#از_خانه_تا_خدا....
#درس شصت و دوم
👇
💎 " آدمِ پر رو! "
🌍 بعضی وقتا خدا به بنده هاش توی همین دنیا پاداشِ کاراشون رو میده.
🔸میفرماید میخوام روزِ #قیامت باهاش بیحساب باشم...✔️
🔴 اونجا حسابش رو میرسم...
آخه این خیلی نامرد بود.....
🌺 آدمِ #عاقل از خدا میخواد که پاداشِ رنجهای دنیاییش رو، روزِ قیامت بده و توی این دنیا هم خدا "از کرَم و رحمتش" بهش بده...💞
👌 پس از این به بعد مراقب باش یه موقع انتظار نداشته باشی که جوابِ خوبی هات رو حتماً توی دنیا ببینی!😊
🚫 یه موقع نگی بشکنه این دست که نمک نداره...
✅ قرارِ ما بر این شد که از این به بعد هر خوبی کردی پاداشش رو توی قیامت بگیری...😌
🚸 بعضیا آدمای پر رویی هستن!
👈 کلاً "هیچ خاصیتی" ندارن بعد #خودخواه هم هستن! 😒
- چطور؟
⭕️ مثلاً طرف با خودش میگه همه باید منو دوست داشته باشن! 😤
صبر کن ببینم! تو کی هستی که میخوای همه تو رو دوست داشته باشن؟!😒
🔴 بعدشم اینکه مثلاً تو چیکار کردی که همه باید دوستت داشته باشن؟!
🔹 نمیشه هیچ خدمتی به کسی نکنی بعد انتظار داشته باشی که پیشِ همه عزیز بشی! 😐
🌹یادت باشه که "همیشه کسی پیش بقیه عزیز میشه که حداقل ده بار از گناهانِ اطرافیانش گذشته باشه!"
✔️ درسته که عصبانی شده امّا بزنه تو گوشِ هوای نفسش و ببخشه...👏👏
🌺 کسی عزیز میشه که بارها به بقیه #خدمت کرده باشه امّا هیچ چشمداشتی نداشته باشه.
💝 کسی عزیز میشه که "بارها به دیگران لذّت رسونده باشه..."
✅ بارها سختی های دیگران رو برداشته باشه...
👈"حتی با اینکه طرفِ مقابل لیاقتش رو نداشته...."
⛔️ نمیشه که شما هر نوع #هواپرستی که بخوای بکنی بعد عزیز هم بشی!😒
✔️ کسی که این کارا رو کرده باشه عزیز میشه.
همه میفهمن که عزیز شده!
👌اصلاً خدا به همه میفهمونه...
نگرانِ چی هستی؟؟😊
🔷🔶💖🔺⭕️✅
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_نهم
سید هادی با تعجب و تحیر گفت : نکنه منظورت ث....
ـ بله درست متوجه شدین ، باید به گروه خبر بدیم ... الان فهمیدم که اونا چقدر از ما اطلاعات دارن ... بعید نیست که فقط منتظر سلاخی باشن ... !
سید هادی از مهدا خواست هر طور شده خودش را به اداره برساند .
وقتی با مرصاد موضوع را مطرح کرد . مرصاد تنها پیشنهادش این بود که به محض بیدار شدن اهل خانه به آنها بگوید مهدا چند دقیقه پیش خانه را به مقصد محل کارش ترک کرده است .
همراه سیدهادی راهی اداره شد اما آنچه نباید اتفاق می افتاد رخ داده بود . . .
سیدهادی : کی به شما اجازه داد وقت قرارو بدون هماهنگی تغییر بدین ؟
نوید : سید رویاسین الان راه افتاد منم میخوام برم پشتش . .
ـ آخه شما ها چیزی به اسم عقل هم دارین ؟ کی این وقت از صبح قراره ملاقات رو میپذیره ؟! معلوم نیست که میخواسته بفهمه ما کی هستیم ؟! میخواسته بدونه چقدر بهش مسلطیم ! لو رفتیم !
مظفری : ولی من اصلا فکرش رو نمی کردم این طور باشه همه چیز درست بود ما گریم و سایت های .... رو هم فعال کردیم ... چیز مشکوکی نب...
ـ چرا مشکوکه ! مروارید کدوم قرارشو صبح گذاشته ؟ اصلا کی خودش به طرف پیامی داده؟ پس شما ها که این جایین چیکار میکنین ؟ یه ساعت ازتو...
+ کافیه سرگرد !
همه با حضور سرهنگ احترام گذاشتند که نوید گفت :
سرهنگ بخدا ما ترسیدیم اگه پیشنهادشو به تاخیر بندازیم شک کنه ... بخد...
مهدا : این قسم خوردنا به آقا یاسین و گروهش کمکی نمیکنه ، سرهنگ بهتر نیست آقا نوید برن دنبال ساپورت قضیه ؟
ـ چرا ... نوید با یه گروه عملیاتی زبده برو ... نوید ما سالم لازمشون داریم ... اولویت اولت حفظ پروژه و جون یاسین و گروهشه .... بدو پسر
.
.
شما خانم مظفری دائما پای سیستم باشین ... فاتح تو هم همین طور صوت با تو تصویر با مظفری ... سیدهادی برو روی نقشه کار کن کجا میرن ؟ چرا میرن ؟ از کدوم راه ؟ سرعتشون و .... برو سید !
همگی : چشم قربان
مهدا : راستی قربان من از تحلیل سایت به یه چیز عجیب رسیدم
ـ بعدا بگو ... فعلا روی این مسئله تمرکز کن
ـ چشم قربان .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتادم
مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟
سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره
.
سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه
سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ؟
ـ بله
ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین
+ سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم
ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی
ـ چشم
سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود .
محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!!
ـ ستوان دوم
+ موفق باشین ستوان فاتح
ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم
محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد .
مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم
سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه
مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد ....
ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن
محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه
ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه .
سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ...
مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... !
ـ ماشین بچه ها ؟
ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!!
ـ یا مادر سادات ...
سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده
مهدا : بله
.
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
فاتح فاتح ... یاسر ؟
یاسر چرا جواب نمیدی ؟
یاسر اعلام موقعیت ... !
.
قربان بیسیمش خاموشه !!!
خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... !
مهدا : خب این ینی چی ؟
هادی : یا دست خودش نیست یا ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 28.mp3
3.55M
🎙#قسمت_بیست_هشتم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
🥀✨🥀
💠 یکی از ابزارهای توسل و تقرب به پروردگار، توجه به ارواح مطهر شهیدان🌹 است.
💠 یعنی ما در این شبهای #ماه_رمضان اگر میخواهیم توسل بجوییم، 📿تضرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم
بایستی ارواح متعالی آنها را شفیع قرار بدهیم. خانوادههای #شهدا 🌹از ارواح شهیدان عزیزشان، استمداد کنند ✨برای تقرب به خداوند✨
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
•﷽•
🌸روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ
امام مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.
هـمزمان امـام زمـان(عج) دسـتهـای
مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان
بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِآن جـوان
دعـا مـیفـرمایندچـه خوش سعادتـند
کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار
دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند...
🌼#امام_زمان ارواحنافداه فرمودند :
اَكثِـروالـدُّعا بِتَعْجيل الْفَـرَج فـانَّ ذلك
فَـرَجَكُـم براى تعجيل فرج زياد دعا
كنيد، زيرا همين دعا كردن، فرج و
گشايش شماست
📚 کمال الدین۴۸۵
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌈☀️
❣#سلام_امام_زمان مهربانم❣
☀️🌈یا مهدی عج...
وسط جاذبہ ے ایـن همہ رنگ
نوکرت♥️ تا بہ ابد رنگ شماست
بے خیال همہ ے مـردم شــهر
دلم آقا بہ خدا تنگ شماسـت☀️🌈
☀️🌈اَلّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرج☀️🌈
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🔰 سخنرانی تكان دهنده #شیخ احمد كافی درباره نماز اول وقت⁉️
🔰 چرا نماز #اول وقت ⁉️
🔰 برای #حضور قلب در نماز باید چکار کرد ⁉️
🔰 آثار #ترک نماز ...⁉️
🔰 حکم آرایش هنگام #نماز چیست⁉️
🔰 بلاهای #سبک شمردن و ترک نماز ⁉️
🔰 چهار عامل که ما را #جهنمی کرد⁉️
🔰راههای #دعوت کودکان به نماز⁉️
✔️پاسخ سوالات بالا در لینک زیر👇
http://eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
🔰نمازت سر وقت نیست
🔰 به نمازت کم اهمتین
🔰 بچتون نماز نمیخونه"بیاین اینجا👆👆
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
طاعات و عباداتتون در این ماه مبارک #رمضان قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸
#قسمت_بیست_هفتم رمان صوتی🎶 زیبای "یادت باشد" 💞 جا مونده بود که الان تقدیمتون میکنیم 👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 27.mp3
3.07M
🎙#قسمت_بیست_هفتم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_بیست_چهارم امیر:ن
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_پنجم
ازجلوی اتاق مهتاب کنار اومدم،به سمت راهرو رفتم. به نازگل که تاکمرتوگوشیش خم شده بود نگاه کردم.
