eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌺🍃🦋🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🦋🍃🌺🍃🌼🍃 🌸🍃🌼🍃🦋 🍃🌺 🦋 🌼🌱نجوای‌مهدوی ❤️ دلبسته شدیم به ماه رویت هرجا برویم به جستجویت🦋 🌼آنقدر ز فراق تو بگرییم تا که برسد خبر ز کویت💌 💐اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج💐 🌈☀️ 🌈☀️ 🌈☀️ 🌼🔚باصلوات برای عج همࢪاهیمون کنید❣ خورشیـــ☀️ــــد پشت ابـــ❣ــــر ☀️ @khorshidephoshteabr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌱 عج مهربانم❤️ هیچکس کاش نباشدنگهش برراهی چشم بر در بود و دلبر او دیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تاثیرکند 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_یکم کیک سی
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بالبخندنگاهش می کردم،وقتی استرس می گرفت گونه هاش قرمزمی شد،خیلی خوشگل می شد. بااسترس لباسش ومرتب کردوبرگشت سمتم، باصدای لرزون گفت: مهتاب:خوب شدم؟ لبخندی زدم به تیپ فیروزه ای وسفیدش نگاه کردم،سرم و تکون دادم وگفتم: +ماه شدی. لبخندی ازسرذوق زدودوباره به آیینه نگاه کرد. یهولبخندش جمع شد،باناراحتی سرش وانداخت پایین.‌باتعجب ازجام بلند شدم وبه سمتش رفتم وگفتم: +چی شدیهو؟ لبخندغمگینی زدو گفت: مهتاب:دوست داشتم بابام که نیست حداقل امیرعلی به عنوان مرد خونه باشه. درکش می کردم،هردومون دردمشترک داشتیم بااین تفاوت که اون میتونه بیان کنه ولی من نه!‌لبخندزورکی ای زدم و گفتم: +مگه دیشب داداشت‌زنگ نزد؟دیدی که اون مشکلی نداشت توهم که همون دیشب گفتی دیگه‌ نگران نیستی پس امیدت به خداباشه، به قول خودت هرچی خیره همون میشه. به چیزای خوب فکرکن.‌ چیزی نگفت،لبخندمحوی‌زدودوباره به آیینه نگاه کرد.‌به صورت بدون آرایشش نگاه کردم‌وپرسیدم: میگم مهتاب نمیخوای یه رژبزنی مثلاخواستگاریه لبخندی زدوگفت: مهتاب:کسی که من و بخوادهمینجوری بایدبخواد نه باآرایش و قیافه مصنوعی. پیامبر(ص)می فرمایند: بهترین زنان شما،زنی است که برای شوهرش آرایش کندوخودرااز دیگران بپوشاند‌. منگ نگاهش کردم که ادامه داد: مهتاب:نتیجه می گیریم،من فقط بایدبرای شوهرم خودم وخوشگل کنم،حسینم هنوزشوهرم نشده نامحرمه! خندیدم وگفتم: +همیشه قانعم می کنی، باشه من تسلیم،اصلا توهمینجوری خوشگلی، حالابریم پایین؟ خنده ی آرومی کردو گفت: مهتاب:بریم. چادرش ورودستش گذاشت وازاتاق رفتیم بیرون ازپله هارفتیم پایین. مهتاب:مامان تواتاقشه؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +نمیدونم،شاید. مهتاب:من برم ببینم اتاقه‌یانه. باشه ای گفتم،اونم با‌لبخندی به سمت اتاق مامانش رفت. به سمت آیینه قدی که کنارستون بودرفتم،به تیپم نگاه کردم. یه پیرهن بلند کرمی باشلوارجین مشکی پوشیده بودم و روسری کرم با حاشیه مشکی که با گیره ی مشکی مرتب بسته بودم.تواینه نگاه کردم، یاد گذشته افتادم و نوع پوشش و ارایشام...وای نوع نگاها و تیکه انداختنام به پسرا، به امیر علی... روایتی که مهتاب بهم گفت باعث شد یک حسی بهم دست بده.دوباره نگاه کردم به تیپ الانم. ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد،زیرلب گفتم: +حالابهترشدی. گذشته ت گذشت. بعداز این رو درست کن دختر نفس عمیقی کشیدم وچادر رنگیم و گرفتم دستم. همینکه پام وتوسالن گذاشتم؛مهتاب ومهین جونم باخنده ازاتاق اومدن بیرون. مهین جون بادیدنم لبخندی زدوگفت: مهین:دخترگلم چه خوشگل شدی. لبخندی زدم وگفتم: +ممنون،من میرم وسایل پذیرایی و آماده کنم. مهتاب سریع گفت: مهتاب:صبرکن منم بیام. سرم وتکون دادم، چادرش ورومبل گذاشت و منم چادرم و کنارش گذاشتم ودوتایی وارد آشپزخونه شدیم. مشغول چیدن ‌شیرینی توظرف شدم. خوشحال بودم که چادر گذاشتن وتغییر پوششم روهیچ وقت به روم نمیاورد.مهتاب ازاونجایی که درکش بالاست به روم نیاورد. روکردم به مهتاب و گفتم: +ساعت چندمیان؟ مهتاب انگاردوباره استرس گرفت با صدایی که از ته چاه درمیومدگفت: مهتاب:هفت! به ساعت نگاه کردم،ده دقیقه به هفت بود،گفتم: +عه پس سریع ترمیوه روبچینیم یکم دیگه میان. آب دهنش وقورت دادوگفت: مهتاب:الان انجام میدم. باشه ای گفتم و به کارم ادامه دادم،‌مهتابم مشغول چیدن میوه شد. کارم تموم شد،سرم‌وکه آوردم بالاچشمم خوردبه دستای مهتاب.‌ درمان این بیماری دستش وکبود کرده بود،به صورتش نگاه کردم، رنگ شاداب و تازه ی پوستش به بی رنگ شده بود.. باناراحتی آهی کشیدم وبه سمت سینی رفتم وفنجون ها رو آماده کردم.‌باصدای زنگ درهردومون‌ازجا پریدیم خیاراز‌دست مهتاب افتاد،خواست خم بشه که اجازه ندادم وخودم خیار اززمین برداشتم وگفتم: +برودروبازکن. باشه ای گفت وبه سمت دررفت‌. یهوایستادو بااسترس گفت: مهتاب:خوبم؟ برای باردهم این سوال ومی پرسید،خندیدم و گفتم: +عااااالی! مهین:دخترم بیادرو بازکن. سریع... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت گفتم: +وای مهتاب دیوونم کردی،خب برودیگه! سینی تودستاش می لرزید،باکلافگی‌گفتم: +میری یاهمین سینیو توسرت خردکنم. عین بچه هابالجبازی گفت: مهتاب:وااای نگواینجوری بیشتراسترس میگیرم. دستم وبه کمرم زدم و گفتم: +ببین برای بارصدم تکرارمی کنم؛الان عین بچه آدم میری چای رو تعارف می کنی،منم پشت سرت این شیرینی‌کوفتی رومیارم.‌دیگه واقعاازحرص قرمز شده بودم،هولش دادم به جلووگفتم: +برودیگه. نفس عمیقی کشیدوبسم اللهی زمزمه کرد از آشپزخونه بیرون رفت،بعدازچندثانیه منم باظرف شیرینی‌رفتم بیرون.‌پشت سرمهتاب به همه شیرینی تعارف‌کردم.‌مهتاب سینی خالی روروی میزگذاشت، منم بعدازتعارف کردن شیرینی به مهین جون، کنارمهتاب نشستم. به دستاش که ازاسترس محکم چادرش وچنگ می زدنگاه کردم. زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: +امشب این چادراز دست توجون سالم به درببره خوبه. چادروازمشتش در آوردومثل خودم با صدای آرومی گفت: مهتاب:دست خودم نیست. دیگه حرفی نزدم و گوش سپردم به حرفای بزرگترا. یهوبابای حسین شروع کردبه حرف زد؛لامصب انقدرجدی بودآدم جرات نمی کردچیزی بگه، البته مهتاب می گفت مردخیلی مهربونیه فقط جذبه ش زیاده. _خب والامهین خانم غرض ازمزاحمت برای امرخیرمزاحم شدیم واومدیم که‌سنت‌پیامبرروبجا بیاریم،همونطورکه‌پیامبر(ص)می فرمایند: هرکس که دوست‌داردسنت مراپیروی کند،پس باید‌بداندازدواج سنت‌من است. مهین جون بالبخندی سری تکون دادوگفت: مهین:اولاخیلی خوش اومدید،بعدشم اینکه من که ازپیشنهادحسین جان راضیم الان مهم مهتابه که اون بایدراضی باشه. خلاصه شروع کردن‌راجب شرایط حسین حرف زدن.‌چشمم خوردبه خاله،‌اخم کرده بودو چشم دوخته بودبه گل قالی، یک حس عمیقی بهم می گفت خاله راضی به این وصلت نیست. به حسین نگاه کردم، عرق کرده بودودستمال‌ کاغذی روتودستش‌مچاله کرده بود.‌خندم گرفت‌ خداخوب دروتخته روباهم جور کرده،دوتاشون دارن ازاسترس میمیرن. کمی که ازحرفاشون گذشت،بابای حسین گفت: _مهین خانم اگه اجازه بدیداین دختروپسر برن باهم حرف بزنن. مهین جون بالبخندی گفت: مهین:بله حتما. بعدروکردبه مهتاب ‌وگفت: مهین:مهتاب جان‌آقاحسین وراهنمایی‌کن. مهتاب زیرلب چشمی گفت وازجاش بلند شد، حسین ازجاش بلند شد،یعنی یک جوری دوتاشون استرس داشتن که کل بدنشون به ویبره افتاده بود. مهتاب جلوترراه افتاد،حسینم خواست دنبالش بره ولی هنوز یک قدم وبرنداشته بودکه یهوپاش گیر کردبه پایه میزونزدیک بود باسر بخوره زمین، پقی زدم زیرخنده ولی بانگاه بدخاله نیشم و بستم ؛این خاله هم امشب اعصاب نداره ها. مهین جون باخنده گفت: مهین:آروم باش پسرجان، استرس نداره که. حسین باصدای آروم گفت: حسین:ببخشید. مهین جون بامهربونی گفت: مهین:زنده باشی. دوتایی به سمت اتاق کارمهین جون رفتن و درو نیمه بازگذاشتن.‌یادخواستگاری خودم افتادم چه وضعی بود، عین سیرک بود،منم شده بودم دلقک یادش بخیربااون لباسااومدم مامان وبابا دلشون می خواست همونجا قبرم وبکنند. باصدای مهین جون به خودم اومدم: مهین:هالین جان دخترم لطف می کنی میوه رو پخش کنی. نفسی کشیدم وبالبخند محوی گفتم: +چشم. مهین:چشمت بی بلا. ازجام بلندشدم ومشغول پخش کردن میوه شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازکلی علاف شدن بالاخره مهتاب وحسین اومدن بیرون.‌به مهتاب که نگاه کردم‌حس کردم چشماش خیسه! مهین جون بالبخند مهربونی گفت: مهین:چی شددخترم؟ قبل ازاینکه مهتاب چیزی بگه،بابای حسین‌گفت: _امام رضا(ع)فرمود: هنگامی که مردی از شماخواستگاری کرد ‌که ازدین واخلاق او ‌راضی بودید به ازدواج ‌با او رضایت دهید؛ ‌و مبادا فقر او ترا از ‌این رضایت باز دارد. همه توسکوت به حرفش‌گوش دادیم،خندیدو ادامه داد: _خب دخترم اگه از‌پسرمن راضی ای ‌قبول کن! مهتاب نیم نگاهی‌به حسین انداخت و‌سرش وانداخت ‌پایین،لبخندریزی زد‌وزیرلب گفت: مهتاب:چشم. ازهمه بیشترانگارمن‌خوشحال شدم؛بلند‌جیغ کشیدم: +هوراااااا. همشون زدن زیرخنده،‌به خاله نگاه کردم، لبخند‌ زورکی ای زد.تعجب کردم،آخه فکرشم‌نمی کردم خاله مخالف‌ازدواج حسین بامهتاب‌باشه ولی الان ظاهرش‌که اینونشون می داد.‌باصدای بابای حسین‌ به خودم اومدم: _بفرماییددهنتون و‌شیرین کنید. به ظرف شیرینی که‌تودستش بودنگاه کردم.‌یک شیرینی برداشتم‌وزیرلب تشکرکردم. مهین:دخترم میشه چای بیاری؟ سریع ازجام بلندشدم وگفتم: +بله حتما. ازجام بلندشدم و‌به سمت آشپزخونه رفتم. سریع توفنجون ها چای ریختم واز آشپزخونه اومدم بیرون،چای تعارف کردم ونشستم سرجام. بابای حسین روکرد‌به مهتاب وگفت: _خب دخترگلم نظرت‌راجب مهریه چیه؟ مهتاب لبخندمحوی‌زدوگفت: مهتاب:والامن وآقاحسین‌باهم توافق کردیم که‌مهریم همون تعدادباشه که امام خامنه ای گفتن، بااجازتون چهارده سکه. بابای حسین دستش و روزانوش زدوگفت: _من که مشکل ندارم، مهم خودتونید. بعدروکردبه مهین جون‌وگفت: _مهین خانم،نظر شماچیه؟ مهین جونم لبخندی زدوگفت: مهین:مهم نظردخترمه. ناخودآگاه یادمامان خودم افتادم،خدا خیرشون بده ماشالله خیلی به نظرمن اهمیت میدادن در حدی که میخواستن به زور شوهرم بدن. پوزخندی زدم وسرم وانداختم پایین. شروع کردن به حرف‌زدن راجب تاریخ ‌نامزدی وعروسی. قراربراین شدکه ‌هفته ی بعدیک صیغه‌بخونن که محرم ‌بشن،عیدهم عروسی ‌کنن،ولی من هرطور‌حساب می کنم تا‌عیدخیلی مونده، ماالان توفصله تابستونیم،‌تاعیدخیلی مونده. یهوحسین گفت: حسین:بااجازتون میخواستم چیزی بگم. کنجکاوزل زدم بهش،مهین جون گفت: مهین:بگوپسرم. نیم نگاهی به مهتاب انداخت وبامِن مِن گفت: حسین:اگه...اگه اجازه بدیدمن ومهتاب خانم بعدازمحرمیت بریم آلمان. چشمای هممون گردشد. حسین:من یکی ازدوستام‌اونجاست ومتخصصه بهش وضع مهتاب خانم‌وگفتم،گفت که تاوخیم نشده ببریمش راحت درمان میشه،حالابستگی‌به اجازه شماداره. مهین جون کمی فکر‌کردوروبه مهتاب گفت: مهین:مهتاب خودت راضی ای؟ مهتاب لبش وجویید‌وباصدای آرومی گفت: مهتاب:من راضیم،ولی‌بازم بستگی به نظر شما داره. انگارخانواده حسین‌میدونستن چون هیچ‌حرفی نمی زدن. مهین جون مکثی کرد وگفت: مهین:اگه بستگی به نظر‌من داره که بایدفکرکنم، الان نمیتونم بگم. حسین لبخندی زدوگفت: حسین:چشم. یکم دیگه حرف زدن وبالاخره تصمیم گرفتن برن ازجاشون بلندشدن‌وبعدازخداحافظی رفتن.‌با خستگی رومبل ولو‌شدم،مهین جون متفکر وارد اتاقش شدودرو بست. مهتاب چادرش ودر آوردوباخستگی روبه روم نشست. خندیدم وگفتم: +تبریک میگم عروس خانم. خنده ی آرومی کردو‌گفت: +به نظرت مامانم میزاره برم؟ متفکرگفتم: +نمیدونم توخودت واقعا‌دوست داری بری؟ مهتاب نفس عمیقی کشیدوگفت: مهتاب:من فقط دوست‌دارم حالم خوب بشه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. ازجام بلندشدم و مشغول جمع کردن ظرف وظروف شدم. مهتابم ازجا بلند شد‌کمکم کرد.‌داشتم ظرفارو میشستم که صدای گوشیم در‌اومد. مهتاب:هالین فکرکنم پیام داری. آب بستم ودستم و خشک کردم،به سمت گوشیم رفتم. مهتاب:من میرم لباس عوض کنم. +باش برو. پیام وبازکردم،شایان بود: شایان:سلام هالین، فرداساعت ده صبح باغ سیب آقاجون باش برای دیدن خانم جون. باذوق جیغ خفه ای کشیدم،آخ جون بالاخره خانم جونم ومی بینم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند . قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم . در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد . وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم . خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم . برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست ' خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ‌، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ... عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند .... در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند : خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... ! مردم خواهش میکنم توجه کنید ...! اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟‌ مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...! بخدا راه اعتراض این نیست ... پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید : خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جوان بسیجی با صمیمیت و دلسوزی می گوید : آخه برادر من اگه تو اعتراض داری راهش این نیست ... چرا آسایشو از مردم میگیرین ... چرا زن و بچه مردمو می ترسونین ... چند نفر باید کشته بشن چون شما بلد نیستین مطالبه کنین ... ؟! مردم شما چرا باید جون خودتون رو بخاطر یه مشت آدم که پول گرفتن شما رو تحریک کنن آرامشو بهم بزنن و عملا دستشون با اون ور آبیا تو یه کاسه ست از دست بدین ؟ پولشو یه نفر دیگه بگیره سودشو یه عده بکنن جون و آبرو رو شما بدین ؟ چی شد که با اینا که روی هم وطناتون اسلحه کشیدن یکی شدین ؟‌ مگه نمیگین مشکل دولته ؟ پس چرا مردم عادیو میزنین ؟ مگه نمی گین مشکل پاسداران که تو سوریه می جنگن ؟ پس چرا به جز نیرو های امنیتی مردمرو هم میزنین ؟ بخدا شما ایرانی نیستین ... مردم خودتون از این جماعت جدا بشین ... حرف هایش انگار تاثیر داشته مردم عادی گروه به گروه از آتش بیاران معرکه جدا میشوند ... جوان بسیجی با لبخند به مردم نگاه میکند که لبخندش با اصابت تیری در قلبش می خشکد . دوستانش او را در ماشینی می نشانند تا از آن جا دور کنند اما اغتشاشگران اجازه عبور ماشین را نمی دهند و با قمه و چوب به ماشین می زنند ... دقیقه ای قبل شاهد بودم که یک پاسدار بسمت اغتشاشگران رفت و مجروحی از فتنه گران که روی زمین افتاده بود و کسی به اهمیت نمیداد را روی دوش گذاشت اما همین که به آمبولانس رسید از پشت هر دو را زدند ... تا جایی پیش رفته بود که خودشان رفقایشان را می زدند و از طرفی خیابان ها را بسته بودند و رو به تماس های مستقیم با شبکه های معاند ادعا میکردند نیرو های مسلح اجازه نمی دهند به مجروحان رسیدگی شود . اشک میریزم و از طریق کوچه ها و دور شدن از خیابان های اصلی بسمت شرکت هیربد مسیرم را ادامه می دهم . کوچه تاریک و خلوت بود اما راه دیگری نداشتم خیابان ها اغلب بسته و خطرناک بود . از پیچ کوچه ی عریض میگذرم که صدای چند نفر از کوچه پشتی توجهم را جلب می کند . پشت تیر برق پناه میگیرم تا مرا نبینند ، لباس های قلابی بسیج و سپاه بر تن می کنند که می شنوم : ـ هی پیمان حواست باشه پاسدار ها رو نزنیا !! فقط اونایی رو میزنی که دیشب دکتر گفت قراره فردا پولشونو بگیرن همون تازه واردا مردم عادی هم بزن اگه زنو دختر بود اولویت با اوناست ...... حرف های جالبی می زد و برای من که در دفتر خبری کار میکردم امتیازی بی نظیر بود ... اپلم را بیرون می آورم و از آنها فیلم و عکس تهیه میکنم و برای ثمین و فاطمه می فرستم تا اگر تلفنم را از دست دادم فیلم ها از بین نرود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎(تقویم همسران)🌏 ✴️ جمعه 👈23 خرداد 1399 👈20 شوال 1441👈12 ژوئن 2020 @taghvimehmsaran 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🌓 اول ماه حزیران رومی. 🔲دستگیری امام کاظم علیه السلام توسط هارون ملعون. ❇️روز سبک و پسندیده ای است و برای امور زیر خوب است. ✅عقد ازدواج خواستگاری و عروسی. ✅جابجایی منزل مغازه و نقل و انتقال. ✅و اغاز چله نشینی ریاضت و رژیم گرفتن خوب است. ✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود. 👶برای زایمان خوب و نوزاد صبور و دانشمند گردد. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️دادن سفارشات تجاری. ✳️ملاقات با بزرگان. ✳️و بذر افشانی و کاشت نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد. 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ایمنی از بلا است. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب صحت و سلامتی است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 21 سوره. مبارکه انبیاء علیهم السلام است. ام اتخذوا الهه من الارض هم ینشرون... و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که اگر کسی با خواب بیننده در خشم و غضب بود کدورتش برطرف شود ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 377 47 297 0912 353 28 16 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید. 📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌱 ❣سلام مهربانم❣عجل الله فرجه 🌼🌱ز عاشقان شنیده‌ام جمعه ظهور می کنی😍 🌼🌱ز مرز انتظارها دگر عبور می کنی🍃🌸 🌼🌱شب سیاه می رود صبح سپید می رسد🍃🦋 🌼🌱جهان بى چراغ را غرق به نور✨می کنی🍃🌺 💐✨اللهم عجل لولیک الفرج✨💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم بعداز
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تلویزیون وخاموش کردم وبه ساعت نگاه کردم. یازده شب بود،مهتاب ومهین جون خسته بودن زودترخوابیدن.ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق رفتم، هنوزدوقدم برنداشته بودم که تلفن صداش دراومد. نمیدونستم جواب بدم یانه. کمی فکرکردم ودرنهایت تصمیم گرفتم جواب بدم.صدای خش خش میومد.پرسیدم: +بله؟ امیر:سلام! امیرعلی بود؟آره‌خودش بود،امیرمن بود♡ نیشم بازشدولی‌ سعی کردم به خودم مسلط باشم.خیلی معمولی گفتم: +سلام. ساکت شد،هیچ حرفی نمی زدیم،بعدازدودقیقه بالاخره حرف زد: امیر:هالین خانم شمایین؟ +بله _مامان یا مهتاب نیستن؟ +خوابیدن. امیر:آهان. امکان تماس نداشتم. بخاطر همون دیر وقت شده. +آره. دوباره سکوت..! دلم می خواست حرف بزنه ولی... ولی همین صدای نفساشم برام خیلی بود♡ امیر:بعداتماس میگیرم،خداحافظ. دلم نمی خواست قطع کنه،سریع گفتم: +اقا امیرعلی! صدای متعجبش اومد: امیر:بله؟ چی می گفتم؟می گفتم دلم میخواست صدات بزنم؟بگم نرو؟بگم بمون وباهام حرف بزن؟بگوحالت خوبه،سالمی؟ بعدازکلی فکردرنهایت احمقانه ترین حرف وزدم: + حالتون خوبه؟! دستم ورودهنم گذاشت، خاک توسرم،آخه این چه سوال احمقانه ایه؟ بازم صدای ارومش: امیر:ممنون،شماخوبید؟ لبخندمحزونی زدم؛‌خوشحال بودم حالم وپرسید.‌ باصدای آرومی گفتم: +الحمدلله دوست داشتم بگم ‌الان که صدات وشنیدم خیالم راحت شد از نگرانی دراومدم... بازم سکوت بود، صدای نفساش ودوست داشتم♡ باصدای آرومی گفت: امیر:اگه کاری ندارید،من برم! دوست داشتم همیشه باشه،دوست داشتم بمونه وباهام حرف بزنه،اصلانمی خوام، نمیخوام حرف بزنه همینکه صدای نفساش بیادکافیه! من هرنفسش وکلی حرف ترجمه می کنم♡ بااین حال گفتم: +نه. بعدازمکثی گفت: امیر:خدانگهدار. باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +خداحافظتون وصدای بوق ممتد... تلفن وروگذاشتم زیرلب گفتم: +خدایاشکرت که حالش خوبه. تلفن وسرجاش گذاشتم وبایک عالمه حس خوب به سمت اتاقم رفتم.بعدازلباس عوض کردن روتخت ولوشدم،گوشیم وبرداشتم ونت وروشن کردم.مثل هرشب که کارم شده بود جستجوی سوالات زیادم، واردگوگل شدم ورفتم قسمت جست وجو. زیرلب گفتم: +خب حالاچی سرچ کنم؟ نوشتم: + راجب دوست داشتن یک پسر کمی فکرکردم وتکمیلش کردم: +روایت راجب به ارتباط محرم و نامحرم وارد سایت شدم وزیر لب شروع کردم به خوندن: احکام نامحرم.... نظرمراجع تقلید .. مرجع تقلید چی؟ باطل بودن عمل بدون مطابقت با یک مرجع تقلید؟!!! ینی نمازم باطله؟... کمی بیشتر خوندم: اها باید یک مرجع تقلید انتخاب کنم..خب من که فردعادل نمیشناسم تنها راه حل ذهنم مهتااب بود اره اولین فرصت بامهتاب صحبت می کنم. نتم وخاموش کردم،برای امشب بس بود، خوب شدحداقل ازدوتامسئله اساسی اطلاع پیداکردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم، دلم میخواست بیشتر بخوابم،دوباره چشمام وبستم. خانم جون! اِوااااقراره خانم جون وببینم... عین جت ازجام بلندشدم،ازذوق جیغ خفه ای کشیدم،فکردیدن خانم جون باعث شدخوابم بپره. سریع ازجام بلندشدم و وارددستشویی شدم. همچنان که مسواک می زدم باخوشحالی اواز میخوندم. کارم که تموم شدازدستشویی اومدم بیرون. موهام ومرتب کردم و ازاتاق رفتم بیرون. بایدصبحانه روآماده می کردم. مستقیم رفتم آشپزخونه وسریع میزصبحانه رو آماده کردم. پشت میزنشستم وگوشی وروشن کردم، به دنیا پیام دادم: +خیلی ذوق دارم... ازخوشحالی نیشم کلا‌بازبود،خیلی خوب شد‌ قرارو باغ سیب گذاشتن‌چون خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا.باصدای زنگ کوتاه ‌گوشیم به خودم اومدم،‌پیامی ازدنیابود،شایان میگه شایان :خانم جونم حال توروداره،دوبارجلوی مامانت سوتی داد. خندیدم وچیزی ننوشتم.صدای دراتاق مهین جون باعث شدکه گوشیم و‌خاموش کنم. واردآشپزخونه شد،خوشحال گفتم: +سلام صبح بخیر. لبخندمهربونی زدو جواب داد: مهین:سلام دخترگلم، صبح توهم بخیر. همچنان که باویلچرش پشت میزمیومد؛گفت: مهین:ماشالله چه میزی آماده کردی. روم نشدبگم انقدرخوشحالم که دوست دارم خوشحالیم وباهمه شریک بشم حالابه هرطریقی که شده. لبخندی زدم وبه ممنونی اکتفاکردم. مهین جون انگارکه با خودش خرف بزنه گفت: مهین:ای باباامیرم قرار بوددیشب زنگ بزنه ولی نزد. یادتماس دیشب امیرعلی افتادم،لبم وجویدم و گفتم: +اقاامیر،دیشب زنگ زد. باصدای نسبتابلندی گفت: مهین:زنگ زد؟! لبخندهولی زدم وگفتم: +بله! نچی کردوگفت: مهین:کِی؟ لبم وبازبون ترکردم و گفتم: +شماخواب بودید،گفت بعداًزنگ میزنه. باافسوس گفت: مهین:حیف شددوست داشتم باهاش حرف بزنم. حق داری مهین جون،صدای پسرت مسکنه،خودت خبرنداری ! اینو به زبون نیاوردم،فقط گفتم: +ان شاءالله امروززنگ میزنه. لبخندی زدوسرش وتکون داد؛بعدازمکثی گفت: مهین:دیرشد،چرامهتاب بیدارنشد؟ باکنجکاوی گفتم: +جایی میخوایدبرید؟ مهین جون لبخندمحزونی زدوگفت: مهین:دیشب بهم گفت حتماصبح بیدارش کنم چون میخوادبره سر مزار پدرش. +آهان. بعدازمکثی گفتم: +می خوایدبرم بیدارش کنم؟ لبخندی زدوگفت: مهین:بله ممنون میشم. لبخندی زدم وازآشپزخونه رفتم بیرون‌. سریع ازپله هارفتم بالاوبه سمت اتاق مهتاب رفتم. درزدم،صدای سرحالش اومد: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم ورفتم تو، بااولین چیزی که روبه رو شدم نیش بازش بود. مهتاب:سلام صبح بخیر. خندیدم وگفتم: +چیه کبکت خروس میخونه؟ باخنده به کنارش اشاره کردوگفت: مهتاب:بیااینجابشین. متعجب گفتم: +باشه،ولی سریع بریم پایین مامانت منتظره. باشه ای گفت ودوباره به کنارش اشاره کرد. کنارش نشستم وبا کنجکاوی گفتم: +خب؟ گوشیش وروشن کرد وروبه من گرفت،به صفحه ی گوشیش نگاه کردم،یک پیام بود: +منظره قشنگی در انتظارته… امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست. صبح بخیر زندگی ! خندیدم وبه اسم فرستنده نگاه کردم،‌((حسین آقااا♡))خندیدم وگفتم: +حالاانقدرپیام میده تاپشیمون بشی. خندیدوگفت: مهتاب:دقیقا! اخم مصنوعی کردم وگفتم: +نیست که توهم بدت میاد. باکلی نازگفت: مهتاب:خوشمم نمیاد! باطعنه گفتم: +ازحسین اقانوشتنت با اون قلب کنارش معلومه! بروبابایی گفت و باعشق زل زدبه پیام. نچ نچی کردم وگفتم: +بلندشوبریم پایین تاصدای مامانت در نیومده. باشه ای گفت واز جاش بلندشدوگفت: من یه وضو تازه کنم میام ازاتاق رفتم بیرون وازپله هارفتم پایین. واردآشپزخونه که شدم مهین جون گفت: مهین:چی شد؟ +چنددقیقه دیگه میاد. توفنجون هاچای ریختم ورومیز گذاشتم. مهتابم بعدازچند دقیقه اومدوبعد ازسلام وصبح بخیر‌گفتن پشت میز نشست. مشغول خوردن صبحانه بودیم که یادچیزی افتادم، سریع گفتم: +راستی! مهین:جانم؟ +اوممم بااجازتون من امروزناهاردرست‌ نکنم، ینی میخوام برم بیرون،نیستم که بخوام درست کنم. مهین جون سری تکون‌دادوگفت: مهین:باشه ولی کجا میخوای بری؟ببخشیداسوال می کنم. لبخنددندون نمایی زدم وگفتم: +نه بابااین چه حرفیه،باخا... آخ آخ داشتم سوتیمی دادم،سریع حرفم وخوردم وگفتم: +بادوستم قراردارم.‌باچشمای ریزشده نگاهم کرد وآهانی گفت. مهتاب بالب خونی گفت: مهتاب:خانم جون؟ بالبخندی سرم وبه نشونه ی تاییدتکون دادم. بعدازصبحانه سریع به سمت اتاقم رفتم تالباسم وعوض کنم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روسریم و روی سرم گذاشتم وطلق بینش گذاشتم تا قشنگ تر وایسه،چادرمم سرم کردم.کیف و گوشیم وبرداشتم واز اتاق رفتم بیرون. مهین جون ومهتاب یک ساعت پیش رفته بودن. ازپله هارفتم پایین و ازخونه زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم وقدم زنان به سرخیابون رفتم. دربست گرفتم وآدرس باغ وگفتم. **** کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.زنگ دروزدم بعداز چنددقیقه کسی در باغ وبازکرد. بادیدن شایاننفس راحتی کشیدم وگفتم: +سلام! شایان دستاشو باز کرد وگفت: شایان:سلام گل دختر. دلم نمی خواست برم بغلش،لبخندم و کمرنگ کردم و پرسیدم +خوبی؟ معلوم بودتعجب کرده ولی چیزی نگفت.دستاشو به حالت خوش امدگویی تغییر داد. ازش پرسیدم،: +خانم جون اومده؟ خندیدوگفت: شایان:اومده هی میره میادمیگه دخترم کو؟ قربون صدقش رفتم وگفتم: +بریم زودتردیگه طاقت ندارم. شایان:بریم. واردباغ شدیم و سنگفرشاروردکردیم. +دنیاهم اومده؟ شایان:نه درگیردرسه. خندیدم وگفتم: +فکرکردم همه مثل من بیکارن. خندیدویهوبادست به سمتی اشاره کردو گفت: شایان:اوناها،خانم جون اونجاست. باعجله به سمتی که ‌اشاره کردنگاه کردم، خانم جون کنارچشمه ی کوچیکی که بین دوتا درخت بودایستاده بودوپشتش به ما بود.نتونستم خودم وکنترل کنم وباذوق بلندجیغ کشیدم: +خانم جووووون!♡ خیلی زود برگشت،بادیدنم لبخند روصورتش نقش بست.‌به سمتش دویدم،‌آغوشش وبرام باز کردالبته فقط دست چپش وآوردبالاچون دست راستش بی حرکت بود. همینکه جلوش ایستادم چندثانیه نگاهش کردم وخودم وپرت کردم توبغلش. محکم بادست چپش بغلم کرد،عطرش وبوکردم،عطرمشهده همیشگیش دست راستش که کنارش آویزون بود ومحکم تو دستم گرفتم،صورتم از اشک خیس بود. باگریه گفتم: +دلم برات تنگ شده بودخانم جونم. صدای گریه ی ِآرومش اذیتم می کرد. ازش جداشدم و بهش نگاه کردم. چهره ی شکستش، شکسته ترازقبل شده بود. وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت: خانم جون:دیدی چی شد؟ چونم ازبغض می لرزید، گفتم: +خیلی حرفادارم باهات خانم جونم. لبخندپرازمهرش و به روم پاچید. کنارهم روچمن ها نشستیم. اشکاش وپاک کرد وگفت: خانم جون:خب، تعریف کن ببینم بدون ماچیکارکردی؟ چه خشگل شدی مادر! بینیم وکشیدم بالاونیم نگاهی به شایان که ازدور باناراحتی نگاهمون می کرد،کردم و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقا. **** قلوپ آخرازچاییم و خوردم وگفتم: +خانم جون بعداز اینجامیای باهام بریم خرید؟ خندیدوگفت: خانم جون:چه خریدی؟ لبخندی زدم وگفتم: +گفتم که برای مراسم نامزدی دوستم لباس میخوام. آهانی گفت ویه قلوپ ازچاییش وخوردوگفت: خانم جون:باشه،نمیدونم چراانقدرازاین مهتاب خوشم اومده. خندیدم وگفتم: +چون عقایدش کپیه شماس فقط یکم بروزتره. خندیدوبه یادگذشته گفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو. خندیدم وبراش ادا دراوردم: سریع گفتم‌چشم چشم و بصورت نمایشی از روی چادر، موهامو جم کردم لبخندغمگینی زدم و گفتم: +وضع باباچطوره؟ سری تکون دادوگفت: خانم جون:چی بگم والا، مامانت وعموت با موسسه خیریه هم مَغولن که بیارنش بیرون. شونه ای بالاانداختم و بابی رحمی گفتم: +گندیه که خودش زده‌. لبخندتلخی زدوگفت: خانم جون:نبخشیدیش؟ سرم وانداختم پایین و... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ... آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد . اما ..... حالا می فهمیدم چرا ؟!! از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ... یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود .. به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد .. خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند . صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید . ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟ من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت : ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی.. ـ بسه ... دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ... همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت : هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر... بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید : بهت گفتم اینجا خطر داره ... ـ خطر ؟‌ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره . بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ برو مثل همون هشت سال پیش که منو فروختی تنهام گذاشتی برو دیگه من ... من ... هیچ حسی بهت ندارم ، برو ک... آقا کارن ... کارن از شنیدن حرف های هانا بسیار دلگیر شده بود بعد از چند سال زندان این برخورد روحیه اش را بهم ریخت ... ـ تو از هیچی خبر نداری هانا ! مهدا خانم باهات صحبت کرده مگه نه ؟ ـ نمیخوام چیزی بشنوم ـ چرا ؟ مگه حرف زدن اشکالی داره ؟ بیا بریم اینجا خطر داره نگرانم هانا ـ ما هیچ حرفی نداریم ، نگرانی ؟‌ اون موقع که منو انداختی تو دام یه مشت پست فطرت نگرانم نبودی ؟ اون موقع خطر نداشت ؟ ـ هانا من اشتباه کردم ... بخدا جبران میکنم ، تو رو خدا بیا بریم ـ خدا ؟ کدوم خدا ؟ مگه خدایی هم وجود داره ؟ ـ هانا من فکرم ، عملم ... همه اشتباه بود ولی خدا به آدم فرصت توبه داده .... خدا هم آدمو می بخشه ... تو که این همه تغییر کردی ... تو هم بهم فرصت بده ـ من تغییر کردم ولی هنوز اون قدر بزرگ نشدم که از اشتباهاتت بگذرم ... من کار دارم باید برم ـ هیربد اونجا نیست .. اومده بودم ببینمش ولی.... ـ ولی چی ؟ چه اتفاقی برا هیربد افتاده ؟ + خانم جاوید ... خانم جاوید ؟ با شنیدن صدای آقای قادری که با ترس و بهت مرا صدا می کرد بسمتش برگشتم . + سلام ، خانم جاوید شما اینجا چیکار می کنین ؟ بخاطر دفتر اومدین ؟ ـ سلام ، من نه ... اومدم دنبال برادرم ... داشتیم با هم حرف میزدیم یهو تلفن قطع شد ... + باشه ، مشکلی نیس ... بیاید برسونمتون خونه الان اینجا نباشید بهتره ـ چی میگین آقای قادری ؟ من میخوام بدونم هیربد کجاست ! + من میدونم هیربد کجاست ولی الان نمیتونم بگم ... شما هم الان باید برید خونه ... اصلا دلیلی نداره ساعت ۱۱ شب با این وضع مملکت اینجا باشید ـ اما ... کارن : شما ؟ + اما و اگر نداره ... بریم ... شما باید یه کمکی به من بکنید ... من تمام اخباری که از اینجا بدست میاد رو براتون می فرستم شما هم کپی کنید و مطالب مربوط بهش رو بنویسین رو به کارن ادامه داد ؛ اتفاقا من هم میخواستم این سوالو از شما بپرسم ، من همکار خانم جاوید هستم بی توجه به دوئل میان آن دو رو به آقای قادری ولی به هدف اثبات حرفم به کارن می گویم : من نگرانم آقا سعید ، اگه ... + من بهتون اطمینان میدم که خطری هیربدو تهدید نمیکنه ، به من اعتماد دارین ؟ سری تکان میدهم که با لبخند می گوید : پس بیاین بریم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ شنبه👈24 خرداد 1399 👈21 شوال 1441 👈 13 ژوئن 2020 🕌 مناسبت های اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.ان شاءالله. 📛از وصلت و امور ازدواجی پرهیز گردد. 📛مشارکت هم خوب نیست. 📛و از نزاع و ملاقات رؤسا و سفر حتی الامکان اجتناب گردد. 👶مناسب زایمان نیست. 🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله. 🚖 مسافرت خوب نیست. 🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️ دادن سفارشات تجاری. ✳️و بذر افشانی و کاشت نیک است. 🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑 مباشرت و انعقاد نطفه امشب دلیلی برای ان وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب دولت و ثروت است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، موجب روشنی دل است. 😴😴 تعبیر خواب امشب. خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 22 سوره مبارکه حج است. کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها.. و از معنی ان چنین استفاده می شود که خواب بیننده را پیش امدی شود که موجب ملال خاطرش گردد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن 09032516300 0253 77 47 297 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱 ☀️🌈اَلسَّلامُ عَلَیکَ حینَ تَرکَعُ وتَسجُد ☀️🌈 سلام برتو آن زمان که رکوع وسجود می کنی 《🌼🌱 عج🌱🌼》 🦋 زیارت آل یاسین 🦋 🌼🔚باصلوات برای ظهور عج همࢪاهیمون کنید. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️