل خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت: _ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون. _باشه بزار رو میز خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت: _ آقا کاری بامن ندارید؟ _نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم _چشم قربان .بااجازه رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت: _ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم. _شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم. _باشه عزیزم هرطور راحتی _ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟ _اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟ _چی؟ _میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟ _شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم. _استدلال جالبیه.باشه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_دو رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به
📚 📝 (تبسم) ♥️ در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت: _اجازه هست بیام داخل _بله باباجون بفرمایید داخل پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت: _رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم رامین در حالی که می ایستاد گفت: _بله حتما.با اجازه رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت: _ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی _چشم بفرمایید _ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟ _بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه. _ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم. _باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم. _باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم. مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن. ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه . ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه. من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده. ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم: _ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم. _تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: _باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟ _فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم در حالی که میخندیدم گفتم: _نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟ _باشه عزیزم . پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم: _بفرمایید داخل _ثمین جان حاضری بریم؟ _ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم. _باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_سه در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پ
📚 📝 (تبسم) ♥️ دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را روی سرم مرتب میکردم از پله ها پایین می رفتم که با خاله رو به رو شدم _سلام خاله جون _سلام عزیزم .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .دارین میرین بیرون؟ _بله البته با اجازه شما.میخوام با بابا برم خرید تا واسه سهیل سوعاتی بخره.شماهم بیاید باهم بریم _نه عزیزم .راحت باشید خوش بگذره _خداحافظ _خدابه همرات عزیزم به سمت ماشین رفتم .پدرم و رامین منتظر بودند. _سلام ببخشید منتظر موندید پدرم در حالیکه لبخند میزد گفت: _ایراده نداره باباجان.ما آقایون دیگه به دیر کردن خانمها عادت کردیم.درست نمیگم رامین جان؟ رامین در حالی که از آینه جلو به چشمانم زل زده بود چشمکی زد و گفت: _عموجون قرارنیست چون عشق شما همیشه دیر میکنند فکرکنید عشق منم مثل عشق شماست درست نمیگم عزیزم؟ درحالی که لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم: _از قدیم گفتن مادررو ببین دختر رو بگیر بابا که میخندید به رامین گفت :حال کردی آقای داماد یک هیچ به نفع من رامین لبخندی زد و گفت: _قبول عموجان شمابردید.