📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_نهم بعد از کم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویستم
درروبازکردم و سوار شدم، راننده سلامی کرد وپرسید:
_مسیرتون کجاست خواهر؟
سرم و انداختم پایین،خدایاکجا برم؟همون لحظه چشمم به پایین بود که یهوعکس شهید روی پیکسل کیف دستی م توجه مو جلب کرد؛ ناخوداگاه گفتم: گلزارشهدا لطفا
راننده سری تکون دادوراه افتاد.
سرم وتکیه دادم به صندلی عقب وچشمام و بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشی به خودم اومد، کیفم و بازکردم و به گوشی چشم دوختم، زنگ هشداره برای بیدارشدن، لبخند تلخی زدم وزیرلب گفتم: بیدارم.
_ رسیدیم،خواهرم.
باصدای راننده سرم و اوردم بالا و به اطراف نگاه کردم.جلوی در ورودی گلزارشهدا بودیم.
کرایه رو پرداخت کردم وبعداز برداشتن کوله م پیاده شدم.
راننده تشکرکرد والتماس دعایی گفت و رفت.
یاد مهتاب افتادم که میگفت: وقتی چادر سرت هست و سنگین وباوقار رفتار می کنی ورفتار تحریک امیزی ازت سر نزنه درامان هستی،چادرمو مرتب کردم بالبخندی زیرلب گفتم:
+مهتاب خداخیرت بده، چیزای خوبی بهم یاد دادی، باخودم گفتم یه روزی میام برای تشکر
رسیده بودم قسمت شهدای گمنام.نشستم سر مزار شهید گمنامی که بامهتاب قبلا اومده بودیم..
زیارت شهدا خوندم بعداز سلام،شروع کردم به درد ودل کردن.
سلام شهید گمنام، منو یادتونه؟ هالینم، دختری که تو۱۸سالگی تجربه ها کردم خیلی چیزادیدم و شنیدم.خلاصه اینکه همه بالاوپایینی زندگیم واسه این بو به اینجا برسم،به شما... به خودم. خداخواست خودموپیدا کنم.
ولی الان.. الان گیرکردم،ینی تقصیرخودمه، دلبسته شدم، علاقه مند، عاشق یکی ازدوستای شما..ولی اون عاشق یکی د ...اشکام میریخت.
خب اره قبول دارم. میدونم نامحرمه ،میدونم اشتباه کردم، ولی نمیدونم چجوری حلش کنم اومدم ازتون کمک بگیرم.اخه من.. من توی این دنیا هیچ کس وندارم.به جز خدا و اماما..
الانم الان.. بغضم ترکید..خیلی دلم گرفته، خیلی احساس بی کسی میکنم...
سرم و گذاشتم روی قبر شهید. بلند زجه زدم من هیچ کس وندارم. کمکم کنیدمن راه درست رو بلد نیستم..
نمیدونم چقدر گذشته بودبا صدای اذون از بلندگوی گلزار به خودم اومدم..
چقدر زود مغرب شد.باید برم یه جایی نماز بخونم.قدم زنان از گلزار اومدم بیرون.. چند قدم تو پیاده رو رفتم که صدای بوق پشت سرهم ماشینی از پشت سرم میومد.
زیرلب گفتم:یافاطمه زهراخودمو به خودت سپردم..
ماشین نزدیک ونزدیکتر می شدو هرلحظه تپش قلبم بالاتر میرفت؛
باشنیدن صدانفس راحتی کشیدم؛
_ خانم،خانم ببخشید..
سرعتم و کم کردم و سرم و برگردوندم، خانم محجبه ای با همسر و بچه هاش داخل ماشین بودن. بابرگشتن من سلامی کردو ادامه داد:
سلام خانم، میخوایم بریم امامزاده ازکدوم طرف بریم؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_یکم
انگار نورتازه ای به قلبم تابید، امامزاده، چرا نرم امامزاده، سریع سرمو اوردم بالا ونگاهی به تابلوها انداختم وروبه خانم گفتم:
+منم دارم میرم امامزاده، از این بزرگراه که خارج بشین سمت چپ میونبر اولی تابلو زده به سمت امامزاده بیست تایی بیشتر راه نیست.
_خیلی ممنونم، خداخیرت بده.
+خواهش
به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه تاکسی برسم
دوباره صدای بوق ماشین رو شنیدم،تابرگشتم، خانم از ماشین پیاده شد، دخترم ما ازشهرستان اومدیم اینجا رو بلد نیستیم، شمام مسیرتون باما
یکیه، اگه بامابیاین ممنون میشم.
+خب، مزاحم نباشم.
_نه خواهش میکنم،این چه حرفیه عزیزم..
حس خوبی بهشون داشتم، برای همین قبول کردم باهاشون برم، در ماشین وبرام باز کرد، بعدازسلام آرومی به راننده وبه دخترو پسرکوچولویی که با نگاهشون ازم میپرسیدن تو کی هستی،نشستم کنارشون.
نگاهشون پر ازپاکی و معصومیت بود،از فکر و خیال اومده بودم بیرون،خودمو به صورت دختر کوچولوی ریزنقش، باروسری سفیدو چادر لبنانی که ۵،۶ساله به نظر میومد،نزدیک کردم و گفتم:
+سلام فرشته کوچولو اسمت چیه؟
دخترک لبخندبزرگی زد و گفت: سلام خاله، من فاطمه زهرام۶سالمه .. اینم داداشم امیرحافظه. ۳سالشه
لبخندی زدم و دست کوچولوش رو گرفتم تو دستم و گفتم:
عزیزم،منم هالینم.
مادر بچه ها برگشت عقب و گفت: داریم درست میریم؟ دخترمن خیلی خوش صحبته، حواستو پرت نکنه از میانبر رد بشیم عزیز.
راست میگفت سرم و اوردم بالا و گفتم: اووم. یه صدمتر جلوتر فک کنم برسیم به میانبر تابلوش مشخصه..
دوباره برگشتم سمت دخترکوچولوی خواستنی، بهش گفتم:
میدونستی اسم خیلی قشنگی داری؟
من عاشق اسمتما.
وبا دستم اروم گوشه لپشو گرفتم .
دخترکوچولو چشماش برق میزد و با ذوق گفت: بابامم همینو میگفت.
صدای راننده بلندشد:
_آبجی ببین تابلو چی نوشته؟
مادربچه ها سرشو به سمت من چرخوند وگفت:
_نوشته امامزاده ۱۵ کیلومتر،اره هالین خانم همینه؟
+بله ،همینه
نفس راحتی از نزدیک شدن به امامزاده ای پناهگاه اون شب تاریخیم بود،کشیدم وگوشیم و دراوردم تاببینم ساعت چنده؟حتمابهم زنگ زدن
،پس چرا زنگنخورده،گوشیم و نگاه کردم، خاموش شده بود.ازصبح مشغول بودم، فراموش کردم بزنم به شارژ..
صدای زن اومدکه پرسید:
اینجا پارکینگم داره؟
+نمیدونم از خادم امامزاده بپرسین.همین دم در اتاق داره.
راننده پیاده شد و رفت دنبال خادم امامزاده، به درامامزاده نگاه کردم یادم اومد،اون شبی که امیرعلی اومد دنبالم.دقیقا همینجا وایساده بود. اون شب،امامزاده چه حال خوبی داشتم.. لبخند تلخی زدم و اجازه دادم اشکی که توی چشمام جمع شده بود بریزه روی صورتم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_دوم
صدای تق تق اومد، مامان فاطمه زهرا درحالی که داشت به شیشه ماشین می زدگفت:
هالین خانم،پیاده نمیشین؟
به خودم اومدم وصورتم و با دستام پاک کردم. کوله م و برداشتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم.
روبه گنبد فیروزه ای امامزاده سلامی دادم وهمونطور چند قدم جلو رفتم . احساس کردم یکی چادرمو میکشه، برگشتم،فاطمه کوچولو بود،با نگاه معصومش سرش و اورده بود بالا. بهش گفتم:
+خاله از مامانت جدانشی؟گم نشی گلم
_نه،مامانم داره ازصندوق عقب وسایل میاره، دایی برامون اتاق گرفته.
با خوشحالی ادامه داد:خاله میخوایم امشب اینجا بخوابیم.شماهم میاین پیش ما!؟
لبخندی زدم و گفتم:
+نه عزیزم من، من..
چی میگفتم؟ قراره کجابرم؟خونه؟کدوم خونه؟ اصلاجایی دارم برم
مادرفاطمه ازراه رسید:
_هالین خانم،ما میریم داخل زیارت
+باشه، منم میام
راه افتادیم به سمت رواق ..
سلام دادم و سربه زیرازدعوت اقا، وارد شدم..
نمازم که تموم شدرفتم کنار ضریح سرم و چسبوندم به شبکه های ضریح واز اقاکمک خواستم.
نمیدونم چه حکمتیه هروقت بی پناهم توپناهم میشی آقاجون.هیچ وقتم ردم نکردی اقا..
دستی روی زانوم حس کردم صدای فاطمه زهرا که مدام صدا میزد:
خاله هالین خاله؟خوابیدین؟مامانم میگه بیاین شام.
چشام وبازکردم.
+عزیزم. بگو من سیرم.
صدای مامانش درحالی که امیرحافظ کوچولو رو بغل کرده بود،بلافاصله رسیدو گفت:
_تعارف میکنی؟گلم یه نون،پنیر سبزی گذاشتم دورهم بخوریم.
+نه..بحث تعارف نیست.فقط میل ندارم،مزاحمتون نمیشم
_این چه حرفیه گلم. برادرم رفت داخل امامزاده، تاصبحم نمیاد،من وبچه ها تنهاییم.اگرقصدرفتن نداری،بیااتاق ما.البته اگه دوس داری.
سکوت کردم وبالبخندی ازمحبتش تشکرکردم.
چندقدم ازم فاصله گرفت ودوباره برگشت سمتم
_میگم هالین جان،شمارتوبده زنگ بزنم بهت بیای اتاق.
گوشیم و از کیفم دراوردم و گفتم:
+خاموش شده، من خودم میام.اتاق چند بودین؟
همونجا سریع گفت:
_ای بابا، خب بده من ببرم بزنم به شارژ
لبخندی زد، گوشی روازدستم گرفت و ادامه داد: اینجوری مجبوری بخاطرگوشی هم که شده بیای پیش ما.اتاق ۸ هستیم منتظرتیم
چشمامو به نشانه چشم روی هم گذاشتم.مادر و دختر رفتن،من موندم و دلی که سبک شده بود.
کوله رو باز کردم و قران جیبیم ودرآوردم.
سوره اسراء امد، بسم الله الرحمن الرحیم.. سبحان الذی اسری بعبده...
با اینکه ترجمه ایات رو خوندم ولی زیادنفهمیدم. تنها دلم اروم گرفته بود.
ساعت امامزاده رونگاه کردم ده ونیم شب شده. گرسنم شده بود،بایدمی رفتم یه چیزی میخوردم.
کوله م و برداشتم،چادر مشکی موبا چادر نماز عوض کردم و به سمت حیاط امامزاده راه افتادم یکی یکی شماره اتاقها رو خوندم تا رسید به اتاق ۸، تردید رو گذاشتم و کنارو درزدم.
اولین انگشتم که به در خورد، فاطمه زهرا جیغ کشید:
+ اخ جوون خالههه.
درعرض یک ثانیه،بازشد ومثل جت پریدتوبغلم.
با تعجب از این بمباران محبتش بغلش کردم و گفتم:
+جون خاله،قربونت برم تو چقدرمهربونی..مادرش صدام زد:
_هالین جون، بیاتوخواهر
کفشام و دراوردم ورفتم داخل، سلام کردم و عذرخواهی که باعث زحمت شدم.
مادر فاطمه زهرا تعارفم که سرسفره بشینم و اشاره کرد تو اشپزخونه کوچیک کناراتاق ،ابی به دست وصورتم بزنم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_سوم
مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد .
مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت :
مامان با شما هست !
مهدا : کی من ؟
هان
ینی بله
بفرمایید
ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی !
ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان
ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد
مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد
مائده : نمکدون
ـ کی از تو سوال پرسید ؟
ـ کی از تو پرسید ؟
مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره
میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد
به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت .
پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند .
دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد .
نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر .
به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد .
نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود .
دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود .
افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد .
قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها ....
محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_چهارم
از آن آشفتگی و پریشانی بیرون نیامده بود تا وقتی که ماموریتش برای دختر مروارید شدن تثبیت شد .
جایی که میتوانست مراقب محمدحسین باشد و او را از شر کینه های سجاد دور نگه دارد ...
از وقتی سجاد را در میان درندگان شیطان سیرت دیده بود او فقط آقای فاتح بود نمی خواست و نمی توانست او را سجاد بنامد ...
سجاد برای او خیلی سنگین و ثقیل بود ...
برای اینکه بتوانند اوضاع را کنترل کنند و بار دیگر نفوذ را در پیش گیرند امیر ، نوید ، خانم مظفری و ثمین هم با مهدا همراه شدند .
اما مهدا خوب می دانست همراهی هانا جاوید بهتر از هر کس دیگری میتواند به او و هدفش کمک کند برای همین قبل از پیوستن به مروارید و از سرهنگ خواست ترتیبی نقشه ای را بدهد که هانا کارن واقعی را بشناسد .
تله ای که حرفه ای تر از فکر کارن باشد و او را دور بزند .
کارن باید احساس خطر میکرد و تنها می توانست یک نفر را قربانی کند و آن فرد هانا بود .
برای همین ترتیبی دادند تا کارن را بترسانند اما طوری وانمود کنند که اطلاعات کمی دارند و گول نقشه ی کارن را خورده اند .
قاچاق چی ای که مشروبات الکلی و قرص های توهم زا برای مهمانی ها تهیه میکرد را به سودای معامله ای بزرگ به تبریز فرستادند تا طعمه نیرو های امنیتی آنجا شود .
سپس نوید بعنوان فروشنده به کارن معرفی شد تا بتواند مشکلاتی برای مهمانی ایجاد کند و راه را برای گرفتن هانا هموار سازد .
کارن که به پیشنهاد طرف اسرائیلی برای برگزاری مهمانی هایی با سبک شیطان پرستان مخالفت کرده بود وقتی دید نمی تواند از پس هزینه هایی که در اثر معامله با مروارید متقبل شده بود بر آید با این حقه ی ترابی ها خام شد .
با ساپورت بیشتر مالی از خارج او می توانست در این مهمانی های شاهانه شرکتش را معتبر تر سازد و اصلی ترین رویایش همکاری با شرکت ... در تل آویو بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✋سلام #امام_زمان من!💗
🌼🌱 مهديا!
هرطرفي در طلبت رو کردم
هر چه گل بود به عشق رخ تو بو کردم
🌼🌱آفتابا!
به سر شيعه دلخسته بتاب
تا نگويند که بيهوده هياهو کردم
🌤أللَّھم عجل لولیڪ الفرج🌤
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌎
✴️ پنجشنبه👈 29 خرداد 1399
👈26 شوال 1441 👈 18 ژوئن 2020
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی.
🎇امور اسلامی و دینی.
❇️روز بسیار مبارکی است برای:
✅تجارت و داد و ستد.
✅جابجایی و نقل و انتقال مغازه خانه و...
✅و شروع به بنایی و ساخت و ساز خوب است.
📛ازدواج احتمال جدایی دارد.
👶برای زایمان خوب و نوزاد عمری طولانی دارد. ان شاءالله.
🤒مریض امروز زود خوب می شود.
🚘 مسافرت:
مسافرت خوب نیست.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️ارسال کالا و رفتن به تفریحات.
✳️خرید جواهرات.
✳️و شرکت زدن و مشارکت نیک است.
🔲اختیارات فوق یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه مطالب را در کتاب تقویم همسران مطالعه کنید.
👩❤️👩امروز (روز پنجشنبه)
مباشرت هنگام زوال ظهر کمی بعد از اذان مستحب و فرزند حاصل از ان اقا بزرگوار عاقل و سیاستمدار گردد.ان شاءالله.
💑 امشب: امشب (شبِ جمعه)
مباشرت #پس_وقت_فضیلت_نماز_عشاء مباشرت مستحب و امید می رود فرزند حاصل از ان از ابدال و یاران امام زمان عجل الله گردد.ان شاءالله.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری رهایی از بلاست.
💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت و فصد در ان روز خلاصی از مرض است.
😴 تعبیر خواب امشب:
اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 27سوره مبارکه نحل است.
قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین...
وچنین برداشت میشود که فردی خبری برای خواب بیننده بیاورد و او تحقیق کند و بفهمد درست بوده .ان شاءالله. و در این مضامین قیاس شود.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات و زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
025 377 47 297
0912 353 2816
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_دوم صدای تق تق
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_سوم
فاطمه زهرا چسبیده بود به من، انگار ده ساله منو میشناسه و مدام باهام حرف میزد،
_خاله هالین، میای کنار من بشینی؟
+اره عزیزم.
_خاله غذاتو خوردی میخوای بخوابی؟
+چطور؟ مگه تو نمیخوابی؟ الانم دیرشده ها
_چراخاله. اخه به مامان گفتم تو گوشیتون بازی دارین. مامان لیلا گفت گوشی شماخاموشه ما اجازه نداریم دست بزنیم. الانم که اومدین مامانم میگه میخواین بخوابین.
ازاین همه صداقت فرشته کوچولو خندم گرفت و بی اختیاربلندخندیدم.و گفتم:
+فسقلی تو من و بخاطر گوشی میخواستی پس اومدی دنبالم..؟!
مامانش که حالافهمیدم اسمش لیلاست،صورتش از خجالت سرخ شده بودبااخم ساختگی گفت:
_فاطمه زهراخانوم،گفتم که وقت خوابه.روبه من کرد و گفت:
+ببخشید هالین جان،شرمنده، عجیب علاقه به گوشی داره، خداخیرش بده، اینترنت گوشی منو تموم کرده. الان متوسل به شما شده که بازی بریزی.
لبخندی زدم و موهای فاطمه زهرارونوازش کردم.
وگفتم:
+گل دختر،یه خبرخوب بهت بدم؟ اگر دختری به حرف مامان،باباش گوش بده،بهش گوشی میدم بازی کنه. مثل الان که مامان میگه استراحت کن،
من قول میدم فرداصبح گوشی روبدم بازی کنی.
فاطمه زهرا باچشمای برق زده گفت:
_خاله من میخوابم. ولی گوشی شمارونمیخوام که،چون که خصوصیه. فقط اینترنت وصل کنین با گوشی مامانم بازی کنم.
از حرفای حساب شده ش دوباره زدم زیر خنده و رو به مادرش گفتم:
+لیلاخانوم ماشاءالله دخترتون مهندسیه برا خودش.
لیلاخانم خندید و گفت:
لیلا:وروجکیه واسه خودش، خواهر..
چند لقمه نون و پنیر رو به زور قورت دادم پایین و تشکر کردم.
وکمک کردم باهم سفره رو جمع کردیم.
گوشه اتاق امامزاده چندتا پتو و بالشت، برای استفاده زایرین بود، برداشتیم. وکنارهم پهن کردیم،لیلا که پسرش رویه گوشه خوابونده بود.اورد کنار خودش، دخترشوتوبغل گرفت و اروم براش قصه میگفت؛ یکی بود، یکی نبود، میخوام برات قصه بگم....قصه ی بابایی که رفته بهشت..
تا فاطمه کوچولو خوابش برد، قصه تموم شد. لیلاهم توسکوت اشکاش روی صورتش برق میزد
تازه چادررنگیم وروی پتو پهن کردم و دراز کشیدم وچشمم به گوشی داخل شارژ افتاد برداشتم ودرحالی که روشنش میکردم، روبه فاطمه پرسیدم؛
+چه حال عجیبی دارین.قصه ی واقعی بود؟پدر فاطمه!فوت کردن؟
لیلا صداش و صاف کردوبا لبخندگفت:
_مصطفی، پدر بچه هام و عشق زندگیم.شهید شده..
خیلی ناراحت شدم از سوالی که پرسیدم و ادامه دادم:
+خدارحمتشون کنه. ببخشید ناراحتتون کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay