📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هجدهم باکلافگی باپ
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نوزدهم
باصدای زنگ گوشیمسریع سرم وازرودستمهین جون برداشتم. صدای گوشیم وقطعکردم وبه صفحش نگاه کردم شایان بود.
نیم نگاهی به مهین جون انداختم که بیدار نشده باشه،سریع ازاتاق رفتم بیرون وجواب دادم:
+سلام شایان.
باصدای شادی گفت:
شایان:سلام هالین خانوم. خوبی؟
خنده ی آرومی کردم وگفتم:
+چه عجب نگفتی زشت.
خندیدوبعدازمکثی گفت:
شایان:چراصدات خستس؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+آره خیلی خستم اومدم بیمارستان.
شایان:آهان برای مهتاب؟
+آره.
شایان:حالش بهتره؟
+چی بگم والا،منتظریم بهوش بیاد.
شایان:آهان.
+آره،کارت وبگو؟
شایان باخنده گفت:
شایان:کااااار،مژده گونی میگیرما.
خندیدم وگفتم:
+جدی بگودیگه.
شایان:بایدفکرکنم.
باکلافگی گفتم:
+قطع می کنما.
خندیدوسریع گفت:
شایان:نه نه،الان میگم.
+خب بگو.
بعدازمکثی یهوباصدای شادوبلندی گفت:
شایان:خانم جون بهوش اومد.
اولش نفهمیدم چی گفت امابعدازتحلیل حرفش ازخوشحالی بلندجیغ کشیدم اصلا یادم رفت که بیمارستانم. باخوشحالی گفتم:
+جدی میگی؟هورااااا ..کی؟کی مرخص میشه؟ اصلاکی بهوش اومد؟
باخنده گفت:
شایان:نفس بگیردختر.
سریع گفتم:
+اذیت نکن بگو.
شایان:اذیت نمی کنم والاهمین یک ساعت پیش بهوش اومدتا فرداظهرهم مرخص میشه.
اشکی که ازشوق ازچشمم چکیده بود وپاک کردم.
شایان:الان تونستم خوشحالت کنم؟
بامهربونی گفتم:
+آره واقعا ممنونم خیلی نیاز به خبرخوب داشتم.
شایان باذوق گفت:
شایان:یه خبرخوبدیگم دارم.
باخنده گفتم:
+چی؟
شایان:بادنیاقرارگذاشتم که شب بریم بیرون
وبه طوررسمی خواستگاری کنم. خندیدم وگفتم:
+ایول عروسی.
یهوصداش آروم شد:
شایان:هالین من برم مامانت داره میادسمتم.
+باش خداحافظ.
سریع گفت:
شایان:مراقب خودت باش،بای.
گوشی وقطع کردم وباخوشحالی روصندلی بیمارستان نشستم.
دستم ومحکم رودهنمفشاردادم وازخوشحالیجیغ خفه ای کشیدم. باصدای آرومی زمزمه کردم:
+خدایاشکرت.
این اولین باری بودکه ازته ته دلم خداروشکر می کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیستم
باصدای زنگ گوشیم سریع ازآشپزخونه بیرون اومدم.به سمت گوشیم که رومیز عسلی بودرفتم دنیابود:
+سلام دنیا
دنیا:سلام هالین جونم، خوبی؟
+خوبم فقط خستم.
دنیا:آهان،مهتاب بهترشد؟
رومبل لم دادم وگفتم:
+والاتاوقتی که بیمارستان پیشش بودم حالش تغییری نکرده بودوهمونطوری بود الان ونمیدونم.
دنیا:کجایی الان؟
+خونم.
دنیا:آهان فکرکردم بیمارستانی.
+نه امیرعلی بهم گفت بیام خونه یه غذا درست کنم ببرم براشون.
دنیا:واحتمابایدبه توزحمتبدن؟خب ازبیرون یه چیز بگیرن بخورن دیگه.
لبخندی ازنگرانی ومهربونیش زدم وگفتم:
+اولازحمتی نیست،پسبرای چی حقوق میگیرم؟ دوما خاله ی امیرعلی معده ش باغذای بیرون سازگاری نداره، تازه امیرعلیم گفت که مامانش بخاطر معدش هرچیزی نخوره بهتره.
دنیا:خب بابا،من برم، هرچی شدبهم زنگ بزن بگو.
+باشه،کجامیری؟
دنیا:نمیدونم والاشایان زنگ زده میگه بریم بیرون.
یادحرف امروزشایان افتادم که گفت می خواد به طوررسمی خواستگاری کنه وعین آدم بهش ابراز علاقه کنه. خندیدم وگفتم:
+خوش بگذره.
دنیا:مرسی ولی خندتیک جوری بودافکرنکن نمی فهمم.
+بروانقدرحرف نزن پسرعموم وعلاف نکن.
دنیا:باشه کشتی من وبا این پسرعموت،خداحافظ.
خندیدم وگفتم:
+بای.
گوشی وقطع کردم وبه سمت اتاقم رفتم. بایدلباس عوض می کردم صبح خیلی باعجله حاضر شدم.
درکمدوبازکردم ومانتوی بلند موبرداشتم پوشیدم.
شال وشلوارسبز تیره ای هم برداشتم وپوشیدم. سریع به سمت میزتوالت رفتم ودستی به سمت رژبردم اما به خودم گفتم نیازی نیست گذاشتمش سرجاش. نگاه آخرم وبه آیینه قدی انداختم وازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هارفتم پایین و مستقیم رفتم آشپزخونه. ظرف غذاروتونایلون گذاشتم وازآشپزخونه رفتم بیرون. صدای زنگ گوشیم باعث شدبه سمت اوپن برم.
باتعجب به شماره نگاه کردم،جاااان؟امیرعلی بود؟
جلل الخالق! جواب دادم:
+سلام.
امیر:سلام هالین خانم.
وای خدا،غش آزاد، صداش ازپشت خطم قشنگ بود تازه موقعی که باخودش مداحی میخوند گوش نوازترهم میشد، بعد من صدام پشت گوشی مثل صدای گرازه.
سرفه ای کردم بلکه صدام صاف بشه؛
+کاری داشتید؟
امیر:بله می خواستم بگم که اگه کارتون تموم شده بیام دنبالتون.
مثل خرتیتاپ دیده ذوق کردم،سعی کردم کولی بازی درنیارم وگفتم:
+نه ممنون خودم باآژانس میام.
امیر:مطمئنید؟شبه خطرناکه.
خیلی دلم میخواست کلاس بزارم مطمئنم اصرارمی کنه پس گفتم:
+بله ممنون.
امیر:باشه پس منتظریم.
باحالت تعجب گوشی وازروگوشم برداشتم وبه شماره نگاه کردم، من شایدبخوام کلاس بزارم توبایدکوتاه بیای؟
دوباره گوشی وگذاشتم روگوشم وگفتم:
+بله خدافظ.
امیر:یاعلی.
گوشی وقطع کردم و زیرلب باحرص گفتم:
+انقدراز دخترا دوری نمی فهمی من دارم نازمی کنم حالادرسته ازمن خوشت نمیادالبته این حس دوطرفستا، ولی خب میمیری نازم وبکشی؟
گوشی وتوکیف یک طرفم گذاشتم وزنگ زدم به آژانس.
بعدازده دقیقه صدای زنگ دراومد،جواب دادم:
+بله؟
_آژانس خواسته بودید؟
+بله.
بعدازخاموش کردن برق ازدرخونه زدم بیرون، کتونیای سفیدم وپوشیدم وراه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_یکم
کرایه رودادم وپیادهشدم. تف تواین ترافیک،راه نیم ساعته روپنجاه دقیقه طول کشید برسم،اَه
.همونطورکه غرغرمی کردم سرم وآوردم بالاوبه سانتافهامیرعلی نگاه کردم،.
بازم جای قبل پارککرده بود،باخودم فکرکردم که چقدرتازگیا فوضول شدم حتی به جای پارک ماشین امیرعلیم کاردارم،یکی نیست بگه بهتوچه؟
صبرکن ببینم،اون کیه؟ باتعجب به کسیکه دوروبر ماشین می پلکید نگاه کردم.ولش کن هالین؛به تو چه آخه؟هرکی سمت ماشین امیرعلی بره نقشه داره؟
خودم جواب خودمودادم:
+نه آخه این یکممشکوکه،یجوریه.
بیخیال بابا،شونه ای بالاانداختم وسعیکردم بی تفاوت باشم.
ازپله هابالارفتم ومستقیم رفتم سمت آسانسور.
طی یک تصمیم آنیسمت پله هارفتم؛ یهودلم خواست از پله هابرم بالا.
****
پام بشکنه به حق علی،آخه یکی نیستبگه هالین مگه عقل نداری ازپله هامیای؟یکینیست بگه اگه پله ها کم بودآسانسور نمیذاشتن.همین که به راهرو رسیدم رودوتاپام نشستم، دستم وروقفسه سینم گذاشتم وچندتانفس عمیق کشیدم،همچنان زیرلب شروع کردم به غرزدن:
+نونت کم بود؟آبتکم بود؟ازپله بالااومدنت چی بودبی شعور؟
بادیدن کفش های واکس زده ی کسیروبه روم باترسسرم وآوردم بالا.
بادیدن صاحب کفشا نفسآسوده ای کشیدم باحرص گفتم:
+تویی؟برگام ریخت،یه اِهمی یه اوهومی. بی توجه به حرفم گفت:
امیر:چرااینجانشستید؟چشم غره ای بهش رفتم وهمچنان که بلندمی شدم گفتم:
+ازپله هااومدم بالاخسته شدم.
باتعجب گفت:
امیر:آسانسورخرابه؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نه.
یه طوری نگاهم کرد که یعنی خداشفات بده.
نتونستم جلوی خودموبگیرم وگفتم:
+خودتی!
باتعجب دستاش وتوهوا تکون دادوگفت:
امیر:من که چیزی نگفتم.
راست میگه،بدبختچیزی نگفت که!
سعی کردم کم نیارمگفتم:
+اوم،هرچی تودلتگفتیم خودتی!
خندش گرفت،سرش وانداخت پایین و ازتاسف نچ نچی کرد.ازعصبانیت چشمام گردشد،الان این برایمن تاسف خورد؟بزنمدک وپزت وبیارم پایین هوووف...
خواستم چیزی بهش بگم که بی توجه به من دستش وکردتو جیب شلوارش وجلوتر ازمن راه افتاد.
لبم وازحرص جوییدموپام ومحکم کوبیدم رو زمین.سریع پشت سرش راهافتادم وزیرلب غرزدم:
+بی شخصیت،خجالتنمی کشه،انگارنه انگارکه خانمامقدم ترند،بایدمیذاشت اول من راه بیوفتم.
بارسیدن به خاله ومهین جون دهنم وبستم.رفتم توفازادب وگفتم:
+سلام.
ظرف غذاروگذاشتم روصندلی وگفتم:
+خوبید؟
خاله بینیش وکشید بالاوگفت:
خاله:بهتریم.
مهین جون چشم ازوکتاب دعاش برداشت وگفت:
مهین:بهتریم عزیزم.
به ظرف غذااشاره کرد وگفت:
مهین:ببخشیدبهت زحمتدادیم.
سرم وخاروندم وگفتم:
+نه بابااین چه حرفیه.
امیرعلی نایلون وبرداشتوروبه خاله ومامانش گفت:
امیر:بیایدبریم حیاط غذاتون وبخوریداینجا بوی الکل...
خاله:باشه بریم.
مهین:شمابریدمن میلندارم.
امیرسریع به سمت مامانش رفت دستش وگرفت وگفت:
امیر:اصلانمیشه بلندشید بایدغذابخورید.
خاله:راست میگه اینجوریاز بُنیه میوفتی.
حوصله شنیدن تعارفاشونونداشتم به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپشتشیشه نگاهش کردم.وضعش تغییری نکرده بودهمچنان رنگ پریدهبود.چشمام وباناراحتی بستم وزیرلب گفتم:
+خوب شودیگه.
امیر:مامیریم پایین اگهمیشه حواستون به مهتاب باشه. چشمام وبازکردم وسرم وتکون دادم،بغضم و قورت دادم وگفتم:
+باشه.
سری تکون دادوهمراه خاله ومهین جون به سمت آسانسوررفتن. آهی کشیدم وروصندلی نشستم،چشمم وبستم وسرم وبه دیوارپشتم تکیه دادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🌱🦋
بخت امسال برایم یار است
عطشت را عطشم غمخوار است
" بفداى لب عطشان حسین "
اولین ذکر پس از افطار است
🦋🌱🦋
❤️ افطارتون حسینی
❤️ دلهاتون کربلایی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_هفتم
نیمه شب در حال خواندن نماز شب به یاد ساعت قرار فردا افتاد نمی دانست چه بهانه ای بیاورد که بتواند اداره بماند باید فکر اساسی میکرد نمی توانست بیش از این شرمنده رئیس و همکارانش شود .
نمازش که تمام شد بی توجه به ساعت به اتاق مرصاد رفت که در کمال تعجب بیدار بود و جزء اش را حفظ میکرد .
مهدا : مرصاد ؟ بیداری ؟
ـ آره ، تو چرا نخوابیدی ؟!
ـ مرصاد فردا من باید اداره بمونم !
ـ چه ساعتی ؟
ـ خیلی کار ریخته سرمون فردا نمیتونم بیام خونه شاید شب هم نیومدم
ـ خیلی حیاتیه ؟
ـ خیلی ، پیشنهادت چیه ؟
ـ من فردا بسیج دانشگاه کار دارم درگیرم واسه رحلت امام قراره گروه بفرستیم تهران درگیر هماهنگی های اونجام منم نمیتونم بیام خونه میتونیم بگیم با من هستی !
ـ متنفرم از این دروغ هایی که تمومی نداره اون سری که شب اداره موندم گفتم خونه فاطمه ام ولی تا کی میتونم دروغ بگم !؟
ـ خودت خواستی خواهر من
ـ میدونم ، ممنونم .
ـ خواهش میکنم ، این دفعه رو نمیتونی بگی خونه سیدهادی هستی ؟
ـ نه اون سری هم مامان مشکوک شده بود میخواست بیاد خونه فاطمه یادت رفته مگه ؟!
ـ امان از دست مامان
بعد از نماز صبح به ساعت زل زده بود تا زمان رفتن برسد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید و سریعا بسمت لپ تاپش رفت و وارد سایتی شد که توسط خانم مظفری هک شده بود و مهدا و همکارانش بعنوان یک تاجر فرضی به سایت دسترسی داشتند .
لپ تاپ را روشن کرد و از مرورگر به سایتی که اسما برای تجارت و سرمایه گذاری بود اما اصل کاریش بر پایه ی قمار و معاملات غیر اسلامی بود .
وارد سایت شد و نام عقرب را سرچ کرد و در کمال تعجب چیزی دید که او را ترساند ...
گوشیش را بیرون آورد تا شماره سید هادی را بگیرد اما فکر کرد بهتر است از تلفن همراهش استفاده نکند تا نگرانی که از بابت شنود دارد محقق نشود .
بقدری مضطرب بود که بدون واکر بسمت میز تلفن راه افتاد همین که خواست در اتاق را باز کند زمین خورد و تازه متوجه موقعیت خودش شد .
نگاهی به تخت دو طبقه شان کرد که ببیند مائده را بیدار کرده یا نه . اما از بعد از مشکل کمرش ، تختشان را عوض کرده بودند و او به مائده ای که در ارتفاع دو متری از زمین واقع بود ، دیدنداشت .
نگران از اینکه اهل خانه را بیدار کرده باشد در اتاق را کمی باز کرد و متوجه شد اهالی خانه در خواب عمیق هستند .
با حسرت به واکر گوشه ی تخت نگاه کرد و آهی از این ضعف کشید ، هر چه تلاش کرد دوباره بلند شود و بسمت واکر برود نتوانست و این مسافت بی کمکی را که از میز به سمت در آمده بود خیلی برایش تاوان داشت ....
دعا میکرد تلفن مرصاد روی حالت بی صدا باشد ، ناچار با او تماس گرفت .
بعد از دوبار تماس صدای خواب آلود مرصاد در گوشش پیچید .
ـ آخه هر کی هستی ، الان وقت زنگ زدنه ؟ بدم بندازنت توی استخر پر تمساح ؟
این طرز جواب دادن نشان میداد مرصاد حتی نگاهی به صفحه تلفنش نکرده است
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_هشتم
مهدا : الو مرصی
مرصاد : مرصی و .... چیه مرض جدیدی دچار شدی ؟ جدیدا آدما توی یه خونه ۱۲۰ متری با هم کار داش....
ـ چه حالی داری اول صبحی اینقدر حرف میزنی ... میتونستم بیام پیشت که زنگ نمیزدم ... یکم بیا اتاق من و مائده
مرصاد انگار خواب از سرش پریده باشد همان طور که با مهدا صحبت میکرد خودش را از تخت پایین انداخت و بسمت اتاق رفت .
ـ چت شده ؟ خوردی زمین ؟! ... به والله اگه میخواستی تلاش کنی بدون واکر حرکت کنی به حدی میزنمت که با کاردک نتونن جمعت کنن !
قبل از اینکه مرصاد در را محکم باز کند و او را با دیوار یکی کند . گفت :
مرصاد پشت درم لهم نکنی
در را کمی باز کرد تماس را قطع کرد و گفت : اتفاقا میخوام بزنم له ات کنم دختر سرتقِ لجبازِ ...
ـ اِ بسه دیگه یکم واکرو بیار تا این پشت مثل سوسک خشک نشدم
ـ در هر حال این زبونت فعاله ... بکش کنار تا بتونم بیام داخل
مهدا با سختی جا به جا شد . مرصاد از زمین بلندش کرد و روی صندلی نشاند و واکر را جلو برد .
مرصاد : حالا کجا تشریف میبردین ؟
ـ یواش مائده خوابه .
ـ این اختاپوس بیدار نمیشه به این سادگی ! نگفتی !؟
ـ هیچی بابا میخواستم برم یه جا تلفن کنم
مرصاد مشکوک به مهدا نگاه کرد و گفت : این وقت ؟ یه ساعت از اذان صبح گذشته الان میخواستی به کی ...
ـ وای مرصاد بخاطر کارمه برو تلفنو بیار اینقدر سوال نکن
ـ خب چرا با...
ـ میترسم شنود بشه !
ـ الان میارم
فاطمه طبق درخواست هادی تلفن منزلشان را از برق کشیده بود تا سرگرد موسوی در اتاق کارش بدون نگرانی از به خطر افتادن اطلاعات ، به کارش بپردازد .
مهدا خانه شان را گرفت اما جوابی نگرفت خط سیدهادی هم .به فاطمه زنگ زد که بعد از دوبار تماس ، وصل شد و صدای خواب آلود فاطمه در گوشش پیچید .
فاطمه : بله بفرمایید .
ـ الو فاطمیا ؟ سلام
ـ سلام . فاطیما و .... فاطمه خانم ! بفهم ، نفهم !
ـ باشه فاطمه خانم ، سیدهادی هستن ؟
ـ هوی چه بی حیا شده کله سحری زنگ زده آمار شوهرمو میگیره ...
ـ موضوع کاریه
ـ غلط اضافه ! مگه تو سیدهادی توی یه گردان هستین ؟
مهدا خوب میدانست این رفتار فاطمه مزاحی بیش نیست اما الان وقت شوخی نبود ...
ـ فاطمه یه لحظه گوشیو بده دست شوهرت ، کارم واجبه !
ـ اول به اربابت توض...
ـ فاطمه یا الان میری گوشیو بهش میدی یا خود...
ـ باشه بابا وحشی ... نمیخواد لشکر کشی کنی دو ساعته اومده خونه یه شامِ صبحانه ای خورد رفت اتاق هووم ... بذار الان صداش میکنم
صدای فاطمه از پشت تلفن نشان میداد به اتاق کار همسرش که آن را اتاق هوو می نامید رسیده است .
فاطمه : هادی جان ؟ آقا هادی ؟
ـ جانم ؟
ـ تلفن باهات کار داره ! .... این دختر پروئه هست ...
ـ مهدا خانومه ؟
ـ آره ، بیا تا چارتا درشت بارش نکردم ...
تلفن را از همسرش گرفت و خطاب به فرد پشت خط و با نگاه به همسر زیبارویش گفت :
سلام در خدمتم
ـ سلام آقا سید شرمنده مورد ضروری پیش اومد
ـ نه خواهش میکنم بفرمایید
ـ آقا سید فکر کنم فهمیدم کی توی قرار ها به جای مروارید حاضر میشه !
ـ کی ؟
ـ عقرب ....
ـ نکنه منظورت به ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
°•🌱
🦋إِلٰهِى وَسَيِّدِى ، فَأَسْأَلُكَ بِالْقُدْرَةِ الَّتِى قَدَّرْتَهاأَنْ تَهَبَ لِى فِى هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَفِى هَذِهِ السَّاعَةِ ،كُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ ، وَكُلَّ قَبِيحٍ أَسْرَرْتُهُ ،
°•🌱ای خدا و سرور من، از تو خواستارم به قدرتی که مقدّر نمودی
در این شب و در این ساعت بر من ببخشی هر گناهی که به آن آلوده گشتم و هر کار زشتی را که پنهان ساختم
#مناجات
#دعای_کمیل
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 26.mp3
3.39M
🎙#قسمت_بیست_ششم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌏تقویم همسران🌎
✴️ جمعه 👈2 خرداد 1399
👈28 رمضان 1441👈22 می 2020
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
⏹ روز جهانی قدس.
❇️روز مبارکی برای همه امور است.
✅تهیه ضروریات زندگی.
✅بحث و مناظره کردن.
✅و ازدواج و عقد و خوستگاری خوب است.
✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود.
👶برای زایمان خوب و نوزاد خوشرو و روزی دار ولی صدقه و عقیقه برایش لازم است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید جواهرات.
✳️ارسال کالاهای تجاری.
✳️و دیدار سیاسیون نیک است.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )برای سلامتی خوب ولی برای بچه دار شدن خوب نیست.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز خوب نیست.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن موجب قوت دل است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 29 سوره. مبارکه عنکبوت است.
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین....
و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها جنگ و ستیز کند پیروز شود و احوالات او نیک شود.ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی و به امید پرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼سلام علی آل یس🌼
✋ #امام_زمان🌼عجل الله فرجه🌸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
✌ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم✌
💕در ره عشق جگردارتر از صد مردیم💕
🌷هر زمان بوی خمینی (ره) به سر افتاد ما را🌷
🌍دور سید علی خامنه ای میگردیم 🌷🌷
#روز_قدس
#امام_زمان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_بیست_یکم کرایه رو
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_دوم
امیر:بریم؟
+نمیشه بمونم؟مامانتوببرخونه،من شب میتونمبمونم.
امیر:نه نمیخوایم به شمازحمت بدیم،درضمن هرچیبه مامان اصرارمی کنمقبول نمی کنه.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+خب من تنهامیترسم تواون خونه.
امیر:نمیدونم،اگه میتونیدبامامان حرف بزنید راضیشکنیدکه دوتاتون وبرسونمخونه.لبم وکج کردم وگفتم:
+چه گیری دادی به من؟
نمیخوام برم خونه خب،.میخوام پیش دوستمبمونم.باکلافگی دستش وروصورتش کشیدوگفت:
امیر:باشه ولی اگه میشه مامانم وراضی کنید. سری تکون دادم وازجام بلندشدم.
به سمت مهین جون که داشت قرآن میخوند رفتم.
روبه روش روصندلی نشستم وصداش زدم:
+مهین جون.
دستش وبه نشونه یصبرکن توهواتکون داد. ساکت شدم ومنتظرموندم قرآنش وبخونه.
بعد از چندثانیه قرآن وبست وگفت:
مهین:جونم؟
نیم نگاهی به امیرعلی انداختم وگفتم:
+مهین جونم باامیر بریدخونه لطفا.
مهین جون اخم ریزی کردوگفت:
مهین:نه نمیرم.
+لجبازی نکنیددیگه، بخداخودتون ازپامیوفتید.
بالجبازی گفت:
مهین:نه.
خندم گرفت،گفتم:
+چرالجبازی می کنید؟
مهتاب بهوش بیادوشمارو اینجوری ببینه حالش بدمیشه.
مهین:دلم آروم نمیگیره.
+قول میدم هرچی شدخبربدم.
خاله اومدجلووگفت:
خاله:راست میگه مهین، بروخونه دیگه حالت بدمیشه فرداصبح زودبیا.
امیرروکردبه خالش وگفت:
امیر:خاله جان شماهمبایدبیایدا.
خاله بالجبازی گفت:
خاله:وابه من چیکارداری؟من نمیام.پوف،عجب گیری افتادیم ازدست دوتاپیرزنا.
امیر:خاله جان بودن شماومامان الان هیچ فایده اینداره فقط خودتون وازپا میندازید.
خاله:باشه بابا،بیابزن.
امیرخندش گرفت،سرشوانداخت پایین وچیزینگفت.روکردم به مهین جون و گفتم:
+حله؟میریددیگه؟معلوم بودراضی نیست ولی گفت:
مهین:باشه،فقط توروخداهرچی شدخبر بده چشمام وبستم وگفتم:
+چشم.
خاله:امیرجان سختتنیست من وبرسونی خونه؟اگه میخوای آژانس بگیرم.
مهین جون سریع گفت:
مهین:مگه میخوای بریخونت؟
خاله:آره دیگه پس کجابرم؟برم نمازخونه بیمارستانخندم گرفت،این خاله همباحاله ها.
امیر:خاله جان شماهمبیایدبریم خونه ی ما،حاج آقاهم که ماموریته،الان بری خونه قراره تنها بمونی پس بیاخونه ما.
خاله باکلی نازگفت:
خاله:حالابریم توماشینبایدفکرام وکنم. امیربازخندیدوزیرلب گفت:
امیر:الله اکبر.
خاله ظرف خالیه غذاروبرداشت وروبه من گفت:
خاله:دستت دردنکنه خیلیخوب درست کرده بودیعزیزم.
لبخندی زدم وگفتم:
+نوش جان.
امیرپشتولیچرمامانشرفتوبعدازخداحافظیازمن به سمت آسانسور رفتن.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_سوم
باخستگی روصندلیادرازکشیدم،خیلی ناراحت بودم ،واقعا انتظارنداشتم مهتابیهوحالش انقدر بدبشه.راست میگناآدم از آینده خبرنداره،من اصلا دیشب فکرشم نمیکردم مهتاب حالش بدبشه ولی صبح...
خدایا معلومنمیکنی چه اینده ای داره ادم..
راستی اینده ی من چی میشه؟ مهتاب میگفت تو اینده ی ادم رو مینویسی، چی نوشتی واسم؟ اصلا من و میبینی؟ حواست بهم هست؟ مهتاب میگفت من برات اهمیت دارم؟ کاش همینطور باشه . الان که دستم از همه جا کوتاهه اینکه بدونم توهوامو داری خیلی حالمو خوب میکنه.
ازشدت خستگی نمیدونستم چکارکنم، به ناچار رو صندلیای سرد وسخت بیمارستان خودموجم کردم چشمام وبستم باخودم زمزمه کردم خدای مهتاب که به قول خودش بهترینی، خوبش کن..
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم تااومدن امیر یکم بخوابم.
تازه چشمام گرم شده بودکه صدای جدی ومحکم کسی باعث شد،باترسچشماموبازکنم:
_اینجاجای خوابیدن نیست.
باترس وعصبانیت به پرستارنگاه کردم، هنگ کردم آخه این چه طرز صداکردنه؟
باحرص گفتم:
+من راحتم.
دستش وزدبه کمرش وگفت:
_من میگم اینجاجای خوابنیست.نگفتمکه راحتی یا ناراحت..
+جنابعالی بفرمایین کجابخوابم؟
چشماش ازحاضرجوابیم گردشد، باعصبانیت گفت:
_نمازخونه روبرای چی ساختن پس؟
بابیخیالی گفتم:
+ای بابا،خوبه داری میگی نمازخونه،نمازخونه جای نمازودعاخوندنه که من اهلیتش وندارم.
_به هرحال اینجاجای خواب نیست.
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+خب یه اتاقم برای همراه بیماردرست کنید،شب بخیر.
لبخنددندون نمایی زدم ودوباره روصندلی دراز کشیدم.
صدای پوف کلافش و شنیدم،خندم گرفت ولی جلوی خودم و گرفتم نخندم چون مطمئنم اگه بخندم منو میکشه.
صدای قدم هاش وشنیدم زیرچشمی نگاه کردم دیدم به سمت اتاق مهتاب رفتم.
نفس آسوده ای کشیدموچشمام وبستم وبه دقیقه نکشیده خوابم برد.
***
باشنیدن صدای پاشنه کفشی باترس ازجام پریدم باچشم های گرد شده به دختری که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم،هینی کشیدم وگفتم:
+توکی هستی؟
دختره پوزخندی زدو اخماش وتوهم کشید وفقط نگاهم کرد.آب دهنم وقورت دادم وازجام بلندشدم گفتم:
+باتوام،توکی هستی؟
عین جن بوداده بالاسرم ظاهرشدی. بازم چیزی نگفت با حرص گفتم:
+خداشفات بده،لالی؟
چشماش ازعصبانیت گردشد.خواست بپره بهم که صدایی مانع شد:
امیر:نازگل!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_چهارم
امیر:نازگل!
باتعجب برگشتم، امیرعلی؟این ازکجا این دخترو میشناسه؟
باصدای خوشحاله دختره به سمتش برگشتم:
نازگل:امیر.
سریع به سمت امیر پاتند کردودستش وهمزمان اوردجلو.باتعجب حرکاتشو دنبال می کردم،هوم؟الان با این پسره ی قُد میخوای دست بدی؟؟
جناب امیرخان فقط واسه ی من سرش تویقشه؟
منتظرنگاهشون می کردم تاصحنه ی دست دادن وببینم که یهوامیرسرجاش وایساد وبااخم گفت:
امیر:تواینجاچیکار می کنی؟
نه باباخوشمان آمد،چقدرمتین رفتار کرد،آفرین نازگل که بدجورضایع شده بود،باحرص نگاهی به من انداخت وبعدروکردبه امیرعلیگفت:
نازگل:عمه بهم خبرداد.
پس این دختره،دختر داییه امیرعلیه.متفکربهشون نزدیک ترشدم تاراحت ترصداشون وبشنوم. همون لحظه امیرچشمش به من خورد سریع گفت:
امیر:سلام هالین خانم.
به خاطراینکه حرص دختررودربیارم لبخند بزرگی زدم وگفتم:
+سلام،چقدرزوداومدی!
بدبخت همچنان که سرش پایین بود چشماش گرد شد، الان پیش خودشمیگه دختره هَوَل منه!
خندم گرفت،لبم و جمع کردم که نخندم. نازگل با حرص رو کردبه امیروگفت:
نازگل:معرفی نمی کنی؟
امیرخواست چیزی بگه که خودم پیشقدم شدم وگفتم:
+هالینم،هالین محتشم.
ابروش وانداخت بالا وعین طلبکاراگفت:
نازگل:ونسبتت چیه؟
باتعجب به امیرنگاه کردم که یعنی این چه جوراقوامیه که داری.
اخمام وکشیدم توهم وگفتم:
+دوست مهتاب و خدمتکاراین خانواده.
باتمسخرنگاهم کرد وگفت:
نازگل:پس کلفتی؟
خودم وازتک وتاننداختم وبالبخندژکوندی گفتم:
+یه چیزتواین مایه ها؛ مهم اینه که بامن مثلیه خدمتکاربرخورد نمی کنن وازاقوامشون بیشتربه من اهمیتمیدن.
آخیش ،دلم خنک شد، تیکم وانداختم. ابروهاش وانداخت بالا وچیزی نگفت.امیربه سمت صندلی رفت ونشست،نازگلمرفت رو صندلیه روبهروش نشست،حالا منکجابشینم؟عمراًاگه برم پیش این پشمکبشینم.به سمت امیرعلی رفتم وروصندلیه کنارش نشستم.به نگاه پرازکینه ینازگل لبخندی زدم. امیرهمچنان که سرش پایین بودگفت:
امیر:به مامان وباباتم خبردادی؟
نازگل شونه ای بالا انداخت،پاروپاش انداخت وگفت:
نازگل:نه نخواستم توکشورغریب نگرانشون کنم خودت که میدونی فعلانمیتونن بیان.
امیرسری تکون دادو چیزی نگفت،نتونستم جلوی خودم وبگیرم وفوضولی نکنم،گفتم:
+مگه کجان؟
نازگل طلبکارنگاهم کردوگفت:
نازگل:بله؟!
لبم وباناراحتی کج کردم حالامثلامی میری بگی؟
امیر:یکسالی میشه که رفتن کانادا،فعلانمیتونن بیان.
نیشم بازشد،آفرین پسر خوب که ضایعم نکردی وجواب دادی،خیراز جوونیت ببینی !
دهن گشادم وبازکردم وبازفوضولی کردم:
+چرانمی تونن بیان؟
این دفعه امیرم باتعجب نیم نگاه گذرایی بهم انداخت، حق داشت دیگه آخه یکی نیست بگه به توچه؟
امیرنفس عمیقی کشیدوگفت:
امیر:دایی بخاطرکبدش رفته کاناداالبته زندایی هم رفته.
ماشالله همه مریضن، فکرنکنم توخانوادشون آدم سالم وجودداشته باشه،اون ازمهتاب که روتخت بیمارستانه، اون ازمهین جون که نمیتونه راه بره، اون از خاله شون که قلبش مریضه،از همه واجبتر این نازگل که ناقص العقله،خدایاخودت همه مریضا رو شفابده این جمع مریض وهم شفابده.
نازگل باکلی نازگفت:
نازگل:اوم امیرجون میشه یه چیزبرام بخری بخورم؟خیلی گرسنمه.به ساعت نگاه کردم وگفتم:
+دوشب الان درقبرسونمبسته س که اموات بنده خداهم استراحت کنن دیگه مسلماًمغازه هاهم بسته س دیگه.
بااخم گفت:
نازگل:باتوبودم؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نه ولی خواستم اطلاع بدم.
امیربرای اینکه بحثخاتمه پیداکنه گفت:
امیر:الان میرم ازاین پرستارامی پرسم.
نازگل:مرسی جوجو! جااااان؟جوجو؟زدم زیرخنده،امیربی توجه به خنده ی من ازپله ها رفت پایین.
نازگل باعصبانیت گفت:
نازگل:مرض،به چی میخندی؟
باخنده گفتم:
+به این خرگنده میگی جوجو؟
دوباره زدم زیرخنده، لبش وازحرص جویید وگفت:
نازگل:به توچه؟
جوابش وندادم وبلندتر ازقبل خندیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍀•°•
#القدس_لنا
با نابودی رژیم جعلی#اسراییل غاصب ،،
ان شاالله به زودی دربیت المقدس 🌸نماز جماعت برپا می کنیم💪
🍀•°•
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