خب دیگه بریم رامین ما را به خیابان دلکورسو که طراحان معروف لباس در آنجا فروشگاه داشتند ,برد.به همراه پدر از مغازه ها دیدن کردیم و با سلیقه من برای مادرم لباس ماکسی بلند مشکی خریدیم .خیلی زیبا و شکیل سنگ دوزی شده بود.از اونجایی که مادرم هیچ وقت لباس باز نمیپوشید برایش یک کت کوتاه و شال سنگ دوزی شده هم ست لباس برایش خریدیم. به همراه رامین به مرکز خرید پورتا رفتیم وپدر تعدادی ماشین و لباس برای سهیل خرید. بعد از خرید به خانه برگشتیم و تا عصر که پدر پرواز داشت دورهم گفتیم و خندیدیم. ساعت 4 عصر من و رامین پدر را تا فرودگاه همراهی کردیم.دورشدن از پدر برایم سخت بود ولی تمام سعیم را میکردم تا بی تابی نکنم و پدر را باخاطری آسوده به سوی کشورم راهی کنم. همیشه لحظه جدایی و خداحافظی برایم سخت بود ولی این بار غمی عظیم تر در دلم غوغا به پا کرده بود.انگار طوفانی سهمگین در راه بود.دلم گواهی بدی میداد.احساس میکردم دیگر پدررا نمیبینم.غمی عظیم در دلم خانه کرده بود. لحظه خداحافظی پدر را سخت در آغوش گرفتم و اشک ریختم.نمیتوانستم از او دل بکنم.پدر که بی تابی من را دید گفت: _ثمین جان چرا اینقدر بی تابی میکنی؟تا دوماه دیگر همراه مادرت و سهیل برمیگردیم و جشن ازدواجتون رو برگزارمیکنیم. _بابا هنوز نرفتید دلتنگتونم .بابا من جز شما کسی رو ندارم تو رو خدا زود برگردید. رامین به سمتم امدومرا از آغوش پدر جداکرد و گفت: _ثمین جان عزیزم اینقدر بی تابی نکن,به زودی عمو وخاله رو می بینیم پدرروبه من کرد و گفت: ثمین جان مثل اینکه وقت رفتن رسیده,اینقدر بی تابی نکن.من دیگه باید برم شماره پروازمو صدا می کنند,مواظب خودت باش. سپس رو به رامین کرد و ادامه داد: _رامین جان دخترم رو به تو می سپارم مواظبش باش. _چشم عموجون ,ثمین روی چشمای من جاداره.خیالتان راحت از جونم بیشتر مواظبشم.نگران نباشید.به خاله سلام برسونیدبزودی منتظرتون هستیم. با چشمانی اشکبار پدر را بدرقه کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا آنگونه که به صلاحم است رقم بخورد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هشتم مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول ک
مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمریکا پنج سال خرج من و مسعود کرده است و حرام خواری است اگر آنجا نمانیم و من به طعنه گفته بودم پس این هجده سال که ایران خرجت را داده تا درس بخوانی و بیست و پنج سال هم آب و خاکش خرج رشد تو و مسعود شده است اگر کسی ندید بگیرد... مژده مبهوت نگاهم کرده بود. آخرین نگاهش بعد از امضای طلاقش همان بود. بیست و پنج سال ایران را هتل دیده بود و آمریکا را مهد مادری اش در پنج سال... نتوانست جوابم را بدهد. مسعود فقط گفته بود که آنجا تا قران آخر پول تحصیل و محل سکونت و خدمات و... را ازشان گرفته اند و حتی به ازای درسی که خوانده اند پروژه های مفتی دولتی انجام داده است... بچه ها را هم گذاشت پیش مادر... به مسعود گفته بود تجربه ی زندگی کنار تو بی نظیر بود... زن بی نظیری بود! در حرف البته نه در درست زندگی کردن... محبوبه چند روز فقط گریه می کرد و من مدام بچه ها را بیرون می بردم تا نه مادر دق کند و نه مسعود دو تا درد از پا درش بیاورد. شب به اصرار بچه ها ماندیم خانه ی مادر. هادی قیافه ی مردانه می گیرد و اصلا بی تابی نمی کند اما هدی را فقط روی پای مسعود می شود آرام دید. هدی و بشری و مریم کنار محبوبه و مادر می خوابند و من می روم اتاق مسعود که دارد با لپ تابش کار انجام می دهد. خانه را داد به مژده به جای مهریه و زحمت های این سال ها و حالا ساکن خانه ی مادر شده است. همه ی این اتفاق ها سر هم شد یک هفته. - مسـعود وجدانـا داوری مقالاتـت رو جمـع کن فـردا روز پرکاری دارم. - می تونی یه جای دیگه بخوابی. حرف زوردار از آدم بی زور خیلی زور دارد. تا به خودم بجنبم که لپ تاب را بردارم دستم را می گیرد و می پیچاند. حرف زوردار از یک استاد خیلی هم به جاست. کنارش دراز می کشم. ترجیح می دهم بیشتر کنارش باشم. بیشتر ببینمش و