eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هفتم دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پری
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت: _عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن.اینا فقط بخاطر استرس عروسیمونه. عزیزم فرداشب عمو و خاله اینجا کنارت هستند و تو به این کابوسها میخندی. بخواب عزیزم من اینجا می مونم تا خوابت ببره. _ممنونم. _خواهش میکنم.شب بخیر عزیزم. در حالی که دستم در دست رامین بود به خواب رفتم. صبح برای نماز صبح بیدارشدم ر امین در اتاقم نبود . وضو گرفتم و با بی حالی به نماز ایستادم, بعد از خواندن نمازم ,کنار سجاده خوابیدم. صبح ساعت 8 از خواب بیدارشدم.سر درد بدی داشتم ,در حالی که با دستم شقیقه هایم را فشارمیدادم تا شاید کمی دردش آرام بگیرد . به آشپزخانه رفتم همه دور میز نشسته و صبحانه میخوردند.به همه سلام کردم و کنار رامین نشستم. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _عزیزدلم چرا رنگت پریده؟ _چیزی نیست خاله جون .فقط کمی سردرد دارم. روبه لعیا کردم و گفتم: _لعیا خانوم میشه واسم یه مسّکن بیاری؟ _چشم خانوم جان .الان میارم خدمتتون. _ممنونم رامین نگاهی به من کرد و گفت: _عزیزم با معده خالی که نمیشه قرص خورد اول کمی صبحانه بخور بعد قرص _آخه سرم خیلی درد میکنه _تا صبحانه نخوری از قرص خبری نیست. بعد از صرف صبحانه به اجبار رامین,قرص را خوردم و به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم. هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. دوباره همان کابوس را دیدم در حالی که جیغ میزدم از خواب پریدم. ساعت حدودا 3 بود . وضور گرفتم نماز ظهرم راخواندم و کمی با خدا دردو دل کردم تا آرام شوم . بعد از نماز کمی قرآن خواندم. میلی به غذا نداشتم پس روی تخت دراز کشیدم و کتاب شعری را باز کرده و مشغول خواندن شدم ,چیزی نگذشته بود که دوباره دلهره و نگرانی به سراغم آمد. بخاطر اضطراب و استرس زیاد حالت تهوع گرفتم . سریع خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و به صورتم آبی زدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. رامین بعد زدن ضربه ای به در وارد اتاقم شد با دیدن رنگ و روی پریده ام گفت: _ ثمین جان میخوای بریم دکتر ؟اخه این همه اضطراب واسه چیه؟ در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم: _رامین نگران باباشون هستم.میشه زنگ بزنی باهاشون صحبت کن؟تا صدای مامان رو نشنوم آروم نمیشم _عزیزم عمو دوساعت پیش ,تماس گرفت,گفت فرودگاه هستند .حتما تا الان پرواز کردن . اگه تاخیر نداشته باشه تا سه چهار ساعت دیگه میرسن. پاشو عزیزم تو برو دوش بگیر خودتو آماده کن تا بریم استقبال . پاشو دیر میشه,منم میرم یه چیزی بیارم اول بخوری تا ضعف نکنی. _میل ندارم.دوش بگیرم, بعدش میخورم _هرطور مایلی عزیزم .منم میرم آماده شم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هشتم رامین در حالی که سرم را نوازش میک
📚 📝 (تبسم) ♥️ بعد از رفتن رامین به حمام رفتم تا دوش بگیرم . استرس تمام وجودم را احاطه کرده بود . احساس میکردم قلبم هر آن ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزند. دلم گواهی بدی میداد با یاد آوری کابوسهای شبانه اشک هایم از یکدیگر سبقت گرفتند. سریع دوش گرفتم و بیرون آمدم. موهایم را همانطور خیس بالای سرم جمع کردم . بعد از پوشیدن لباس به طبقه پایین رفتم . عمو سهراب رو به روی تلویزیون روی مبل نشسته بود و اخبار گوش میداد. به سمتش رفتم و گفتم: _سلام عموجون _سلام عزیزم.امروز رنگ و روت بهتر شده خوبی؟ _ممنونم خوبم چه خبرا؟ _چه خبری بهتر از اومدن پدرو مادر.بهتره کم کم آماده بشید ,بریم استقبال. _پس با اجازه من برم آماده شم. _برو دخترم به رامین هم بگو آماده شه.تو اتاقشه _چشم هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که با شنیدن صدای گزارشگر کنار پله دو زانو افتادم. گزارشگر با صدای منحوسش اعلام کرد: _یک فروند هواپیمای مسافربری به شماره پرواز 821 که ساعتی پیش از ایران به سمت کشورمان به پرواز درآمده بود به علت مشکل فنی دچارآتش سوزی شده و در دریا سقوط کرده است. دولت ایران به دنبالیافتن دلیل این مشکل و اتفاق تلخ است. دنیا روی سرم خراب شد ,باورم نمیشد . به سمت عمو دویدم روبه رویش زانو زدم و گفتم: _عمو دروغه مگه نه؟شما که باور نمیکنید خانواده من سوخته باشن؟هان؟کابوس های من تعبیر نشدن مگه نه؟ در حالی که داد میزدم گفتم:دروغه همه این حرفها دروغه باور نمیکنم. زجه میزدم و از عمو میخواستم به من بگوید این حرفها دروغی بیش نیست و من اشتباهی شنیدم ولی او در حالی که اشک میریخت ,سعی میکرد مرا در آغوش بگیرد. با صدای فر یاد من همه به سمتم آمدند. خاله گفت: _چی شده؟چرا گریه میکنید _خاله این حرفهایی که شنیدم دروغه مگه نه؟شما که باور نمیکنید؟ _ثمین جان آروم باش بگو کدوم حرفا رو میگی؟ عمو سهراب در حالی که اشک میریخت گفت : _بدبخت شدیم حنانه جان. _چی میگی سهراب ؟تو چت شده؟ در حالی که به دیوار زل زده بودم گفتم: _باور نمیکنم.همش دروغه.هواپیما سقوط نکرده .مامان و بابام نسوختن.سهیل کوچولوی من نسوخته.نه! دروغ میگن همه دروغ میگن. دنیا در برابر چشمانم تیره شد و سیاهی همه جا را گرفت. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_نهم بعد از رفتن رامین به حمام رفتم تا د
📚 📝 (تبسم) ♥️ بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان منم باخودتون ببرین تو رو خدا.مامان من از تنهایی میترسم .سهیلی جونم تو راضیشون کن منم باخودتون ببرین. تو رو خدااااااا.بابا.بابااا بابا در حالی که میخندید گفت:من همیشه پیشتم لازمه فقط صدام کنی سریع میام پیشت عزیزم با وحشت چشمانم را باز کردم .عرق سردی بر صورتم نشسته بود . صدای گریه از پایین می آمد.رامین در حالی که لباس مشکی به تن داشت .به سمتم آمد دستم را گرفت و گفت: _خوبی ثمین جان _ساعت چنده ؟چرا زودتر بیدارم نکردی؟به قرودگاه دیر میرسیم.حتما تا الان پرواز باباشون نشسته.رامین این چه رنگیه پوشیدی مگه میخوایم بریم عزا.برو عوض کن بابا از رنگ مشکی بدش میا _ثمین جان.... بدوم توجه به صحبت های رامین گفتم: _چرا زل زدی به من؟پاشو دیگه الان مامانم میرسه. از تخت پایین آمدم و به سمت کمدم رفتم و گفتم: _وای رامین انقدر دلم برای سهیل تنگ شده.دلم میخواد بگیرمش تو بغلم و یک گاز گنده از لپش بگیرم.رامین یادت باشه حتما ببریمش شهربازی .سهیل عاشق شیطنت کردن و شهربازیه رامین به سمتم آمد در حالی که چشمانش بارانی بود گفت: _ثمین عزیزم.عموشون دیگه نمیان .ثمین جان گریه کن بزار سنگینی این داغ کمی سبک بشه داری از پا درمیای عزیزمن. _چرا چرت و پرت میگی !یعنی چی دیگه نمیان؟اگه بهونه میاری که منو نبری ایرادی نداره .واسم تاکسی بگیر خودم میرم.اونایی که تو میگی فقط کابوسایی که شبا میدیم خودت میگفتی از استرس عروسیه. رامین به سمتم آمد و فریاد زد : _ثمین بفهم مامان و بابات مردن.هواپیما سقوط کرده _زبونتو گاز بگیر .خدانکنه .امروز معلوم هست چت شده.برو کنار اصلا خودم میرم .نیازی به تو هم ندارم. _ثمین جان چرا گوش نمیدی چی میگم ؟ثمین, سهیل ,داداش کوچولوت دیگه نیست.دیگه نمیتونی بغلش کنی!! میفهمی دیگه نیست مرده!! کلمه به کلمه حرفهایش را برای خودم حلاجی کردم . باورم نمیشد که به این زودی یتیم و بی کس شده باشم . بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود .نمیتوانستم گریه کنم,صورتم کبودشد,برای ذره ای اکسیژن دهانم همچون دهان ماهی باز و بسته میشد ولی فایده ای نداشت . دنیا برای چندمین بار در برابر دیدگانم تیره و تار شد ومن در تاریکی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه لحظه های پایانی پاییز 🍁🍂🍁 پر از خش خش آرزوهای قشنگت 🥰 پیشاپیش مبارک 🍉 🍉 🍉 ی خوبی داشته باشین🤩 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_چهارم راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی
حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با هم می ریم پیش میترا. نخم که تموم شد راه بیفت. حرفی نمی زند. فندکم را روشن می کنم و به آتشش زل می زنم: - آشغالا رو با همین آتیشا می سوزونند؟ - کلا همه چیز رو با همین آتیش می سوزونند! - زندگی رو چی؟ جوابم را نمی دهد: - کری؟ - زندگی رو خودمون می سوزونیم. خود آشغالمون! - هـه... ههـه... یعنـی هـم آشـغالیم، هـم آتیش؟ اکـی... اما من سیروس و میترا رو با هم می سوزونم. می شم آتیش زندگیشون... - یادته ستاره چقدر گریه کرد وقتی باهاش تموم کردی؟ - اون یه احمق بود. بهش گفتم فقط یه دوست باشیم! - دختـرا رو کـه میشناسـی هوسشـون میشـه عشـق! بعـد میشـه شکسـت! میشـه آتیش؛ هم خودشـون رو می سوزونن، هم زندگی بقیـه رو. الآن هـم از بـس تهدیـد کـردی سـیروس رو، خبـرا بهـش رسـیده می خـواد بـا آتیش میترا بسـوزونتت. بیشـتر از این باهاش نجنگ! فندک را خاموش می کنم و پرت می کنم. می افتد وسط خیابان و ماشینی از رویش رد می شود. - مثل مهدوی حرف نزن بدم میاد! - اینـا حرفـای اون نیسـت. فکـرای خودمـه؛ تـو تمـام ایـن شـبایی کـه بـرای یـک سـاعت خـواب آروم دارم له لـه می زنـم. آرشـام مـن همیشـه فکـر می کـردم بـا همـه ی دنیـا می جنگم و همـه رو بـرای خودم می کنم و کسی هم نمی تونه زندگی رو برام زهرمار کنه! مسخره ام می کند با این درست حرف زدنش. من هم فکر می کردم زندگیم را توی مشتم می گیرم ببینم چه کسی می تواند بیاید سراغم و... - امـا دیـدم هـر چقـدر هـم کـه بـا خـودم باشـم بـازم خیلـی چیزهـا هست که علیه من می شه! الان حال فکر کردن ندارم! در کویر بی آب و علف گم شدهام. محتاج یک نفر هستم که نجاتم بدهد و خلاصم کند. - اما حالا میگم باید اول با خودم بجنگم. خودم رو باید عوض کنم. مهدو ی می گفت: «خدا گفته با هوای نفست بجنگ؛ اگر نجنگی، دنیا و مردمش مجبورت می کنن که با خواهش ها و امیال پستت بجنگی! اون ْوقت با بدبختی و بیچارگی تن به جنگ با نفست می دی!» دلم می خواهد دهان مهدوی را داغ بگذارم. نمی گذارم حرف هایش راست دربیاید. بلند می شوم و روی موتور می نشینم. میترا و سیروس را باهم می کشم. کلیدش نیست. فریادم را بلند می کند: - کلید رو بده. تکان نمی خورد جواد. پایین می آیم و یقه اش را می گیرم و می کشمش بالا. - کلیدو بده تا تو رو خورد نکردم. دستش را از جبیش درنمی آورد. مشت می زنم تخت سینه اش. پا عقب می دهد و نگاهش را از چشمانم برنمی دارد. مشت دوم را توی شکمش می زنم. خم می شود و دستش را از جیبش در نمی آورد. مشت سوم را که توی صورتش پرت می کنم جا خالی می کند و با فریاد می گوید: - حیوون شـدی آرشـام؟ یه دفعه ی دیگه دسـتت بیاد طرف من صافت می کنم. خونم به جوش می آید و نمی فهمم چه می شود... مشت ها و فریادهایی که می زنم به میترا است. به سیروس، به پدر و مادرم. به دنیایی که برایم ساختم. وقتی که با دوتا سیلی به خودم میآیم، تازه جواد را می بینم که درب و داغان رو ی زمین می نشیند. ترک موتور سرم را به شانه ی جواد می گذارم. تمام زندگیم درد می کند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_پنجم حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با ه
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید: - خوشمزه س ها! - کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم. - الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی. بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم! - آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم! به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد: - لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه! - توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی! بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید: - ببین خوشگل آرایشت کردیم. از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید: - بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم. دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟ - هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده. - منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه! می نشینم و چای را مقابلش می گذارم: - یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم! - آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده. - تقصیر خودمه... پر روت کردم! می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است. - چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت. چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم: - محبوب! - جون! - دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟ چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد: - الآن این به زندگیمون ربط داره؟ خنده ام می گیرد: - نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم! - هییع، تو هم! - محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری! - دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم! دوباره چایی می ریزم و می نشینم: - پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه! - دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_ششم بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند. - یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه. سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم: - دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب... باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم. - بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن! - بی عقلی محض! - خودشون میگن عشق! عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم: - باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن! - جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟ - سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟ - حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم... دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید: - اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه. بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نڪنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردے دارم ڪان درد به صد هزار درمان ندهم 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❀|🍂
سلام و عرض ادب خدمت شما دوستان عزیزو گرامی 😊 کانالی مخصوص همه مخصوصا بانوان هنرمند😍 🍔آشپزی 👩🏻‍⚕پزشکی‌؛سلامتی ؛اطلاعات عمومی؛طب سنتی 🍽خانه‌داری؛ ترفند؛ وکلی مطالب مهم و کاربردی و آموزشی در زندگی روزمره کانال کدبانو(کلینیک آنلاین)👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3427794975Cfb7c775934 مدیر سابق کانالهای رمانکده مذهبی و نسیم بهشت مثل همیشه منتظر حضور سبزتون هستم 🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر بزرگ می گفت حرف سرد مِهر گرم رو از بین می بره! راست می گفت... حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است. مثل چشم ها و دست های خیلی ها بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ... حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI
🔺چرا میگن نمک نشناسی؟ خیلی جالبه ریشه تاریخے این ضرب المثل رو حتما بخونید !     🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI
🌹حدیث🌹 امام_علي (ع) : از پرخورى دورى كنيد كه موجب قساوت قلب و باعث كسالت از اقامه نماز و سبب تباهى بدن است . غررالحكم ، ص ۸۰ این پستو ویژه گذاشتیم 😁 ارسال کنین برای همه مهمونایی که قراره داشته باشین 😜 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یادمان باشد با آمدن زمستان ، اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم تا دچار سردی فاصله ها نشویم . . . #شب‌یلدا مبارک❤️ 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_هفتم نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید! - جواد! نگین رو هنوز می بینی؟ - نمرده که نبینمش! - منظورم اینه که میاد طرفت؟ تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند. - من آدم دست دوم بردار نیستم. - تولیدی دست دوم که داری؟! رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم: - هوی... وحشی! - خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟ از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید: - سیگار داری؟ فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند. دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی! - ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی... نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه... - دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام! دستم را می کوبم توی دهنم: - تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی! - اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم. - هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری! نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید: - َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی... - اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه! - مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_هشتم سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما س
در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و سرش پایین است، در را قفل می کنم و می گویم: - یعنی اگه شما رو تعطیل نکرده بودیم برای کنکور، اینقدر توی مدرسه بودی که الآن هستی؟ می خندد و دست می دهیم. - کارتون دارم! - از ظواهر کاملا پیداست. تا می دون بیا باهام. سوار که می شویم، می چرخد سمت من و می گوید: - یه دخترخاله دارم. - بسم اللهی! فضاسازی ای! اجازه ای! ... - اسمش شیرینه! مصطفای همیشگی نیست. فضایش هم عوض نمی شود، حالیش هم نیست که از صبح تا الآن داشتم با والدین گرامی بچه ها چانه زنی می کردم. - دو سالی از من کوچک تره، دوم دبیرستان می خونه! - امروز رو خدا به خیر کنه، تو سومین نفری هستی که داری برای دخترای فامیل ازم می پرسی! - نه... من برای خودم می پرسم، کاری به دخترا ندارم. صبر می کنم تا ادامه بدهد. - خیلی داره به پر و پام می پیچه! مصطفی هم در کوزه افتاد. - من خیلی محلش نمی ذارم! نه، پس هنوز کوزه گری است که نیفتاده و زنده است. - خیلی باهاش یک فکر نیستم! - یعنی اگه یک فکر بودی، الآن اینجا نبودی؟ سکوت می کند، خیلی طولانی، از میدان هم رد می کنم و می روم سمت خانه مان. دارد از مسیر خانه و کتابخانه دور می شود. - حتی اگه هم فکرم هم بود من نمی خوام ایـن مدل رابطه داشته باشم، دلم می خوادا، خودم نمی خوام... جلوی خنده ام را می گیرم، با این حال مصطفی، بدترین واکنش، خندیدن است. دل، همان خود است. باید می گفت: نفسم می خواهد، هوسم دارد بال بال می زند که برود سراغش، اما دلم راضی نیست. - چرا؟ - چرا نمی خوامش؟ یا چرا رابطه رو برقرار نمی کنم؟ - هر دو تاش! - راستش بابا و مامان من معمولی ازدواج کردند، یعنی خب قدیمیا انگار موفق ترند تو زندگی هاشون، معمولی و طبق یه روال رفتنـد جلـو. الآن بابام برا مامان می میره. مامان هم که نگفتنی! من یـه زن می خوام که اینطوری زندگی کنه. حاضرم ایـن عذابی که الآن دارم می کشم تا سالم بمونم رو، تحمل کنم اما یه عمر مثل مامان و بابام زندگی کنم. - هر دوتاش نمی شه؟ - من تجربه نکردم، امـا الآن بچه های خودمون خیلی لنگ درهـوان، هـر روز بـا یـه اکیـپ دختر مچ میشـند و بـه هـم می زننـد، دختـرا هـم چهارتا یکـی وصلند. من آدم متحجـری نیستم اما دوست دارم طرفم سالم باشه و برای خودم، اشتراکی وحشتناکه! کلمه ی افتضاحی به کار برد مصطفی،«اشترا کی»هم شد کلمه؟ خاک بر سرش با این حرف زدنش. حالم را بد می کند. ماشین را می کشم کنار خیابان و پیاده می شوم آب بخورم، از تصویر وجوه اشتراکی مردان و زنان جامعه ام قلبم به درد می آید، واقعیت کثیفی است. دوباره که سوار می شوم می گوید: - من دلم می خواد حس های طرف مقابلم ناب باشه و تا حالا به کسـی هم نگفته باشـه، خودم هم همینو دوسـت دارم. زندگی شـخصی رو، بـه شـخص تقدیـم کنـم، نـه بـه ده نفـر تعارف کرده باشـم. حتی نگاه محبتی رو هـم می خوام فقط به کسی بندازم که می دونم محبتش رو خرج ده تای دیگه مثل من نکرده. مصطفی با این فکرش، از همین حالا در عذاب است تا ازدواج کند. جنگش شروع شده است، هر روز و هر لحظه؛ ده تا ده تا مدل و قیافه جلویش رژه می روند و مصطفی باید دلش را رصد کند که دنبالشان راه نیفتند، چشمش را بپاید که همراهشان کشیده نشود و فکرش را که دربه در نشود. کارش سخت است، از هر جنگی سخت تر است. دشمن درونت دارد بی وقفه می کوبد و تو باید حواست دائم جمع باشد، همه اش به خودت هشدار بدهی، مخصوصا با این فضای مجازی که تا توی رختخواب همراهت هست و با فیلم و تصویرها یک لحظه همه ی دارایی ات را که به زحمت در جنگ های تن به تن نفس و دل و عقلت، جمع کردی، نگیرد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_نهم در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و س
- چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل فکـر منـو، آزادی و راحتـی مدلشـه، بـا خـودم چـه کار کنم کـه دارم اذیت میشم. پدرم داره در میاد! - اولشه که مصطفی جان! برمی گردد طرفم و نگاهم می کند. بهترین حسی که الآن دارد این است که دلش می خواهد مرا بزند با این جوابم. اما الآن مصطفی بچه نیست که بخواهم سرش شیره بمالم و بگویم «نازی... عزیزم. غصه نخور.» باید بشناسد دنیا را! آرامش دو دنیا را اگر می خواهد باید تمام حواسش به خودش باشد و نفس خبیثش و الا که بر باد هواست تمام زندگیش. نگاه از خیابان می گیرم و لحظه ای چشم به صورتش می دوزم. مات خیابان است. - توقـع نـداری کـه گولـت بزنـم، بگـم نـه مصطفی جـان! همه چیز زود حل میشه. دو روز دیگه شیرین آدم میشه. تا دو روز دیگه تـو هـم بـرای همیشـه پیـروز میشـی و دو روز بعدتـرش هـم ازدواج می کنی ماه... راهنما می زنم و می پیچم توی کوچه و زیر درخت پارک می کنم. سکوتش یعنی که مستأصل است. تلفنم زنگ می خورد، محبوبه است: - سلام، کجایید؟ - سلام بر اهل خانه، کجاش که دم درم، فقط با تأخیر میام بالا، شما غذا بخورید. - فحـش دادن هـم بلـد نیسـتی! منتظـر می مونـم. اگـه می خـوای مهمونتم بیار بالا. غذا هست. - مدیونی اگه فکر کنی من تو رو نمی پرستم! - دیوونه، تا نیم ساعت دیگه! گوشی را که قطع می کنم، مصطفی تکیه می دهد به در ماشین و می گوید: - ناامید شدم و راستش... می ترسم! تکیه می دهم به در ماشین. - نـه ناامیـد بشـو، نـه بتـرس! میگـن آدم قویـه، شـیطون هـم دسـت و پنجه ش مثل گربه اسـت؛ با فشـاری می شکنه. می مونه هـوای نفسـت کـه داره التمـاس می کنـه شـیرین رو تحویـل بگیـر، زندگیت رو تلخ نکن که اونم نه سر این مسئله، سر هر مسئله ی دیگـه ای کلا کارشـه. بـه یکـی میگـه فحـش بـده، بـه یکـی میگه دروغ بگـو، یکـی رو هـل میده حروم خوری کنه، تکبر یکی رو بالا می کشـد کـه نمـاز نخونـه... اووه... خـودت بشـمار دیگـه، الآن افتـاده بـه جـون جوونـای مـا کـه قیـد خـدا رو بزنند برند سـراغ شـور شهوت و حالشو ببرند. بعله، به راحتی... - اذیـت نکنیـد آقـا، یـه بـار می گیـد سـخته، یـه بـار می گیـد به راحتی؟! - باشـه، دلـت می خـواد فقـط از سـختیش بگـم، از راحتی هـاش نگم، نمی گم، پس تمومه، بریم ناهار! می خواهم در را باز کنم، اما وا کنشی نشان نمی دهد. - دخترخالمـه، دائـم رفت و آمـد داریـم، جلـوی چشـممه بـا همـه بد پوشـیدن ها و ادا و اطواراش. شـماره مو داره، دائم پیام میده، عکـس می فرسـته، شـماره مو عـوض می کنـم دو هفتـه بعـد گیـر مـی آره. گوشـیمو خامـوش می کنـم بـه بهانـه ی شب نشـینی کـه میان پالس میده. از اتاق بیرون نمی آم، میاد توی اتاقم... داره خفه م می کنه. شیرین نه ها... می دونید دیگه. مصطفی دارد می جنگد. این بزرگترین جنگ ماهاست. سخت ترین کار؛ ایستادن مقابل هوای نفس است که مدام می گوید خط قرمز هایی را که خدا معین کرده رد کن. ا گر رد کنی لذتی می بری عجیب! و عجیب این است که این لذت اینقدر کم است که به ساعتی تمام می شود و تازه دوزاری ات می افتد که چه غلطی کردی؟ یا شاید هم کمتر از لحظه، مثل فحش که می دهی. لذتش به ثانیه هم نمی کشد. آرام که نمی شوی هیچ، خوی لگدپرانی حیوانی ات بدتر اوج می گیرد. سکوتم را که می بیند با التماس می گوید: - یـه راه حلـی کـه یه خـورده کمکـم کنـه، یـه در فرجـی بـرام بـاز بشه... اگر صورت معصوم و نگاه معصوم ترش نبود. اگر عزم و اراده اش را قبول نداشتم نمی گفتم. اما گفتم: - مصطفـی چمـران رو می شناسـی؟... عبـاس بابایـی چـی؟... امامـت رو، امـام زمانـت رو چه قـدر می شناسـی؟... نمـاز می خونی؟ زل زل نگاهم می کند . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🎂❄️ صدای یک پرواز🕊 فرود یک فرشته😇 شروع یک معراج💙 و شروع یک زندگی🥰 سال روز زمینی شدنت مبارک 🎂 دوست دی ماهی من ❄️💙❄️ تولدت مبارک❄️🎂❄️ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان من
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم . کمی گیج بودم ,به اطرافم نگاه کردم. رامین مثل سابق روی مبل بخواب رفته بود. کم کم همه حرفهای رامین را به یاد آوردم اشکهایم راه خود را بازکرده بودن و روی گونه ام میغلتیدن و فرو می ریختند.. میخواستم من هم انها را تا دیار باقی همراهی کنم . از تخت پایین آمدم .سوزشی تمام وجودم را فرا گرفت . نگاهی به دستم کردم تازه متوجه سِرم دستم شدم که حال کنده شده بود و خون همانند رودی از دستم جاری بود . رامین از صدای تخت بیدار شد و به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان چرا پاشدی؟بیا روی تختت دراز بکش ببین با دستت چیکار کردی؟ _رامین منو ببر پیش خانواده ام .من باید برم پیششون. -عزیزمن کجا ببرمت .هواپیما سقوط کرده .چرا متوجه نیستی؟ در حالی که فریاد میزدم گفتم: _اره من نمیفهمم.من خانوادمو میخوام .منو ببر پیششون. _باشه عزیزم .آروم باش ,بزار بگم پرستار بیاد دستتو پانسمان کنه.سرمت که تموم شد میریم خونه _نه همین الان منو ببر -باشه بزار حداقل من خون دستتو پاک کنم ,باشه میریم رامین بعد از تمیز کردن دستم ,مرا به خانه برد . صدای گریه از گوشه به گوشه خانه به گوش میرسید. وقتی وارد خانه شدم خاله در حالی که گریه میکرد به سمتم امد و بغلم کرد و گفت: _ثمین ببین چطور بی خواهر شدم ,بی پناه شدم .خواهردست گلم سوخت.این روزگار نامروت نذاشت حتی برای بار آخر ببینمش .خواهرم آرزوش بود تو رو با لباس عروس ببینه ولی آرزو به دل مرد. از آغوش خاله جداشدم و به سمت اتاقم رفتم. غم تمام وجودم را گرفته بود .حتی گریه هم آرامم نمیکرد حتی نمیتوانستم نبودشان را تصور کنم. هرچیزی که دم دستم بود را شکستم.همه چیز را به دیوارمیکوبیدم ولی این غم نشسته به دلم کم نمیشد. باصدای شکستن آینه اتاقم همه فامیل به اتاقم آمدن رامین در حالی که دستانم را گرفته بود مرا در آغوش کشید تا به خودم صدمه نزنم.انقدر جیغ زدم و به سر و سینه رامین مشت زدم که دیگر توانی برایم نماند. درآغوش رامین بی حال شدم ,با کمک رامین روی تخت دراز کشیدم و کم کم بخواب رفتم. دوباره خواب بابا را دیدم که دست مامان و سهیل را گرفته و با خود میبرد. هرچه او را صدا میکردم انگار صدایم را نمیشنید ولی من بلند تر فریاد میزدم:بابا بابا منو تنها نذار ,تو رو جون مامان منو تنها نذار. با صدای قربان صدقه رفتن خاله با وحشت از خواب بیدارشدم. خاله مرا در آغوش کشید و گفت: _الهی خاله قربونت بره .اینقدر بی تابی نکن عزیزدلم .نترس من پیشتم. _خاله دیدین بدبخت شدم .دیدین منو تنها گذاشتن و رفتن .خاله یتیم شدم .خاله چطور دلشون اومد بدون من برن.این انصاف نیست که من نتونم حتی برای بار آخر ببینمشون .دلم برای مامان سلاله ام ,برای شوخیای باباتنگ شده .خاله دلم پرپر میزنه واسه بلبل زبونیای داداش کوچولوم,برای دستای کوچولوش.خاله نبودی ببینی روزی که میخواستم بیام چقدر التماسم کرد تنهاش نذارم.کاش قلم پام میشکست و تنهاش نمیگذاشتم.حالا بدون اونا چطوری زنده بمونم و زندگی کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️