📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_یکم
گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند .
قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم .
در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد .
وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم .
خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم .
برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست '
خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ...
عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند ....
در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند :
خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... !
مردم خواهش میکنم توجه کنید ...!
اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟
مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...!
بخدا راه اعتراض این نیست ...
پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید :
خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_دوم
جوان بسیجی با صمیمیت و دلسوزی می گوید :
آخه برادر من اگه تو اعتراض داری راهش این نیست ...
چرا آسایشو از مردم میگیرین ...
چرا زن و بچه مردمو می ترسونین ...
چند نفر باید کشته بشن چون شما بلد نیستین مطالبه کنین ... ؟!
مردم شما چرا باید جون خودتون رو بخاطر یه مشت آدم که پول گرفتن شما رو تحریک کنن آرامشو بهم بزنن و عملا دستشون با اون ور آبیا تو یه کاسه ست از دست بدین ؟
پولشو یه نفر دیگه بگیره سودشو یه عده بکنن جون و آبرو رو شما بدین ؟
چی شد که با اینا که روی هم وطناتون اسلحه کشیدن یکی شدین ؟
مگه نمیگین مشکل دولته ؟ پس چرا مردم عادیو میزنین ؟
مگه نمی گین مشکل پاسداران که تو سوریه می جنگن ؟ پس چرا به جز نیرو های امنیتی مردمرو هم میزنین ؟
بخدا شما ایرانی نیستین ... مردم خودتون از این جماعت جدا بشین ...
حرف هایش انگار تاثیر داشته مردم عادی گروه به گروه از آتش بیاران معرکه جدا میشوند ...
جوان بسیجی با لبخند به مردم نگاه میکند که لبخندش با اصابت تیری در قلبش می خشکد .
دوستانش او را در ماشینی می نشانند تا از آن جا دور کنند اما اغتشاشگران اجازه عبور ماشین را نمی دهند و با قمه و چوب به ماشین می زنند ...
دقیقه ای قبل شاهد بودم که یک پاسدار بسمت اغتشاشگران رفت و مجروحی از فتنه گران که روی زمین افتاده بود و کسی به اهمیت نمیداد را روی دوش گذاشت اما همین که به آمبولانس رسید از پشت هر دو را زدند ...
تا جایی پیش رفته بود که خودشان رفقایشان را می زدند و از طرفی خیابان ها را بسته بودند و رو به تماس های مستقیم با شبکه های معاند ادعا میکردند نیرو های مسلح اجازه نمی دهند به مجروحان رسیدگی شود .
اشک میریزم و از طریق کوچه ها و دور شدن از خیابان های اصلی بسمت شرکت هیربد مسیرم را ادامه می دهم .
کوچه تاریک و خلوت بود اما راه دیگری نداشتم خیابان ها اغلب بسته و خطرناک بود .
از پیچ کوچه ی عریض میگذرم که صدای چند نفر از کوچه پشتی توجهم را جلب می کند .
پشت تیر برق پناه میگیرم تا مرا نبینند ، لباس های قلابی بسیج و سپاه بر تن می کنند که می شنوم :
ـ هی پیمان حواست باشه پاسدار ها رو نزنیا !!
فقط اونایی رو میزنی که دیشب دکتر گفت قراره فردا پولشونو بگیرن همون تازه واردا
مردم عادی هم بزن
اگه زنو دختر بود اولویت با اوناست ......
حرف های جالبی می زد و برای من که در دفتر خبری کار میکردم امتیازی بی نظیر بود ...
اپلم را بیرون می آورم و از آنها فیلم و عکس تهیه میکنم و برای ثمین و فاطمه می فرستم تا اگر تلفنم را از دست دادم فیلم ها از بین نرود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌎(تقویم همسران)🌏
✴️ جمعه 👈23 خرداد 1399
👈20 شوال 1441👈12 ژوئن 2020
@taghvimehmsaran
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🌓 اول ماه حزیران رومی.
🔲دستگیری امام کاظم علیه السلام توسط هارون ملعون.
❇️روز سبک و پسندیده ای است و برای امور زیر خوب است.
✅عقد ازدواج خواستگاری و عروسی.
✅جابجایی منزل مغازه و نقل و انتقال.
✅و اغاز چله نشینی ریاضت و رژیم گرفتن خوب است.
✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود.
👶برای زایمان خوب و نوزاد صبور و دانشمند گردد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️دادن سفارشات تجاری.
✳️ملاقات با بزرگان.
✳️و بذر افشانی و کاشت نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز ایمنی از بلا است.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن موجب صحت و سلامتی است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 21 سوره. مبارکه انبیاء علیهم السلام است.
ام اتخذوا الهه من الارض هم ینشرون...
و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که اگر کسی با خواب بیننده در خشم و غضب بود کدورتش برطرف شود ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 377 47 297
0912 353 28 16
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید.
📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱
❣سلام #امام_زمان مهربانم❣عجل الله فرجه
🌼🌱ز عاشقان شنیدهام
جمعه ظهور می کنی😍
🌼🌱ز مرز انتظارها
دگر عبور می کنی🍃🌸
🌼🌱شب سیاه می رود
صبح سپید می رسد🍃🦋
🌼🌱جهان بى چراغ را
غرق به نور✨می کنی🍃🌺
💐✨اللهم عجل لولیک الفرج✨💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم بعداز
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_پنجم
تلویزیون وخاموش کردم وبه ساعت نگاه کردم.
یازده شب بود،مهتاب ومهین جون خسته بودن زودترخوابیدن.ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق رفتم،
هنوزدوقدم برنداشته بودم که تلفن صداش دراومد. نمیدونستم جواب بدم یانه.