بیشتر... ذهنم را خفه می کنم، مسعود حتی اگر درد هم بکشد باید به خاطربچه هایش زندگی کند. دنیا خوشی اش چسبیده به ناخوشی، هنوز لبخند لذتی که بردی روی صورتت است که زجر سختی، ماتت می کند. مسعود نه آدمی است که با خوشی ها، مستی کند و نه آدمی که با سختی ها ضربه فنی شود. چند روز نشست و حرف های مژده را گوش داد. من اگر بودم شاید مژده را اعدام می کردم، اما مسعود فقط گفته بود: - دوسـتت دارم، امـا نمی تونسـتم از عقیـده ای هـم کـه دارم بگذرم، بمونی... روی سرم جا داری! حتی اگر آدم بی اعتقادی هم بودم بازم به خاطر این آب و خا ک برمی گشتم. کاش مژده توانسته بود چهار تا دلیل قانع کننده بیاورد، دو تا بدی از مسعود دیده باشد، کاش مسعود گذاشته بود گاهی زندگی به کام مژده نباشد، کاش مژده می فهمید که دنیا هست و رنج هایش، فرار تنها راه را سخت تر می کرد. هر جا هم که برود آسمان همین است و زمین می چرخد. گاهی شب است و تاریک، گاهی روز است و روشن. شب و روز را نمی شود تغییر داد اما می شود قابل استفاده کرد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_نهم مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمر
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی همه هوا میرود. افتاد در دام. - جرئت یا حقیقت؟ لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب کند: - حقیقت! دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و میپرسم: - قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه پیدا کنی؟ وحید میگوید: - راحتش کن دیگه، آقای مهدو ی دوست دختر نداشتی؟ لبخند میزند و میگوید: - دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم. ابرو در هم میکشم و میگویم: - آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه! شانه بالا میاندازد و میگوید: - دروغ نگفتم! وحید با خنده میپرسد: - یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟ - آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو تا قرار نبود و بطری را میچرخاند. با تلاش و تنظیم دور بعد دوباره بطری را طوری میچرخانیم که به مهدو ی بیفتد: - جرئت یا حقیقت؟ بلند میخندد: - بی وجدانا، چندتا به یکی! وحید میگوید: - همینه دیگه، میخواستید با نوچه هاتون بیایید! - حقیقت! میپرسم: - خـب... هیـچ وقـت دلتـون نمیخواسـت کـه ارتبـاط داشـته باشید؟ یعنی بالاخره سنگ که نیستید! مهدو ی پاهایش را جمع کرد و دستش را دور پاهایش حلقه کرد: - بابا منم آدمم دیگه، جوونم هستم، مریض هم نیستم، دلم هم میخواست، راحت شدید... بطری را برمیدارم و پرت میکنم پشت سرم و میگویم: - من حوصله ندارم هر بار منتظر بطری بشم که سؤال کنم. بذار راحت بپرسیم. مهدو ی فقط سر تکان میدهد و میگوید: - اول یه چایی آتیشی بدید، بعد پفکهایی که به خوردم دادید میچسبه، بعد فکم رو استخدام کنید. جواد میرود که چایی بیاورد. - داداشتون رو چرا نیاوردید؟ - خیلی سرش شلوغه، اون شب هم دیگه به زور آوردمش. جواد زیر لبی میپرسد: - استاده نه؟ من رفتم یه گشتی زدم دیدم استاد تمامه و آمریکا درس خونده، کار درسته ها! فقط با لبخند سر تکان میدهد. جواد چایی را تعارف میکند و مهدو ی برمیدارد و میگوید: - این جام شوکران پیش از محاکمه است دیگه! و میخندد، میپرسم: - خب! - خـب دیگـه، جوونـه و شـهوتش دیگـه، ایـن یـه طـرف قضیـه اسـت، یـه طـرف هـم کـه بالاخـره آدم دوسـت داره بـا یـه جنـس مخالـف خـودش مـچ بشـه تـا روحـی هـم آروم بشـه دیگـه، دیگـه ...دیگه همه با هم یک هوووی بلند میکشند و صدایشان سکوت شب را میشکند و مهدوی لبخند زنان چایش را سر میکشد: نمیدانم بین قهقهه ها صدای وحید به گوش مهدوی میرسد: - پینوکیو آدم شد، شماها آدم نمیشید... - ًاصلا پینوکیو به عشق دخترا آدم شد، جان خودم آقا! امشب کمتر با بچه ها همراهی میکنم میخواهم سؤالی بپرسم که جواد پیش دستی میکند. - با این تفاصیل چطور میگید دوست نداشتید؟ - با این تفاصیل نمیتونم دروغ بگم که... میگویم: - چرا؟ - چی چرا؟ خودت چرا؟ چرا دوست دخترای مختلف دارید؟ تند شده ام. خودم هم میدانم. لحنم دوستانه نیست. و شاید کمی غیر محترمانه. اما میگویم: - خودت گفتی نیاز داریم دیگه... - چی؟ لذت شهوتش یا لذت روحی و محبتیاش؟ یک لحظه دلم نمیخواهد جواب بدهم هیچکس دلش نمیخواهد جواب بدهد جز اینکه مسخره بازی کنیم: - گزینه ی اول... وحید میپرسد: - فقط یه گزینه ایه آقا؟ مهدو ی لبخند میزند و سعید به شیطنت میگوید: - ِا شمام فهمیدید، ضایعیم ها! جواد سنگی پرت میکند وسط آتش و آرام لب میزند: - درسـتش رو بگـم، هیجانـش. لامصب هم فکـر و خیالش، هم ارتباطـی کـه میگیـری، یـه حـال خاصـی داره کـه نمیشـه ازش گذشت. وحید با شکلکی که درمیآورد میگوید: - ًحـس عجیبیـه آقـا! مخصوصـا یواشـکی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_ام حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل
_ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید: - افتضاحه، برای ما پسـرا افتضاحه، برای دخترای بدبخت که بدتره، نابود میشن! مهدو ی میزند پشت کمرم و میگوید: - نامردی نیسـت که به همین راحتی بگیم دختره نابود شـد. یا دختره بزنه تمام غرور و مردی یکی رو له کنه. حرفش خرابم میکند. نگاه میکنم در چشمان مهدوی که سر برمیگرداند و رو میگیرد از من، وحید میگوید: - ًشـما کلا بـا هـر چـی خوشـیه مخالفـی دیگـه، دوسـت دختر هم که نه. - نـه بـه مـن ربـط نداره که بخوام جلوی خوشـی و ناخوشـی شـما رو بگیـرم ولـی بـرام عجیبـه، چطـور عقلتـون اجـازه مـیده کـه اصـل رو ول کنیـد گیـر بدیـد به جزئیات. محبت ریشـه ای کجا، محبتهـای کوچه بـازاری کجـا! غرب هم به این نتیجه رسـیده که شهوت اصل نیست. - تقصیر خداست به خدا، داده و میگه نخور! جواد تند سر بلند میکند و میگوید: - وحید حرف مفت نزن! مهدو ی زود فضا را دست میگیرد و میگوید: - اینـو نمیدونـم، امـا خـدا گفتـه اسـتفاده کـن از راه درسـتش، برنج رو نپخته میخوری که بعدش بگی تقصیر خالقشـه، صبر میکنی دم بکشه هر چی جا داری بخور. صبر کنید وقتش برسه از راه درستش یه عمر آروم و پرلذت زندگی کن. - نمیشـه بـه جـدت آقـا، پـدر آدم درمیـاد، سـخته... خسـته میشیم... میفهمی... خسته! بچه ها میخندند و مهدوی هم. مشتی تخمه برمیدارد و بیخیال حال بچه ها میشکند و میگوید: - اشـتباهه، قبـول دارم نیـازه، امـا مـدل بـر طـرف کردنـش ناجوانمردانه اسـت. چون ما مردا قوی هسـتیم ضربه هم بخوریم بلنـد میشـیم امـا دختـرا، نـه. لطیف تـرن، داغـون میشـن. بعـدا هـم دیگـه نمیشـه گفـت اینـا میتونـن یـه زندگـی عاشـقانه و پـر آرامش اداره کنند. دلشون رو پیش پنج نفر قبلی یه دور باختن. دیگه مردابه، قیافه میان، دیگه من اولین و بکرترین احساسات رو ازشـون در یافـت نمیکنـم، تـازه ا گـر تنوع طلـب نشـده باشـن. عصبی و ناآروم و شکاک نباشن، وسط زندگی جاخالی ندن. جواد سنگی برمیدارد و پرت میکند: - نه آقا مهدوی! ما پسرا هم داغون میشیم، شاید ده تا دختر رو به بازی بگیریم تا حالشو ببریم اما یه نفری رو که میخوایم و اون پـا پـس میکشـه و با یکـی دیگه جلو میره، طوری خورد میشـیم و اعصابمون به گند کشیده میشه که دیگه هیچی گل و بلبل تـوش پیـدا نمیشـه. شـاید سـر زن آینده مون هـم کلاه بذاریم. اما ادا و اطـواره، همـش هـم شـک دار یـم کـه قبلش با کی بـوده، برای کـی اینطـوری نـاز و نـوز میکـرده؟ الآن که من نیسـتم چه غلطی میکنه؟ راست میگه؟ دروغ میگه؟ ... میفهمید؟ ًقطعا نمیفهمد ما را مهدوی. وقتی اینطور عمیق به جواد نگاه میکند یعنی دارد یک نمونه ی بکر را بررسی میکند. یک مقاله ای که تا حالا خودش ندیده و نخوانده و تازه دارد میبیند که چیست! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻مادرم انارها را دانه میکرد تا در طولانی ترین شب سال زیباترین و خوشمزه ترین خاطرات را برای ما رقم بزند من اما آرزو می‌کردم ای کاش عمرش همچون یلدا طولانی باشد... 🔺به یاد همه ی مادران چه آنهایی که هستند و چه آنهایی که سفر کردند❣️ قبل از اینکه دیر شه قدرشون رو بدونیم🙏❤ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
‍ ‍ آخرین پنجشنبه آذر ماه و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿 در آخرین پنجشنبه آذر ماه و در آستانه شب یلدا یادی کنیم از همه عزیزانی که پارسال در کنار ما سر سفره یلدا بودند و امسال اسیر خاک هستند برای آمرزشان فاتحه و صلواتی ختم میکنیم 🙏 😔 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_چهار دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ا
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سر هم میگذشتند. من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم . در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم . بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند. گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم. هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت. کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم. یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود. چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد. انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم. حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود. هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند. روزهای نحس زندگیم با تماس پریا آغاز شد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_پنجم روزها پشت سر هم میگذشتند. من به ه
📚 📝 (تبسم) ♥️ آن روز را به خوبی بیاد می آورم . صبح که برای نماز بیدارشدم دلشوره دوباره به سراغم آمد به نماز ایستادم . بعد نماز سر سجاده از خدا فقط خواستم به من آرامش بدهد. آرامشی که چندروزی بود به خود ندیده بودم . نه در خواب آرامش داشتم و نه در بیداری! تا وقتی که اهالی خانه بیدارشوند با خدای خودم رازو نیاز کردم. ان روز قراربود با رامین برای رزرو تالار عروسی برویم ولی انقدر حالم گرفته بود که ترجیح دادم در خانه بمانم واین کار را به رامین سپردم. بعد از رفتن رامین, گوشی همراهم زنگ خورد شماره ایران روی گوشی خودنمایی میکرد .تماس رابرقرارکردم. _الو بفرمایید _سلام عزیزم خوبی ثمین جان؟ _سلام ممنونم شما؟ _بی معرفت نشناختی منم پریا! _ببخشید پریا جون خوبی گلم.شماره اتو نشناختم.چه خبرا ؟عمو و خاله چطورن؟خیلی دلم براتون تنگ شده. پریا در حالی که بغض کرده بود وصدایش میلرزید گفت: _ممنون همه خوبن فقط... _فقط چی عزیزم؟خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟ _چه اتفاقی میتونه افتاده باشه جز اینکه مامانم دیگه بعد اون سفر لعنتی شبا کارش شده پنهانی اشک ریختن واسه پسری که ظاهرخودشو خوب نشون میده ولی داره از داخل آب میشه و کاری از دست کسی برنمیاد. بابا که انگار ده سال پیرشده ولی سعی میکنه به پویا غیر مستقیم روحیه بوده. پویا هم که جای خود داره . بعد رفتنت از زندگی دست کشیده . اوایل فقط تو اتاقش خودشو زندونی کرده بود,حتی تا دوسه روز لب به غذا نمیزد,که نتیجه اش شد ,بیهوش شدنش ولی بعد از اون فقط ظاهرشو حفظ کرد مثل قبل شوخ و شادبود ولی هرکارهم میکرد نمیتونست غم چشماش,الکی بودن خنده هاش رو پنهون کنه. میبینی ثمین همه خوبن!!! در حالی که اشک میریختم گفتم: _نمیدونم چی بگم تا آروم بشی فقط میتونم بگم متاسفم واقعا متاسفم. _تاسف.تاسف تو به چه دردی میخوره ثمین !!.وقتی پویا به جای زندگی مردگی میکنه,فقط نفس میکشه . میدونی دیشب بهم چی میگفت؟ میگفت زندگی تو این شهر واسش سخت شده, هرجا میره خاطراتش جلو چشمش میاد. میگه نمیخواد با به یاد آوردن یک زن متاهل گناه کنه. باورمیکنی اگه بگم پویا میخواد بره تو یکی از شهرستانها زندگی کنه. هیچ کس نتونست منصرفش کنه .همون دیشب وسایلشو جمع کرد الان رفته بیرون تا کارهای رفتنش رو اماده کنه میخواد با یک گروه جهادی بره . گفته میخواد بقیه عمرش رو واسه مردم مستضعف خرج کنه و کمک حالشون باشه. ثمین امروز زنگ زدم دق و دلی رفتن و تنهایی و غصه های داداشم رو سر تو خالی کنم. بدجور دلشو شکستی ثمین. جوری شکسته فکرنکنم کسی بتونه بندش بزنه. ثمین تو رو به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم زنگ بزن به پویا . بگو نره, بگو بیشتر ازاین زندگی خانواده اش رو نابود نکنه. بگو دست بکشه از همه تلخی و غصه ها. تو اگه بگی مطمنم که... _پریا تو روخدا قسمم نده . اینو ازم نخواه ,من نمیتونم . حال من بهتر نیست ,زندگیمو فدای آرامش خانواده ام کردم. شاید به نظر تو و خیلیای دیگه این تصمیمم عاقلانه نباشه ولی من یک دخترم که عاشق خانواده اشه . نمیتونه بخاطر خواسته دلش آرامش بقیه رو بهم بریزه. همون خدایی که میپرستم گفته: اف به والدینت نگو .من چطوری میتونم دست روی دست بزارم تا خانواده ام از بین بره . نمیتونم بیشتر واست توضیح بدم تا درکم کنی . تو رو خدا منو ببخش. به پویا بگو من لیاقتش رو نداشتم بگو زده زیر قولش یادش بمونه.خداحافظ. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_ششم آن روز را به خوبی بیاد می آورم . ص
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پریا دوباره ازمن خواهش کند تماس را قطع کردم .کناردیوارنشستم و زانوهایم را بغل کردم و به حال خودم اشک ریختم . انقدر عصبانی بودم که گوشی همراهم را به سمت دیوار پرتاب کردم .هرتیکه ان به گوشه ای پرتاب شد .ازته دل زارزدم به حال خودم به حال این بخت سیاهم . همونطور نشسته به خواب رفتم وقتی چشمانم را بازکردم روی تخت بودم و رامین روی مبل کنارتخت نشسته بود . به او نگاه کردم و گفتم: _سلام _سلام خانم خابالوی من.خوبی؟میدونی چندساعته خوابیدی؟ _وای مگه ساعت چنده؟ _ساعت ده شب خانوم.ظهر که اومدم تو اتاقت .گوشه اتاق سرتو گذاشته بودی روی پاهات و خوابیده بودی .انقدر عمیق خواب بودی که هرچی صدات کردم بیدارنشدی.گذاشتمت روی تخت تا راحت بخوابی .مامان میگفت بخاطر کمبود خوابهای این چندروزه است .دستور دادند بیدارت نکنم .الان حدوا 12ساعتی هست که خوابیدی _واقعا؟؟؟؟ _بله عزیزم.پاشو تنبل خانوم الانه که از گشنگی ضعف کنی .پاشو بریم پایین شام بخوریم. _مگه شام نخوردی؟ _نه تنها من بلکه عزیزجون هم شام نخورده و منتظر توئه.بدون تو که غذا نمیچسبه. _ باشه بریم. نگاهی به اطراف اتاق کردم خبری از تکه های گوشی نبودگفتم: _تو اتاق رو تمیز کردی؟ _ بله من تکه های گوشی مبارکتون رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله..فکرکنم فردا باید بریم گوشی نو بخریم. سرم را با خجالت پایین انداختم و گفتم: _معذرت میخوام .امروز با دوستان قدیمم صحبت میکردم ,عصبانی شدم گوشیمو زدم به دیوار.میشه یه درخواستی کنم؟ _جانم _میشه واسم یه سیمکارت بگیرید.میخوام خط ایرانمو قطع کنم. چشم عزیزم فردا صبح باهم میریم هم گوشی ضد دیوار میخریم و هم سیم کارت جدید با این حرف رامین هردو خندیدم یکی از ته دل و دیگری تلخِ در حالی که جیغ میزدم و پدرم را صدا میکردم با وحشت از خواب بیدار شدم . رامین که از صدای جیغ های من بیدارشده بود هراسان وارد اتاقم شد و گفت: _چی شده عزیزم؟چرا جیغ میزدی؟ ؟در حالی که گریه میکردم خودم را به آغوش رامین انداختم و گفتم: _کابوس وحشتناکی دیدم.خواب دیدم بابا تو آتیش داره میسوزه .کسی نبود کمکش کنه به سمتش دویدم تا نجاتش بدم ولی دیگه بابا رو ندیدم هرچی صداش کردم نبود.بابا تنهام گذاشته بود . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_یکم _ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید
- امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران! - عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا نمونه چیزی. - مهدی! - محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره وقت بذارم. - برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم... دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است: - نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن. صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم: - محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟ - چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن! قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام را فشار بدهم: - مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود. - آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه، اینا... بیچاره مسعود.... - مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه! - نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند! خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر میخواهد راه حل پیدا کند. - اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی غربت بی مادر میشدند. محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول. اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت. یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله. - مهدی! - جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر بچه هاش بیاد کفایت میکنه! - ِا خیلی بدی! - چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر. - َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد! - خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره، چی پختی؟ - امروز! - پ ن پ... - حال نداشتم که هیچی! - ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز. چی بخرم بخوری بخندی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_دوم - امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران!
پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!» مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم. جواد می گفت: - انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش... **************************************************************** جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...» بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد... ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا... آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود. **************************************************************** - ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم. **************************************************************** - نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد... **************************************************************** - کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید. دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی... آرزو بر جوانان عیب نیست... **************************************************************** - خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود. خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_سوم پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشت
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند. پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد: - کدوم گوری میری با این حال؟ دستم را می زنم تخت سینه ی جواد: - به تو ربطی نداره! کلید رو بده! دستش را می کند داخل جیبش می گوید: - باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم! نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش: - مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟ رو برمی گرداند سمت من و می گوید: - می دونی این شماره ی کیه؟ - از کجا بدونم کدوم خریه؟ - می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی! چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم. - ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده. سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟ برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟ اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟ میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم. می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب: - بی شعور چرا انداختی تو آب؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا