eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_چهارم باضربه ها
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس عمیقی کشیدوگفت: مامان:ببین دخترم تودیگه بایدارتباطت باپسرا رو کمترکنی. موضوع داشت جالب می شد باکنجکاوی گفتم: +اونوقت چرا؟ مامان:خب توهم دیگه سن ازدواجت رسیده بالاخره کم کم بایدخودت وبرای ازدواج آماده کنی ودست ازاین روابط مسخره برداری. چه عجب بالاخره داره این بحث ازدواج وبازمی کنه،سعی کردم خونسردیه خودم وحفظ کنم و لبخندی بزنم ولی زیادهم موفق نبودم. +چی شده حالاافتادیدرودورگیردادن به من؟ خنده ی مسخره ای تحویلش‌دادم وگفتم: +نکنه خبریه؟ مامان مشتاق لبخندژکوندی زدوگفت: مامان:آره عزیزم یک خواستگار خیلی خوب برات قراره بیاد پسره حرف نداره،خوش تیپ،خوشگل، خوش هیکل،ازهمه مهمترپولدارحتی ازخودمونم پولدارتره. نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم کمترکنم، به زورگفتم: +اونوقت کیه این آقا؟ مامان:پسرشریک باباته،اسمش سامیه سنش زیادنیست، بیست وپنج سالشه فکرکنم. چشمام ازاین حرفش گردشد،چطورانقدرراحت می تونست دروغ بگه، همین دیشب داشت می گفت پسره سی ودوسالشه. مامان دستم وگرفت وگفت: مامان:وای هالین فکرش وکن اگه قبول کنی ازدنیا بی نیازمیشی، هرچی بخوای میتونی داشته باشی باخشم دستم وازدستش بیرون کشیدم وگفتم: +من همینجوریم می تونم ازدنیابی نیازباشم،تو که بهتر میدونی من دوست ندارم تو سن کم ازدواج کنم پس لطفا بیخیال شو. مامان اخم محوی کردوگفت: مامان:یعنی چی عزیزم؟خیلی بده ها آدم خواستگاربه این خوبی داشته باشه وردکنه ها، خیلیاآرزوشونه همچین شوهری داشته باشن توچرابرعکسی؟ +مامان من آرزوش وندارم، من اززندگیم راضیم ودلم نمیخواد زندگیم وبه گندبکشم ول کن لطفا. خیلی خودم وداشتم کنترل می کردم که فریاد نکشم ، مامان خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم وظرف غذا روبه سمتش هل دادم وگفتم: +مامان بروبیرون بزاربخوابم،لطفادیگه به هیچ وجه،مامان تاکیدمی کنم به هیچ وجه حرف این خواستگاری رونزن. دوباره خواست چیزی بگه که باصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مامان دست ازسرم بردار..... مامان اخم ترسناکی کردوظرف غذاروبرداشت ورفت بیرون ودرومحکم کوبید. بغض داشت خفم می کرد،همین که مامان پاش وازدرگذاشت بیرون اشکام جاری شد ، احساس خفگی می کردم دلم می خواست جیغ بکشم، محکم صورتم و کوبیدم توبالش وبلندجیغ کشیدم،جیغ های پی درپی، فکرازدواج بااون مرتیکه حالم وخیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش وبکنید بدمی کرد. محکم مشتم وکوبیدم روی تخت و بلندترضجه زدم. انقدرگریه کردم ومشت کوبیدم به تخت که خسته شدم وخوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یکباردیگه به آیینه قدی اتاقم نگاه کردم، خیلی خوب شده بودم، لباس قرمزجیغم و کفش پاشنه ده سانتی قرمزم خیلی به پوست سفیدم میومدن، آرایش روی صورتم بالباسم همخونی داشت، موهام وفرکرده بودم وبازدورخودم ریخته بودم، کلاعالی شده بودم. باخودم گفتم اینهمه تیپ زدن وخوشگل کردن به چه دردمیخوره وقتی حالت بدباشه؟ حس مهمانی رفتنم پریده بود، حرف های دیشب مامانم وگریه های شدیدم باعث شده بودالان یک سردردفجیح داشته باشم. به ساعت نگاه کردم،ساعت هشت شب بودوهنوز شایان تشریف نیاورده بود ، ساعت نُه مهمانی شروع می شد. مانتوی بلندمشکیم که تاساق پام بودروپوشیدم، اولش می خواستم مانتوتاروی زانو بپوشم ولی پاهام لخت بودضایع می شد برای همین مانتوی بلندمی پوشم، شال قرمزم و روی سرم گذاشتم ویکباردیگه به آیینه نگاه کردم،خیلی خوب‌بود. باصدای مامان دل ازآیینه کندم: مامان:هالین بدوبیاشایان اومد. رژلب قرمزم ومجدداًکشیدم وبعداز برداشتن گوشیم وکیف دستیم ازاتاق رفتم بیرون. بعدازیک خداحافظی خشک از مامانم ازخونه زدم بیرون. خانم جون طفلک قندش زده بود بالاحالش زیادخوش نبودبخاطر همین تواتاقش بودوداشت استراحت می کرد. شایان طبق معمول تکیه داده بودبه ماشینش، به سمتش رفتم وبالبخندمحوی گفتم: +سلام لبخنددندون نمایی زدو باقیافه پر مدعایی وگفت: شایان:سلام زشتوخانم،چطوری؟ بابی حالی گفتم: +بدنیستم. انگارفهمیدحوصله ندارم چون دیگه پاپیچم نشد، سوارشدم،اونم بعدازچندثانیه سوارشد وراه افتاد. آهنگ شادی روپلی کرد وهمراه خواننده شروع کردبه خواندن آهنگ وادای رقاص ها رو دراوردن انقدرادامه داد که چندشم شد ، نتونستم جلوی خودم و بگیرم بلندزدم زیر خنده، صداش ومثل دخترانازک کردوگفت: شایان: اِواااا؟خنده داره؟ بلندترزدم زیرخنده که به حالت اصلی خودش برگشت و خیلی جدی گفت: شایان:پوووف..همچین مسخره می کنه انگار خودش چی می رقصه. زل زدم به روبه رووگفتم: +ازتوکه بهترمی رقصم. شایان باتمسخرگفت: شایان:آره خیلی اصلا تو بهترین دنسر جهانی. پشت چشمی نازک کردم وگفتم: +شک داری؟ شایان دستش وتوهواتکون دادوگفت: شایان:نه نه اصلا باحرص گفتم: +عمت ومسخره کن پشمک.. با اخم ریزی رو مو به شیشه ماشین برگردوندم . بینمون چنددقیقه سکوت بود منم چیزی نگفتم وصدای آهنگ وبیشترکردم. زل زده بودم به بیرون وداشتم ازروی چهره ی مردم فکرمی کردم که مشکلاتشون چیه ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم،والاخودم انقدردرگیر مشکل بزرگی که برام پیش اومده هستم که مشکلات بقیه به چشمم نمیومد. باصدای شایان به خودم اومدم شایان:حالاکه اینجوریه یک کاری می کنیم. متعجب گفتم: +دررابطه باچی؟ نفس عمیقی کشیدوگفت: شایان:رقص وای این هنوزبیخیال نشده، پوفی کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان فراموشش کن دیگه،چرا نمی خوای قبول کنی رقصم خیلی خوبه؟ شایان:فقط دریک صورت می تونم قبول کنم. چشمام وریزکردم وگفتم: +درچه صورت؟ لبخندمرموزی زدوگفت: شایان:دنسِ گِرد &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باشنیدن این حرفش چشمام اندازه گردو شد، پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان من اصلاحس رقص اونم دنس گردوندارم. شایان شونه ای بالاانداخت وگفت: شایان:به من چه؟خودت بحث وشروع کردی حالاهم بااین شرط قبول می کنم رقصت ازمن بهتره. فکری به سرم زد،گفتم: +اگه قراره رقص خودمون ومقایسه کنیم پس تو هم بایدبرقصی اونم دنس گرد. شایان باغرورگفت: شایان:باشه قبوله، هرکی بیشتر پول بگیره رقصش قشنگ تره. خندیدم وگفتم: +باشه درضمن هرکی شرط و ببازه بایدهرکاری که برنده گفت روانجام بده. شایانم خندیدوگفت: شایان:ازالان برات نقشه های شومی کشیدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +شایان شتره درخواب بیند پنبه دانه.. همون لحظه باجعبه دستمال کاغذی جلوی ماشینش کوبید توی سرم.. همچنان که دستم روی سرم بودگفتم: +شتری دیگه ببین مدل موهامو خراب کردی خندید و چیزی نگفت نفس عمیقی کشیدم وزل زدم به روبه رو، تازه به این نتیجه رسیدم که واقعا وقتی باشایانم مشکلات وفکروخیال به سمتم هجوم نمیاره. ناخودآگاه روبه شایان گفتم: +شایان ممنونم شایان باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:بابت چی؟ لبخندی زدم وگفتم: +همونجوری دستش وبه مسخرگی روی قلبش گذاشت وگفت: شایان:اوه لعنتی بااحساسات من بازی نکن توکه میدونی قلب من باباتری کارمی کنه. خندیدم ومسخره ای نثارش کردم. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وگفتم: +شایان هروقت رسیدیم صدام کن. شایان:نوکربابات سیاه بود. یک بارنشداین عین آدم حرف بزنه. باحرص گفتم: +هرطورحساب می کنم با تو مو نمیزنه. دهنش بسته شدوهیچی نگفت. خندم گرفت آخه توکه میدونی توبحث بامن کم میاری چرا بحث می کنی؟ لبخندم وجمع کردم وسعی کردم تابرسیم کمی ریلکس کنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 < دانای کل > گاه در مواجه ی زندگی هر آنچه پیش میروید با مشکلات بزرگتری رو به رو میشوید ، باید بدانید که لایق سختی ها هستید ، سختی هایی که انسان را به اوج می رساند و رمز پیروزی ، خطر عشق را به جان خریدن ؛ بزرگترین و سخت ترین کار دنیاست ... برای آخرین بار مقابل آینه قدی چادرش را مرتب کرد . دوست داشت اولین روز کاریش مرتب و شیک بنظر برسد از آنجا که نمی توانست از خانه لباس پرافتخارش را بپوشد و مادرش را علیه خودش بشوراند لباس را به خشک شویی داده بود تا بعد از ترک خانه تحویل بگیرد و در پاساژ نزدیک محل کارش لباسش را تعویض کند . بعد از آموزش های سخت و طاقت فرسا ، قرار بود اولین تجربه ی یک پاسدار امنیتی را داشته باشد ؛ مخالفت های پی در پی مادرش باعث شده بود مجبور شود حقیقت را پنهان کند و به او بگوید برای بهداری پادگان استخدام شده و هیچ کاری با موقعیت های خطرناک سپاه ندارد . مادرش اوایل خیلی مشکوک شده بود و مدام میگفت چرا باید دانشجو داروسازی را استخدام کنند ؟! و او هیچ از آموزش های دانشگاه افسری خبر نداشت ، آموزش هایی که هنوز تمام نشده بود اما بخاطر نمره های بالایی که مهدا در تمام زمینه ها داشت ؛ ضمن آموزش ، وارد عرصه کار شده بود و چقدر سخت این دو سال را پشت سر گذاشته بود ، دانشجوی داروسازی بودن و تحصیل در مقاطع نظامی .... البته آموزش هایش هم راستا با رشته اش بود اما چیزی که او را به کار فرا خوانده بود رشته ی تحصیلیش نبود .... با صدای مادرش منتظر به او چشم دوخت : ــ مهدا ؟ مامان ؟ ساعت کاریت تموم شد زنگ بزن ، میخوای اگه بابات تا اون موقع رسید بهش بگم بیاد دنبالت ؟ ــ چشم مامان جان ، نه ماشین شما رو میبرم با اجازه ؛ بابا هم طفلک خسته است ــ آره والا ، من نمیدونم چرا بعد از دو سال هنوز تمام کار های انتقالیش درست نشده ! مراقب خودت باش ، از آزمایشگاه و بهیاری هم بیرون نیا ، حرف سیاسی و ... هم نزن که فکر کنن جز به هدف کار داخل بهداری اومدی همین طور با خودش زمزمه کرد گفت : من نمی دونم چرا نذاشتنت داخل بیمارستان ..... سپاه ، آخه چرا بهیاری تیپ ؟! برای بار چندم از خودش ناراحت شد که به مادرش دروغ گفته و اولین مکالمه شان را به یاد آورد که آخرین باری بود که از خواسته ی اصلیش حرف زده بود درست چهار سال قبل ... انیس خانم : جوونی نمیفهمی چی میگی ... مهدا : یعنی میخواید بگید جوگیر شدم ؟ آره مامان ؟ منو این جوری دیدی ؟ ــ من کی گفتم جوگیر شدی ، گفتم بخاطر هیجانی این سن هست اینو میگی من سال هاست با بچه های همسن و سال تو سر و کله میزنم تا چهار ، پنج سال دیگه هزار بار تصمیمت عوض میشه بحث آنقدر طولانی شد که انیس خانم با تمام شناختی که از ابعاد شخصیتی فرزندش داشت نتوانست او را قانع کند و متوجه شد که از جوگیری و از شر و شور جوانی این نظریه را نداده و کاملا به تصمیمش فکر کرده و مصمم است . همیشه از مطالعات سیاسی و تحقیقاتیش میترسید وقتی در تمام بحث های عقیدتی شرکت میکرد و اطرافیانش را شگفت زده میکرد او فقط نگرانیش تشدید میشد از اینکه چطور می تواند این بچه را از خطر دور کند . در آخر مجبور شد از قوه ی زنانه اش بهره بگیرد و گفت : ــ کم بخاطر ماموریت های بابات خون بجگر شدم تو هم میخوای سکتم بدی ، تو که میدونی با تمام دنیا برام فرق داری ، چرا عذابم میدی ؟ میتونی با تلاش رشته ای که میخوای قبول بشی و این جوری خدمت کنی در آرامش . مگه همه باید اطلاعاتی و پاسدار بشن که به مردم خدمت کنن هان؟ بعدم تو دختری محاله همچین اجازه ای بدم اگه مرصاد می خواست شاید موافقت میکردم ولی ... ــ مامان جان ، بابا که خیلی وقته نمی تونه با وضع زانو هاش ماموریت بره ، بعد هم مگه مادرای شهدا بچه هاشونو دوست نداشتن مگه براشون آرزو نداشتن ؟! تازه من میگم شهید حالا من چی ؟ چکاری تونستم بکنم ؟! این بی تفاوتی عذابم میده نمیتونم در برابر اینهمه توطئه ی فکری سکوت کنم ، من وقتی آرامش دارم که وجدانم راحت باشه از استعدادم درست استفاده کرده باشم و به انسانیت نزدیک بشم ، همون چیزی که خدا منو بخاطرش خلق کرده ... ــ خدا ؟ خدا گفته اول رضایت پدر و مادر منم راضی نیستم وسلام . با یادآوری گذشته آهی کشید و از اینکه نتوانسته مادرش را قانع کند و به پنهان کاری متوسل شده حسابی از خودش کفری شد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 در زدن های پی در پی فقط میتوانست نشان دهد مرصاد دوباره سر شوخی را باز کرده تا خواهرش را با انرژی راهی کند . مهدا : بیا تو مرصاد ... و باز صدای در ... مرصاد بیا اینقدر در نزن ... و باز ... مرصاد بیام دم در زنده موندنتو تضمین نمیکنم . مرصاد سرش را داخل آورد و گفت ‌: جرئت داری یه بار دیگه بگو تا بهت بگم کی زنده نمیمونه ! تنها کسی که میدانست مهدا برای چه کاری به تیپ ... میرود مرصاد بود ، برادر پرنشاطی که مورد اعتماد ترین فرد زندگیش بود و دو سال از او کوچکتر . مهدا با صدایی لرزان که آشفتگیش را فریاد میزد گفت : ــ مرصاااد مرصاد که فهمید الان زمان شوخی های بی باکانه اش نیست با لحنی که مهربانی برادرانه اش آشکار بود گفت : ــ جانم ، نگران چی هستی ؟ الان باید خوشحال باشی تلاشت نتیجه داده ــ من خیلی عذاب وجدان دارم دروغ بزرگی گفتم ، اصلا دلم نمیخواد با دروغ و پنهان کاری و از همه مهمتر نا رضایتی مامان بابا کار کنم ... من به دعای خیرشون به عنوان انگیزه نیاز دارم ... ــ قربونت برم ، روزی که فرم تو دستت بود همه اینا رو میدونستی غیر اینه ؟ ــ به نظرت با خیال یه کار درست اما با روش اشتباه انجام یه همچین کاری درسته ؟ ــ ببین من نمیتونم بگم پنهان کاریت درسته یا نه ؟! ولی میتونم بگم تو تقریبا تمام تلاشت رو کردی با فیلم ، کتاب ، حرف ، منطق ، عقل ، احساسات و همه چی ! و میتونم بگم منطق عواطف مامان یکم خودخواهانه بود و فقط یه راه برات گذاشت ؛ اینکه این راه درسته یا نه ، رو نمیدونم اما کاری که براش زحمت کشیدی ارزشش و مسئولیت خیلی سنگینی برات داره ! ــ نمیدونم گیج و آشفتم فکر میکردم روزی که قراره برم سرکاری که به درستیش ایمان دارم ، بهترین روز زندگیمه ولی به مبهم ترین تبدیل شد ــ من نمیدونم چی بگم که برات قابل پذیرش باشه و بتونی با عقل و وجدانت کنار بیای ، نا سلامتی تو خودت منبع نصایح عارفانه ی منی˝ هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک ˝ ــ البته من اون نمک ناخالص هستم که رطوبت رو دووم نمیاره ــ خب حالا از آنتن شبکه قرآن بیا پایین ، بریم شبکه خبر باید به عرضت برسونم اگه نری احتمال هر لحظه پشیمانی مادر گرام از همین دارو فروختنت هم وجود داره پس بزن بریم که به نفعت نیست مهدا به این تعبیر برادرش خندید و گفت : صدبار بهت گفتم به رشته من توهین نکن ، حالا تو کجا میخوای بیای ؟ به عنوان سرباز فراری ببرم معرفیت کنم ؟ ــ تو بذار یک ماه از دانشگاه قبول شدنم بگذره بعد سربازی هم میرم بیا بریم برسونمت بعدش با ماشین کار دارم خودم ــ کجا بسلامتی ؟ ــ با بر و بچ میخوایم بریم نمایشگاه ، سجاد میخواد ماشین بخره ــ مبارکشون باشه ، حالا چرا لشکرکشی کردین ؟! یه ماشینه دیگه ــ خواهرم شما نمیدونی چه صفایی داره واسه ما ، اونم با پول خودشه و الان رو ابرا سیر میکنه ، حس میکنم عمدا گفته منم باهاش برم ، میخواد ... ــ قضاوت ممنوع مرصادالدوله ، ان شاء الله با حقوق و چند تا وام یه ماشین واسه جفتمون ثبت نام میکنیم ــ تو اسطوره ی خواهران عالمی ولی من دلم میخواد با درآمد خودم باشه ــ منظور منم همین بود فیفتی فیفتی ، نکنه فکر کردی صندوق قرض الحسنه زدم اخوی ؟ هوا برت نداره ، جناب عالی هم باید هزینه کنی ! ــ من در حد باک بنزینو برف پاککن میتونم هزینه کنم کافیه ؟ ــ راجبش فکر میکنم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜﷽⚜ 😌بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید من دخترم🧕 ⚜میدانم ڪہ صلاح من در«حجاب»اسٺ☺️ ⚜براي من دلیلي بزرگتراز سخن خدايم نیسٺ✋❤️ من حجاب میڪنم چون خداے من اینگونہ مے خواهد😊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺🍃🌸🍃﷽🍃🌺🍃🌸🍃 ‍ ‍ 🦋سه جمله آرامش بخش 🦋 🌹یکی از عرفا می گوید وقتی این سه جمله را فهمیدم آرام شدم: 🌺"هرچه خدا بخواهد همان می شود"🌺 🌺"خدا جز خوبی برای بندگانش نمی خواهد"🌺 🌸"پس هر چه برای ما می باشد، بهترین حالت است"🌸 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و دوم 👇 💎 "لذّت بردن در جوانی و پیری" 🔞 جوانی که از بدنِ خودش بد استفاده میکنه، وقتی به سن میانسالی و پیری رسید، دیگه توانی برای لذّت بردن نداره. 🔺وقتی پیر شد، چشماش دیگه نمیتونه به خوبی ببینه... 🔺فراموشی میگیره و دیگه حتی اسم خودشم یادش نمیاد! 🔺قدرتِ شنواییش از بین میره.... امّا....! ⭕️ امّا هنوز یه "هوای نفسِ و قدرتمند" داره... این آدم نابود خواهد شد... 🚷 برای همین آمارِ خودکشی توی سنینِ بالا در برخی کشورها زیاد هست.... ⛔️♨️⛔️ 🌷 حالا توی این وضعیت، پروردگار عالم لطف کرده و "برنامۀ جامعِ مبارزه با هوای نفس" رو برای ما قرار داده. ✔️👆👆👆 یکی از فوایدِ دستوراتِ دینی برای زندگی دنیایی ما اینه که: 👈 "توانایی انسان رو برای لذّت بردن افزایش میده" ؛ 💞 ✅ در واقع باعث میشه که انسان علاوه بر دورانِ جوانی، در دورانِ میانسالی و پیری هم لذّت ببره. 🔹🌺💓🌹
🌄 کسی که "طبق دستور خدا"، سحرخیز باشه، عمرش طولانی خواهد شد. 🎶 کسی که "طبق دستور خدا" موسیقی های حرام گوش نده، قدرتِ شنوایی بالایی خواهد داشت... 🍔 کسی که "طبق امر خدا" پرخوری نکنه و هر غذایی رو مصرف نکنه، از سلامتی توی دورانِ پیریش لذّت خواهد برد... 🚵♂ کسی که "مطابق امر خدا" ورزش و تفریح داشته باشه، بدونِ هیچ ضرری، بیشترین لذّت رو خواهد برد... 🔷 حالا دیگه اختیار با خودتونه؛ اگه فکر میکنید آدم بهتره که همۀ عمرش رو لذّت ببره، میتونید "از دستوراتِ خدا برای زیباتر شدن زندگیتون و دائمی کردن لذّتهاتون استفاده کنید"😊☺️ 🌺✅➖💖🌷🔶 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991 مبحث مبارزه با راحت طلبی و عبور از لذت های پست را هم می توانید در این کانال پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_هفتم باشنیدن ای
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای شایان چشمام وبازکردم وگفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم،شایان ماشین وخاموش کردو گفت: شایان:من برام سواله تو توی ده دقیقه چجوری تونستی بخوابی؟ من کلاتاخوابم ببره یک ساعت طول می کشه. چی می گفتم؟ می گفتم انقدرتواین دوروزونیم گریه کردم و سردردکشیدم ازخستگی راحت خوابم می بره؟ شانه ای بالاانداختم و‌ همچنان که ازماشین پیاده می شدم گفتم: +هرکی یجوره دیگه چیزی نگفت وازماشین پیاده شد،تازه به تیپش دقت کردم،کت تک اسپرت سرمه ای باشلوارجین همرنگ کتش، یک تیشرت سفید بایک کتونیه سفیدشیکم پوشیده بود. شایان باخنده گفت: شایان:تموم شدم. لبخندی زدم وگفتم: +پررونشیا،خیلی خوش تیپ شدی. گفت: شایان:میدونم. باحرص گفتم: +خوبه گفتم پررونشو،تشکربلدنیستی؟ شایان بابیخیالی گفت: شایان:خب بابامرسی. لبخندی زدم وگفتم: +آفرین،حالاشد. یادچیزی افتادم گفتم: +شایان اگه ملینابرای جشنش دنس گرد درنظر نگرفته باشه چی؟ شایان: خب میری بهش میگی دیگه. +قبول نکردچی؟ شایان:قبول می کنه، کیو دیدی دوست نداشته باشه جشنش پرهیجان باشه؟ لبم وکج کردم وگفتم: +باشه.. یک مرد با هیکل خیلی گنده جلوی در اصلی ایستاده بود. خواستیم بریم تواجازه نداد، باتعجب نگاهش کردیم که گفت: _کارت؟ آخ راست می گفت بایدکارت دعوت میاوردیم. شایان منتظرنگاهم کردکه گفتم: +یادم رفت ازدنیاکارت دعوت وبگیرم. مردبااخم گفت: _پس اجازه ندارید برید تو. باحرص گفتم: +اِ،چی میگی؟من دوست ملینام بایدبرم تو. مرتیکه گنده بگ ،انگاراصلاباهاش حرف نزدم، همونجوری زل زده بودبه روبه رو، شایان با عصبانیت گفت: شایان:کری؟نشنیدی خانم چی گفت؟ مردباعصبانیت زل زدبه شایان،ازنگاهش ترسیدم شایان نه تنها نترسیدبلکه جسورترم شد، محکم کوبیدتوسینه ی اون مردوگفت: شایان:باتوام، الکی هیکل درشت کردی یه ذره ادب‌ نداری نمیدونی بایدبایک خانم چطورصحبت کنی؟ مردخواست بپره به شایان که پریدم جلوش وباجیغ‌گفتم: +بسه دیگه، خب آقا اگه شک داری بروبه ملینا بگو بیادمارو ببینه. مردباچندشی روش وازم گرفت ودروبازکردوملینارو صدازد،ملیناهمچنان باصدای بلندمی خندیداومدبیرون و بادیدن ما گفت: ملینا:اِ...سلام،خوش اومدین،چرا نیومدید داخل؟ شایان بدون اینکه جواب سلام ملیناروبده گفت: شایان:اگه این نره غول اجازه بده ما هم میایم. ملیناسوالی نگاهم کرد،گفتم: +کارت نداریم. ملینا:آهان،ببخشیدبیایدتو. ملیناروبه اون مرد کردو دستش وروبه سینه ی اون مردگرفت وگفت: ملینا:کاربدی کردیا. وبعدهرهرزدزیرخنده ،اه حالم به هم خوردچقدر چندشه این دختر، بادیدن قیافه شایان که ازچندشی ملیناصورتش وجمع کرده بودخندم گرفت. دستش وگرفتم وکشیدمش به سمت داخل. چشم، چشم ونمی دیدانقدرکه شلوغ بود، کل سالن ودود سیگار وقلیون و موسیقی بلند و... برداشته بود.. البته ازملیناانتظار جشن دیگه ای هم نمیره. شایان بشکنی زدوگفت: شایان:ایول باباعجب جشنیه. باتاسف نگاهش کردم ،آخه کجاش‌خوبه؟بیشترشبیه خزپارتیه، خودمم ازجشنای شلوغ خوشم‌میومد ولی نه دیگه درحدی که آدم توش گم بشه. خدمتکاری به سمتم اومدو باجیغ گفت: _بیایدراهنماییتون کنم به سمت اتاق تالباس عوض کنید. سری به عنوان تاییدتکون دادم وروبه شایان کردم برای اینکه صدام وبشنوه باجیغ گفتم: +شایان من میرم لباس عوض کنم. شایانم بدترازمن عربده کشید: شایان:باشه،مراقب باش. سری تکون دادم وهمراه باخدمتکار ازپله ها بالارفتیم . دراتاقی روبرام بازکردوگفت: _بفرمایید تشکرکردم ووارداتاق شدم ودروقفل کردم که کسی بیخبر نیاد توجلوی آیینه ایستادم ومانتو وشالم ودرآوردم وهمراه کیفم روی تخت گذاشتم. به آیینه نگاه کردم و موهام و که یک ذره به هم ریخته شده بودمرتب کردم وبعدازیک نگاه کلی به خودم ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازپله هااومدم پایین و دنبال شایان گشتم. یک گوشه ایستاده بودو لیوان نوشیدنی دستش بود، کنارشم ملیناایستاده بود وداشت حرف می زد از قیافه شایان کاملا مشهود بود که کلافه شده، حق داشت ملینا واقعا غیر قابل تحمل بود. به سمت شایان رفتم وبا لبخندنگاهش کردم، همین که من ودیدلبخنددندان نمایی زدوگفت: شایان: اِ اومدی گلم؟چقدر طولش دادی عزیزم. جان؟عزیزم؟گلم؟ با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم که دورازچشم ملینا،با ابرو بهم اشاره کرد،منظورش وتازه فهمیدم، منم باشوق گفتم: + اره،ببخشیدعزیزم الاف شدی. شایان گفت: شایان:عیب نداره گلم. ملینابادیدن ما لبخندعصبانی ای زدو چشم غره ای به من رفت‌ وگفت: ملینا:خب من برم به مهمان ها برسم، فعلا. سری براش تکون دادیم، نگاه پرازحس به شایان انداخت ورفت. همین که ملینارفت بلندزدیم زیرخنده، شایان ادای بالاآوردن درآوردوگفت: شایان:اوف حالم به هم خورد. خندیدم وگفتم: +چی می گفت حالا؟ شایان:چرت وپرت، مغزم وخورد. باچشم دنبال دنیاگشتم، معلوم نبودالان مخ کدوم پسری وداره میزنه. خدمتکاری سینی به دست به سمتمون اومد، یک لیوان نوشیدنی وتیکه کیک برداشتم، داشتم به تیپ کسایی که اومده بودن مهمونی نگاه می کردم که دستی روی شونم نشست. به پشتم نگاه کردم، دنیابود. لبخندی زدم وگفتم: +وای کجایی تو؟ دنیابغلم کردوگفت: دنیا:ببخشیدعزیزم،خوبی؟ +بدنیستم. شایان به سمتمون اومدوروبه من گفت: شایان:معرفی نمی کنی هالین؟ لبخندی زدم وگفتم: +دوست صمیمیم دنیا. وبعدروبه دنیاکردم وبادستم به شایان اشاره کردم وگفتم: +شایان پسرعموم. شایان درحالی که زوم شده بود روصورت دنیا وگفت: شایان:خوشبختم. دنیا:منم همینطور. دوتاشون میخ هم شده بودن، سرفه ی بلندی کردم تا از این حالت چندش آورخارج بشن. تازه به خودشون اومدن، دنیادستموگرفت وگفت: دنیا:هالین بیاکارت دارم. ازشایان معذرت خواهی کردم وبادنیابه سمت آشپزخانه رفتیم.یادش اومد که اونجا محل تهیه پذیرایی هاست.. باحرص گفت: اووف اینجام که شلوغه دوباره دستم وکشیدو ازپله هابالارفتیم، دستمو ازدستش کشیدم بیرون وگفتم: +دنیابرای چی هی اینوراونور‌میبری من و خب بگوچیکارداری دیگه؟ دنیا:پشمک میخوام بریم یک جای ساکت تابتونیم راجب اون جریانات حرف بزنیم. آهانی گفتم واردیک اتاق شدیم که هیچکی نبود. روی تخت نشستیم،دنیاباهیجان‌گفت: دنیا:خب تعریف کن،چی شد؟اتفاق جدیدنیوفتاد؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +دیشب مامانم باهام حرف زد. دنیا:راجب همین جریانات؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره،اومدگفت که خواستگارمیخوادبیاد. پوزخندی زدم وباحرص گفتم: +وای دنیاتوروی من دروغ میگه، میدونی بهم چی میگه؟ دنیاکنجکاوگفت: دنیا:چی؟ +میگه پسره بیست وپنج سالشه حالاخوبه من میدونم نکبت سی سالشه. دنیا:اوه،چه دروغ ضایعی،خب توچی گفتی؟ +منم گفتم که دوست ندارم تو این سن ازدواج کنم واین حرفا. دنیا:مامانت عصبی بود؟ +اولش نه ولی وقتی گفتم دوست ندارم ازدواج کنم یکم عصبی شد وگیردادکه چرالگد به بختت میزنی واین حرفا. دنیا:توچی؟ +من اولاش سعی کردم خودم وکنترل کردم، ولی حرف های آخرش مخصوصا دروغی که گفت باعث شد قاطی کنم. دنیا:همین؟دیگه حرفی نزد؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +نه دیگه چیزی نگفت،امروزم که کلاباهاش قهر بودم. دنیا:مامانتم باهات قهره؟ +نه، ولی خیلی بدبرخوردمیکنه. دنیا:ول کن بابا. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +دنیا به نظرت بیخیال شدن؟ دنیا شانه ای بالا انداخت وگفت: دنیا:والاچی بگم امیدوارم بیخیال شده باشن. باناراحتی سرم وانداختم پایین،دنیاازجاش بلند شدودستم وکشیدوگفت: دنیا:پاشوبریم هالین جونم،فاز غم برندار امشب وحال کن. سری تکون دادم وهمراه دنیا ازاتاق بیرون رفتیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همراه بادنیابه سمت شایان رفتم،سرش تو گوشیش بودطبق معمول. کنارش روی مبل نشستیم. بالاخره دل ازگوشیش کندوگفت: شایان:چه عجب تشریف آوردین. دنیاخندیدوگفت: دنیا:ببخشیدکارمهمی بود مجبورشدیم تنهات بزاریم. شایان فازجنتلمن بودن برداشتش وگفت: شایان:نه بابااین چه حرفیه بالاخره دوتادوستین کلی حرف برای گفتن دارین. عجب بی شعوری بود،مطمئنم الان اگه من جای دنیابودم می گفت غلط کردی حرفاتون وبزارید برای یک وقت دیگه. چشم غره ای به شایان رفتم که هرهر خندید. انگار که یاد چیزی افتاد سریع گفت: شایان:دنس گردچی شد؟ آروم کوبیدم توپیشانی ام وگفتم: +وای پاک یادم رفت،الان میگم. شایان سری از تاسف برام تکون داد، بلافاصله روبه دنیا کردم وگفتم: +دنیایه سوال؟ دنیا:جانم؟ +ملینادنس گردهم برگزار میکنه؟ دنیاباتعجب گفت: دنیا:نه،چطور؟ به شایان نیم نگاهی کردم بالبخند بدجنسی نگاهم می کرد، چشم غره ای بهش رفتم وجریان شرط بندی روبه دنیاگفتم. دنیاخندیدوروبه شایان گفت: دنیا:مرض داریا. شایان خندیدوچیزی نگفت. دنیاروبه من کردو گفت: دنیا:پاشوبریم به ملینا بگیم. ازجام بلندشدم وهمراه دنیادنبال ملینا گشتیم. ملیناوسط سالن درحال حرف زدن بود،دنیا به سمتش رفت ودستش وکشید واون وآوردسمتم. ملیناهمچنان که غرغرمی کرد ماروبه سمت آشپزخانه بردوگفت: ملینا:چیه؟زودکارتون وبگیدبزاریدبرم به کارام برسم. چشم غره ای بهش رفتم، دنیافهمیددلم نمیخواد باملیناهم کلام بشم خودش شروع کردبه حرف زدن: دنیا:ملینا امشب دنس گردبزار. ملینا:چرا؟ دنیا:همونجوری،مادوست داریم. ملینا:باشه،ولی اگه کسی حاضرنشه بیادوسط چی؟ دنیا:نگران این موضوع نباش، پس حله دیگه؟ ملیناهمچنان که مشکوک نگاهمون می کردگفت: ملینا:حله. ملیناازآشپزخونه رفت بیرون، من ودنیاهم با خوشحالی دستامون وبه هم کوبیدیم. به سمت شایان رفتیم وگفتیم که ملیناقبول کرده، شایانم مثل ماخوشحال شد. ملینا پشت‌بلندگو قرار گرفت: ملینا:خب دوستان ممنون که تاالان همراهی کردید ومن وخوشحال کردید.حالاازتون میخوام که یک دایره ی بزرگ درست کنید.‌ یکی ازپسراپرسید: _دنس گرد دارین؟ ملینالبخندپرعشوه ای زد وگفت: ملینا:آره عزیزم. همه به صورت گردنشستن ودایره ای ‌درست کردن ، روبه شایان کردم وگفتم: +اول من یاتو؟ انگارفهمیدکه استرس دارم،گفت: شایان:اول من. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 ترڪ یڪ به عشق خدا..👌 💠 مرحوم رجبعلی خیاط: ⛔️ در ایام جوانی حدود 23 سالگی رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت. 🍂 با خود گفتم: « رجبعلی "خدا میتواند تو را خیلی امتحان ڪند، بیا یڪ بار تو خدا را امتحان ڪن🚫 و از این آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر ڪن🚷". 🌀 سپس به خداوند عرضه داشتم: « خدایا❗️ من این را برای تو ترڪ می‌ڪنم، تو هم مرا برای خودت ڪن.»» ✅ آنگاه دلیرانه، همچون یوسف در برابر گناه مقاومت می‌ڪند و به سرعت از دام خطر میگریزد. 🔔این نفس و از گناه، موجب بصیرت وباز شدن دیده برزخی او باز می‌شود 👈 و آن چه را ڪه دیگران نمی‌دیدند و نمی شنیدند، می‌بیند و می‌شنود و برخی اسرار برای او ڪشف می‌شود...🌸 👈 یادمون نره ما میتونیم بارها امتحان بشیم. ‼️ ولی توی بعضی 📄 ڪه اگر موفق بشیم ادعامون ثابت میشه و دعای خیر آقا امام زمان عج نصیبمون میشه ☑️ 🌹اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