eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌱 ❣سلام مهربانم❣عجل الله فرجه 🌼🌱ز عاشقان شنیده‌ام جمعه ظهور می کنی😍 🌼🌱ز مرز انتظارها دگر عبور می کنی🍃🌸 🌼🌱شب سیاه می رود صبح سپید می رسد🍃🦋 🌼🌱جهان بى چراغ را غرق به نور✨می کنی🍃🌺 💐✨اللهم عجل لولیک الفرج✨💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم بعداز
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تلویزیون وخاموش کردم وبه ساعت نگاه کردم. یازده شب بود،مهتاب ومهین جون خسته بودن زودترخوابیدن.ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق رفتم، هنوزدوقدم برنداشته بودم که تلفن صداش دراومد. نمیدونستم جواب بدم یانه. کمی فکرکردم ودرنهایت تصمیم گرفتم جواب بدم.صدای خش خش میومد.پرسیدم: +بله؟ امیر:سلام! امیرعلی بود؟آره‌خودش بود،امیرمن بود♡ نیشم بازشدولی‌ سعی کردم به خودم مسلط باشم.خیلی معمولی گفتم: +سلام. ساکت شد،هیچ حرفی نمی زدیم،بعدازدودقیقه بالاخره حرف زد: امیر:هالین خانم شمایین؟ +بله _مامان یا مهتاب نیستن؟ +خوابیدن. امیر:آهان. امکان تماس نداشتم. بخاطر همون دیر وقت شده. +آره. دوباره سکوت..! دلم می خواست حرف بزنه ولی... ولی همین صدای نفساشم برام خیلی بود♡ امیر:بعداتماس میگیرم،خداحافظ. دلم نمی خواست قطع کنه،سریع گفتم: +اقا امیرعلی! صدای متعجبش اومد: امیر:بله؟ چی می گفتم؟می گفتم دلم میخواست صدات بزنم؟بگم نرو؟بگم بمون وباهام حرف بزن؟بگوحالت خوبه،سالمی؟ بعدازکلی فکردرنهایت احمقانه ترین حرف وزدم: + حالتون خوبه؟! دستم ورودهنم گذاشت، خاک توسرم،آخه این چه سوال احمقانه ایه؟ بازم صدای ارومش: امیر:ممنون،شماخوبید؟ لبخندمحزونی زدم؛‌خوشحال بودم حالم وپرسید.‌ باصدای آرومی گفتم: +الحمدلله دوست داشتم بگم ‌الان که صدات وشنیدم خیالم راحت شد از نگرانی دراومدم... بازم سکوت بود، صدای نفساش ودوست داشتم♡ باصدای آرومی گفت: امیر:اگه کاری ندارید،من برم! دوست داشتم همیشه باشه،دوست داشتم بمونه وباهام حرف بزنه،اصلانمی خوام، نمیخوام حرف بزنه همینکه صدای نفساش بیادکافیه! من هرنفسش وکلی حرف ترجمه می کنم♡ بااین حال گفتم: +نه. بعدازمکثی گفت: امیر:خدانگهدار. باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +خداحافظتون وصدای بوق ممتد... تلفن وروگذاشتم زیرلب گفتم: +خدایاشکرت که حالش خوبه. تلفن وسرجاش گذاشتم وبایک عالمه حس خوب به سمت اتاقم رفتم.بعدازلباس عوض کردن روتخت ولوشدم،گوشیم وبرداشتم ونت وروشن کردم.مثل هرشب که کارم شده بود جستجوی سوالات زیادم، واردگوگل شدم ورفتم قسمت جست وجو. زیرلب گفتم: +خب حالاچی سرچ کنم؟ نوشتم: + راجب دوست داشتن یک پسر کمی فکرکردم وتکمیلش کردم: +روایت راجب به ارتباط محرم و نامحرم وارد سایت شدم وزیر لب شروع کردم به خوندن: احکام نامحرم.... نظرمراجع تقلید .. مرجع تقلید چی؟ باطل بودن عمل بدون مطابقت با یک مرجع تقلید؟!!! ینی نمازم باطله؟... کمی بیشتر خوندم: اها باید یک مرجع تقلید انتخاب کنم..خب من که فردعادل نمیشناسم تنها راه حل ذهنم مهتااب بود اره اولین فرصت بامهتاب صحبت می کنم. نتم وخاموش کردم،برای امشب بس بود، خوب شدحداقل ازدوتامسئله اساسی اطلاع پیداکردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم، دلم میخواست بیشتر بخوابم،دوباره چشمام وبستم. خانم جون! اِوااااقراره خانم جون وببینم... عین جت ازجام بلندشدم،ازذوق جیغ خفه ای کشیدم،فکردیدن خانم جون باعث شدخوابم بپره. سریع ازجام بلندشدم و وارددستشویی شدم. همچنان که مسواک می زدم باخوشحالی اواز میخوندم. کارم که تموم شدازدستشویی اومدم بیرون. موهام ومرتب کردم و ازاتاق رفتم بیرون. بایدصبحانه روآماده می کردم. مستقیم رفتم آشپزخونه وسریع میزصبحانه رو آماده کردم. پشت میزنشستم وگوشی وروشن کردم، به دنیا پیام دادم: +خیلی ذوق دارم... ازخوشحالی نیشم کلا‌بازبود،خیلی خوب شد‌ قرارو باغ سیب گذاشتن‌چون خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا.باصدای زنگ کوتاه ‌گوشیم به خودم اومدم،‌پیامی ازدنیابود،شایان میگه شایان :خانم جونم حال توروداره،دوبارجلوی مامانت سوتی داد. خندیدم وچیزی ننوشتم.صدای دراتاق مهین جون باعث شدکه گوشیم و‌خاموش کنم. واردآشپزخونه شد،خوشحال گفتم: +سلام صبح بخیر. لبخندمهربونی زدو جواب داد: مهین:سلام دخترگلم، صبح توهم بخیر. همچنان که باویلچرش پشت میزمیومد؛گفت: مهین:ماشالله چه میزی آماده کردی. روم نشدبگم انقدرخوشحالم که دوست دارم خوشحالیم وباهمه شریک بشم حالابه هرطریقی که شده. لبخندی زدم وبه ممنونی اکتفاکردم. مهین جون انگارکه با خودش خرف بزنه گفت: مهین:ای باباامیرم قرار بوددیشب زنگ بزنه ولی نزد. یادتماس دیشب امیرعلی افتادم،لبم وجویدم و گفتم: +اقاامیر،دیشب زنگ زد. باصدای نسبتابلندی گفت: مهین:زنگ زد؟! لبخندهولی زدم وگفتم: +بله! نچی کردوگفت: مهین:کِی؟ لبم وبازبون ترکردم و گفتم: +شماخواب بودید،گفت بعداًزنگ میزنه. باافسوس گفت: مهین:حیف شددوست داشتم باهاش حرف بزنم. حق داری مهین جون،صدای پسرت مسکنه،خودت خبرنداری ! اینو به زبون نیاوردم،فقط گفتم: +ان شاءالله امروززنگ میزنه. لبخندی زدوسرش وتکون داد؛بعدازمکثی گفت: مهین:دیرشد،چرامهتاب بیدارنشد؟ باکنجکاوی گفتم: +جایی میخوایدبرید؟ مهین جون لبخندمحزونی زدوگفت: مهین:دیشب بهم گفت حتماصبح بیدارش کنم چون میخوادبره سر مزار پدرش. +آهان. بعدازمکثی گفتم: +می خوایدبرم بیدارش کنم؟ لبخندی زدوگفت: مهین:بله ممنون میشم. لبخندی زدم وازآشپزخونه رفتم بیرون‌. سریع ازپله هارفتم بالاوبه سمت اتاق مهتاب رفتم. درزدم،صدای سرحالش اومد: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم ورفتم تو، بااولین چیزی که روبه رو شدم نیش بازش بود. مهتاب:سلام صبح بخیر. خندیدم وگفتم: +چیه کبکت خروس میخونه؟ باخنده به کنارش اشاره کردوگفت: مهتاب:بیااینجابشین. متعجب گفتم: +باشه،ولی سریع بریم پایین مامانت منتظره. باشه ای گفت ودوباره به کنارش اشاره کرد. کنارش نشستم وبا کنجکاوی گفتم: +خب؟ گوشیش وروشن کرد وروبه من گرفت،به صفحه ی گوشیش نگاه کردم،یک پیام بود: +منظره قشنگی در انتظارته… امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست. صبح بخیر زندگی ! خندیدم وبه اسم فرستنده نگاه کردم،‌((حسین آقااا♡))خندیدم وگفتم: +حالاانقدرپیام میده تاپشیمون بشی. خندیدوگفت: مهتاب:دقیقا! اخم مصنوعی کردم وگفتم: +نیست که توهم بدت میاد. باکلی نازگفت: مهتاب:خوشمم نمیاد! باطعنه گفتم: +ازحسین اقانوشتنت با اون قلب کنارش معلومه! بروبابایی گفت و باعشق زل زدبه پیام. نچ نچی کردم وگفتم: +بلندشوبریم پایین تاصدای مامانت در نیومده. باشه ای گفت واز جاش بلندشدوگفت: من یه وضو تازه کنم میام ازاتاق رفتم بیرون وازپله هارفتم پایین. واردآشپزخونه که شدم مهین جون گفت: مهین:چی شد؟ +چنددقیقه دیگه میاد. توفنجون هاچای ریختم ورومیز گذاشتم. مهتابم بعدازچند دقیقه اومدوبعد ازسلام وصبح بخیر‌گفتن پشت میز نشست. مشغول خوردن صبحانه بودیم که یادچیزی افتادم، سریع گفتم: +راستی! مهین:جانم؟ +اوممم بااجازتون من امروزناهاردرست‌ نکنم، ینی میخوام برم بیرون،نیستم که بخوام درست کنم. مهین جون سری تکون‌دادوگفت: مهین:باشه ولی کجا میخوای بری؟ببخشیداسوال می کنم. لبخنددندون نمایی زدم وگفتم: +نه بابااین چه حرفیه،باخا... آخ آخ داشتم سوتیمی دادم،سریع حرفم وخوردم وگفتم: +بادوستم قراردارم.‌باچشمای ریزشده نگاهم کرد وآهانی گفت. مهتاب بالب خونی گفت: مهتاب:خانم جون؟ بالبخندی سرم وبه نشونه ی تاییدتکون دادم. بعدازصبحانه سریع به سمت اتاقم رفتم تالباسم وعوض کنم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روسریم و روی سرم گذاشتم وطلق بینش گذاشتم تا قشنگ تر وایسه،چادرمم سرم کردم.کیف و گوشیم وبرداشتم واز اتاق رفتم بیرون. مهین جون ومهتاب یک ساعت پیش رفته بودن. ازپله هارفتم پایین و ازخونه زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم وقدم زنان به سرخیابون رفتم. دربست گرفتم وآدرس باغ وگفتم. **** کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.زنگ دروزدم بعداز چنددقیقه کسی در باغ وبازکرد. بادیدن شایاننفس راحتی کشیدم وگفتم: +سلام! شایان دستاشو باز کرد وگفت: شایان:سلام گل دختر. دلم نمی خواست برم بغلش،لبخندم و کمرنگ کردم و پرسیدم +خوبی؟ معلوم بودتعجب کرده ولی چیزی نگفت.دستاشو به حالت خوش امدگویی تغییر داد. ازش پرسیدم،: +خانم جون اومده؟ خندیدوگفت: شایان:اومده هی میره میادمیگه دخترم کو؟ قربون صدقش رفتم وگفتم: +بریم زودتردیگه طاقت ندارم. شایان:بریم. واردباغ شدیم و سنگفرشاروردکردیم. +دنیاهم اومده؟ شایان:نه درگیردرسه. خندیدم وگفتم: +فکرکردم همه مثل من بیکارن. خندیدویهوبادست به سمتی اشاره کردو گفت: شایان:اوناها،خانم جون اونجاست. باعجله به سمتی که ‌اشاره کردنگاه کردم، خانم جون کنارچشمه ی کوچیکی که بین دوتا درخت بودایستاده بودوپشتش به ما بود.نتونستم خودم وکنترل کنم وباذوق بلندجیغ کشیدم: +خانم جووووون!♡ خیلی زود برگشت،بادیدنم لبخند روصورتش نقش بست.‌به سمتش دویدم،‌آغوشش وبرام باز کردالبته فقط دست چپش وآوردبالاچون دست راستش بی حرکت بود. همینکه جلوش ایستادم چندثانیه نگاهش کردم وخودم وپرت کردم توبغلش. محکم بادست چپش بغلم کرد،عطرش وبوکردم،عطرمشهده همیشگیش دست راستش که کنارش آویزون بود ومحکم تو دستم گرفتم،صورتم از اشک خیس بود. باگریه گفتم: +دلم برات تنگ شده بودخانم جونم. صدای گریه ی ِآرومش اذیتم می کرد. ازش جداشدم و بهش نگاه کردم. چهره ی شکستش، شکسته ترازقبل شده بود. وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت: خانم جون:دیدی چی شد؟ چونم ازبغض می لرزید، گفتم: +خیلی حرفادارم باهات خانم جونم. لبخندپرازمهرش و به روم پاچید. کنارهم روچمن ها نشستیم. اشکاش وپاک کرد وگفت: خانم جون:خب، تعریف کن ببینم بدون ماچیکارکردی؟ چه خشگل شدی مادر! بینیم وکشیدم بالاونیم نگاهی به شایان که ازدور باناراحتی نگاهمون می کرد،کردم و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقا. **** قلوپ آخرازچاییم و خوردم وگفتم: +خانم جون بعداز اینجامیای باهام بریم خرید؟ خندیدوگفت: خانم جون:چه خریدی؟ لبخندی زدم وگفتم: +گفتم که برای مراسم نامزدی دوستم لباس میخوام. آهانی گفت ویه قلوپ ازچاییش وخوردوگفت: خانم جون:باشه،نمیدونم چراانقدرازاین مهتاب خوشم اومده. خندیدم وگفتم: +چون عقایدش کپیه شماس فقط یکم بروزتره. خندیدوبه یادگذشته گفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو. خندیدم وبراش ادا دراوردم: سریع گفتم‌چشم چشم و بصورت نمایشی از روی چادر، موهامو جم کردم لبخندغمگینی زدم و گفتم: +وضع باباچطوره؟ سری تکون دادوگفت: خانم جون:چی بگم والا، مامانت وعموت با موسسه خیریه هم مَغولن که بیارنش بیرون. شونه ای بالاانداختم و بابی رحمی گفتم: +گندیه که خودش زده‌. لبخندتلخی زدوگفت: خانم جون:نبخشیدیش؟ سرم وانداختم پایین و... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ... آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد . اما ..... حالا می فهمیدم چرا ؟!! از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ... یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود .. به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد .. خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند . صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید . ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟ من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت : ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی.. ـ بسه ... دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ... همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت : هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر... بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید : بهت گفتم اینجا خطر داره ... ـ خطر ؟‌ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره . بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ برو مثل همون هشت سال پیش که منو فروختی تنهام گذاشتی برو دیگه من ... من ... هیچ حسی بهت ندارم ، برو ک... آقا کارن ... کارن از شنیدن حرف های هانا بسیار دلگیر شده بود بعد از چند سال زندان این برخورد روحیه اش را بهم ریخت ... ـ تو از هیچی خبر نداری هانا ! مهدا خانم باهات صحبت کرده مگه نه ؟ ـ نمیخوام چیزی بشنوم ـ چرا ؟ مگه حرف زدن اشکالی داره ؟ بیا بریم اینجا خطر داره نگرانم هانا ـ ما هیچ حرفی نداریم ، نگرانی ؟‌ اون موقع که منو انداختی تو دام یه مشت پست فطرت نگرانم نبودی ؟ اون موقع خطر نداشت ؟ ـ هانا من اشتباه کردم ... بخدا جبران میکنم ، تو رو خدا بیا بریم ـ خدا ؟ کدوم خدا ؟ مگه خدایی هم وجود داره ؟ ـ هانا من فکرم ، عملم ... همه اشتباه بود ولی خدا به آدم فرصت توبه داده .... خدا هم آدمو می بخشه ... تو که این همه تغییر کردی ... تو هم بهم فرصت بده ـ من تغییر کردم ولی هنوز اون قدر بزرگ نشدم که از اشتباهاتت بگذرم ... من کار دارم باید برم ـ هیربد اونجا نیست .. اومده بودم ببینمش ولی.... ـ ولی چی ؟ چه اتفاقی برا هیربد افتاده ؟ + خانم جاوید ... خانم جاوید ؟ با شنیدن صدای آقای قادری که با ترس و بهت مرا صدا می کرد بسمتش برگشتم . + سلام ، خانم جاوید شما اینجا چیکار می کنین ؟ بخاطر دفتر اومدین ؟ ـ سلام ، من نه ... اومدم دنبال برادرم ... داشتیم با هم حرف میزدیم یهو تلفن قطع شد ... + باشه ، مشکلی نیس ... بیاید برسونمتون خونه الان اینجا نباشید بهتره ـ چی میگین آقای قادری ؟ من میخوام بدونم هیربد کجاست ! + من میدونم هیربد کجاست ولی الان نمیتونم بگم ... شما هم الان باید برید خونه ... اصلا دلیلی نداره ساعت ۱۱ شب با این وضع مملکت اینجا باشید ـ اما ... کارن : شما ؟ + اما و اگر نداره ... بریم ... شما باید یه کمکی به من بکنید ... من تمام اخباری که از اینجا بدست میاد رو براتون می فرستم شما هم کپی کنید و مطالب مربوط بهش رو بنویسین رو به کارن ادامه داد ؛ اتفاقا من هم میخواستم این سوالو از شما بپرسم ، من همکار خانم جاوید هستم بی توجه به دوئل میان آن دو رو به آقای قادری ولی به هدف اثبات حرفم به کارن می گویم : من نگرانم آقا سعید ، اگه ... + من بهتون اطمینان میدم که خطری هیربدو تهدید نمیکنه ، به من اعتماد دارین ؟ سری تکان میدهم که با لبخند می گوید : پس بیاین بریم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ شنبه👈24 خرداد 1399 👈21 شوال 1441 👈 13 ژوئن 2020 🕌 مناسبت های اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.ان شاءالله. 📛از وصلت و امور ازدواجی پرهیز گردد. 📛مشارکت هم خوب نیست. 📛و از نزاع و ملاقات رؤسا و سفر حتی الامکان اجتناب گردد. 👶مناسب زایمان نیست. 🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله. 🚖 مسافرت خوب نیست. 🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️ دادن سفارشات تجاری. ✳️و بذر افشانی و کاشت نیک است. 🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑 مباشرت و انعقاد نطفه امشب دلیلی برای ان وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب دولت و ثروت است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، موجب روشنی دل است. 