کمی فکرکردم ودرنهایت تصمیم گرفتم جواب بدم.صدای خش خش میومد.پرسیدم:
+بله؟
امیر:سلام!
امیرعلی بود؟آرهخودش بود،امیرمن بود♡
نیشم بازشدولی سعی کردم به خودم مسلط باشم.خیلی معمولی گفتم:
+سلام.
ساکت شد،هیچ حرفی نمی زدیم،بعدازدودقیقه بالاخره حرف زد:
امیر:هالین خانم شمایین؟
+بله
_مامان یا مهتاب نیستن؟
+خوابیدن.
امیر:آهان. امکان تماس نداشتم. بخاطر همون دیر وقت شده.
+آره.
دوباره سکوت..! دلم می خواست حرف بزنه ولی...
ولی همین صدای نفساشم برام خیلی بود♡
امیر:بعداتماس میگیرم،خداحافظ.
دلم نمی خواست قطع کنه،سریع گفتم:
+اقا امیرعلی!
صدای متعجبش اومد:
امیر:بله؟
چی می گفتم؟می گفتم دلم میخواست صدات بزنم؟بگم نرو؟بگم بمون وباهام حرف بزن؟بگوحالت خوبه،سالمی؟
بعدازکلی فکردرنهایت احمقانه ترین حرف وزدم:
+ حالتون خوبه؟!
دستم ورودهنم گذاشت، خاک توسرم،آخه این چه سوال احمقانه ایه؟ بازم صدای ارومش:
امیر:ممنون،شماخوبید؟
لبخندمحزونی زدم؛خوشحال بودم حالم وپرسید. باصدای آرومی گفتم:
+الحمدلله
دوست داشتم بگم الان که صدات وشنیدم خیالم راحت شد از نگرانی دراومدم... بازم سکوت بود، صدای نفساش ودوست داشتم♡
باصدای آرومی گفت:
امیر:اگه کاری ندارید،من برم!
دوست داشتم همیشه باشه،دوست داشتم بمونه وباهام حرف بزنه،اصلانمی خوام، نمیخوام حرف بزنه همینکه صدای نفساش بیادکافیه! من هرنفسش وکلی حرف ترجمه می کنم♡ بااین حال گفتم:
+نه.
بعدازمکثی گفت:
امیر:خدانگهدار.
باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم:
+خداحافظتون
وصدای بوق ممتد... تلفن وروگذاشتم زیرلب گفتم:
+خدایاشکرت که حالش خوبه.
تلفن وسرجاش گذاشتم وبایک عالمه حس خوب به سمت اتاقم رفتم.بعدازلباس عوض کردن
روتخت ولوشدم،گوشیم وبرداشتم ونت وروشن کردم.مثل هرشب که کارم شده بود جستجوی سوالات زیادم، واردگوگل شدم ورفتم قسمت جست وجو. زیرلب گفتم:
+خب حالاچی سرچ کنم؟
نوشتم:
+ راجب دوست داشتن یک پسر
کمی فکرکردم وتکمیلش کردم:
+روایت راجب به ارتباط محرم و نامحرم
وارد سایت شدم وزیر لب شروع کردم به خوندن: احکام نامحرم.... نظرمراجع تقلید .. مرجع تقلید چی؟
باطل بودن عمل بدون مطابقت با یک مرجع تقلید؟!!!
ینی نمازم باطله؟...
کمی بیشتر خوندم: اها باید یک مرجع تقلید انتخاب کنم..خب من که فردعادل نمیشناسم تنها راه حل ذهنم مهتااب بود اره اولین فرصت بامهتاب صحبت می کنم.
نتم وخاموش کردم،برای امشب بس بود، خوب شدحداقل ازدوتامسئله اساسی اطلاع پیداکردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_ششم
باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم، دلم میخواست بیشتر بخوابم،دوباره چشمام وبستم.
خانم جون!
اِوااااقراره خانم جون وببینم...
عین جت ازجام بلندشدم،ازذوق جیغ خفه ای
کشیدم،فکردیدن خانم جون باعث شدخوابم
بپره.
سریع ازجام بلندشدم و وارددستشویی شدم.
همچنان که مسواک می زدم باخوشحالی اواز میخوندم.
کارم که تموم شدازدستشویی اومدم بیرون.
موهام ومرتب کردم و ازاتاق رفتم بیرون. بایدصبحانه روآماده می کردم.
مستقیم رفتم آشپزخونه وسریع میزصبحانه رو
آماده کردم. پشت میزنشستم وگوشی وروشن کردم، به دنیا پیام دادم:
+خیلی ذوق دارم...
ازخوشحالی نیشم کلابازبود،خیلی خوب شد قرارو باغ سیب گذاشتنچون خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا.باصدای زنگ کوتاه گوشیم به خودم اومدم،پیامی ازدنیابود،شایان میگه
شایان :خانم جونم حال توروداره،دوبارجلوی
مامانت سوتی داد.
خندیدم وچیزی ننوشتم.صدای دراتاق مهین جون باعث شدکه گوشیم وخاموش کنم. واردآشپزخونه شد،خوشحال گفتم:
+سلام صبح بخیر.
لبخندمهربونی زدو جواب داد:
مهین:سلام دخترگلم، صبح توهم بخیر.
همچنان که باویلچرش پشت میزمیومد؛گفت:
مهین:ماشالله چه میزی آماده کردی.
روم نشدبگم انقدرخوشحالم که دوست دارم خوشحالیم وباهمه شریک بشم حالابه هرطریقی که شده. لبخندی زدم وبه ممنونی اکتفاکردم.
مهین جون انگارکه با خودش خرف بزنه گفت:
مهین:ای باباامیرم قرار بوددیشب زنگ بزنه ولی
نزد.
یادتماس دیشب امیرعلی افتادم،لبم وجویدم و
گفتم:
+اقاامیر،دیشب زنگ زد.
باصدای نسبتابلندی گفت:
مهین:زنگ زد؟!
لبخندهولی زدم وگفتم:
+بله!
نچی کردوگفت:
مهین:کِی؟
لبم وبازبون ترکردم و گفتم:
+شماخواب بودید،گفت بعداًزنگ میزنه.
باافسوس گفت:
مهین:حیف شددوست داشتم باهاش حرف
بزنم.
حق داری مهین جون،صدای پسرت مسکنه،خودت خبرنداری !
اینو به زبون نیاوردم،فقط گفتم:
+ان شاءالله امروززنگ میزنه.
لبخندی زدوسرش وتکون داد؛بعدازمکثی گفت:
مهین:دیرشد،چرامهتاب بیدارنشد؟
باکنجکاوی گفتم:
+جایی میخوایدبرید؟
مهین جون لبخندمحزونی زدوگفت:
مهین:دیشب بهم گفت حتماصبح بیدارش کنم
چون میخوادبره سر مزار پدرش.
+آهان.
بعدازمکثی گفتم:
+می خوایدبرم بیدارش کنم؟
لبخندی زدوگفت:
مهین:بله ممنون میشم.
لبخندی زدم وازآشپزخونه رفتم بیرون. سریع ازپله هارفتم بالاوبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
درزدم،صدای سرحالش اومد:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم ورفتم تو، بااولین چیزی که روبه رو
شدم نیش بازش بود.
مهتاب:سلام صبح بخیر.
خندیدم وگفتم:
+چیه کبکت خروس میخونه؟
باخنده به کنارش اشاره کردوگفت:
مهتاب:بیااینجابشین.
متعجب گفتم:
+باشه،ولی سریع بریم پایین مامانت منتظره.
باشه ای گفت ودوباره به کنارش اشاره کرد.
کنارش نشستم وبا کنجکاوی گفتم:
+خب؟
گوشیش وروشن کرد وروبه من گرفت،به
صفحه ی گوشیش نگاه کردم،یک پیام بود:
+منظره قشنگی در انتظارته… امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست.
صبح بخیر زندگی ! خندیدم وبه اسم فرستنده نگاه کردم،((حسین آقااا♡))خندیدم وگفتم:
+حالاانقدرپیام میده تاپشیمون بشی.
خندیدوگفت:
مهتاب:دقیقا!
اخم مصنوعی کردم وگفتم:
+نیست که توهم بدت میاد.
باکلی نازگفت:
مهتاب:خوشمم نمیاد!
باطعنه گفتم:
+ازحسین اقانوشتنت با اون قلب کنارش معلومه!
بروبابایی گفت و باعشق زل زدبه پیام.
نچ نچی کردم وگفتم:
+بلندشوبریم پایین تاصدای مامانت در نیومده.
باشه ای گفت واز جاش بلندشدوگفت:
من یه وضو تازه کنم میام
ازاتاق رفتم بیرون وازپله هارفتم پایین.
واردآشپزخونه که شدم مهین جون گفت:
مهین:چی شد؟
+چنددقیقه دیگه میاد.
توفنجون هاچای ریختم ورومیز گذاشتم.
مهتابم بعدازچند دقیقه اومدوبعد ازسلام وصبح بخیرگفتن پشت میز نشست.
مشغول خوردن صبحانه بودیم که یادچیزی افتادم، سریع گفتم:
+راستی!
مهین:جانم؟
+اوممم بااجازتون من امروزناهاردرست نکنم،
ینی میخوام برم بیرون،نیستم که بخوام درست کنم.
مهین جون سری تکوندادوگفت:
مهین:باشه ولی کجا میخوای بری؟ببخشیداسوال می کنم.
لبخنددندون نمایی زدم وگفتم:
+نه بابااین چه حرفیه،باخا...
آخ آخ داشتم سوتیمی دادم،سریع حرفم وخوردم وگفتم:
+بادوستم قراردارم.باچشمای ریزشده نگاهم کرد وآهانی گفت.
مهتاب بالب خونی گفت:
مهتاب:خانم جون؟
بالبخندی سرم وبه نشونه ی تاییدتکون دادم.
بعدازصبحانه سریع به سمت اتاقم رفتم تالباسم وعوض کنم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_هفتم
روسریم و روی سرم گذاشتم وطلق بینش گذاشتم تا قشنگ تر وایسه،چادرمم سرم کردم.کیف و گوشیم وبرداشتم واز اتاق رفتم بیرون.
مهین جون ومهتاب یک ساعت پیش رفته بودن.
ازپله هارفتم پایین و ازخونه زدم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم وقدم زنان به سرخیابون
رفتم.
دربست گرفتم وآدرس باغ وگفتم.
****
کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.زنگ دروزدم بعداز چنددقیقه کسی در باغ وبازکرد.
بادیدن شایاننفس راحتی کشیدم وگفتم:
+سلام!
شایان دستاشو باز کرد وگفت:
شایان:سلام گل دختر.
دلم نمی خواست برم بغلش،لبخندم و کمرنگ کردم و پرسیدم
+خوبی؟
معلوم بودتعجب کرده ولی چیزی نگفت.دستاشو به حالت خوش امدگویی تغییر داد.
ازش پرسیدم،:
+خانم جون اومده؟
خندیدوگفت:
شایان:اومده هی میره میادمیگه دخترم کو؟
قربون صدقش رفتم وگفتم:
+بریم زودتردیگه طاقت ندارم.
شایان:بریم.
واردباغ شدیم و سنگفرشاروردکردیم.
+دنیاهم اومده؟
شایان:نه درگیردرسه.
خندیدم وگفتم:
+فکرکردم همه مثل من بیکارن.
خندیدویهوبادست به سمتی اشاره کردو گفت:
شایان:اوناها،خانم جون اونجاست.
باعجله به سمتی که اشاره کردنگاه کردم،
خانم جون کنارچشمه ی کوچیکی که بین دوتا
درخت بودایستاده بودوپشتش به ما بود.نتونستم خودم وکنترل کنم وباذوق بلندجیغ کشیدم:
+خانم جووووون!♡
خیلی زود برگشت،بادیدنم لبخند روصورتش
نقش بست.به سمتش دویدم،آغوشش وبرام باز
کردالبته فقط دست چپش وآوردبالاچون دست راستش بی حرکت بود.
همینکه جلوش ایستادم چندثانیه نگاهش کردم
وخودم وپرت کردم توبغلش. محکم بادست چپش
بغلم کرد،عطرش وبوکردم،عطرمشهده همیشگیش
دست راستش که کنارش آویزون بود ومحکم تو دستم گرفتم،صورتم از اشک خیس بود.
باگریه گفتم:
+دلم برات تنگ شده بودخانم جونم.
صدای گریه ی ِآرومش اذیتم می کرد.
ازش جداشدم و بهش نگاه کردم.
چهره ی شکستش، شکسته ترازقبل شده بود.
وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت:
خانم جون:دیدی چی شد؟
چونم ازبغض می لرزید، گفتم:
+خیلی حرفادارم باهات خانم جونم.
لبخندپرازمهرش و به روم پاچید.
کنارهم روچمن ها نشستیم.
اشکاش وپاک کرد وگفت:
خانم جون:خب، تعریف کن ببینم
بدون ماچیکارکردی؟ چه خشگل شدی مادر!
بینیم وکشیدم بالاونیم نگاهی به شایان که ازدور
باناراحتی نگاهمون می کرد،کردم و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقا.
****
قلوپ آخرازچاییم و خوردم وگفتم:
+خانم جون بعداز اینجامیای باهام بریم خرید؟
خندیدوگفت:
خانم جون:چه خریدی؟
لبخندی زدم وگفتم:
+گفتم که برای مراسم نامزدی دوستم لباس
میخوام.
آهانی گفت ویه قلوپ ازچاییش وخوردوگفت:
خانم جون:باشه،نمیدونم چراانقدرازاین مهتاب
خوشم اومده.
خندیدم وگفتم:
+چون عقایدش کپیه شماس فقط یکم بروزتره.
خندیدوبه یادگذشته گفت:
خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو.
خندیدم وبراش ادا دراوردم:
سریع گفتمچشم چشم و بصورت نمایشی از روی چادر، موهامو جم کردم
لبخندغمگینی زدم و گفتم:
+وضع باباچطوره؟
سری تکون دادوگفت:
خانم جون:چی بگم والا، مامانت وعموت با موسسه خیریه هم مَغولن
که بیارنش بیرون.
شونه ای بالاانداختم و بابی رحمی گفتم:
+گندیه که خودش زده.
لبخندتلخی زدوگفت:
خانم جون:نبخشیدیش؟
سرم وانداختم پایین و...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_سوم
از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ...
آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد .
اما .....
حالا می فهمیدم چرا ؟!!
از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ...
یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود ..
به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد ..
خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند .
صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید .
ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟
من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت :
ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی..
ـ بسه ...
دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ...
همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت :
هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر...
بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید :
بهت گفتم اینجا خطر داره ...
ـ خطر ؟ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره .
بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت
ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_چهارم
ـ برو مثل همون هشت سال پیش که منو فروختی تنهام گذاشتی برو دیگه من ... من ... هیچ حسی بهت ندارم ، برو ک... آقا کارن ...
کارن از شنیدن حرف های هانا بسیار دلگیر شده بود بعد از چند سال زندان این برخورد روحیه اش را بهم ریخت ...
ـ تو از هیچی خبر نداری هانا ! مهدا خانم باهات صحبت کرده مگه نه ؟
ـ نمیخوام چیزی بشنوم
ـ چرا ؟ مگه حرف زدن اشکالی داره ؟
بیا بریم اینجا خطر داره نگرانم هانا
ـ ما هیچ حرفی نداریم ، نگرانی ؟
اون موقع که منو انداختی تو دام یه مشت پست فطرت نگرانم نبودی ؟ اون موقع خطر نداشت ؟
ـ هانا من اشتباه کردم ... بخدا جبران میکنم ، تو رو خدا بیا بریم
ـ خدا ؟ کدوم خدا ؟ مگه خدایی هم وجود داره ؟
ـ هانا من فکرم ، عملم ... همه اشتباه بود ولی خدا به آدم فرصت توبه داده .... خدا هم آدمو می بخشه ... تو که این همه تغییر کردی ... تو هم بهم فرصت بده
ـ من تغییر کردم ولی هنوز اون قدر بزرگ نشدم که از اشتباهاتت بگذرم ... من کار دارم باید برم
ـ هیربد اونجا نیست .. اومده بودم ببینمش ولی....
ـ ولی چی ؟ چه اتفاقی برا هیربد افتاده ؟
+ خانم جاوید ... خانم جاوید ؟
با شنیدن صدای آقای قادری که با ترس و بهت مرا صدا می کرد بسمتش برگشتم .
+ سلام ، خانم جاوید شما اینجا چیکار می کنین ؟ بخاطر دفتر اومدین ؟
ـ سلام ، من نه ... اومدم دنبال برادرم ... داشتیم با هم حرف میزدیم یهو تلفن قطع شد ...
+ باشه ، مشکلی نیس ... بیاید برسونمتون خونه الان اینجا نباشید بهتره
ـ چی میگین آقای قادری ؟ من میخوام بدونم هیربد کجاست !
+ من میدونم هیربد کجاست ولی الان نمیتونم بگم ... شما هم الان باید برید خونه ... اصلا دلیلی نداره ساعت ۱۱ شب با این وضع مملکت اینجا باشید
ـ اما ...
کارن : شما ؟
+ اما و اگر نداره ... بریم ... شما باید یه کمکی به من بکنید ... من تمام اخباری که از اینجا بدست میاد رو براتون می فرستم شما هم کپی کنید و مطالب مربوط بهش رو بنویسین
رو به کارن ادامه داد ؛ اتفاقا من هم میخواستم این سوالو از شما بپرسم ، من همکار خانم جاوید هستم
بی توجه به دوئل میان آن دو رو به آقای قادری ولی به هدف اثبات حرفم به کارن می گویم :
من نگرانم آقا سعید ، اگه ...
+ من بهتون اطمینان میدم که خطری هیربدو تهدید نمیکنه ، به من اعتماد دارین ؟
سری تکان میدهم که با لبخند می گوید :
پس بیاین بریم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ شنبه👈24 خرداد 1399
👈21 شوال 1441 👈 13 ژوئن 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.ان شاءالله.
📛از وصلت و امور ازدواجی پرهیز گردد.
📛مشارکت هم خوب نیست.
📛و از نزاع و ملاقات رؤسا و سفر حتی الامکان اجتناب گردد.
👶مناسب زایمان نیست.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت خوب نیست.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️ دادن سفارشات تجاری.
✳️و بذر افشانی و کاشت نیک است.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب دلیلی برای ان وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب دولت و ثروت است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب روشنی دل است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 22 سوره مبارکه حج است.
کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها..
و از معنی ان چنین استفاده می شود که خواب بیننده را پیش امدی شود که موجب ملال خاطرش گردد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱
☀️🌈اَلسَّلامُ عَلَیکَ حینَ
تَرکَعُ وتَسجُد
☀️🌈 سلام برتو آن زمان که
رکوع وسجود می کنی
《🌼🌱 #امام_زمان عج🌱🌼》
🦋 زیارت آل یاسین 🦋
🌼🔚باصلوات برای ظهور #امام_زمان عج همࢪاهیمون کنید.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_هفتم روسریم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_هشتم
خانم جون:نبخشیدیش؟
سرم وانداختم پایین وبااخم ریزی گفتم:
+نه،نمی تونم ببخشمش، باعث بدبختیه الان
من و باعث این دوریه خانم جون اونه!
سری تکون دادوباناراحتی گفت:
خانم جون:پشیمونه!
باصدای بلندی گفتم:
+نیست!
آدمایی که توکافه بودن برگشتن سمتم وبا تعجب نگاه کردن.خانم جون سریع گفت:
خانم جون:هیس!آروم باش.
باکلافگی دستم وروصورتم کشیدم وگفتم:
+خانم جون اون پشیمون نیست اگه پشیمون بود اون روزی که مرخص شدین من اومدم ودیدمتون وقتی من ودیدنمیوفتاددنبالم وتهدیدم کنه.
خانم جون فنجون چایش وروی میزگذاشت و
باتعجب گفت:
خانم جون:مگه تواونجا بودی؟
سرم وتکون دادم و گفتم:
+آره،دلم تنگ شده بودشایان تاریخ وساعت مرخص شدنت وگفت منم اومدم.
باخنده گفت:
خانم جون:عزیزم.
لبخندی زدم وبه فنجون خالیه چایم نگاه کردم
وگفتم:
+خانم جون اگه چای تو وخوردی،بریم خرید.
لبخندی زدوگفت:
خانم جون لبخندی زدوگفت:
خانم جون:بریم.
*
بالاخره کفشمم خریدم،خانم جون باغرگفت:
خانم جون:کشتی من ودختر،این عادت مسخرت
وکی ترک میکنی که ده ساعت طول ندی برای یک خرید.خندیدم وگفتم:
+وای خانم جون،بیخیال،بیابریم یک جا غذا بخوریم.
اخمی کردوگفت:
خانم جون:یاخدا،الان کجامیخوای من وببری؟
طی یک تصمیم آنی،گفتم:
+بریم همون فست فودی که سنم کم بودهمیشه
می بردیم؟
لبش وکج کردوگفت:
خانم جون:من مشکل ندارم ولی زیادنمی تونم بخورما.
باشه ای گفتم وسریع یه دربست گرفتیم وبه سمت فست فودیرفتیم.
**
بی حال بودن خانمجون کلافم کرده بود،خیلی ناراحت بودم بخاطرحال بدش ولی به روش نمیاوردمکه دلخورنشه. باصدای زنگ گوشیم ازفکربیرون اومدم،به شماره نگاه کردم.
خانم جون:کیه؟
+شایانه.
جواب دادم:
+سلام بگو.
شایان:علیک سلام،مرسی خوبم.
خندیدم وگفتم:
+خب بابا،خوبی؟
شایان:آره،بزارزودترکارم وبگم مزاحمم نشو.
باتعجب گفتم:
+وا،توزنگ زدی؟!!
خندیدوگفت:
شایان:کجایید؟
+کارت این بود؟
شایان:نه خواستم بگم که مامانت یک ساعت دیگه خونس بایدبیام دنبال خانم جون.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+چراانقدرزود؟
شایان:روتوبرم،کجا زوده؟نزدیک پنج ساعته خانم جون پیشته.
+اووه چه نشسته ساعت گرفته!!!
خندیدوگفت:
شایان:خب بابا، جدی بگوکجایید؟
آدرس فست فودی رو بهش دادم وبعداز خداحافظی قطع کردم.
خانم جون:میخواد بیاد دنبالم؟
باناراحتی گفتم:
+آره.
لبخندمهربونی زدو دستم وگرفت،گفت:
خانم جون:ناراحت نباش هالینم،من همیشه پیشتم. ازحرفش سردرنیاوردم، پوکرفیس گفتم:
+چجوری همیشه پیشمی؟
لب ورچیدم وادامه دادم:
+توکه الان میری خونه ومعلوم نیست کی همدیگرو ببینیم. خانم جون لبخندی زد وچیزی نگفت. ترجیح دادم ادامه ندم وبه خوردن پیتزام
ادامه بدم.
بعدازیک ربع صدای تک زنگ گوشیم در اومد، شایان بود،فکرکنم رسیده.
+خانم جون بریم؟
خانم جون:آره مادر من که خیلی وقته غذام وخوردم.
باناراحتی ازجام بلند شدم وبسته های خریدم وبرداشتم و همراه خانم جون از فست فودی اومدیم بیرون..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_نهم
به صفحه ی خاموش تلویزیون زل زده بودموبه حرف های خانم جون فکرمی کردم،حرفاش دیگه رنگ وبوی شوخی نداشت،حرفاش بوی نصیحت، بوی جدیت می داد.حرفایی که موقع خداحافظی بهم زد،توذهنم تداعی شد:
خانم جون:دیگه معلوم نیست من وکی ببینی دخترم گلم،ولی بدونتوهمیشه توقلب وفکرمن میمونی.
دخترم همه ی سعیتوبکن که اززندگیتلذت ببری حتی اگهزندگیت لذت بخشنبود،هالینم حواستبه خودت وخانوادتباشه،بازم میگم بابات
پشیمونه حاضره هرکاری برات کنه.
هالین اگه دلت گرفتقرآن بخون هرچندکه میدونم نمیخونی...
خندیدوادامه داد:
ولی حداقل بزارروقلب،خداصدات ومیشنوه،نبینم دلتازخدات بگیره ها،
مطمئن باش همه یاین اتفاقاتی که برات افتاددلیل داره،یک حکمتی توشه.
لبخندمهربونی زدو باصدای آرومی گفت:
خانم جون:میدونم خیلی چیزاروبرامسانسورکردی ولی...ولی من همه سختی هات وتوچشمات میبینم،
هالینم برای بدست آوردن زندگیت ناامید نشو
باصدای زنگ آیفون به خودم اومدم، بغضی که ناشی ازحرف های خانم جونبودوقورت دادم وازجام بلندشدم وبه سمت آیفون رفتم.
+بله؟
مهتاب:منم منم مادرتون.
خندیدم وگفتم:
+مرض،بیاتو.
دروبازکردم ومنتظر موندم بیادتو.یهویادم افتاد قهوه سازوروشن نکردم،سریعواردآشپزخونه شدم و روشنش کردم.
مهتاب:مااومدیمممم!
صدای شادش تو خونه پیچید،خیلی خوشحال بودم که خوشحاله.
ازآشپزخونه رفتمبیرون وباخنده گفتم:
+سلام،خوشومدین.
مهین جون باخستگی گفت:
مهین:وای خدامردم ازخستگی.
+چرا؟
مهتاب دستش وزد به کمرش وگفت:
مهتاب:الان میندازه تقصیرمن.
خندیدم وگفتم:
+چه گندی زدی مگه؟
مهتاب خواست چیزی بگه که مهین جون مانع شدوگفت:
مهین:ده ساعته من وتوخیابون میچرخونه تالباس بخره.
یهومهتاب باذوق کودکانه ای گفت:
مهتاب:واااای هالین لباسخریدم برای جشن.
جشن محرمیتشون ومی گفت که قراربود دوروز دیگه باشه.باخنده گفتم:
+صبرکن برم قهوه بیارم بعدنشونم بده.
مهتاب دستم وگرفت وگفت:
مهتاب:ول کن بابا،بشین اول لباسم وکفشم وببین.
کنارش نشستم ومنتظرمونده لباسش ونشونم بده.
مهتاب:اول لباسم و نشون میدم بعدکفشم.
باشه ای گفتم وخندیدم. لباسش وازبسته در آورد،خیلی خوشگل بودیه لباس ساده ی سفید.
بامحبت گفتم:
+عزیزمممم چقدرخوشگله.
لبش وکج کردوگفت:
مهتاب:جدی میگی؟من میخواستم سورمه ای بردارم ولی مامان گفت سفید.
پوکرفیس گفتم:
+سورمه ای؟همین سفیدعالیه،راستی میخوای شال بزاری؟
مهتاب:نه کلاه مجلسی میگیرم مدل باحجابش.
آهانی گفتم ومنتظر موندم کفشش ونشون بده.
کفشش وازبسته در آوردوگفت:
مهتاب:کفشم وخیلی دوست دارم.
به کفش باطرح دخترونه ساده اما خواستنی..