امیر:هالین خانم.
نازگل سریع سرش و آوردبالا،خوبه حالا من و صداکرده. چشم غره ای به نازگل رفتم وگفتم:
+بله؟
امیر:شماکیک وشیر کاکائوتون ونمی خورید؟
+فعلانه میل ندارم.
امیر:ولی شماازصبح چیزی نخوردید.
نازگل همچون قاشق نشسته پریدوسط و گفت:
نازگل:خب جیگرم نمیخوره دیگه چرا اصرارمی کنی؟
امیراخمی بهش کرد وسری ازتاسف تکون داد.
آخه یه انسان چقدرمیتونه چندش باشه؟لوس.
روکردم به امیروگفتم:
+رفته بودم خونه غذاخوردم برای همین الان گشنم نیست.
آهانی گفت ومشغولخوردن آب پرتقالش شد کلافه شده بودم،لامصب خیلی راهروش هوای خفه داشت.روبه امیرکردم وگفتم:
+من میرم حیاط.
امیر:چرا؟
+هوابخورم خیلیاینجاخفس.
امیر:باشه،فقط...
باتعجب گفتم:
+فقط چی؟
نیم نگاهی به نازگلکه عین جغد زل زدهبودبه ما کرد،انگارنمی تونست جلوی نازگل بگه.
به سمتش رفتم وخم شدم که مثلا کیفم وبردارم. باصدای آرومی گفت:
امیر:فقط مراقب خودتون باشید بالاخره امانتید دست ما.
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+باشه.
سری تکون دادوچیزی نگفت،کیفموبرداشتم وبه نازگل که داشت از فوضولی می مرد نگاه کردم وپوزخندیزدم.
ازراهرورفتم بیرونوبه سمت آسانسوررفتم وارد آسانسورشدموطبقه همکف وزدم.
در آسانسور باز شدسریع رفتم بیرون.
بیماراورژانسی که بابرانکارد میاوردنش رو نگاه می کردم سریع رفتم کنارکه مانع راهشون نباشم.
طفلی فکرکنم تصادف کرده بودبدجورداغون بود. ازدر رفتم بیرون،به سمت نیمکتی رفتم که گوشه ای کنار درخت بود.
نشستم روش،دلم آدامس میخواست، زیپ کیفم بازکردم، خداخدامی کردم که آدامس داشته باشم.
ایول یه دونه آدامس موزی داشتم. سریع گذاشتم دهنم ومشغول جویدن شدم.
به ماشین امیرعلی نگاه کردم،ماشینشودوست داشتم،کلاسانتافه دوست داشتم
ولی هرچقدربه باباممی گفتم نمی خرید اون پورشه دوست داشت.
خواستم چشم ازماشین بردارم که چشمم خوردبه همون شخصی که موقع اومدن دیدمش. بازداشت دوروبرماشین امیرمی پلکید.کیه این؟کم کم داشتم نگران می شدم،خیلی مشکوک بود،هی جلو ماشین رژه می رفت وبه دربیمارستان نگاه می کرد.
ازجام بلندشدم که به سمتش برم وازش بپرسم چیکارداره که انقدرجلوماشین امیر میپلکه.
هنوزیک قدم برنداشته بودم که پشیمون شدم، بیخیال آخه اگه برم ببینم هیچ قصدی نداره بدجورخیط میشم، پوف کلافه ای کشیدمودوباره نشستم. بهتربودمنتظربمونم که چیکارمی خوادبکنه
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_ششم
باصدای زنگ گوشیم چشم ازاون مرد مشکوک برداشتم. رمزگوشیم وبازکردم، پیامی ازدنیا داشتم:
دنیا:هالین بیداری زنگ بزنم؟
سریع براش نوشتم:
+آره بزنگ.
هنوزیک دقیقه نگذشته بودکه زنگ زد،همچنان که به اون مردچشم دوخته بودم جواب دادم:
+سلام دنیا.
دنیا:سلام هالین،وای اگه بدونی چی شد؟
خندم گرفت،صداش خیلی شادبود،باخنده گفتم:
+میتونم حدس بزنم چته.
دنیا:نه نه تونگو؛خودم میگم.
+خب بگو.
دنیا:شایان ازم خواستگاری کرد.
بعدازاین حرف بلند جیغ کشید.
+خب باباچته؟آبروی هرچی دختره روبردی هَوَل بازیاچیه؟
دنیا:کوفت..تو اصلا عاشق نشدی ..تاحالاکسی که عاشقشی ازت خواستگاری نکرده برای همین الان حال من ودرک نمی کنی.
خندیدم وگفتم:
+خب بابا،فلسفه بافی نکن،خب چی شد؟کی ازدواج می کنید؟
دنیا:فعلامنتظریم خانم جون مرخص بشه حالش یکم بهترکه شد،میان خواستگاری.
+آخ آخ گفتی خانم جون انقدردرگیرم یادم رفته بود،ازحالش خبرداری؟
دنیا:شایان گفت بهوش اومده ولی حالش بهتره فردامرخص میشه.
+خسته نباشی اینوکه خودمم میدونم.
مردی که دوروبرماشین می پلکیدازجاش بلند شدوازپله هابالارفت. باتعجب ازجام بلندشدم ولی دوباره باخودم فکرکردم که حتمابا یکی کارداره.
همچنان که آروم آروم به سمت ورودی بیمارستان قدم میزدم گفتم:
+دنیافردابرای مرخص شدن خانم جون میری؟
دنیا:احتمالابرم،چطور؟
+میشه بهم ساعتی که مرخص میشه روبگی؟
دنیا:میخوای بیای؟
+آره دیگه.
دنیا:اگه ببیننت چی؟
+حواسم هست،ازدور خانم جون ومیبینم. آهی کشیدوگفت:
دنیا:باش عزیزم.
ازپله هابالارفتم وگفتم:
+من برم،کاری نداری؟
دنیا:نه عزیزم،مراقب خودت باش.
ازدررفتم تو،جواب دادم:
+توهم همینطور،خدافس.
دنیا:بای.
گوشی وقطع کردم،به سمت آسانسورراه افتادم.
_ببخشیداتاق خانم آریا کدومه؟مهتاب آریا؟
باتعجب برگشتم وبه عقب نگاه کردم،اِ این که همون مردس الان ازپرستاردارهآماراتاق مهتاب ومیگیره.نکنه واقعامیخوادبلاییسرش بیاره.سریع به سمتش رفتم،قبل ازاینکه پرستارجواببده بااخمی گفتم:
+شنیدم دنبال اتاق مهتاببودید.باتعجب نگاهم کرد،نگاهشیهورنگ نگرانی گرفت و رنگ ازرخش پرید.هیچی نگفت،طلبکارانهگفتم:
+هوم؟
آب دهنش وقورت دادوگفت:
_نسبتی باهاش دارید؟
باعصبانیت گفتم:
+اینومن بایدازشمابپرسمدیدم که دوروبرماشین
داداشش می پلکیدی.
باکلافگی دستش وروصورتش کشیدوسریعبه سمت درخروجی راهافتاد.
باعصبانیت گفتم:
+کجا؟وایساجواب منوبده.
به قدماش سرعت بخشیدوازدرخارج شد. سریع به سمتش دویدم،صدای قدم هام وکهشنیدشروع کردبه دویدن، سرعتم وبیشترکردم وهمه سعیم وکردم کهبهشبرسم.عین اسب توحیاط می دویدیم شانسآوردیم کسینبود نفس کم آورده بودم ولی صبرنکردم وسرعتموبیشترکردم و...
بالاخره بهش رسیدم،سریع گوشه ی پیراهنش ومحکم گرفت.بالاخره ایستاد،برگشت سمتم وبااخم نگاهم کرد،لبخندپیروزمندانه ای زدم وفقط نگاهش کردم.باعصبانیت گفت:
_چی ازجونم میخوای دخترجون؟
پوزخندی زدم وگفتم:
+روتوبرم،بایدبه من توضیح بدی که چرا دنبال مهتابی.
هیچی نگفت وفقط بهم نگاه کرد،بعداز چنددقیقه سکوت دستش وباکلافگی کشیدروصورتش و باصدای آرومی گفت:
_باشه میگم.
لبخندی زدم وگفتم:
+آفرین،بریم یک جا بشینیم بهم توضیح بده.
به دستم که محکم پیراهنش وگرفتهبودم نگاه کردوگفت:
_باشه ول کن لباسمو. ابروهام وبالاانداختم ونچی گفتم.
+بریم بشینیم بعد.
سری تکون داد؛به سمت نیمکت کشیدمش ونشستیم رونیمکت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_هفتم
خسته ازمنتظرموندن باکلافگی گفتم:
+بگودیگه.
باصدای آرومی گفت:
_قول میدیدبین خودمون بمونه؟
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
+اگه خطری باشی نه میرم به امیرعلی میگم. باکلافگی گفت:
_خطری چیه خانم؟ بابابخدادلیل دارم.
+خب بگومیشنوم.
مردد نگاهم کردکه باتحکّم گفتم:
+بگودیگههههه.
سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت:
_من حسینم!
اوممم،چه آشناست،کی بود؟ مغزم هنگ کرد
کی بودددد؟ اجازه نداد زیادهنگ بمونم وجواب داد:
حسین:پسرخاله ی مهتاب.
+آهاااان،عش...
سریع لبم وگازگرفتم، نزدیک بودلو بدم. باتعجب گفت:
حسین:بله؟
سریع گفتم:
+هیچی،خب این قایم باشک بازیاچیه؟ چراعین آدم نیومدی تو؟
حسین:نمی تونستم.
+چرا؟
حسین:نمی خواستم مامانم ببینتم.
سعی کردم ازش حرف بکشم،گفتم:
+فامیل انقدربرات مهمه که اینجوری عین دزدا اینجامی چرخیدی؟
پوزخندی زدوگفت:
حسین:فامیل مهم نیست، مهتاب مهمه.
لبخندی زدم وگفتم:
+پس دوستش داری.
سرش وانداخت پایین، سرخیه صورتش وتوهمین تاریکیم میتونستم ببینم.ایییی چقدراین دوتاپسر خاله خجالتین .بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
حسین:میشه...میشه بگید که حال مهتاب چطوره؟
باناراحتی آهی کشیدم وگفتم:
+والاچی بگم...
سریع گفت:
حسین:راحت باشیدهرچی هست وبگیدلطفا.
سری تکون دادم وگفتم:
+دکترش گفت سرطان داره،سرطان خون؛اگه
تافردابهوش نیادمیره کما.
بالاخره موفق شدم بهش بگم،سرم وآوردم بالاو
بهش نگاه کردم،چشماش ازاشک برق میزد.
ترجیح دادم تنهاش بزارم، ازجام بلندشدم وبا
صدای آرومی گفتم:
+دعاکنید.
هنوزیک قدم برنداشته بودم که باصدای پراز
بغضی گفت:
حسین:میشه ببینمش؟
+نه ماهم ازپشت شیشه می بینیمش.
دستش وگذاشت رو صورتش،شونه هاش
ازگریه تکون می خورد سریع پشت کردم
بهش وازش دورشدم دلم نمیخواست گریش
وببینم واونم معذب بشه. ازپله هابالارفتم ووارد
شدم.
چشمم خوردبه امیرعلی که ازدوربه سمتم میومد.
باتعجب سرجام ایستادم ومنتظرموندم بیادسمتم.
جلوم ایستادوگفت:
امیر:اِ اومدید؟
دوست داشتم مثل قبل نمک پراکنی کنم ولی نیرویی به من گفت که مودب باشم درجوابش گفتم:
+بله
یک لحظه نگاهم کردوچیزی نگفت.
هنوز تو فکر خبری بودم که به حسین دادم ..
صدامو به صورت مصنوعی صاف کردم وادامه دادم:
+چطور؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:میخواستم بیام دنبالتون دیرکردید.
بعد کمی سکوت کرد و ادامه داد:
بالاخره امانتید چیزیتون بشه بایدجواب بدیم....بریم بالا.
+بریم.
جلوترازمن راه افتاد، منم باکلافگی دنبالش رفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay