eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_هفتم به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در خانه اش را باز کرد و من را به داخل راهنمایی کرد پریا با دیدن من به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان خوبی؟چرا رنگت پریده؟ پویا عصبانی به پریا توپید و گفت: _مگه نمیبینی حالش بده .بدو برو واسش یک لیوان آب قند بیار پریا که تعجب کرده بود گفت: _چشم داداش چرا عصبانی میشی حالا. پریا به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت. من با راهنمایی پویا به اتاق خوابش رفتم و روی تخت نشستم. پریا لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و گفت: _بیا اینو بخور .این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟این دراکولا چشه؟ از دراکولا خطاب شدن پویا خنده ام گرفت ولی همه سعیم را میکردم تا بلند نخندم ولی تلاشم بی فایده بود چون با دیدن قیافه متعجب پویا آهسته خندیدم که پویا و پریا هم به خنده افتادند. پریا گونه ام را بوسید و مانند مردان بی حیا گفت: _ای جوووون.عروس ننم میشی عشقم پویا که هنوز با لبخند به من نگاه میکرد گفت: _غصه نخور ان شاءالله تا شب عروس ننه اتون هم میشه با تمام شدن حرفش برای من ابرو بالا انداخت.هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم که پسر سر به زیر گذشته کجا رفته.پویا کی انقدر اهل شیطنت کردن شده بود . با خجالت نگاهم را از پویا گرفتم و به پریایی چشم دوختم که با دهانی باز نگاهش بین من و پویا در جریان بود. پویا به پریا گفت: _ببند پشه نره عزیزم و بعد در حالی که لبخند میزد از اتاق خارج شد. پریا که تازه به خودش آمده بود گفت: _به جون خودم بعد اون سفر شمال من هیچ وقت نه خنده پویا رو دیدم و نه شیطنتاش رو .راستش بگو چی بهش گفتی انقدر شارژ شده بلا _پریا جان اجازه میدی کمی بخوابم حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم _باشه عزیزم میرم ولی بیدار شدی باید پاسخگو باشی مسئول عزیز خندیدم و گفتم: _چشم خانم محترم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ از این همه مهربانی خاله متعجب بودم. از وقتی پویا به من پیشنهاد ازدواج داده بود هرچند دلم میخواست همان لحظه به او با عشق جواب مثبت بدهم ولی میترسیدم از مواجه خاله و عمو با این اتفاق. میترسیدم فکرکنند من خودم را به پویا غالب کرده ام. مطمئنن هر خانواده دیگری اگر می بود با این که تک پسرشان با یک زن مطلقه که خانواده اش رو هم از دست داده,ازدواج کند بخاطر حرف مردم هم که شده مخالفت میکردند ولی خاله و عمو تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریختند. پریا ظرف شیرینی را روبه رویم گرفت و گفت: _بفرمایید عروس خانم _ممنون نمیخورم -بخور عزیز من از صبح هیچی نخوردی.دوباره از حال بری کی میخواد جواب اون اقای نگران رو بده ؟ها؟ نگاهی به پویا انداختم که به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. خاله رو به پریا کرد و گفت: _یعنی چی از صبح هیچی نخورده.پویا به جای اینکه بر و بر به عروسم زل بزنی بیا راهنماییش کن تو اتاقت تا کمی استراحت کنه.کمی هم باهم حرف بزنید ولی وای به حالت اگه خسته اش کنی.من و پریا هم میریم شام رو آماده کمیم _چشم مامان خانم.ثمین جان پاشو تا مامانم نکشتم خجالت زده سرم را پایین انداختم و بلند شدم و همراه با پویا به سمت اتاقش رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم پویا گفت: _قدیما عروس خانم آقا دوماد رو دعوت میکرد به اتاقش الان برعکس شده بعد هم در حالی که میخندید به من نگاه میکرد. به زور لبخند خجالت زده ای ,زدم و گفتم: _ببخشید دیگه _چه خانوم سربه زیری دارم من.ثمین بانو شرایطت چیه؟از من چه انتظاراتی داری؟ _-خب شرایط خاصی ندارم. شما چی؟ _منم هیچی خب پس مبارکه .وااای _چیزی شده؟ _به قول مامان خاک بر سر صدام.یادم رفت بهت بگم بشین رو تخت و استراحت کن.مثلا ضعف داری و مامان به من سپرده مواظبت باشم .بیا برو رو تخت دراز بکش منم رو مبل میشینم. _نه خوبه راحتم _ولی من ناراحتم بدو سریع .هرچی آقاتون میگه بگو چشم _چشم _بالاخره جواب مثبت رو گرفتم .هورااااا مبارکم باشه.من برم ببینم مامان به چیزی احتیاج نداره.تو هم استراحت کن. _من با اجازه اتون میخوام اول نمازم رو بخونم.اگه میشه یه مهر به من بدید؟ _اجازه منم دست شماست بانو.جانمازم تو کشو اول میز هست.با اجازه پویا که رفت به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و وضو گرفتم و بعد به نماز ایستادم.از خدا بخاطر دوباره بخشیدن پویا تشکر کردم و آینده رو بخدا سپردم چون مطمئنم خدا بهترین ها را برای بنده هایش میخواهد. صبح زود همگی آماده برگشت به تهران بودیم که پویا رو به عمو کرد و گفت: _بابا همین نزدیکی ها یه مسجد هستش.اول بریم بین من و خانومم خطبه عقد بخونن بعد شما دخترتون رو ببرین.منم خانومم رو میبرم عمو که خنده اش گرفته بود اخمی کرد و گفت: _چشمم روشن پسره چش سفید.چه خانومم خانوممی میکنه.بزار بهت جواب مثبت بده بعد _جواب مثبتم میده پدر من.شما بیا بریم مسجد پویا نیستم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله گوش پویا را پیچاند و گفت: _چه بلبل زبون هم شده .خجالت بکش از کی تا حالا رو حرف بابات حرف میزنی؟ _مامان ول کن گوشمو جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه پریا کنار گوشم گفت: _خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت: _ثمین بابا نظر تو چیه؟ _هرچی بابا احمدم بگه. و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم . عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد. من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود. لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم. مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند. از مسجد که خارج شدیم پویا گفت: _بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم _باشه بابا جان .مواظب دخترم باش _چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت. خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند. پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت: _ثمینم بریم ابشار _بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم. با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم. وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد. در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم. پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت. من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم. از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است. از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم. بالاخره به آبشار رسیدیم . پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت: _ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم: _من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من. پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت: _به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم. _به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من پایان.اسفند/1396 ساعت 1:45 دقیقه بامداد . . . ادامه دارد... 🙄😳🤔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
به نام خالق عشق با سلام خدمت خوانندگان رمان محکمترین بهانه از خداوند بسیار ممنونم که کمک کرد تا بتوانم با شما عزیزان به وسیله قلمم در ارتباط باشم. از همه دوستانی که با انتقاداتشان مرا در این مسیر همراهی کردند بسیار سپاسگذارم. نقدهایی به رمان وارد بود که من وظیفه خودم میدانم که جوابگو باشم. من در این داستان میخواستم به مخاطب چندگفته را القا کنم : 👇 1 قرارنیست همیشه مذهبی های ما زندگی بدی داشته باشند.میتوان در رفاه کامل به سر برد ولی معتقد و متدین بود چیزی که متاسفانه در فیلم ها و کتاب های ما برعکس آن هست و اغلب یک خانم نیازمند و بی بضاعت چادری است. 2 .نشان دهم که اغلب مذهبی های ما بسیار عاشق پیشه هستند و برای زن احترام خاصی قائلند و عشقشان بسیار پاک و بی آلایش است.چیزی که شما در پویا بخاطر حرف های محبت آمیزش و احترامش به ثمین مشاهده میکردید. 3.یک انسان متدین کاملا از روی احساسات تصمیم نمیگیرد .گاهی لازم است برای رسیدن تلاش کرد ,مبارزه کرد. کاری که ثمین قصه من انجام نداد و در اخر قصه به این نتیجه رسید که باید مبارزه میکرد . من هدفم از این داستان نشان دادن زندگی یک دختر مذهبی با اعتقادات مخصوص به خود بود.کسی که اگر کشور ش عوض شد ولی اعتقاداتش تغیری نکرد. امیدوارم که از داستان لذت برده باشید.ممنونم که این مدت با ما همراه بودید. قطعا این داستان معایب خاص خودش را داشت که از دید من نویسنده مخفی مانده بود. امیدوارم شما عزیزان با راهنمایی ها و انتقادات سازنده اتون به من کمک کنید تا در داستان های بعدی این معایب را رفع کنم. آیدی بنده در فضای مجازی @ya_emamhasanam امیدوارم در زندگی با تمام سختی ها هرگز خدا را فراموش نکنید. عاشقانه زندگی کنید و یادتان نرود که خداوند هیچ گاه دست از حمایت شما بر نخواهد داشت. باتشکر ز فاطمی این ماجرا نیست @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 امروز رمان پر طرفدار تمام شد ان شاءالله از فردا با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و رمان خاص و زیبای در بخش شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پانزدهم با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان م
با سینا کلی درباره این موضوع بحث کردیم. ازدواج به شکل رسمی‌شان شده بود ازدواج سفید. دخترها و پسرها از اول جوانی هم‌خانه پیدا می‌کردند. هر وقت که از هم خسته می‌شدند یا گزینهٔ بهتری با شرایط ویژه یافت می‌شد به راحتی جایگزین می‌کردند. حتی اگر بچه‌ای هم این وسط می‌آمد باز هم مهم نبود وبچه کنار یکی‌شان می‌ماند. البته گاهی بعد از چند سال با هم می‌رفتند کلیسا و ازدواج می‌کردند. حتی بعضی از ایرانی‌هایی هم که اینجا بودند هم این فرهنگ را گرفته بودند. همین هم بود که چشمان مردم تنهایی را داد می‌زد. به سینا گفتم آدم از همان اول هم‌خانگی، اعتماد به‌نفسش را از دست می‌دهد و اضطراب می‌گیرد؛چون ممکن است یک روز که می‌آید خانه، جای خودش یک لندهور ببیند. این ازدواج، سفید نبود که هیچ، لجنی بود. وقتی کاری می‌شود مایهٔ ناآرامی. آنا آشفته شده بود. می‌گفت مردهای شرقی استثنایی هستند. این را بی‌مقدمه گفت و من خواستم بگویم البته آن‌هایی که ادای شماها را در می‌آوردند کمی ریپ می‌زنند باید تنظیم باد و هوا بشوند.سینا کلی ایرانی سراغ داشت که آن‌جا آمده بودند برای زندگی بهتر،الآن از سفید و سیاه ناموس رد کرده بودند و همان لجنی بودند. اما الآن حال آرش؛فراتر از ناموس پرستی است حسش؛غیرت است. نه آریا می‌فهمم ونه آرش را. زمان آنقدر کند پیش می‌رود که زمین را به فحش می‌کشم. طاقت نمی‌آورم و با تمسخر می‌گویم: شاید دختره هم دفعهٔ اول و نفر اولش نباشه. رو می‌کند به سمتم و با ناله می‌گوید: میثم رحم داشته باش. —من رحم دارم، ولی زندگی دیگران دست من نیست. وقتی خودش به خودش رحم نمی‌کنه، من و تو چه غلطی می‌تونیم براش بکنیم. حرفم بزنیم می‌گه آزادی نداریم. —گل بگیرند این آزادی رو. در خانه باز می‌شود اول دختر بیرون می‌آید . آرش ابرویی ماشین پایین می‌دهد و من با دیدن ساره هدایت کنار آریا مات می‌شوم و تازه می‌فهمم که چرا آرش بر آشفت. صدای زنگ موبایل آرش چشمم را تا روی صفحه می‌کشد.عکس علی‌رضا حال هر دوی ما را خراب‌تر می‌کند. چند بار زنگ می‌خورد و قطع می‌شود تا آرش جواب می‌دهد. می‌زنم روی بلندگو: آرش آریای شما کجاست الآن؟ صدای علی‌رضا بدجور خش دارد. آرش با تردید می‌پرسد:چه‌طور؟ —می‌دونی کجاست؟با کیه؟ دست می‌کشد بین موهایش و سکوت می‌کند. چشم می‌بندم تا برای لحظه‌ای هم که شده کثیفی‌های دنیا را نبینم. آرش همراهش را قطع و خاموش می‌کند. باید به علی‌رضا چه می‌گفت؟ ساره هدایت تا دیروز با علی‌رضا بود و امروز... هر دو در خود احساس بی‌چارگی می‌کنیم. ابرویی را پایین می‌دهم ودر خود مچاله می‌شوم. سوار ماشین آریا می‌شوند و می‌روند. آن‌قدر ساکت می‌مانم تا صدای خش دار آرش پیش‌قدم می‌شود:برای‌چی اومده بودیم میثم؟ کمی فکر می‌کنم یادم می‌آید: لپ تابتو جا گذاشته بودی، برو بیار تا روزمون بیشتر نسوخته. متابولیسم، سوخت و ساز سلولی است. سلول زنده از مواد غذایی استفاده می‌کند. بدن نیاز دارد. سلول نیاز دارد پس باید غذا خورد، تا آرش برود و بیاید همین اراجیف را مرور می‌کنم تا ڋهنم را از علی‌رضا و دختری که الآن با آریااست و آرش می‌گوید باید نسبت به او رحم داشته باشم خالی کنم. اما نمی‌شود. غذا که مسموم باشد سِرم واجب می‌شوی. اورژانسی می‌شوی. سلول‌های بدن غذای آلوده نمی‌گیرند.باید بدنت درمان شود. تا شب که برسد و تا کارمان تمام شود آرش اخم دارد. از هم جدا می‌شویم و می‌روم خانه. اما طاقت نمی‌آورم و مقابل چشمان متعجب مادر بیرون می‌زنم.تا برسم در خانه‌شان به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز همه چیز، زنگ را که می‌زنم و صدای تق باز شدن در را که می‌شنوم تردید می‌کنم. در آپارتمان باز است و آرش تنها توی آشپزخانه چای ساز را به برق می‌زند. —سلام،تنهایی؟ سر بر‌می‌گراند و چشم نمی‌دهد به چشمانم، سرش را داخل کابینت فرو می‌کند: سلام، عادت کردم. چایی، قهوه، نسکافه؟ —اوه. تو چرا داری درس می‌خونی! کافه بزن حال بده. باز هم نگاهش طرف من نمی‌آید. متوجه سرخی صورت و دور چشم‌هایش می‌شوم و می‌روم سمت مبل‌ها و مقابل تلوزیون ولو می‌شوم:زیر شلواری داری؟ —از مادر زنت بگیر! با صدای بلند می‌خندم که پایه‌ام شده است برای تغییر حال و هوا و دوباره آدم می‌شود! —اصلاً خوشم نمیاد شب خونه‌ای باشم که برادر زن و پدر زن وباجناق داره! —از پرروییته،شام خوردی؟ کنترل رابر می‌دارم و دستهٔ پی‌اس را با پا می‌کشم سمت خودم.نه. انگار حوصلهْ بازی هم ندارم. سکوت آرش باعث می‌شود که در و دیوار را نگاه کنم. چند عکس تکی و یک عکس دونفره است. قشنگ‌ترینش عکسی‌است که آرش پشت سر آریا ایستاده و دستش روی شانهٔ آریااست. سینی چای را که مقابلم می‌گیرد دست از آنالیز بر می‌دارم. دلم می‌خواهد کمی حرف بزند تا سبک بشود. خیلی حرف زدیم اما گذاشتم مسیر حرف را آرش جلو ببرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
از نقد تشکل‌ها شروع کرد و فضای ناامیدی بین بچه‌ها که عقیده داشت تقصیر فضای مجازی است و خبرهایی که بزرگ‌نمایی و خوبی‌هایی که پنهان می‌کنند تا برنامه‌های کانون و فشار بی‌پولی و طرح فعال سازی درون خانگی مادران سرپرست خانوار. وسط حرفمان آریا آمد و به لحظه پشیمان می‌شوم از بودنم.ساعت اولین چیزی‌است کهتوی ذوقم می‌زند. از دو هم رد شده است و حرف‌های معمول زده‌ایم. صدای آریا که می‌آید، آرش نمی‌تواند خودش را کنترل کند. —ساعت چنده؟ —اَ...بَه... منتظر من بودی تا حالا،فدات! آریا نمی‌دانست که چه حالی بر آرش گذشته است. بلند می‌شوم :سلام. چه‌طوری؟ با همان مشنگی خودش مقابلم قرار می‌گیرد و دستش را مقابلم دراز می‌کند. دست می‌دهم و عزم رفتن می‌کنم که دستم را می‌کشد: میثم تو امشب حکم فرشته نجات منو داری . بمون تا این برزخ و رد کنم. من بدم جهنم، آرش بره بهشت، تو هم برم خونتون. همراهش می‌کشدم تا سمت مبل‌ها: اِ بازی می‌کردین. همچین هم بد نمیگذشته! دسته را می‌دهد دستم و مشغول می‌شود. تا خود صبح شبم را می‌سوزانم. روز گاهی شاید بسوزد. شب گاهی شاید بسوزد. اما وقتی توالی شب و روزت سوخت می‌شود و روشنایی پشتش نیست، تمام زندگیت از آبادانی به ویرانی می‌رود. آرش گفته بود دلش یک مسافرت متفاوت می‌خواهد . برود جایی که فاصله‌ها نباشد. که بتواند خودش باشد و نخواهد در مزان رنگ‌ها و ژست‌ها سر بالا بگیرد. یک جایی که حال روحی‌اش را خوب کند. اهل درد و دل نبود ولی برایم از روابط حاد پدر و مادرش گفت وحال و قال آریا.آن‌ها الآن ایران نبودند و آرش تنها بود. حالا چند روزیست که آرش و نظراتش نیست. با پیام در ارتباطیم. عادت کرده بودم به بودنش و این ندیدنش کمی کلافه‌ام می‌کرد. روز سوم که موبایلم روشن می‌شود و عکس خندان آرش روی صفحه می‌افتد خوش‌حالیم را پنهان نمی‌کنم. خوش و بشمانـکمی بیشتر از هر تماسی طول می‌کشد.بعد کمی مکث می‌کند،انگار دودل است حرفی رابزند یا نه که آرامـمی‌گوید:یادته یه بار گفتم آخرش چی می‌شه؟ دست از کار می‌کشم و می‌رومـجایی که خلوت تر باشد و می‌گویم:عزیز منی. رفته بودی که از اول بازیابی بشی، اولش شروع نشده رسیری به آخرش؟ به شوخی‌ام لبخند می‌زند و آرامـمی‌گوید: به قول تو حرَم، آدم رو بازیابی می‌کنه! —بیام سوغاتیمو بگیرم؟ فقط می‌خندد آرش همیشه هست و نیست. آرام و صبور است و کنار آمدنی!اما این آرامش حالش برای من خوشایند نیست. لب می‌زنم:مشکوک می‌زنی؟ صدای نفس عمیقی که می‌کشد کمی حالم را به تلاطم می‌اندازد. —آرش خوبی؟کجایی؟ —خوبم. امروز از همیشه بهترم. لحن و صدایش طوری است که قلبم را فشار می‌دهد و:می‌گم کجایی؟ —الآن باید می‌گفتی ای جان، عزیز منی! عصبی‌ام می‌کند:آرش! —ای جان!باشه ناراحت نشو. فقط میثم، شماره کارتت رو می‌دی؟ —شماره کارتمو برای چی می‌خوای؟ —همونیه که دفعه قبل دادی، عوض که نشده؟ درست که حرف نمی‌زند کلافه‌ام می‌کند. راه می‌افتم واز در آزمایشگاه می‌زنم بیرون:وایسا ببینم آرش. بگو چی شده؟بازم آریا؟ —نه،نه. —اصلاً کجایی؟خوبی؟ —شارژ شارژم خیالت تخت! آرش! —یه پولی دارم که این چند ساله جمع کردم .خیالت راحت پاک پاکه. حق کی توش نیست. گفتم دست تو باسه. خیلی در حقم برادری کردی روم نمی‌شد بهت بگم. اما همیشه مدیونتم!شاید برم. دیگر طاقت نمی‌آورم و تا نی‌آیم حرفی بزنم گوشیم خاموش می‌شود. شارژش تمام است به صفحهٔ سیاهش نگاه می‌کنم و بی اراده دور خودم چرخی می‌زنم.شارژر نیاورده‌ام. تا از کسی بگیرم توانم به صفر می‌رسد. هر چه بوق می‌خورد کسی جوابگو نیست . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ذهنم به همه جا میرود الا به آنجایی که تقدیر خدا مثل پروانه دور میزد. فکر میکردم پرواز دارد به آن ور آب. بی مروتی است اگر بیخبر رفته باشد. میروم دم آپارتمانش هرچه زنگ میزنم کسی در را باز نمی کند. ماشین هم نیست. تکیه میدهم به دیوار و منتظر میمانم شاید بیاید. یاد چند هفته پیش می افتم که با آرش توی همین کوچه ماندیم و چه قدر حرص خورد. شک دارم که با آریا تماس بگیرم یا نه؟یک هفته ای هست که رفته آن ور. چند بار دیگر زنگ خانه را فشار میدهم...ده بار دیگر تماسم بی پاسخ میماند. برمیگردم دانشگاه و از شهاب و وحید و علیرضا هم سراغ آرش را میگیرم. یک دلشوره بدقلقی افتاده است به جانم که نمیگذارد برگردم سراغ کارم. چند تا پیام جانانه برایش فرستادم که بی جواب ماند. عصر که همراهم زنگ خورد و شماره آرش افتاد دلم میخواست جوابش را ندهم. اما برای اینکه حداقل خودم را خالی کنم وصل کردم:دهنت سرویس آرش! _سلام آقای شهریاری؟ صدای آرش نبود. موبایل را پایین آوردم،عکس و اسم خودش بود. _آقای میثم شهریاری؟ _بله. آرش؟ _نخیر ایشون نمی تونند صحبت کنند. _شما؟ او دارد توضیح میدهد و من تکیه میدهم به دیوار که سر پا بمانم. شهاب که تازه رسیده میخواهد حرفی بزند دستم را مقابلش میگیرم و لب میگزم. سکوت میکند و چشم می اندازد در چشمانم. با اشاره چشم و ابرو سوال میکند. صدایم قوتش را از دست میدهد. با دلهره ای که به جانم افتاده میپرسم:الان کجا بیام؟ کجا باید میرفتم. غروب که جای رفتن نیست و درِ جایی باز نیست جز درِ دلهای سرگردان و شوریده. خیابان ها روشن بود و من همه جا را تاریک میدیدم. تا شب تمام بشود،من تمام خاطرات با آرش بودن را برای شهاب گفتم:یادت است یک شب آمدید خانه ما. مادر و پدر رفته بودند مسافرت،شماها آوار شدید. شهاب یادش بود؛((آرش هم آمده بود. بچه ها ماندند،آرش هم. خیلی سر و صدا میکردید.)) با شهاب حرف میزنیم. نه داریم به قلبمان خط می اندازیم با این یادها. برای خودم زمزمه کردم: _همه که خوابیدید تازه متوجه شدم آرش دائم تکان میخورد. گفتم بنده خدا عادت ندارد روی پتو بخوابد حتما. عذاب وجدان گرفتم. بلند شدم تا ببرمش توی رختخوابم بخوابد. مقابلش که نشستم. چشمانش بسته بود. کمی نگاهش کردم و منصرف شدم‌. میخواستم بلند شوم دستم را گرفت و پتویش را کنار زد. صدای خروپف وحید روی اعصای بود. با پا متکایش را تکان دادم‌. آرام گفتم:نمیخواستم مزاحمت بشم. فکر کردم شاید سختت باشه رو پتو بخوابی ببرمت توی اتاقم استراحت کنی. کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:نه من خیلی شبها نمیتونم درست بخوابم!یعنی دلم نمیخواد بخوابم! توی تاریکی نمی توانستم واضح چشمانش را ببینم. باید حرفی میزدم. کلا بحث آرامش گری در من ضعیف است. اما او ادامه داد:از همون پونزده،شونزده سالگی اینطوری شدم. راست میگفت آرش. گاهی آدم دلش میخواهد که نخوابد. انگار وقتی بیدار میشوی دنیا رفته و تو جامانده ای. یعنی دنیا روی دور تندش است و تو کند و بی حال خوابیده ای!گفت:تو برو بخواب. منم یه چند صفحه کتاب بخونم خوابم میبره. چراغ مطالعه را روی نور کم گذاست و مثلا مشغول شد. همانجا کنارش دراز کشیدم. جوان باید پر از امید و انرژی و نشاط باشد. وقتی همه این ها باشد و نتواند مدیریت کند،میشود آریا. وقتی همه اینها باشد و تنهایی و فشارها هم باشد،میشود آرش. میشود همه ما. نه نمی شود همه ما. من که تنها نیستم. حداقل خانواده هستند. خانواده آرش کجای زندگی را به آرش یاد دادند. شاید ظاهرا قربان صدقه های مادرش به گوشم میخورد،شاید پول های پدرش در چشمانم رنگ گرفته باشد،شاید آزادی بی حد و حصرشان را گاهی طلب کرده باشم اما چرا سرگردانی و نابسامانی آریا و غم چشمهای آرش هیچ وقت تمامی نداشت. آرش چه موجود عجیبی بود. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز بیدار بود و سرش روی کتاب. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
با چشمان سرخش نگاهم کرد. نخواستم خجالت بکشد و به رویش نیاوردم‌. رفتم لند هورها را با مشت و لگد بیدار کردم. میخواستم ثواب نماز با نفرینشان برای من باشد. نفزین وحید از همه ترسناک تر بود:ان شالله یه زن هپلی گیرت بیاد،صبح که برا نماز بیدارش میکنی،اول یه دور از دیدنش سکته کنی. نه جوونای مثل ما که صورت صبحمون خوشحالت کنه. موبایل آرش زنگ خورد. از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد که رفتم دنبالش صدای آرام و صورت سرخش بیشتر افکار و اعصابم را به هم ریخت. _مامان جان!قربونت برم!شما که همه این ها رو میدونی،میدونی هم،بابا عوض نمیشه. پس تو رو خدا بیخیال شو. از کنار آرش که رد میشدم صدای گریه مادرش را شنیدم. اوه. مادر من اگر یکبار اینطور گریه کند تمام زندگی را به آتش میکشم! _نه فدات شم. من که نمیتونم کاری بکنم. شما برگرد پیش خودم حداقل نبینی. من اگر نتوانم برای گریه های مادرم کاری بکنم،مادرم را هم به آتش میکشم. _باشه!باشه! رد شدم از کنار آرش...تا دنیا را به آتش نکشیده و آرش را نکشته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1