+خیلی خوشگله
مهتاب مبارکت باشه. بغلش کردم که باذوق گفت:
مهتاب:مرسی عزیزم ان شاءالله قسمت خودت. یهوقیافه امیرعلی اومدجلوی چشمم.
محکم چشمام وروهم فشاردادم وازبغلش بیرون اومدم. ازجام بلندشدم وگفتم:
+منم لباس خریدما.
مهین جون سریع گفت:
مهین:عه؟مبارکت باشه دخترم.
مهتاب:بدوبدوبروبیار ببینم.
ابروهام وبالاانداختم و گفتم:
+نچ بزارسوپرایزبشی.
چشماش وریزکردوگفت:
مهتاب:بدجنس.
خندیدم وواردآشپزخونه شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نودم
باصدای جیغ خوشحالمهتاب،من ومهین جون ازجاپریدیم:
مهتاب:بیاید،بیایدتماس تصویری متصل شد.
مهین جون باخوشحالیویلچرش وبه سمت مهتاب بردوپشت لب تاپ قرارگرفت.
روم نمی شدبرم جلو، فقط باذوق لبخندی زدم ومنتظرموندم که صداش توگوشم بپیچه.
یهومهتاب باذوق گفت:
مهتاب:سلام داداشیییی!
صدای خندش باعث شدقلبم تندتراز قبل بکوبه.
امیر:سلام عروس خانم؛ سلام مامان جان.
مهین جون که گریه میکرد،اشکاش وپاک کرد وگفت:
مهین:سلام گل پسرم، خوبی مادر؟
امیر:قربونتون بشم، من خوبم شماخوبید؟
مهین:الان که تورومیبینم عالیم.
مهتاب:وای داداش من خیلی غمگینم!
صدای نگران امیراومد:
امیر:چرا؟
مهتاب لب ورچیدوگفت:
مهتاب:خب توامروزنیستی.صدای خنده ی آرومش باعث شدلبخندی رو لبم بشینه.
امیر:حالادرسته امروزم روزمهمیه ولی اصلش عقدوعروسیه دیگه که منم ان شالله تااون وقت میام پس ناراحت نباش خواهرجون
مهتاب لبخندی زدوگفت:
مهتاب:ان شاالله.
امیرخندیدوبعدازمکثی گفت:
امیر:اوممم،میگم هالین خانم خوبن؟
طوری ازتعجب،سرم وآوردم بالاکه حس کردم مهره های گردنم جابه جا شد.
به مهتاب که سرش وانداخته بودپایین وباموزی گری می خندید نگاه کردم.یهومهین جون لب تاپ وبه سمتم چرخوند وبه امیرگفت:
مهین: خودش اینجاس!
چادرمو مرتب کردم و سعی کردم به چشماش خیره نشم.
دوتامون سکوت کردیم وانگارقصدنداشتیم حرفی بزنیم. من که تو دوگانگی گیر کرده بودم. نامحرمیش و عشق یک طرفه م..
مهین جون ومهتاب هم مات بودند. لبم وجویدموگفتم:
+سلام.
انگارتازه به خودش اومد،سریع سرش وانداخت پایین وگفت:
امیر:سلام؛خوب هستین؟
تازه می فهمیدم چقدردلتنگشم،حجم دل تنگی شده بودبغضی توگلوم، به زور دهن بازکردم وبا صدای لرزونی گفتم:
+خوبم.
بازم سکوت،من بایک دنیادلتنگی و حرف نگفته و اون...نمیدونم!
نتونستم نگاهش وتحمل کنم هول کردم وسریع لب تاپ وچرخوندمبه سمت مهتاب.
مهین ومهتابباتعجب نگاهم کردن، نمیدونستم چی بگم.
چیزی نگفتم وازاتاقمهتاب رفتم بیرون. همینکه پام وگذاشتمبیرون اشک از چشمام میومد،دستم وگذاشتم رودهنم وآرومهق زدم.
صدای قدم های کسی رو،روی پله هاشنیدم که داشت میومدبالا،سریعاشکام وپاک کردم کهوقتی طرف اومدبالانبینه دارم گریه می کنم.
نازگل:عمم کو؟
سرم وآوردم بالاوبهقیافه همیشه طلبکارشنگاه کردم وبه دراتاق مهتاب اشاره کردم.
چشم غره ای بهم رفت، وقتی خواست ازکنارم ردبشه تنه ای بهم زدولی من انقدرحالم گرفته بود که حال نداشتم چیزیبگم ازپله هارفتم پایین، بایدبه مهمونامی رسیدم.
به فامیلای مهتاب که نگاه می کردم،هنگمی کردم،آخه همش فکرمی کردم الان که جشنهمهتابه همشون حجاب میگیرن وخودشون وچادر پیچ می کنن ولی برعکس بود،جلوی مرداحجاب داشتن و بین ماارایش و لباس شیک داشتن ویکی ازیکیخوشگل تربودن.خندم گرفت احساس شرمندگی داشتم،ماتوجشنامون حتی تولدامونم پوشش کافی نداشتیم ولی ....
پوف کلافه ای کشیدموواردآشپزخونه شدم.
لیوانای شربت وپرکردموازآشپزخونه اومدمبیرون.
مشغول پذیرایی بودم کهدیدم نازگل ومهتاب باهزاربدبختی دارنمهین جون ومیارنپایین.
سریع سینی رو،رویمیزگذاشتم وبه سمتشون رفتم.
پایه ی ویلچروگرفتم،مهتاب باخنده گفت:
مهتاب:خیرازجوونیتببینی ننه،الان راحت ترمیشه بلندکرد.
خندیدم وچیزی نگفت.
نازگل عین مادرشوهراباغرگفت:
نازگل:ایش،آخه عمهمگه مجبوری بری بالا؟
مهتاب بااخم به نازگل نگاه کرد،مهین جون مظلومانه گفت:
مهین:آخه پسرم زنگ زده بود.
نازگل:یعنی این پسرتمخنگه ها،آخه آدم تواین وضع میره سرکار؟
آمپرم زدبالا،باعصبانیتگفتم:
+مجبورنیستی کمک کنی.
هولش دادم عقب وگفتم:
+برواونورخودم کمک می کنم.
ازخداخواسته ایشی گفت ورفت.مهتاب خندید وگفت:
مهتاب:ممنون.
خندیدم وگفتم:
+وظیفس داداچ.
بالاخره ازپله هارفتیمپایین وویلچرمهین جون وروزمین قراردادیم. مهین جون بالبخندی که شرمندگی توهویدامی کردگفت:
مهین:ممنونم دخترا، خیرببینید.
لبخندی زدیم وچیزی نگفتیم.
مهتاب:مامان من برم حاضرشم تاکل مهمونا نیومدن.
مهین:باشه گلم.
مهتاب:هالین توحاضر نمیشی؟
+چرا،حاضرمیشم فعلاکاردارم.
باشه ای گفت وازپله هابالارفت.یادچیزی افتادم ، زود گفتم:
+راستی مهتاب.
برگشت سمتم وگفت:
مهتاب:جونم؟
+کی آرایشت میکنه؟
خندیدوگفت:
مهتاب:خودم عزیزم.
باتعجب گفتم:
+خط چشم؟
بلندترزدزیرخنده وگفت:
مهتاب:اون دیگه دست تورومیبوسه.
لبخنددندون نمایی زدم وگفتم:
+ای به چشم.
رفتم اشپزخونه سراغ ادامه کارهام
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_پنجم
نمیدونستم به سوالات متعدد مامان چه جوابی بدهم ، از محدثه میگفتم یا از هیربد ؟ از حضور کارن یا حالت تدافعی آقای قادری که سر لجبازی با کارن برایم آقا سعید شده بود ....
مامان با صدای بلندی گفت : هانا چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ اگه فکر میکنی من اون مامان سابقم که تا ۴ صبح خونه نیای اهمیتی ندم فراموشش کن ... دیگه تموم شد
ـ مامان عزیزم الان خستم
ـ مگه گفتم چیکار کنی ؟ یه کلمه بگو کجا بودی ؟ هیربد کجاست ؟
نمیخوای بگی تا الان گلزار شهدا بودی که ؟
ـ مامااااان ! حال محدثه بد شده بود بردمش بیمارستان
ـ وای خدا مرگم بده ، چش شده بود ؟
ـ چمیدونم من که دکتر نیستم قربونت بشم
ـ میخواستی بگی منتقلش کنن بیمارستان هیراد
ـ گفتم ، حاج مصطفی گفت کارای انتقالشو انجام میده
ـ مگه مرصاد نیست ؟
ـ نه
ـ وای خدا دوباره این پسر رفت دنبال این کارا
هانااااا ؟ نکنه هیربد هم باهاش رفته ؟!!!
ـ من از چیزی خبر ندارم
ـ خدایا من از دست اینا چیکار کنم ؟!
این از هیوا که خودشو جوون مرگ کرد اینم از این یکی
بسمتش میروم و کمی صحبت میکنم و دلداریش میدهم ، دلم نمیخواهد از من دلگیر باشد .
روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم که به یاد قادری می افتم ...
بسمت لپ تاپم خیز برمیدارم و دنبال فبلتم میگردم ... چند فیلم و عکس برایم فرستاده و زیری یکی نوشته اینو داخل توییتر منتشر کنید ....
توضیحاتی در مورد هر کدام داده ، طبق خواسته اش عمل میکنم . مشکلات متعددی پیش می آید که آرزو میکنم کاش هیربد هم بود و کمکم می کرد متخصص رایانه و فضای مجازی ...
برای منتشر کردن فیلم های خودم شک دارم برای همین به فاطمه زنگ میزنم تا با او مشورت کنم .
ـ الو فاطمه جان ؟
ـ سلام هانا چیزی شده ؟
ـ سلام عزیزم ، نه ... ینی زنگ زدم یه مشورتی بکنم
ـ جانم بگو
ـ فیلمایی که واست فرستادم دیدی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_ششم
ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم
ـ خب ببینش بعد بهم بگو
ـ باشه
+ فاطمه ؟
ـ هانا یه لحظه گوشی ؟
جانم ؟
+ دایره المعارف مشکات کجاست ؟
ـ توی هاله عزیزم روی مبل
+ ممنون خانمی
ـ خواهش میکنم
الو هانا پشت خطی ؟
ـ آره
ـ راجب چی هست ؟
ـ خودت ببینی بهتره
ـ باشه
ـ آقا سید خونه ست ؟
ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ...
ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون !
ـ خدا بخیر بگذرونه
ـ آره واقعا
مزاحمت نباشم فاطمه جان
ـ نه خانم مراحمی
ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره
شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده
ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه
سلام برسون
خدانگهدارت
ـ قربان تو
یاعلی
این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد .
نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد .
ــ مهدااااا ؟ مهداااا ؟
کی اومدی ؟
کجا بودی تا الان بی معرفت !
ـ من همین جام تو کجایی ؟
تو نیستی !
ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد
ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی
ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟
تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟
ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت
ـ مگه من چیکار کردم ؟
به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید :
نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی !
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay