eitaa logo
رمان خوب
122 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣2⃣ 🔻فرماندهی ابراهیم هادی ✨غروب روز 19 بهمن چند نفر از بچه ها به بنکدار گفتند: ما که سالم هستیم عقب برویم و در مرحله بعدی عملیات، با نیروهای بیشتری بیاییم و مجروحان و شهدا را به عقب ببریم. آنها می‌گفتند اینجا بمانیم شهادتمان صدرصد هست، اگر مهمات تمام کنیم، اسیر شدنمان صدرصد است. عده ای هم گفتند ما می مانیم تا فرمانده گردان برادر ثابت نیا بر گردد. بنکدار گفت هر کس می خواهد برود عقب باید صبر کند تا هوا کاملا تاریک شود. عصر همان روز بنکدار با حاجی پور تماس گرفت. او گفت هر طور شده بچه های باقی مانده را عقب بیاور، کاری از دست ما ساخته نیست. بنکدار با ابراهیم صحبت کرد. قرار شد نیروها به سمت کانال دوم برگشته و از آنجا به عقب برگردند. ✨ابراهیم با بچه ها صحبت کرد و گفت اگه مجروحی همراهمان نباشد، درصد موفقیت عقب نشینی زیاد هست، ولی اگر آنها را اینجا بگذاریم بعثی ها آنها را به شهادت می رسانند. پس هر کس می تواند مجروحان را به عقب بیاورد. اما غروب بنکدار معاون گردان به سختی مجروح شد. بدن نیمه جانش به شدت به آب احتیاج داشت. او ناله می زد و مدام از بچه ها آب می خواست. آبی نبود که به او بدهند. می گفت از همین آب لجن ها به من بدهید. یکی از بچه ها با درب قمقمه از چاله ای که آب جمع شده بود به او آب داد، به خاطر تلخی و شوری، به محض خوردن بالا آورد. ساعتی بعد معاون دوم گردان، داود ملک آرا هم شهید شد. ✨حالا ابراهیم مجبور بود به تنهایی نیروهای باقی مانده و مجروحان را به سمت عقب هدایت کند. حالا بعد از شهادت بنکدار و معاون دوم گردان، هدایت و فرماندهی نیروهای محاصره شده گردان کمیل به دوش ابراهیم هادی افتاد. قرارگاه از طریق ارتباط بی سیم گفت هر کاری می توانید برای نجات خودتان انجام بدهید و به عقب برگردید. هوا تاریک شد. ابراهیم با صدای دلنشین خود اذان گفت. بچه ها نشسته نماز خواندند. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣2⃣ 🔻شهادت فرمانده ✨شب سوم محاصره از راه رسید. از شدت درگیری در اطراف تپه های دوقلو می شد حدس زد که نیروهای ایرانی دوباره عملیات کرده اند. بچه ها درست حدس زده بودند. مرحله جدید عملیات برای نجات سالم ها و انتقال مجروحان انجام شد. درگیری تا صبح طول کشید ولی نیروها نتوانستند عملیات را ادامه بدهند. البته در این شرایط سالم ها می توانستد از شرایط ایجاد شده استفاده نمایند و به عقب برگردند اما به خاطر مجروحان این کار را نکردند. ✨آن شب تعدادی امدادگر و آر پی جی زن در اختیار ثابت نیا فرمانده گردان برای کمک به گردان کمیل قرار گرفت. امدادگران تعدادی از مجروحان که از شب اول در میدان مین مانده بودند را به عقب بردند اما ثابت نیا با آنها برنگشت. ثابت نیا در حوالی کانال دوم بود تا خودش را به کانال سوم برساند، اما ترکش سرکش، پهلوی فرمانده دلاور گردان کمیل را شکافت و او را به زمین انداخت و روح ملکوتی اش به آسمان پرواز کرد. او تا لحظه شهادت لحظه ای از نیروهای دلاورش غافل نشد و خود نیز عاشقانه به یاران شهیدش پیوست. ✨اتفاقی دیگری که در آن شب افتاد این بود که از آن طرف بی سیم به ما اعلام کردند نیروی کمکی از سمت راست به کمک شما می آید. در حالی که سمت راست ما نیروهای دشمن بودند. چند دقیقه بعد سرکله ستون نیروهای کمکی با لباس بسیجی و سربند پیدا شد. آنها به سمت ما می آمدند.بچه ها شک کردند. یک تیر به جلوی پای آنها زدند و آنها همگی متواری شدند. آنها نیروهای منافقین بودند. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣2⃣ 🔻بازگشت به کانال دوم ✨بعثی ها تعداد دوشکای خود را بر روی خاکریز بیشتر کردند. عملیات سه شنبه شب و سرگرم شدن بعثی ها در نبرد بر روی تپه های دوقلو، جست جو برای یافتن معبر برای عقب نشینی به سمت کانال دوم را کمی راحت تر کرد. به سختی یه معبر ایجاد کردیم. مهمترین مانع عبور از این معبر، وجود چهارلولی بود که وقتی آتش می کرد، می خواست حتی زمین را ببلعد. دو نفر از بچه ها از ابراهیم اجازه گرفتند چهارلول را منهدم کنند. ابراهیم بهشون گفت ممکن است برگشتی در کار نباشد. آنها گفتند: نجات بچه ها برای ما افتخار است. ابراهیم آنها را در آغوش گرفت و گفت: تا امام چنین سربازانی دارد شکست معنا ندارد. آنها دقایقی بعد چهارلول را منهدم کردند. ابراهیم هادی و بقیه منتظر آن دو نفر بودند و دعا می کردند تا بر گردد اما خبری از آن دو نفر نشد. ✨وقتی از آمدن آن دو نفر نا امید شدیم و آتش دشمن کمتر شد. ابراهیم از افراد سالم خواست مجروحان را بردارند و از کانال سوم به سرعت به کانال دوم بروند. فاصله کانال سوم تا دوم حدود سیصد متر بود. بچه ها می‌بایست دوباره از همان میدان مین و سیم های خاردار بروند. مجروحان اصرار می کردند افراد سالم بدون آنها بروند. اما همه با هم راهی شدیم. تشنگی، گرسنگی و جراحت، دیگر توانی برای کسی باقی نگذاشته بود. سنگینی مجروحان هم ادامه راه را برای سالم ها دشوار می کرد. در وسط راه بودیم که بعثی ها منور زدند. آسمان مثل روز روشن شد. یکباره آتش بی امان دشمن روی بچه ها باز شد. هر یک از بچه ها که تیر می خورد، درد را به جان می خرید و صدایی از او بلند نمی شد. در این هنگام یکی از دوشکاهای دشمن که در دل زمین مخفی شده بود، متوجه حضور بچه ها در وسط مین شد. دوشکا یکباره به سوی بچه ها آتش گشود. یکی از بچه ها به سرعت با آر پی جی دوشکا را خاموش کرد، اما آن بسیجی خودش هم شمعش خاموش شد. ✨دوباره منور و آتش دشمن شروع شد. عده ای با گلوله های دشمن مهمان خدا شدند و چند نفری در اثر برخورد با مین به شدت زخمی و شهید شدند. بچه هایی که جراحتشان کمتر بود خود را به مجروحان رساندند و سعی کردند کشان کشان مجروحان را به عقب ببرند. اما دشمن از این فرصت استفاده کرد و آنها را نشانه گرفت. عجب شبی بود. چقدر داغ دوستان و رفقایمان را دیدیم. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣2⃣ 🔻رسیدن به کانال دوم ✨سرانجام تعدادی از نیروها با کشاندن مجروحان به هر نحوی که بود، در میان حجم عظیم آتش، خود را به کانال دوم رساندند.آنها با سرعت خود را از ارتفاع سه متری به داخل کانال انداختند تا از آتش دشمن در امان بمانند. اما غیر از آتش، سفره دیگری هم در کانال پهن شده بود! سیم خاردارهای حلقوی درون کانال، مانند اژدهایی به روی فرزندان خمینی (ره) دهان گشود. بچه ها بر اثر برخورد با سیم خاردارها مجروح شده و عده ای نیز در لا به لای آنها گرفتار شدند. ✨عده کمی هم که آسیب کمتری دیده بودند، سعی کردند دوستان خود را از لا به لای سیم خاردارهای دشمن نجات دهند. دست ها، پاها، لباس و هر چیزی که به دستشان می آمد به سرعت می کشیدند تا آنها را از سیم خاردارها رهانیده و در گوشه ای از کانال پناه دهند. اما با این وضع جراحت بدن مجروحان بیشتر می شد، ولی برای نجات آنها چاره ای غیر از این نبود. ابراهیم وارد کانال شد و فریاد زد: به مجروح ها کاری نداشته باشید. بعد گفت یه برانکارد بیارین. برانکارد آوردند. ابراهیم آن را بر روی سیم خاردارها قرار داد و به روی آن رفت و بچه هایی که لای سیم خاردار گیر کرده بودند را بلند می کرد و به کنار کانال می آورد. این چندمین جایی هست که قدرت بدنی بالای ابراهیم کارساز بود. ✨تعدادی از بچه های سالم و مجروح کانال دوم که نتوانسته بودند عقب بروند، با دیدن بچه ها خوشحال شده و روحیه گرفتند. رسیدن به کانال دوم، دیگر رمقی برای نیرو ها باقی نگذاشته بود. خون از بدن های چاک چاکشان جاری بود. آنها زخم خورده سیم های خاردار بودند. سالم ها هم رمق حرکت کردن نداشتند. آن شب تا صبح، صدای ناله ی ضعیفی از چند مجروح به گوش می رسید. فکر می کردیم وضع کانال دوم بهتر باشد، اما اینجا هم آب و غذا پیدا نمی شد. این کانال همان کانالی هست که به کانال کمیل معروف شد. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣2⃣ 🔻دعای توسل و نماز جماعت ✨در آن شرایط و اوضاع عجیب، یکی از بچه ها پیشنهاد داد که دعای توسل بخوانیم. شاید الان کسی باور نکند اما همه ی بچه های کانال همراهی کردند. در شرایطی که گلوله های دشمن از بالای سر ما و از بالای کانال زوزه کشان عبور می کرد شروع به خواندن دعا کردیم. هر کس در گوشه ای سر خود را به دیوار کانال گذاشته و زمزمه می کرد. تا اینکه مداح به این عبارت رسید: یا فاطمه الزهرا (س) یا بنت محمد (ص) ... صدای ناله و ضجه بچه ها بلند شد. صدایی که من می شنیدم خیلی بالاتر از افراد داخل کانال بود. احساس می کردم همه ی ملائک با بسیجیان مظلوم داخل کانال همنوا شده اند. ساعتی بعد دعا تمام شد. من هم مثل بقیه سرما را تحمل کردم و خوابیدم. ✨شب سوم محاصره هم داشت رخت بر می بست که صدایی آشنا شنیدم. صدای ملکوتی اذان صبح ابراهیم، به جان و تن خسته ی یاران کمیل رمقی دوباره ببخشید. الله اکبر... بچه ها بلند شدند. مجروحان و سالم ترها با خاک کانال تیمم کردند. در اینجا ارتفاع کانال اجازه می داد که ایستاده نماز بخوانیم. دیدنی ترین و جان خراش ترین صحنه ها را مجروحانی آفریدند که دستی برای تیمم در بدن نداشتند. نماز جماعت یاران کمیل، نشان از ایستادگی و مقاومت داشت. اما نه مکان و نه وضعیت جسمانی نیروها، اجازه ی جمع شدن را نمی داد. ✨هر سه چهار نفری که به هم نزدیک بودند، عاشقانه جسم نحیف و مجروح خود را به نسیم جان فزای نماز جماعت نوازش می دادند. این اولین باری بود که در مکانی کوچک و زیر آتش دشمن، چندین نماز جماعت برگزار می شد. نمی دانید چه نمازی بود. همه در اوج معنویت بودند. همه احساس می کردند که برای آخرین بار است که با معشوق خود، خلوت کرده اند و راز و نیاز می کنند. ✨وقتی هوا روشن شد، بیسیم چی گردان کمیل با هزار سختی موقعیت ما را گزارش کرد و تقاضای آتش بر روی مواضع دشمن کرد. چند دقیقه بعد گلوله ها شلیک شد. اما چون نیروهای توپخانه از موقعیت ما آگاهی نداشتند، گلوله ها به اطراف کانال اصابت کرد. او هر چه سعی کرد نتوانست موقعیت دشمن را به توپخانه گزارش بدهد. بعد با ناراحتی اعلام کرد: خواهش می کنم دیگر شلیک نکنید، جان بچه های کمیل در خطر است. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 7⃣2⃣ 🔻سروسامان دادن به کانال ✨نور خورشید صورت من را نوازش می داد. خورشید روز چهارشنبه بیستم بهمن ماه 61 طلوع کرده بود. بلند شدم و کمی در کانال چرخیدم. در گوشه گوشه کانال پیکرهای شهدا در کنار مجروحان و سالم ها مانده بود. هر ساعت که می گذشت بر تعداد شهدا افزوده می شد. خون ریزی زیاد و شدت جراحت و نبود امکانات پانسمان، بسیاری از مجروحان را مهمان خدا کرده بود. صورت های رنگ پریده و خونین شهدا، روحیه ی بچه ها را حسابی بهم ریخته بود. همه بهت زده به دوستان شهیدشان خیره شده بودند. جوان ترها و مجروحان از تشنگی می گفتند: یا حسین علیه السلام تو چه کشیده ای؟ یکی از بسیجی ها به نام برادر احمدی گفت: این طوری نمی شه، من می روم آب بیاورم. او خودش را به عقب رساند. ولی بدلیل شرایط بد منطقه، فرماندهان نگذاشتند به کانال برگردد. ✨ابراهیم هادی به عنوان فرمانده باید کاری می کرد. او بعضی از نیروها را برای نگهبانی از کانال مامور کرد. به آنها گفت بدلیل کمبود مهمات، تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که درست در تیررس قرار گرفته باشند. عده ای هم مشغول جمع کردن سیم خاردارهای کف کانال شدند، این کار بدون هیچ امکاناتی خیلی مشکل بود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣2⃣ 🔻سروسامان دادن به وضعیت شهدا و مجروحان ✨کار بعدی جدا کردن شهدا و مجروحان و سالم ها از هم بود. بچه ها شهدا را به انتهای کانال بردند. حمل پیکر دوستان سخت نبود، بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت و طاقت فرسا کرده بود. غم سنگینی بر دل های دوستان نشسته بود. نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند. شیرمردانی که در مقابل دژخیمان بعث، شجاعانه جنگیده بودند، اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهیدشان را نداشتند. ✨یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد. فقط قطرات اشک بود که آرام آرام از گونه ها می چکید. بچه ها نگاه شان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود. اشک بود که از گونه های رنگ پریده و خاکی شان به آرامی می لغزید و بر صورت شهدا می افتاد. صورت هایی که حالا دیگر رنگشان به سفیدی گچ شده بود. خاطرات شیرین روزهای با هم بودن لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت. اینک با حسرت و اندوه، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته و غریبانه آنها را به جایی می بردند که از دیدشان پنهان باشند! غم و اندوه همه ی وجودشان را گرفته بود. زیر لب زمزمه می کردند: «مهدی بیا مهدی بیا، نوبت به ما رسیده؛ این غنچه های پرپر، از کرب و بلا رسیده!» ✨بعد از انتقال شهدا به انتهای کانال، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحان بود. مجروحان کانال تعدادشون زیاد بود. عده ای دست و پایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترکش و تیر، دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. ابراهیم از بچه ها خواست با کمک سرنیزه هایشان، دیوارها را بتراشند و در مکان های مختلف کانال، چند جان پناه درست کنند. ساعتی بعد و با تلاش بسیار، پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحان فراهم شد. حالا کانال یکم شرایط عادی پیدا کرده بود. ✨من خوب به بچه ها نگاه می کردم. در چهره ی هیچ کدام از علی اکبرهای خمینی نشان از ضعف و ترس مشاهده نمی شد. آری، اینجا کانال دوم است. اینجا همان مکانی هست که ملائک الهی به نظاره ی سربازان آخرالزمانی رسول الله و امیرالمؤمنین نشستند. اینجا محل اتصال زمین به آسمان است. اینجا قدمگاه مادر سادات است. اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣2⃣ 🔻داخل میدان مین ✨عصر بود که صدای عجیبی از بیرون کانال شنیدیم. تنها با فاصله های کم، صدای یا زهرا و یا حسین و یا مهدی به گوش می رسید. این صدا از مجروحانی که در میدان مین جا مانده بودند شنیده می شد. آنها از درد ناله می کردند و چند لحظه بعد... صدای یک گلوله! معرکه عجیبی برپا بود. زدن مجروحان نیمه جان افتاده در میدان مین، تفریح تک تیراندازان بعثی شده بود. ابتدا یک ناله ی بی رمق یا زهرا، بعد صدای تیر و پس از آن خنده ی مستانه ی بعثی ها. داشت قلب مان از جا کنده می شد و در نهایت خشم و حسرت، تنها مشت بر دیوار کانال می کوفتیم. صدای ناله مجروحان را می شنیدنیم اما کاری از دستمان بر نمی آمد. این سخت ترین لحظات برای بچه های کمیل بود. ✨بعضی از مجروحان توانسته بودند وسط میدان خود را بی حرکت نگه دارند تا از شلیک تک تیراندازان در امان باشند. اما آفتاب شدید صورت های رنگ پریده شان را می سوزاند. اگر مجروحی می خواست با اندک تکانی، طرف دیگر صورتش را به هُرم داغ آفتاب بسپارد، تیر خلاص دشمن بود که او را ملکوتی می کرد. هیچ کس نمی دانست که مجروحان در آن معرکه به چه می اندیشند؟! شاید نو دامادی به بخت خویش می اندیشد و شاید پدری به سیمای فرزندش که هرگز او را ندیده. شاید هم در آن لحظات آخر، به عاقبت خیر خود می اندیشد. شاید این لحظات زیباترین و دل انگیزترین لحظات زندگی شان بود که داشت در آن معرکه رقم می خورد! این اتفاقات در کنار ما رقم می خورد و هیچ کاری از دست نیروهای محاصره شده در داخل کانال بر نمی آمد. هیچ چیز به اندازه تشنگی و گرسنگی بچه ها را آزار نمی داد. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣3⃣ 🔻شب های سرد ✨غروب چهارشنبه فرا رسید. گردان کمیل شب و روز سختی را پشت سر گذاشته بود. خستگی مفرط، بی خوابی، جراحت شدید و آتش مرگبار دشمن، هیچ یک نوید خوبی نداشت. بچه ها به قدری خسته بودند که ایستاده خوابشان می برد و به زمین می افتادند! نیروهای دیگر آنها را صدا می زدند و یا با سیلی آنها را بیدار می کردند تا از کانال محافظت کنند. تنها کسی که شجاعانه در کانال راه می رفت و به همه ی نیروها روحیه می داد ابراهیم هادی بود. ✨اواخر شب بود که زخمی ها از شدت سرما می لرزیدند. قرار شد برای اینکه آنها از سرما در امان باشند کاری انجام دهیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها در کف کانال قبرهایی کندیم! بعد بدن مجروحان را تا گردن در خاک فرو کردیم تا سرمای کمتری احساس کنند. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣3⃣ 🔻حمله به کانال ✨وقتی هوا روشن شد. من از دیواره کانال بالا رفتم. یکدفعه داد زدم و ابراهیم را صدا کردم. از پشت سر ما تانک ها بر روی جاده به حرکت درآمده بودند. آنها پشت سر ما را بسته بودند. آتش بی امان دشمن شدت گرفت. به نظر می رسید که تصمیم گرفته بودند با ریختن آتش بسیار بر روی کانال، یاران کمیل را مجبور به تسلیم شدن کنند. هر لحظه انفجاری در نزدیکی ما رخ می داد. بچه ها با همه خستگی از پا ننشستند. در همین اثنا دو تانک از معبر میدان مین عبور کردند و به چند متری کانال رسیدند. بچه ها یکی از تانک ها را منفجر کردند(هنوز هم بقایای تانک در منطقه وجود دارد). تانک دیگر هم فرار کرد. حتی یکی از راننده های تانک اسیر شد. ✨ساعتی بعد آمبولانسی به سمت کانال آمد. بعثی ها که می دانستند نیروهای ایرانی در هیچ شرایطی آمبولانس را مورد هدف قرار نمی دهند، با آمبولانس به کانال نزدیک شدند. سید جعفر طاهری همان موقع به قضیه مشکوک شد. خواست آمبولانس را با آر پی جی بزند. یکی از بچه ها گفت: نزن، شاید در آن مجروح باشد. همان موقع احمد بویانی گفت: بزن، دارند ما را فریب می دهند. آمبولانس تا نزدیکی کانال آمد و ایستاد. در یک لحظه چندین بعثی از پشت آمبولانس بیرون پریدند و با خوابیدن بر روی زمین، به سمت کانال تیراندازی کردند. بچه ها هم با تیراندازی آنها را مجبور به عقب نشینی کردند. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣3⃣ 🔻ابراهیم و شهدا ✨پس از ساماندهی دوباره ی نیروها در کانال کمیل، ابراهیم در گوشه ای نشست و به شهدا خیره شد. او خودش همیشه می گفت: زیباترین شهادت را می خواهم! يک بار پرسیدم: شهادت خودش زیباست، زیباترین شهادت چگونه است؟ او در پاسخ می گفت: زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نمانده... ابراهیم نگاهش را از پیکر غرق به خون شهدا برداشت و به آسمان دوخت. بعد نگاهی به لباس خونینش انداخت که با خاک کانال عجین شده بود. دوباره افق نگاهش را راهی آسمان کرد. آسمان فکه با تکه های ابر زیباتر شده بود. ✨ابراهیم انگار به دنبال گمشده ای می گشت. شاید هم سیر در آسمان به همراه دوستان سبک بالش، روح ناآرامش را تسلی می داد. با نگاه به شهدا، تصویر مادرشان را در ذهن مجسم کرد و غم، همه ی وجودش را فرا گرفت.شاید به یاد مادر خودش افتاد. به یاد آخرین وداع با مادر... تصویر دلنشین لبخند مهربان مادر در ذهنش نقش بست. لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش حلقه زد. ✨چند روز قبل از عملیات در تهران خوابی دیده بود. بعد از آن خواب دیگر آرام و قرار نداشت. من نمی دانم ابراهیم چه چیزی را می دانست! اما در آن عملیات و در آن چند روز که با هم بودیم، مرتب از حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت. او ارادت عجیبی به مادر سادات داشت. به همه بسیجیان می گفت: ایشان را مادر صدا کنید. من یقین داشتم در نگاه های خیره ی او به پیکر شهدا رازی نهفته بود! یاد آن شبی افتادم که به سمت تپه دوقلو می رفتیم. ابراهیم در کنار ستون ایستاده بود و فریاد می زد: بچه ها سریع تر، مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها منتظره... بچه ها سریع تر.... ✨قبل از عملیات مو و محاسن بلندش را کوتاه کرد. به سان نو دامادی که به حجله می رود و با عطش بسیار خودش را به عملیات رساند. چهره اش ملکوتی تر شده بود. هر کس او را می دید، چند دقیقه ای مجذوب چهره ی روحانی اش می شد. این عملیات برای ابراهیم رنگ و بوی دیگری داشت. از او خواسته بودند به قرارگاه یازده برود اما او خواست با بسیجیان خط شکن باشد و گردان کمیل را برای این عشق بازی انتخاب کرد. خاطرات همین طور از ذهن ابراهیم می گذشت، او همچنان به پیکر شهدا خیره مانده بود.دوباره به چهره اش خیره شدم. ابراهیم می دانست لحظه ای پرواز نزدیک است. احساس سبک باری می کرد، اما چگونه رفتن برایش اهمیتی صد چندان داشت. ✨شهدا آرام انتهای کانال خوابیده بودند. چفیه ای که همراه همیشگی شان بود، در آخرین سکانس وفاداری، نقش کفن را برایشان بازی می کرد. دوستان ابراهیم و بقیه بسیجیان کانال هم حال خوشی داشتند. چه روزهای تلخ و شیرینی که با همین شهدا سپری کرده بودند. شوخی و خنده ها، نماز شب ها و مناجات هایشان، همه و همه برای رزمندگان که در کانال محاصره بودند، خاطره ای ماندگار و فراموش نشدنی بود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣3⃣ 🔻معنویت ✨تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست، نوای نوحه های ابراهیم هادی بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می داد. زمرمه های ابراهیم، در میان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، آرام بخش بود. صدای روضه ی مادر پهلو شکسته ی او به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد. با این نغمه ها زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند. ✨هنگام اذان ابراهیم، آن هایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند، خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار، از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند. مجروحان اما، با حالتی ملکوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه ی عمق و بندگی، بر خاک کانال می گذاشتند. به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد! شاید هم در آن لحظه دریچه ای از آسمان بر روی کانال گشود بود تا همه ی فرشتگان و ملکوتیان، این خضوع و خاکساری را در زمین ببینند و به راز احسن الخالقین خداوند پی ببرند! ✨بعد از نمازها، بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید جعفر طاهری، دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند. بعضی بچه ها همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند. عده ای دیگر هم مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می شد نوشت، وصیت نامه می نوشتند. هر کس دعایی را در گوشه کانال زمزمه می کردند و اشک می ریختند. بعضی هم آرام آرام نوحه می خواندند و اشک می ریختند. صدای زمرمه ی دعاها با ناله ها ی بچه ها به هم می آمیخت و قیامتی برپا شد. ✨اسیر سودانی وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و ناباوری گفت: «مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته اند شما به جنگ آتش پرستان می روید!» آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب ببرند، زیرا دیگر حاضر به ادامه ی خدمت در ارتش عراق نبود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣3⃣ 🔻عقب نشینی ✨ابراهیم گفت: دیگر کانال، جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دوقلو عقب نشینی کنیم. آن روز هفتاد مجروح بدحال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند. هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند، نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوالی عجیبی پرسید: آیا مجروحان نیز می توانند با ما عقب بیایند؟! اگر نتوانیم آنها را به عقب ببریم، سرنوشت آنها چه می شود؟! اگر بعثی ها بیایند، مثل مجروحان قبل، آنها را با تیر خلاص به شهادت می رسانند!؟ همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند. هیچ جوابی برای این پرسش نبود. ✨ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما به مجروحان کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم. آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم و از مجروحان تا آخرین قطره ی خونم مراقبت می کنم. تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی و محاصره ی توان همه را بریده بود. یکی دیگر در گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم. بالاخره سالم ترها که می توانستند جان خود را بردارند و از مهلکه نجات پیدا کنند، یک صدا فریاد ماندن سر دادند. ✨ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود با صدای بلند گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم. بعد مکثی کرد و گفت: ولی بچه ها، شاید تا آخرین لحظه کسی نتواند به کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟! آب نداریم، غذا نداریم، مهمات نداریم، شهادت در یک قدمی ماست. آیا شما آماده اید؟! انگار جان دوباره ای به نیروها بخشیده شد. ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد. همه می خواستند بر عهدی که بسته بودند وفادار بمانند. اسیران بعثی در فهم این ایثار در تحیر مانده بودند. حتی در کانال، آنهایی که جراحت کمتری داشتند، حاضر به عقب نشینی نبودند. می گفتند: ما اینجا می مانیم و تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از اینجا تکان نمی خوریم! 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣3⃣ 🔻ایثار ✨هوا تاریک شد. ابراهیم هادی، این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت. اصحاب عاشورایی سیدالشهداء علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند. بچه ها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند، باز هم می خواستند به دل دشمن بزنند. اما تنها مانع، نداشتن سلاحی مناسب و مهمات بود. و این شده بود خوره روحشان! همان مقدار سلاحی هم مانده بود، ابراهیم گفته بود برای شرایط خاص نگهداری شود. ✨ابراهیم، بچه هایی که هنور تاب و توان را داشتند را صدا کرد. در تاریکی شب، آن ها را مخفیانه به بیرون فرستاد. به آنها گفت تا در اطراف کانال، شهدا و جنازه های بعثی را بگردند و مهمات، آب و آذوقه ای اگر وجود داشت، به داخل کانال بیاورند. برخی جان خود را در این راه دادند و دیگر به کانال برنگشتند. بعضی مقداری آب و مهمات می آوردند و بعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود، برای آوردن آب و مهمات، حتی تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش رفتند. آنها به راحتی می توانستند خود را به نیروهای خودی برسانند و دیگر به کانال برنگردند. اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست و پایشان را بسته بود. وفا و معرفت، چنان با گوشت و خونشان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان، با همان تعداد اندک فشنگی که پیدا کرده بودند، دوباره به کانال بازگشتند و با سختی هایش می ساختند. ✨بچه هایی که برای آوردن مهمات و یا آب و آذوقه، هر از چندگاهی در دل شب به میان کشته شدگان می رفتند، صحنه هایی دل خراش می دیدند که تا مدت ها آزارشان می داد. آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ و یا قمقمه ای آب بیابند. بعضی وقتها نیز در بین راه مجروحانی را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده، دست به دامان آنها می شدند و جرعه ای آب طلب می کردند. در چنین مواقعی شرم و خجالت، خوره ای بود که تا مدت ها به جان بچه ها می افتاد و آنها را ذره ذره آب می کرد. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣3⃣ 🔻شرمندگی ✨یکی از رزمندگان کانال شبانه به اطراف کانال رفت و قبل از روشن شدن هوا برگشت. پس از بازگشت از کانال در حالی که بغض، راه صحبت کردن را بر او بسته بود گفت: داشتم آرام و سینه خیز از معبر می گذشتم. پایم به چیزی گیر کرد! چند ثانیه ای متوقف شدم. به آرامی سرم را به عقب چرخاندم. دست ضعیف و ناتوان مجروحی پایم را گرفته بود. پایش قطع شده و خون زیادی از او رفته بود. یک پایش را هم با چفیه بسته بود. صورت این مجروح به سختی دیده می شد، اما حالت ضعفش به خوبی نمایان بود. چهار شب از آغاز عملیات می گذشت و زنده ماندنش شبیه به معجزه بود! اینکه چگونه توانسته بود از دید دوربین تک تیراندازها در امان بماند، هیچ کس نمی دانست. ✨فکر کرد می خواهم او را به عقب ببرم. به آرامی سرم را نزدیک گوشش بردم. به او گفتم: برادر، عقب نمی روم که تو را با خود ببرم. بچه ها در کانال گیر کرده اند و من دنبال مهمات آمده ام. آن مجروح لبانش به سختی تکان خورد. چیزی گفت: اما آنقدر صدایش ضعیف بود که حرفش را نفهمیدم. سرم را به دهانش نزدیک تر کردم. او تشنه بود و آب می خواست! می گفت: گلویم از بی آبی بدجور درد می کند، اگر امکان دارد آبی به من بده. ✨ناخودآگاه به یاد شرمندگی سقای کربلا افتادم. سرم را پایین انداختم و قطره های اشک آرام از چشمانم جاری شد. نمی توانستم برایش کاری کنم. بی آنکه چیزی بگویم، شرمنده و خجالت زده، صورتم را به روی صورت رنگ پریده اش گذاشتم. خیلی سرد بود. اما به من آرامش خاصی داد. آنقدر خسته بودم که از آرامش او خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که از صدای انفجاری بلند شدم. سرم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. دستم را به آرامی به روی صورتش گذاشتم. از هُرم گرم نفس هایش خبری نبود! او را صدا زدم و به شدت تکانش دادم. دیدم راحت و آرام و مطمئن خوابیده. او دیگر تشنه نبود. وقتی دوست ما این ماجرا را تعریف کرد، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 7⃣3⃣ 🔻مردانگی ✨سرم را سمت آسمان بالا بردم. ستاره ها آرام به این صحنه ها نگاه می کردند. نمی دانم چه چیزی علی اکبرهای خمینی (ره) را پس از چهار روز از پا در آورد؟! جراحت؟! خون ریزی؟! تشنگی؟! و ... غرور انگیزترین قسم این داستان اینجا بود که بعضی از همین بچه ها، قمقمه های دوستان شهید خود را که مقداری آب داشت پیدا می کردند، اما با آنکه خود از شدت تشنگی می سوختند، به آب لب نزده و آن را برای دوستان مجروحشان در کانال می آوردند. ✨به راستی این بچه های شانزده، هفده ساله این رسم جوانمردی را از کجا آموخته بودند؟! رزمنده ای که می توانست به راحتی خود را سیراب کند و جان خود را نجات دهد، تنها به خاطر کمک و یاری به دوستان مجروحش، نه تنها حاضر به عقب نشینی نبود، بلکه حتی از آبی که به زحمت پیدا کرده بود، قطره ای نمی نوشید. این مصداق دقیق همان آیه ی نورانی قرآن است که «هرگز به حقیقت نیکی به طور کامل نمی رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید.» بله این حماسه در فکه و در کانال کمیل اتفاق افتاده است. اینها روحیه فداکاری و اخلاص بچه های گردان کمیل است. امروز مشکلات دنیوی ما یک هزارم مشکلاتی که این رزمندگان تحمل کردند هم نخواهد بود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣3⃣ 🔻آب ✨جَو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. ابراهیم به بچه ها گفت: حالا که می خواهید بمانید، تا تکلیف مجروحان مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال است جیره بندی شود. در کمتر از چند دقیقه، همه ی قمقمه های آب، در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت. زمان تقسیم بندی آب شد. قمقمه ها کم و تعداد تشنه ها بسیار. کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. اسرای بعثی هم که تشنه بودند با تعجب به ما نگاه می کردند. ابراهیم اما همه را شمرد؛ حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. احتیاج به حل معادلات ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم دچار سرگردانی می کرد. ✨ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر اسیر بعثی یک قمقمه آب داد! یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. ولی ابراهیم گفت: اینها الان مهمان ما هستند، ما ایرانی ها رسم داریم بهترین چیزهایمان را برای مهمان می گذاریم. مولا و مقتدای جوانمرد عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود دم از علی زد و مرام او را نداشت. دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت؛ زیرا آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب راستین ائمه اطهار آموخته بودند. ✨سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش سالم، یک قمقمه آب داد. معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز، خستگی و عطش بسیار، بعضی از سالم ها از سهمیه ی آب خود چشم پوشی کردند و آن را به مجروحان می دادند. تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر هشت مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید. ✨بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی، با پوستی خشک شده و لب هایی ترک خورده از بی آبی، مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند. آنها ایستاده بودند و با همه ی وجود مقاومت می کردند، اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را نیز با آتش جنگ افزارهاشان بسته بود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣3⃣ 🔻شرمندگی ✨شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. از یک طرف غربت و دیدن پیکرهای دوستان، لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. من هم در کنار آنها و در گوشه ی کانال نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم. یکی از بچه ها به زحمت خودش را به ابراهیم رساند. رو به ابراهیم کرد و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. آن جوان به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانسته توانمان را ببرد؛ نه دشمن و نه آتش بی امانش! اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسه دمار از روزگار دشمن در می یاریم. ✨نمی دانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم؛ یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: العطشی قد قتلنی... یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام.... من می دانستم. یقین داشتم که ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد، برای خودش چیزی نماند. ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد. او تصمیم گرفت هر طور شده برای عطش بچه ها کاری کند. ✨در همان نیمه شب، ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی دیگر با هیچ کس حرف نزد. حوالی صبح بود. هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند ابراهیم... همه ناراحت بودند. او بزرگتر ما به حساب می آمد. یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. همه خوشحال شدند. ابراهیم با چند قمقمه ی پر از آب برگشت. همه رزمندگان و مجروحان خوشحال شدند. به ابراهیم گفتم: دیر کردی، ترسیدیم؟! ✨ابراهیم گفت: برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دوقلو رفتم. با تعجب گفتم: تا اونجا رفتی!؟ خب... ابراهیم نگذاشت حرفم را تمام کنم. بلند شد و رفت تا به نیروها سر بزند. ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید، اما آمده بود. با چند قمقمه آب. کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادب مولایش حضرت عباس علیه السلام، با یاد لب های خشکیده از عطش بچه ها، لب به آب نزده بود. بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣4⃣ 🔻اسارت ✨صبح پنج شنبه 21 بهمن فرا رسید. پاتک دشمن و حمله بالگردها به کانال بسیار زیاد شده بود. اما با این حال هم بچه ها نگذاشتند کانال سقوط کند، هر ساعت بر آمار مجروحان و شهدا اضافه می شد. در روز پنجم، بلندگوهای عراقی، با فارسی فصیح و با وعده های آب و غذا و جای مناسب و اینکه ما برای شما از صدام امان نامه گرفته ایم تا بعد از تسلیم شدن به هر کجایی که می خواهید بروید از بچه های کانال می خواستند تا تسلیم شوند. اما بچه ها در گوشه کانال بر سر ادامه مقاومت گفت و گو می کردند. ✨یکی از نیروها که رمقی در بدن نداشت گفت: حالا که دیگر آب و غذا و مهمات نداریم و تصمیم گرفته ایم با مجروحان تا آخر بمانیم، تکلیفی برای مقاومت کردن بر گردنمان نیست. می توانیم با اسارت، مجروحان و خودمان را نجات بدهیم. دیگری گفت:مگر ندیدی، آنها به همه ی مجروحان تیر خلاص زدند. یکی دیگر خاطره ی سینه زدن های پرشور و عاشقانه کودکی را برای بچه ها زنده کرد و گفت: از کودکی در مجلس عزای ابی عبدالله علیه السلام آموختیم که حسین علیه السلام زیر بار ذلت نرفت. اکنون چگونه ما تسلیم شویم و تن به ذلت اسارت بدهیم!؟ ✨یکی دیگر از بچه ها فریاد زد: ما در کانال مانده ایم که دیگر صدای سیلی نشنویم، همان سیلی که مادرمان را پرپر کرد و داغی سنگین بر سینه ی علی علیه السلام نشاند. ما پرپر می شویم، اما اجازه نمی دهیم تاریخ تکرار شود و نامردی پیدا شود و به امام ما سیلی بزند! یک نوجوان که سن و سالش از بقیه کمتر بود، در گوشه ای نشسته و صحبت های ما را گوش می کرد. رنگ صورت او به زردی می گرایید، او چیزی گفت که همه را در بهت فرو برد و حجت را تمام کرد. ✨او بلند شد و گفت: بچه ها اگر تسلیم شدیم و بعثی ها ما را در تلویزیون نشان دادند و امام هم ما را ببیند، آیا می تواند به خاطر داشتن چنین رزمندگانی افتخار کند؟! اگر حضرت امام از ناراحتی سر خود را پایین بیندازد، فردای قیامت با چه رویی به صورت او نگاه کنیم؟! همه ساکت شدند. سرها را به زیر انداختند. سکوت همه جا را فرا گرفت. با آمدن اسم امام، دل ها لرزید. آنها می خواستند در قیامت همانند یاران حسین علیه السلام مایه ی افتخار و مباهات امام خود باشند نه مایه ی شرم ایشان! بالاخره تصمیم آخر گرفته شد. مقاومت تا رسیدن نیروهای کمکی و آزادسازی کانال و جنگیدن تا آخرین قطره های خون. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣4⃣ 🔻یا زهرا ✨جراحت، تشنگی و گرسنگی در زیر آفتاب، دیگر رمقی برای بچه ها نگذاشته‌ بود. مقداری نخود و کشمش که بچه ها از کوله پشتی یکی از شهدای میدان مین آورده بودند، دست به دست در بین مجروحان می چرخید. سالم ترها لب به هیچ چیز نمی زدند. همه دیگری را گرسنه تر از خود می دیدند. در این زمان سید رضا قدیری، بی سیم چی گردان، هم شهید شد. ابراهیم لحظه ای آرام نداشت. گاهی به مجروحان سر می زد و گاهی اوضاع دشمن را رصد می کرد. هر از گاهی هم به طرف دشمن تیراندازی می کرد تا به دشمن بفهماند بچه های کمیل هنوز زنده هستند. او لحظه ای بر زمین نمی نشست و دائما در تکاپو بود. ✨اما همیشه و همه وقت به یاد حضرت زهرا سلام الله علیها بود. ارادت خاصی به مادر سادات داشت. با اینکه خود سید نبود اما در آن روزهای کانال، بی بی دو عالم را مادر می خواند و برایش اشک می ریخت. پیش از عملیات هم دیده بودم که روضه های جان سوزی از مصائب ام الائمه علیه السلام می خواند. شاید به خاطرش می آمد که در سومار شبی بعضی از دوستانش به خاطر اینکه صدایش گرفته بود، با تقلید صدایش او را دست انداخته بودند. ابراهیم از اینکه آنها مجلس حضرت زهرا سلام الله علیها را به شوخی گرفته اند خیلی ناراحت شد و قسم خورد که دیگر مداحی نکند. همان شب مادر سادات را به خواب دیده بود که فرمودند: «ما تو را دوست داریم. برای ما بخوان.» ✨او شیفته و دلداده ی مادر بود. همه ی آرزویش این بود که همانند مادر، غریب و بی نشان بماند. او همیشه آرزو می کرد گمنام شود. چون شنیده بود شهدای گمنام مهمان مادر سادات در برزخ هستند. آرزو داشت آنقدر گمنام بماند که مادر بخاطر همین مظلومیت و گمنامی اش دست از او برندارد و به او محبت کند. شاید آن شب ابراهیم بیش از هر کس دیگری دلتنگ مادر سادات شده بود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣4⃣ 🔻شب جمعه ✨شب جمعه از راه رسید. این زیباترین شب جمعه ای بود که بر یاران کانال می گذشت. یاران کمیل، با کمیل علی علیه السلام انسی غریبانه داشتند. حالا هم شب جمعه فرا رسیده بود. شب دعای کمیل، شب زیارتی امام حسین علیه السلام. برای بچه ها نیازی به خواندن مقتل نبود. به هر گوشه کانال که نگاه می کردی، مقتلی برپا بود! هر از چند گاهی هم خمپاره ای به کانال می خورد و گرد و خاکی بلند می کرد. ✨ابراهیم خیلی آرام و محزون فرازهایی از دعای کمیل را زمزمه کرد. صدایش دیگر به همه ی بچه ها نمی رسید. چنان دعای کمیل با حزن و اندوه بود که احساس می شد ملائک هم از خداوند اجازه گرفته اند و در کنار بهترین بندگان خدا آمده اند و دعا را زمزمه می کنند. بعضی از بچه ها ناله ای می زدند و بی هوش می شدند. ابراهیم دیگر نتوانست دعا را ادامه دهد. سید جعفر طاهری شروع به خواندن کرد و بین دعا گفت: ما با جد خود عهدی بسته ایم. تعهد دادیم. من دوست دارم در حالی جدم را زیارت کنم که تشنه و غرق در خون باشم. ✨بعد از دعا احمد برویانی به سراغ سید جعفر رفت و از او خواهش کرد که فردای قیامت او را هم شفاعت کند. سید لبخند بی رمقی زد و در جوابش گفت: «اگر اجازه بدهند، من صدام را هم شفاعت می کنم.» نیمه های شب جمعه بود. آتش دشمن شدید شد. اما به سمت ما گلوله ای نمی آمد. بچه های گردان حنظله وارد عمل شده بودند و تا کانال های سوم خود را رسانده بودند. ساعتی بعد سروصدای دشمن کم شد. این بار هم عملیات ناموفق بود و نیروها عقب نشینی کردند. تعدادی از بچه های حنظله هم در محاصره افتادند. تعدادی از بچه هاب حنظله هم داخل کانال کمیل آمدند و گفتند بچه های گردان حنظله در محاصره افتاده اند و می رویم کمک بیاریم. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣4⃣ 🔻یا زهرا ✨صبح روز ششم نبرد و پنجمین روز حضور ما در کانال، مصادف با 22 بهمن بود. بعثی ها فشار خود را افزایش دادند، ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند. نزدیک های ظهر تقریبا مهمات ما تمام شده بود. ابراهیم هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد ✨و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید، حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید، اگر همه هم شهید شویم، تنها نیستیم. مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. بغض بچه ها ترکید. صدای هق هق شان همه ی کانال را پر کرده بود. به پهنای صورت اشک می ریختند. ابراهیم ادامه داد: «غصه نخورید. اگر در غربت هم شهید شویم، مادرمان ما را تنها نمی گذارد!» این حرف آتشی سوزان بود که به خرمن جان بچه ها افتاد و وجودشان را به اتش کشید. ✨بچه هایی که گرسنگی، تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود، دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زارزار می گریستند. با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده، مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند. رزمنده ای فریاد می زد: «مادر، به خدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند!» ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها هم کاملا قطع شد! نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر « مادر مادر» بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید. ✨یادم هست آن زمان، ارادت مردم به حضرت زهرا سلام الله علیها مثل حالا نبود. حتی در تقویم ها روز شهادت حضرت را نمی نوشتند و شهادت حضرت، تعطیل نبود. اما بچه های کمیل، چنان ارادتی به مادر خود پیدا کردند که بی نظیر بود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣4⃣ 🔻شهادت سیدجعفر طاهری ✨پنج روز از محاصره بچه ها در کانال می گذشت. در این مدت، آفتاب، سرما، غربت و تنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی، همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده بودند و مقاومت می کردند. تقریبا همه بچه ها زخمی شده بودند. حتی دیگر چفیه و یا زیرپوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها، دهان باز کرده بود. ✨عرصه بر بچه ها تنگ شده بود و دشمن مصمم شده بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدیدتر، کار کانال را یکسره کند. ابتدا کماندوهای بعثی بعد از یک ساعت درگیری بچه های گردان حنظله را که از شب قبل محاصره شده بودند را قتل عام کردند و سپس از چند طرف به کانال دوم سرازیر شدند. تعدادشان بسیار زیاد بود. بچه ها آخرین تیرهای خود را شلیک کردند. دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. ✨یکی از کماندوهای بعثی دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. او با آر پی جی، به سمت نیروهای بدون سلاح در کانال شلیک کرد. راکت او نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر طاهری از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد! همین چند روز پیش بود که او سهمیه ی آبش را به یک اسیر بعثی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش، در میان خاک و خون جان می داد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣4⃣ 🔻 ✨محمد شریف هم به شدت زخمی شد. محمد در لحظه شهادت به دوستش گفت: «به بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند.» بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان، اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد:« مهدی جان، دست مرا بگیر» بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش، چگونه چهره ی معصومانه ی او از شادی شکفت! او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. حال همه ی نیروها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. ✨در همین حال یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: «ابراهیم هم شهید شد.» یکباره رنگ از چهره ام پرید. همه ی خاطرات این چند روز در ذهن من مرور شد. دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه های آخر مقاومت بچه ها در کانال بود. یکی با بی سیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس برقرار کند. او گفت: «سلام ما را به امامان برسانید. از قول ما به امام بگویید همان طور که فرموده بود، حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم.» ✨یکباره چندین لوله اسلحه عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. لحظاتی بعد صدها لوله ی اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود! ما نیز مشغول گفتن شهادتین بودیم. نمی دانم می شود آن لحظات را بر روی کاغذ آورد؟! ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣4⃣ 🔻وحشی گری ✨از مسیری که حالت راه پله بود، یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شدند. افسر نگاهی به جمع ما انداخت. آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. به هر نیمه جانی که می رسید، چنان لگدی به او می زد که خون از زخم هایش فوران می کرد. سپس با یک تیر، جسم نیمه جانش را به آرامش می رساند و روح وحشی صفت خود را به طوفان سهمگین خباثت می سپرد. ✨اصغر بخشی هم داشت آخرین لحظات زندگی اش را تجربه می کرد. اصغر چشمانش را بست و به سختی شهادتین را بر لب جاری کرد. افسر بعثی به او رسید و سرش را نشانه گرفت. تیر شلیک شد و چشم چپ اصغر از کاسه ی سرش بیرون پرید. تیر خلاص به اصغر بخشی خورد ولی او را نکشت. افسر بعثی قهقهه ای سر داد و آرام آرام از بدنش دور شد. ✨او همچنان که جلو می رفت در میانه ی کانال چشمش به مجروحی افتاد که هنوز ذکر زهرا، زهرا سلام الله علیها بر لبانش بود. یکباره با پوتین چنان ضربه ای به صورتش زد که صورت مجروح از هم شکافت و غرق در خون شد. سپس رو به سرباز خود کرد و از او خواست تا کارش را تمام کند. سرباز که از وحشیگری افسر بعثی ترسیده و شوکه شده بود، چند قدمی به عقب رفت و از دستور افسر امتناع کرد. افسر بعثی که به شدت عصبانی شده بود سلاح کمری اش را به سمت سرباز نشانه گرفت و او را تهدید کرد، اما سرباز همچنان از این کار خودداری می کرد. افسر بعثی هم با قساوت و بی رحمی تمام، با شلیک یک گلوله سرباز خود را مورد هدف قرار داد و با تیری دیگر مجروح ایرانی را به شهادت رساند. حالا مونده بودیم که چکار خواهند کرد؟! 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