😴😴 تعبیر خواب امشب. خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 22 سوره مبارکه حج است. کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها.. و از معنی ان چنین استفاده می شود که خواب بیننده را پیش امدی شود که موجب ملال خاطرش گردد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن 09032516300 0253 77 47 297 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱 ☀️🌈اَلسَّلامُ عَلَیکَ حینَ تَرکَعُ وتَسجُد ☀️🌈 سلام برتو آن زمان که رکوع وسجود می کنی 《🌼🌱 عج🌱🌼》 🦋 زیارت آل یاسین 🦋 🌼🔚باصلوات برای ظهور عج همࢪاهیمون کنید. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_هفتم روسریم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون:نبخشیدیش؟ سرم وانداختم پایین وبااخم ریزی گفتم: +نه،نمی تونم ببخشمش، باعث بدبختیه الان من و باعث این دوریه خانم جون اونه! سری تکون دادوباناراحتی گفت: خانم جون:پشیمونه! باصدای بلندی گفتم: +نیست! آدمایی که توکافه بودن برگشتن سمتم وبا تعجب نگاه کردن.خانم جون سریع گفت: خانم جون:هیس!آروم باش. باکلافگی دستم وروصورتم کشیدم وگفتم: +خانم جون اون پشیمون نیست اگه پشیمون بود اون روزی که مرخص شدین من اومدم ودیدمتون وقتی من ودیدنمیوفتاددنبالم وتهدیدم کنه. خانم جون فنجون چایش وروی میزگذاشت و باتعجب گفت: خانم جون:مگه تواونجا بودی؟ سرم وتکون دادم و گفتم: +آره،دلم تنگ شده بودشایان تاریخ وساعت مرخص شدنت وگفت منم اومدم‌. باخنده گفت: خانم جون:عزیزم. لبخندی زدم وبه فنجون خالیه چایم نگاه کردم وگفتم: +خانم جون اگه چای تو وخوردی،بریم خرید. لبخندی زدوگفت: خانم جون لبخندی زدوگفت: خانم جون:بریم. * بالاخره کفشمم خریدم،خانم جون باغرگفت: خانم جون:کشتی من ودختر،این عادت مسخرت وکی ترک میکنی که ده ساعت طول ندی برای یک خرید.خندیدم وگفتم: +وای خانم جون،بیخیال،بیابریم یک جا غذا بخوریم. اخمی کردوگفت: خانم جون:یاخدا،الان کجامیخوای من وببری؟ طی یک تصمیم آنی،گفتم: +بریم همون فست فودی که سنم کم بودهمیشه می بردیم؟ لبش وکج کردوگفت: خانم جون:من مشکل ندارم ولی زیادنمی تونم بخورما. باشه ای گفتم وسریع یه دربست گرفتیم و‌به سمت فست فودی‌رفتیم. ** بی حال بودن خانم‌جون کلافم کرده بود،خیلی ناراحت بودم بخاطرحال بدش ولی به روش نمیاوردم‌که دلخورنشه. باصدای زنگ گوشیم ازفکربیرون اومدم،به شماره نگاه کردم. خانم جون:کیه؟ +شایانه. جواب دادم: +سلام بگو. شایان:علیک سلام،مرسی خوبم. خندیدم وگفتم: +خب بابا،خوبی؟ شایان:آره،بزارزودترکارم وبگم مزاحمم نشو. باتعجب گفتم: +وا،توزنگ زدی؟!! خندیدوگفت: شایان:کجایید؟ +کارت این بود؟ شایان:نه خواستم بگم که مامانت یک ساعت دیگه خونس بایدبیام دنبال خانم جون‌. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +چراانقدرزود؟ شایان:روتوبرم،کجا زوده؟نزدیک پنج ساعته خانم جون پیشته. +اووه چه نشسته ساعت گرفته!!! خندیدوگفت: شایان:خب بابا، جدی بگوکجایید؟ آدرس فست فودی رو بهش دادم وبعداز خداحافظی قطع کردم. خانم جون:میخواد بیاد دنبالم؟ باناراحتی گفتم: +آره. لبخندمهربونی زدو دستم وگرفت،گفت: خانم جون:ناراحت نباش هالینم،من همیشه پیشتم. ازحرفش سردرنیاوردم، پوکرفیس گفتم: +چجوری همیشه پیشمی؟ لب ورچیدم وادامه دادم: +توکه الان میری خونه ومعلوم نیست کی همدیگرو ببینیم. خانم جون لبخندی زد وچیزی نگفت. ترجیح دادم ادامه ندم وبه خوردن پیتزام ادامه بدم‌. بعدازیک ربع صدای تک زنگ گوشیم در اومد، شایان بود،فکرکنم رسیده. +خانم جون بریم؟ خانم جون:آره مادر من که خیلی وقته غذام وخوردم. باناراحتی ازجام بلند شدم وبسته های خریدم وبرداشتم و همراه خانم جون از فست فودی اومدیم بیرون.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به صفحه ی خاموش تلویزیون زل زده بودم‌وبه حرف های خانم جون فکرمی کردم،‌حرفاش دیگه رنگ و‌بوی شوخی نداشت،‌حرفاش بوی نصیحت،‌ بوی جدیت می داد.‌حرفایی که موقع ‌خداحافظی بهم زد،‌توذهنم تداعی شد: خانم جون:دیگه معلوم نیست من وکی ببینی دخترم گلم،ولی بدون‌توهمیشه توقلب وفکر‌من میمونی. دخترم همه ی سعیتوبکن که اززندگیت‌لذت ببری حتی اگه‌زندگیت لذت بخش‌نبود،هالینم حواست‌به خودت وخانوادت‌باشه،بازم میگم بابات پشیمونه حاضره هرکاری برات کنه. هالین اگه دلت گرفت‌قرآن بخون هرچندکه‌ میدونم نمیخونی... خندیدوادامه داد: ولی حداقل بزاررو‌قلب،خداصدات و‌میشنوه،نبینم دلت‌ازخدات بگیره ها، مطمئن باش همه ی‌این اتفاقاتی که برات افتاددلیل داره،یک حکمتی توشه. لبخندمهربونی زدو باصدای آرومی گفت: خانم جون:میدونم خیلی چیزاروبرام‌سانسورکردی ولی...ولی من همه سختی هات وتوچشمات میبینم، هالینم برای بدست آوردن زندگیت ناامید نشو باصدای زنگ آیفون به خودم اومدم، بغضی که ناشی از‌حرف های خانم جون‌بودوقورت دادم واز‌جام بلندشدم وبه ‌سمت آیفون رفتم. +بله؟ مهتاب:منم منم مادرتون. خندیدم وگفتم: +مرض،بیاتو. دروبازکردم ومنتظر موندم بیادتو.‌یهویادم افتاد قهوه ساز‌وروشن نکردم،سریع‌واردآشپزخونه شدم و روشنش کردم‌. مهتاب:مااومدیمممم! صدای شادش تو خونه پیچید،خیلی خوشحال بودم که خوشحاله.‌ ازآشپزخونه رفتم‌بیرون وباخنده گفتم: +سلام،خوشومدین. مهین جون باخستگی گفت: مهین:وای خدامردم ازخستگی. +چرا؟ مهتاب دستش وزد به کمرش وگفت: مهتاب:الان میندازه تقصیرمن. خندیدم وگفتم: +چه گندی زدی مگه؟ مهتاب خواست چیزی بگه که مهین جون مانع شدوگفت: مهین:ده ساعته من وتوخیابون میچرخونه تالباس بخره. یهومهتاب باذوق کودکانه ای گفت: مهتاب:واااای هالین لباسخریدم برای جشن. جشن محرمیتشون ومی گفت که قراربود دوروز دیگه باشه.باخنده گفتم: +صبرکن برم قهوه بیارم بعدنشونم بده. مهتاب دستم وگرفت وگفت: مهتاب:ول کن بابا،بشین اول لباسم وکفشم وببین. کنارش نشستم ومنتظرمونده لباسش ونشونم بده. مهتاب:اول لباسم و نشون میدم بعدکفشم. باشه ای گفتم وخندیدم. لباسش وازبسته در آورد،خیلی خوشگل بودیه لباس ساده ی سفید. بامحبت گفتم: +عزیزمممم چقدرخوشگله. لبش وکج کردوگفت: مهتاب:جدی میگی؟من میخواستم سورمه ای بردارم ولی مامان گفت سفید. پوکرفیس گفتم: +سورمه ای؟همین سفیدعالیه،راستی میخوای شال بزاری؟ مهتاب:نه کلاه مجلسی میگیرم مدل باحجابش. آهانی گفتم ومنتظر موندم کفشش ونشون بده. کفشش وازبسته در آوردوگفت: مهتاب:کفشم وخیلی دوست دارم. به کفش باطرح دخترونه ساده اما خواستنی.. +خیلی خوشگله مهتاب مبارکت باشه. بغلش کردم که باذوق گفت: مهتاب:مرسی عزیزم ان شاءالله قسمت خودت. یهوقیافه امیرعلی اومدجلوی چشمم. محکم چشمام وروهم فشاردادم وازبغلش بیرون اومدم. ازجام بلندشدم وگفتم: +منم لباس خریدما. مهین جون سریع گفت: مهین:عه؟مبارکت باشه دخترم. مهتاب:بدوبدوبروبیار ببینم‌. ابروهام وبالاانداختم و گفتم: +نچ بزارسوپرایزبشی. چشماش وریزکردو‌گفت: مهتاب:بدجنس. خندیدم وواردآشپزخونه شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای جیغ خوشحال‌مهتاب،من ومهین جون ازجاپریدیم: مهتاب:بیاید،بیایدتماس تصویری متصل شد. مهین جون باخوشحالی‌ویلچرش وبه سمت مهتاب بردوپشت لب تاپ قرارگرفت. روم نمی شدبرم جلو، فقط باذوق لبخندی زدم ومنتظرموندم که صداش توگوشم بپیچه‌. یهومهتاب باذوق گفت: مهتاب:سلام داداشیییی! صدای خندش باعث شدقلبم تندتراز قبل بکوبه. امیر:سلام عروس خانم؛ سلام مامان جان. مهین جون که گریه میکرد،اشکاش وپاک‌ کرد وگفت: مهین:سلام گل پسرم، خوبی مادر؟ امیر:قربونتون بشم، من خوبم شماخوبید؟ مهین:الان که تورومیبینم عالیم. مهتاب:وای داداش من خیلی غمگینم! صدای نگران امیراومد: امیر:چرا؟ مهتاب لب ورچیدوگفت: مهتاب:خب توامروز‌نیستی.‌صدای خنده ی آرومش باعث شدلبخندی رو لبم بشینه. امیر:حالادرسته امروزم روزمهمیه ولی اصلش عقدوعروسیه دیگه که منم ان شالله تااون وقت میام پس ناراحت نباش خواهرجون مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:ان شاالله. امیرخندیدوبعدازمکثی گفت: امیر:اوممم،میگم هالین خانم خوبن؟ طوری ازتعجب،سرم وآوردم بالاکه حس کردم مهره های گردنم جابه جا شد. به مهتاب که سرش وانداخته بودپایین وباموزی گری می خندید نگاه کردم.یهومهین جون لب تاپ وبه سمتم چرخوند وبه امیرگفت: مهین: خودش اینجاس! چادرمو مرتب کردم و سعی کردم به چشماش خیره نشم. دوتامون سکوت کردیم وانگارقصدنداشتیم‌ حرفی بزنیم. من که تو دوگانگی گیر کرده بودم. نامحرمیش و عشق یک طرفه م.. مهین جون ومهتاب ‌هم مات بودند. لبم وجویدم‌وگفتم: +سلام. انگارتازه به خودش ‌اومد،سریع سرش ‌وانداخت پایین و‌گفت: امیر:سلام؛خوب ‌هستین؟ تازه می فهمیدم چقدر‌دلتنگشم،حجم دل تنگی‌ شده بودبغضی توگلوم، به زور دهن بازکردم و‌با صدای لرزونی گفتم: +خوبم. بازم سکوت،من بایک دنیادلتنگی و حرف نگفته و اون...‌نمیدونم! نتونستم نگاهش و‌تحمل کنم هول کردم وسریع ‌لب تاپ وچرخوندم‌به سمت مهتاب. مهین ومهتاب‌باتعجب نگاهم کردن،‌ نمیدونستم چی بگم. چیزی نگفتم وازاتاق‌مهتاب رفتم بیرون. همینکه پام وگذاشتم‌بیرون اشک از چشمام‌ میومد،دستم و‌گذاشتم رودهنم وآروم‌هق زدم‌. صدای قدم های کسی رو،‌روی پله هاشنیدم که‌ داشت میومدبالا،سریع‌اشکام وپاک کردم که‌وقتی طرف اومدبالا‌نبینه دارم گریه می کنم. نازگل:عمم کو؟ سرم وآوردم بالاوبه‌قیافه همیشه طلبکارش‌نگاه کردم وبه دراتاق مهتاب اشاره کردم. چشم غره ای بهم رفت، وقتی خواست ازکنارم‌ ردبشه تنه ای بهم زد‌ولی من انقدرحالم گرفته‌ بود که حال نداشتم چیزی‌بگم ازپله هارفتم پایین،‌ بایدبه مهمونامی رسیدم.‌ به فامیلای مهتاب‌ که نگاه می کردم،هنگ‌می کردم،آخه همش فکر‌می کردم الان که جشنه‌مهتابه همشون حجاب‌ میگیرن وخودشون وچادر پیچ‌ می کنن ولی برعکس بود،‌جلوی مرداحجاب ‌داشتن و بین ماارایش و لباس شیک داشتن ویکی ازیکی‌خوشگل تربودن.خندم گرفت احساس‌ شرمندگی داشتم،‌ماتوجشنامون ‌حتی تولدامونم پوشش کافی نداشتیم ولی .... پوف کلافه ای کشیدم‌وواردآشپزخونه شدم. لیوانای شربت وپرکردم‌وازآشپزخونه اومدم‌بیرون. مشغول پذیرایی بودم که‌دیدم نازگل ومهتاب ‌باهزاربدبختی دارن‌مهین جون ومیارن‌پایین. سریع سینی رو،روی‌میزگذاشتم وبه سمتشون‌ رفتم‌. پایه ی ویلچروگرفتم،‌مهتاب باخنده گفت: مهتاب:خیرازجوونیت‌ببینی ننه،الان راحت تر‌میشه بلندکرد. خندیدم وچیزی نگفت. نازگل عین مادرشوهرا‌باغرگفت: نازگل:ایش،آخه عمه‌مگه مجبوری بری بالا؟ مهتاب بااخم به نازگل نگاه کرد،مهین جون‌ مظلومانه گفت: مهین:آخه پسرم زنگ زده بود. نازگل:یعنی این پسرتم‌خنگه ها،آخه آدم تواین وضع میره سرکار؟ آمپرم زدبالا،باعصبانیت‌گفتم: +مجبورنیستی کمک کنی. هولش دادم عقب و‌گفتم: +برواونورخودم کمک می کنم. ازخداخواسته ایشی گفت ورفت.مهتاب خندید وگفت: مهتاب:ممنون. خندیدم وگفتم: +وظیفس داداچ. بالاخره ازپله هارفتیم‌پایین وویلچرمهین جون وروزمین قراردادیم. مهین جون بالبخندی که شرمندگی توهویدا‌می کردگفت: مهین:ممنونم دخترا، خیرببینید‌. لبخندی زدیم وچیزی نگفتیم. مهتاب:مامان من برم حاضرشم تاکل مهمونا نیومدن. مهین:باشه گلم. مهتاب:هالین توحاضر نمیشی؟ +چرا،حاضرمیشم فعلاکاردارم. باشه ای گفت و‌ازپله هابالارفت.‌یادچیزی افتادم ، زود گفتم: +راستی مهتاب. برگشت سمتم وگفت: مهتاب:جونم؟ +کی آرایشت میکنه؟ خندیدوگفت: مهتاب:خودم عزیزم. باتعجب گفتم: +خط چشم؟ بلندترزدزیرخنده وگفت: مهتاب:اون دیگه دست تورومیبوسه. لبخنددندون نمایی زدم وگفتم: +ای به چشم. رفتم اشپزخونه سراغ ادامه کارهام &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نمیدونستم به سوالات متعدد مامان چه جوابی بدهم ، از محدثه میگفتم یا از هیربد ؟ از حضور کارن یا حالت تدافعی آقای قادری که سر لجبازی با کارن برایم آقا سعید شده بود .... مامان با صدای بلندی گفت : هانا چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ اگه فکر میکنی من اون مامان سابقم که تا ۴ صبح خونه نیای اهمیتی ندم فراموشش کن ... دیگه تموم شد ـ مامان عزیزم الان خستم ـ مگه گفتم چیکار کنی ؟ یه کلمه بگو کجا بودی ؟‌ هیربد کجاست ؟ نمیخوای بگی تا الان گلزار شهدا بودی که ؟ ـ مامااااان ! حال محدثه بد شده بود بردمش بیمارستان ـ وای خدا مرگم بده ، چش شده بود ؟ ـ چمیدونم من که دکتر نیستم قربونت بشم ـ میخواستی بگی منتقلش کنن بیمارستان هیراد ـ گفتم ، حاج مصطفی گفت کارای انتقالشو انجام میده ـ مگه مرصاد نیست ؟‌ ـ نه ـ وای خدا دوباره این پسر رفت دنبال این کارا هانااااا ‌؟ نکنه هیربد هم باهاش رفته ؟!!! ـ من از چیزی خبر ندارم ـ خدایا من از دست اینا چیکار کنم ؟! این از هیوا که خودشو جوون مرگ کرد اینم از این یکی بسمتش میروم و کمی صحبت میکنم و دلداریش میدهم ، دلم نمیخواهد از من دلگیر باشد . روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم که به یاد قادری می افتم ... بسمت لپ تاپم خیز برمیدارم و دنبال فبلتم میگردم ... چند فیلم و عکس برایم فرستاده و زیری یکی نوشته اینو داخل توییتر منتشر کنید .... توضیحاتی در مورد هر کدام داده ، طبق خواسته اش عمل میکنم . مشکلات متعددی پیش می آید که آرزو میکنم کاش هیربد هم بود و کمکم می کرد متخصص رایانه و فضای مجازی ... برای منتشر کردن فیلم های خودم شک دارم برای همین به فاطمه زنگ میزنم تا با او مشورت کنم . ـ الو فاطمه جان ؟ ـ سلام هانا چیزی شده ؟ ـ سلام عزیزم ، نه ... ینی زنگ زدم یه مشورتی بکنم ـ جانم بگو ـ فیلمایی که واست فرستادم دیدی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم ـ خب ببینش بعد بهم بگو ـ باشه + فاطمه ؟ ـ هانا یه لحظه گوشی ؟ جانم ؟ + دایره المعارف مشکات کجاست ؟ ـ توی هاله عزیزم روی مبل + ممنون خانمی ـ خواهش میکنم الو هانا پشت خطی ؟ ـ آره ـ راجب چی هست ؟ ـ خودت ببینی بهتره ـ باشه ـ آقا سید خونه ست ؟ ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ... ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون ! ـ خدا بخیر بگذرونه ـ آره واقعا مزاحمت نباشم فاطمه جان ـ نه خانم مراحمی ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه سلام برسون خدانگهدارت ـ قربان تو یاعلی این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد . نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد . ــ مهدااااا ‌‌؟ مهداااا ؟‌ کی اومدی ؟‌ کجا بودی تا الان بی معرفت ! ـ من همین جام تو کجایی ؟‌ تو نیستی ! ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟ تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟ ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت ـ مگه من چیکار کردم ؟ به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید : نمی تونی بخوری !!! ـ چرا ؟ ـ چون تشنه نیستی ! ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈25 خرداد 1399 👈22 شوال المکرم 1441👈14 ژوئن 2020 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🌙🌟 احکام اسلامی و دینی. ❇️برای امور زیر خوب است. ✅دیدار و وارد شدن بر مسئولین. ✅طلب حوائج و پی نیازها رفتن. ✅و خرید و فروش خوب است. 👼مناسب زایمان و نوزاد خوش قدم باشد ان شاءالله. ✈️ مسافرت بسیار خوب است و سلامتی در پی دارد. 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است. ✳️خرید لوازم زندگی. ✳️ختنه کودک. ✳️و شروع معالجات نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود و حافظ قران شود. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث. فقر و بی پولی است. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری موجب قوت دل است. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 23 سوره مبارکه مؤمنون است. و لقد ارسلنا نوحا الی قومه.... و چنین استفاده میشود که خیر و خوبیی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد که باور نکند. ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... تقویم همسران صفحه 116 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 37 747 297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋✨🌹✨🌼✨🌺✨🌸✨🦋✨🌷 ✨🌸✨🦋✨🌹✨🌷✨🌼✨ 🌹✨🌼✨🦋✨🌸✨ ✨🌸✨🌹✨🌼 🌷✨🦋✨ ✨🌹✨ 🦋👌هرکسی که قدم به زندگی شمامی گذاردیک "معلم" است. 🌺👈حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است. 🌸🌱پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد 🌼✨هرگز فکر نکنید که اگرفلان مرحله زندگی بگذرد،همه‌چیز درست می‌شود... 🌹✨از همه‌ چالش‌ها لذت ببرید؛ هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است... 💐💐💐خوشبختی درمسیراست، نه تنهادرمقصد💐💐💐 ☀️🌈روزتان منوربه نگاه عج ولبتان معطربه صلوات برمحمدوآل محمد☀️🌈 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نودم باصدای جیغ خو
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهین جون سیب و‌ازدستم گرفت وگفت: مهین:خودم انجام میدم ‌گلم توبروحاضرشو. باشه ای گفتم وبا‌خستگی ازپله هابالا‌رفتم. خواستم وارداتاقم‌بشم که صدای جرو‌بحث ازاتاق مهتاب‌شنیدم. باتعجب به سمت اتاقش‌رفتم ودرزدم.‌صدای جیغ مهتاب اومد: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم ورفتم تو.‌بادیدن صحنه ی روبه رو چشمام گردشده.‌نازگل افتاده بودرو‌مهتاب وبه زورداشت‌براش خط چشم ‌می کشید.‌خندم گرفت؛باهنگ‌گفتم: +چی شده؟ مهتاب باکلافگی گفت: مهتاب:میخوادبرام‌خط چشم مصری‌بکشه ولی من نمیخوام‌ضایع باشه. خندیدم وگفتم: +خب نازگل اون مدلی نکش. عین بچه هاپاش و‌کوبیدزمین وگفت: نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم. قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم. مهتاب باجیغ گفت: مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟ یهودراتاق بازشدو‌یه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیم‌که گفت: _خاله نازگل،گوشیت‌زنگ میخوره. نازگل اخم ریزی کرد‌وباغرولندگفت: نازگل:خاله ومرض،‌خاله وکوفت. همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت: نازگل:صبرکنیدخودم‌بیام خط چشم بکشما. مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد. بامهربونی گفت: مهتاب:به من بگوخاله،‌بیااینجابهت جایزه بدم. دختربچه لبخندبزرگی‌زدوباذوق رفت پیش‌مهتاب وشکلات واز‌دستش گرفت. _دستت درد نکنه خاله. مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستم‌وبه سمت مهتاب رفتم‌.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم: +اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:نه بابا،نازگل! +حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی. خندیدوگفت: مهتاب:حالاچیکارکنم؟ به رژلب آبیش نگاه‌کردم وگفتم: ۸+بروبشورصورتت ودیگه. باتاسف سری تکون‌دادم وگفتم: +رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟ مهتاب مظلومانه گفت: مهتاب:نازگل گفت به روزه. باچندشی گفتم: +کجاش بروزه آخه؟ انگارباصورت رفتی تولجن.‌خندیدوازجاش بلند‌شد وباشیرپاک کن ‌مشغول پاک کردن آرایشش شد. * خط چشمش وکه ‌تکمیل کردم،باذوق گفتم: +حالامیتونی خودت‌وتوآیینه ببینی.‌ برگشت وبه آیینه‌نگاه کرد،لبخندی‌ازسررضایت زدوگفت: مهتاب:همونطورکه‌ می خواستم،ساده و‌شیک‌. خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم: +خوشبخت بشی. دستم وگرفت وگفت: مهتاب:ممنون عزیزم. چشمکی زدم وگفتم: +برم حاضرشم. مهتاب:آره برو. ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوض‌کردم ومشغول کرم زدن شدم. کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم. عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد. کفشام وهم پوشیدم‌ودوباره به آیینه نگاه‌ کردم.‌ خندیدم وگفتم: +به به من واین همه خوشگلی محاله محاله! هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بالاخره آقای داماد تشریف آورد..همه شروع کردیم ‌به دست وجیغ کشیدن.‌به حسین نگاه کردم،‌نگاه مشتاق وپرازعشقش دنبال مهتاب می گشت.‌ازاونجایی که حالش و‌به شدت درک می کردم،‌دلم نیومدکمکش نکنم.‌بنابراین به سمت همون پسربچه ای که مهتاب بهش شکلات داده بود‌رفتم وگفتم: +گل پسرمیشه بری ‌مهتاب وصدابزنی؟‌ لبش وکج کردوگفت: _عروس خانم و؟ خندیدم وگفتم: +آره،بروبهش بگو‌داماداومده.‌ خندیدوباذوق به‌سمت پله هارفت. بالبخندی به سمت‌حسین که رومبل‌نشسته بودنگاه کردم. خیلی شلوغ بودو بگووبخنداشون گوش آدم وکرمی کرد. دیشب فکرمی کردم که امروزقراره همه ساکت باشن وبه هم‌دیگه نگاه کنن،فکر می کردم اصلابین این آدمای مذهبی بهم خوش نگذره ولی اشتباه فکرمی کردم، بگووبخندشون به راه بودومنم خیلی تحویل می گرفتن، تااینجاکه بهم خوش گذشته بود. باصدای دست وجیغ ازفکربیرون اومدم. به پله هانگاه کردم،مهتاب بامتانت درحالی که چادرش وتودستش جمع کرده بوداز پله ها پایین اومد. به حسین نگاه کردم،ازجاش بلندشده بودوبا خجالت به مهتاب نگاه می کرد. مهین جون در صورتی‌که اشک شوق توچشماش‌جمع شده بود ویلچرش وبه سمت مهتاب برد. همه به سمت مهتاب رفتن وبغلش کردن، دورش که خلوت تر شدبه سمتش رفتم و بغلش کردم. مهتاب:وای هالین چه چادر نازی، چ تیپی،خشگل شدیا خندیدم وگفتم: +نه به اندازه تو. ازبغلش جداشدم و‌گفتم: +تبریک میگم،خوشحالم‌که به عشقت رسیدی. چشمک ریزی زدوگفت:‌ مهتاب:امیدوارم توهم‌ برسی. خنده ی متعجبی کردم وگفتم: +من؟! بی توجه به سوالم به سمت حسین رفت. خیلی مشکوک میزدا. به مهتاب وحسین ‌نگاه کردم که باکلی‌فاصله رومبل کنار‌هم نشسته بودن. می دیدمشون خندم می گرفت،حسین ازخجالت صورتش خیس عرق بودومهتاب ازخجالت شبیه گوجه شده بود. کنارمهین جون رفتم وباخنده گفتم: +مهین جون چی ‌خوردی سرمهتاب که انقدر خجالتیه؟ خندیدوبامهربونی گفت: مهین:نمیخواهد حیا تغییر اوضاع/لب خاموش را خمیازه عار است. لبخندی زدم وگفتم: +وقتی شمادرجواب‌شعرمیگیدیامهتاب درجواب روایت میگه احساس خنگ بودن میکنم. خندیدودستم وگرفت، گفت: مهین:دورازجون. مکثی کردم وگفتم: +میگم کی صیغه رومیخونه؟ مهین:آقامجتبی(بابای حسین) آهانی گفتم ومشتاق منتظرموندم صیغه رو بخونن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 آقامجتبی شروع کردبه خوندن صیغه. هنوزیک کلمه نگفته بودکه مهتاب گفت: مهتاب:ببخشیدیک لحظه صبرکنید! باتعجب نگاهش کردیم که مهتاب بالبخندی گفت: مهتاب:خودتون میدونیددیگه؛امیرعلی ماموریته یکساعت مرخصی گرفته اومده داخل شهر،که وقت مراسمم تماس تصویری بگیرم،تومراسممون باشه. آقامجتبی لبخندی زدوگفت: _باشه دخترم،فقط سریع تر‌. خواهر اقا مجتبی(عمه حسین) باخنده گفت: _آقامجتبی یجوری میگی سریع ترانگار جای دیگه قرارداری بایدخطبه بخونی. همه زدیم زیرخنده وآقامجتبی گفت: _حالاشمابایدمارو ضایع کنی. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:هالین جونم میشه بری باتبلتم تماس وبرقرارکنی وبیاری برامون؟ باتعجب گفتم: +اوم؛من؟ مهتاب لبخندموزیانه ای زدوگفت: مهتاب:بله شمابرو. تردید داشتم وباچشم های ریز شده گفتم: +باشه. ازپله هابالارفتم و وارداتاق مهتاب شدم. چشم چرخوندم ودنبال تبلت مهتاب گشتم‌. آهان،رومیزتحریرش بود.تبلت وبرداشتم و اینترنت وروشن کردم وتماس رو زدم ومنتظر موندم تاتماس برقراربشه. دستام ازاسترس عرق کرده بود،ای کاش می رفتم تو سالن وتبلت ومی دادم به خود مهتاب که تماس بگیره. اخه من نباید بیش ازاین نزدیک بشم.قلبم داره از کار میوفته از شدت هیجان و استرس. و ازاین حس یک طرفه ی بیهوده. توفکربودم که صدای مردونه ای باعث شدبه خودم بیام.. وای خدایابه داد برس، چادرمو مرتب کردم ، صدای امیرعلی بود،تماس برقرارشده بودو من تبلت وروبه فرش گرفته بودم. امیر:الو،صدای من میاد؟! بااسترس آب دهنم و قورت دادم وتبلت و به سمت خودم برگردوندم. بادیدن من چشماش گردشد،لبم وبازبون ترکردم وگفتم: +سلام! باتعجب گفت: امیر:سلام هالین خانم،شمایید؟فکر کردم مهتابه. +اوممم نه،یعنی چیزه مهتاب پایینه یعنی اوم جشنه پایینه. خیلی تابلوبودکه هول کرده بودم.باتعجب گفت: امیر:آهان. +خب من تبلت و میبرم پایین؛هنوز خطبه رو نخوندن ، ازاین طریق حضورداشته باشین. امیر:باشه، همه چی اونجا خوبه؟مشکلی ندارین؟ رسیدم به پله ها بدون اینکه نگاهش کنم، چادرمو جم کردم که به پام گیر نکنه، همچنان که ازپله ها پایین می رفتم گفتم: الحمدلله خوبه. فقط.. پرسید:فقط چی؟ میخواستم‌بگم فقط تو نیستی.. همون موقع واردسالن شدم بااینکه دلم نمی خواست قطع کنم فقط گفتم : +خداحافظتون منتظر جواب یا عکس العملش نموندم وقطع کردم و بالاجبارتبلت ورومیزروبه روی مهتاب وحسین گذاشتم. بعدازسلام علیک فامیل باامیرعلی وتبریک امیربه مهتاب وحسین، آقامجتبی گفت: _اگه حرفاتون تموم شدمن بخونم. حسین باخنده گفت: حسین:بله باباجان بفرمایید. همینکه اومدشروع کنه صدای نکره و نخراشیده ای مانع شد. نازگل:سلاممممم جوجو! باحرص نگاهش کردم، مهموناباتعجب نگاه کردن، امیر باجدیت گفت: امیر:سلام علیکم، شوهرخاله جان بخون.باید برم نمیتونم زیاد بمونم به طورنامحسوس به نازگل گفت برو پی کارت، لبخندی ازسررضایت زدم وبه نازگل که با حرص نگاهم می کرد، نگاه کردم. آقامجتبی بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوندن خطبه. بعدازتموم شدن خطبه همه منتظرزل زدیم به دهن مهتاب. مهتاب مکثی کردو نیم نگاهی به مهین جون وامیرعلی کردوزیرلب باخجالت گفت: مهتاب:قَبِلتُ♡ همه شروع کردن به دست زدن وصلوات فرستادن حسین بالبخندی چادر رو از روی سر مهتاب کنار زد به مهتاب نگاه کرد.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay